یلدا گفت:
- اَهاَهاَه! خودت رو مسخره کن.
خندیدم و زبونم رو براش درآوردم که بیبی تو اتاق اومد و گفت:
- یلدا! مادر چرا نشستی؟ پاشو برو حموم الان میرسند.
یلدا هم با خوشحالی گفت:
- چشمچشم، فقط شما هم به مائده بگید اینقدر خودش رو روی من نندازه. ناسلامتی شب خواستگاری خواهرشه.
- باشه دختر، برو.
یلدا دستش رو روی ل*بهاش گذاشت و بو*سهای برای بیبی فرستاد و در رفت. من هم بلند شدم و دوش پنج دقیقهای گرفتم، یک تاپ بندی با شلوارک برمودهای پوشیدم و گفتم:
- بیبی؟ بیبی کجایی؟
بیبی گفت:
- تو آشپزخونم، مائده مادر برو موهات رو خشک کن سرما نخوری خدایی نکرده.
با تعجب پریدم تو آشپزخونه و گفتم:
- شما از کجا دیدین بیبی؟
-من دیگه دخترام رو میشناسم، میدونم تو چه اخلاقی و یلدا چه اخلاقی داره مادرجون، مثل این که بیبی رو دست کم گرفتی.
خندهام گرفت و بغلش کردم و گفتم:
- قربون بیبی خودم بشم.
- خدا نکنه دختر.
صدای یلدا بلند شد:
- بیبی بیا یک دقیقه... .
بیبی هم از ب*غل من بیرون اومد و گفت:
- من برم که الان صداش کل خونه رو بر میداره.
خندیدم و بیبی رفت، واسه خودم چایی ریختم و تو آشپزخونه روی صندلی نشستم. بیبی سریع برگشت و رو به من گفت:
- شامپو رو تموم کرده! بگو هنوز دو روز شده؟
لیوان رو پایین آوردم و گفتم:
- برم از سوپری بخرم؟
بیبی گفت:
- نه مادر نمیخواد تو کمد هست. تو پاشو موهات رو خشک کن من استرس دارم سرما بخوری.
خندیدم و گفتم:
- چشم، شما غصه نخور.
و رفتم تو اتاق و با سشوار موهام رو خشک کردم، بعد از یک ساعت یلدا هم تشریف آورد و دور هم نشستیم. یلدا دستی به شکمش کشید و گفت:
- وای من خیلی گرسنمه.
از جاش بلند شد و از یخچال کوکویی که از ناهار ظهر مونده بود رو گرم کرد.
- منم میخورم.
سفره رو پهن کردم که بیبی گفت:
- الان که مهمونها برسن، فیلتون یاد هندوستان کرده؟
- بیبی شما هم میخوری بیا.
- من سیرم مادر، سریع بخورید تا نرسیدن.
- ای به چشم، شما جون بخواه.
بیبی چپچپ به یلدا نگاه کرد که خندید. بالاخره کیارش با خانوادهاش اومدن، یلدا عین مرغ سرکنده تو اتاق راه میرفت. کیارش یک پسر خوشگل و خوشچهره بود. بیبی یلدا رو صدا زد و اون هم با وقار و متین خودش رو به آشپزخونه رسوند؛ سینی چای رو به دستش دادم و با لبخند شیطونی گفتم:
- بهبه، چه دختر مودبی!
چشم غرهای بهم رفت که ریز خندیدم، سینی چای رو به همه تعارف کرد و کنار من نشست. بعد از بحثهای اولیه بابای کیارش گفت:
- اگه اجازه بدین این دو تا جوون برن با هم حرفهاشون رو بزنن.
- اَهاَهاَه! خودت رو مسخره کن.
خندیدم و زبونم رو براش درآوردم که بیبی تو اتاق اومد و گفت:
- یلدا! مادر چرا نشستی؟ پاشو برو حموم الان میرسند.
یلدا هم با خوشحالی گفت:
- چشمچشم، فقط شما هم به مائده بگید اینقدر خودش رو روی من نندازه. ناسلامتی شب خواستگاری خواهرشه.
- باشه دختر، برو.
یلدا دستش رو روی ل*بهاش گذاشت و بو*سهای برای بیبی فرستاد و در رفت. من هم بلند شدم و دوش پنج دقیقهای گرفتم، یک تاپ بندی با شلوارک برمودهای پوشیدم و گفتم:
- بیبی؟ بیبی کجایی؟
بیبی گفت:
- تو آشپزخونم، مائده مادر برو موهات رو خشک کن سرما نخوری خدایی نکرده.
با تعجب پریدم تو آشپزخونه و گفتم:
- شما از کجا دیدین بیبی؟
-من دیگه دخترام رو میشناسم، میدونم تو چه اخلاقی و یلدا چه اخلاقی داره مادرجون، مثل این که بیبی رو دست کم گرفتی.
خندهام گرفت و بغلش کردم و گفتم:
- قربون بیبی خودم بشم.
- خدا نکنه دختر.
صدای یلدا بلند شد:
- بیبی بیا یک دقیقه... .
بیبی هم از ب*غل من بیرون اومد و گفت:
- من برم که الان صداش کل خونه رو بر میداره.
خندیدم و بیبی رفت، واسه خودم چایی ریختم و تو آشپزخونه روی صندلی نشستم. بیبی سریع برگشت و رو به من گفت:
- شامپو رو تموم کرده! بگو هنوز دو روز شده؟
لیوان رو پایین آوردم و گفتم:
- برم از سوپری بخرم؟
بیبی گفت:
- نه مادر نمیخواد تو کمد هست. تو پاشو موهات رو خشک کن من استرس دارم سرما بخوری.
خندیدم و گفتم:
- چشم، شما غصه نخور.
و رفتم تو اتاق و با سشوار موهام رو خشک کردم، بعد از یک ساعت یلدا هم تشریف آورد و دور هم نشستیم. یلدا دستی به شکمش کشید و گفت:
- وای من خیلی گرسنمه.
از جاش بلند شد و از یخچال کوکویی که از ناهار ظهر مونده بود رو گرم کرد.
- منم میخورم.
سفره رو پهن کردم که بیبی گفت:
- الان که مهمونها برسن، فیلتون یاد هندوستان کرده؟
- بیبی شما هم میخوری بیا.
- من سیرم مادر، سریع بخورید تا نرسیدن.
- ای به چشم، شما جون بخواه.
بیبی چپچپ به یلدا نگاه کرد که خندید. بالاخره کیارش با خانوادهاش اومدن، یلدا عین مرغ سرکنده تو اتاق راه میرفت. کیارش یک پسر خوشگل و خوشچهره بود. بیبی یلدا رو صدا زد و اون هم با وقار و متین خودش رو به آشپزخونه رسوند؛ سینی چای رو به دستش دادم و با لبخند شیطونی گفتم:
- بهبه، چه دختر مودبی!
چشم غرهای بهم رفت که ریز خندیدم، سینی چای رو به همه تعارف کرد و کنار من نشست. بعد از بحثهای اولیه بابای کیارش گفت:
- اگه اجازه بدین این دو تا جوون برن با هم حرفهاشون رو بزنن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: