- ساعت چنده؟
- نمیدونم عشقم! ولی میدونم هوا گرفته است.
از پنجرهی کوچک اتاق نور خورشید، کم به داخل اتاق تابیده که به نگار فهمانده ابرها امروز گرفتهتر از دیروز هستند. شاید آنها هم برای حسین دلگیرند و میخواهند ببارند.
فرشید کش و قوسی به خود میدهد، سعی میکند چشمانش را باز کند ولی پلکها سنگین هستند.
نگار هم دستهکمی از او ندارد، البته خواب او سبک است. از دیشب که ساعت یک شب از مراسم به خانه آمدند تا الان چند بار بیدار شده است. همانطور که چشمانش بسته است میگوید:
- عشقم، من یه عالمه خواب دیدم.
فرشید توجهی نمیکند. نگار کمکم بیدار میشود.
- ساعت چنده فرشید جونم؟
- هان؟!
فرشید خواب و بیدار است. نگار تکرار میکند:
- ساعت؟ چنده؟ دیر نشه؟
فرشید بدون اینکه چشمانش را باز کند دستش را به میز عسلی تخت میبرد و موبایل را بالای سرش روشن میکند. ساعت ۱۱:۲۷ صبح است. هردو متعجب میشوند. فرشید میگوید:
- چقدر خوابیدیم؟! پاشو عشقم تا به نماز برسیم.
نگار پوفی میکشد و میگوید:
- آخه ما به نماز میرسیم؟! یک ساعت فقط توی راهیم، اذون رو ساعت دوازده میگن.
با اینکه خود باور ندارد که قبل از اذان ظهر برسند اما با عجله از جا بلند میشود و به دستشویی میرود. فرشید با صدای بلند میپرسد:
- نگار جون شیر رو با خرما میخوری یا بیسکوییت؟
- با خرما عزیز جان.
وقتی نگار از دستشویی بیرون میآید ماگش را روی اُپن میبیند که کاسهی خرما در کنارش گذاشته شده است. فرشید در اتاق، لباسهایش را عوض کرده است. درحالیکه به دستشویی میرود میگوید:
- شیرت رو بخور که بریم.