هیجانزده بود! هر چه نباشد تمام سال انتظار این روز را میکشید.
هفت ژوئن. دقیقا شانزده سال پیش، در همین روز، قلب نحیفش در این دنیا شروع به تپیدن کرد.
تولد امسالش از سالهای قبل پر شور و شوقتر بود.
بدون هیچ غافلگیری. بدون هیچ تبریک دلگرم کنندهای از طرف خانواده. حتی یک پیامک یا تماس که نشان دهد کسی تولدش را به یاد دارد هم نداشت!
اما اهمیتی نمیداد. امروز متعلق به او بود و بس.
کیک شکلاتی رنگی که دیشب با هزار دستور تهیه و زحمت پخته بود را از یخچال بیرون آورد.
بوی خوشطعمی داشت. آدم را وسوسه میکرد با ناخنک زدن، آرام کارش را یکسره کند.
کیک را روی میز گذاشت. ظرفش را دقیق به حالت دلخواهش تنظیم کرد.
دلش میخواست امروز، همه چیز همانطور باشد که او میخواهد.
شمع را فراموش کرده بود. با عجله داخل آشپزخانه شد و کشو های کابینت را یک به یک وارسی کرد. شانس آورده بود! یک نیمه شمعِ سفید رنگ، ته کشوی چنگال ها افتاده بود و خاک میخورد.