تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

دفترخاطرات [ دفترچه خاطرات نازلـی ]

  • شروع کننده موضوع نهنــگ
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 1,117
  • پاسخ ها 12
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,463
12,532
219
میدونی! من هرچی سنم بالاتر رفت خیلی بی پرواتر از قبل حرفمو میزنم، دردمو میگم، مشکلمو میگم، فکری که ذهنمو مشغول کرده با اطرافیانی که میدونم کمتر از بقیه ممکنه نصیحتم کنن میگم، مثلا حالایی که رسیدم به این سن خیلی راحت تو گفتگوهام درمورد خو*ردن قرص آرامبخش حرف میزنم با اینکه هنوزم تو سال ۲۰۲۴ ی سری درموردش گارد دارن، درمورد مشکلات جسمیم حرف میزنم با اینکه تمام اطرافیانم معتقدن آدما منتظرن که ناخوش احوالی آدمارو ببینن، درمورد این که تنهایی رو به خیلی از جمع ها ترجیح میدم حرف میزنم با اینکه بدون شک خیلی از شنونده ها انگ منزوی بودن رو بهم میزنن و هنوز چیزی از ویژگی های شخصیتی و تیپ های شخصیتی نمیدونن، و و و ...
حالا میدونی کجای داستان بد میشه؟ اینکه این وسط ی نفر میخواد منو نصیحت کنه حتی از روی خیرخواهی: ) اینجا دیگه دیگه خارج از توان و تحمل منه. زن حسابی من نشستم پیش تو دردمو گفتم، تو فقط بشنو تو فقط و فقط بشنو ... بمن راهکار نده، من تو این سن و سال اگر پزشک میخواستم پیدا کنم کرده بودم، اگر دخیل میخواستم ببندم بسته بودم، نذر و نیاز اگر قرار بود جواب بده داده بود : )
چرا یاد نگرفتیم فقط گوش شنوا باشیم برای حرفای همدیگه؟ چرا همیشه ی خدا باید اظهار نظر کنیم؟

هوووووف

۷ فروردین ۴۰۳
 
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,463
12,532
219
فردا تولدشه اما ما امشب براش کیک گرفتیم
دیروز رفتم براش ی ست تیشرت و شلوار تو خونگی گرفتم، سما کیک گرفت، ما هم ساعت هشت راه افتادیم رفتیم سمت خونشون، قبلش رفتم گل فروشی براش ی شاخه آفتابگردون دادم تزیین کرد و رفتیم خونشون.
تو راه به گفتم گلو ببینه لُپ هاش میچسبه به چشماش از ذوق: )
درو که باز کردن همین شد، گفت گلت خوشگله مثل خودت.
رو کیک شمع ۵۶ بود.
بابای من کی ۵۶ سالش شد؟ کی گذشت این ۳۲ سال کنارش که من هیچیشو نفهمیدم؟ من واقعا هیچیشو نفهمیدم... لعنت بمن. لعنت بمن.
چند سال دیگه قراره داشته باشمشون !؟ با همین فکر به سما گفتم موقع فوت کردن شمع فیلم بگیر، بهش گفتم باید آرزو کنی، در مورد آ رزوت فکر کن تا بلکه این فیلم طولانی تر بشه ...
روی گل ی کارت زدم که نوشته بود i love you dad ، دیدم نشسته داره با گوشیش از کارته عکس میگیره: ) آخ من دورت بگردم...
من چقدر احمق بودم تمام این سی سال که دور بودم ازت. من چقدر وقتم کمه برای بودن کنار تو، کنار مامان، این روزگار چه ها که با ما نکرد ...


دوم اردیبهشت ۱۴۰۳
#گل بوته
#تولد
#خونه جدید
#ذوق ذوق ذوق
#نگرانی نگرانی
 
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,463
12,532
219
ی کلیپ تو اینستا دیدم، شاید شما هم دیده باشید یه دختر خیلی نازی هست که میگه من آدم دعوتی هستم، نگو تو که صاحب خونه ای، تو که نیاز به دعوت نداری، تو که قدمت رو چشم ماست، تو هر وقت دلت خواست بیا و ... من آدم دعوتی هستم.
منم دقیقا همون آدم دعوتیه هستم.
من بدون دعوت جایی نمیرم مگر خونه ی کسی که نسبت بهش احساس نزدیکی کنم، اما همون نفر هم اگر مهمونی گرفته باشه، تو مهمونیش نمیرم بدون دعوت، اخلاقه دیگه، اخلاق منم اینه.
حالا چی شد که رسیدیم به این بحث دیروز سما زنگ زد بمن که فردا شب مامانی مارو دعوت کرده رستوران، گفتم اوکی.
گذشت، تا نیم ساعت پیش، مامانم پیام داده که شام رستوران مرواریده، زنگ زدم میگم مگه ما هم هستیم!؟ میگه مگه بهت دیروز نگفتم،میگم نه!
میگه گفتم، یادت رفته حتما، میگم نه.
میگه مامان زنگ زده گفته خودت به ثمین میگی یا من زنگ بزنم، گفتم فرقی نداره، میخوای خودم میگم .
وا! خب چرا؟! چرا فرقی نداره؟ مگه من چندین سال زندگی مستقل خودمو ندارم؟ چرا نباید زنگ بزنن منو جدا دعوت کنن؟ حتی اگر طرف مقابل مادربزرگم باشه، خاله م باشه!
و به این فکر میکنم که اگر من این رفتار رو در قبال خودشون نشون میدادم چه واکنشی میگرفتم.
کل وجودم دلم میخواست در اعتراض به این رفتار نرم. اما هنوز جرعت اینکه بخوام به این صراحت دلخوریم رو به آدما نشون بدم پیدا نکردم : )

۴ اردیبهشت ۰۳
 
بالا