تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,008
167
19
مشـهد
[ بسم‌الله‌الحق ]

1657526339051.png


نام اثر: غراب
سرشناسه: سیدآبادی، مطهره | 1383
موضوع: دلنوشته
سبک/ژانر: تراژدی، عاشقانه
سطح: ویژه
سال نشر: یک هزار و چهارصد - 1400.
منتشر شده در: انجمن کافه نویسندگان - تالار ادبیات - بخش تایپ دلنوشته.

مقدمه:
چشم‌ها حرف‌ها را فریاد زدند و رگ‌های خونیِ سفیدی‌ها پاره شد!
ل*ب‌ها در تاریکی با صدا گریستند؛ مهر سکوت برآن‌ها دوخته شد.
افکارمان را زلزله چند هزار ریشتری لرزاند و اضطراب و استرس، سکان لرزش دست‌ها را به دست گرفت... .
ما راه را اشتباه آمدیم؟!
تاوانِ کدام اشتباه‌مان، این روزهای لعنتی‌‌ست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,682
193
رَهـایـی
108025_aa934bde3f917d6d5e0a65a29c2bfe98_bpkd.png
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ دلنوشته در انجمن کافه نویسندگان

شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد برای دلنوشته

پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ برای دلنوشته

همچنین پس از ارسال ۲۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی

اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه

115797_66f26ebfb4633ad09c3597c14d842af7.gif


|کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان|
 
آخرین ویرایش:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,008
167
19
مشـهد
درست میان خط‌‌به خط‌ این خطوطِ موازی بی‌سر و ته، بین خط‌ خطی روزگار هفت‌ خط، ما بین تمام خط خطی‌های خط کشی جاده‌ی زندگی، کمی مانده به خط پایان، روی خط با خط شکسته‌ مانند تکه‌های مخطط، قلب با روحی برهنه از هر حس و چشم‌های زخمی و ل*ب‌های خنده سقط کرده و گوش‌های مجنون در انتظار صدای لیلی... .
نه!
خود لیلی.
با انتظار و بغض بی‌حسی را که تمام وجود پر از آتش حس جنون را با تک‌تک کلمات
در قعر چاه احساسش انداخته را فریاد می‌زند!
 
آخرین ویرایش:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,008
167
19
مشـهد
سبز باش و ریشه بزن در خاکِ خاکستریِ جسم به آتش کشیده‌ات!
ویرانی‌ها دراین وادی، زیادند جانم!
شکسته‌ای؟ می‌دانم... .
خسته‌ای؟ می‌دانم!
جایِ ردِ پاهایِ جامانده بر روی ترک‌های قلبت درد می‌کند؟ می‌دانم.
ما باختیم، می‌دانی؟!
خودت را در میان دنیای خاکستری‌ات رها کن!
اینجا امیدی به فریاد زدن نیست؛ صدا به صدا نمی‌رسد، دست به دست نمی‌رسد، این‌جا دوره‌ی شنیده نشدن‌ها و نرسید‌ن‌هاست.
خودت را، جسم و روحِ خسته‌ات را رها کن... .
 
آخرین ویرایش:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,008
167
19
مشـهد
من‌ هیچ‌وقت‌ نتوانستم درد‌هایی که در قلبش رسوخ کرده بود، غم نشسته در قلبش، تیر پشت تیرِ فرود آمده در زخم‌های جوانه زده روی بخیه‌های فرسوده را درمان کنم.
من تنها می‌توانستم‌‌‌‌ در چشم‌هایش نگاه کنم و بعد سیلِ‌ چشمانم‌ را‌ در دریای سحرآمیز غم‌های عالم روانه کنم... .
من تنها می‌توانستم تمام مسیر‌ را بدون لحظه‌ای توقف، در آغوشش‌بگیرم و آرام بگویم:
- غمت‌ نباشد من‌ هستم!
ولی می‌دانی؟
انگاری لبخند‌ها در این وادیِ درد، فروشی‌ نیست؛
انگاری کسی خریدار‌ درد نیست.
انگار دردها هم فروشی نیست وگرنه غم چشم‌هایش، ترک‌ دلش، خستگی روزهایش‌ را،
تمامش را، به جان می‌خریدم... تمامش‌ را!
آخر او جان من بی‌جان بود و هست، که جانم‌ می‌رود‌ برای تمامِ تمامش!
 
آخرین ویرایش:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,008
167
19
مشـهد
شلاق‌‌ این‌ روز‌ها برتن‌های‌ زخم‌خورده‌ که می‌خورد، رگ‌های سرخ که تاب ضربات را ندارند خون سرخ و سرد می‌پاشند بر جدارِ بی‌رنگ همین روز‌ها... .
خون سرخ رنگ، مثل چشم‌های غرق شده در کاسه‌ی خون می‌ماند.
برای روح؛ نه درد شلاق‌ها، نه‌ خون جاری شده به چشم می‌آید و نه چشم‌هایِ به خون نشسته!
برای روح حال و هوای جسمش عادی شده؛ روح‌‌گم‌ شده در حوالی کسی.
و تو چه می‌دانی از فکری که تمام ذکرش شده هوای قلب حبیبکش!
تو چه می‌دانی کلافه‌وار، غرق حسی آغشته به حس‌های عجیب و غریب‌‌ست.
ولی روحِ بی‌قرار من می‌داند؛
می‌داند... .
خواب‌های حوالی تو چه، آنها هم می‌دانند؟
و‌ چه کسی می‌داند من را؟!
 
آخرین ویرایش:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,008
167
19
مشـهد
به من بگو توهم جسم‌های پوشالی سرگردانِ دونده با پای پیاده، درجاده بی‌سر و ته زندگیِ بی‌ته سر را دیدی؟!
به من بگو فریادی که گوش فلک را کر کرد، شنیده شد در حوالی تو؟
به من بگو بغض یاکریمِ نشسته کنج گلویت را کدام ابر تیره این آسمان، می‌باراند؟
به من بگو چطور انس‌، آنی جا می‌گیرد در قلب کوچکی؟
به من‌ بگو ماه شبِ شب‌های تارم تویی؛ یا ماه شب، شب‌های تار توست؟
به من‌ بگو... .
به من‌ بگو چگونه‌ بگویم گم‌شد‌ن در چال کنارِ گونه هم امکان دارد؟
به من بگو!
 
آخرین ویرایش:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,008
167
19
مشـهد
حس‌هایِ بد و منفی‌ جهان را چقدر دیگر داخل قدر مطلق‌ بفرستیم‌ تا سرد و یخ زده بیرون نیایند؟
شکستگی‌های اتفاق‌های خوب افتاده‌ را چقدر دیگر با دستانِ زخمی تاول زده‌ جمع‌ کنیم تا زخم‌ نشود بر زخم‌هایِ‌ دیگرمان!
صدای شکستن‌ها آن‌قدر بلند است که تشویش می‌کند‌ درد سر این سرِ پر درد ما را... .
سردرد ما از دستمال بستن گذشته؛ قرص‌ها هم مارا جواب کردند و ما ناچار و بی‌چاره از این ناچاری.
خودم را می‌سپارم به ل*ب‌های اشک‌چکانی که جاهای خالی آتش گرفته را فریاد می‌زنند و چشم‌های خالی از خنده‌های خشک‌شده‌ چشم انتظار، گوش می‌کنند.
صدایی که از ته دلِ دفن شده می‌خواند؛ بیا که این تن می‌رود رو به ویرانی!
 
آخرین ویرایش:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,008
167
19
مشـهد
و دیگر آن منِ سابق را نخواهم یافت وقتی‌ که ترکیده‌اند تمام تک به تکِ حباب‌های دل‌خوش کننده، وقتی که به خاک نشسته‌اند و خاکسترشان را دود کرده‌ام... ‌.
رو به زوال و نابودی که به روی به سرعت هر پلک زدن و آن دم که بوی خونِ متعفن بیاید از هر نطفه‌ای که بسته‌ای، و به آرامی به تماشایشان بنشینی و آنی که خبر از تهی بودنت را بدهند به تضرع لحظه‌هایی خواهی رفت که جان از وجود می‌کشند و به سوی سیاهی می‌روی؛
محکوم هستی به اعماق صفر وجودی بروی، آنجا که ثقلی از فریادها را با صامت‌ترین زبان‌ بزنی!
تبعید می‌شوی به بی‌نهایت سکوت از فریادهای بلعیده شده و به چشم دل می‌بینی ارجحیت دیدن از شنیدن را و قضاوت کبودی کلماتی که جز سیاهی هیچ ندارند... و حماقت بی‌ماهیتیِ اشک‌هایی بر سر قلم و خط به خط دفتر کاهی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,008
167
19
مشـهد
روزها می‌گذرند و‌ می‌خندم؛ به تماشایم که می‌نشینند از تناقض خشکی خنده‌هایم به دروغین بودنشان می‌خوانند و یا حتی‌ نه این‌گونه... .
موهایم را کوتاه خواهم کرد، ازته که بتراشم حکم صادره برای‌ لبخندهایم به اجرا در می‌آید.
پارادوکس‌های ساخته شده از خروجی‌هایم درون حباب‌ها تحمل این حجم تنهایی را ندارند.
یک نفرآمده و از درون جعبه‌ی آرزوها تنها خودکشی واژه‌ها را بیرون کشیده.
پکی‌ سنگین به سیگارش زده و‌تنها کارت طلایی شانس را می‌سوزاند؛ دستی به موهایش می‌کشد، بندکفش‌هایش رامی‌بندد، چشم که باز می‌کنم صدای شاپرک می‌آید و بوی‌ خاک!
تهوع سنگینی بود، تمام نگفتن‌ها را بالا آوردم اما حکم همان دلی‌ بود که هیچ نمی‌شناسمش!
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا