تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستانک داستانک شور | به قلم سارا مرتضوی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
842
1,212
103
32
اصفهان
وضعیت پروفایل
پر تلاش
نام اثر: شور
نام نویسنده: سارا مرتضوی
ژانر: اجتماعی عاشقانه
خلاصه:
این داستان تا بی‌نهایت است. سخن عشق است، سخن معجزات است، حرف در مورد آن کاری بس سخت است‌.
این داستان ماجرای بی‌پایان شور است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Jun
9,053
24,689
238
وضعیت پروفایل
مَن؛ نقآشِ بومِ کوچَک 🎨
43101_04a96c11517b69a8363b6de81d500ccc.jpeg


نویسنده عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان ، برای منتشر کردن داستان‌کوتاه خود، خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را مطالعه بفرمایید.

قوانین تایپ داستان کوتاه

و زمانی که داستان‌کوتاه شما، به پایان رسید، می‌توانید در این تاپیک اعلام کنید تا بعد از بررسی و مُهر صلاحیت، داستان‌کوتاه شما به روی صحفه‌ی سایت برود.

تاپیک جامع اعلام تایپ داستان کوتاه

|مدیریت‌بخش‌کتاب|​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
842
1,212
103
32
اصفهان
وضعیت پروفایل
پر تلاش
  • ساعت چنده؟
  • نمی‌دونم عشقم! ولی می‌دونم هوا گرفته است.
از پنجره‌ی کوچک اتاق نور خورشید، کم به داخل اتاق تابیده که به نگار فهمانده ابرها امروز گرفته‌تر از دیروز هستند. شاید آنها هم برای حسین دلگیرند و می‌خواهند ببارند.
فرشید کش و قوسی به خود می‌دهد، سعی می‌کند چشمانش را باز کند ولی پلک‌ها سنگین هستند.
نگار هم دسته‌کمی از او ندارد، البته خواب او سبک است. از دیشب که ساعت یک شب از مراسم به خانه آمدند تا الان چند بار بیدار شده است. همانطور که چشمانش بسته است می‌گوید:
- عشقم، من یه عالمه خواب دیدم.
فرشید توجهی نمی‌کند. نگار کم‌کم بیدار می‌شود.
  • ساعت چنده فرشید جونم؟
  • هان؟!
فرشید خواب و بیدار است. نگار تکرار می‌کند:
- ساعت؟ چنده؟ دیر نشه؟
فرشید بدون اینکه چشمانش را باز کند دستش را به میز عسلی تخت می‌برد و موبایل را بالای سرش روشن می‌کند. ساعت ۱۱:۲۷ صبح است. هردو متعجب می‌شوند. فرشید می‌گوید:
- چقدر خوابیدیم؟! پاشو عشقم تا به نماز برسیم.
نگار پوفی می‌کشد و می‌گوید:
- آخه ما به نماز می‌رسیم؟! یک ساعت فقط توی راهیم، اذون رو ساعت دوازده میگن.
با اینکه خود باور ندارد که قبل از اذان ظهر برسند اما با عجله از جا بلند می‌شود و به دستشویی می‌رود. فرشید با صدای بلند می‌پرسد:
  • نگار جون شیر رو با خرما می‌خوری یا بیسکوییت؟
  • با خرما عزیز جان.
وقتی نگار از دستشویی بیرون می‌آید ماگش را روی اُپن می‌بیند که کاسه‌ی خرما در کنارش گذاشته شده است. فرشید در اتاق، لباس‌هایش را عوض کرده است. درحالی‌که به دستشویی می‌رود می‌گوید:
- شیرت رو بخور که بریم.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
842
1,212
103
32
اصفهان
وضعیت پروفایل
پر تلاش
نگار سر تکان می‌دهد و خیلی سریع شیر را با خرما نوش جان می‌کند. قبل از اینکه فرشید از دستشویی بیرون آید لباس‌هایش را می‌پوشد. فرشید بدون حرف از خانه بیرون می‌رود تا ماشین را از پارکینگ بیرون ببرود. نگار هم زود می‌رسد و سوار می‌شوند و می‌روند.
نگار ماسک را رو صورتش جا می‌دهد و می‌گوید:
- عجب محرمی شد امسال! همش به کرونا گذشت.
فرشید از ناراحتی پلک‌هایش را محکم می‌فشارد و جواب می‌دهد:
- نگرفتیم، نگرفتیم، وقتی هم گرفتیم دقیقاً دهه محرم گرفتیم. کرونای لعنتی.
مدام این‌ور و آن‌ور خیابان را نگاه می‌کند، نگار چادر عربی‌اش را به سر می‌اندازد و می‌پرسد:
  • چیه عشقم؟ دنبال چیزی هستی؟
  • دنبال موکبم. امسال که قسمت ما نشد، می‌خوام این نبات‌ها رو بدم به یکی از این موکب‌ها.
نگار به صندلی عقب نگاه می‌کند، یک کیسه پر از نبات است در کنار کتری نویی که قرار بود چایی دهد.
  • عشقم، خودمون هم نبات نداریم، می‌خوای چندتاش رو بردارم بقیه‌اش رو بده.
  • نگار جون اینا همش مال امام حسینه‌ اینم موکب.
کنار خیابان می‌ایستاد و نبات‌ها را می‌برد. وقتی فرشید برمی‌گردد و سوار می‌شود یا ذوق می‌گوید:
- بعد حسینیه بیایم اینجا، دمنوش داره، نعنا و یه چیز دیگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
842
1,212
103
32
اصفهان
وضعیت پروفایل
پر تلاش
وقتی رسیدند به حسینیه نماز دوم در حال برگزاری بود. سریع خود را به نماز رساندند.
این حسینیه به حسینیه‌ی عرب‌ها معروف است. خیرین‌اش عرب هستند، مردمی که می‌آیند عرب هستند و مراسمشان هم مخصوص عرب‌هاست.
بعد از نماز، نگار در گوشه‌ای از حسینیه تکیه بر دیوار سنگی نشست. دور تا دور حسینیه پرچم سیاه که رویش یااباعبدالله‌الحسین نوشته شده است کشیده شده. کیپ تا کیپ از فرش‌هایی با زمینه‌ی سبز پوشانده شده است. چندین پارچه‌ی بزرگ که با قلم خوش یا حسین نوشته شده آویزان است.
در سالن زنانه، دو مانیتور بزرگ در اول و آخر سالن نصب کرده‌اند. بین زنان و مردانه درهای آهنین سبز رنگی است که بینشان پنجره‌ی کوچکی تعبیه شده است، از این راه چای و کیک از مردانه به زنانه میفرستند. مداح به زبان عربی می‌خواند و زنان می‌گریند.
اکثر زن‌ها چادر عربی به سر دارند، روسری‌های مشکیشان را دو سر پیچانده و با گیره سفت کرده‌اند. نگار به تقلید از آن‌ها روسری‌اش را بسته است.
مداح می‌خواند:
- گفت امروز بیا برای حسینم گریه کن، بیا، حسینم غریبه، آماده‌این؟ بریم کربلا...
زنان عرب با دو دست محکم به زانو و پاهایشان زده و زجه می‌زنند. گونه‌هایشان را چنگ می‌زنند.
- زینب میگه با سنگ می‌زدند، ماهارو/ بالا سر داداش میگه/ هر گذر می‌زدند ماهارو/ یه نفر اگر یا حسین می‌گفت، صدنفر می‌زدند ماهارو/ با دست می‌زدن، با لگد می‌زدن؛ اما هر کجا کم می‌آوردن/ با سپر می‌زدن ماهارو...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
842
1,212
103
32
اصفهان
وضعیت پروفایل
پر تلاش
کل سالن از جیغ و ضجه پر شده بود. نگار آهسته می‌گریست. دلش ریش‌ریش میشد وقتی خود را در آن زمان تصور می‌کرد. بودند کسانی که عمداً به او ظلم می‌کردند و این باعث شده بود که بیشتر از قبل درد آن زمان‌ها را حس کند.
- همه دست‌ها بالا، از ته دلتون صدا بزنین... یا حسین! یا حسین!
همه بلند فریاد می‌زدند و می‌گریستند.
- کربلا می‌خوای بسم الله... بگو یا حسین!
مداح می‌خواند و همه سینه می‌زدند. این مداح ایرانی بود. مردها به احترام امام حسین ایستاده بودند، ایرانی و عرب در کنار هم سینه می‌زدند. پس‌زمینه‌ی صدای مداح، صدای بیس‌دار «حسین،حسین» بود که مداحی دیگر می‌خواند.
مداح ،عربی خواند و تعدادی از مردها لباس‌هایشان را در آوردند، دایره‌ای ایستادند و محکم به سر و سینه‌ی خود می‌کوباندند و زجه می‌زدند
در زنانه، دسته کمی از مردانه نداشت. زنان عرب یک دایره تشکیل داده به صورت‌های خود می‌زدند و بلند حسین می‌گفتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
842
1,212
103
32
اصفهان
وضعیت پروفایل
پر تلاش
نگار با خود فکر می‌کرد که اگر روزی بمیرد، چند نفر به خاطر نبودنش ناراحت می‌شوند؟! حتی اگر خیلی هم باشند بعد از چند روز فراموش می‌شود، خوشِ امام حسین که هنوز برایش دلتنگ می‌شوند، هنوز به خاطر او می‌گریند و با او همدردی می‌کنند.
حداقل دردهایی که کشید جاودانه شدند هرچند هنوز هم هستند کسانی که به ظلمشان ادامه دهند.
ظلم‌دیده‌ها و ظالم‌هایی که هیچ کجا ثبت نمی‌شوند مگر در دادگاه خداوند.
مداح عربی می‌خواند. بوی غذا، مردم را به بیرون حسینیه می‌کشاند ولی فرشید و نگار به عزاداری خود ادامه دادند.
در عزاداریِ عرب‌ها، خبری از موعظه‌های طولانی نیست، آن‌ها عزاداری برای امام حسین را بیشتر ترجیح می‌دهند.
- ای خدا! ما رو کربلایی کن، بعد از آن هر چه می‌خواهی کن... .
نگار هیچ‌گاه به کربلا نرفته بود؛ ولی فرشید عاشق امام حسین بود. او همیشه به همسرش می‌گفت:
- من تو رو در کربلا، از امام حسین خواستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
842
1,212
103
32
اصفهان
وضعیت پروفایل
پر تلاش
با اینکه نگار زیاد در دم و دستگاه امام حسین نبوده ولی یک شب، وقتی که انگار پاهایش فرمان را به دست گرفته و او را به یک هیئت برده برای اولین بار از امام خواسته:
- یا حسین، اگه قراره یه روزی ازدواج کنم یکی از عاشقات رو می‌خوام.
او هیچ‌وقت باورش نمی‌شد که چهار ماه بعد، کسی می‌آید که به عشق امام حسین قمه می‌زده است.
مداح با شور می‌خواند و دایره‌ای عزاداری هر لحظه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. زنان و مردان آنقدر به سر و صورت و سینه خود می‌زنند که خون جاری می‌شود. یا حسین، یا حسینشان قلب و دل نگار را می‌لرزاند.
به قول شاعر باز این چه شورش است... .
مداح آرام‌تر می‌خواند و همه گریه می‌کنند. درهای حسینیه را می‌بندند. مداح سلام می‌خواند و همه به احترام بلند می‌شوند. بعد از آن همه دوباره می‌نشینند و به عزاداران غذا می‌دهند.
به خاطر کرونا، فقط غذا را داده و می‌خواهند که همه حسینیه را ترک کنند. نگار در میان جمعیت می‌رود و یک تای کفشش که کنار در حسینیه بوده می‌پوشد؛ ولی تای دیگر آن گم شده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
842
1,212
103
32
اصفهان
وضعیت پروفایل
پر تلاش
جمعیت زیاد است و دم در شلوغ، نمی‌تواند یک تای دیگر را پیدا کند! بلاجبار داخل حسنیه می‌رود و روی تخته‌های چوبی که برای نشستن قرار داده بودند می نشیند. دیر شده و فرشید زنگ می‌زند:
  • عشقم! کجایی پس؟ من تو ماشین منتظرتم.
  • فرشید جون، کفشم گم شده، نشستم خلوت بشه تا دنبالش بگردم.
-چی؟ کفشت رو بردن؟ میخوای بیام دم در؟
  • نبردن بابا! کی آخه کفش من رو میبره انقدر داغونه. فکر کنم توی شلوغی شوت شده یه جایی. بیا دم در ببین شاید افتاده باشه توی خیابون! یا می‌خوای صبر کن که خلوت بشه... .
  • باشه، خلوت شد بیا.
  • باشه، خداحافظ.
نگار نگاهی به غذا می اندازد. چلو قیمه و لوبیا است. غذاهای عرب‌ها با ایرانی‌ها فرق دارد. بعضی‌ها قاشق آورده و غذا می‌خورند. یک ربع صبر می‌کند تا محوطه ی خروج خلوت شود. کفشش نزدیک دم در خروجی اصلی پرت شده است. با خیال راحت به سمت ماشین می‌رود و به سمت خانه بازمی‌گردند.

پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
842
1,212
103
32
اصفهان
وضعیت پروفایل
پر تلاش
گفت:
- شب‌هایی که رو تختم خواب بود، گوشیش رو برمی‌داشتم بیچاره. بهش بگو. بای.
تلفن قطع شد و زندگی من به نابودی گرایید. احساس بدبختی می‌کردم. احساس یاس و ناامیدی. یعنی سعید به من خیا*نت کرده بود؟! به همسرش. در تمام روزهای سخت زندگی کنارش ماندم و دم نزدم. چیزی نخواستم. همیشه مراعاتش را کردم. چه شد؟! هیچ. من باختم.

پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا