تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,687
193
رَهـایـی
66877_bc05051b5f68dd61c3ba6d237af07621.png
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

همچنین شما می‌توانید پس از ۶ پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.

درخواست کاور تبلیغاتی

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ


همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه

66878_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif


°|کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان|°
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
8
0
13
هیجان‌زده بود! هر چه نباشد تمام سال انتظار این روز را می‌کشید.
هفت ژوئن. دقیقا شانزده سال پیش، در همین روز، قلب نحیفش در این دنیا شروع به تپیدن کرد.
تولد امسالش از سال‌های قبل پر شور و شوق‌تر بود.
بدون هیچ غافلگیری. بدون هیچ تبریک دلگرم کننده‌ای از طرف خانواده. حتی یک پیامک یا تماس که نشان دهد کسی تولدش را به یاد دارد هم نداشت!
اما اهمیتی نمی‌داد. امروز متعلق به او بود و بس.
کیک شکلاتی رنگی که دیشب با هزار دستور تهیه و زحمت پخته بود را از یخچال بیرون آورد.
بوی خوش‌طعمی داشت. آدم را وسوسه می‌کرد با ناخنک زدن، آرام کارش را یکسره کند.
کیک را روی میز گذاشت. ظرفش را دقیق به حالت دلخواهش تنظیم کرد.
دلش می‌خواست امروز، همه چیز همانطور باشد که او می‌خواهد.
شمع را فراموش کرده بود. با عجله داخل آشپزخانه شد و کشو های کابینت را یک به یک وارسی کرد. شانس آورده بود! یک نیمه شمعِ سفید رنگ، ته کشوی چنگال ها افتاده بود و خاک می‌خورد.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
8
0
13
شمع را درست در دقیق ترین جای ممکن، در وسط کیک گذاشت. از شدت ذوق، ل*ب‌هایش را پشت سر هم گاز می‌گرفت. هر چه نباشد تولدش بود!
تقویم مقوایی‌اش که ستاره‌های ریزی دور تا دور آن نقاشی شده بود را آورد و کنار کیک، روی میز گذاشت.
با ماژیک قرمز رنگ، تاریخ هفت ژوئن را که زیرش یادداشت کرده بود: آخرین ایستگاه!
خط زد.
بعد با فندک، فیتیله نیمه سوخته‌ی شمع را وادار به رق*ص با آتش کرد.
در چشمان او، همه چیز در زیبا ترین حالت ممکن بود.
دستانش را به هم گره کرد. چشمانش را بست تا قبل از فوت کردن شمع، آرزویش را با خود زمزمه کند.
آرام‌تر از زمزمه بود! انگار حتی دلش نمی‌خواست سکوت حاکم بر خانه نیز، آرزویش را بفهمد.
شمع را فوت نکرد. دلیلش را تنها خودش میدانست و خودش.
با دو انگشتش آتش کوچک روی فیتیله را ساکت کرد.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
8
0
13
تکه‌ای بزرگ از کیک را برید و با ولع شروع به خو*ردن کرد.
با هر تکه‌ای که داخل دهانش می‌گذاشت لبخندش کشیده تر می‌شد.
حالش را دوست داشت!
کمی همانجا نشست و به تکه‌های باقی مانده کیک خیره شد. کسی نبود که تکه‌های بعدی را با اون سهیم بشود. اما عیبی نداشت.
کم کم، دیدِ چشمانش تار شد. سرش گیج می‌رفت.
انگار قرص‌های داخل کیک اثر کرده بود.
قرص های آرامبخشی که همان دیشب، بعد از اینکه کیک را از فر بیرون کشید؛ با ظرافت و شوقی وصف ناپذیر آرام آرام درون کیک فرو می‌کرد.
درد، درون رگ های بدنش به جریان افتاد. شدتش آنقدری بود که لرزشی غیر ارادی به جانش بیندازد.
اما خوشحال بود! هرچه درد بیشتر می‌شد، لبخندش هم عمیق تر بر روی ل*ب های خشک شده‌اش نقش می‌بست.
آرام سرش را روی میز گذاشت. درست کنار پاکت نامه‌ای که بر روی آن نوشته شده بود: "تقدیم به تمام کسانی که به زیبایی فراموشم کردند."
تک قطره‌ای از جنس اشک، آرام پایین چکید.
بعد از آن، با همان لبخند، به آرامی، چشمانش را برای همیشه بر روی هم گذاشت... .
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا