خورشید به آرامی درحال طلوع بود و نور گرما بخش آن شروع به تابیدن بر پیکر سرد و بی روح شهر کرد و تاریکی شهر را به آرامی از بین می برد . شهر دوباره پر از شور و شوق زندگی شده بود . پرندگان به جنب و جوش افتاده و گل ها دوباره سر خود را بالا گرفته و به خورشید و گرمایی که آنها را نوازش می کرد خیره شده بودند . چند کیلومتر دورتر بیمارستانی هست که قبلا آسایشگاه بوده. از درب اصلی که وارد می شویم محوطه بزرگ و سرسبز بیمارستان توجه همه را به خودش جلب می کند همراه با نیمکت های آهنی زیادی برای مراجعه کنندگان یا بیماران که روی آنها بنشینند و برای مدتی استراحت کنند و به فکر فرو بروند. برروی یکی از این نیمکت ها مردی با کت و شلوار مشکی و موهای خاکستری رنگ با چشمانی زرد زمردین نشسته بود و درحال تماشای پرندگان زیادی هست که روی درخت بزرگ وسط حیات بیمارستان که زیرش پر از گل های زر آبی رنگ هست درحال سروصدا کردن هستند و با خود گفت: آواز اینها هم نشانه زندگی هست. ساعت قدیمی خودش را از توی جیبش بیرون آورد،نگاهی به آن انداخت و گفت : خب بلاخره ساعت 10 شد این ساعت خیلی برای من خاصه بخاطر اینکه مشتری امروزم یه فرد خیلی ویژه هست بعد از جای خودش بلند شد و با قدم های آرام به سمت درب ورودی بیمارستان رفت و به برگه ای که در دستش بود نگاهی کر و با تعجب گفت: فقط 15 سالشه،چقدر جوان اسمش هم تیارا هست و من قراره به ملاقاتش برم . وقتی به جلوی درب ورودی رسید در شیشه آن به خود نگاهی انداخت گفت: یعنی این لباس برای ملاقات با یک خانم جوان 15 ساله مناسبه،گره کرواتش رو کمی سفت تر کرد و دستی به موهایش کشید و گفت : تا جایی که یادمه همیشه برای ملاقات های مهم خودم این لباس را می پوشم . بعد وارد سالن بیمارستان شد و با نگاه به اطرافش آسانسور را پیدا کرد. مردی دیگر وارد آسانسور می شود و دکمه همان طبقه ای را که مرد میخواهد برود فشار می دهد. در دستان آن فرد یک دسته گل زیبا با رزهای آبی رنگ هست. مرد دستی به موهای خود کشید و گفت: برای ملاقات آمدید مردی که دسته گل به دست دارد با حالتی خجالتی گفت: بله خواهرم صاحب فرزند پسری شده و امروز برای اولین بار اومدم به ملاقاتشون به نظرتون این دسته گل خوبه. مرد کت و شلوار پوش جوابی نمی دهد و در ذهنش گفت: من که نخواستم توضیح بدی فقط می تونستی با یه بله یا خیر جواب بدی . مرد کت و شلوار پوش دستی به یکی از گل هایی که در دست مرد توی آسانسور بود میزند و در ثانیه ای گل خشک می شود و به دستاش می چسبد