از زندگیم بیزار بودم، چه برسه به این بچهها. دوباره داشتم از اون خیابون رد میشدم که اومد سمتم و گفت:
- من امیرحسینم، اسم شما چیه؟
- تو چیکار داری؟ نمیخوای دست از سرم برداری؟
- بداخلاق نباشین دیگه، من شما رو خیلی دوست دارم. خیلی شبیه خواهرم هستینها.
- خواهرت کجاست؟
چهرهش غمگین شد و گفت:
- اون مُرده! یعنی رفته پیش خدا. خیلی دلم براش تنگ شده اسمش آرزو بود، دلم میخواد برم پیشش.
- من باید برم.
پا تند کردم، به طرفم دوید و گفت:
- یه لحظه صبر کنین.
یه آدامس انداخت تو جیبم و در رفت. شونهای بالا انداختم و راهی خونه شدم.
هر روز که از اونطرفها رد میشدم، باهام حرف میزد و من هم سعی میکردم از دستش فرار کنم.
یه گل میذاشت توی دستم و خداحافظی میکرد. دیگه برام عادی شده بود، به خونه که رسیدم کلید رو توی در چرخوندم و وارد شدم. آناهیتا به سراغم اومد و گفت:
- چی شد شبنا؟
- هیچی! حرفهای همیشگی. اول آرمین گفت تفاهمی جدا شیم؛ حالا پاش رو تو یک کفش کرده و جلوی قاضی میگه من راضی به طلاق نیستم.
- خب چرا دیر اومدی؟ خیلی نگرانت شدم.
بطری آب رو از یخچال کشیدم بیرون و همونطور که دکمههای مانتوم رو باز میکردم بهش گفتم:
- بابا یه پسر بچه افتاده به جونم تا ازش گل بخرم.
آناهیتا لبخندی زد و گفت:
- جالب شد!
آب رو لاجرعه نوشیدم و گفتم:
- کجای این حرفم جالبه؟ من که این روزا اعصاب درست و حسابی ندارم، اون هم ولم نمیکنه. میگه شبیه خواهرشم!
آناهیتا بطری رو با اخم ازم گرفت.
- با دهن نخور!
از دستش کشیدم و گفتم:
- بده تو هم حال داری؛ اون از آرمین و امیرحسین، این هم از تو.
- وای شبنا غرغرو شدیها، عین پیرزنها غر میزنی.
- مگه کار دیگهای هم دارم؟
- باید بگی مگه کار دیگهای هم بلدی.
برو بابایی حوالهش کردم و بطری رو نزدیک دهنم بردم.
- حالا این امیرحسین کیه؟
- همون گلفروشه دیگه. خیلی سمجه.
سری به علامت تأسف تکون داد که توجهی نکردم. فردای اون روز دوباره داشتم از پیادهرو رد میشدم که امیرحسین نبود برام خیلی عجیب بود و از طرفی هم با خودم گفتم:
- حداقل میتونم زودتر برسم به دادگاه!
و به راهم ادامه دادم. دو سه روزی بود که دیگه نمیدیدمش. یه روز از دوستش که داشت گل میفروخت پرسیدم:
- ببینم امیرحسین دیگه نمیاد؟
- شما از کجا میشناسینش؟
- اگه جوابم رو بدی، بهت میگم.
- نمیدونم خانم، من ازش خبری ندارم.
- من خالهی امیرحسینم.
با تعجب گفت:
- وا! امیرحسین که کسی رو نداره.
- میبینی که داره! برو دیگه.
داشت میرفت که داد زدم:
- راستی!
برگشت و منتظر نگام کرد.
- خبری شد حتما بهم بگو.
سرش رو تکون داد و دوید سمت یه ماشین، من هم برگشتم خونه. یه جورایی نگران امیرحسین بودم. سعی داشتم این حس رو پنهون کنم یا به روی خودم نیارم. بعد از گذشت چند روز از فکر امیرحسین اومدم بیرون و به کارهام رسیدم.
- من امیرحسینم، اسم شما چیه؟
- تو چیکار داری؟ نمیخوای دست از سرم برداری؟
- بداخلاق نباشین دیگه، من شما رو خیلی دوست دارم. خیلی شبیه خواهرم هستینها.
- خواهرت کجاست؟
چهرهش غمگین شد و گفت:
- اون مُرده! یعنی رفته پیش خدا. خیلی دلم براش تنگ شده اسمش آرزو بود، دلم میخواد برم پیشش.
- من باید برم.
پا تند کردم، به طرفم دوید و گفت:
- یه لحظه صبر کنین.
یه آدامس انداخت تو جیبم و در رفت. شونهای بالا انداختم و راهی خونه شدم.
هر روز که از اونطرفها رد میشدم، باهام حرف میزد و من هم سعی میکردم از دستش فرار کنم.
یه گل میذاشت توی دستم و خداحافظی میکرد. دیگه برام عادی شده بود، به خونه که رسیدم کلید رو توی در چرخوندم و وارد شدم. آناهیتا به سراغم اومد و گفت:
- چی شد شبنا؟
- هیچی! حرفهای همیشگی. اول آرمین گفت تفاهمی جدا شیم؛ حالا پاش رو تو یک کفش کرده و جلوی قاضی میگه من راضی به طلاق نیستم.
- خب چرا دیر اومدی؟ خیلی نگرانت شدم.
بطری آب رو از یخچال کشیدم بیرون و همونطور که دکمههای مانتوم رو باز میکردم بهش گفتم:
- بابا یه پسر بچه افتاده به جونم تا ازش گل بخرم.
آناهیتا لبخندی زد و گفت:
- جالب شد!
آب رو لاجرعه نوشیدم و گفتم:
- کجای این حرفم جالبه؟ من که این روزا اعصاب درست و حسابی ندارم، اون هم ولم نمیکنه. میگه شبیه خواهرشم!
آناهیتا بطری رو با اخم ازم گرفت.
- با دهن نخور!
از دستش کشیدم و گفتم:
- بده تو هم حال داری؛ اون از آرمین و امیرحسین، این هم از تو.
- وای شبنا غرغرو شدیها، عین پیرزنها غر میزنی.
- مگه کار دیگهای هم دارم؟
- باید بگی مگه کار دیگهای هم بلدی.
برو بابایی حوالهش کردم و بطری رو نزدیک دهنم بردم.
- حالا این امیرحسین کیه؟
- همون گلفروشه دیگه. خیلی سمجه.
سری به علامت تأسف تکون داد که توجهی نکردم. فردای اون روز دوباره داشتم از پیادهرو رد میشدم که امیرحسین نبود برام خیلی عجیب بود و از طرفی هم با خودم گفتم:
- حداقل میتونم زودتر برسم به دادگاه!
و به راهم ادامه دادم. دو سه روزی بود که دیگه نمیدیدمش. یه روز از دوستش که داشت گل میفروخت پرسیدم:
- ببینم امیرحسین دیگه نمیاد؟
- شما از کجا میشناسینش؟
- اگه جوابم رو بدی، بهت میگم.
- نمیدونم خانم، من ازش خبری ندارم.
- من خالهی امیرحسینم.
با تعجب گفت:
- وا! امیرحسین که کسی رو نداره.
- میبینی که داره! برو دیگه.
داشت میرفت که داد زدم:
- راستی!
برگشت و منتظر نگام کرد.
- خبری شد حتما بهم بگو.
سرش رو تکون داد و دوید سمت یه ماشین، من هم برگشتم خونه. یه جورایی نگران امیرحسین بودم. سعی داشتم این حس رو پنهون کنم یا به روی خودم نیارم. بعد از گذشت چند روز از فکر امیرحسین اومدم بیرون و به کارهام رسیدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: