تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

دلنوشته دل‌نوشته دیس | اوزان کاربر انجمن کافه نویسندگان

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Nov
115
0
103
وضعیت پروفایل
روزی آید که دلم هیچ تمنا‌ نکند
نام اثر: دیس
به قلم: اوزان قشمی، ۲۰
موضوع؛ دلنوشته
ژانر: تراژدی
سال نشر: یک هزار و چهارصد - ۱۴۰۰
منتشر شده در: انجمن کافه نویسندگان- تالار ادبیات- بخش تایپ دل‌نوشته.

دیباچه : پر از درد و ناله گلایه های خفه کننده اما لال بر کفه تخت، با تبسمی تلخ نظاره گر اطراف بودم...
سنگینی بغض در گلو زهری کشنده از بذر نا امیدی را در دلم می‌پاشید...
#اوزان_نویس
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
818
86
119
وضعیت پروفایل
ما بد نیستیم ولیکن، دوران با ما بدی کرد.
108025_aa934bde3f917d6d5e0a65a29c2bfe98_bpkd.png

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ دلنوشته در انجمن کافه نویسندگان

شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد برای دلنوشته

پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ برای دلنوشته

همچنین پس از ارسال ۲۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی

اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه


115797_66f26ebfb4633ad09c3597c14d842af7.gif


|کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Nov
115
0
103
وضعیت پروفایل
روزی آید که دلم هیچ تمنا‌ نکند
ناگه بزد آن زبان سرخ شیطانی، باحالتی متشنج از پریشانی
همان ریسمان امیدی که مرا به سویت میکشید
حال چو خنجری بران در سـ*ـینه ام فرو می رود
کیست در دل بپروراند غرور و فخر فروشی کاذب ؟
آری آنچه از قلبم بر قلم جاری می شود ندای حق است
در سر عقده بستی، تغذیه می کنی دل مارا ؟
زخم دل گر حاصل گردد از زبان ما، دنیا تاریک شود برتو همچو قبر کافران !
ستمکارم ! که دل دادم
حال در بسـ*ـترم به عواقب خویش مینگرم
پسرک، خاموش باش ...!
بی ثباتی حاکم است ! جدایی لازم است!
بگذر از توهمات حیات، در خلوتت راز و نیاز کن، تا نشوی محتاج غریبی...
#اوزان_نویس
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Nov
115
0
103
وضعیت پروفایل
روزی آید که دلم هیچ تمنا‌ نکند
شرح بینش درون؛ مملو از هزارتوی افکار منفی‌ست،
که آتشی در دل افکنده و سیلی از اشک‌ها را روان می‌سازد.
مرا آینه‌ی وجود خود قرار داده‌ای.
آنچه به زبان می‌آوری در حقیقت ذات پلید توست!
جامه‌ی ننگی که برتنت دوخته شده، پیامدی از اعمال رقت انگیز توست!
خود بدهکاری، توهم طلبکاری در سرت داری!
گمان می‌برم در دنیای ماورائی، آلوده بمانم به ویروس تنهایی.
مرا به حال خود واگذارید!
نیک می‌گویم، جفا بدارید!
زیرا سمت هاله‌ای چرک آلود کشیده شده و از آدمی ربوده شدم.
همان سیاه چاله‌‌ی مرگباری که تا انتهای روحت را خراشیده و می‌آزارد...
#اوزان_نویس
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Nov
115
0
103
وضعیت پروفایل
روزی آید که دلم هیچ تمنا‌ نکند
نجوایِ هـ*ـوس درون و انحنای عطش برون، در توالی فراخنای جنون، مردابی بود که در آن فرو رفته‌ام.
آری؛ من طعم سخره را چشیده، رنج بسیاری دیده و از این سراب حیات خود‌کفا بیرون آمدم.
می‌بینم که چشم هایت گشاده شده؛
به به خبری با صفا، روشنایی دل‌ها!
چه خوش آمد، شگفتا!
رمیده شد ز این‌جا،
این است فرجامی ناهمسان.
شعله‌ای بر افروخته، از خشم و انتقام!
بر تو گویم؛ ای فلان، آویزه گوشت بدان
زخم های کهنه‌ی ذهنم، گر بیرون پاشید...
قلب‌ات را چو اسید، خواهد بلعید!
برخی آدم‌ها نیز چنین اند؛ تا به سنگی نخورند، آرام نمی‌گیرند.
اصلا به من چه؟!
بخورید نوش جان، گوارایِ وجودتان
#اوزان_نویس
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Nov
115
0
103
وضعیت پروفایل
روزی آید که دلم هیچ تمنا‌ نکند
گویا هیولایِ درونم آزاد گشته، و از افکار غوطه در احساساتم رهایی نیافته و سرخوش رنج می‌چشم!
تاریکی ریشه در من و من ریشه در تاریکی‌‌...
نمی‌هراسم این‌بار، تابوشکنی می‌کنم! چو گمان می‌بری از دور در امانی... اما این منم که تو را به حال خود انگاشته‌ام!
چه خصومتی با من داری؟ نمی‌خواهی به زبان آوری؟
افکار عاری که در سرت پرورش یافته، زائده‌ی ذهن بیمار اطرافیان توست!
از من آرام می‌هراسی؟ می‌دهمت حق، لال بمانی!
به خودت می‌بالی، چادری در سر داری؟
آری، تو فریبنده‌ی زیان‌باری، هم‌سان روبهی مکاری!
چو پرده‌ی ذلت، رویت انباشته شده و بوی نفرت می‌دهی!
سنگینی ذهنم از انرژی‌های متواری، سوظنی از دیدی که بر من داری...
چون مار بی‌سری، که در دست من افتادی!
بترس از خشم من، ای دشمن!
گمان می‌بردی، دانایی!
آری!
لیکن از نادانی!
خود روشن‌دار ای دوست مخالف، گام بر می‌داریم در ره عواطف...
من آرامم، آرام‌تر از شیر وحشی!
تاریکی ریشه در من و من ریشه در تاریکی...
#اوزان_نویس
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Nov
115
0
103
وضعیت پروفایل
روزی آید که دلم هیچ تمنا‌ نکند
نامه‌ی اعمال جهان برزخ مانندم، در دست چپ‌ام است
مبدل شده‌ام به آدمی به دور از انسانیت، به دور از معنویت!
مانند عروسكی پرخاشگر، غمگین و بد بین
سردرگم از آنچه ایزد در سرشت نوشت
و به دنبال هـ*ـوس هایِ زودگذر دنیا
می‌گویم چرا چنین تفسیر بد از خودم؟
زیرا که شبانگاه ندایی آمد بر سرم
فرو رفته‌ای در ظلمت و دریغ از ذره‌ای شعور!
دور شده‌ای از نعمت و بکل از بیخ ریش کور!
چرا پند می‌دهی به آن چه عمل نمی‌کنی؟
پس مبراست که خود؛ فرمانروای جاهلی...
عفریته‌ای علاف و متعفنی...
#اوزان_نویس
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Nov
115
0
103
وضعیت پروفایل
روزی آید که دلم هیچ تمنا‌ نکند
من در کوی غریبانه و در اتاق درویشانه‌ی خود، بی‌رهگذری مانده‌ام
بی‌رمق، می‌نویسم از بغض نشکسته و سنگینی در گلویم؛ گمان می‌برم قلم با ریتم قلبم جور می‌شود!
سوختن را بهای پختن، دانستم و دانستن را بهای خواستن...
در چشمان بی‌سو به اطراف خیره می‌شوم
فضای شطرنج مانندی ترسیم می‌شود.‌‌..
حس شیری را دارم که در اطراف کفتارهای ببر نما، احاطه شده!
و هر دم غرشش برپاست!
تو بد می‌کنی تا ذهن بیمارت تغذیه کند، از حس خبیثانه‌ی درونت تا سیر شود بت درونت!
#اوزان_نویس
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Nov
115
0
103
وضعیت پروفایل
روزی آید که دلم هیچ تمنا‌ نکند
بار منفیِ ذهنم تمام و کمال، نثار قلب سیاهت باد.
بارانی که می‌بارید با محبت بر درونم، نیست و من خشکیده‌ام.
مهتابی که می‌درخشید یک روزی، افتاده به گوشه‌ای باریك و تار...
چه می‌پنداری تو ای بد ذات؟
آه از آدم‌های کج ثبات و بی‌بند و بار!
کینه توزی و رشك دوزی پرونده‌ای بسته‌‌ست؛ بسته شده !
قصاص می‌خواهم ای خدا؛ مرگی‌ باشد خمناك و دردناك ...
زیرا شعله‌ی خشم در من افروخته شده و به آتش می‌کشد مرا.
در توهمی سرخوش جان بده، ذره‌ای تاثیر ندارد ای جان جانان!
چو پر از درد شدم، طرد شدی از درونم!
به آرامی می‌ریزد، اشک از چشم پر خونم...
نمی‌خواهم که بروی، ولی من غرق غرورم...
این دم نفسی نیست، و من خودِ جنونم!
#اوزان_نویس
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Nov
115
0
103
وضعیت پروفایل
روزی آید که دلم هیچ تمنا‌ نکند
در آستانه‌ی فروپاشی دنیای متروکه و برزخ مانندم، در خلأای متواری دور از اندیشه‌ی خود به سر می‌برم.
تمام تمنای قلب و ذهنم آن بود، که رستاخیز را با لــب های دوخته شده از ترس و اعمال بی‌پرده مانده از گنــاه به اتمام برسانم...
به راستی که چه حسی جز غیبت تو، می‌تواند انقدر مضحك باشد؟!
پس بدین گونه است که؛ حکایت می‌کنم از دل، شکایت می‌کند از تو...
#اوزان_نویس
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا