تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

دروغ کنار من | آفتابگردون

وضعیت
موضوع بسته شده است.
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,231
2,658
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
ناظر: @diana.zam

نام رمان: دروغی کنار من دراز کشیده است
نام ترجمه نشده: Lie Beside Me
نام نویسنده: Gytha Lodge
ژانر: جنایی
مترجم: آفتابگردون

خلاصه: مردی درکنارم کشته شده و احتمالا می‌گویند کار من بوده است... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
معاونت اجرایی بازنشسته
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
7,313
36,537
268
25
کرج

DAC8B471-2654-4D79-B30A-774387F7ABF1.jpeg



مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمانترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,231
2,658
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
درباره‌ی نویسنده

گیتا لاج، نویسنده و فیلمنامه‌نویس، مقیم کمبریج و برنده‌ی جوایز بسیاری شده است. او نویسندگی را در انجمن اسپرانتو زبان‎ها (UEA) آموخت و در انتها، نامزد جایزه‌ی ادبی Y eovil در قسمت نوشته‌های تخیلی انگلستان نامزد شد. او برای خوانندگانش نوشته‌های زیادی نوشت. نوشته‌های او در وات‌پد بیشتر از هفت میلیون بازدید خورد. رمان "دختری در کمین"، پرفروش‌ترین کتاب ساندی تایمز و باشگاه کتاب ریچارد و جودی بوده است.


تقدیم
تقدیم به روفِس بهترین و بانمک‌ترین پسر. امیدوارم من رو ببخشی که خیلی کم از جنگ‌های ابدی گفتم.



در آخر هم اینکه، ببخشید که خیلی جوانی و نمی‎توانی این کتاب را بخوانی.


مقدمه

سردم بود. مثل آن موقع‌هایی که شب‌ها عرق می‌کنی یا مثلا، مثل آن موقع‌هایی که بین ملافه‌های خیسی که به پوستم چسبیده بودند؛ بیدار می‌شدم یا مثلا موقعی که فکر می‌کردم سرطان خون داشتم؛ اما در واقع یک بیماری روحی بود. آن موقع‌ها را یادت است؟ همان موقع‌هایی که هرشب، طوری خیس عرق از خواب بیدار می‌شدم که لباس‌هایم به تنم چسبیده بود و حتی ملافه‌ها هم خیس شده بودند.
آن‌قدر خواب آشفته‌‎ای داشتم که برای بیدار شدن می‌جنگیدم، وقتی هم که از خواب بیدار می‌شدم، انگار از جایی به پایین افتاده بودم؛ اما هوشیارتر. طوری شده بودم که قبل از باز کردن چشمه‌هایم، از خودم متنفر بودم. همان نسخه‎‌ی افتضاح من که فقط وقتی همه‌ی کارها را خر*اب می‎‎‌کرد، حس خوبی داشت.
من هیچ‌وقت خواب خوبی نداشتم و همیشه از این ویژگی‌ام متنفر بودم. گاهی فکر می‌کردم اگر به سمت دیگر تخت که متعلق به تو بود غلت می‌‎زدم، به قسمت خشک و تمیز تخت می‌رسیدم، حتی ممکن بود لحاف را هم بیابم و به خواب بروم.
چشمانم را تا نیمه که باز می‌کردم اولین چیزی که می‌دیدم سایه‌ی گوژپشت و اطمینان‌بخش تو بود. پنجره‌ی پشت سرت، با نور نارنجی چراغ خیابان نورانی شده بود. هنوز هم کار می‌کرد. این نور همیشه مرا گیج می‌کرد، در طی این پنج سال، هیچ‌وقت نمی‎‌توانستم مطمئن شوم که آیا تو واقعا با پرده‌ی باز به خواب می‌روی یا نه.
یادم می‌آید، دستم را که روی تشک بود، بالا آوردم و آن را نگاه کردم، یک لکه‌ی تیره‌ی روی آن بود. نمی‌دانم چه شده بود؛ اما هر آن‌چه که پیش آمده بود، برای من خیلی ناگهانی بود. لکه‌ی روی دستم شبیه خیسی خون بود.
اما این‌ها مرا شوکه نکرده بود؛ حتی وقتی دیدم این لکه بین ما پخش شده است. یک لکه‌ی تیره‌ی دایره مانند بزرگ، از پایین بالش تا زانوهایم پخش شده بود.
کم‌کم داشتم می‌فهمیدم چه اتفاقاتی داشت رخ می‌داد؛ کم‌کم فهمیدم صداهایی که باید از یک انسان خواب به گوش آدم برسد، از تو نمی‌شنوم. حتی مثل همه‌ی افراد خواب نبودی؛ شکمت هم ساکن بود، نه بالا پایین می‌شد و نه صدایی از آن می‌آمد.
دستی به شانه‌ات کشیدم؛ به جای آن که عادی صدایت بزنم، نامت را زمزمه کردم، مثل موقع‎‎‌هایی که می‌خواستم مطمئن شَوَم که حالت خوب است و گفتم:
- نِیل، نیل!
ناگهان دو چیز را فهمیدم؛ اما یادم نمی‌‎آید کدام را اول فهمیدم و کدام را بعداً؛ اول این که، تو سرد بودی، خیلی سرد. سردتر از حسی که پوستم به لباسم داشت. سردی‎‌ای که پوستت را برایم ناآشنا کرده بود. دوم اینکه، کبودی‌های بدنت خیلی زیاد شده بود؛ آن‌قدری که از شانه‌هایت بزرگ‌تر شده بودند. نمی‌دانم، به نظرم در قسمت کمرت، کبودی‌ها کمتر بودند.
همان موقع بلند شدم و چراغ را روشن کردم؛ وقتی چراغ روشن شد، صورت خیس غریبه‌ای را دیدم که او را می‌شناختم.
تو بودی. نه، تو نبودی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,231
2,658
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
فصل یک

ساعت 6:46 صبح، تلفن ژولیت هانسون زنگ خورد. یک صبح سرد خیلی زودِ اوایل مارس بود. آن‌قدری زود که هنوز ستاره‎‌ها در آسمان بودند و آن‌قدر سرد که برفی که در طول شب باریده بود، مانند کریستال‌های روشن شده بودند. امروز شنبه هم بود؛ اما هانسون امروز خیلی هوشیار بود، هوشیارتر از تمام روزهای دیگر این هفته.
به گفته‌ی سربازرس کلانتری جسد یک مرد ناشناس یافت شده است. خبر شوکه‌کننده‌ای بود. وقتی سربازرس رفت تا آدرس محل وقوع خبر را بخواند، ژولیت داشت از تخت بیرون می‌آمد. او تا به حال درباره ی سِینت کلوز چیزی نشنیده بود؛ اما سربازرس گفت، آن‎‌جا، قسمت شمال شرقی مرکز شهر است. ژولیت می‌خواست قبل از سربازرس به صحنه‌ی جرم برسد.
سریع یک کت و شلوار از قفسه‌ی لباس، خمیر دندان و مسواکش را برداشت و آن‌ها را با خود به طبقه‌ی پایین برد. با عجله کتری را روی اجاق گذاشت و تا آب به جوش بیاید، شروع به لباس پوشیدن کرد؛ بعد در لیوانش کمی غلات، آب جوش ریخت و در آخر به آن شیر اضافه کرد و سریع به سمت کفشش رفت؛ اما همین که به کفشش رسید، یادش آمد جوراب‌هایش را در طبقه‌ی بالا جا گذاشته است، هوا هم طوری نبود که بتواند بدون آن‌ها بیرون برود، پس به سرعت از پله‌ها بالا رفت و ضخیم‌ترین جورابش را برداشت. در آخر هم موهای بلوندش را به صورت نامرتبی در پشت سرش جمع کرد، اصلا وقت بیشتری نبود تا گوجه‌ای موهایش را مرتب کند. بالاخره در ساعت 6:53 دقیقه، او کاملا حاضر جلوی در ایستاده بود.
وقتی داشت در را قفل می‌کرد، چند دقیقه دستش را روی قفل در گذاشت؛ او واقعا نیاز داشت قبل از اینکه به طرف ماشینش برود، مدت کوتاهی از نظر روحی به ثبات برسد. کیفش را روی شانه ی راستش انداخت؛ سریع سوییچش را آماده کرد و سریع به سمت ماشینش حرکت کرد. او برای دقیقه دقیقه‎‌ی این صبح برنامه داشت.
عادت داشت به محض اینکه از چارچوب در خارج می‌شد، در را ببندد، به قدری این عادت در او نهادینه شده بود که حتی امروز که فکرش مشغول بود اصلا نیاز نبود فکری درباره‌اش کند. او رفت و آنجا غرق صدای ساعت ساده‌ی روی دیوار شد. وقتی به بیرون و نزدیک ماشینش رسید، اطراف را نگاه کرد؛ هیچ ردپایی از هیچ شخصی در برف‌ها دیده نمیشد؛ هیچ‌کس نزدیک ماشینش نشده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,231
2,658
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
پنج قدم تا درِ سمت راننده فاصله بود؛ در قدم شماره‌ی دو، قفل در را باز کرد؛ در قدم شماره‌ی سه، او کاملا فهمید که تنهاست؛ اما باز هم عجله داشت. او تا موقعی که سوار ماشین شود، آن را روشن کند و درها را قفل کند، آشفته بود. سپس، یک دقیقه آرام گرفت، فقط نفس عمیق می‌کشید. از این حالش متنفر بود، خیلی متنفر. ژولیت حتی وقتی می‌دید، مردی در سایه‌ها، پنهانی منتظر اوست، اما او را نمی‌بیند؛ حالش بدتر می‌شد.
وقتی سربازرس جونا، با فورد موندِئواش به سمت سینت کلوز می‌رفت، تمام ذهنش کنجکاو این موضوع شده بود. البته کمی قبل، او برای اینکه مجبور بود در این صبح سرد، به این زودی از تخت گرم و نرمش جدا شود، ناراحت بود؛ همچنین در کت شلوارش حس نامرتب بودن داشت؛ اما یک حس کنجکاوی و اشتیاق شدید تمام این فکرهای منفی را کنار می‌زد و او را به سمت سینت کلوز می‌برد. خبر کمی نبود؛ جسد یک مرد در یکی از خانه‌های محلی آنجا یافت شده بود؛ یک جنازه و همه‌ی سوال‌هایی که می‌تواند درباره‌اش ایجاد شود.
محله‌ی سینت کلوز شامل شصت خانه می‌شد که به صورت نامنظمی در کنار خیابان بل‌مونت در کنار هم چیده شده بودند. سقف این خانه‌ها زیاد بلند نبود؛ اما زیربنای زیادی داشتند؛ این خانه‌ها با فاصله از یکدیگر بنا شده بودند و باغچه‌هایی با اندازه‌های مناسبی جلوی هر خانه وجود داشت. مردم آن‌جا درآمد ثابتی و کمی داشتند و اصلا محله‌ی اشراف‌نشینی نبود. برعکس آئودی‌ها، فولکس واگن‌ها در کنار خیابان پارک شده بودند.
جونا دید که شخصی با استفاده از برچسب‎‌های حروف الفبا، نوشته‌ی تابلوی سینت کلوز را به انتهای سینت تبدیل کرده بود. استیکر از حرف‌های خود تابلو بزرگ‌تر بود. او آرام خندید و با خودش فکر کرد، چه می‌شد اگر اسم این‌جا اینطوری بود.
جونا ماشین را به صورت ناقصی، پشت ون مربوط به کارهای آزمایشگاهی و روی سنگ‌فرش پیاده‎‌رو، پارک کرد. جلوی ماشینش، سه ماشین اورژانس و نیسان کوچک هانسون پارک شده بودند. او خوشحال بود که گرم‌ترین ژاکتش تنش است، دستکش های اسکی‌اش را پوشید و از ماشین پیاده شد.
دور باغچه تا خانه‌ی شماره‌ی یازده با درخت‌ها دورگیری شده بود؛ درختان صنوبر پوشیده از برفی که میان درختان چنار بدون برگ قد برافراشته بودند. جونا جایی ایستاده بود که جلویش یک شمشاد بزرگ قد علم کرده بود و بیشتر میدان دیدش را پر می‌کرد. درختان طوری کنار هم بودند که به نظر می‌رسید، ورودی این باغ حتی در روشنای روز هم، تاریک و افسرده است.
جونا تصمیم گرفت تلاش بیشتری کند تا بتواند اطلاعاتی بیشتر از فرم‌های پزشکی قانونی دستگیرش شود. کمی جلوتر رفت و دید یک پرده‌ی شفاف پلاستیکی صحنه را تا میانه‌های راه از آن‌ها جدا کرده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,231
2,658
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
یکی از افراد در جمع داشت به سمت او می‌آمد؛ لیندا مک‌کالگ؛ محقق پزشکی قانونی ساوهمپتون و نیوفارِست و رییس حتمی تیم بررسی صحنه‌ی جرم بود. جونا یک قدم به جلو آمد و پایش جلوی پلاستیکی قرار گرفت که از جلوی درب تا پیاده‌رو کشیده شده بود، قرار گرفت و گفت:
- اطلاعاتی که به دست آوردید رو به من بگید.
مک‌کالگ ماسکش را پایین کشید تا بتواند با او صحبت کند و گفت:
- اطلاعات به خصوصی نیست؛ ما هم تازه رسیدیم. مقتول یه مرد سفید جوونه. خود صاحب خونه به ما زنگ زد؛ اون هم یه زن جوون بود. به ما گفت که جسدش رو قبل از ساعت 6:30 دقیقه‌ی صبح پیدا کرده.
جونا دید یکی از افراد آن جمع، در جلوی درب ورودی دارد کابل دور قرقره‌ی یک جفت پروژکتور بزرگ را باز می‌کند. یک راهروی ورودی نیمه روشن و راه‎‌پله‌ای که در یک طرف قرار دارد؛ بیشتر از این چیزی از داخل خانه را نمی‌دید. پرسید:
- کس دیگه هم تو خونه هست؟
مک‎‌کالگ در جواب می‌گوید:
- به غیر از افسرهای شما، کس دیگه‌ای نیست.
پروژکتورهای بزرگ روشن شده و همه جا را روشن می‌کنند؛ حتی تاریکی باغ افسرده را نیز در نور خورد غرق می‌کنند. ناگهان نور روی آن دو نفر افتاد؛ آن‌ها با چشمانی که از شدت نور، نیمه باز شده بود به سمت در برگشتند و کمی جلوتر رفتند؛ روی چمن و در مقابل صحنه‌ی جرم ایستادند.
کمی آن طرف، در صحنه‎‌ی جرم، مرد جوانی با تی‌شرت روی زمین دراز کشیده بود. روی تی‌شرت آن مرد عکس یک اژدها در میان شکوفه‌های خونین وجود داشت. درحالی که مک‌کالگ داشت زاویه‌ی پروژکتورها را درست می‌کرد، او روی جنازه خم شد؛ اول صورت رنگ پریده‌اش را از نظر گذراند؛ گونه‌های برآمده‌ای داشت. با خودش فکر کرد، مرد زیبایی بود؛ اما تا همین امروز صبح!
در نگاه دوم بدنش را از نظر گذراند، چهارشانه بود و شکم تختی داشت، یک چاقو هم در کنارش بود که با خون خودش چسبناک شده بود. سفر نگاه او به برف‌های زیر بدن مقتول می رود. به آرامی می‌گوید:
- خون زیادی نیست.
مک‌کالگ آه پر سروصدایی کشید و ماسکش را بالا و به روی صورتش آورد و گفت:
- برق می‌زنه... .
جونا به او نگاهی انداخت و ایستاد و در جوابش گفت:
- بسیار خب، تو کار خودتو انجام بده. منم می‌رم قهوه درست کنم.
بن لایتمن هم آن موقع آمده بود؛ تازه از تعطیلات برگشته بود. قیافه‌اش شبیه ستاره‌های تلویزیونی، آرام و خونسرد بود. لباسش اصلا آنقدرها گرم نبود که در همچین هوایی بتواند بیرون باشد. با این همه، هیچ اثری از نگرانی یا آشفتگی در او نبود. آرامشش می‌توانست افراد دیگر را هم اغوا کند.
او در سکوت به اطلاعات پراکنده‌ای که آن‌ها تاکنون گوش می‌داد.
جونا حرف‌هایش را اینگونه تمام کرد:
- می‌خوام حرفای شاهدها رو گوش بدم. کت و دستکشم رو نگه دار. ژولیت با صاحبخونه‌ست، منم میخوام باهاش برم و خونه رو چک کنم.



***اسم جونا رو من در پارت های قبل اشتباه، جان ترجمه کردم و اصلاحش کردم. (معذرت‌های فراوان)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,231
2,658
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
لایتمن سرش را تکان داد و کتی که جونا به او تعارف کرد را پذیرفت و وقتی داشت آن را پوشید، گفت:
- میشه یه بار که دانمال هست، با من بیاد اینجا؟ مشکلی پیش نمیاد که؟!
جونا موافق بود و گفت:
- آره می‌تونه؛ اما خیلی بهش اطلاعات نده.
بین آن چهار نفر، دانمال اُماری، در نزدیک‌ترین فاصله نسبت به صحنه‌ی جرم زندگی می‌کرد. با اینکه او قبلا در ارتش کار می‌کرد؛ اما اصلا اهل عجله نبود؛ مگر اینکه مجبور میشد؛ در لحظه و با راه و روش خودش زندگی می‌کرد. جونا خوب با اینجور آدم‌ها کنار می‌آمد؛ او هم دوست داشت، همه چیز طبق راه و روش خودش پیش برود.
جونا اطراف را نگاه می‌کرد؛ سرش را تکان می داد. به سمت اتاق نشیمن رفت؛ هانسون را هم آنجا پیدا کرد. اتاق از همان ورودی، دکوراسیون زیبایی داشت. هانسون هم امروز خیلی رسمی لباس پوشیده بود؛ کت و شلوار آبی نفتی و پیراهن کرمَش خیلی او را باوقار و قابل احترام کرده بود.
زنی که کنار هانسون بود که به نظر سی ساله می‌آمد و برعکس او، اصلا برای این موقعیت آماده نبود؛ چراکه فقط یک پالتوی خیلی کلفت روی پیژامه‌اش پوشیده بود؛ چیزی به پا نداشت و ته مانده‌ای از آرایش دور چشم‌هایش مانده بودند. دم اسبی موهای تیره‎‌اش هم شلخته بود و تعریفی نداشت. مدام می‌لرزید؛ اینطور به نظر می‌آمد که بیشتر از آن که لرزش برای سرما باشد، از این است که در باغچه‎‌ی روبه‌روی خانه‌اش جسد مردی پیدا شده است؛ اما با دیدن آن دو در باز، احتمال سرما باز در ذهن قوت می‌گرفت.
هانسون به جونا لبخندی زد و گفت:
- آه، اینم سربازرس و رئیس من! سربازرس، ایشون لوئیس ریکِر هستن. همین خانوم بودن که جنازه رو پیدا کردن و به ما زنگ زدن.
از نظر جونا، پررنگ شدن ناگهانی لهجه ی برومی هانوسن در امروز صبح، عمدی بود. این تغییر لهجه‌اش، برای او یک اطمینان خاطر بی‌دردسر را به همراه داشت.
جونا به وقتی به سمت در می‌رفت تا آن را ببندد گفت:
- خب بهتره در اتاق رو ببندیم، حداقل دیگه هوای سرد نمیاد تو.
بعدش هم به سمت صندلی مقابل آن زن که بالای اتاق و در سمت راست بود رفت، و آنجا نشست و گفت:
- متاسفم. برای همه چیز متاسفم.
لوئیس با صدایی گرفته گفت:
- شما که نمی‌خوایین جنازشو اینجا بذارین؟... این اصلا کمکی نمی‌کنه...
این را که می گفت، خنده‌ای کنایه آمیزی روی ل*ب‌هایش نشست. بعدش برای چند لحظه، چهره‌اش طوری بود که انگار می‌خواست عذرخواهی کند؛ اما فقط نگاه خیره‌اش را به دست‌هایش انداخت.
جونا به آرامی پرسید:
- شما قاتل رو می‎‌شناسین؟!
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,231
2,658
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
لوئیس سرش را تکان داد و گفت:
- متاسفم، اما من هیچ‌وقت همچین آدمی رو تو زندگیم ندیدم.
هانسون گفت:
- همین که شناسایی بشه، ما اون رو تو همه‌ی شبکه‌های اجتماعیش دنبال می‌کنیم؛ اما خب پیدا کردنش اونم وقتی... .
هانسون به جای تمام کردن حرفش سرش را تکان داد و حرفش ناتمام ماند.
لوئیس گفت:
- اما من مطمئنم؛ یعنی منظورم اینه که اون باید خیلی بزرگ و قوی بوده باشه؛ ولی من هیچ کسی رو با این مشخصات نمی‌شناسم. دوستای نِیل همشون یا وکیل هستن یا پزشکای عمومی.
جونا پرسید:
- نِیل همسرتونه؟
لوئیس آهی کشید و گفت:
- آره، تا قبل امروز، که برای یه سخنرانی به گِناوا رفته بود.
هانسون پرسید:
- شما هم کار می‌کنین؟
لوئیس به آرامی خندید:
- اوه، خدای من! من هیچ‌وقت یه زن خونه‌دار نبودم؛ این‌طوری دیوونه می‌شدم؛ من یه نوازندم.
هانسون لبخند زد و پرسید:
- عالیه، موسیقی مدرن یا... ؟
لوئیس سرش را به سمت راهرو چرخاند و گفت:
- نوازنده‌ی چنگ هستم و اتاق موسیقی‌ام هم اونجاست.
ناگهان لحن جونا تغییر کرد و گفت:
- می‌شه بگین، چطور جنازشو پیدا کردین!؟
این یک تغییر لحن واضح بود. لوئیس لباسش را درست کرد و اولش خیلی سریع گفت: البته و در ادامه گفت:
- وقتی بیدار شدم، هنوز شیش و نیم صبح نشده بود؛ منم خیلی منگ بودم. من شب قبل تا دیر وقت با دوستم آپریل بیرون بودم. اون همیشه خیلی می‌نوشه.
یک لبخند آرام زد و ادامه داد:
- هر وقت با اون میرم، همیشه تا فرداش خرد و خاکشیرم.
هانسون پرسید:
- اون اینجا نموند؟
لوئیس سرش را تکان داد گفت:
- نه، آپریل اکثرا می‌ره خونه.
هانسون با تاکید بیشتری گفت:
- دقیقا دیشب منظورمه!
لوئیس گفت:
- منم همینطور، دیشب فقط خودم تو خونه بودم.
لوئیس کمی سکوت کرد تا رشته‌ی کلامش را بیابد و بعدش گفت:
- خب، من صبح زود بیدار شدم و اصلا حس خوبی نداشتم. می‌خواستم شیر و چایی درست کنم و شیر نداشتم، رفتم بیرون تا شیرها رو بدارم. تحویل شیر اینجا خیلی خوبه. اونا خودشون بطری‌های شیر رو میارن.
لوئیس فهمید بازهم از موضوع دور شده و برای همین گفت:
- ببخشید.
هانسون گفت:
- اشکالی نداره. عجله نداریم.
هانسون بازهم به حرف آمد و گفت:
- خب، من بعدش اوضاع رو دیدم؛ اولش نتونستم متوجه بشم چی شده، اما بعدش به پلیس زنگ زدم.
جونا پرسید:
- و شما هیچ شخص دیگه‌ای رو ندیدین!؟ بیرون؟ تو خیابون؟
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,231
2,658
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
لوئیس سرش را تکان داد و گفت:
  • نه، نمی‌دونم به کارتون بیاد یا نه؛ اما من اون روز صبح، با صدای بلند موتور ماشین بیدار شدم.
  • کِی بود؟
سرش را به طرف چرخاند و گفت:
  • دقیق نمی‌دونم. خیلی وقت قبل‌تر که ساعت رو چک کردم، چهار صبح بود.
  • وقتی دوستتون رفت، قاتل اون‌جا بود؟
ل*ب‌هایش را به داخل پیچاند و گفت:
  • نه، معلومه که نه، من حتی این دم آخر همسرم رو ندیدم... .
  • دوستتون کِی رفت بیرون؟
با نگاهی گیج و مردد به جونا گفت:
  • نمی‌دونم، فکر کنم نصف شب بود.
  • چیز دیگه‌ای یادتون نمیاد؟
  • نه، متاسفم.
جونا سرش را تکان داد و بالا آورد و گفت:
- ما می گردیم تا ببینیم بقیه چیزی شنیدن یا نه؛ چند تا سوال دیگه هم داریم؛ اما امیدوارم خیلی اینجا نمونیم.
لوئیس گفت:
- بسیار خب.
هانسون هم برخاست و به لوئیس لرزان نگاه کرد و گفت:
- بذار قبل از رفتن، برات چایی درست کنم.
لوئیس با دردی در سخن، گفت:
- ممنونم. مطمئنی ازم نمی‌خوایین که...؟ منظورم هرکاری توی یه جای خاصه، مثلا... .
با تلاش زیادی، خودش را جمع‌وجور کرد و گفت:
- اگه مطمئن باشین که خیلی خوبه.
کمی آن طرف‌تر افرادی جمع شده بودند، اُمالی خوب می‌توانست افرادی که بدون هیچ تلاشی مانع اجرای قانون می‌شدند را پیدا کند. زنی که در خانه ی شماره ی نُه سینت کلوز زندگی می‌کرد، یکی از آنها بود؛ یک زن لجباز، ریاکار، به ظاهر عدالت‌طلب از خودراضی بود به نام پلما. دم در ایستاده بود و با متلک پرانی نمی‌گذاشت شوهرش را بیدار کنند و با او حرف بزنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,231
2,658
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
او با دیدن آمبولانسی که پشت سر ماشین پلیس پارک کرده بود، گفت:
- خب، به نظرم این کار شما یه بی احترامی نسبت به من محسوب می‌شه، چه دلیلی برای این کارتون دارین؟ اصلا قضیه چیه؟
لایت من به آرامی گفت:
- متاسفم خانم، اما نمی‌تونیم چیزی بهتون بگیم.
این سومین بار بود که لایتمن در مقابل رفتارهای کنایه‌آمیز این زن مدارا می‌کرد. او خیلی پیرتر از این جر و بحث‌های بیهوده بود؛به علاوه هوا هم آن‌قدری سرد بود که انگیزه‌ای برای بحث با کسی را باقی نمی گذاشت. او صبورانه ادامه داد:
  • گفتین همسرتون شب‌ها زیاد از خواب بیدار میشن؟...
  • بله! خوشحال می‌شم این بحث رو همین‌جا تموم کنین.
نگاهی به جاده انداخت و گفت:
- نِیل کشته شد، مگه نه؟ با زنش دعواش شد؟
لایتمن پرسید:
- دلیلی برای این حرفتون دارین؟
این بار پلما، با نگاهی تدافعی گفت:
- خب مگه همیشه همینطوری نیست؟
به نظر می‌آمد، زن همسایه کوتاه آمده بود، برای همین لایتمن گفت:
- ببینید خانم، یک اتفاق بد افتاده؛ یه قتل. قضیه خیلی جدی‌تر از این‌هاست. اگه همسر شما یه چیز خیلی کوچیک هم شنیده باشه، داستان می‌تونه خیلی عوض شه و ما باید بدونیم.
در انتهای نگاه طولانی و ملتمسانه‌‎ی لایتمن، بالاخره دل پلما به رحم آمد و در را با احترام برای آنها باز کرد و گفت:
- قبل این که با همسرم حرف بزنین باید بگم که، باهاش خوب برخورد کنین، آرامشش رو بهم نزنین، باشه؟
و بعدش همسرش را صدا زد:
- فیل، فیل! عشقم، پلیس‌ها می خوان تو رو ببینن.
کم کم اُمالی داشت با سکوتی که در اتاق حکم‌فرما شده بود، ناامید می‌شد؛ اما کمی بعد، یک مرد چاق با پیژامه‌ی چهارخانه‌ی آبی، به آرامی از پله ها پایین آمد. قیافه‌ی خشن و ترسناکی داشت، شبیه اراذل اوباش‌ یا آدم‌کش‌ها بود.
چیزی که فیل تعریف کرد، واقعا ناامیدکننده بود؛ او با صدای بلند کوبیده شدن در، بیدار شده بود. او فکر می‌کرد، این صدا از خانه‌ی لوئیس و نیل می‌آید؛ اما مطمئن نبود. همچنین او کاملا مطمئن بود تا پنج و نیم صبح بیدار بوده و هیچ چیز دیگری نشنیده است.
اُمالی با صدای آرامی گفت:
- فکرشم نکنین که تا ساعت پنج و نیم صبح بیدار بوده باشه. پنجره‌ی اتاقش روبه‌روی محل حادثه هست. مطمئنا اگه بیدار بود و کسی کشته می‌شد؛ حتما چیزی می‌شنید.
لایتمن با لبخند پاسخ داد:
- مگر اینکه اونا به خاطر آرامش همسایه‌ها این کار رو خیلی آروم انجام داده باشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا