تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال ویرایش داستان های کوتاه عشق منجمد| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است.
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
93807_849ce84e23bf4f52e7aeaed50721ad6b_aeol.png

به نام یگانه یزدان پاک

داستان‌های کوتاه: عشق منجمد
نویسنده: نگین بای
ویراستار: مهرانه بلوچ
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @Mahkameh
ویراستاران: @pen lady , @Bluesky

خلاصه:
عشقی ناب، در فراز چشم‌های من و تو، در میان دست‌های من و تو، در قلب‌های جفتمان. با هم کامل می‌شویم و مکمل هم‌دیگر، بگذار بگویم چقدر دوستت دارم.
اصلاً بگذار همه‌چیز را بگویم که زندگی کردن و نفس کشیدن‌هایم در با تو بودن، معنا می‌شوند.
نبود من، در نبود تو خلاصه می‌شود، نبود تو در پیش من و نبود من در این جهان.

مقدمه:
قلب من محبتی می‌خواهد، محبتی که به من بال و پر بدهد تا در وسعت لبخند‌های طولانی بپرم.
محبتی که من را نسیمی کند تا در دست مملو از خوش‌رویی و دلگرمی، بوزم.
درختی ایستاده در دستان گرم مهربانی‌ها، قایقی رونده در دریایی از رویاهای شیرین و ابری در بدرقه‌ی زیبایی‌ها، محبتی که من را همچون آب، آتش، هوا و سنگ، برف کند و باران.
یا پلی بالای رودخانه‌ی شگفتی‌ها و هزاران محبتی که من را لایق بداند.
قلبم عشق می‌خواهد، عشقی که من را نیز بخواهد.
عشقی که به اندازه‌ی وسعت آسمان، دارای اعتماد باشد، پر از استواری‌های ناپیدا.
مانند آبنبات شیرین و مانند گل، زیبا باشد.
عشقی همچون دریا، پاک و همانند ماه، تابان.
قلبم تو را می‌خواهد، تویی که آغاز و پایان همه‌چیزم هستی، من تو را می‌خواهم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
1488-png.2733


نویسنده عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان ، برای منتشر کردن داستان‌کوتاه خود، خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را مطالعه بفرمایید.

قوانین تایپ داستان کوتاه


و زمانی که داستان‌کوتاه شما، به پایان رسید، می‌توانید در این تاپیک اعلام کنید تا بعد از بررسی و مُهر صلاحیت، داستان‌کوتاه شما به روی صحفه‌ی سایت برود.

تاپیک جامع اعلام تایپ داستان کوتاه


|مدیریت‌بخش‌کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
(المیرا)

با آزاده از دانشگاه خارج شدیم. نفسم رو سوزناک بیرون فرستادم، خیلی از دست امین ناراحت و صد البته عصبی بودم؛ اما حیف که کاری از دستم بر نمیاد و به‌خاطر قیافه‌ی زشتی که دارم زبونم کوتاهه.
آزاده همون‌طور که روی یک دوشش کوله پشتی خودش و روی اون یکی دوشش کوله‌ی من بود، هلک‌هلک دنبالم می‌اومد.
دستم رو کشید تا بلکه کمی از سرعتم کم بشه. صداش رو شنیدم که غر زد:
- خدا خیرت بده المیرا، یه نگاهم به من بدبخت کنی بد نیست‌ها.
حالا اگه اون امین دربه‌در این کار رو کرده، من باید کیف صدکیلوییت رو حمل کنم آخه؟ انصافه؟ نه تو بگو، انصافه؟!
- وای! بس کن آزاده. اگه قراره تا خونه غر بزنی، راهم رو عوض کنم.
-‌ به‌به، چشم چپ و راستم روشن، راهت رو عوض کنی؟ داشتیم المیرا؟
سرجام ایستادم. خیلی داشتم اذیت می‌شدم، به‌خاطر نگاه آزاردهنده و زجرآور دیگران؛ همش من رو به چشم جوجه اردک زشت می‌دیدن. به طرف آزاده برگشتم:
- تو که داری یه کیف این‌ور و اون‌ور می‌کنی این‌قدر اذیت میشی، منو بگو که نگاه‌های همه اذیتم می‌کنه؛ هرجا میرم پچ‌پچ‌ها شروع میشه.
آزاده‌ی شیطون، ابرویی بالا پروند و گفت:
- حتی من؟!
به حرفش اهمیتی ندادم.
- آزاده یه سوال بپرسم؟
-‌ بپرس ببینم چه مرگته.
- ‌چرا من زشتم؟
با شنیدن حرفم، اول با تعجب نگام کرد و بعد شروع کرد به خندیدن. ناراحت لبم رو کج کردم و آروم به بازوش زدم.
- نخند دیگه! جوابم رو بده.
آزاده که سعی داشت خنده‌ش رو جمع کنه گفت:
- چی باعث شده همچین فکری کنی المیرا؟ تو خیلی هم خوشگلی.
کمی به صورتم دقیق‌تر شد و چشم‌هاش رو ریز کرد.
- البته خوشگل که نه! بامزه، آره تو بامزه‌ای!
-‌ خب‌خب، بسه! فهمیدم داری سرم شیره می‌مالی.
سرش رو پایین گرفت.
- یعنی مشخص بود؟!
پوفی گفتم و به راهم ادامه دادم.
- دیدی آزاده؟ تو هم قبول داری زشتم. اصلاً می‌دونی چیه؟ صد رحمت و هزار رحیم به زشت! یعنی خدا یک ذره هم وقت نداشته روی این صورت کار کنه؟
-‌ بابا المیرا گیر دادی‌ها، زشتی و خوشگلی مهم نیست که.
-‌ حرف نباشه. تو جای من نیستی، نمی‌فهمی چی میگم.
-‌ یعنی نفهمم دیگه؟
-‌ الان تو خوشگلی. خدا یه کم از خوشگلی‌هاتو به من می‌داد حل بودها، فقط یه ذره. من که چیز زیادی نمی‌خوام آخه.
آزاده که از حرف‌های من، ریز ریز می‌خندید، گونه‌م رو نرم بوسید.
- الهی قربونت بشم، چرا غصه می‌خوری؟ نگران نباش یه پسر هم پیدا می‌شه بیاد تو رو بگیره، غصه‌ی چی رو می‌خوری؟
چپ‌چپ نگاهش کردم.
- مسئله اون نیست بی‌چشم و رو! میگم نفهمی، نگو نه! مسئله‌ی من اینه که چرا باید تو زبون‌ها بچرخم؟ همه‌ش بگن دختر ایمان‌آقا زشته، دختر ایمان‌آقا فلان و بهمانه، دختر ایمان‌آقا کوفت و زهرماره، بابا خسته شدم به‌خدا، منم دل دارم آزاده.
آزاده کمی درهم شد. دستم رو کشید و داشت به سمت دانشگاه می‌رفت.
- کجا آزاده؟
-‌ باید بریم حساب امین رو برسم. حقش رو بذارم کف دستش؛ مثلاً اون خیلی سرتر از توئه؟
سرجام ایستادم که باعث شد آزاده هم برگرده و نگام کنه.
-‌ آزاده خودتم خوب می‌دونی سرتر از منه! پس بهتره ما رو نندازی تو هچل.
- المیرا چرا گیج می‌زنی؟ خب امثال تو همین حرف‌ها رو می‌زنن که امین‌خان فکر می‌کنه کیه.
یک نگاه عاقل‌‌اندرسفیهانه بهش کردم و گفتم:
- تو خودت نبودی که همون اول دیدیش گفتی چقدر نازه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
- اصلاً گفتم که گفتم! الان دیگه نظرم عوض شده، زیبایی که ملاک نیست، ببین درونت چی می‌گذره.
مرموز نگاهش کردم و گفتم:
-‌ به‌به، می‌بینم حرفای گنده‌گنده می‌زنی.
- می‌خوای نزنم؟ به جاش تو رو بزنم که دلم خنک شه.
و یک نیشگون نون و آبدار از بازوم گرفت که جیغم به هوا رفت.
- آخ! خدا لعنتت کنه آزاده، چقدر دستت سنگینه.
-‌ همینه که هست، تا تو باشی حرف رایگان تحویلم ندی.
- برو بابا دستم رو شکستی طلبکارم هستی؟
بدون این‌که جواب بگیرم راهم رو کشیدم به سمت خونه. آزاده هم دوباره دنبالم راه افتاد.
- روانی یواش‌تر برو منم برسم.
-‌ میگما! ای‌کاش یه معجزه بشه خوشگل شم، این‌جوری دیگه این‌قدر جوش نمی‌زنم.
آزاده حرفی نزد و تا رسیدن به خونه ساکت شدیم. سر کوچه کلید رو از کوله‌ام درآوردم.
- زود باش در رو باز کن، پختم از گرما.
چپ‌چپ نگاهش کردم که برام ادا درآورد. پام که به داخل خونه رسید، شیرجه زدم جلوی آینه، آزاده نچ‌نچی کرد که محل ندادم و خیره شدم به دختر داخل آینه.
لبم رو کج کردم و بااین‌حال از چهره‌ام بدم نمی‌اومد، اون‌قدری حساس نیستم که بخوام عمل کنم و برم تو کار جراحی و این‌جور چیزا.
مقنعه‌م رو کشیدم و یک گوشه پرتش کردم، توی یخچال یکم کتلت مونده بود.
البته دستپخت آزاده افتضاحه و قابل خو*ردن نیست، این رو جلوی خودشم گفتم، اما بازم کاچی به از هیچی.
با ظرفش گذاشتم توی ماکروویو تا گرم بشه.
- آزاده.
-‌ هوم؟
- هوم و بلا، نوشابه نداریم‌ها.
-‌ به من چه؟
- برو سوپری بخر، مگه میشه این زهرماریت رو خورد؟
-‌ صدات رو نشنیدم.
بلندتر گفتم:
- میگم برو گمشو نوشابه بخر!
-‌ دور منو خط قرمز بکش، پررنگ هم بکش که چشم‌هات ببینن. الانم دارم میرم حموم، بوی گند گرفتم.
- اول برو نوشابه بگیر بعد.
-‌ بعدی وجود نداره، الان حموم لازمم.
- آزاده!
-‌ اَه! میرم؛ ولی با کدوم پول؟
یک نگاه خیره بهش کردم و گفتم:
- گدا صفت! برو از کیفم بردار.
 
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
لبخندی موذی زد و گفت:
- حالا شد.
بعد با هزار منت و غر زدن دوباره آماده شد و رفت، من هم روی صندلی نشستم و رفتم تو فکر امین.
واقعا نمی‌دونم چی باعث شد که امین جلوی همه بهم تیکه بندازه و من هم در مقابلش لام تا کام نتونم حرف بزنم.
اولین‌بار که دیدمش احساس می‌کردم شخصیت جذابی داشته باشه و کمی هم با ادب؛ اما برخلاف تصورات غلطم، امین بیشتر به ظاهر توجه می‌کنه.
با خودم فکر می‌کردم چون بهش علاقه‌ی عجیبی پیدا کردم اون هم به اندازه من ازم خوشش میاد که متأسفانه هنوز آدم‌شناس خوبی نشدم. پوفی گفتم و از این فکر‌ها اومدم بیرون.
دوباره جلوی آینه‌‌ی پذیرایی ایستادم و کمی خودم رو برانداز کردم. همیشه عادت داشتم با این کار به خودم روحیه‌ی ضعیفی وارد کنم.
با صدای ماکروویو به خودم اومدم و رفتم تا میز رو بچینم. آزاده هم که اومد کتلت‌ها رو با زور و بلا نوش جان کردیم.
- ظرف‌هارو تو می‌شوری‌ها.
آزاده سرش رو بالا گرفت و یک جوری نگاهم کرد که گفتم:
-‌ چیه؟ انتظار داری من بشورم؟
-‌ نه عزیزم، ناراحت می‌شم به‌خدا. قلبم ریش‌ریش میشه دست به سیاه سفید بزنی.
با حرفش خنده‌ام گرفت. آزاده حرصش گرفت و گفت:
-‌ ببند! می‌زنم تو سرت‌ها.
-‌ حالا که اصرار می‌کنی بهت کمک می‌کنم.
- پاشو تا نظرت عوض نشده.
و خودش سراسیمه بلند شد، ظرف‌ها رو که شستیم قرار شد بعد از ظهر بریم بیرون که ای‌کاش نمی‌رفتیم.
توی کافی‌شاپ نشسته بودیم و آزاده داشت حسابی از خودش پذیرایی می‌کرد.
با دیدن امین که با دوست‌هاش اومدن داخل، ناخودآگاه سرم رو خم کردم و با صدای خفه‌ای گفتم:
- وای آزاده!
-‌ ها؟! چرا اون‌جوری کردی خودت رو؟
- تو رو خدا تکون نخور، پاشو بریم.
-‌ چی میگی تو؟ من هنوز سیر نشدم.
- ای کارد بخوره تو شکمت، میگم پاشو.
-‌ نمی‌خوام. اصلا چی شده؟
- آخ از دست تو، امین پشت سرته!
-‌ واقعا؟ خب باشه، می‌خوای سلام کنیم؟
آستینش رو کشیدم.
- نه‌نه! حوصله‌اش رو ندارم، باز یه حرفی می‌زنه من جوش میارم.
-‌ بیجا کرده، خودم جلوش درمیام.
- وای به حالت برگردی آزاده.
بی‌توجه به حرفم برگشت سمت امین و دستش رو تکون داد.
الهی بمیری آزاده. امین لبخند کجی زد و دستش رو بالا گرفت. زیر ل*ب گفتم:
- آزاده خیلی چشم سفیدی!
-‌ تو کاریت نباشه، اگه حرفی بزنه جفت پا میرم تو دهنش.
- آفرین! همین مونده آبرومون رو ببری.
با صدای امین دست از کل‌کل کردن برداشتیم.
- شما کجا اینجا کجا؟
آزاده لبخندی زد و گفت:
- اتفاقا این سوال برای منم پیش اومد.
 
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
- ما که همیشه اینجاییم.
من که با خجالت زل زده بودم به آزاده، با صدای امین قالب تهی کردم:
- المیرا.
قلبم چنان لرزید که نگو. ل*ب‌هام رو تر کردم و با لبخند مضحکی گفتم:
- بله؟
-‌ میای یه دقیقه بیرون؟ کارت دارم.
من و آزاده با تعجب به هم خیره شدیم. گفتم الانه که منو ضایع کنه و همین وسط اشکم دربیاد‌، برای همین بهش گفتم:
- کار مهمی داری؟
-‌ آره.
آزاده سقلمه‌ای بهم زد که پاشم و باهاش برم. منم با تردید بلند شدم و پشت سر امین با هم رفتیم بیرون از کافی‌شاپ. دو نفر داشتن از کنارمون رد می‌شدن که بهم تیکه انداختن.
- این رو باش، قیافه‌اش رو!
لبخند محوی روی ل*ب‌های امین‌ شکل گرفت. من هم که نازک نارنجی و به قول آزاده دل‌نازک، بغض کردم و اشک دور چشم‌هام حلقه بست.
- المیرا.
با صدای امین بیشتر به هم ریختم، سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- چیه؟ باز می‌خوای چجوری مسخرم کنی؟ یه بار که گفتی زشتم، یه بار غرورم رو شکستی. منم... منم... .
دیگه ادامه ندادم و به سمت کافی‌شاپ حرکت کردم، مچ دستم رو گرفت و گفت:
- وایسا.
دستش رو پس زدم و بدون حرفی به راهم ادامه دادم. جلوم سبز شد و گفت:
- بهت میگم وایسا.
-‌ برو کنار.
اخم کم‌رنگی کرد.
- مثل این‌که من رو با اون پسرا اشتباه گرفتی.
-‌ نه! اتفاقاً تو هم یکی مثل همون‌هایی.
- می‌خوام باهات حرف بزنم، گوش کن.
-‌ من نمی‌خوام بشنوم.
و سریع از کنارش گذشتم، خودم رو به میز رسوندم و کیفم رو برداشتم.
- آزاده پاشو بریم.
آزاده هول کرد و با چشم‌های درشت نگام کرد.
- چیزی شده؟ حرفی زد؟
-‌ نه پاشو.
- پس چرا... .
-‌ آزاده!
- باشه‌باشه.
 
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
از جاش بلند شد و همون‌طور که جلوی چشم من و دوست امین قهوه‌اش رو سر می‌کشید لبخند مسخره‌ای زد، من هم یقه‌ش رو گرفتم و کشیدمش.
- بیا.
-‌ ای‌بابا. گفتم همه‌ رو بخورم یک‌ وقت حروم نشه، ناسلامتی پول دادیم‌ها.
روضه‌خونی‌هاش تمومی نداشت که با صدای بوق ماشینی برگشتم‌.
- المیرا مراقب باش.
جیغم همراه بوق ماشین تو فضا پخش شد. داشتم دار فانی رو وداع می‌گفتم که یک‌ نفر دستم رو کشید و به قولی نجاتم داد.
من هم بین دست‌هاش قایم شده بودم و چشم‌هام بسته بود.
همه‌جا که ساکت و سوت‌وکور شد، بالاخره چشم‌هام رو باز کردم. سرم رو بالا گرفتم و به ناجیِ جونم خیره شدم.
با دیدن امین چشم‌هام درشت و درشت‌تر می‌شد. می‌خواستم ازش فاصله بگیرم که نذاشت و آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
- بهت که گفتم مثل اون پسرها نیستم.
سریع ازش جدا شدم و یک‌کمی هم معذب بودم، چند نفری داشتن تماشامون می‌کردن. امین دست‌هاشو تو جیب شلوارش فرو برد و گفت:
- تشکر لازم نیست، وظیفم بود!
با حرفش سرخ شدم.
-‌ خب... راستش چی بگم؟
- هیچی نگو، حالا که جونت رو نجات دادم، می‌ذاری حداقل حرفم رو بزنم؟
یک‌ نگاه به آزاده کردم که اشاره کرد قبول کنم، من هم این‌قدر این‌‌پا و اون‌پا کردم که آخر خود آزاده دست به کار شد و گفت:
- بگو امین، می‌شنویم.
با یک‌ دست پشت گردنش رو خاروند و به آزاده گفت:
- راستش... خصوصیه!
چهر‌ه‌ی آزاده دیدنی بود. لبخند کم‌رنگی روی ل*ب‌هام جاخوش کرد.
آزاده داشت می‌رفت و گفت:
- باشه میرم؛ ولی حرفی که من نشنوم، به درد هیچی نمی‌خوره.
و سریع فرار کرد، امین هم از فرصت استفاده کرد و گفت:
- بگم؟
سکوت کردم.
- این‌‌بار دیگه چیزی نیست که تو رو آزار بده، درسته خیلی در حقت بد کردم. تیکه‌هام که جای خود داره؛ ولی... ولی این‌‌دفعه فرق می‌کنه، حرف دلمه!
این رو که گفت، قلبم لرزید. دلم می‌خواست از اون‌جا فرار کنم؛ اما از یک‌طرف می‌خواستم بدونم حرف دلش چیه.
- المیرا، من ... .
 
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
منتظر نگاهش کردم، دل تو دلم نبود تا حرفش رو بزنه.
- راستش، من دوستت دارم!
با حرفش نفسم تو سینه حبس شد، باورم نمی‌شد.
- المیرا، المیرا کجایی؟
با صدای آزاده به خودم اومدم. دستش رو جلوی صورتم تکون می‌داد.
- امین با دوستش رفت‌ها، این برگه چیه داده دستت؟!
تازه فهمیدم همش خیالاتم بود، با گیجی به برگه‌ی توی دستم خیره شدم.
- این از کجا اومد؟
-‌ خب خنگ خدا، امین بهت داد دیگه. نگفت چی نوشته؟
سرم رو به علامت نفی تکون دادم.
- راستش اصلاً حرف‌هاش رو نشنیدم.
-‌ واقعا که! بده ببینم چیه.
و برگه رو از دستم کشید، اول‌هاش رو آروم و بعد کمی بلند خوند.
- سلام آزاده‌ی عزیزم! راستش یک حرفی تو دلم مونده که باید بهت بگم. دو ماهی میشه که می‌خوام پا پیش بزارم؛ اما یک چیزی مانع می‌شد. آزاده من به شما علاقه دارم، اگه رو در رو حرف نزدم چون روم نمی‌شد و... .
همین حرف‌ها کافی بود که من رو تو شوک ببره و دیگه چیزی رو نشنوم.
امین، به آزاده علاقه داره؟ آزاده با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت:
- وای المیرا! دیدی چی نوشته؟ به نظرت چی بهش بگم؟
بغضی که توی‌ گلوم بود و داشت خفه‌ام می‌کرد رو کنار زدم و با لبخند تلخی گفتم:
- چی بگی؟ هر چی می‌خوای.
بالاخره سوار تاکسی شدیم تا برگردیم خونه، من هم فکر و ذکرم شده بود امین.
من رو باش چه خوش‌ خیال بودم و فکر کردم میگه دوستم داره.
به خونه که رسیدیم روی مبل ولو شدم. زنگ خونه به صدا در اومد که داد زدم:
- آزاده در رو باز کن.
-‌ برو خودت باز کن.
- وای من رو می‌کشی، حال ندارم.
-‌ من هم دست کمی از تو ندارم‌ها.
با حرص پا شدم و تا دم در رفتم.
- کیه؟
انگار لال بود که جواب نمی‌داد. در رو باز کردم که با یه دسته گل بزرگ روبه‌رو شدم، بی‌حوصله گفتم:
- بفرمایید؟ با کسی کار دارید؟
دسته گل رو از جلوی صورتش کنار زد که با دیدن امین، خشکم زد
.
 
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
سرم رو پایین گرفتم و زیر ل*ب سلام کردم که خودم هم نشنیدم، گل رو به سمتم گرفت که گفتم:
- بذار صداش کنم.
-‌ کی رو صدا کنی؟
- آزاده! مگه باهاش‌ کار نداری؟
-‌ نه، آزاده چرا؟
نیشخندی زدم.
- این مسخره بازی‌ها چیه؟
-‌ من این گل رو واسه تو آوردم.
- ولی من آزاده نیستم، چشم‌هات مشکل دارن؟ من المیرام.
-‌‌ نه اتفاقاً درست می‌بینم.
اومدم در رو ببندم که آزاده گفت:
- المیرا کیه؟
-‌ نمی‌دونم، فکر کنم با تو کار دارن.
آزاده دمپایی پوشید و به سمتم اومد.
- با من کار دارن؟ نکنه فرهاد؟
با دیدن امین لبخند زد و گفت:
-سلام، فرهاد کجاست؟
با حرف‌های آزاده گیج‌تر شدم، آزاده به گل اشاره کرد و به امین گفت:
- واسه منه؟
-‌ نه، برای المیراست.
آزاده یک‌ نگاه به من کرد که سریع گفتم:
-‌ نه بابا واسه تو خریده، داره شوخی می‌کنه.
- من شوخی ندارم.
آب دهنم رو صدادار قورت دادم.
- چی میگی امین؟ مگه تو برای آزاده نامه ننوشتی؟
ابروهای امین خم شد.
- نامه؟ من؟ فکر کنم حالت خوب نیست.
زیر ل*ب با استرس گفتم:
- یعنی اون هم خواب دیدم؟
آزاده لبخندی زد و من رو برد داخل خونه. به امین هم اشاره کرد بیاد تو.
در رو بست و گفت:
- مثل اینکه اشتباه شده، اون نامه رو امین برای من ننوشته بود که! آقا فرهاد، دوست امین نوشته بود و از امین خواست بده به من، امین هم داد به تو تا بدی به من.
سرم رو بین دست‌هام گرفتم، آزاده با چشم به امین اشاره کرد و گفت:
- حالا هم خودش اومده تا بگه چقدر دوستت داره.
باورش برام سخت بود، امین جلوی پام زانو زد و گفت:
- حالا این دسته گل رو قبول می‌کنی؟
-‌ نکنه دارم خواب می‌بینم، آره همش خوابه.
آزاده خندید و گفت:
- نه دلبر بیداری.
امین همچنان منتظر بود تا گل رو ازش بگیرم. همین که گرفتم لبخندی زد و گفت:
- گلم رو که قبول کردی، خودم رو چی؟
-‌ ببینم نکنه باز داری مسخرم می‌کنی؟
خندید و دستی به موهاش کشید.
- نه این‌دفعه واقعیه!
لبخندی زدم و چشم‌هام رو باز و بسته کردم. یک‌ لبخند واقعی و یک‌ حس واقعی اون لحظه بین من و امین بود.
 
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
(شبنا)

- خانم گل می‌خری؟
دیرم شده بود و صدای پسر بچه‌ای که کنارم قدم برمی‌داشت رو نمی‌شنیدم.
- خانم تو رو خدا یه گل بخر، نمی‌خری خانم؟
-‌ نه برو پی کارت.
- بخرین دیگه، یک شاخه.
-‌ گفتم نه! برو دیگه.
- واسه عشقت گل رز بخر، خوشحال میشه‌ها.
-‌ ای بابا! چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ من عشقی ندارم، الان هم دارم میرم از شوهرم طلاق بگیرم.
- خب واسه خودتون گل بخرین، دلتون شاد میشه.
-‌ من هیچ‌جوره شاد نمیشم. از خودم و دنیام سیرم، چه برسه بخوام از توی بی‌سروپا گل بخرم.
کمی ناراحت شد؛ اما اهمیتی ندادم، دوباره دنبالم راه افتاد و با گریه گفت:
- تو رو خدا گل بخرین، وگرنه امشب باید تو خیابون بخوابم خانم، هوا سرده و منم می‌ترسم.
-‌ خب من چی‌کار کنم؟ مگه خیریه باز کردم که این‌ها رو به من میگی؟! بعدش هم این‌همه آدم. به جای این‌که وقتت رو با من بگذرونی، برو به یکی دیگه گیر بده.
راهم رو کشیدم و تندی رفتم اون‌ور خیابون. دیگه دنبالم نمی‌اومد و بهم خیره شده بود. خودم رو به دادگاه رسوندم و بعد از چند ساعت گیروبند و کلی دردسر، قرار شد فردا دوباره برم. هوا خیلی سرد بود، سرم رو تو یقه‌‌م فرو بردم و دست‌هام رو توی جیب پالتوم خفه کردم. با دیدن همون پسره پوفی گفتم. فکش می‌لرزید و به هر نحوی بود می‌خواست گل بفروشه، اون هم به منی که راضی نمی‌شدم حتی شده یه گل ازش بخرم. اومد به طرفم.
- وای از دست تو! هنوز این‌جا وایسادی گل‌هات رو بهم غالب کنی؟
همچنان بهم خیره بود، کشیدمش کنار و از اون‌‌جایی که مطمئن بودم دنبالم میاد گفتم:
- ببین بچه‌جون، برو پاپیچ یکی دیگه شو. من حوصله‌ی خودمم ندارم، تو که دیگه سهلی!
-‌ آخه کسی از من گل نمی‌خره.
- خب برو کار کن.
-‌ بهم کار نمیدن؛ میگن خیلی کوچیکی واسه کار کردن.
- من دیگه نمی‌دونم. فقط بگم ازت گل نمی‌خرم‌ها.
لبخند بی‌جونی زد و گفت:
- می‌خواین یه دونه مجانی بهتون بدم؟
-‌ نه! فقط به پر و پام نپیچی کافیه.
دستی برام تکون داد و گفت:
- باشه، خداحافظ خانم.
هیچی نگفتم و رفتم خونه‌ فردا دوباره از اون‌جا رد شدم. پسره که کنار دوستش بود با دیدن من اومد پیشم.
- سلام خانم.
-‌ باز چیه؟ می‌خوای گل بخرم ازت؟
- نه، امروز قراره آدامس بفروشم.
-‌ بابا به چه زبونی بگم من هیچی نمی‌خوام؟ برو دیگه اَه.
غصه‌هاش از سر گرفتن، من هم سریع گذاشتم رفتم. موقع برگشتن دوباره پرید جلوم.
هر روز کارش همین بود، یک‌بار هم جای خودش یکی از دوست‌هاش رو فرستاد تا ببینه با اون هم همین رفتار رو دارم یا نه! ولی من با هردوشون یک‌جور برخورد کردم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا