تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

Sep
5,845
14,915
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
دستی می‌کشم بر روی آخرین گلبرگ گل رز؛
بعد از رفتنت پژمرده و افسرده گشته!
با تک‌تک قدم‌هایت، تو هر لحظه و هر ثانیه دورتر و دورتر می‌شدی جانانم، همان‌گونه که تو از جلوی دیدگانم محو شدی؛ همان‌گونه روح‌ بی‌جانم، کالبد شکاف برداشته‌ام را در پسله‌ی آشیان خفناکم جای نهاد و خود به جستجوی قدم‌های محبوبش به راه افتاد؛
می‌دانی توکه رفتی، دیگر کسی نماند که هر صبح گل‌ غنچه‌های عشق‌ کوچک‌مان را باخود ببرد زیر نور آفتاب، کسی نماند که با عشق به گل‌ها برسد و به آن‌ها آب بدهد تا پژمرده نشود. جانانم بعد از رفتنت کلبه‌ی کوچک‌مان شد خانه‌ی ارواح، باغچه‌ی کوچکی که با عشقِ میان قلب‌‌های‌مان آن را درست کردیم و به پای رز‌ها و آفتاب‌گردان‌های کوچک عشق ورزیدیم تا رشد کردند و شکوفتن، کسی نماند تا از آن‌ها مراقبت کند.
جانانم توکه رفتی جنگل سرسبز آرزوهایم جامه‌ی اندوه پاییزی بر تن کردند و دیگر مثل قبل نشد، هیچ چیز مثل قبل نشد؛

آشیان: خانه
پسله: گوشه و کنار
 
آخرین ویرایش:
Sep
5,845
14,915
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
زیبای حقیقی، چقدر آسان گم گشتم
در امواج گیسوان سیه‌فام فر و پیج دار تو؛
بانگ قلب تو، آرامش‌ بخش‌ترین موسیقی جهان است.
چشملان آبتابت، ل*ب‌های خوش رنگ و زیبایت.
ابروان شب‌ رنگی که دل می‌برند از آدمک‌ها؛
زیبای من، خداوند وقتی تو را به این آفاق هدیه داد.
خبری از حال دل منِ شیدایت نداشت مگر؟
نمی‌دانست وقتی تو را هدیه می‌دهد برمن، دگر هرگز نباید آن هدیه را پس بگیرد؟
چرا این‌گونه شد؟ چه شد که حال تو دگر نیستی در برم؟
رد پایت بر روی سبزه‌های حیاط دل به یادگار مانده است.
محبوب من، کلبه‌ای که باهم ساختیم اندرون قلب بی‌پناهم حال خالیست و شمال‌های دلتنگی، پرده‌های غمزده‌اش را می‌تکاند.
گرد و غباری مرگ‌بار نشسته است بر روی تمام قاب‌ عکس‌های یادگاری‌مان؛ زیبای من چگونه عازم رفتن شدی آن‌هم بی‌صدا؟

آبتاب: درخشان
شمال: نسیم
بانگ: آواز
چشملان: مردمک چشم
 
آخرین ویرایش:
Sep
5,845
14,915
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
محبوبم، می‌دانی مرا جز تو غمی نیست؟
می‌دانی ندیدنت درد کمی نیست؟
حوالی دلت را رزسیاه خار دار کشیده‌ای جانا،
نمی‌خواهی نزدیک تو و آشیانه‌ای که روزی سهم من بود شوم!
می‌دانم که می‌دانی در این روزهای گس زندگی حالم چگونه است؛
می‌دانی دلبر، دگر تورا نمی‌توانم مثال قبل خوب بشناسم و ادراکت کنم.
فوادت را از سنگ ساخته‌ای، محبوبم مرا مدفون کرده‌ای گویا؟
آبگینه‌هارا خبر دهید، بگویید بیایند.
همسفر نیمه‌ راه‌ من، بیا و خود را اندرون زجاج‌ها بنگر؛
سخن‌هایت، عهد و پیمانت، مهر دردناک نسیان را نگذار برویشان.
یادت بیاور، مگر نگفته‌ای مرا می‌پرستی؟ چه شد حال کافر شده‌ای؟
جانانم، باورم را چرا برده‌ای؟
نمی‌توانم باور کنم... باور نخواهم کرد.

آبگینه: آینه
زجاج: آینه
فواد: قلب
نسیان: فراموشی
 
آخرین ویرایش:
Sep
5,845
14,915
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
در این روزاها زمزمه‌هایی دورم را احاطه کرده است!
سخنان‌شان همچو سوهانی روحم را می آزارد.
کالبد بی‌جانم تهی از هر حسی شده است؛
با چشمان اندوهگینم تصاویری را می‌بینم که جز گسیخته شدن روح از کالبدم دگر معنایی ندارد.
شانه‌هایم دگر تاب و تحمل بار غمی که بر دوشم نهاده‌اند را ندارد!
جز ارتحال، مرا چاره‌ای نیست نگارا؛


 
آخرین ویرایش:
Sep
5,845
14,915
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'

حال من بعد تو؛
همچو ماهی که در تُنگی تَنگ اسیر شده است
همچو مزرعه‌ای که در خشک‌سالی نهال‌های امیدش را جوانه‌های کوچکش را از دست داده‌ است
همچو ابر سیه‌فامی که محکوم به نباریدن است
همچو بغض سنگینی که قصد شکستن ندارد
همچو دیوانه‌ای که در جمع هوشیاران افتاده است!
این‌گونه است حبیب قلب بی‌پناهم!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا