اتمام یافته رمان به فاصله‌ی یک رویا | M£Riya کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
65844_9ada2084864ef606c4cb37fa2da48ebb.png

نام رمان: به فاصله‌ی یک رویا
نویسنده: M£Riya
ژانر:اجتماعی، تراژدی، عاشقانه
ناظر: @_mahdi.8399_
ویراستار: تیم ویراستاران
خلاصه:
به دست‌هایش نگاه کرد، خالی بود. به پشت سر خیره شد، پل‌ها شکسته بودند. روشنایی مقابل به سلول‌‌هایش فراخوان حضور می‌داد؛ اما هنوز به هویتش شک داشت. با دست‌های پر از هیچ و پاهای گره خورده به ریسمان پوسیده‌ی خاطرات کورسوهای امید را پی‌ می‌گرفت بلکه از تاریکی مطلقی که خودش را در آن حبس کرده بود، نجات یابد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
41277_04a96c11517b69a8363b6de81d500ccc.jpeg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و آموزش قرار دادن رمان را در این تاپیک مشاهده کنید

آموزش قرار دادن رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه بارمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.

تاپیک پرسش سوال‌ها

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد 10 پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.

دریافت جلد

نویسنده‌ی عزیز جهت درخواست طراحی بنر اختصاصی رمان خود، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست بدهید.

درخواست بنر تبلیغاتی اختصاصی

پس از ارسال ۲۵ پست می‌توانید درخواست نقد بدهید.

درخواست نقد رمان


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ برای رمان

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر از شما

| کادر مدیریت کافه نویسندگان |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام
باز به دنبال پریشانی‌ام
طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی‌ام
آمده‌ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه‌ی طوفانی‌ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام
آمده‌ام با عطش سال‌ها
تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی‌ام
خوب‌ترین حادثه می‌دانمت
خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی‌ام
حرف بزن، حرف بزن، سال‌هاست
تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام
ها به کجا میکشی‌ام خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانی‌ام!
«شاعر: محمدعلی بهمنی»
***
من امید دارم روزی خورشید از همان سمتی که ما می‌خواهیم طلوع می‌کند و نور عشق در ورطه‌ی زندگی‌مان پرسه می‌زند.
من به راز و نیاز گنجشک‌های پشت پنجره ایمان دارم، به غرش رعد، به زلالی قطرات باران. نفسم باش تا زنده بمانم.
***
(هوالعیم)
طعم گس خون را در اعماق حلق و بینی‌ام احساس می‌کردم. گرمای خونی که روی پوست سردم از بینی سمت دهانم سر می‌خورد، حس بدی القا می‌کرد؛ اما توان حرکت دادن دست‌هایم که انگار صد‌ها کیلو وزن داشتند را نداشتم. یعنی بی‌نهایت دلم می‌خواست بلند شوم و کاپشن چرم مشکی زوال در رفته‌ام را بتکانم، خون سرخ روی صورتم را تمیز کنم، لبخند پیروزمندانه‌ای بزنم و بقیه راه نیمه تمامم به سوی نا‌کجا را بروم؛ ولی پلک‌هایم یکی به دو می‌کردند، انگار هزار سال بود که نخوابیده بودم.
جدول گوشه‌ی خیابان پشت سرم را شکافته بود و درمانده پخش زمین شده بود. خونی که از پشت سرم جاری شده بود را نمی‌توانستم ببینم؛ اما موهای مشکی‌ام که به تازگی کوتاهشان کرده بودم خیس شده بودند و این به من اثبات می‌کرد که درد وحشتناک سرم، بی‌خود نیست! چشمانم که حالا به جز میلی‌متری باز نمی‌شدند، صاحب ماشین و آدم‌های اطراف را نظاره می‌کرد که با هول و ولا سمتم می‌دویدند. در دلم پوزخندی زدم، یعنی جان من هم برای کسی مهم بود؟ زنده ماندن من چه دردی از آن‌ها دوا می‌کرد؟ شاید مسئله چیز دیگری بود، چرا که بیشتر‌ها مرگ انسانیت بر من اثبات شده بود. شاید موبایل به دست می‌خواستند لحظات جان دادن جوان ناکام را ثبت و ضبط کنند.
همهمه‌شان بلند شده بود، انگار آمبولانس رسیده بود. طولی نکشید که احساس کردم از روی زمین بلند شدم. تنها حسی که از محیط اطراف داشتم، اصوات درهم شان بود که آن هم شدتش رو به زوال می‌رفت.
نمی‌دانستم مرحله‌ی بعدی چیست، تا پر شدن کادر تصویر از نور سفید را در فیلم‌ها را دیده بودم از ادامه‌اش اطلاعی نداشتم. یک راست به جهنم فرستاده می‌شدم، همان جایی که ننبابا می‌گفت، جایگاه دروغ‌گویان و ظالمان است؛ اما من فقط قربانی ظلم و دروغ‌ها بودم. شاید برای قربانی‌ها فضای بهتری طراحی شده باشد، نمی‌دانم.
صدای اطراف کم و کم‌تر می‌شد و چشم‌هایم برای خواب مشتاق‌تر. ناتوانی‌ام در حدی بود که حتی نمی‌توانستم زبان را در کام بچرخانم و پاسخ سوالی که تکنسین اورژانس چنیدین بار تکرار کرده بود را بدهم.
- آقا صدای من رو می‌شنوی؟ می‌تونی انگشتم رو فشار بدی؟
البته شاید هم می‌توانستم و نمی‌خواستم. شاید به مردن در این زمان و با این شرایط رضایت داده بودم، برای من مرگ آبرومندانه‌ای بود.
بن‌بست‌های پی‌در‌پی غرور و قدرت پوشالی‌ام را تباه کرده بود. از همان کودکی برایم سوال بود، پدر چرا باید برای تکه نانی تا نیمه‌های شب کار کند؟ چرا از این تلاش تنها لبخند‌های نیمه جان قسمت ما شود؟ و حالا، من چرا باید در آستانه‌ی سی سالگی بی‌هدف کوچه‌ و خیابان‌های شهر مردگان را طی کنم؟ سهم من از زندگی سوال‌های بی‌جوابی بود که نمی‌دانستم کسی پاسخی برای آن‌ها داشت یا نه؟
سال‌ها بود که خود را تسلیم شبیخون‌هایش کرده بودم؛ اما انگار با دیدن ضعف من، برای نابود کردنم بیشتر تحریک می‌شد. شاید هم دلش به حالم سوخته بود و می‌خواست با ضربات متعددش از منِ آواره‌ی میان خاطرات جنگ‌جو بسازد، غافل از آن که من خودم بیشتر از او مشتاق پایان زندگی مصنوعی‌ام بودم، فقط به خاطر قبح گناه تا بیست و اندی سال ادامه پیدا کرد، و گرنه خودم قبل تر‌ها تمامش کرده بودم.
- چشم‌هات رو باز کن! می‌تونی اسمت رو به من بگی؟
صدایش به تدریج از بین رفت و صدای آژیر آمبولانس در مغزم اکو می‌شد. اتفاقا خوب شد؛ چون مطمئن بودم، جوابی برای سوال‌هایش ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین