تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستانک داستانک سیاه | به قلم سورن زند

  • شروع کننده موضوع سورن زند
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 334
  • پاسخ ها 9
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
8
0
28
اهواز
به نام خالق هستی
نام اثر : سیاه
نام نویسنده : سورن زند
ژانر : فانتزی
خلاصه داستان :
خورشید به آرامی درحال طلوع بود و نور گرما بخش آن شروع به تابیدن بر پیکر سرد و بی روح شهر کرد و تاریکی شهر را به آرامی از بین می برد .
مردی با کت و شلوار سیاه برگه ای در دست خود داشت و به آن نگاه می کرد چه در آن برگه نوشته شده بود و مرد برای چه به این بیمارستان آمده​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
818
86
119
وضعیت پروفایل
ما بد نیستیم ولیکن، دوران با ما بدی کرد.


63598_bc05051b5f68dd61c3ba6d237af07621.png

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

همچنین شما می‌توانید پس از ۶ پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.

درخواست کاور تبلیغاتی

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ


همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه

66878_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif




°|کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
8
0
28
اهواز
خورشید به آرامی درحال طلوع بود و نور گرما بخش آن شروع به تابیدن بر پیکر سرد و بی روح شهر کرد و تاریکی شهر را به آرامی از بین می برد . شهر دوباره پر از شور و شوق زندگی شده بود . پرندگان به جنب و جوش افتاده و گل ها دوباره سر خود را بالا گرفته و به خورشید و گرمایی که آنها را نوازش می کرد خیره شده بودند . چند کیلومتر دورتر بیمارستانی هست که قبلا آسایشگاه بوده. از درب اصلی که وارد می شویم محوطه بزرگ و سرسبز بیمارستان توجه همه را به خودش جلب می کند همراه با نیمکت های آهنی زیادی برای مراجعه کنندگان یا بیماران که روی آنها بنشینند و برای مدتی استراحت کنند و به فکر فرو بروند. برروی یکی از این نیمکت ها مردی با کت و شلوار مشکی و موهای خاکستری رنگ با چشمانی زرد زمردین نشسته بود و درحال تماشای پرندگان زیادی هست که روی درخت بزرگ وسط حیات بیمارستان که زیرش پر از گل های زر آبی رنگ هست درحال سروصدا کردن هستند و با خود گفت: آواز اینها هم نشانه زندگی هست. ساعت قدیمی خودش را از توی جیبش بیرون آورد،نگاهی به آن انداخت و گفت : خب بلاخره ساعت 10 شد این ساعت خیلی برای من خاصه بخاطر اینکه مشتری امروزم یه فرد خیلی ویژه هست بعد از جای خودش بلند شد و با قدم های آرام به سمت درب ورودی بیمارستان رفت و به برگه ای که در دستش بود نگاهی کر و با تعجب گفت: فقط 15 سالشه،چقدر جوان اسمش هم تیارا هست و من قراره به ملاقاتش برم . وقتی به جلوی درب ورودی رسید در شیشه آن به خود نگاهی انداخت گفت: یعنی این لباس برای ملاقات با یک خانم جوان 15 ساله مناسبه،گره کرواتش رو کمی سفت تر کرد و دستی به موهایش کشید و گفت : تا جایی که یادمه همیشه برای ملاقات های مهم خودم این لباس را می پوشم . بعد وارد سالن بیمارستان شد و با نگاه به اطرافش آسانسور را پیدا کرد. مردی دیگر وارد آسانسور می شود و دکمه همان طبقه ای را که مرد میخواهد برود فشار می دهد. در دستان آن فرد یک دسته گل زیبا با رزهای آبی رنگ هست. مرد دستی به موهای خود کشید و گفت: برای ملاقات آمدید مردی که دسته گل به دست دارد با حالتی خجالتی گفت: بله خواهرم صاحب فرزند پسری شده و امروز برای اولین بار اومدم به ملاقاتشون به نظرتون این دسته گل خوبه. مرد کت و شلوار پوش جوابی نمی دهد و در ذهنش گفت: من که نخواستم توضیح بدی فقط می تونستی با یه بله یا خیر جواب بدی . مرد کت و شلوار پوش دستی به یکی از گل هایی که در دست مرد توی آسانسور بود میزند و در ثانیه ای گل خشک می شود و به دستاش می چسبد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
8
0
28
اهواز
مرد با ناراحتی گفت: چه حیف گلی به این زیبایی تحمل این را نداره که من لمسش کنم و دستمالی از جیبش بیرون می آورد دست خود را پاک کرد. تکه های گل بر کف آسانسور می ریزد و صاحب گل گفت: ای وای چقدر زود یکیش خشک شد خدا کنه خواهرم ناراحت نشه و بعد آسانسور به طبقه ای که هردوی آنها منتظرند می رسد و هر دو از آسانسور خارج می شوند. مرد کت و شلوار پوش به راهرویی طولانی که در آن صندلی های بسیاری که رنگ و رو رفته هستند رسید. قیافه آدم هایی بر روی آنها نشسته اند شبیه به صندلی هاست رنگ رو رفته و غم انگیز و بسیار نگران مرد به اتاق شماره 25 میرسد درب اتاق کاملا باز می باشد به درب نگاهی می کند رنگ درب رفته و درب چوبی کمی چوب هایش بر آمده شده است داخل اتاق را نگاهی می اندازد و می بیند که دکترها دور تیارا جمع شدند و در تلاش هستند او را احیا کنند . بعد از چندین بار استفاده از دستگاه شوک و انجام ماساژ قلب مانیتوری که ضربان قلب تیارا برروی آن نمایش داده میشد به صفر رسید. دکتر به چهره معصومانه تیارا نگاهی کرد و زیر ل*ب گفت: بلاخره به آرامش رسیدی. مرد به گوشه سمت چپ اتاق نگاه می کند . تیارا کمی دورتر از تخت خودش ایستاده و درحال تماشای تلاش دکترها بود . مرد به سمتش رفت و گفت: سلام شما باید تیارا باشین . نگاه تیارا و مرد بهم دیگر گره میخورد برای لحظه ای زمان در اطراف هر دو متوقف شد دکترها از حرکت می ایستند مهتابی اتاق دیگر روشن و خاموش نمی شود گویی زمان در این لحظه برای همیشه از حرکت ایستاده است چند ثانیه میگذرد و تیارا در جواب مرد گفت: بله مرد کمی به تیارا نزدیک تر می شود تیارا هنوز به او خیره شده . مرد نگاهی به خودش اناخت و گفت: چیزی روی صورت من هست . تیارا لبخندی زد و گفت : نه فکر می کردم که کمی ترسناک تر باشی . مرد نفسش را بیرون داد و گفت: ترسناک!!! تازه واسه ملاقات با تو بهترین لباس خودمم پوشیدم و به تیارا گفت: خب اماده رفتن هستی؟ تیارا با لبخندی گفت: بله مرد به تیارا نگاهی کرد و گفت: ناراحت نیستی که این دنیا رو ترک میکنی! تیارا گوشه لباس خودش را می گیرد ولی کمی بعد با لبخندی ادامه داد: نه مخارج بیمارستانم خیلی زیاده و برای همین مادرم مجبوره چندین شیفت کار کنه تا بتونه هزینه های بستری شدنم رو پرداخت بکنه بعد به سمت پنجره رفت و گفت: میشه قبل از اینکه بریم من رو چند جایی ببری مرد ساعت قدیمی اش رو از جیبش بیرون آورد و به آن نگاهی انداخت و گفت: بله هنوز وقت داریم برق شادی را میشد در نگاه تیارا دید و با هیجان گفت: ممنون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
8
0
28
اهواز
مرد ازش پرسید: خب کجا میخوای بری تیارا که هنوز هیجان را میشد در صورتش دید گفت: شهربازی،باغ وحش و قبل از اینکه بتواند جمله خودش را تمام کند مرد دستش را جلوی دهان تیارا گرفت و گفت:میدونم دوست داری همه اینجاهایی که گفتی بری ولی ما خیلی وقت نداریم پس لطفا با دقت انتخاب کن و دستش را از جلوی دهانش برداشت و منتظر ماند تا حرف بزند. تیارا بعد از کمی فکر کردن گفت: پس بریم به شهربازی مرد لبخندی زد و میخواست دست تیارا را بگیرد که ناگهان تیارا گفت: صبرکن میشه اول به حیات بیمارستان بریم . مرد دستش را به سمت تیارا گرفت ناگهان ترسی وصف ناشدنی تمام وجود تیارا را فرا گرفت برای چند ثانیه توان حرکت کردن نداشت و بعد چند قدم به عقب رفت و گوشه دیوار گیر افتاد چهره مرد در تاریکی مطللق فرو رفته بود فقط دو چشم او که گرد و سفید شده بودند مشخص بود دست مرد پر از خون بود،سی*نه او شکافته بود و قلبی در سی*نه خود نداشت و تمام بدن او غرق در خون بود مرد تعجب کرد و پرسید: مشکلی پیش اومده حالت خوبه چی شد!!!. تیارا به زور لبخند کوچیکی زد و ادامه داد: نگران نباشین اتفاق خاصی نیوفتاده بهتره که زودتر بریم خیلی کارها هست که دوست دارم انجام بدم . مرد دوباره دست خود را به سمت تیارا گرفت و این بار تیارا دست مرد را گرفته و هر دو به طرف حیات بیمارستان راه افتادند. تیارا به سمت بوته ای از گل های زر آبی که زیر درخت بزرگ وسط حیات قرار داشتند رفت و گفت : همیشه دلم میخواست یک دونه از این گل ها رو لم*س کنم ولی چون حالم خیلی خوب نبود دکترها اجازه نمی دادن بیرون بیام یکی از گل های بوته پژمرده شده و درحال از بین رفتن بود اما هنگامی که تیارا آن را لم*س کرد سرزندگی و شادابی خودش را دوباره بدست آورد. تیارا از کنار بوته های گل بلند شد و همرراه مرد به سمت راهروی بیمارستان برگشتند و مادرش را دید که بر روی یکی از صندلی ها نشسته زنی میانسال با موهای خرمایی نسبتا بلند که از پشت آنها را بسته بود و چشمان آبی روشنی که حالا بسیار کم فروغ شده بودند و فقط به یه نقطه خیره شده بودند مثل این می ماند که روحش در این دنیا نیست . پرستاری از کنارش عبور می کند و چند بار صدایش می زند ولی هیچ عکس العملی نشان نمی دهد تیارا به سمتش میرود و بغلش می کند ناگهان زن به خودش می آید و حس می کند که بدن سردش دوباره گرم شده گرمایی که فقط وقتی دخترش را ب*غل میکرد حس می کرد. زن لبخندی میزند وقتی تیارا خنده مادرش را دید گفت: نگران نباش مامان من دارم به جای خوبی میرم امیدوارم فعلا اونجا نبینمت و از مادرش جدا می شود و به سمت مرد می رود. توی راهرو در حال قدم زدن هستن که مرد گفت: خب اماده ای؟ تیارا هم سرش را به علامت تایید تکان می دهد و از بیمارستان بیرون می آیند کمی جلوتر یک ایستگاه اتو*بو*س هست چندین قوطی رنگ روی زمین در کنار جایگاه هست. مشخصه به تازگی ایستگاه را دوباره رنگ کردند تیارا مردی با موهای مشکی که پیراهنی سفید و شلوار جین آبی رنگی به تن دارد را می بیند که با عجله به ایستگاه نزدیک می شود ولی او قوطی های رنگ روی زمین را نمی بیند . دستش را به میله علامت ایستگاه اتو*بو*س میزند و رنگی می شود و ببا عصبانیت گفت: لعنتی!!! آخه الان وقت رنگ کردن ایستگاه آخه از توی کیفی که همراهش هست دستمالی بیرون می آورد که با آن دست خود را پاک کند ولی دفترچه ای هم که در داخل کیفش بود کنار خیابان می افتد مرد حواسش به اطراف نیست و میخواهد دفترچه را بردارد که ناگهان صدای بوق ماشینی را می شنود اما دیگر خیلی دیر شده و با ماشین تصادف می کند . تیارا میخواهد به جایی که تصادف شده برود ولی مرد نمی گذارد و جلوی تیارا را گرفت و گفت: بهتره به اون سمت نری . تیارا با تعجب پرسید: برای چی!! مرد کمی مکث کرد و ادامه داد: خودت ببین در بین جمعیت یک زن به مرد نزدیک میشد راه به راحتی برای زن گشوده میشد مثل این می ماند که تمام افراد آنجا راه را برای زن باز می کنند تا به مرد برسد . زن یک کیمونوی مشکی رنگ پوشیده و نقش های سفید رنگی از گل های ادریسی روی لباس او حک شده چشم های زن بوسیله پارچه ای قرمز رنگ پوشانده شده بود . وقتی به بالای سر مرد میرسد دستش را درون بدن مرد می کند و زنجیری از بدن او بیرون می آید که به گردنش بسته شده . ترس تمام وجود مرد را گرفته و به سختی تقلا میکند و می خواهد هر طوری شده زنجیر را از دور گردنش باز کند ولی زنجیر با تقلای مرد تنگ تر تنگ تر می شود و نمی تواند آن را جدا کند . زن زنجیر را به سمت خودش کشید و گفت: بهتره تقلای بی خودی نکنی از دست من نمی تونی فرار کنی و بعد دروازه ای باز می شود . زن به سمت دروازه میرود مرد میخواهد هر طوری شده از دست این زن فرار کند ولی زن خیلی قدرتمند تره و باهمدیگه به سمت دروازه می روند . زن درحال بردن مرد به سمت دروازه هست که ناگهان می ایستد و به طرفی که تیارا ایستاده نگاهی کرد و با لبخندی گفت: ببین چی پیدا کردم یه روح پاک امروز روز شانس من هست و به سمت تیارا قدم برمیداره ولی ناگهان سرجای خودش میخکوب شد و آب دهان خود را فرو برد و گفت: نمی دونستم تو هم امروز اینجایی. مرد با صدایی خشمگین و عصبانی گقت: حالا که متوجه شدی من اینجام بهتره که زودتر از اینجا بری . زن به سرعت از آن دور می شود و به سمت دروازه میرود . تیارا که ترسیده از مرد می پرسد: اون کی بود؟ مرد نفس عمیقی کشید و گفت: توی این دنیا خیلی چیزا هست که بهتره کسی چیزی ازشون به یاد نداشته باشه اون زن یه لاماستو هست . تیارا با کنجکاوی پرسید: لاماستو یعنی چی؟ مرد نگاهی به جاده می کند و می بیند اتو*بو*س هنوز نرسیده و ادامه میده : لاماستو یک موجود شیطانی بوده که خون بچه ها را میخورده چون معتقد بودن با خورد خون بچه ها جادوانه میشن و بعضی ها هم اعتقاد دارند که لاماستوها اولین خوناشام های تاریخ بودن. البته الان تغییرات زیادی کردن تنها زمانی بیرون میان که گرسنه باشن و بخوان شکار بکنن . کمی بعد اتو*بو*س قرمز رنگ قدیمی ای در ایستگاه توقف می کند و هر دو سوار می شوند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
8
0
28
اهواز
راننده اتوبوس کت و شلوار کتان سرمه ای رنگی به تن داره که یک ماسک سفید ساده به صورتش هست و دو خط ابی رنگ از زیر چشم های او تا انتهای ماسک کشیده شده . تیارا یک شخص بلند قد و خیلی لاغر دیگر را که صورتش کاملا سیاه هست در انتهای اتوبوس می بیند و متوجه می شود مسئول گرفتن بلیط از مسافران است . تیارا و مرد روی صندلی می نشینند و مسئول بلیط به سمت آنها میرود . مرد دو سکه که طرح جمجمه اسکلت بر روی آنها حک شده از جیب خود بیرون می آورد و به مسئول اتوبوس می دهد او هم از دستگاهی شبیه به ماشین تایپ که با یک بند چرمی به گردنش بسته دو بلیط به آنها می دهد و دوباره به انتهای اتو*بو*س برمیگردد . بین راه مسافران زیادی سوار و پیاه می شوند . بعد از گذشت 1 ساعت اتوبوس به شهربازی میرسد . مکانی که شهربازی در آن ساخته شده مدتها قبل یک قبرستان قدیمی بوده . در ورودی شهربازی چندین باجه بلیت فروشی هست و افراد زیادی در صف های طولانی به آرامی حرکت می کنند تا به باجه های فروش بلیت برسند در صف بچه هایی هستند که بی صبرانه منتظرند تا وارد شهربازی بشوند و مدام از اینکه می خواهند سوار چه وسیله ای بشوند حرف می زنند. تیارا و مرد از کنار تمامی آنها عبور می کنند و وارد شهربازی می شوند. اولین چیزی که تیارا را به خودش جذب می کند سنگ فرش های دایره شکل سفید رنگ و فواره بزرگی هست که در وسط آن مجسمه فرشته ای با بال های گشوده بود و پرنده های کوچیک و رنگارنگ که بر روی مجسمه لحظه ای استراحت و آبتنی می کنند بعضی از بچه ها به کنار فواره می آیند و با مجسمه عکس می گیرند . جلوتر مغازه های خرید سوغاتی دیده می شوند . پر از وسایل زیبا و رنگارنگ افراد مسئول این غرفه ها درحال باز کردن آنها هستند . از بلندگوهای اطراف شهربازی صدای زنی شنیده می شود در حال خوش آمد گویی به افرادی هست که وارد شدند. بعد از طی کردن مسافتی کوتاه به محلی می رسند که به نظر غرفه پرتاب دارت و شلیک با تفنگ بادی هست صدای خنده و شادی بچه ها از آن قسمت به گوش می رسد. تیارا به آن سمت میرود و می بیند به برنده ها جوایز مختلف و زیبایی مثل خرس های پشمالو و عروسک داده می شود. تیارا درحال تماشای آنها بود و ناگهان صدای جیغ های بلندی شنیده می شود و توجه تیارا ناخوداگاه به آن سمت کشیده می شود . یک خانه قدیمی که ظاهری ترسناک داشت جلوی درب ورودی آن چندین قبر بود . الوارها و شیشه های آن شکسته شده بود تیارا با تعجب به مرد که کمی دورتر از او ایستاده بود نگاه می کند و مرد به تیارا می گوید : به اینجا میگن خانه وحشت کسایی که توی این خونه هستند لباس های ترسناک می پوشند و افرادی را که وارد این خونه می شوند می ترسانند. تیارا و مرد وارد خانه می شوند و می بینند افرادی لباس هایی مثل مومیایی و زامبی به تن دارند و کسانی را که به داخل خانه می آیند می ترسانند. بعد از اینکه تیارا از آن خانه بیرون می آید عروسک های بزرگی از حیوانات را می بیند که بچه ها درحال عکس گرفتن با آنها هستند و بعد به سمت جایی که چرخ و فلکی بسیار بزرگ قرار دارد میروند . چرخ و فلک به اندازه ای بزرگ است که اگر به بالاترین نقطه اش بروی از آنجا می تونی کل شهر را ببینی . مرد کنارش می ایسته و ازش می پرسد : خب چطوره خوش میگذره!!! تیارا با هیجان می گوید : اره خیلی باحاله از اون چیزی که فکر میکردم خفن تره!!! ناگهان خنده تیارا قطع می شود و اضطرابی شدید در وجود خودش حس می کند و کم کم این حس جای خودش را به ترس می دهد و به بالای سر خودش نگاه می کند و یک نفر را می بیند که زره مشکی رنگ به تن دارد و با دیدن او سریع می دود و پشت مرد مخفی می شود. مرد بالای سر خودش را نگاه می کند و می گوید : لعنتی زره سیاه موهای قرمز چشمانی به زردی خورشید تو بد دردسری افتادیم تیارا نگاه شخص زره پوش به تیارا که پشت مرد مخفی شده می افتد و به او می گوید : بهتره ازش فاصله بگیری و همراه من بیای این مرد اون چیزی نیست که تو فکر میکنی تیارا درحالی که ترسیده و کناره کت مرد توی دستاش هست ازش می پرسه : میدونی اون کیه! مرد سیگاری از توی پاکت سیگار توی جیبش بیرون می آورد و روشن می کند و می گوید : اون یه شکارچی روحه . اسم این یارو دانیل هست خیلی وقت بود که خبری ازت نداشتم بهتر بود که توی همون سوراخی که مخفی شده بودی می موندی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
8
0
28
اهواز
تیارا با تعجب گفت : شکارچی روح مگه اون چکار میکنه! مرد دود سیگار رو بیرون داد و ادامه میده : بخوام برات به صورت خلاصه بگم کار دانیل اینکه روح کسایی که تازه از بدن خودشون جدا شدن رو شکار می کنه باقیش رو دیگه فکر نکنم لازم باشه بدونی تیارا با ترس به دانیل نگاه کرد و گفت : پس برای همین میگفتی خیلی وقت نداریم . دانیل با صدای بلندی گفت : اون یه شیاد و دروغگوه نباید بهش اعتماد بکنی کسی که واقعا میخواد نجاتت بده منم! مرد نیشخندی زد و با تمسخر گفت : با این قیافه ای که تو داری فکر نکنم حرف و عملت یکی باشن دانیل درحالی به آرومی روی زمین میاد گفت : این چیزی که تو می بینی همش بخاطر جادوی این مرد هست من رو به این شکل دراورده تا تو از من بترسی ولی باور کن کسی که باید ازش بترسی همین مردی هست که کنارت ایستاده تیارا که کت مرد را محکمتر در دستش گرفته با صدایی لرزان گفت : نه تو اون کسی هستی که داره به من دروغ میگه!!! اون با من خیلی مهربون بوده و از من محافظت کرده پس امکان نداره ادم بدی باشه دانیل وقتی می بینه تیارا به حرف هاش گوش نمیده نفس عمیقی می کشه و ادامه میده : تمام کسایی که چهره واقعی اون رو نمی شناسن این حرف رو میزنن بعد از تموم شدن این جریان خیلی چیزها برای تو مشخص میشه . مرد گفت : یعنی فکر میکنی که برنده این مبارزه تویی دانیل درحالی که به آرامی به سمتش قدم برمی داشت گفت : مطمئنم من برنده میشم . مرد با صدایی که عصبانیت در اون موج میزند به دانیل گفت : بهتره که توی کار من دخالت نکنی وگرنه سرنوشتی بدتر از مرگ در انتظارت هست و سیگارش رو پرت کرد و به تیارا گفت : از اینجا برو بعد از تموم شدن اینکار میام و پیدات میکنم. دانیل که با قدم های کوتاه به مرد نزدیک میشد گفت : این بار اجازه نمیدم هر کاری خواستی انجام بدی . مرد نیشخندی زد و چند قدمی حرکت کرد و ادامه داد : افراد زیادی می خواستن این کار را انجام بدن ولی هرگز موفق نشدن . هاله ای زرد رنگ اطراف دانیل را فرا می گیرد و در کنار او دایره ای زرد رنگ پدیدار می شود . شمشیری سفید از آن بیرون می آید و با سرعت زیادی به مرد حمله می کند . شمشیر به سمت سر مرد می رود ولی او با دست خود جلوی شمشیر را می گیرد و می گوید : واقعا فکر کردی با همچین حمله ای می تونی من را شکست بدی دانیل به عقب می پره . مرد دست خود را به سمت زمین می برد و شمششیری کاملا سیاه بیرون می آید و می گوید : می دونی من از افرادی مثل تو نفرت دارم . بخاطر قدرت ناچیزی که دارن فکر می کنند می تونن هر کاری انجام بدن می تونن قهرمانی باشن که همه آرزوی اون را دارن . افرادی مثل شما باعث کشته شدن خیلی ها میشن می دونی چرا؟ چون در دل آنها امید واهی بوجود میارین و وقتی که آنها کشته میشن این امید جای خودش را به خشم می دهد و این همون موقعی هست که به عنوان یک قهرمان شکست می خوری . چون امیدی را که به آنها دادی از بین بردی. دانیل با صدای بلند گفت : ساکت شو!!! تو هیچ وقت نمی فهمی زمانی که قدرتی بدست میاری و با اون می تونی از افرادی که در زندگیت واست مهم هستند محافظت کنی هر چقدر هم این قدرت کم باشه باز هم افرادی مثل من همه تلاش خودشون را می کنند تا بقیه را نجات بدن حتی اگه یه نفر باشه . مرد شمشیر خودش را در زمین فرو برد و گفت : میدونستی اینجا قبلا یه گورستان خیلی بزرگ بوده . خب بزار ببینم با این قدرت کمی که داری از چند نفر توی اینجا می تونی محافظ بکنی و یک بشکن می زند و خطی مشکی رنگ در آسمان پدیدار می شود . آسمان از هم شکافته می شود و موجواتی که یک ردای سیاهه رنگ به تن داشتند از داخل آن بیرون می آیند . صورت این موجودات در زیر ردای سیاه مشخص نیست و فقط دستان طوسی و کشیده آنها دیده می شود که شمشیرهایی قرمز رنگ به دست دارند . یکی از آنها جیغ بلند و گوش خراشی می کشد مردمی که در شهربازی هستند با دیدن این موجودات وحشت زده می شوند و هر کدام به سمتی فرار می کنند . دانیل با دیدن این موجودات به مرد حمله می کند و بعد از چندین حمله پشت سرهم دوباره به عقب می پرد . مرد نیشخندی می زند و می گوید : پس چی شد! مگه نمی خواستی همه را نجات بدی قهرمان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
8
0
28
اهواز
صدای جیغ و گریه از هر طرفی به گوش میرسد . چندین نور در اطراف دانیل شکل گرفته و تبدیل به خود او می شوند و باهمدیگه به مرد حمله می کنند ولی مرد به راحتی حملات آنها را جاخالی میده ناگهان از بین آنها دانیل به سمت او هجوم میاره و شمشیرش از کنار صورت مرد عبور می کند و صورتش را زخمی می کند . سایه هایی نورانی دوباره به سمت مرد حمله می کنند ولی به یک باره هاله ای مشکی رنگ اطراف مرد را فرا می گیرد و همه سایه های نورانی را با یک ضربه از بین می برد . دانیل دست خودش را به سمت مرد می برد و از زیر زمین طناب هایی طلایی بیرون می آیند . مرد از آنها فرار می کند در همین لحظه اشعه ای زرد رنگ به کتف مرد برخورد می کند و می بیند سه آیینه در کنار دانیل شکل گرفته اند . دانیل می گوید : دیگه کارت تمومه و هر سه آیینه اشعه های خودشان را باهمدیگه ادغام می کنند . مرد با دیدن این صحنه می گوید : هنوز ضعیفی و با دستش یک سپر بوجود می آورد و جلوی صدمه دیدن خودش را می گیرد . دانیل می خواهد دوباره همین کار را تکرار کند که مرد با سرعت زیادی به سمتش می آید و مشتی به صورتش می زند که باعث می شود او بعد از برخورد با چندین درخت بلاخره متوقف شود . دانیل از شمشیری که در دست دارد به عنوان تکیه گاه استفاده می کند و بلند می شود و با سرعت به سمت آسمان می رود . این بارعصایی در دستانش ظاهر می شود عصایی زرد رنگ که الماسی آبی رنگ به آن متصل هست . مرد با دیدن آن عصا شوکه شده و می گوید : این را از کجا آوردی!!! امکان نداره این عصا باید خیلی وقت پیش نابود شده باشه . دانیل دوباره نورهایی سفید رنگ اطراف خودش احضار می کند و به مرد حمله می کنند و اجازه نمی دهند که به او نزدیک شود . مرد درحال نبرد با نورها به او می گوید : فکر کردی این نورها میتونن جلوی من رو بگیرن . دانیل عصا را دو دستی جلوی خودش نگه می داره و می گوید : نه ولی برای کاری که می خوام انجام بدم کافیه و عصا رو به سمت خورشید می گیرد و شروع به خواندن دعا می کنه : ای نور مقدس که با آمدنت همه ترس ها و نگرانی ها را از بین می بری بتاب و قلب کسانی را که گرفتار تاریکی و وحشت شده اند را دوباره با نور گرما بخش خود روشن کن و ناگهان نوری عظیم تمامی شهربازی رو در بر میگیره و همه آن موجودات از بین میروند و صدای فریاد مرد به گوش میرسه . دانیل لبخندی میزند ولی صدای فریاد به قهقه تبدیل میشه لبخند دانیل محو می شود و می گوید : امکان نداره تو چطور بعد از اون جادوی قدرتمند هنوز زنده ای وقتی که نور از بین میره او می بیند که یک سپر جادویی سیاه رنگ تمامی بدن مرد رو احاطه کرده . سپر دور مرد ناپدید میشه و می گوید : یادت هست بهت گفتم سرنوشتی بدتر از مرگ در انتظارت هست . ناگهان از جلوی چشمان دانیل ناپدید میشه چند ثانیه بعد او دردی در قفسه سی*نه خودش احساس می کنه و می بیند شمشیر مرد از بدن او عبور کرده . مرد شمشیر خودش را بیرون می آورد و دانیل به پایین سقوط می کند ولی قبل از اینکه با زمین برخورد کند مرد دروازه ای باز میکنه و او به داخل آن می افتد . بعد از اینکه اوضاع توی شهربازی ارام تر می شود نیروهای امداد به انجا میان تا زخمی ها را ببرند . تیارا که داره دنبال مرد میگرده اون رو پیدا می کند و به سمتش میدود و بغلش می کند و می گوید : خدا رو شکر که سالمی مرد لبخندی میزد و می گوید : چون بهت قول داده بودم دنبالت میام پس باید روی قولم می موندم و بعد هر دوتا میخندن و بعد مرد می گوید : خیله خب دیگه وقت رفتنه
تیارا سرش رو تکون میده و میگه : اره و یه دروازه زرد رنگ باز میشه و به داخل آن میروند . ناگهان به یه مکان تاریک میرسند چشم های تیارا به درستی نمیتونه توی تاریکی خوب ببینه صدای زنجیرهایی را می شنود وقتی که خوب دقت می کند تعداد زیادی دختر و پسر هم سن و سال خودش را می بیند که با زنجیر به دیوار بسته شدند با دیدن این صحنه کمی می ترسد و به عقب برمیگرده و با ترس از مرد می پرسه : اینجا چه خبره چرا این بچه ها با زنجیر به دیوار بسته شدن مرد برمیگرده و با چشمانی سرد و بی روح بهش می گوید : نگران نباش اینجا خانه جدید تو هست ما هم تا ابد اینجا پیش هم می مونیم البته اگه بتونی دووم بیاری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
8
0
28
اهواز
تیارا میخواد فرار کنه اما یک زنجیر از توی تاریکی میاد و به پاش بسته میشه و اون زمین میخوره دو تا چشم قرمز رنگ توی سایه ها مشخص می شوند مرد با صدای بلندی میخنده و به اون موجود میگه : این دختره یک روح پاک هست کلی دردسر کشیدم تا این یکی را بدست آوردم حواست باشه فرا نکنه و ادامه میده : تیارا رو پیش بقیه نفرست واسش یه برنامه خاص دارم میتونه یکی از ماها بشه حتی بهتر از من ببرش به زندان خاطرات مطمئنم اونجا بهش خوش میگذره !!! تیارا میخواد فرار کنه ولی هیولا زنجیری که به پای اون بسته شده رو می کشد . تیارا با دستهاش به زمین چنگ میزنه و تمام تلاشش رو میکنه که نزاره تا هیولا اون رو با خودش ببره ولی تقلای اون به جایی نمیرسد کمی بعد رو بروی دربی می ایستن و هیولا تیارا را به داخل اتاق پرت می کند . یک اتاق مربعی نسبتا بزرگ که در هر گوشه آن یک مشعل قرار دارد کمی بعد یک سایه از درون زمین بیرون میاد که شبیه به پدرش هست مردی با چشمانی خاکستری رنگ موهایی کم پشت که پیراهنی سفید رنگ و شلوار قهوه ای رنگی که با ساسبند آن را نگه داشته پوشیده و شکمی که مقدار زیادی جلو زده است . ناگهان تمامی خاطراتی که ازش داشت دوباره جلوی چشماش میاد . پدر تیارا یک تاجر موفق بود ولی در یکی از معاملاتش ضرر زیادی متحمل میشه و ورشکست میشه . بعد از این ماجرا مشکلات زیادی برای خانواده آنها پیش میاد . مادر تیارا نمی تونه این مشکلات رو تحمل کنه و از پیش آنها میره . تیارا یادش میاد که از 12 تا 14 سالگی بخاطر جدایی والدینش با پدرش زندگی میکرد پدرش به گردن او یه طناب بسته بود که نتواند فرار کند چون تیارا اون رو یاد همسرش می انداخت که ازش متنفر شده بود و همیشه اون رو کتک میزد و با چاقو روی بدنش خط می انداخت . در ازای پول اون رو به هر کسی میداد یک روز پدرش م*ست هست و به خانه میاد و طناب گردن تیارا رو باز می کند و با لگد چندین ضربه به سر و شکم تیارا میزند و بعد کنار آشپزخانه رهاش می کند . تیارا یک چاقو می بیند که روی زمین افتاده آن را برمیدارد و به پدرش حمله میکنه و با چاقو قفسه سی*نه او می شکافد و قلبش رو که هنوز در حال تپیدن هست از توی سی*نه اون بیرون می آورد و پشت سر هم با چاقو بهش ضربه میزند و قبلش رو تیکه تیکه می کند چند روز بعد پلیس ها به خاطر بوی بدی که از توی خونه میاد به آنجا میروند و می بینند که سی*نه پدر اون سوراخ شده و تیارا هم چاقو در دستش هست کنار اون نشسته و بعد تیارا را به بیمارستان منتقل می کنند . تیارا دوباره خودش رو توی اتاق می بیند این بار سایه های بیشتری از درون زمین بیرون می آیند و هر کدوم از آنها به آدمهایی تغییر میکنن که تیارا را مورد آزار و اذیت قرار داده بودند و بعد سایه ای که به پدرش تبدیل شده بود جلو میاد و با لبخندی به ل*ب می گوید : خیلی خوشحالم که دوباره می بینمت خیلی دلم واست تنگ شده بود بدن تیارا با دیدن پدرش به لرزه می افتد و میخواهد از اتاق فرار کند ولی این اتاق راه فراری ندارد و تنها صدای فریاد و جیغ های تیارا از پشت درب شنیده میشه

مرد با شنیدن صدای فریاد ها و جیغ های تیارا لبخندی میزنه و میگه : نگران نباش بهت خیلی خوش میگذره و به سمت اتاقی میره که دانیل در آن هست به اتاق میرسد و درب را باز میکنه و دانیل وسط اتاق هست و دست ها و گردنش با زنجیر بسته شده در وسط سقف اتاق یه دایره وجود داره که نور ماه از اون عبور میکنه و تنها آن سمت مشخص هست دانیل با شنیدن صدای پا چشماش رو باز میکنه و می بیند آن مرد روبروی او ایستاده سعی می کند به او حمله کند ولی زنجیرها اجازه حرکت را به او نمی دهند مرد چانه دانیل را می گیرد . دانیل که به سختی نفس می کشد از او می پرسد : تیارا کجاست باهاش چکار کردی؟ مرد در جوابش می گوید : نگران اون دختره نباش تو الان بیشتر باید نگران وضع خودت باشی دانیل درحالی که سعی میکنه زنجیرها را به طریقی باز کند ادامه می دهد : وقتی که دوستام بفهمن منو زندانی کردی حتما میان و نجاتم میدن مرد میخندد و می گوید: خیلی مطمئن نباش تا حالا هرکسی که میخواسته من را بکشه نتونسته اینکارو بکنه میدونی چرا!!! و یه بشکن میزنه و مشعل هایی که دور تا دور اتاق بودن روشن می شوند و شیشه هایی نمایان میشه که درون آنها سرهای زیادی هست دانیل با دیدن اون همه سر ترس همه وجودش رو میگیرد و به مرد می گوید : میخوای منم مثل اونها بکشی مرد با صدای بلندی میخنده و می گوید : نه واسه تو برنامه خیلی بهتری دارم یادته که بهت گفتم سرنوشتی بدتر از مرگ در انتظارت هست توی یکی از تحقیقاتم به مورد جالبی برخوردم خون انسان میتونه شماها رو بکشه و بعد به سمت یک استوانه میره دستش را روی آن می گذارد : چیزی که تو الان توی اون هستی یه حلقه زمان بی نهایت هست و هر اتفاقی که برات بیوفته را میتونم برگردونم یا زمانش را تعیین کنم مثلا مثل این و از لوله هایی که بالای سر اون دانیل بود قطر خونی به پایین می چکد و روی بازوی او می افتد و گوشت اون شروع به ذوب شدن می کند و صدای فریاد او در تمام این مکان می پیچد مرد می گوید : حالا بزار زمان رو جلو ببریم و ببینیم چی میشه با جلو بردن زمان قطره های خون روی تمام بدن دانیل می افتند و او کاملا از بین میرود و فقط اسکلت اون باقی می مونه مرد دوباره زمان و به قبل از این اتفاق برمی گرداند دانیل که هنوز تمام آن لحظات رو یادشه با فریاد به مرد می گوید : منو همین الان بکش تو یه ترسو عو*ضی هستی مرد نیشخندی میزنه و می گوید : مرگ تو 1 ساعت زمان می بره و من حلقه زمان بی نهایت رو توی این مدت تنظیم کردم با هر با مردنت دوباره برمیگردی به اول و بازم میمیری و میمیری و میمیری این قدر حس درد رو تجربه میکنی که عقلت رو از دست میدی حالا ببینم کسی پیدا میشه تو رو نجات بده یا نه و دوباره قطرات خون روی بدن دانیل می افتند و اون از شدت درد فریاد میزنه و با دستانش میخواد به مرد حمله کند ولی زنجیرها مانع از رسیدن دستانش به مرد میشه و فقط زخم های عمیق تری روی دستان او باقی می گذارد مرد به سمت میره و آن را می بندد و تنها صدایی که توی این مکان شنیده میشه صدای فریادهای دانیل و تیارا هست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا