به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان خوش آمدید!

در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید.

در حال بررسی رمان جواهر سوم | نرگس محمدیان روشنفکر

افسونگر

مدیر آزمایشی تالار دوبله + صداپیشه آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر برتر ماه
تیم تگ
منتقد انجمن
گرافیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
عضویت
11/11/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
5,596
امتیاز
118
سن
21
negar_1703532379778_2lkm.png

عنوان: جواهر سوم
ژانر: جنایی، معمایی، اجتماعی، عاشقانه
نویسنده: نرگس محمدیان روشنفکر
سطح اثر: ویژه، برترین اثر سال
ناظر: @D A N I
خلاصه‌: آن‌خانه‌باغ، مجلل‌ترین عمارت شهر است. وسوسه زندگی در چنین‌خانه‌ای، برخی افراد را به داخل می‌کشانَد. پس از بسته‌شدن درها، آن‌ها مجبورند انتخاب کنند تا آخر عمر در خانه‌باغ بمانند یا هر کدام سه جواهر پیدا کنند، در حالی که در محل زندگی‌شان فقط پنج جواهر برای دو نفر پنهان شده است. به طور خلاصه، طبق قانون بازی کسی که جواهر سوم را زودتر بیابد نجات پیدا می‌کند و پس از آن، مرگ در خانه را باز می‌کند...
لینک نقد کاربران:
لینک عکس شخصیت‌های رمان:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
124420_029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مقدمه:
انسان‌های تنها، دورشان پر از دیوار بلند است. انسان‌های تنها به در امید می‌کوبند و ناامیدی، شوک بزرگی به آن‌ها وارد می‌کند. انسان‌های تنها هر چه تلاش می‌کنند بالاتر بروند، بیشتر از اعماق فرو می‌روند. انسان‌های تنها تقلا می‌کنند به دیگران نزدیک شوند، اما دستان بزرگی آن‌ها را به داخل دیوارها هل می‌دهد. انسان‌های تنها از فریاد کشیدن خسته می‌شوند. انسان‌های تنها می‌خواهند بمیرند اما نمی‌میرند؛ می‌خواهند زندگی کنند اما زندگی نمی‌کنند. انسان‌های تنها حاضرند بهای دوستی را با خون خود بدهند. انسان‌های تنها قبل از این‌که به خودشان بیایند، متوجه می‌شوند یک زندگی پر از اشتباه داشته‌اند. انسان‌های تنها...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فصل اول: جواهرات ارغوانی
دو زن با برخوردی محترمانه پاکت‌های نامه را به دست دو دختر جوان رساندند. کیمونوهای ابریشمی سفید و صورتی‌، جواهرات و آراستگی موهایشان نشان می‌داد از خانواده‌ای ثروتمند و اصیل هستند. گویا برای انجام کاری عجله داشتند؛ خداحافظی کردند و سوار ماشین شدند. دختران جوان پاکت‌ها را به آرامی باز کردند و مبهوت نامه‌ها شدند. گل‌های سه‌پر سرمه‌ای، مشکی، قرمز و صورتی بالای نوشته‌ها به ظرافت نقاشی شده بودند. بوی خوشی از کاغذ احساس می‌شد؛ فرستنده نامه را معطر کرده بود و متنی با ابراز احساسات صمیمانه روی کاغذ واشی با قلمو و جوهر جامد نوشته شده بود. در نگارش آن‌متن، تمام اصول خوشنویسی زبان ژاپنی به خوبی رعایت شده بود. ساده بگویم، آن‌نامه در این‌دنیای پر از نقص، بی‌نقص‌ترین چیزی بود که یک انسان آن‌لحظه می‌توانست ببیند. دو دختر از این‌که یک فرد سرشناس آن‌ها را می‌شناخت شگفت‌زده بودند، اما نمی‌دانستند او چه کسی است. یکی از دختران، با صدای نازک مایل به جیغ خود شروع به خواندن نامه کرد: " دوست خوبم، کیومی... نمی‌دانی برای دیدن تو تا چه اندازه ضربان قلبم هماهنگ با عقربه‌های ساعتم لحظه‌شماری می‌کند. منی که بیش از پنج سال است فقط منتظر لحظه مرگ بوده‌ام و شوق هیچ چیز را نداشته‌ام، اکنون خوشحالم که نامه من در دستان پرمهر توست. می‌دانم از زحمت‌کشیدن بی‌فایده خسته‌ای؛ من برای تو یک زندگی رویایی فراهم می‌کنم، یک زندگی بامعنا."
متن نامه دختر دیگر، یعنی آکانه کاملا متفاوت بود؛ اما محبت‌آمیزبودن محتوای نامه تغییری نکرده بود. کیومی و آکانه با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و صدای خنده‌شان در کوچه پیچید.
-‌ یک مرد این‌نامه را فرستاده است؟
-‌ یک مرد در یک روز برای دو دختر نامه عاشقانه فرستاده است؟!
-‌ اگر بتواند یک زندگی رویایی فراهم کند مشکلی ندارم هووی تو بشوم!
-‌ البته اگر بتواند یک زندگی رویایی فراهم کند!
دو دوست با خنده درهای چوبی خانه‌های کوچه خاکی را پشت سر می‌گذاشتند، تا این‌که تابلوی زنگ‌زده مغازه دنج خانم آیکاوا توجه آن‌دو را به خود جلب کرد.
-‌ این‌همه راه آمدیم؟ باورم نمی‌شود!
-‌ وقتی یک موضوع خوب برای بحث داشته باشی، طولانی‌بودن راه را احساس نمی‌کنی.
خانم ایزانامی آیکاوا خیلی‌وقت بود موهایش را رنگ نکرده بود؛ بین موهای مشکی پرکلاغی‌اش، تار موهای سفید همانند تار عنکبوتِ گوشه پنجره در نور آفتاب بعد از ظهر می‌درخشیدند. آکانه و کیومی سلام کردند. پلک‌های افتاده خانم آیکاوا، خستگی او را بیشتر از همیشه فریاد می‌زد.
-‌ کمک می‌خواهید؟
-‌ کارم همین‌الان تمام شد؛ به هر حال ممنون.
آکانه و کیومی وارد مغازه شدند. بوی عطری تند و شیرین با اندکی بوی عرق مخلوط شده بود. خانم آیکاوا زن به شدت سخت‌کوشی بود. برخلاف انتظار مردم از صاحب مغازه لوازم‌آرایش و زیورآلات، او اصلا حوصله رسیدگی به ظاهر خود را نداشت. سن زیادی نداشت و هنوز به چهل‌ سالگی نرسیده بود، اما شخصیتش حس گل‌های خشک آویزان‌شده از سقف مغازه را به مشتری‌ها القا می‌کرد. برخی علائمی که بروز می‌داد نمایانگر بیماری او بود ولی مدام لبخند می‌زد و سعی می‌کرد لحنش را با انرژی فراوان بیامیزد.
آکانه به کانزاشی‌های چوبی سفید با گل‌های سنگی رز قرمز اشاره کرد.
-‌ این‌کانزاشی‌ها جدیدند؟ دفعه قبل که به مغازه آمدم ندیدم‌شان.
-‌ یک ماه پیش این‌کانزاشی‌ها را این‌جا گذاشتم، اما کسی نمی‌خرد چون گران‌اند. بعد از مدتی متوجه شدم تعدادشان دارد کمتر می‌شود... برای این‌که دزدی از اجناس گرانبها کمتر شود، کانزاشی‌های باارزش را فقط در صورتی نشان می‌دهم که ظاهر مشتری‌ها مانند افراد ثروتمند باشد.
آکانه لبخند تلخی زد.
-‌ یعنی ما ثروتمند هستیم؟
-‌ الان دیگر برایم مهم نیست کانزاشی‌ها به فروش می‌روند یا دزدیده می‌شوند. می‌خواهم از شر اجناس خلاص شوم و مغازه را بفروشم.
کیومی با تعجب به خانم آیکاوا نگاه کرد و سرش را پایین انداخت؛ حزن اندکی در صورتش نشست.
-‌ می‌خواهید بعد از فروش مغازه چه کار کنید؟
خانم آیکاوا با صدایی آهسته و پر از تردید گفت: "نمی‌دانم." و به نامه‌ای که روی میزش بود زیرچشمی نگاه کرد؛ نامه‌ای با نقاشی گل‌های سه‌پر مشکی، سرمه‌ای، قرمز و صورتی. کیومی و آکانه محو تماشای کانزاشی‌ها و سنجاق‌سینه‌ها شده بودند
.
 
آخرین ویرایش:
این انگشتر سبز زمردی خیلی زیباست!
-‌‌‌ حیف... پول اجاره دخمه‌مان اجازه نمی‌دهد چیزهایی که دوست دارم را بخرم. تازه، از وقتی برادرم پایش شکسته زندگی‌مان سخت‌تر شده... هنوز نوجوان است اما دستمزد کارگری‌اش کمک‌خرج خوبی برای پدرم بود.
خانم آیکاوا مشغول تمیزکردن درهای چوبی بود. نامه را داخل کشو گذاشت در فکر فرو رفت. سپس خیلی مظلومانه گفت: " مراقبت از برادرت کار سختی است، نه؟"
کیومی چرخید و به چشمان غم‌زده او نگاه کرد.
-‌ بله، سخت است؛ برادرم تابه‌حال خوبی‌های زیادی به ما کرده؛ باید با نهایت توان جبران کنیم. اگر او به خاطر ما کارگری نمی‌کرد الان پایش سالم بود."
چند لحظه سکوت فضا را فراگرفت. آفتاب پشت ابرها پنهان شده بود و دیوارهای مغازه به رنگ قهوه‌ای تیره دیده می‌شدند. در این‌نور کم، دیگر تار موهای سفید خانم آیکاوا دیده نمی‌شد. دو دختر جوان، دو گل‌سر کوچک ارزان‌قیمت خریدند و خداحافظی کردند.
زمزمه آکانه، محتوای نامه را بازخوانی می‌کرد. پایین کاغذ نوشته بود:" وعده دیدار ما، خانه‌باغی که هر روز با حسرت نگاهش می‌کنید."
آکانه سر جای خود ایستاد. کیومی بعد از طی‌کردن چند قدم، به سمت او بازگشت.
-‌ چرا ایستادی؟
آکانه نوشته ریز پایین نامه را مقابل صورت کیومی گرفت. فرستنده می‌دانست آن‌دو در پیاده‌روی روزانه از کنار آن‌خانه‌باغ رد می‌شوند و از رویای زندگی در چنین‌خانه‌ای می‌گویند. قرار ملاقات داخل خانه‌باغ بود، یعنی ممکن بود فرستنده صاحب آن‌خانه‌‌باغ باشد.
تا رسیدن زمان قرار ملاقات، یک ساعت و چهار دقیقه مانده بود. آن‌دو صرفا از روی کنجکاوی قدم‌ها را بلندتر کردند تا زودتر به محل قرار برسند. غباری نارنجی روی زمین پاشیده شده بود و با تند گام‌برداشتن، باد خنکی صورت‌شان را لم*س می‌کرد. هنگامی که به خانه‌باغ رسیدند، هوا تاریک شده بود و یک خط محو، بین رنگ نارنجی و سرمه‌ای آسمان مرز ایجاد کرده بود. کیومی و آکانه مقابل درهای بزرگ ایستاده بودند. راس ساعتی که روی نامه نوشته بود درها باز شدند. آن‌دو با تردید به یکدیگر نگاه کردند. نمی‌دانستند در خانه چه چیزی در انتظارشان است. همراه با تاریکی شب، وحشت عجیبی بالای سرشان سایه انداخته بود‌.
درهای بزرگ گویا دروازه‌ای رو به جهانی دیگر بودند. آبی زلال مانند برکه وسط باغ و پلی چوبی با حکاکی نقش‌های نیلوفر آبی که باید برای رسیدن به خانه از رویش عبور می‌کردی... دور آب درختان بونسای رنگ سبز پرطراوت ملایمی به چشم‌ها هدیه می‌دادند و شکوفه‌های درختان گیلاس، رنگ صورتی را در باغ می‌پاشیدند. درختچه‌های بهِ ژاپنیِ سرخ در چند جای باغ، ترکیب رنگ زیبایی با درختان بونسای ایجاد می‌کردند. باغچه‌های کوچک پر از گل سیاه ‌تکه‌دار جاهای خالی باغ را پر می‌کردند. گل‌های سیاه شبیه خفاش بودند.
-‌ اسم این‌گل را شنیده بودم، اما تا به حال جایی ندیده بودم. گل سیاه حس عجیبی به من می‌دهد.
-‌ به نظرت وارد باغ شویم؟
-‌ مگر می‌شود وارد چنین‌بهشتی نشد؟
کیومی و آکانه وارد باغ شدند. دختری پنج‌ساله با صورت گرد و سفید، چشمان درشت براق و لبخندی مهربان از خانه بیرون آمد و قدم‌های کوچکش را روی پل گذاشت. روی موهای صورتی‌اش، تلی با دو گوش پشمی زده بود و پیراهن سفیدی که تا روی زانوهایش می‌آمد پوشیده بود.
-‌ چه لبخند شیرینی دارد! دوست دارم لپ‌هایش را محکم در دستانم فشار بدهم!
-‌ خیلی بامزه است!
دختر از روی پل رد شد و نزدیک‌تر آمد.
-‌ سلام، خوش‌آمدید دوستان من‌! اسم من میکی است. اگر می‌خواهید تا ابد دوستی ما ادامه داشته باشد از این‌پل رد شوید.
وقتی آکانه و کیومی گونه او را لم*س کردند، متوجه شدند انسان نیست؛ او یک آدم‌آهنی بود‌.
دو دختر که نمی‌توانستند سوال‌های ذهن خود را بی‌جواب بگذارند و بروند، تصمیم گرفتند قدم روی پل بگذارند.
 
آخرین ویرایش:
درهای بزرگ باغ خودبه‌خود بسته شدند. میکی گفت: "دو دوست جدید داریم... در مجموع هفت دوست."
-‌ پنج نفر دیگر در این باغ هستند؟
-‌ در واقع شش نفر. یک نفر هم دیر کرده، اما می‌دانم بالاخره می‌آید.
-‌ قرار است با آن‌ها هم‌اتاقی شویم؟
-‌ نه، اتاق‌ها دونفره هستند.
کیومی شانه‌هایش را بالا انداخت و تصمیم گرفت به‌جای سوال‌پرسیدن، گل‌ها و درختان باغ را تماشا کند. داخل آب حتی یک ماهی هم نبود. آکانه پرسید: "چرا در آب به این‌زلالی ماهی یا لاک‌پشت نگهداری نمی‌کنید؟" سوالش بی‌جواب ماند. کیومی می‌خواست به شوخی او را داخل آب هل بدهد. آکانه کمربند لباس کیومی را گرفت. صدای جیغ نازک دو دختر شنیده شد؛ نزدیک بود هر دو داخل آب بیفتند که میکی خیلی آرام آن‌ها را گرفت.
-‌ بچه‌ها نباید همدیگر را هل بدهند!
-‌ بچه‌ها؟!
آکانه بیست‌ساله و کیومی بیست و یک‌ ساله بود. طرز صحبت میکی آن‌لحظه طوری بود که گویا با دو کودک حرف می‌زند. آکانه با کف دستش پشت گردن کیومی زد.
-‌ عقل این‌بچه‌ربات از تو بیشتر است! چه شوخی‌های بدی می‌کنی... حتما پای برادرت را هم این‌طور شکستی!
-‌ ساکت شو!
میکی آن‌دو را به داخل خانه هدایت کرد.
-‌ من می‌روم. اگر با من کاری داشتید، اسمم را صدا کنید.
آکانه و کیومی برای او با تردید دست تکان دادند. روی سردر نوشته بود: "اتاق اول: ارغوانی"
فضا شبیه خانه‌های قدیمی اشرافی ژاپنی بود. زیر نور طلایی چراغ‌ها، رنگ صورتی با قهوه‌ای روشن چوب ترکیب زیبایی ایجاد کرده بود. یک میز بزرگ با پایه‌های کوتاه وسط اتاق بود و دو صندلی نرم و راحت صورتی هم‌قد میز دو طرف بودند. تشک‌‌های نرم ارغوانی با گلدوزی‌های صورتی روشن نیز در اتاق برای دو نفر فراهم شده بود. پنجره‌ها بزرگ بودند و از سرتاسر اتاق درختان ارغوان و بونسای دیده می‌شدند. تنها چیزی که با زیبایی اتاق تناقض ایجاد می‌کرد، نقاشی‌های بچگانه روی دیوار بود. دو بقچه صورتی توجه آکانه را جلب کرد. روی پارچه یکی گلدوزی شده بود: "برای کیومی" و روی دیگری نیز: "برای آکانه".
-‌ کیومی، بیا بقچه‌ها را باز کنیم!
کیومی در حالی که دو نامه یافته بود، دوان‌دوان به سمت آکانه آمد و گره بقچه خودش را باز کرد.
-‌ چه پارچه ساتن مرغوبی دارد! می‌توانیم شب زیر سرمان این‌پارچه‌ها را بیندازیم. خانم آیکاوا می‌گفت پارچه ساتن از موخوره جلوگیری می‌کند.
-‌ باید هر چه هدیه هست برداریم و باعجله به خانه برگردیم؛ هوا تاریک شده است.
داخل بقچه‌ کیومی، یک کیمونوی ابریشمی سفید با گل‌های صورتی، و داخل بقچه آکانه یک کیمونوی ابریشمی صورتی با گل‌های قرمز روشن بود.
-‌ من از لباس‌های سنتی خوشم نمی‌آید، اما اگر همه کیمونوها این‌طور باشند حاضرم تا آخر عمرم کیمونو بپوشم!
وقتی تای لباس‌ها را باز کردند تا بپوشند، متوجه کانزاشی‌های گران‌قیمت شدند که در بین پارچه کیمونو قرار گرفته بودند تا آسیب نبینند. یک کانزاشی طلایی با الماس صورتی، یک کانزاشی نقره‌ای با گل‌ها، پروانه‌ها و مرواریدهای سفید درخشان و یک کانزاشی چوبی نه‌چندان زیبا با سه حفره. چشمان‌آکانه و کیومی مانند الماس صورتی می‌درخشیدند. حتی گران‌قیمت‌ترین کانزاشی‌های مغازه خانم آیکاوا هم به این‌زیبایی نبودند.
-‌ واقعا نباید برای این‌ها پولی به صاحب‌ خانه بدهیم؟
-‌ شاید در عوض این‌همه لطف، چیزی از ما می‌خواهد.
حال که هیجان بعد از هدیه‌گرفتن آرام‌تر شده بود، کیومی نامه‌ها را جلوی آکانه گذاشت. یک نامه برای او، و یک نامه برای دوست صمیمی‌اش. نامه‌ها را با شوق باز کردند. برخلاف اولین‌ نامه‌ها، این‌بار محتوای دو نامه یکسان بود: "شما تا ابد می‌توانید در این‌اتاق بمانید و از امکاناتی که با دل و جان برای شما فراهم می‌کنم استفاده کنید. اگر نقاشی‌های میکی روی دیوار را لم*س کنید، یک وسیله جدید برای رفاه بیشتر می‌یابید. حتما گمان کردید هیچ‌لطفی بدون توقع نمی‌تواند باشد؛ درست فکر کردید. من هیچ‌گاه قصد آزار و اذیت و مزاحمت ندارم، اما تنها خواسته‌ام این است که تا ابد در این‌خانه باغ بمانید و بیرون نروید. اگر این‌شرط را می‌پذیرید، حاضرم تا آخر عمر زندگی خوبی برای شما فراهم کنم و اگر نمی‌پذیرید باید بازی کنید. بازی ساده‌ای است؛ پنج جواهر ارغوانی در اتاق شما پنهان شده. هرکس سه جواهر در حفره‌های کانزاشی چوبی خود قرار دهد، نجات پیدا می‌کند و دیگری خواهد مرد. فکر می‌کنم متوجه اوضاع شده باشید. ساده‌تر بگویم، فقط کسی که جواهر سوم خود را پیدا کند می‌تواند زنده بماند‌."
 
آخرین ویرایش:
لرزه‌ای بر جان آکانه و کیومی افتاد، دلهره‌ای که هیچ‌یک از آن‌دو بروزش نمی‌داد و با لبخندهایی مصنوعی وانمود می‌کردند هنوز محو تماشای درختان آن‌سوی پنجره هستند. کیومی صندلی کوتاه را به سمت خودش کشید و پشت میز نشست.
-‌ بنشین. امروز خیلی پیاده‌روی کردیم؛ پایم درد می‌کند.
دستان لرزان استخوانی‌اش که مقابل دهانش در هم گره کرده بود، گویای ناراحتی‌اش بودند. آکانه روی صندلی مقابل کیومی نشست.
-‌ فکر روزی که جنازه‌های سال‌خورده ما را زیر درختان دفن کنند ترسناک نیست؟
او می‌خواست با خودش صادق باشد و احساسات واقعی‌اش را پنهان نکند. کیومی همانند موقعی که با هم چای می‌خوردند روبه‌روی او نشسته بود، اما بیشتر شبیه یک حریف بازی شطرنج بود، یک رقیب.
-‌‌ حتما سن صاحب این‌باغ از ما بیشتر است! نگران نباش، او زودتر می‌میرد و وارثانش ما را از این‌جا بیرون می‌کنند.
در ذهن هر دو پوچ‌بودن حرف‌هایی که رد و بدل می‌شد آشکار بود. کیومی مشتش را روی میز زد.
-‌‌ گرسنگی باعث شده مغزمان درست کار نکند. قرار نیست شام بخوریم؟!
بلافاصله یاد حرف آدم‌آهنی کوچک افتاد: "اگر با من کاری داشتید، اسمم را صدا کنید."
کیومی داد زد:
-‌ میکی!
آکانه گوشش را گرفت و مشت آرامی به شکم او زد. او از صدای بلند کیومی ترسیده بود، چون در افکارش غرق شده بود. صدای کیومی همیشه بلند بود؛ چرا این‌بار باعث ترسش شده بود؟ هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد در خانه رویاهایش، جز وحشت چیزی احساس نکند. مثل وقتی بود که برای اولین بار در چهارسالگی دریا را دید؛ شعف او بیشتر از موج‌ها خروشان بود ولی از غرق‌شدن می‌ترسید. حال، در این‌خانه زیبا غرق شده بود و نمی‌دانست آیا کسی برای نجاتش می‌آید؟ بغضش ترکید. کیومی از روی صندلی بلند شد و او را ب*غل کرد. آکانه حتی لحظه‌ای که کیومی او را در آغو*ش گرفت هم می‌ترسید، بیشتر از لحظه قبل. کیومی می‌توانست او را بکشد و با سه جواهر فرار کند... آیا کیومی جیغ‌جیغو می‌توانست یک قاتل بشود؟!
-‌ نگران نباش آکانه؛ ما با هم یک راه فرار پیدا می‌کنیم، بدون بازی‌کردن.
-‌ من نمی‌توانم با امید واهی خودم را دلگرم کنم.
-‌ ما هر کاری که بخواهیم می‌توانیم انجام دهیم. یادت نیست چه‌قدر پیاده‌روی روزانه سخت به‌نظر می‌رسید؟
شروع دوستی‌شان از دبیرستان بود، زنگ ورزش. همه می‌توانستند از میله آویزان شوند و حرکاتی که مربی می‌گوید را انجام دهد، به جز دو دختر چاق که خیلی بی‌تفاوت نسبت به مردود شدن، درباره همبرگر و پیتزای موردعلاقه خود حرف می‌زدند. مربی با کلافگی نگاهی به آن‌ها کرد و گفت: "نمی‌خواهید رژیم بگیرید یا پیاده‌روی کنید؟!"
آن‌دو کاملا از لاغرشدن ناامید بودند اما سال بعد هیچ‌کس کیومی و آکانه را بعد از لاغرشدن نمی‌شناخت!
آکانه خندید و اشک‌هایش را پاک کرد.
-‌‌ من عاشق لبخند بعد از گریه هستم. اگر روزی یک نویسنده شوم، اسم کتابم را لبخند بعد از گریه می‌گذارم.
-‌ قبل از این‌که نویسنده بشوی، باید به این فکر کنی که از گرسنگی نمیری! بیا با هم میکی را صدا کنیم.
فریاد بلند آن‌دو در خانه پیچید. وقتی میکی آمد، صدایش طوری بود که انگار همین‌الان از خواب بیدار شده.
-‌ چه می‌خواهید؟
-‌ شام. فقط یک نکته، ما گیاه‌خواریم.
میکی انگشت شستش را به نشانه تایید بالا گرفت و رفت. آکانه و کیومی کانزاشی‌های چوبی را روی میز گذاشتند.
-‌ قول می‌دهی هیچ وقت وارد بازی نشویم؟
-‌ قول می‌دهم.
 
آخرین ویرایش:
میکی با دو بشقاب غذا پشت در ایستاد.
-‌ میکی هستم. می‌توانم وارد شوم؟
کیومی در را برای او باز کرد، بشقاب‌ها را گرفت و تشکر کرد. میکی با لبخند همیشگی سرش را تکان داد و رفت. کیومی بشقاب‌ها را روی میز گذاشت. آکانه در حالی که دست‌هایش را می‌شست گفت: "چرا اجازه ندادی بیاید داخل؟" کیومی دو چوب غذاخوری برداشت و مشغول شام‌خوردن شد. آن‌قدر با ولع غذا می‌خورد که حاضر نبود اول دستانش را بشوید یا پاسخ سوال آکانه را بدهد. آکانه در حالی که داشت دست‌هایش را خشک می‌کرد سوالش را تکرار کرد. کیومی با دهان پر جواب داد:
-‌ چون احساس خوبی به او ندارم.
جواب قانع‌کننده‌ای نبود. در این‌خانه هیچ‌کس به دیگری حس خوبی نداشت، چون هرکس به راحتی می‌توانست شرایط مرگ را برای دیگری فراهم کند. آکانه پشت میز نشست و بشقاب پر از ماکی‌سوشی‌¹ را در دست گرفت.
-‌ ایتّاداکیماس!²
-‌ به‌خاطر این‌که ما گیاه‌خواریم، داخل ماکی‌سوشی‌ها از ماگورو³ استفاده نکرده‌اند.
با وجود نبود ماگورو، ماکی‌سوشی‌ مزه خوب خود را حفظ کرده بود. کیومی تشنه بود. با خود اندیشید: "هر بار که تشنه شدیم هم باید میکی را صدا بزنیم؟!" به نقاشی‌های کودکانه روی دیوارها خیره شد. همه آن‌ها طرحی ساده از دختران بودند، با حالت‌های متفاوت. یکی با موهای پر از کانزاشی، دیگری با چند ظرف براق و یکی دیگر با یک شیشه عطر در دست. بین نقاشی‌هایی که کیومی حتی حوصله تحلیل‌کردن انگیزه میکی از کشیدن‌شان را نداشت، چشمش به دختری افتاد که داشت با لیوان چیزی می‌نوشید. از پشت میز بلند شد و نقاشی را لم*س کرد. مربعی از دیوار جدا شد و مانند کشو جلوی کیومی آمد. داخلش یک دستگاه و دو لیوان بود. کیومی یک لیوان برداشت. روی دیوار یک جمله با نور نگاشته شد: "با صدایی رسا بگو چه می‌خواهی و لیوان را پایین دستگاه بگیر‌." کیومی گفت: " آب پرتغال!" و لیوان را پایین نگه داشت. چند ثانیه بعد لیوان پر از آب‌پرتغال شده بود. آکانه با تعجب به کیومی که دستش را داخل دستگاه کرده بود نگاه کرد.
-‌ نمی‌خواهی غذا بخوری خانم مهندس؟!
کیومی ترسید؛ با دستپاچگی لیوان پر از آب‌پرتغال را سرکشید. دستگاه را به داخل دیوار برگرداند؛ آستین لباسش را مرتب کرد و سر جای خود نشست. چند دقیقه سکوت مطلق اتاق را فراگرفته بود. بعد از تمام‌شدن غذا، کیومی سکوت را شکست.
-‌ دوست دارم تا ابد این‌جا بمانم.
آکانه سرفه کرد. تصور این‌که دو نفر تا آخر عمر، دور از خانواده و بقیه آدم‌های کره زمین زندگی کنند واقعا ترسناک بود.
-‌ دوست ندارم به این‌مسئله فکر کنم.
کیومی نفس عمیقی کشید‌. حدس می‌زد پشت نقاشی دختری که ظروف براق داشت، وسیله‌ای برای شستن ظرف باشد. نقاشی را لم*س کرد و ظروف را داخل دستگاه گذاشت‌‌. نوشته نوری دیگری ظاهر شد: " لطفا دیوار را به حالت قبل برگردانید!" او همین‌کار را کرد اما چند دقیقه بعد، ظرفی داخل دستگاه نبود.
-‌ ظرف‌ها ناپدید شدند!
-‌ حتما میکی برداشته، برای وعده بعدی.
نیم‌ ساعت از عمرشان با گفتگویی خسته‌کننده درباره مکانیزم دستگاه‌ها گذشت. آکانه تصمیم گرفت بحث را کمی به سمت اوضاع خودشان سوق دهد: "به نظرت این‌که تا آخر عمر فقط از دستورالعمل‌های روی دیوار پیروی کنیم کسل کننده نیست؟!" و گوشه‌ای نشست. فرضیه‌ای غیرممکن در ذهنش آمده بود، این‌که صاحب خانه می‌خواهد این‌دو را تبدیل به یک آدم‌آهنی مثل میکی کند! این‌فرضیه ناشی از فیلم‌های تخیلی بود که مشتاقانه تماشا می‌کرد.
ساعت ده و بیست و شش دقیقه بود؛ اگر در خانه بود چهار دقیقه بعد قسمت جدید سریال موردعلاقه‌اش را می‌دید.
-‌ این‌جا تلویزیون ندارد؟
با نگاهی سطحی نقاشی‌ها را برانداز کرد. محتوای یکی از آن‌ها دختر نبود؛ تصویری ساده از دو شخصیت اصلی یک انیمه بود. آکانه نقاشی را لم*س کرد. دستگاهی که داخلش بود فقط چند عدد و یک دکمه داشت. آکانه دکمه را فشار داد. چراغ‌ها خاموش شدند. کیومی داشت با صدای جیغ‌مانندش اعتراض می‌کرد، که ناگهان دیوار ساده گوشه اتاق مانند پرده سینما روشن شد. بالای پرده نوشته بود عدد کانال مورد نظر خود را انتخاب کنید.
-‌ پس تلویزیون ما این‌شکلی است! حقیقتاً من هم الان مثل تو مشتاق شدم بیشتر این‌جا بمانم، کیومی...
.....................................................
۱-‌ نوعی غذای ژاپنی که با جلبک، برنج، خیار و چند ماده غذایی ژاپنی دیگر تهیه می‌شود.
۲-‌ از آداب غذاخوردن در ژاپن، بالابردن ظرف غذا و نوعی سپاس‌گزاری با این‌عبارت است.
۳-‌ نوعی ماهی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در آن‌یک ساعتی که آکانه و کیومی مشغول سریال‌دیدن بودند، داستان زندگی خود را فراموش کرده بودند و فقط به سرگذشت شخصیت‌های فیلم فکر می‌کردند. وقتی فیلم تمام شد، آکانه دستگاه را خاموش کرد. چراغ‌ها روشن شدند و نور طلایی دوباره به خانه بازگشت. حالا استدلال‌شان برای خوش‌گذرانی این بود: "وقتی خانواده ما نگران هستند که نکند در شرایط سختی باشیم، سعی می‌کنیم شرایط را برای خودمان آسان کنیم تا احساس شادی ما به آنان نیز الهام شود." با این‌تفکر، کیمونوها را پوشیدند و نقاشی‌ها را یکی‌یکی لم*س کردند. دستگاه ساخت کفش مطابق سلیقه شما، دستگاه تمیزکننده ناخن‌های شما، دستگاه شستشوی پاهای شما بعد از یک روز خسته‌کننده، دستگاه ماساژ به طور حرفه‌ای و دستگاه آرایشگر، که توجه آن‌دو را بیشتر از بقیه به خود جلب کرد. طبق دستورالعمل باید مدل موی موردعلاقه خود را انتخاب کنی و سپس موهایت را به آرایشگر فلزی خود بسپاری؛ چند دقیقه بعد می‌توانی در آیینه بزرگ اتاق، تصویر خودت را ببینی که مانند ملکه‌ها شده‌ای! البته، دستگاه‌های دیگری نیز برای آرایش صورت، پاکسازی صورت بعد از آرایش و بازکردن گیره‌ها و برگرداندن مو به حالت اول وجود داشتند. کیومی و آکانه تا ساعت سه و نیم نیمه‌شب با وسایل اتاق سرگرم بودند.
نزدیک طلوع آکانه به رخت‌خواب رفت. یک دقیقه پس از بستن چشمانش به خواب عمیقی فرورفته بود! کیومی نمی‌توانست بخوابد؛ نمی‌دانست حسی که دارد هیجان است یا ترس... آخرین چیزی که توجه او را جلب کرد، یک دوربین عکاسی و یک نامه بود‌. داخل پاکت یک جواهر ارغوانی زیر هوای گرگ و میش پنجره می‌درخشید. کیومی با دستانی لرزان، نامه را برداشت. برخلاف دفعات قبلی، فقط یک جمله نوشته بود: "با این‌دوربین از خودتان عکس بگیرید و به میکی بدهید."
وقتی بیدار شدند، شکوفه‌های درختان گیلاس زیر نور خورشید درخشان‌تر از شب قبل به نظر می‌رسیدند. باغ گویی تکه‌ای از بهشت بود که روی زمین فرود آمده است. دختران کیمونوهای خود را پوشیدند، موهای خود را آراستند و زیر یک درخت گیلاس که همرنگ کیمونوهایشان بود، از یکدیگر عکس گرفتند.
-‌ میکی!
میکی از دریچه‌ای که زیر دیوارهای دور باغ بود بالا آمد و دریچه را بست. چشمان میکی موقع دیدن‌عکس‌ها برق می‌زد.
-‌ شما از تمام شکوفه‌ها و گل‌های این‌جا زیباتر هستید!
بسته‌شدن آن‌دریچه حس بدی به دختران القا کرده بود. صداهایی از پشت دیوارها می‌آمدند؛ برای آدم‌های دیگری بودند که این‌جا حبس شده بودند؟ دیوارها از گوشه خانه تا گوشه دیوارهای باغ کشیده شده بودند؛ بعد از کمی فکر کردن می‌شد به این نتیجه رسید در این‌باغ، یک خانه مربعی شکل وسط است و دور تا دورش باغی است که با چهار دیوار در گوشه، به چهار قسمت مساوی تفکیک شده است.
-‌ میکی، الان هشت نفر این‌جا هستند؟ یعنی شش نفر به جز ما؟
-‌ هشت نفر این‌جا هستند، اما یک نفر دیر کرده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پس از رفتن میکی، هر دو به فکر پیداکردن راهی برای فرار بودند. آکانه نزدیک در باغ رفت. ارتفاع در و دیوارها چندان زیاد نبود.
-‌ اگر بتوانیم از در یا دیوار بالا برویم، می‌توانیم به کوچه برگردیم.
کیومی قد کوتاه‌تری داشت و بدنش به اندازه آکانه ورزیده نبود. آهی کشید و بالا را نگاه کرد.
-‌ اول تو برو بالا... هر جا پایت را گذاشتی، من هم همان‌جا پا می‌گذارم.
آکانه پارچه لباسش را جمع کرد و داخل کمربند بزرگش قرار داد تا مطمئن شود موقع بالارفتن از دیوار، کیمونوی بلندش جلوی پاهایش را نمی‌گیرد. پایش را روی برآمدگی قفل در گذاشت؛ ناگهان چیزی از داخل در بیرون آمد و او را روی زمین هل داد! کیومی با نگرانی آکانه را گرفت. احساس می‌کرد زمین دارد می‌لرزد. سرشان گیج می‌رفت یا زلزله اتفاق افتاده بود؟ هیچ‌کدام... زمینِ زیر پای آن‌دو داشت جدا می‌شد و به سمت پایین حرکت می‌کرد. آکانه در مقابل پایین‌رفتن مقاومت کرد، اما چیزی مثل همان‌جسمی که آن‌موقع هلش داد، دوباره او را هل داد. زمینی به اندازه قبر، مانند آسانسور پایین رفته بود و آن‌ها را در تاریکی، بین چندین دیوار بلند در اعماق حبس کرده بود. کیومی جیغ زد و میکی را صدا کرد. نوشته‌ای با نور روی دیوارها نگاشته شد: "انسان‌های تنها، دورشان پر از دیوارهای بلند است."
آکانه تقلا می‌کرد و خود را به دیوارها می‌کوبید تا راهی پیدا کند، اما فایده نداشت.
-‌ کاش به فرار فکر نمی‌کردیم. الان از تمام امکانات داخل خانه محروم شدیم. اگر بخواهیم بازی کنیم هم نمی‌توانیم جواهرها را پیدا کنیم. من دوست ندارم این‌جا از گرسنگی و تشنگی بمیرم! میکی... میکی! میکی کجایی؟
میکی از بالا به دو دختری که در تاریکی اسیر شده بودند نگاه کرد.
-‌ چه می‌خواهید؟
-‌ ما را از این‌جا بیرون بیاور!
-‌ دوست ندارم شما را بیرون بیاورم.
ظاهر میکی مانند بچه‌های لجباز شده بود. کیومی گریه کرد.
-‌ التماس می‌کنم ما را نجات بده! مگر تو دوست ما نیستی؟!
میکی با دلخوری پشتش را کرد و رفت.
-‌ تابه‌حال کسی را دیده‌اید که از خانه دوستش فرار کند؟!
آکانه با عصبانیت به دیوار مشت زد.
-‌ اگر دوستم مرا در خانه‌اش حبس کند چرا که نه!
چشم آکانه به تاریکی عادت کرده بود. در بین سیاهی و نور اندکی که از بالا می‌تابید، با توجه به تفاوت صدا موقع ضربه‌زدن متوجه دریچه‌ای فلزی شده بود که در جای مشتش قرار داشت. به نظر می‌رسید دریچه قفل شده باشد. آکانه ضربه آرامی به پای کیومی زد.
-‌ باید دنبال کلید بگردیم، یا چیزی که با کمکش بتوانیم این‌لعنتی را باز کنیم.
با انگشتان زمخت خود دنبال کلید، سوزن یا چیزی که بتوانند با کمکش را باز کند گشت‌.
-‌ با کانزاشی می‌توانم بازش کنم. کانزاشی‌ همراهت هست کیومی؟
کیومی با تردید و صدایی لرزان جواب سربالا داد. آکانه داخل آستین کیمونوی خود را گشت؛ کانزاشی نقره‌ای همراهش بود. انتهای ‌کانزاشی را در قفل فرو برد‌. صدای نفس‌های ترسان کیومی و تق‌تقِ برخورد کانزاشی و قفل در فضای تنگ و تاریک می‌پیچید. بعد از چند دقیقه آکانه موفق شد دریچه را باز کند. داخل دریچه، یک وسیله شبیه هدفون قرار داده بودند. آکانه هدفون را روی گوشش گذاشت و دکمه را زد. صدایی در گوشش پیچید. طوری که انگار یک نفر کنار گوشش زمزمه می‌کند، گرمای زمزمه را احساس می‌کرد. آکانه بادقت گوش داد: "صدای من را می‌شنوی؟ این‌وسیله را خودم ساختم؛ از هدفون‌های معمولی بهتر است. آکانه... چرا با من بازی نمی‌کنی؟ اصلا به فکر پیداکردن جواهر سوم نیستی؟! می‌دانم به یکدیگر قول داده‌اید بازی نکنید؛ ولی متاسفانه باید بگویم کیومی تا الان دو جواهر پیدا و مخفی کرده است. او به خوبی تو می‌تواند از دیوار بالا برود، اما می‌خواست اول تو بروی تا خودش بدون خطر، جواهر سوم را پیدا کند. می‌دانم حرفم را باور نمی‌کنی. اکنون که با هم اسیرتان کردم، می‌توانی خودت او را امتحان کنی. از او بخواه این‌هدفون را روی گوشش بگذارد و سپس دکمه قرمز را فشار بده؛ به او شوک الکتریکی وارد می‌شود. با لرزش بدنش، کانزاشی چوبی و جواهرهایش از آستینش بیرون می‌آیند. نگران نباش، بعد از اتمام شوک می‌بینی او آسیب جسمی چندانی ندیده است."
آکانه هدفون را از گوشش درآورد و به داخل دریچه برگرداند. کیومی با چشمان گرد و کنجکاوش به هدفون نگاه می‌کرد.
-‌ این‌هدفون به چه دردی می‌خورد؟
آکانه در دوراهی سختی قرار داشت. اگر دوستش بی‌گناه بود، پس از فشاردادن دکمه قرمز درد زیادی را تحمل می‌کرد و قطعا از او متنفر می‌شد... اگر دوستش قولش را زیرپا گذاشته بود چه؟ آکانه از کیومی خواست هر چه زیر آستینش پنهان کرده بیرون بیاورد. رنگ کیومی پرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کیومی آستین‌های بلند و گشادش را با دستان لرزانش تکاند. هیچ چیز داخل آستین‌هایش نبود. آکانه که تلاش می‌کرد خشم خود را کنترل کند، پوست ب*غل ناخن‌هایش را می‌خراشید. نمی‌خواست صحبت‌های دشمنش را باور کند؛ دست کیومی که ترسیده بود را گرفت.
-‌ نگران نباش. با هم یک راه فرار پیدا می‌کنیم.
کیومی لبخندی تلخ، شاید هم مصنوعی زد‌ و سرش را تکان داد. آکانه پایش را روی آجر‌ها گذاشت و خودش را بالا کشید.
-‌ مطمئنی می‌توانیم بالا برویم؟
برخلاف دیوارهای بیرون، دیوارها ساده بودند و اجسامی که آکانه را هل داده بودند، داخل دیوارهای زیر زمین نبودند. آکانه پس از اندکی تلاش پایین را نگاه کرد؛ دو متر بالا رفته بود. تصویر چشمان مرموز و هم‌زمان مظلوم کیومی زیر پایش بود. سعی کرد کیومی را فراموش کند و روی بالارفتن تمرکز کند. چند دقیقه بعد، کیومی هم پابه‌پای او بالا می‌رفت و تقریبا به او رسیده بود. صدای نفس‌نفس‌زدن آن‌دو می‌پیچید، به همراه اندکی صدای ضربان دو قلب... تا این‌که بالاخره به نور رسیدند، بعد از این‌همه تقلا آکانه دستانش را به سطح زمین رساند و تلاش کرد خود را بالا بکشد. نور دیگری از پایین احساس می‌کرد‌؛ یک نوشته نوری جدید: "انسان‌های تنها هر چه تلاش می‌کنند بالاتر بروند، بیشتر از اعماق فرو می‌روند." ناگهان متوجه شد چیزی با سرعت به سراغ دست‌هایش می‌آید! حتی فرصت دیدنش هم نبود.‌ کیومی ک*مر آکانه را گرفت و او را به سمت پایین هل داد تا انگشتانش قطع نشوند. تنها روزنه نور بالای سرشان بسته شده بود و دو دوست در حال سقوط بودند. در مغز خود راهی برای زنده‌ماندن جستجو می‌کردند، اما هیچ راهی نبود‌. سقوط در تاریکی مطلق، پایان آکانه و کیومی بود؟ با سرعت آذرخش به زمین برخورد کردند، البته زمین که نه... زمین واقعی چندین متر بالای سر آن‌دو بود‌. شبیه دو جنازه بودند که در یک قبر بزرگ دفن شده‌اند. صدای زجه‌های کیومی نمی‌گذاشت آکانه چشمانش را ببندد و به خوابی شیرین فرو برود. آکانه متعجب بود که هنوز نمرده‌است. از شدت درد، از شدت ترس و شاید هم خفگی فریاد بلندی کشید. نوشته نوری جدیدی روی دیوار بود: "انسان‌های تنها از فریاد کشیدن خسته می‌شوند." صدای گریه‌هایی عاجزانه جای فریاد را گرفت. زیر سایه نور اندکی که زندان مخوفِ آن‌دو را روشن کرده بود، اندکی نور به رنگ صورتی می‌درخشید. آکانه به زحمت گردنش را چرخاند و متوجه دو جواهر ارغوانی شد که در خون غوطه‌ور بودند. آن‌لحظه متوجه شد صدای داخل هدفون با او صادق بوده است؛ دو جواهر برای کیومی بودند. عصبانی بود ولی توان ابراز خشمش را نداشت. نوشته نوری محو شد و تاریکی مطلق دوباره حاکم شد. آکانه و کیومی به خواب عمیقی رفتند. لحظه‌ای که چشم‌شان را می‌بستند، نمی‌دانستند بیدار می‌شوند یا نه. وقتی میکی مطمئن شد آن‌ها دیگر حرکت نمی‌کنند، دریچه را باز کرد و زمین باغ ارغوانی را به حالت اول برگرداند. دو جسد که هنوز نبض داشتند، زیر نور خورشید بودند‌. کیمونوهای سفید و صورتی‌شان سرخ شده بود و شکل برخی استخوان‌هایشان تغییر کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
چشمان کیومی آن‌قدر ورم کرده بودند که باز نمی‌شدند! چند دقیقه طول کشید تا هوشیار شود و خزعبلاتی که همه بعد از به‌هوش‌آمدن می‌گویند را دیگر به زبان نیاورد. پوست صورتش می‌سوخت؛ وقتی با دست چپش که سالم بود زبری زخم‌های پیشانی‌اش را لم*س می‌کرد، متوجه باندی که به سرش بسته بودند شد. تازه متوجه شد چه اتفاقی برایش افتاده. پایی که گچ گرفته شده بود، بینی باریکش که شکسته بود و ک*مر و دستی که به شدت درد می‌کرد، برایش صحنه‌های حبس‌شدن و سقوط در تاریکی را مرور می‌کردند. تشکی که رویش خوابیده بود، همان‌تشک صورتی بود که دیشب روی آن خوابیده بود. دیشب؟! کهنه‌بودن زخم‌های دستش نمایانگر این بود که مدت زیادیست بی‌هوش بوده. کیومی پشت سر هم پلک زد و تلاش کرد اطراف را بهتر ببیند. مانند انسان‌های نابینا، دست چپش که کمتر درد می‌کرد را در هوا تکان داد تا موقعیت اجسام را بفهمد. مجسمه‌ای تار را لم*س کرد که بالای سرش گذاشته بودند. ناگهان مجسمه تکان خورد و مقابل دیدگانش آمد! میکی بود.
-‌ بالاخره به هوش آمدی؟ خوشحالم. الان سه هفته است که دارم از تو پرستاری می‌کنم.
-‌ خوشحالی؟! خودت ما را چندین متر زیر زمین حبس کردی و موقع بالاآمدن کاری کردی سقوط کنیم!
-‌ من باعث سقوط شما شدم؟!
کیومی دیگر چیزی نگفت. وانمود کرد به‌خاطر سردردش می‌خواهد استراحت کند و نیاز به سکوت دارد. در حالی که خودش را به خواب زده بود، می‌توانست به خوبی حرکت میکی که داشت از خانه ارغوانی خارج می‌شد را حس کند. سه هفته پیش، وقتی آکانه داشت به امید آزادی بالا می‌رفت چه اتفاقی افتاد؟ کیومی هدفون را از داخل دریچه برداشت. روی یک دکمه حرف اول نام او نوشته شده بود و روی دکمه دیگر، حرف اول آکانه؛ یک دکمه قرمز هم بود که کیومی کاربردش را نمی‌دانست. هدفون را در گوش‌هایش قرار داد و دکمه مربوط به نام خودش را فشرد.
-‌ سلام کیومی. تو کسی هستی که اولین بار خودت به آکانه پیشنهاد دادی هیچ‌وقت دنبال جواهر نگردد، و خودت هم می‌دانستی لحظه‌ای که به او قول می‌دادی قصد داشتی تنها خودت را نجات بدهی. به عبارت دیگر، تو می‌خواستی او را بکشی. اگر او بفهمد تو دو جواهر در لباس خود پنهان کردی قطعا به کشتن تو فکر می‌کند. الان که تمام حواسش به بالارفتن است، بهترین فرصت است که او را پایین بکشی. به آجرها دقت کن... اگر از بالا سه ردیف پایین بیایی، یکی از آجر‌ها را می‌بینی که رنگ متفاوتی دارد. یک آجر معمولی نیست؛ یک دستگاه است. همراه آکانه بالا برو و آن‌آجر را بیرون بکش؛ در این‌صورت تو می‌توانی از آن‌دستگاه آویزان شوی و آکانه‌ای که انگشتانش را رها کرده تا قطع نشوند سقوط می‌کند.
حالا مشخص شده بود که صدای داخل هدفون دروغ می‌گفت و باورکردن حرفش چه‌قدر برای کیومی گران تمام شده بود! بیرون کشیدن آجر، فقط باعث شد دریچه بسته شود و کمکی به نیفتادن او نکرد.
کیومی از زیر پتوی ارغوانی خود، آکانه را نگاه کرد که آن‌طرف اتاق خوابیده بود. هنوز به‌هوش نیامده بود؛ اگر به‌هوش می‌آمد چه رفتاری با دوست دورو و بدذاتش داشت؟ آینده در هاله‌ای از نگرانی احاطه شده بود. کیومی در لحظه حال آن‌قدر درد می‌کشید که نمی‌توانست درد و ترس آینده را نیز تحمل کند... تصمیم گرفت فقط استراحت کند. تنها سوالی که از نویسندگان سرنوشت داشت این بود: آیا کسی که تمام این‌مدت دوستش داشت، اکنون نیز دوستش دارد و به دنبال او می‌گردد؟ آیا می‌تواند او را با بینی کج و معوج، صورت کبود و زخمی و استخوان‌هایی که هیچ‌وقت مثل قبل نمی‌شوند دوست بدارد؟
او برای رسیدن به دنیای بیرون، دنیایی که در آن می‌توانست با معشوقش ازدواج کند، از برادرش مراقبت کند و آرزوهای مادرش را واقعی کند، شخصیت خود را پیش چشم دوست صمیمی‌اش، آکانه منفور کرده بود. عزیزانش حاضر بودند چند قدم برای او بردارند؟ سه هفته گذشته بود و آن‌ها هنوز نتوانسته بودند پیدایش کنند؟!
 
آخرین ویرایش:
نیمه‌های شب، یک نفر وقتی بیدار شد صدای ضعیف گریه می‌شنید. نمی‌دانست کجاست و چرا یک نفر نزدیکش دارد اشک می‌ریزد. سعی کرد با وجود گردن شکسته‌، با حرکت‌دادن کره چشمان نیمه‌باز پف‌آلودش کسی که گریه می‌کند را ببیند. دختری با سر پانسمان‌شده می‌دید، با صورت کبود و بینی شکسته که کاملا تغییر شکل داده بود و چشمان درشت براقی که به‌خاطر گریه سرخ بودند. چهره ترسناکی داشت.
-‌ ت... تو... چه کسی هستی؟
نمی‌دانست چرا صدای او باعث ترس آن‌دختر شد. دختر، صورتش را زیر پتو پنهان کرد و با لحن خجالت‌زده گفت: "کیومی"
گفتن این‌کلمه برای شناختن او کافی نبود. آکانه، انسانی که در دنیایی سفید، شاید هم ارغوانی رها شده بود، هیچ‌چیز از گذشته به یاد نداشت و نمی‌دانست چه بلایی سرش آمده‌ است. تمام خاطراتش را از دست داده بود؟ تنها چیزی که می دانست این بود که استخوان لگن و سرش به شدت درد می‌کنند.
-‌ کیومی... تو می‌دانی اسم من چیست؟ این‌جا کجاست؟
کیومی سرش را از زیر پتو بیرون آورد و با چشمان گردش آکانه را حیرت‌زده نگاه کرد. چه جوابی باید می‌داد؟ خوشحال بود که آکانه از دستش عصبانی نیست و نمی‌خواهد او را بکشد... اما این‌وضعیت چه‌قدر طول می‌کشید؟ بالاخره او روزی همه چیز را به‌ یاد می‌آورد و از کیومی انتقام می‌گرفت.
-‌ تو آکانه هستی؛ این‌جا هم جهنم است!
آکانه بهت‌زده اطراف را نگاه کرد. تازه از خوابی عمیق و طولانی بیدار شده بود، اما برای فرار از واقعیت تصمیم گرفت دوباره پلک‌هایش را روی هم بگذارد. خواب دید در حالی که روی تشک خوابیده و نمی‌تواند بلند شود، یک نفر خیلی سریع به سمت او می‌آید، با یک کانزاشی شکسته! از خواب پرید. اتاق روشن شده بود و رنگ ارغوانی وسایل اتاق چشم‌نواز به نظر می‌رسید. کیومی خواب بود. بالای سر کیومی دو جواهر ارغوانی گذاشته بودند، با یک نامه. آکانه دستش را بالای سر خودش برد و دو جواهر کوچک را لم*س کرد، به همراه کاغذ واشی. جواهرات را برداشت و از خودش پرسید: "برای ما هدیه فرستاده‌اند؟! پس چرا آن‌‌دختر دیشب گفت این‌جا جهنم است؟ اصلا چرا من به این‌روز افتاده‌ام؟ شکنجه شده‌ام؟! نمی‌دانم." با دستان ضعیفش که روزی قدرتمند بودند، نامه را جلوی صورتش نگه داشت تا بخواند. آن‌قدر ضعیف شده بود که حتی نگه‌داشتن نامه به این‌سبکی باعث دردگرفتن دستانش می‌شد. سرعت خواندنش را بیشتر کرد.
"سلام آکانه. چون شرایط تو و دوستت... البته دوست که نه! بگذریم... چون شرایط تو و کیومی طوری است که نمی‌توانید دنبال جواهر سوم بگردید، خودم دو جواهر به هرکدام از شما دادم تا دعواهای گذشته‌تان تمام شود و هم‌چنین عدالت در بازی رعایت شود. امروز که هر دو به هوش آمده‌اید، من به عنوان داور به دیدارتان می‌آیم تا با هم بازی کنید. خیلی دوست داشتم شوگی⁴ بازی کنید، اما این‌که از شما بخواهم موقع حرکت مهره ها فکر کنید توقع زیادی است. بازی منچ را انتخاب کردم؛ حتی برای کودکان نیز آسان است و مهارت خاصی لازم ندارد. تاس را خودم می‌اندازم و مهره‌ها را خودم مطابق عدد تاس حرکت می‌دهم تا امکان تقلب نباشد. به زبان ساده، می‌خواهم ببینم چه کسی خوش‌شانس‌تر است.
سه هفته است دارم از شما پرستاری می‌کنم. حالا که شما نیز قرار است من را ببینید خیلی هیجان‌زده‌ام!"

........................................................................
۴-‌ شوگی نوعی شطرنج ژاپنی است که با شطرنج معمولی تفاوت‌هایی دارد؛ مثلا از مهره‌های حریف که زده می‌شوند می‌توان روی صفحه به عنوان مهره خود استفاده کرد. ژنرال طلایی، ژنرال نقره‌ای و نیزه مهره‌هایی هستند که فقط مختص این نوع شطرنج هستند.
 
آخرین ویرایش:
کیومی خود را کاملاً زیر پتو استتار کرده بود تا نگاهش به آکانه نیفتد؛ آکانه‌ای که گویا از چشمش صاعقه‌ای زاده می‌شد و به صورت آسیب‌دیده کیومی برخورد می‌کرد.
اندکی پتو را کنار زد تا آکانه را دقیق‌تر ببیند. یاد دوران کودکی‌اش افتاد؛ آن‌زمان که تازه به خانه‌ای در پایین‌نشین شهر اسباب‌کشی کرده بودند‌؛ همان‌خانه‌ی پر از سوسک با بوی تعفن که البته اصلا برای کیومی و برادرش آزاردهنده نبود! آن‌ها چوب خشک جمع‌آوری می‌کردند و وقتی سوسک می‌کشتند، چوب را در جنازه‌اش فرو می‌کردند؛ سپس مانند جادوگری که عصایش را در هوا تکان می‌دهد چوب خشک را تکان می‌دادند و زن‌های همسایه و بچه‌ها را می‌ترساندند! وقتی گام‌های سریع مادر که روی زمین کوبیده می‌شد را از دور احساس می‌کردند، زیر پتو می‌رفتند و خودشان را به خواب می‌زدند تا کتک مادر کمی به تاخیر بیفتد.
آکانه در حال خواندن نامه بالای سرش بود. همان‌وعده دیدار با اشتیاق فراوان... نامه را مچاله کرد و با عصبانیت پرتاب کرد. کاغذ مچاله‌شده به دیوار برخورد کرد و روی صورت کیومی افتاد. آکانه با دستپاچگی معذرت‌خواهی کرد. او صاحب بازی را مقصر اتفاقی که برایش افتاده بود می‌دانست، چون کیومی را به درستی نمی‌شناخت‌. کیومی کاغذ مچاله‌شده را باز کرد.
-‌ چیز خاصی داخلش ننوشته. وقتت را با خواندنش هدر نده.
-‌ همه چیز را باید بادقت بخوانیم؛ شاید به یک سرنخ رسیدیم.
دو چشم درشت براق پف‌آلود، خود را وقف خواندن نامه آکانه کرده بودند و متوجه سردردی که با خواندن کلمات ایجاد می‌شد نبودند. پایین کاغذ خیلی ریز نوشته بود: "تصمیم درستی گرفتی که دکمه قرمز را فشار ندادی. به نظر من، تو در مقایسه با کیومی به جواهر سوم نزدیک‌تر هستی."
کیومی دو نامه‌ را با دست نشکسته و دندانش پاره کرد. تنش و آشوب سرتاسر بدن رنجورش دیده می‌شد.
-‌ چرا نامه‌ها را پاره کردی؟ مگر نمی‌خواستی به سرنخ برسی؟!
-‌ چه‌طور می‌تواند ما را با این‌وضعیت حبس کند و جملات محبت‌آمیز بگوید؟ یعنی اصلا متوجه نمی‌شود ما می‌خواهیم آزاد شویم؟!
دروغ می‌گفت... خوب می‌توانست از احساسی که به ضررش است، به نفع خودش استفاده کند. او عصبانی بود، اما نه به دلیل حبس‌شدن، به این‌دلیل که پی برده بود آکانه به پیروزی نزدیک‌تر است.
با تمام‌شدن فریاد کیومی خانه دوباره در حوض سکوت غوطه‌ور شد. ده دقیقه بعد، میکی مانند صیادی آن‌ها را از این‌حوض خارج کرد.
-‌ سلام. امیدوارم حال‌ هر دوی شما بهتر شده باشد!
کیومی جیغ زد. آکانه نمی‌توانست گردنش را بچرخاند و ببیند دلیل جیغ او چه بوده است؛ نگران شد.
-‌ چرا جیغ می‌زنی؟
-‌ میکی چشم ندارد!
چرا روز به روز اوضاع ترسناک‌تر می‌شد؟
میکی خندید. صدای خنده‌اش مانند خنده عروسک‌های داخل فیلم‌های ترسناک، هنگام نیمه‌شب بود.
-‌ نگران نباشید. من بدون چشم هم می‌توانم اجسام را حس کنم و موقعیت را تشخیص بدهم. برای رسیدگی به نیازهای شما آمده‌ام.
-‌ نیازها؟!
-‌ سوند، سرم، آمپول، دارو و...
آکانه هنوز درباره دلیل بیرون‌آوردن چشمان میکی کنجکاو بود. حدس می‌زد در حالت معمول، داخل چشم‌های میکی دوربینی در حال ضبط هر چه که می‌بیند باشد.
 
آخرین ویرایش:
میکی با چشمان نداشته، بادقت دنبال رگ کیومی می‌گشت. برای آکانه سوال بود این‌آدم‌آهنی چگونه این‌قدر دقیق می‌تواند کارهایی که از او خواسته‌اند را انجام دهد و همه چیز را تشخیص دهد؟
-‌ رگ‌های خیلی نازکی داری کیومی! حتی از یک بچه هم رگ‌هایت نازک‌تر هستند. مجبورم به‌جای سرم، از آمپول استفاده کنم.
کیومی به زخم‌های سوزن سرم بی‌فایده‌ که میکی ایجاد کرده بود با کلافگی نگاه کرد و با صدای جیغی‌اش سر میکی غرغر کرد.
-‌ ولی من آمپول دوست ندارم!
میکی بدون هیچ حرفی او را رها کرد و سراغ آکانه رفت. آکانه‌ که هنوز حافظه‌اش را به‌دست نیاورده بود، هنگامی که دست میکی به سمتش آمد سعی کرد خودش را عقب بکشد.
-‌ نترس... فقط می‌خواهم تو را جا‌به‌جا کنم.
-‌ جابه‌جایی؟!
-‌ اگر مدام در یک وضعیت ثابت باشی زخم بستر می‌گیری.
-‌ خودم نمی‌توانم جابه‌جا شوم؟
خودش هم می دانست که نمی‌تواند. آکانه دوست نداشت به کمک دیگران احتیاج پیدا کند؛ البته خوشحال بود که میکی یک آدم‌آهنی است و برای نگهداری از او زحمتی نمی‌کشد. وقتی میکی او را روی تشک جا‌به‌جا کرد، با این‌که می‌دانست یک آدم‌آهنی احساس ندارد تشکر کرد. رفتار آکانه تمسخرآمیز به نظر می‌رسید، اما تغییر لحن صدای میکی به وضوح شنیده می‌شد. آدم‌آهنی کوچک یک کانزاشی نقره‌ای با گل‌ها و پروانه‌های سفید مخمل از جیب خود بیرون آورد و به آکانه تقدیم کرد.
-‌ کانزاشی‌ات وقتی داشتی دریچه را باز می‌کردی شکست.
آکانه دستش را به نشانه ردکردن هدیه جلوی میکی آورد.
-‌ آن‌کسی که برای ما نامه و هدیه می‌فرستد متوجه نیست ما را این‌جا زندانی کرده است؟! این‌طور می‌خواهد عذاب وجدانش را آرام کند؟ ما برای مداواشدن احتیاج داریم در بیمارستان باشیم، نه این‌جا!
هیچ سخنی در جواب حرف‌های او رد و بدل نشد؛ گویا اصلا چند لحظه پیش سخن نمی‌گفته! بعد از چند لحظه، میکی در حالی که سرنگ را آماده می‌کرد، سراغ کیومی رفت و به او آمپول تزریق کرد. کیومی دیگر با صدای جیغ‌مانندش بلند صحبت نمی‌کرد. رشته افکار او با سخت‌کوشی طنابی برای نجاتش می‌بافت، طنابی کثیف اما محکم. با صدایی مانند زمزمه از میکی پرسید: "من خیلی زشت شده‌ام؟"
میکی نمی‌توانست سکوت کند. از جای خود بلند شد و قسمتی از دیوار را لم*س کرد؛ دستگاه آرایش صورت به همراه آینه‌اش بیرون آمد. آینه را برداشت و به آرامی جلوی صورت کیومی گرفت. کیومی اکنون یک چهره خنده‌دار، شاید هم ترسناک مقابلش می‌دید... اشک بی‌اختیار از چشمانی که تنها سهم او از زیبایی بودند فروریخت.
-‌‌ می‌توانی کانزاشی آکانه را به موهایم بزنی تا کمی زیباتر به نظر برسم؟
آکانه‌ی خشمگین این‌حجم از احساسات پر از ماتم کیومی را نمی‌توانست بفهمد. به‌هرحال، مطمئن بود آن‌کانزاشی نقره‌ای را نمی‌خواهد. میکی مشغول بافتن موهای چرب و غبارآلود کیومی شد، سپس موی بافته‌شده را دور کانزاشی نقره‌ای پیچید و آن را مانند سوزن ته‌گرد، به فرق سر کیومی وصل کرد. گل‌ها و پروانه‌های مخمل سفید کنار شینیون موهایی تیره خودنمایی می‌کردند، هم‌چون ستاره‌های بزرگ شب.
موقع خروج میکی، کیومی او را صدا زد.
-‌ اگر می‌خواهی بگویی صورتت را آرایش کنم تا زیبا به نظر برسی باید بگویم امکان ندارد.
-‌ می‌خواستم بپرسم اگر ببازم، مرا به چه روشی می‌کشید؟
-‌ غرق‌شدن... شاید هم سوختن. اگر خیلی خوش‌شانس باشید زنده می‌مانید.
میکی در را به روی دو جفت چشم وحشت‌زده بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وحشت مرگ بر روی سر باندپیچی‌شده‌‌ی پر از درد آن‌دو سایه انداخته بود. بارها در بستر بیماری به این‌که مرگ انسان را از درد نجات می‌دهد فکر کرده بودند، اما همه یک مرگ آسان می‌خواهند، نه غرق‌شدن و سوختن. چگونه می‌توانستند تا زمانی که جان از بدن خارج شود با استخوان‌های شکسته دست و پا بزنند؟! قطعا صاحب خانه دشمن هردوی آن‌ها بود؛ معمولا داشتنِ یک دشمن مشترک می‌تواند باعث صلح دو دشمن شود.
آکانه از شدت فشار عصبی پوست زبر زخم‌های کهنه‌ی کف دستش را می‌کَند و کیومی به آرامی با خودش در آینه صحبت می‌کرد. ناگهان آینه روی صورتش رها شد. جیغ بلندی کشید و از شدت درد، آینه را به گوشه‌ای انداخت تا صد تکه شود.
آکانه نمی‌توانست گردنش را بچرخاند یا از جای خود بلند شود تا به کمک او برود؛ فقط با صدایی نگران حالش را پرسید. کیومی صورتش را در دست گرفته بود و چیزی نمی‌گفت. آکانه خندید.
-‌ چرا می‌خندی؟ من دارم درد می‌کشم!
-‌‌‌‌ دارم در تخیلاتم فرض می‌کنم ما پیر شده‌ایم و این‌جا خانه سالمندان است.
-‌ حتی در تصوراتت هم ما باید بدبخت باشیم؟!
آکانه با صدای بلندتر خندید. کیومی به علت درد و شکستگی بینی‌اش نمی‌توانست درست بخندد، اما با شنیدن صدای قهقهه‌ی آکانه خنده‌اش گرفت. در حالی که نمی‌خواست عضلات صورتش را تکان بدهد، صدایی ناهنجار مانند خنده تولید کرد که موجب خنده بیشتر آکانه شد!
چند دقیقه بعد آن‌ها مانند دو دوست صمیمی با هم حرف می‌زدند.
-‌ من را مسخره می‌کنی؟ یادت می‌آید آن‌روز را که سگ دنبالت کرده بود و می‌خواستی با نود کیلوگرم وزن بدوی؟ با هر بار تکان خوردن انگار کوهی از گوشت را بالا و پایین می‌انداختی!
-‌ یادم نمی‌آید. داری دروغ می‌گویی!
-‌ یادت نمی‌آید چون تو حافظه‌ات را از دست داده‌ای!
وقتی که با صحبت‌کردن سپری می‌شد، عقربه‌های ساعت را وادار می‌کرد با سرعت بیشتری حرکت کنند.

تا زمانی که بازی منچ انجام دهند و یکی از آن‌ها بمیرد، فقط نیم ساعت مانده بود. ترس مانند روحی بود که جسم نحیفشان را تسخیر کرده... کیومی نمی‌خواست بمیرد؛ نمی‌خواست ریوهی عزیزتر از جانش یک جسد سوخته یا ورم‌کرده در آب را در آغو*ش بگیرد و تمام رویاهایی که با هم ساخته بودند را فراموش کند. او می‌خواست یک بار دیگر برادرش را ببیند و روی گچ پای یکدیگر نقاشی بکشند. آن‌سوی اتاق، آکانه پدر ورشکسته‌اش را به یاد داشت که می‌گفت: "فکر می‌کنی اگر دزدی و زورگیری کنی داری به من کمک می‌کنی؟ اگر به مردم آسیب بزنی همه‌ی ما با هم تاوانش را پس می‌دهیم‌. اگر می‌خواهی من را خوشحال کنی، خشونتت را وارد رمان‌های جنایی کن و یک نویسنده شو."
-‌ کیومی!
-‌ بله.
-‌ قول می‌دهی اگر من در بازی منچ باختم، من را بکشی؟ اجازه نده مرا زنده‌زنده بسوزانند یا غرق کنند.
صدای هق‌هق گریه کیومی در فضای غم‌آلود اتاق پیچید.
-‌ قول می‌دهم. لطفا تو هم همین‌قول را بده.
-‌ متاسفم... من به پدرم قول داده‌ام به هیچ انسانی آسیب نزنم.
کیومی اشک‌هایش را پاک کرد. صدای آرام و مهربانش دوباره شبیه جیغ شد.
-‌ چگونه خواسته‌ای از من داری که خودت نمی‌توانی انجامش بدهی؟!
آکانه لبخند زد. او ذهن کیومی را خوانده بود. تنها چیزی که از سیاهی به یاد می‌آورد، یک کانزاشی نقره‌ایِ شکسته بود که در تاریکی بعد از باز شدن یک دریچه زخم‌های دستش را ایجاد کرد.
 
آخرین ویرایش:
در همان‌لحظه، کیومی متوجه یک واقعیت شد: "اگر آکانه حافظه‌اش را از دست داده است، پس چرا قولی که به پدرش داده بود را به یاد دارد؟!"
آکانه خودش هم باورش نمی‌شد به این‌زودی حافظه‌اش را به‌دست آورده باشد. گویا فراموشی فقط ناشی از شوک هنگام حادثه بود؛ از یک جا به بعد او وانمود می‌کرد چیزی نمی‌داند تا آن‌چه در مورد کیومی نمی‌داند را بفهمد. او حتی می‌دانست کیومی ممکن است او را بکشد. چرا اصلا از مردن به دست دوستش نمی‌ترسید؟ او می‌دانست دوستش حتی اگر تکه‌تکه‌اش کند، استخوان‌هایش را دور نمی‌ریزد اما آن غریبه چه رفتاری با جسدها دارد؟ تصوراتش از او بیشتر شبیه جادوگر داستان هانسل و گرتل بود که در کودکی پدرش برایش می‌خواند. چرا در بزرگسالی فراموش کرده بود باید احتیاط کند و وارد خانه شکلاتی نشود؟ هزاران سوال، هزاران حسرت و هزاران ترس احاطه‌اش کرده بودند.
-‌ کیومی!
-‌ بله.
-‌ بیا در آخرین صحبت‌ها، واقعیت را به هم بگوییم و با هم صادق باشیم. خودت هم می‌دانی ما بیشتر اوقات با هم صمیمی بودیم، ولی به هم اعتماد نداشتیم.
کیومی ل*ب‌های خشکیده‌اش را با بزاق دهانش تر کرد.
-‌ یعنی اعتراف کنیم؟
آکانه چیزی نگفت. نمی‌خواست کیومی را مجبور کند حرف بزند.
-‌ قبول... اعتراف می‌کنم در اعماق وجودم احساس می‌کردم تو نحس هستی‌. هر وقت به تو می‌گفتم وزن کم کرده‌ام، بی‌دلیل چاق می‌شدم. آن‌قدر تو را نحس می‌دانستم که به تو نگفتم نامزد دارم.‌.. می‌ترسیدم ازدواجم به هم بخورد!
صدای خنده ضعیفی به گوشش رسید. نوبت آکانه بود.
-‌ اعتراف می‌کنم از چندین ساعت پیش، به تو دروغ گفتم حافظه‌ام را هنوز به‌دست نیاورده‌ام. من همیشه تو را یک فرد مرموز می‌دانستم. هیچ‌کدام از رازهایی که درباره زندگی‌ام می‌دانی درست نیستند.
کیومی با همان‌صدای مضحک خندید.
-‌ اعتراف می‌کنم اصلا دروغگوی خوبی نیستی. کاملا واضح بود تو همان آکانه‌ی سابق هستی و همه چیز را به یاد داری! البته فکر نمی‌کنم این‌اعترافم کافی باشد... اعتراف می‌کنم من به یک نفر که با تو خیلی صمیمی شده بود درباره‌ات به دروغ گفتم تو هنوز دزدی می‌کنی. می‌خواستم تو فقط دوست صمیمی خودم باشی.
آکانه با شنیدن این‌حرف سرفه کرد.
-‌ اعتراف می‌کنم قبل از قول‌دادن به پدرم دزدی را کنار گذاشتم، زورگیری را نه. آخرین بار یک پسر نوجوان را نزدیک ارتفاع تهدید کردم. آن‌قدر ترسیده بود که بدون هل‌دادن من، خودش پایین پرتاب شد و پایش شکست. اعتراف می‌کنم آن‌پسر برادر تو بود اما من نمی‌دانستم.
ابروهای نامرتب کیومی در هم گره خوردند. صدای بازشدن دریچه و قدم‌های میکی از دور می‌آمد. کیومی به عنوان آخرین سخنش با آکانه گفت: "اعتراف می‌کنم می‌خواهم صاحب بازی را بکشم."
 
آخرین ویرایش:
تصویر سیاه کوچک میکی و زنی قدبلند پشت در چوبی مانعی جلوی پرتوهای ضعیف نور آبیِ عصر ایجاد کرده بود. کیومی در حالی که اضطراب باعث شده بود تهوع بگیرد، مشتاق بود چهره‌ی صاحب خانه‌باغ و مخترع وسیله‌های داخل اتاق را ببیند. قلب آکانه مانند یک ماهی که تازه صید شده روی ساحل دریای مرگ بالا و پایین می‌پرید. دستش را روی قلبش گذاشت و از خود پرسید: "آیا امشب این‌قلب دیگر نمی‌تپد؟" در با صدای قیژ کشداری باز شد. زنی لاغراندام با صورت و بدن پانسمان‌شده وارد شد. می‌شد لبخند مهربانش را از زیر انبوه باندهای صورتش دید. یکی از دستان خود را زیر آستین گشاد کیمونوی آبی روشن پرزرق و برق خود پنهان کرده بود و کلاهی بزرگ عجیب و غریب به رنگ صورتی روی سرش گذاشته بود. شکل کلاه شبیه گل بود و در کنار پارچه آبی درخشان کیمونو، آدم را یاد گل نیلوفر می‌انداخت.
-‌ سلام، من رن هستم. مشتاق دیدار دوستان من!
رن صدایی به شدت ضعیف و بی‌حال اما نازک و مهربان داشت. همان‌صدا بود... صدای داخل هدفون! کیومی با کینه‌ای که در گوشه چشمان براقش پدیدار شده بود به او چشم‌غرّه رفت و سرش را برگرداند. آکانه آهسته سلام کرد. زن با احتیاط پشت میز مربعی پایه‌کوتاه وسط اتاق نشست و میکی نیز روبه‌روی او.
-‌ دوست داشتم با هم چای بنوشیم؛ اما با توجه به وضعیت جسمی شما امکانش نیست.
آکانه ل*ب‌هایش را به گوشه صورتش هل داد. با نگاه به صورتش می‌شد خواند: " خب، الان می‌خواهی چه کار کنیم؟ بگوییم کاش می‌شد با هم چای بنوشیم؟! خیال کردی اگر چای می‌آوردی ما با عطش آن را می‌خوردیم؟ از کجا معلوم داخلش سم نمی‌ریختی؟" و ناگهان رشته افکارش پاسخش را داد: " بیش از سه هفته است که جان ما در دستان این‌زن است. اگر می‌خواست ما را بکشد، با یک آمپول هوای ساده هم می‌توانست این‌کار را بکند. اصلا اگر به جراحاتمان رسیدگی نمی‌کرد ما الان مرده بودیم!"
میکی صفحه منچ و مهره‌های سفید و صورتی و آبی را روی میز چید و تاس را وسط گذاشت. دستش را روی شانه‌ی آکانه که در فکر فرو رفته بود زد.
-‌ سفید یا صورتی؟
-‌ بله؟
میکی مهره‌ها را بالا گرفت. آکانه درهمان وضعیت خوابیده زیر پتو با قرنیه‌اش به رنگ سفید اشاره کرد. میکی مهره صورتی را جلوی چشمان کیومی گرفت.
-‌ شما استراحت کنید. ما خودمان تاس می‌اندازیم و مهره‌ها را حرکت می‌دهیم. اگر به روند بازی اعتراض داشتید، می‌توانیم از دوربین داخل چشمان میکی برای بازنگری استفاده کنیم.
آکانه به گردن شکسته‌اش لعنت فرستاد و در حالی که همراه نفس‌هایش ترس بیرون می‌داد، منتظر تاس‌انداختن میکی شد. آن‌سوی اتاق، کیومی شینیون موهایش را روی بالشت گذاشته بود تا سرش بالاتر بیاید و روی میز را بهتر ببیند. میکی تاس انداخت و رن به آرامی مهره سفید را حرکت داد. در حالی که آکانه منتظر بود، هیچ‌کس هیچ‌چیز نمی‌گفت!
-‌ نمی‌خواهید به ما بگویید تاس چه عددی را نشان می‌دهد؟
-‌ چون اضطراب برای شما مضر است، نه.
-‌ اما من الان بیشتر اضطراب دارم!
صورت رن که شبیه مومیایی بود به سمتش چرخید.
-‌ آرامبخش نیاز داری؟
آکانه دستش را به نشانه ردکردن بالا آورد. کیومی با انگشتانش، مخفیانه عددی که تاس نمایش داده بود را به او نشان می‌داد: "سه".
میکی دوباره تاس انداخت و مهره‌ی صورتی را تکان داد. تمامی انگشتان دست کیومی باز شدند. آکانه متوجه شد مهره‌ی کیومی، دو خانه از مهره‌ی او جلوتر است. در ادامه می‌توانست همه چیز به نفع او تغییر کند؛ پس جای نگرانی نبود. قبل از این‌که رن به او آرامبخش ترزیق کند خودش چشمانش را بست تا احساس آرامش کند.
 
آخرین ویرایش:
آکانه در حالی که چشمانش را بسته بود، رویای سیاه و قرمز داستانی جنایی که هر شب به آن فکر می‌کرد را با تاریکی دیدگان بسته‌اش درآمیخت. در همان‌وضعیت، شروع کرد به گفتن داستانش، که می‌خواست بعد از بیرون رفتن بنویسد و چاپ کند: "استفان ترزا یک بازیگر مشهور بود که دو دختر داشت..."
رن و میکی مهره‌ها را بی‌حرکت رها کردند و با چشمان گرد به او خیره شدند. فقط کیومی بود که تعجب نمی‌کرد؛ زیرا می‌دانست آکانه دوست دارد نویسنده شود. چرا آکانه طرحی که در ذهنش بود را با صدای بلند بیان می‌کرد؟
-‌ استفان ترزا همسری بیمار داشت؛ البته بیماری روانی، نه جسمی. او به‌خاطر شایعات درباره بیماری همسرش و احساس خجالتی که از همسایه‌ها داشت، تصمیم گرفت خانه‌ای در یک جای سرسبز بخرد، اما به اندازه‌ی کافی پول نداشت. به رفیق کشاورز بیچاره‌اش که در جایی سرسبز یک زمین داشت، به دروغ پیشنهاد شراکت برای ساخت ویلا داد و با سرپوش‌گذاشتنِ یکی از نزدیکانش روی جرم کلاهبرداری، بعد از چند سال صاحب خانه‌ای مجلل در جایی سرسبز شد. آیا مشکلات او به پایان رسیده بود؟ خیر... یک شب همسرش متوجه شد نوزادشان در گهواره نیست!
آکانه می‌توانست به خوبی احساس کند یک فرشته‌ی مرگ در اتاق نفس می‌کشد. در زمان کوتاهی که او قصه می‌گفت و میکی گردنش را به سمتش چرخانده بود، کیومی کانزاشی نقره‌ای را از داخل موهایش بیرون آورد و به سمت رن حمله‌ور شد. کانزاشی با چشم راست رن فاصله‌ای نداشت، تا موقعی که میکی دست آهنین خود را سپر صورت مخترعش کرد. کانزاشی شکست. کیومی که به هدفش رسیده بود، لبخند جنون‌آمیزی می‌زد و چشمانش از همیشه درشت‌تر شده بود. پای شکسته‌اش را روی صفحه‌ی منچ گذاشت و در حالی که از درد فریاد می‌کشید، شکستگی کانزاشی را مانند چاقویی تیز در گردن سفید آکانه،که از حفره‌ی وسط آتل مشخص بود فروکرد. خون روی گچ سفید دست و صورت پر از وحشتش پاشید. آکانه ترکیبی از دژاوو و درد و خاطراتی که با پدرش داشت را تجربه می‌کرد. دژاوو کم‌کم مانند ستارگانی که دم طلوع ناپدید می‌شوند، کمرنگ شد و آکانه در حالی که غرق در دریای درد شده بود و خودش را پیچ و تاب می‌داد، با خاطراتش خداحافظی کرد.
رن که از شدت شوک دندان‌هایش به هم برخورد می‌کردند، به سرعت از جای خود بلند شد. میکی اسلحه‌ای از داخل شکم فلزی‌اش بیرون آورد و به سمت کیومی نشانه گرفت.
-‌ تکان بخوری کشته می‌شوی!
پرده‌ی گوش رن با صدای جیغ کیومی درد گرفت. ارتعاش صدای جیغ او روی بدن میکی به شکل لرزش تاثیر گذاشته بود‌.
-‌ آن‌جواهر سوم لعنتی را به من بده! من برنده شدم... دوستم را کشتم تا این بار مطمئن باشم برنده می‌شوم!
میکی تفنگ را به سر کیومی نزدیک‌تر کرد. رن درد پایش را نادیده گرفت؛ لگدی به میز زد و آن‌ را به گوشه‌ای، نزدیک تکه‌های خردشده‌ی آینه پرتاب کرد. آکانه با چشمان باز، با چانه و گردنی غرق خون روی تشک خوابیده بود. رن نمی‌خواست باور کند او جان داده است. مچ دست آکانه را با دست باندپیچی‌شده‌اش گرفت؛ دو انگشتش شاهد بودند که او نبض ندارد. رن اشک می‌ریخت و تلاش می‌کرد در مغز پر از علم خود دنبال راهی برای نجاتش بگردد، اما خودش هم می‌دانست فقط برای فرار از واقعیت این‌کار را می‌کند. حتی میکی که انسان نبود نیز حیرت‌زده بود، ولی آن‌دختر با چشمانی گرد، بی‌حرکت روی زمین نشسته بود و منتظر جواهر سومش بود.
-‌ چرا به من توجه نمی‌کنی؟ من الان برنده‌ام! درها را باز کن تا بروم. صدایم را نمی‌شنوی؟!
کیومی دامن رن را چنگ زد. رن که عصبانی بود، دستی که زیر آستین گشادش پنهان کرده بود را بیرون آورد و به نقطه مشخصی از گردن او ضربه زد. کیومی، بی‌هوش روی زمین افتاد. میکی اسلحه را به شکمش برگرداند و حیرت‌زده به سمت کیومی رفت. رن دستش را روی شانه‌ی میکی زد.
-‌ نگران نباش. او را نمی‌کشم چون لازمش دارم. ضربه‌ای که زدم باعث می‌شود برای چند دقیقه غش کند.
-‌ دستور شما چیست، سرورم؟
-‌‌ اتاق را برای دوستان بعدی مرتب کن. با شناختی که از کیومی دارم، یک اتاق دیگر از قبل برایش تدارک دیده‌ام.
 
آخرین ویرایش:
میکی در اتاق تاریک را باز کرد و تکه‌های ریز آیینه‌ی شکسته را روی دامن کیومی پاشید‌. کیومی با دستان لرزان، یک تکه‌ی کوچک برداشت و مقابل صورت بی‌رحم خود گرفت. چرا میکی در اتاقی تاریک که هیچ‌چیز نداشت، تکه‌های آینه را پاشید؟ می‌خواست کیومی اندکی موجود ترسناک حبس‌شده در تاریکی را ببیند؟
کیومی کاملا در خلا بود. نه می‌توانست تشخیص بدهد چه کاری باید انجام بدهد، نه حرفی برای گفتن داشت، نه اعتراضی داشت و نه از چیزی پشیمان بود.
میکی تقریبا تمام اتاق ارغوانی را تمیز کرده بود، به جز خونی که روی زمین ریخته بود. رن با صدای بی‌حالش از او پرسید: "با تکه‌های آینه چه کار کردی؟"
-‌ داخل اتاق کیومی ریختم. او خیلی علاقه داشت خودش را در آینه تماشا کند!
-‌ نباید این‌کار را می‌کردی. او اکنون ممکن است به خودش آسیب برساند.
رن صحنه‌ای خاکستری و قهوه‌ای از یک مغازه‌ی تاریک به یاد داشت. صدای آرام دختربچه‌ای از پدرش می‌پرسید: "چرا جلوی پرنده‌ای که در قفس است آینه گذاشتی؟" پدر جواب داد: " نمی‌دانم. بدون آینه در قفس نمی‌ماند."
رن حالا خوب می‌فهمید آن‌پرنده از شدت تنهایی به آینه احتیاج داشته است. ابر افکارش را پاک کرد و با قدم‌های محکم، سراغ جنازه‌ی آکانه رفت که زیر ملحفه‌ای سفید بود. مطمئن بود چهره‌ی حیرت‌زده‌ی آکانه در آغو*ش مرگ، تا آخر عمر او را رها نمی‌کند. میکی که اتاق را کاملا تمیز کرده بود، پشت سر رن ایستاد تا دستور بعدی را بگیرد.
-‌ می‌خواهید آزمایش انجام بدهید، سرورم؟
-‌ بله. بعد از این‌که یک چاله حفر کردی و کپسول آتش‌نشانی آوردی، به خانه‌ی سرخ برو.
***
میکی کپسول آتش‌نشانی را به رن داد.
-‌ مواظب خودت باش.
گاهی اوقات برخلاف همیشه که مانند یک خدمتکار رفتار می‌کرد، لحنش مانند یک دوست نگران می‌شد. رن لبخند زد.
-‌ هنوز یک کار مهم مانده که باید انجام بدهم؛ قصد مردن ندارم.
میکی بدون تماشای رن که از آب وسط باغ روی جسد می‌ریخت، گام‌هایش را تندتر کرد. دریچه را باز کرد و به آن‌سوی دیوار رفت. ساکورا روی پل ایستاده بود.
-‌ مادر من قرار نیست بیاید؟ از تنهایی خسته شدم!
میکی به سمت ساکورای دوازده‌ساله رفت و با دست محکمش، آرام گونه‌ی او را نوازش کرد. ساکورا دست میکی را با ده انگشت کوتاهش گرفت.
-‌ دستت خیلی داغ است... مانند وسیله‌ای برقی که ساعت‌ها کار کرده باشد‌. چه کار کردی؟
میکی نمی‌توانست بگوید مشغول کندن چاله برای انجام آزمایش و دفن یک جنازه بوده است‌.
-‌ اوه... فکر می‌کنم باید باتری‌ام را شارژ کنم. کنار تو می‌توانم راحت استراحت کنم، ساکورا.
دندان‌های ریز ساکورا با لبخندش پدیدار شدند. ساکورا هم خوشحال بود، هم غمگین.
 
آخرین ویرایش:

چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 4) دیدن جزئیات

عقب
بالا