- Feb
- 1,976
- 2,556
- 168
ما بهم قول داده بودیم!
انگشت همو محکم فشار داده و قول داده بودیم: عاشق هم بمونیم!
حالا اینکه اون سه سال از من کوچیکتر بود اهمیتی نداشت.
چیزهای مهمتری هم بود. من مشقاشو می نوشتم و اون نقاشیامو می کشید. بعد با هم می دویدیم تو کوچه و تا خود شب "زو"می کشیدیم. حس خوبی بود؛ اینکه تو راه مدرسه اون سیب ته کیف شو می داد به من و من با احتیاط از روی خط عابر پیاده ردش می کردم اون طرف. مدرسه مون چسبیده بهم بود. امتحانا رو که می دادیم سهم هر کوچه و خیابونی یه ورق از کتابای درسی مون بود. اون با دهن بی دندونش می خندید و حسابش رو ورق ورق می کرد و من وقتی سیب سرخ اونو گاز می زدم علوممو تیکه تیکه می کردم.
اما...
همه چیز از اون روز لعنتی شروع شد. همون روز که مامان با اخم گفت : تو دیگه بزرگ شدی!
و اون توی کوچه با یه نگاه زیر چشمی از کنارم رد شد. انگار باید باور می کردیم که بزرگ شدیم.
اما
آدم بزرگ ها هیچ وقت روی قول شون نموندن.
سهم مون شد خیابونایی که تنهایی ازشون رد شدیم. چون بزرگ شده بودیم!
دلم سیب می خواد. یه سیب که بوی نم کوله پشتی و مداد تراش بده...
لینک اثر
نویسنده: آزیتا خیری
گوینده:
@SARA_M
آخرین ویرایش توسط مدیر: