تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

دروغ کنار من | آفتابگردون

وضعیت
موضوع بسته شده است.
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,231
2,658
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
من مطمئنم تو داشتی به او می‌گفتی:
- من می‌دونم تو داری گولش می‌زنی! دیگه باهاش حرف نزن.
آپریل با بی‌احترامی گفت:
- نه بابا، دیگه چی!؟ من حق دارم با هرکی که می‌خوام حرف بزنم!
یادم می‌آید تو از سر ناامیدی آه کشیدی و گفتی:
- بقیه چی!؟ بقیه همچین حقی ندارن؟ حق بقیه برات مهم نیست؟!
آپریل برای چند لحظه یک نفس عمیق گرفت و گفت:
- نه! اصلاً!
تو هم با تُن صدایی که از تو انتظار نمی رفت، گفتی
- من خواهش می‌کنم! خواهش می‌کنم کاریش نداشته باش! دست از سرش بردار!
آپریل هم به سمت تو برگشت و به مانند بازیگران، جملاتش را به رق*ص آورد و گفت:
- من دقیقاً همون کاری رو می‌کنم که می‌خوام!
او این را گفت و به سمت داخل به راه افتاد. من در کسری از ثانیه یادم آن‌جا ایستاده‌ام. قبل از اینکه بتوانم با اشتیاقی دروغین به سمت شما بیایم، و خود را بی خبر از همه‌جا نشان بدهم، صورت تو را دیدم. در صورت تو، غم و ویرانی دیده می‌شد، مانند مردی بودی که چیزی را از دست داده است.


پایان فصل 2
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,231
2,658
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
فصل3
افراد تیم برای مدت کوتاهی، در باغ روبه‌روی ساختمان شماره‌ی یازده، استراحت کردند. پیچیدن نفس‌هایشان در هوا قابل دیدن بود؛ اما جونا تا جایی که در آن هوای سرد گزنده می‌توانست، نفسش را نگه داشت تا کمی حالش بهتر شود. سپس به اُمالی و لایت‌من گفت:
- ژولیت رو می فرستم بره با اون دختره، دوست الکس حرف بزنه.
و در ادامه گفت:
- دانمال، تو، لوئیس ریکز رو می‌بری به پایگاه تا ازش بازجویی کنی و باهاش حرف بزنی. فعال‌سازی سیستم شنود هم یادت نره. گفتم حواس بِن، به این رفیق خانوم ریکز باشه. باید ببینیم وقتی داشته خونه‌ی لوئیس رو ترک می‌کرده چیزی دیده یا نه. لوئیس فکر می‌کنه دوستش نصفه شب خونه رو ترک کرده. دانمال، اگه امکانش بود، زمان بارش برف رو در دیشب، برام در بیار؛ چون ما ردپاهایی داریم که احتمالاً مال مقتوله و بعد از اتمام بارش برف ایجاد شدن. اینطوری تنوع سوژه‌ها، قبل اینکه بریم سر وقت دوربین‌های راهنمایی رانندگی، کمتر می‌شه. در حال حاضر ما روی بازه‌ی زمانی دوازده شب تا چهار صبح داریم کار می‌کنیم که از زمان گفته‌ شده توسط شاهدها مبنی بر شنیده شدن صدای بلند موتور ماشین، خیلی دوره.
لایت‌من سرش را تکان داد، او هم با جونا موافق بود. او گفت:
- مردی که توی خونه‌ی شماره‌ی نُه زندگی می‌کنه، گفته دیشب با صدای بلند بسته شدن در، از خواب پریده. من نمی‌تونم بگم، این صدا، صدای بسته شدن در ماشین بوده باشه... .
جونا گفت:
- مدارکی داریم که میگه، برعکس حرفای لوئیس، دیشب نه کسی رفته خونش و نه کسی از خونش بیرون اومده. این خیلی ماجرا رو جالب‌تر می‌کنه!
بعد از این صحبت‌ها هرکسی به سمت ماشین خودش رفت. جونا سوار موندِئوی خودش شد، هنوز به راه نیافتاده بود که دو سرباز لایت‌من را در حال انجام مانور در نزدیکی آن منطقه دید؛ آن‌ها دیگر داشتند راه هانسون را سد می‌کردند. هربار که پلیس های راهنمایی و رانندگی را می‌دید، یاد حرف جوجو می‌افتاد که می‌گفت، پلیس بودن یعنی همیشه در دود بودن.
وقتی جونا خواست به خانه‌ی الکس پلاسکیت برود، ترافیک جاده، در آستانه‌ی سنگین شدن بود. خانه ی الکس در بیشترین حالت، تنها یک مایل، از جایی که الکس کشته شده بود، فاصله داشت. این قسمت از شهر همیشه برای جونا گیج‌کننده بود. همه‌ی جاده‌ها، شبیه به هم بودند، همه ی ساختمان‌ها، خانه‌هایی با آجرهای قرمز و تزیینات سفید، دیوار به دیوار و چسبیده به هم بودند در کناره‌ی راه قرار داشتند؛ همه‌ی این‌ها، این قسمت شهر را برای او، مانند یک هزارتو در می‌آورد.
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,231
2,658
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
با دیدن وضع آن قسمت از شهر، آدم به راحتی می توانست بگوید، ساکنان سینت‌کلوز، به مراتب از ساکنان این‌جا ثروتمندتر اند؛ اما جونا به طرز عجیبی همین خانه‌های ساده را ترجیح می‌داد؛ ساکنان آن‌جا، فاصله‌ی کوتاه بین جاده و خانه‌ها را با دیواره‌ای کوچک از گیاهان، باغچه، مبلمان و آبپاش‌های رنگارنگ پر کرده بودند و این منظره با برفی که آن روز باریده بود، فضا را مثل کارت پستال‌های کریسمس می‌کرد.
هانسون با ظاهری، آرام‌تر از آن‌چه که جونا انتظار داشت، او را تا در ورودی دنبال کرد. این دومین باری بود که توانست خود را هنگام دادن خبر مرگ، مدیریت کند. آن‌ها با فرض این‌که دوست و هم‌خانه‌ی الکس هنوز آن‌جا زندگی می کند به آن خانه رفته بودند و وقتی به آن رسیدند، شواهد نیز فرض‌شان را تایید می‌کرد.
دادن خبر مرگ به افراد، از آن دسته از کارهای خسته‌کننده‌ای بود که حتی در گذر زمان ذره‌ای توفیر نمی‌کرد و همیشه باعث می‌شد، انسان در خودش هم دچار آشوب شود.
هانسون اما آشفته به نظر نمی‌رسید، با نگاهش همه چیز را بررسی می‌کرد؛ درِ خانه، خیابان و هرچیزی که در آن اطراف بود؛ به دنبال سرنخ می‌گشت و ذهنش از دلیل اصلی آمدنش به این‌جا همراه جونا، غافل ماند.
جونا زنگ قدیمی خانه را فشار داد و بلافاصله بعد، صدای حرکات سریع را از پشت در شنید. در به سختی و با صداهای نامطلوبی باز شد و شخص پشت در، قبل از باز شدن کامل آن، برای همه‌ی این سروصداها داشت عذرخواهی می‌کرد.
بالاخره در کاملا باز شد و آدم پشت سرش را مشخص کرد، یک مرد حدود سی ساله ی قدکوتاه، با جثه‌ای کوچک بود و داشت سوییچ ماشینش را روی میز هال می‌گذاشت. امروز شنبه بود و او لباس تقریبا رسمی‌ای در این روز پوشیده بود؛ یک پیراهن مردانه با راه‌راه‌های محو و شلوار جین سنگ‌شور قهوه‌ای، چشمانی سیاه و موهایی که با ژل به بالا زده شده بودند. یک تیپ کامل، برای یک مرد برنزه.
آن مرد دست چپش را روی چارچوب در گذاشت و جونا حلقه‌ی ازدواج را روی انگشت چهارمش دید.
پس ایشا، این مرد بود، جونا با خودش گفت، چرا تاکنون فکر می‌کرده، دوست صمیمی الکس باید یک زن می‌بود. در همین لحظه نگاه پرمعنا و سنگینی بین او و هانسون رد و بدل شد و بالاخره و به حرف آمد و گفت:
- من فکر می‌کردم، این‌جا خونه‌ی الکس پلاسکِیت هست.
صورت جونا کاملا خنثی بود؛ او از خیلی وقت پیش این‌طور، بار آمده بود. ایشا چیزی نگفت، بدنش ساکن ماند و چشمانش برای لحظه ای برق زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,231
2,658
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
جونا در تلاش دیگری برای یافتن جواب گفت:
  • شما ایشا هستین؟
  • بله. چی شده؟
جونا پرسید:
- می‌شه بیاییم تو؟
ایشا مثل همه‌ی دیگر آدم هایی که در این موقعیت قرار می‌گیرند شده بود، انگار ایشا از همین حالا می‌دانست، جونا چه می‌خواست بگوید. جونا توانست تحلیل رفتن بدن ایشا را ببیند. بالاخره از چارچوب در کنار رفت و آن‌ها را به اتاق نشیمن با دکوراسیون رنگارنگ، دعوت کرد.
در خانه کاملا نبود الکس احساس می‌شد. وقتی جونا روی و در کنار کوسن های توپر نشست، عکس دو نفره‌ی ایشا و مقتول پرونده‌ی خود را دید. آن‌ها به دوربین می‌خندیدند، الکس به طور قطع شش اینچ از ایشا قد بلندتر بود و یک دستش را دور شانه‌های مرد قد کوتاه‌تر حلقه کرده بود. ایشا هم مثل دوستش خوشحال بود.
نگاه جونا روی ایشا متمرکز شد و گفت:
- خیلی متاسفم بابت خبری که باید بهتون بدم؛ اما جسد الکس در ساعات اولیه‌ی صبح یافت شد.
ابروهای ایشا بالا رفت و او دستش را رو دهانش گذاشت و گفت:
- چطور؟ چطوری کشته شد؟
جونا در پاسخش گفت:
- این‌طور به نظر می‌رسه که بهش حمله شده باشه. پزشکی قانونی به زودی اطلاعات کاملی از چگونگی قتل ارائه می‌ده؛ اما از همین حالا مشخصه، اون قربانی یک حمله هست.
ایشا نفس لرزانی گرفت:
- تو کلاب بود؟
جونا با دقت زیادی به او پاسخ داد:
- ما دقیق نمی‌دونیم حمله کجا رخ داده؛ اما اون رو توی یه خونه مسکونی پیدا کردیم.
ایشا دوباره نفس عمیقی گرفت و پرسید:
- اون خونه کجا بوده؟
این بار هانسون پاسخ داد:
- یه خونه توی سِینت کلوز. براتون آشناست؟
ایشا سریع در جواب به او سرش را تکان داد و بلند شد و به سمت میز تلفن رفت، تلفن را برداشت و سرش را با غم شدیدی تکان داد و گفت:
- اون باید برگرده خونه. من الآن بهش زنگ می‌زنم.
و بعد شروع به گریه کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,231
2,658
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
در آن‌طرف اُمالی داشت با لوئیس ریکز صحبت می‌کرد. لوئیس حالا دیگر یک پیراهن ژرسه پوشیده بود که در بالایش خز کار کرده بودند. اُمالی به او گفت:
- خب، ممنونم که به موقع اومدین.
او یک لیوان بزرگ چای دیگر را روی میز گذاشت و ادامه داد:
- وقتی جناب لایتمن برگردن، با شما صحبت خواهیم کرد.
لوئیس در پاسخ گفت:
- ممنونم!
دستان لوئیس برای برداشتن لیوان چای پیش رفت؛ اما در میانه ایستاد و او بدون هیچ حرکتی، به بخارهای متصاعد شده از چای نگاه می‌کرد.
اُمالی به این فکر افتاد که چگونه این زن باید بازهم به خانه‌ای که در آن جسد یک مرد جوان پیدا شده بازگردد، و آن‌جا تنها بماند تا همسرش بازگردد. برای همین پرسید:
- شوهرتون کی برمی‌گرده؟
سرش را آرام بالا آورد و به او نگاه کرد و گفت:

  • دقیق نمی‌دونم، فکر کنم بعد از ظهر.
  • از کجا میاد؟
  • گِناوا.
اُمالی سرش را تکان داد گفت:
- مسافت کمی نیست. باید خیلی نگرانتون شده باشه.
برای دقیقه‌ای با ناامیدی نگاهش کرد و گفت:
- نگران نمی‌شه. من هنوز بهش نگفتم.
نگاهش را با نگاهی مشابه پاسخ داد و گفت:
- بهش پیامی، چیزی ندادین؟
لوئیس سرش را تکان داد و به گوشی‌ای که در مقابلش روی میز بود چشم دوخت؛ سپس بازوهایش را دور خودش پیچید و گفت:
- مطمئن نبودم باید همچین کاری بکنم یا نه.
اُمالی به آرامی در پاسخ به او گفت:
- من این کار رو براتون انجام می‌دم؛ اگه یه بار در موردش حرف بزنین بهتر می‌شین.
اما زن به لبخند از هم دردی‌اش توجه نکرد و سرش را پایین انداخت و به زمین چشم دوخت.
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,231
2,658
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
لوئیس سرش را بعد از رفتن مرد بالا آورد و پژمرده‌تر از همیشه آن را تکان داد و پس از خارج شدنش از اتاق هم حرکتی برای برداشتن تلفن از روی میز نکرد.

در آن‌سو لایت‌من چندبار تلاش کرد تا با آپریل تماس بگیرد؛ اما او هیچ‌کدام از آن‌ها را پاسخ نداد؛ در آخر تصمیم گرفت به آپارتمانش در اَدمیرال کوئِی برود. ساختمان در انتهای شهرک بسیار مدرنِ اوشِن ویلِیج ساخته شده بود. با دیدن بروشور فهمید، هزینه‌ی خرید و زندگی کردن در این آپارتمان و همچین محله‌ای به مراتب از سطح فعلی زندگی‌اش بالاتر است. بالاخره به ساختمان مورد نظر رسید و واردش شد.
طبقه‌ی اول آپارتمان، مانند هتل بود، کافی‌شاپ، میز خدمت و آسانسوری داشت که تنها با داشتن یک کلید خاص به کار می‌افتاد. او توانست نگهبان آپارتمان را راضی کند که ضمن دادن دسترسی استفاده از آسانسور، به او اجازه دهد تا آپریل را ملاقات کند. وقتی لایت‌من میانسال وارد آسانسور شد و پیش از آن‌که درست در آن جاگیر شود، کلید طبقه‌ی بالا را فشار داد و آسانسور به راه افتاد. سراسر این فرآیند موجب می‌شد او حس کند، فردی ناشی و دست و پا چلفتی است.
وقتی آسانسور به مقصد رسید، او فهمید کل طبقه ی بالا، خانه‌ی آپریل است. از آسانسور خارج شد و به راهرویی که به تنها در آن طبقه ختم می‌شد، قدم گذاشت. فضا با رنگ‌ها و کوراسیون طلایی حالتی روشن و نورانی به خود گرفته بود؛ او فکر می‌کرد؛ این رنگ باید رنگ اصلی اسباب و اثاثیه‌ی خانه هم باشد. تا کنون اثری از زندگی هیچ فردی این‌جا مشاهده نمی‌شد. آن‌قدر فضای اینجا با خانه ی محقر خارج از شهریِ لوئیس ریکز فرق داشت، که گویی در دو دنیای متفاوت هستند. لایت‌من همانطور که با خودش فکر می‌کرد، آپریل چگونه زندگی خود را می گذرانَد، قدم می‌زد و پیش می‌رفت.
در پیش از آن‌که او به آن برسد باز شد و زنی با موهای بلند پریشان و ظاهری آشفته از پشت آن ظاهر شد و با صدایی گرفته و خواب‌آلود پرسید:
- چه خبره؟
لایت‌من کمی جلوتر آمد و گفت:
- ببخشید بیدارتون کردم. من فقط اومدم دو، سه تا سوال کوتاه در مورد دیروز غروب بپرسم.
او نمی‌توانست سرش را بالا بگیرد و زنی را با آن وضع نگاه کند؛ پس کاری که همیشه می‌کرد را انجام داد؛ یعنی سرش را بالا نیاورد، از مرور خاطرات مشابه خودداری کرد و ذهنش را به سمت تمرکز روی لهجه‌ی این زن برد. لهجه‌ی آمریکایی‌اش برای جنوب یا مید-وِست بود. خالکوبی‌ای هم روی بدنش دیده می‌شد.
آپریل پرسید:

  • دیروز؟
  • دیروز مرد جوانی در باغ خانه‌ای در سِینت کلوز یافت شده. من می‌دونم شما دیروز اون‌جا بودین.
آپریل دوباره پرسد:
- چی شده؟ یعنی چی؟
او ناگهان یک قدم به عقب برداشت و گفت:
- بفرمایید تو. من تو خونه تنهام... .
لایت‌من پشت سرش داخل خانه شد و به اتاق پذیرایی رفت. آن‌جا، بسیار بزرگ با محیطی روشن و پرنور بود، مبل‌های مدرن مکعبی شکلی در خانه چیده شده بودند و دو پنجره که کل ارتفاع دیوار را می‌گرفتند، در طرفین اتاق بودند و رو به بندرگاه باز می‌شدند. در این اتاق هم مانند راهرو اثری از حیات دیده نمی شد. تنها چیزهایی که این منظره‌ی بکر را خر*اب می‌کردند، دو لیوان استفاده شده، یک پاکت سیگار نصفه و یک فندک روی میز بود.
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,231
2,658
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
آپریل خودش را با ناله ی خفیفی روی مبل انداخت و گفت:
- خب، حالا بهتر شد. من دیروز توی نوشیدن زیاده‌روی کردم، پس لطفا آروم‌تر حرف بزنید!
لایت‌من به آرامی گفت:
- البته! خیلی طول نمی‌کشه. ما فقط می‌خواییم یه بار باهم مرور کنیم که شما دیشب کی اون خونه رو ترک کردین و آیا چیز عجیبی دیدین یا صدای غیرمعمولی شنیدین؟
آپریل به فکر فرو رفت و همان موقع شروع به بازی کردن با موهایش کرد. و بعد گفت:
  • تاکسی باید ساعت یازده و نیم رسیده باشه؛ چون من ساعت یازده رزروش کردم و بعدشم فقط یه کم منتظر موندم.
  • آیا کسی رو بیرون دیدید؟
  • نه ندیدم.
آپریل این را گفت و بعد دقیق‌تر به او نگاه کرد و ادامه داد:
  • هی، لوئیس حالش خوبه؟ گفتین جسد توی حیاط جلویی بود؟ توی باغ؟
  • لوئیس کاملا سالمه و حالش خوبه؛ ولی این اتفاق شوکه‌اش کرده.
آپریل به وضوح ناراحت شده بود:
- یا خدا! من براش یه پیام می‌فرستم.
لایت‌من ادامه داد:
- کسی اون طرفا داشت رانندگی می‌کرد؟ آیا صدای عجیبی شنیدیدن؟
یک مکث دیگر رخ داد و پاسخ این بود:
  • نه. وقتی تاکسی رسید، فقط چراغاش روشن بود؛ حتی موتورش هم خاموش بود. ... شما فکر می‌کنین باید چیز عجیبی می‌شنیدیم؟ لوئیس چیزی شنیده؟
  • نه خیلی.
آپریل سرش را تکان داد و گفت:
- لعنتی! لوئیس فقط دیگه اینو کم داشت.


انتهای فصل 3
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,231
2,658
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
فصل4

لوئیس

خب، حالا دیگه تو می‌دونی لوئیس جدید، چطور متولد شد؛ اما من فردای همان شب، به او پشت کردم و برای اولین بار خماری را تجربه کردم، حالت تهوع داشتم و تمام روز را تا ساعت چهار بعد از ظهر بیمار بودم. لحظات خیلی بدی بود؛ من فکر می‌کردم، طوری به خودم آسیب زده‌ام که دیگر خوب نمی‌شوم. من تمام آن مدت را به همه‌ی کارهای گذشته‌ام فکر کردم و پشیمان شدم.
اما کمی بعد، آپریل برای تنظیم یک قرار برای قهوه به من زنگ زد، او گفت که در زندگی‌اش به من نیاز دارد. بعدش هم تو، همان‌طور که قول دادی، پیامی برای من فرستادی. تو به من گفتی، چقدر بامزه‌ام و چقدر دوست داری، یک بار دیگر مرا ببینی.
این دو اتفاق ناگهانی، حال لوئیس م*ست را خوب کرده بود. وقتی اثرات خماری از بین رفت، من به خودن گفتم، اگر مراقب باشم، شاید بتوانم یک لیوان دیگر هم بنوشم. این‌گونه، به لوئیس م*ست کمک می‌کردم تا خودش را بهتر نمایان سازد؛ من از اینکه تو منِ هوشیار را ببینی، وحشت داشتم؛ چراکه من آن موقع اصلاً بلد نبودم، چه باید بگویم و چه کاری باید انجام بدهم. برای همین، قبل از ملاقات‌مان، لوئیس جدید را برگرداندم.
برگشتنش برای من حس یک زندگی دوباره بود. حالا دیگر من می توانستم او را کنترل کنم. دست از همیشه نوشیدن برداشتم، تنها اوقاتی که با آپریل بیرون می‌رفتم یا وقت‌های که با تو قرار داشتم، می نوشیدم. البته این را هم باید قبول کنیم، که لوئیس جدید بدون تشویق‌های تو و تلاش‌های خودم، این‌گونه شکوفا نمی‌شد.
حالا از تو می‌خواهم، برگردی و به قرارهای اول‌مان صادقانه فکر کنی. به این فکر کن، چقدر این قرارها برای من سخت بود. هربار که تو از دینا و عصبانیتت از او صحبت می‌کردی، قلب من جریحه‌دار می شد؛ اما این همه‌ی آن چیزی که من از آن قرارها به یاد می‌آورم نیست؛ من داشتم کم‌کم تو را می شناختم، مثلا می‌دانستم، تو از آن گروه موسیقی سوئیسی آبا متنفر هستی یا می‌دانستم عاشق یکی از شخصیت‌ها در جنگ ستارگان به نام نَت کینگ کُل بودی. تو به غذاهایی که می‌خوردی نیز اهمیت زیادی می‌دادی، توجه می‌کردی سالم و طبیعی باشند و هیچ‌کس در محل کارت حق نداشت این‌ها را درباره ی تو بداند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا