(المیرا)
با آزاده از دانشگاه خارج شدیم. نفسم رو سوزناک بیرون فرستادم، خیلی از دست امین ناراحت و صد البته عصبی بودم؛ اما حیف که کاری از دستم بر نمیاد و بهخاطر قیافهی زشتی که دارم زبونم کوتاهه.
آزاده همونطور که روی یک دوشش کوله پشتی خودش و روی اون یکی دوشش کولهی من بود، هلکهلک دنبالم میاومد.
دستم رو کشید تا بلکه کمی از سرعتم کم بشه. صداش رو شنیدم که غر زد:
- خدا خیرت بده المیرا، یه نگاهم به من بدبخت کنی بد نیستها.
حالا اگه اون امین دربهدر این کار رو کرده، من باید کیف صدکیلوییت رو حمل کنم آخه؟ انصافه؟ نه تو بگو، انصافه؟!
- وای! بس کن آزاده. اگه قراره تا خونه غر بزنی، راهم رو عوض کنم.
- بهبه، چشم چپ و راستم روشن، راهت رو عوض کنی؟ داشتیم المیرا؟
سرجام ایستادم. خیلی داشتم اذیت میشدم، بهخاطر نگاه آزاردهنده و زجرآور دیگران؛ همش من رو به چشم جوجه اردک زشت میدیدن. به طرف آزاده برگشتم:
- تو که داری یه کیف اینور و اونور میکنی اینقدر اذیت میشی، منو بگو که نگاههای همه اذیتم میکنه؛ هرجا میرم پچپچها شروع میشه.
آزادهی شیطون، ابرویی بالا پروند و گفت:
- حتی من؟!
به حرفش اهمیتی ندادم.
- آزاده یه سوال بپرسم؟
- بپرس ببینم چه مرگته.
- چرا من زشتم؟
با شنیدن حرفم، اول با تعجب نگام کرد و بعد شروع کرد به خندیدن. ناراحت لبم رو کج کردم و آروم به بازوش زدم.
- نخند دیگه! جوابم رو بده.
آزاده که سعی داشت خندهش رو جمع کنه گفت:
- چی باعث شده همچین فکری کنی المیرا؟ تو خیلی هم خوشگلی.
کمی به صورتم دقیقتر شد و چشمهاش رو ریز کرد.
- البته خوشگل که نه! بامزه، آره تو بامزهای!
- خبخب، بسه! فهمیدم داری سرم شیره میمالی.
سرش رو پایین گرفت.
- یعنی مشخص بود؟!
پوفی گفتم و به راهم ادامه دادم.
- دیدی آزاده؟ تو هم قبول داری زشتم. اصلاً میدونی چیه؟ صد رحمت و هزار رحیم به زشت! یعنی خدا یک ذره هم وقت نداشته روی این صورت کار کنه؟
- بابا المیرا گیر دادیها، زشتی و خوشگلی مهم نیست که.
- حرف نباشه. تو جای من نیستی، نمیفهمی چی میگم.
- یعنی نفهمم دیگه؟
- الان تو خوشگلی. خدا یه کم از خوشگلیهاتو به من میداد حل بودها، فقط یه ذره. من که چیز زیادی نمیخوام آخه.
آزاده که از حرفهای من، ریز ریز میخندید، گونهم رو نرم بوسید.
- الهی قربونت بشم، چرا غصه میخوری؟ نگران نباش یه پسر هم پیدا میشه بیاد تو رو بگیره، غصهی چی رو میخوری؟
چپچپ نگاهش کردم.
- مسئله اون نیست بیچشم و رو! میگم نفهمی، نگو نه! مسئلهی من اینه که چرا باید تو زبونها بچرخم؟ همهش بگن دختر ایمانآقا زشته، دختر ایمانآقا فلان و بهمانه، دختر ایمانآقا کوفت و زهرماره، بابا خسته شدم بهخدا، منم دل دارم آزاده.
آزاده کمی درهم شد. دستم رو کشید و داشت به سمت دانشگاه میرفت.
- کجا آزاده؟
- باید بریم حساب امین رو برسم. حقش رو بذارم کف دستش؛ مثلاً اون خیلی سرتر از توئه؟
سرجام ایستادم که باعث شد آزاده هم برگرده و نگام کنه.
- آزاده خودتم خوب میدونی سرتر از منه! پس بهتره ما رو نندازی تو هچل.
- المیرا چرا گیج میزنی؟ خب امثال تو همین حرفها رو میزنن که امینخان فکر میکنه کیه.
یک نگاه عاقلاندرسفیهانه بهش کردم و گفتم:
- تو خودت نبودی که همون اول دیدیش گفتی چقدر نازه؟