سپس سگ به طور جدی از خواب بیدار شد و روی پاهای خود پرید تا ببیند چه کاری باید انجام بده. اما درست هنگامی که سگ از جا پرید ، پسر شیرینی زنجبیلی ، از فرصت استفاده کرد و بی سر و صدا از بین پاهای سگ لیز خورد و از بالای دیوار سنگی بالا رفت ، به طوری که توسر به جز گربه ای که به سمت او می دوید ، چیزی دیگر ندید و پشت سر گربه آشپز را دید که ، اکنون کاملاً از نفس افتاده است.
او یک باره فکر کرد که گربه حتما چیزی را دزدیده است و آشپز می خواهد که جلوی گربه را بگیرد و سگ جلوی گربه را گرفت و شروع کردن به گاز گرفتن و چنگ زدن یکدیگر و اما آشپز پیر آنقدر سخت دویده بود که نتوانست جلوی خودش را بگیرد و درست روی سگ و گربه افتاد ، به طوری که هر سه به هم گره خورده بودند.
و گربه هر کسی را که نزدیک می شد خراش می داد ، خواه سگ باشد یا آشپز و سگ هرچه نزدیک می شد گاز می گرفت.
در همین حین ، پسر شیرینی زنجبیلی که از دیوار باغ بالا رفته بود، بالای سرشان ایستاده بود و به هیاهو نگاه می کرد و می خندید تا جایی که اشک از چشمان کوچکش و دهان کشمشی اش سرازیر شد.
بعد از مدتی گربه موفق شد خودش را از زیر آشپز و سگ بیرون بکشد و او یک گربه بسیار خسته و آسیب دیده شده بود و به آشپزخانه برگشت.
سگی که خیلی آسیب دیده بود ، آشپز را رها کرد و سرانجام با دیدن پسر شیرینی زنجبیلی شروع کرد به بالا رفتن از دیوار باغ ، آشپز خودش را بلند کرد و اگرچه صورتش هم به شدت خراشیده شده بود و لباسش پاره شده بود ، او مصمم بود که انتهای تعقیب و گریز را ببیند ، و دنبال سگ رفت ، هر چند این بار با سرعت کمتری.
پسر شیرینی زنجبیلی وقتی سگ را دید ، از دیوار پایین پرید و در مزرعه شروع به دویدن کرد. حالا در وسط مزرعه یک درخت بود ، و در بالای درخت جوکو، میمون خوابیده بود البته او خواب نبود ( میمونها هرگز خواب نیستند) و هنگامی كه پسر شیرینی زنجبیلی آن طرف مزرعه دوید و صدای آشپز را شنید كه صدا می زد ، "جوكو ، جوكو ، جلوی پسر شیرینی زنجبیلی را بگیر" ، بلافاصله یک پرش بزرگ انجام داد. اما او آنقدر سریع پرش کرد که درست از کنار پسر شیرینی زنجبیلی عبور کرد و همانطور که شانس می آورد ، او در پشت سگ ، که تازه از دیوار رد شده بود ، پایین آمد.
در همین حال ، پسر شیرینی زنجبیلی به پایین درخت رسیده بود و با خودش می گفت: "حالا ، من می دانم که سگ نمی تواند از درخت بالا برود و آشپز پیر هم که نمی تواند از یک درخت بالا برود البته در مورد میمون مطمئن نیستم ، قبلاً هر
بنابراین خودش را بالا کشید تا اینکه به بالاترین شاخه رسید.
اما میمون که با یک چشم بهم زدن به پایین ترین شاخه پریده بود و در یک لحظه او نیز به بالای درخت پرید. پسر شیرینی زنجبیلی به انتهایی ترین شاخه خزید و با یک دست آویزان شد ، اما میمون خودش را زیر شاخه چرخاند و با باز کردن بازوی بلند خود ، پسر شیرینی زنجبیلی را به گرفت. سپس او را بلند کرد و نگاه کرد.
بابی کوچولو ظهرها در طبقه بالا می خوابید و در خواب مرتب می شنید که کسی بابی کوچولو ، بابی کوچولو را صدا می کنند. تا اینکه بالاخره بیدار شد و مطمئن بود که شخصی با او را صدا می زند و از پله ها پایین دوید ، حتی بدون اینکه کفش هایش را بپوشد.
وقتی پایین می آمد ، از پنجره به باغ نگاه کرد و آشپز ، و سگ و میمون را می دید و حتی صدای پارس توسر و صدای پچ پچ های جوکو را می شنید. او در حالی که با پاهای برهنه کوچکش می دوید خیلی سریع به درخت رسید ، درست زمانی که جوکو پسر شیرینی زنجبیلی بیچاره را بالا نگه داشته بود.
بابی دستانش را باز کرد و صدا کرد جوکو آن را رها کن و جوکو او را رها کرد تا جایی که پسر شیرینی زنجبیلی درست در دستان بابی افتاد.
سپس بابی او را بلند کرد و به او نگاه کرد ، و دهان کشمشی کوچکش پایین امده بود و اشک از چشمانش بیرون ریخت. اما بابی بیش از حد گرسنه بود که بخواهد نگران اشکهای شیرینی زنجبیلی باشد و او یک گاز بزرگ زد و هر دو پا و یک تکه از بدن را خورد.
"اوه!" پسر شیرینی زنجبیلی گفت: " یک سوم بدنم رفت!"
بابی یک لقمه دوم زد ، و بقیه بدن و بازوها را قورت داد.
"اوه!" پسر شیرینی زنجبیلی گفت: " دو سوم بدنم رفت!"
بابی یک لقمه سوم زد و سرش را خورد.
"اوه!" پسر شیرینی زنجبیلی گفت: " همه من را خورد!"
و این پایان داستان است.