تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال بررسی رمان هفت‌تیری به نام قلم | آیناز

سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,650
7,236
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
درحالی که دستش را روی شانه‌ی کاترین می‌گذارد و دستمال کاغذی‌ای از میز کنار تخت برمی‌دارد که با آن اشک‌های کاترین را پاک کند؛ ناگهان نگاهش به گوشی‌اش که روی صندلی کاترین جامانده برمی‌خورد و لحظه‌ای بی‌توجه به حال او گوشی را از روی صندلی می‌قاپد و در جیبش می‌اندازد. کاترین درحالی که زیرچشمی با چشمان اشک‌آلودش به حرکات او خیره شده است؛ پوزخندی می‌زند و با ریز کردن چشمان عسلی‌اش و لحنی مالامال از تردید و کنجکاوانه می‌پرسد:
- سوفیا چه چیزی توی اون گوشیه که از جون من و خودت برات مهم‌تره؟!
سوفیا با این حرف کاترین لبخند خطرناک و حزینی می‌زند. شاید جان نداشته‌اش به محتویات این گوشی بستگی داشته باشد؛ حتی شاید جان رابرت، کارولین، کاترین و دنیز هم به این قضایا وابستگی داشته باشند. همان‌طور که گوشی‌اش را برمی‌دارد و به سمت در چوبی اتاق می‌رود تا کاترین را ترک کند؛ شانه‌ای بالا می‌اندازد و با لودگی خاصی می‌گوید:
- تمام بی‌همه‌چیزی‌ام!
این را می‌گوید و دستگیره‌ی در اتاق را پایین می‌دهد تا از آن‌جا بیرون برود؛ اما گویا چیزی یادش آمده باشد به سمت کاترین درمانده و ناتوان روی زمین رو برمی‌گرداند و با بالا پراندن ابروی مشکی‌اش می‌پرسد:
- چند روز دیگه به مکزیک می‌رسیم؟
کاترین درحالی که با ناباوری خاصی به سوفیا بی‌رحم و بی‌خیال کنونی نگاه می‌کند و از شدت بدی حالش و شوکی که به بدنش وارد شده نفس‌نفس می‌زند؛ دستش را روی سر پردردش می‌گذارد و با عجز خاصی در آوایش می‌گوید:
- حداکثر فردا. حدود سه روز دو شب هم طول می‌کشه با ماشین به محل تحویل برسیم.
سوفیا با این حرف او لبخند ملیحی می‌زند و با تکان دادن سرش به نشانه‌ی تایید در اتاق را می‌بندد. سپس گوشه‌ای مقابل درب اتاق روی زمین می‌نشیند؛ دفترچه‌ی مشکی رنگ روزانه‌اش را از جیبش بیرون می‌آورد و با خودنویس طلایی‌اش پایین کارها و برنامه‌های نوشته‌شده امروزش می‌نویسد:
«تاریخ مرگ: بیست و یک نوامبر سال ۲۰۰۳!»
***
روسیه مسکو
سال ۲۰۰۳
زمان حال
راشل به آرامی در صندوق عقب لیموزین ساردین را باز و به بیرون نگاه می‌کند. پدرش به ساختمانی که فقط پانصد متر با ساختمان محل تحویل مواد مخ*در ماموریت ویژه فاصله دارد گام برمی‌دارد و طوری عصای مشکی_طلایی‌اش را بر زمین بیابانی می‌کوباند که گویا می‌خواهد با صدای آن شکارهایش را به آن‌جا فرا بخواند. پس از ورود پدرش به ساختمان و بستن درب بزرگ و آهنی آن ساردین به سراغش می‌آید و با لحنی پر از تشر به راشلی که در صندوق عقب نیمه‌باز نشسته است می‌گوید:
- راشل مگه من نگفتم تا من نیومدم نیا بیرون؟
راشل با این حرف او پوزخندی می‌زند و همان‌طور که با زمردهایش به ورود خدم و حشم‌های پدرش به ساختمان نگاه می‌کند؛ با لحنی طعنه‌وار و تلخ و گزنده رو به ساردین می‌گوید:
- نهایتش می‌خواد من رو بکشه دیگه ساردین... اون هم من تا سه روز دیگه بیشتر زنده نیستم! سه روز دیگه که همه‌ی اون‌ها این‌جا جمع بشن روز مرگ منه ساردین روز مرگم!
ساردین با این سخن او کمی به هم می‌ریزد و برای اولین بار در زندگی‌اش بغض می‌کند. او راشل را از وقتی به دنیا آمده و خودش شاگرد یا بهتر بگوید نوچه‌ی هفت ساله‌ی پدرش بود می‌شناسد و هرگز نمی‌خواهد به مرگ دختر کوچولویی که با او بزرگ شده است فکر کند. درحالی که کلافه شقیقه‌هایش را بر هم می‌مالد با ناراحتی خاصی رو به راشل می‌گوید:
- خانم راشل چرا شما باید بمیرین؟ مگه فقط نمی‌خواین خون مادرتون رو از رئیس بگیرین و به روسیه برگردین؟ من با این شرایط قبول کردم که شما به مکزیک بیاین.
با این حرف ساردین راشل بدون ملاحظه و مراعات برای مکان خطرناکی که در آن قرار داشتند؛ قهقهه‌ای بلند می‌زند که سبب می‌شود ساردین مقابل دهان او را بگیرد. سپس همان‌طور که با زمردهای مملو از ناباوری‌اش به او نگاه می‌کند پرخنده ل*ب می‌زند:
- آه ساردین! چقدر احمق و ساده‌ای تو! چرا فکر کردی کشتن ویکتور اسمیت تاوانی نداره؟! استیو اسمیت خیانتش رو افشا کرد خودش و زنش خاکستر شدن! مادر من ویکتوریا یه سیلی زد و گلوله خورد! کاترین اسمیت پا رو دمش گذاشت و به زودی خودش و خانواده‌اش تیکه تیکه می‌شن بعد تو... .
لحظه‌ای تک‌تک بی‌رحمی‌های ویکتور اسمیت از مقابل چشمان ساردین می‌گذرد و حال او را خراب‌تر می‌کند. ویکتور اسمیتی به صورت تدریجی و شکنجه‌وار خاندان اسمیت را به توپ بست و ذره ذره با روشن کردن فتیله‌ی توپ کینه‌اش جسم و روح آن‌ها را به قتل رساند تا کبریت انتقام کامل بسوزد و تا سه روز دیگر این کبریت کاملا خاموش می‌شود. درحالی که سعی می‌کند به افکار ازهم‌کسیخته و وحشتناکش خاتمه دهد با بغض به راشل رو می‌کند و با گلوله‌های اشک جان‌سوزی در چشمان بادامی‌اش ل*ب می‌زند:
- اما شما دخترش هستین... ‌.
می‌خواهد به امیدهای نداشته‌ی در دلش ادامه دهند که به نهالی بدل شوند؛ اما با قهقهه‌های جنون‌وار مجدد راشل و سپس پاسخ طعنه‌وار لو سخنش نصف و نیمه باقی می‌ماند:
- چارلی و پیتر هم پسرش بودن! کاترین و کلارا و دنیز برادرزاده‌هاش بودن که جولین رو اون شب گم و گور کرد و نذاشت حتی کنار خواهرها و برادرش یه سرپناه داشته باشه!
درحالی که میان قهقهه‌هایش برای نخستین بار گریه‌اش گرفته است دستمال یشمی‌اش را از شلوار جینش بیرون می‌آورد و اشک‌هایش را از دور تیله‌های خیس و زمردینش پاک می‌کند. سپس همان‌طور که صدایش می‌لرزد با تنفر خاصی به سخنان تراژدی‌اش ادامه می‌دهد:
- پیتر رو فرستاد تا شوهر زن باباش رو بکشه! اون لارای کثافت رو بگو! تا کارولین رو به دنیا آورد تا خیالش از واسطه‌ی اخازی‌هاش از بابا راحت شد سریع رفت با اون مرتیکه ازدواج کرد!
این‌ها را با چنان حرص و تنفری می‌گوید که ساردین هر لحظه نگران سکته کردن او می‌شود. در این بیست و چند سال نخستین بار است که می‌بیند راشل این‌گونه گریه می‌کند. هر چه نباشد راشل روزی که مادرش مرد به پدرش قول داده بود که همیشه در زندگی‌اش قوی باشد؛ اما کنون که پدرش هم در قلبش مرده و در سیاه‌ترین گورستان آن دفن شده است به امید چه چیزی قوی باشد؟
 
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,650
7,236
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
باشه درحالی که حالش به شدت افتضاح است سوئیچ را از جیب کت ساردین می‌قاپد؛ در صندوق عقب را می‌بندد و به سمت صندلی‌های عقب ماشین می‌خزد. ساردین درحالی که نفس عمیقی می‌کشد؛ به غروب آفتاب خیره می‌شود و به سوی ساختمان می‌رود تا ویکتور به چیزی شک نکند.
*
دریای کارائیب
راه بین انگلستان و مکزیک
سال ۲۰۰۳
زمان حال
درخشش ماه در آسمان جولان می‌دهد و فخر می‌فروشد و همگی از نیروهای پایین دستی گرفته تا خانواده‌ی چهار نفره‌ی اسمیت همگی در خواب و رویا هستند؛ اما سوفیا هنوز بیدار است. درحالی که دسترسی‌های ارتباطی‌اش به دلیل نبود آنتن رفته از صبح تا به کنون فقط به عکس شناسنامه‌ی سوفیا خیره شده است. شاید نمی‌تواند باور کند که واقعا چنین چیزی اتفاق افتاده است؛ شاید هم می‌خواهد خود را به بیخیالی بزند. درحالی که گوشی را خاموش می‌کند؛ سرش را در زانوانش فرو می‌برد و شاید برای دومین بار در زندگی‌اش گریه می‌کند؛ اما شدیدتر و غیرطبیعی‌تر از همیشه. هنگامی که فرانک آن جملات را درباره‌ی مادرش گفت واقعا احساس بی‌همه‌چیزی کرد؛ اما کنون با این وضعیتش می‌تواند خاطره‌ی قطار را یک شوخی تلقی کند. با فکر به این موضوعات و اشک‌هایی که تیله‌هایش را به شدت خیس کرده است سرانجام چشم‌هایش روی یک‌دیگر گرم می‌شوند و به خوابی عمیق فرو می‌رود.
*
چشمان عسلی‌اش را آهسته باز می‌کند به سقف چوبی کشتی مقابل آن‌ها ظاهر می‌شود. نگاهی به دیوارهای چوبی و شیک کشتی می‌کند و لیوان شیشه‌ای و قرص‌های آرامش‌بخش روی میز که دیشب برای خواب راحت مجبور به خو*ردن‌شان شده بود. درحالی که با حس گیج و گنگی از دیوارهای اتاق می‌گیرد تا راه برود به در می‌رسد و با پایین دادن دستگیره از اتاق بیرون می‌آید. خورشید آرام ماه دسامبر و چندان برای تابش پرتوهای گرمش تلاشی نمی‌کند و فقط صورت طلایی‌اش را در آسمان آبی و صاف به رخ می‌کشد. به محض این‌که از اتاق بیرون می‌آید نگاهش به سوفیایی برمی‌خورد که به صورت مچاله‌شده‌ای گوشه‌ای از کشتی خوابش برده است‌. با دیدن این صحنه قی چشمانش پودر می‌شود و با پاهای بره*نه‌اش روی زمین چوبی کشتی بدو بدو به سمت سوفیا می‌رود. درحالی که با نگرانی او را تکان می‌دهد به صورت ناگهانی فریاد می‌زند:
- سوفیا! سوفیا!
سوفیای ازهمه‌جا بی‌خبر با صدا و تکان‌های او ناگهان از خواب می‌پرد و نگاه حیرت‌زده‌اش را به صورت پریشان کاترین می‌دوزد. درحالی که دامن پیراهن سرمه‌ای‌اش را از زیر کفش‌های مخملی‌اش بیرون می‌کشد با شوک‌زدگی می‌پرسد:
- چی شده کاترین؟! کسی چیزی‌اش شده؟!
نگاه کاترین نخست به دست راست و باندپیچی‌شده‌ی او برمی‌خورد و زمانی که از سلامتی‌اش جز آن خراش کوچک مطمئن می‌شود؛ دستش را روی قلبش می‌گذارد و با نفس آسوده‌ای می‌گوید:
- یه‌طوری مچاله‌شده این‌جا خوابیدی من فکر کردم تو چیزی‌ات شده! این چه طرز خوابیدنه آخه؟! اون لباست هم که مثل ملافست شبیه یه گلوله‌ی پارچه‌ای شدی!
سوفیا می‌خواهد با این سخنان کاترین چهره‌ای پوکر به خود بگیرد؛ اما ناخودآگاه خنده روی ل*بش می‌آید. کم‌کم کاترین هم درحالی که عصبی و پریشان او را نگاه می‌کند؛ با لودگی خاصی می‌خندد که کلارا پشت سرشان ظاهر می‌شود و با اخمی میان ابروان طلایی‌اش می‌گوید:
- خل شدین؟! چتونه چرا مثل دیوونه‌ها می‌خندین؟! بجنبین به جای خندیدن و علافی عصر می‌رسیم مکزیک هماهنگ کردم ماشین‌ها رو آماده کنن ل*ب مرز دوباره باید این همه کتاب رو تو ماشین‌ها بچینن.
سوفیا که تازه از فضای شوخی درآمده و یاد ماموریت‌ کذایی‌شان افتاده است و می‌داند باید از تک‌تک برنامه‌های آن‌ها خبر داشته باشد تا بتواند‌ نقشه‌اش را اجرا کند؛ درحالی که چشمان مشکی و پف‌کرده‌ی درشتش را می‌مالاند با ریز کردن آن‌ها و لحن تردیدآمیزی از کلارا می‌پرسد:
- عصر می‌رسیم؟! خوب بده اون کارولین بی‌مصرف و گروه افراد برگزیده بی‌مصرف‌تر یه ساعته کتاب‌ها رو اوکی کنن دیگه پس نقششون چیه؟! مفت‌خوری؟!
کلارا با پرخاشی که سوفیا نسبت به کارولین دارد؛ خنده‌اش می‌گیرد و درحالی که دارد در دفتر برنامه‌هایی که برای ماموریت ویژه درست کرده بود؛ مقدار کتاب‌ها و ماده مخ*در و فاصله‌ای را که باید همراه با ماشین‌های سیارشان از مرز تا محل تحویل مواد طی کنند را می‌نویسد؛ تیله‌های آبی‌اش را به آن‌ها می‌دوزد و پرخنده می‌پرسد:
- حالا تو چرا انقدر روی اون کارولین جاسوس حساسیت داری یکی مثل دیوی... .
تازه متوجه خواهرش کاترین که آن‌جا نشسته است می‌شود؛ اما کار از کار گذشته است. سوفیا دستش را به پیشانی‌اش می‌کوبد؛ با وجود تنفری که نسبت به دیوید دارد درباره‌ی جاسوسی و فولکس نارنجی به کاترین چیزی نگفت تا همه‌چیز به هم نریزد؛ اما کلارا خودش برای شوهرش دام مرگ را پهن می‌کند. کاترین درحالی که ابروی قهوه‌ای‌اش بالا می‌پرد و پازل‌ها کم‌کم در ذهنش چیده می‌شوند با حیرت بسیاری می‌پرسد:
- دیوید مثل کارولینه؟! باتوجه به این‌که دیوید نه موهاش بلنده نه چشم‌هاش سبز وجه مشترکی جز اون چیزی که نباید بینشون پیدا نمی‌کنم!
سوفیا درحالی که با حرص خاصی در چشمانش به کلارا نگاه می‌کند؛ لحظه‌ای می‌‌خواهد از کاترین خواهش کند که دیوید را نکشد؛ اما چه فرقی برایشان دارد؟ در هر حال که دیوید از سر ترس و کینه این کار را کرده است و غریبه نیست که بتوانند از زیر زبانش حرف بکشند. درحالی که شقیقه‌هایش را بر هم می‌مالد از جا برمی‌خیزد و رو به کاترین می‌گوید:
- ماشین‌دزدی اون روز کار دیوید بود. اون فولکس نارنجی‌ای که برداشتیمش با شاه کلید برای کلارا این‌ها بوده با اون به راه‌آهن اومد. قصد دیگه‌ای می‌تونه داشته باشه؟ این‌طور که می‌بینم حتما آدرس محل تحویل هم لو داده به رئیس اون کارولین ک*ثافت!
کاترین با این سخن او لحظه‌ای نمی‌تواند نفس بکشد و دوباره آن حس پنیک به سراغش می‌آید. همیشه می‌گفت می‌خواهد روزی عموی عوضی‌اش را پیدا کند و با خالی کردن یه گلوله در مغز او خاطرات تلخش را برای همیشه از بین ببرد؛ اما به قول رابرت این‌ها فقط بهانه‌های کاترین هستند و او هرگز ج
رئت روبه‌رو شدن با ویکتور اسمیت را ندارد.
 
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,650
7,236
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
درحالی که چشمان عسلی‌اش دودو می‌زند و به این فکر می‌کند که چرا این همه سال آن پیرمرد احمق در سوراخ موش خود را پنهان کرده بود و ناگهان پس از ده سال آن هم در مهم‌ترین ماموریت دوره‌ی کار کاترین سراغ‌شان آمده است؛ با ابروان درهم‌رفته‌ی قهوه‌ای‌اش نگاهی به سوفیای مقابلش می‌اندازد و با عصبانیت خاصی در صدای کلافه‌اش از او می‌پرسد:
- چرا همون روز بهم نگفتی که از شر دیوید خلاص بشیم سوفیا؟! چرا؟!
سوفیا درحالی که کلافه دست باندپیچی‌شده‌اش را میان گیسوان مشکی‌اش می‌چرخاند؛ نیم‌نگاهی به صورت پریشان و ترسیده‌ی کاترین می‌اندازد و با لحنی بی‌حوصله اما قانع‌کننده به او پاسخ می‌دهد:
- کاترین چه فرقی داشت؟ در هر حال اگه آدرس محل تحویل رو بهش گفته باشه هم قبل ماجرای ماشین و راه‌آهن گفته. نمی‌تونستم تو اون شرایط رفتن به مکزیک حواس کسی رو به دیوید پرت کنم. ولی الان زمان کشتنش هست.
با این سخن سوفیا ناگهان ناخودآگاه چشمان کلارا پر از اشک می‌شود. درست است که کنون علاوه بر کارهای قبلی دیوید با این کار او تنفرش دوچندان شده است؛ اما دختر وابسته‌ای همانند او نمی‌تواند به مرگی کسی که سال‌هاست الویت اول زندگی‌اش است؛ فکر کند. تاکنون نگران چیزی نبود چون سوفیا می‌گفت قرار است با او نیز همانند کارولین برخورد شود و او را نکشند؛ اما کنون دیوید برایشان اندازه‌ی کارولین سود ندارد. کاترین بازدم عمیقش را بیرون می‌دهد و با صدای بلندی فریاد می‌زند:
- جک!
پس از چند دقیقه مرد سیاه‌پو*ست و هیکلی‌ای با دو از پله‌های چوبی طبقه‌ی پایین کشتی به سمت طبقه‌ی بالا و جایی که کاترین، کلارا و سوفیا قرار دارند می‌آید. پس از کمی دویدن خود را به آن‌ها می‌رساند و همان‌طور که نفس‌نفس می‌زند رو به کاترین می‌گوید:
- بله قربان؟!
کاترین درحالی که به کلارای حزین کنارش خیره می‌شود؛ سعی می‌کند احساساتی عمل نکند و به‌خاطر کلارا از دیوید نگذرد. در هر حال که او خواهرش را دوست ندارد و خیانتش بدتر از خیا*نت کارولین و هر غریبه‌ی عوضی دیگری است؛ حتی کنون اگه برایشان ضرری هم نداشته باشد دلیلی و سودی وجود ندارد که او را زنده بگذارند. کلت مشکی رنگش را از جیب شلوار چرمش بیرون می‌آورد و درحالی که آن را در دستان جک می‌گذارد با نفس‌هایی عصبی ل*ب به سخن باز می‌کند:
- می‌ری دیوید رو هر جا که هست پیدا می‌کنی و با این اسلحه می‌کشی، جسدش رو هم توی دریا می‌ندازی، بعد هم به سارا می‌گی بیاد اون‌جا رو کاملا تمیز کنه نمی‌خوام یه قطره خون روی زمین باشه!
جک علی‌رغم این‌که می‌داند اگر سوالی بپرسد؛ احتمال دارد کاترین در مغز او هم گلوله‌ای خالی کند و کشتن دیوید را به فرد دیگری بسپارد؛ بدون هیچ حرفی اسلحه را از او می‌گیرد و به دنبال شکارش می‌رود. کلارا درحالی که قلبش تند می‌زند و آدرنالین خونش بالا رفته است؛ با ناتوانی روی زمین می‌نشیند و شروع به گریه می‌کند. کاترین به او نگاه حیرت‌واری می‌اندازد و با همان لحن عصبی و کلافه‌ی حاصل از خبری که شنیده است رو به تک‌خواهرش می‌کند و با ناباوری خاصی از او می‌پرسد:
- کلارا واقعا داری برای اون دیویدی که هر دقیقه از این مهمونی به اون مهمونی می‌رفت یه شب باهات شام نمی‌خورد گریه می‌کنی؟! تحسین‌برانگیزه!
کلارا می‌خواهد به کاترین بگوید او به‌خاطر عشق نه بلکه به خاطر عادت مشغول گریه است؛ اما توان گفتن چیزی ندارد. در این هنگام ناگهان صدای گلوله‌ای بلند می‌شود که تن کلارا را بیشتر می‌لرزاند و سبب گریه‌ی بیشترش می‌شود. رابرت درحالی که با ترس از اتاقش بیرون می‌آید نگاهش به آن‌ها برمی‌خورد و با دویدن به سمت‌شان با لحن از همه‌جا‌بی‌خبری می‌پرسد:
- چی شده؟!
کاترین که بیش از این نمی‌تواند گریه‌های کلارا را تحمل کند بدون هیچ حرفی به سوی اتاقش می‌رود و پس از ورود به آن‌جا در را می‌بندد. سوفیا درحالی که از شدت تنفر چشم دیدن رابرت را ندارد؛ اما نمی‌خواهد بیش از این چیزی را از گروه فعلی‌شان مخفی کند با نگاهی به کلارایی که جانسوزانه اشک می‌ریزد با لحن کلافه‌ای به رابرت می‌گوید:
- دیوید جاسوس بوده. احتمالا هم آدرس محل تحویل مواد رو به ویکتور داده... .
می‌خواهد ادامه‌ی ماجرا را برای رابرت بازگو کند؛ اما همین‌قدر برای این‌که رابرت تا ته قضیه و دلیل شنیدن صدای گلوله را بخواند کافی است. درحالی که دستش را میان موهای طلایی‌اش می‌گرداند و کلافگی خاصی در چشمان عسلی‌اش موج می‌زند با صدای نسبتا بلند و عصبی‌ای می‌گوید:
- شوخی می‌کنی؟! یک ساعت دیگه به مکزیک می‌رسیم‌ اون وقت تو می‌گی محل تحویل رو فهمیده؟!
سوفیا همان‌طور که رشته‌ای از گیسوان بلند و مشکی‌اش را دور انگشت ظریفش می‌چرخاند و در یک ثانیه به چهل چیز مختلف فکر می‌کند؛ دستی بر صورتش‌ می‌کشد و انگار که راه حلی به ذهنش رسیده باشد بشکنی در هوا می‌زند و رو به رابرت می‌گوید:
- به محض این‌که به مکزیک رسیدیم به ادوارد دست‌قیچی بگو محل قرار رو عوض کنه.
رابرت با این سخن سوفیا قهقهه‌ای می‌زند که باعث خم افتادن میان ابروان پرپشت او می‌شود. سپس درحالی که با چشمان عسلی‌اش به چروک‌های پیشانی او که از جدیت ایجاد شده‌اند نگاه می‌کند با لحنی مملو از تمسخر و طعنه‌وار می‌گوید:
- بچه‌ای سوفیا؟! کسی که آدرس اون‌ها رو پیدا کرده قطعا یکی رو هم نزدیک ساختمونشون گذاشته که اگه جابه‌جا شدن تعقیبشون کنه! تو ویکتور اسمیت رو نمی‌شناسی چون جزء خانواده ما نیستی! پس لطف کن نظر نده!
سوفیا که پیش از این اتفاقات هم به خون رابرت تشنه بود و کنون بهانه‌ای پیش آمده تا تمام ک*ثافت‌کاری‌های اخیرش را در صورتش بکوبد؛ خنده‌ی هیستریکی می‌کند و بدون این‌که بتواند مقابل کلارای شکننده‌ی کنارش ملاحظه‌ای داشته باشد با صدای بلندی که از خود سراغ ندارد فریاد می‌زند:
- آره راست می‌گی رابرت! تو هیچ‌وقت حتی زمانی که نامزدت بودم من رو خانواده‌ی خودت حساب نکردی! می‌دونی خانواده‌ی تو کیه؟! کارولین اسمیت! خواهری که عاشقش شدی! دختر لارای کثافت! زن‌ بابای عو*ضی‌ات! همون خواهری که باعث مرگ آلیس خانواده‌ی دنیز شد!
با این سخن او ناگهان کلارا حیرت‌زده سرش را از میان زانوانش بیرون می‌آورد و صدای شکستن چیزی می‌آید. رابرت درحالی که در شوک عمیقی فرو رفته به عقب نگاه می‌کند و دنیزی را می‌بیند که ظرف میلک‌شیک شکلاتی از دستش افتاده کاترینی که از اتاقش بیرون آمده است. درحالی که با حیرت زیادی به سوفیا نگاه می‌کند؛ تلاش بر این دارد که اندیشه کند او مزخرفی لجبازانه بیش نمی‌گوید.
 
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,650
7,236
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
با این فکر بیهوده کمی خودش را آرام می‌کند؛ اما او با شناختی که نسبت به سوفیای منطقی دارد خوب می‌داند یک هکر چیزی را بدون مدرک نمی‌گوید. درحالی که درمقابل نگاه حیرت‌زده‌ و سنگین دیگران حتی جرئت تکان خو*ردن ندارد دستی میان موهای طلایی‌اش می‌کشد و لبخندی ژکوند روی ل*ب‌های کبودش می‌گوید:
- سوفی واقعا داری تو این وضعیت به‌خاطر حسودی‌ات به سوفیا و نامزدی‌ای که سال‌هاست تموم شده چرت‌و‌پرت‌های دروغ تحویلمون می‌دی؟!
با این سخن رابرت اشکی از گوشه‌ی چشم درشت سوفیا می‌چکد و روی لبخند بی‌روح و بی‌رنگش می‌غلتد. حالا او توسط رابرتی که روزی می‌گفت به عاقلی و منطقی بودن او ایمان دارد؛ ‌حسود، دروغگو و احساساتی تلقی می‌شود؟ یعنی رابرت نمی‌تواند در این بی‌همه‌چیزی مطلق حداقل کمی اعتماد‌به‌نفس ته دل او باقی بگذارد و حتما باید همانند یک موریانه تا آخرین ذره‌ی شخصیت شکننده او را بجود؟ درحالی که قلبش در دهانش می‌تپد؛ موبایل قاب مشکی‌اش را از جیبش درمی‌آورد و به عنوان رمز سال تولد رابرت را می‌زند! سال تولد اصلی‌ترین عضو خاندانش، عضوی که حتی کاترین بین او و سوفیا پیوندی نمی‌بیند. سپس عکسی را که فرانک از شناسنامه‌ی اصلی کارولین برایش فرستاده است نشان رابرت می‌دهد و همان‌طور که باد رشته‌ای از گیسوان مشکی بلندش را در هوا می‌رقصاند با لبخند و اشک‌های ناتمامش می‌گوید:
- نه رابرت! این عکس دروغ می‌گه! نام کارولین اسمیت! نام مادر لارا ویلیامز! نام پدر ویکتور اسمیت! اتفاقا من ویکتور اسمیت رو از تک‌تکتون بهتر می‌شناسم! از تک‌تکتون بهتر می‌دونم چقدر عوضیه!
این‌ها را می‌گوید و به رابرت که با دیدن عکس برای نخستین بار در زندگی‌اش اشک در چشمان عسلی‌اش حلقه زده را نگاه می‌کند. سپس همان‌طور که از بغض و سکوت مالامال از درماندگی او ل*ذت می‌برد نگاهی به سرتاپایش می‌اندازد و برای این‌که بیشتر از آزار بردن او احساس خشنودی کند به بازگویی گندکاری‌های ویکتور اسمیت ادامه می‌دهد:
- می‌دونی آخرین ماموریتی که پدرت بهت داد چی بود؟! کشتن شوهر زن‌بابات لارا! ناپدری خواهرت کارولین! همین استفاده رو از کارولین بر علیه شما کرد!
کم‌کم حتی رابرتی که همانند سنگ است و با هیچ‌چیز خراش برنمی‌دارد؛ روی زمین زانو می‌زند و همراه با دیدن و شنیدن حقایقی که بهتر بود هرگز نشنود زارزار گریه می‌کند. کلارا نیز با یادآوری خاطرات کودکی‌اش هق‌هق‌هایش شدت می‌گیرد و گویا سوفیا از زجرهایی که خانواده اسمیت؛ خانواده‌ای که هرگز او را نپذیرفتند ل*ذت می‌برد. درحالی که با لودگی و جنون بیشتری می‌خندد از بالا نگاه تحقیرآمیزی به رابرتی که مقابل کفش‌هایش گریه می‌کند می‌اندازد و با خنده‌ای عصبی می‌گوید:
- بذار ویکتور اسمیت رو توی یه جمله برات توصیف کنم! ویکتور اسمیت کسی بود که برای رسیدن به هدف‌هاش به بچه‌هاش هم رحمی نداشت! منِ سوفیا ویلسنت، ویکتور اسمیت رو می‌شناسم نه شما اسمیت‌ها!
در این هنگام دنیز از دیوار چوبی کشتی به زمین سر می‌خورد و زارزارهای رابرت به ضجه‌های جان‌سوزانه‌ بدل می‌شود. در این هنگام سوفیا جوکرگونه و دیوانه‌تر قهقهه می‌زند و با احساس سادیسم بسیاری در روحش نسبت به رابرت رو به کاترینی که با تنفر به رابرت نگاه می‌کند برمی‌گرداند و می‌گوید:
- تو هم این‌طور نگاه نکن پسرعموی آشغالت رو کاترین! تو هم اون شب نوچه نکشتی! می‌دونی کی رو کشتی؟! چارلی اسمیت! پسرعموی کوچیکت رو برادر این بیچاره رو!
سپس همان‌طور که رابرت نگاه اشک‌آلود و ناباورش را به سمت کاترین برمی‌گرداند؛ سوفیا با لبخند ملیحی روی ل*بش کلت مشکی رنگش را از جیب پیراهن به قول کاترین ملافه‌مانندش بیرون می‌کشد که کاترین جیغ می‌کشد. سپس گویا حرف آخری باشد که می‌زند؛ آخرین اشک‌هایش روی لبخند وسیمش می‌غلتد و با بلندترین صدایی که می‌تواند فریاد می‌زند:
- نگران نباشین بالاخره می‌تونم خانواده‌ی عزیزتون رو ترک کنم و بیشتر از این خودم رو قاطی‌تون نکنم! خداحافظ خانواده‌ی اسمیت!
این را می‌گوید و قبل از این‌که کسی بتواند کاری کند ماشه‌ را روی سرش فشار می‌دهد و با رد شدن گلوله از آن طرف سر خونینش روی زمین می‌افتد و هم‌زمان کاترین جیغ وحشتناکی می‌کشد و به طرف او می‌دود. صحنه‌ی مرگ سوفیا آن‌قدر دیدنی است که انسان دلش می‌خواهد از لئوناردو داوینچی دعوت کند تا از روی این صحنه تابلوی مرگ آخر را بکشد؛ مرگ شیرینی که سرانجام سوفیا به آن رسید. کاترین مقابل او زانو می‌زند و رشته‌ رشته‌ی گیسوان بلند و خونین او را با ضجه‌های وحشتناکی می‌کشد. درحالی که از شدت گریه تمام صورتش خیس شده است و سوفیا را تند تند و با ضربات زیادی تکان می‌دهد؛ دهانش را باز می‌کند با بلندترین صدایی که از خودش سراغ دارد حسرت‌وار و جنون‌آمیز فریاد می‌کشد:
- سوفیا! سوفیا! سوفیا باز کن چشم‌هات رو! باز کن چشم‌های لعنتی‌ات رو بازشون کن! با... بازش... بازشون کن! بازشون کن!
دنیز با این‌که خودش در شوک بسیار قوی‌ای قرار دارد؛ با دیدن شرایط خواهرش به سوی او می‌رود تا بلکه کمی آرامش کند؛ اما کاترین در آن لحظه هیچ‌چیز و هیچ‌چیز نمی‌فهمد و با قدرت زیادی دنیز را پس می‌زند. سپس سرش را روی سر سرد سوفیا می‌گذارد و دست یخ‌زده‌اش را روی قلب بی‌ضربان او قرار می‌دهد. سپس درحالی که با شرایط پیش‌آمده صورتش از شدت اندوه جمع می‌شود ضجه‌وار فریاد می‌زند:
- نفس نمی‌کشه! ضربان نداره! سوفیا مرد! مرد! م‌... مرد! سو... سوفی نفس بکش! لطفا! التماس می‌کنم!
رابرت به صح*نه‌ی مقابلش نگاه می‌کند و ضجه‌هایش بیشتر می‌شود. در همان هنگام ناخدای کشتی به سوی آن‌ها می‌آید و چون مرگ در این‌گونه ماموریت‌ها برایش عادی است؛ بدون این‌که توجهی به حال آن‌ها و مرگ سوفیا کند رو به کاترین می‌گوید:
- قربان ده دقیقه‌ی دیگه به مکزیک می‌رسیم. گفتیم ماشین سیارها رو آماده کنن برای رفتنتون به محل قرار.
به دلیل این‌که کاترین، کلارا و حتی رابرت در آن لحظه در شوک بسیاری قرار دارند؛ دنیز که کمی آرام‌تر جلوه می‌کند و این حال آن‌ها را مدت‌ها پیش سر مرگ آلیس تجربه کرده و آب از سرش گذشته است؛ با زمردهایش رو به ناخدا می‌کند و با نشان دادن سرش به علامت تایید می‌گوید:
- شما کشتی رو ببرین سمت اسکله به افراد برگزیده هم بگین کتاب‌ها رو به ماشین‌ها نقل مکان ب*دن تا ما بیایم.
 
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,650
7,236
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
ناخدا سرش را به نشانه‌ی اطاعت تکان می‌دهد و از پله‌ها به طبقه‌ی پایین کشتی می‌رود. نگاه دنیز به خواهرش دوخته می‌شود که هنوز موهای سوفیا را با گریه می‌کشد و از او تقاضای بخشش و بیداری می‌کند. درست است که دنیز چندان از سوفیا خوشش نمی‌آمد؛ اما‌ کنون که شرایط را می‌بیند کاملاً متوجه می‌شود رفتارهایش با او چندان خوب نبوده‌اند. درواقع او آن روزها به شدت از مرگ آلیس ناراحت و غمگین شده بود و حدس نمی‌زد اگر به خاطر با سوفیا بدرفتاری کند امکان دارد روزی او هم بمیرد. درحالی که قطره‌های اشک در زمردهای او نیز حلقه می‌زند؛ دستش را روی شانه‌ی کاترین می‌گذارد و با لحنی گرفته می‌گوید:
- بلند شو کاترین رسیدیم.
کاترین همان‌طور که یقه‌ی سوفیا را گرفته و همانند دیوانه‌ها با آن جسد سوفی را بالا و پایین می‌کند و جیغ و هوار می‌کشد؛ از گوشه‌ی چشمان عسلی‌اش نگاهی به دنیز می‌اندازد و با خنده‌ای هیستریک جیغ می‌کشد:
- بلند بشم برای چی؟! برای کی؟! که یه نفر دیگه به خاطر من بمیره؟!
این را می‌گوید و همان‌طور که سرش را روی سر خون‌آلود سوفیا می‌گذارد که باعث لکه‌های قرمزی ترسناکی روی شومیز سفید و گیسوان فندقی‌اش می‌شود با قهقهه‌های جنون‌آمیز که با گریه‌ی شدیدی مخلوط است با تکان دادن شدید سوفیا جیغ می‌زند:
- نه! نمرده! س... سوفی بهشون بگو! بهشون ب... بگو! زود باش! زود باش! بهشون بگو هنو‌‌‌... هنوز زنده‌ای!
آن‌قدر جیغ زده است که نفسش بریده و نمی‌تواند درست و بدون لکنت صحبت کند. رابرتی که همیشه بحران‌ها را مدیریت می‌کرد گوشه‌ای نشسته است و برای بدبختی‌اش گریه می‌کند؛ کلارایی که همیشه به دیگران در اوقات ناراحتی‌ها دلداری می‌داد کنون از شدت شوک حتی نمی‌تواند‌ دهانش را باز کند و می‌شود گفت میان این دیوانگان شوک‌زده دنیز یک دیوانه‌ی درمان‌شده است‌؛ او درحالی که سعی می‌کند منطقی باشد، پوف کلافه‌ای می‌کشد و با نگاهی به کاترینی که دارد دیوانه‌بازی درمی‌آورد؛ با آوای آهسته و پر آرامشی سخن می‌گوید:
- کاترین گریه چه فایده‌ای داره؟ موقع مرگ مامان و بابا هم گریه کردی درحالی که فایده‌ای نداشت... .
می‌خواهد به سخنان امیدوارکننده‌اش ادامه دهد تا کاترین را کمی آرام کند؛ اما کاترین درحالی که رشته‌ای از گیسوان خون‌آلودش در دهانش رفته و باد صورت خیس و اشک‌آلودش را نوازش می‌کند؛ با صدای گرفته‌ و خنده‌ای هیستریکی حرف او را نصف و نیمه باقی می‌گذارد:
- تو گریه رو سردردی در نظر بگیر که درد روح رو آروم می‌کنه! مگه شما آدم‌ها کاری رو بدون تاوان برای من انجام دادین؟! ه... همین سوفی رو می‌بینی؟! گفتم حقایق رو برام روشن کن جوری روشن کرد که روحم از شدت شعشعه‌هاش‌ می‌سوزه! گریه هم مثل سوفیه، به وحشتناک‌ترین شکلی که می‌تونه خواسته‌ت رو برآورده می‌کنه!
دنیز با این سخن کاترین نفس عمیقی می‌کشد و انگار که چیزی یادش آمده باشد؛ دوباره به سوی او می‌رود و این بار سعی می‌کند به جای این‌که با حرف‌های روانشناسانه و آب‌دوغ‌خیاری کاترین را آرام کند؛ از در منطقی که سوفیا داشت وارد شود:
- مگه تو این باند رو برای انتقام از اون مرد عوضی شی*طان‌صفت درست نکرده بودی؟! ولی دلیل انتقامت از شدت کهنگی خشک شده بود‌. الان که تازه شده چرا بلند نمی‌شی و با من بیای؟!
این را می‌گوید و دستش را به سوی کاترین دراز می‌کند. اسم آن مردک شی*طان‌صفت که می‌آید ناگهان انگار ماده‌ی تنفر از دستگاه‌های بدنش ترشح شده و یک آدمک کوچولو در دلش نشسته و با این عصاره تک‌تک سلول‌های او را پر می‌کند. با فکر تنفر و کینه‌ای که نسبت به ویکتور اسمیت دارد؛ به اجبار و لرزش سوفیای مرده‌ی روبه‌رویش را رها می‌کند و دست دنیز را می‌گیرد. رابرت و کلارا که می‌بینند کاترین کوتاه آمده است؛ کم‌کم بلند می‌شوند و از کشتی پایین می‌روند. وسط راه گویا کاترین چیزی یادش آمده باشد به سمت جمع برمی‌گردد و با صدای گرفته و انتقام‌جویانه‌ای می‌گوید:
- ولی من باید با دست‌های خودم کارولین رو بکشم، تا این کار رو نکنم‌ دلم آروم نمی‌گیره! الان که چیزی نمونده که از زیر زبون لعنتی‌اش بیرون بکشم!
رابرت که تا این لحظه سکوت کرده و به‌ خاطر وضعیت کاترین چیزی به او نگفته است؛ گامی روی پله‌ها جلو می‌آید و با مماس قرار گرفتن صورتش مقابل چهره‌ی داغان کاترین با پوزخندی زهرآگین و لحنی به شدت طعنه‌وار می‌گوید:
- مگه تو برادر من رو نکشتی؟! بس نبود؟! بیا خواهر ناتنی‌ام هم بکش! من هم کلارا و دنیز رو می‌کشم بلکه با هم مساوی شیم نظرت چیه؟!
با این سخنان او کاترین از شدت وقاحت رابرت سرخ می‌شود و می‌خواهد چیزی بگوید که ناگهان صدایی تقریبا آشنا شاید صدای آن روباه مکار کارولین‌نام از پشت سر به آن‌ها امان نمی‌دهد و دعوایشان را نیمه‌کاره می‌گذارد:
- صبر کنین!
این صدا سر همه را به سوی دریچه نیمه‌باز کشتی که کارولین از آن سر درآورده است،می‌چرخاند. او درحالی که نفس‌نفس می‌زند به سمت خانواده‌ی اسمیت می‌رود و با گذاشتن دستش روی قلبش و برقی از هیجان در زمردهایش بریده‌برید توضیح می‌دهد:
- تک‌تک حرف‌هاتون رو شنیدم یا بهتر بگم فهمیدم که همه‌چیز رو می‌دونین و شاید چیزهایی بیشتر از من ولی چیزی هست که هیچ‌کدومتون نمی‌دونین.
این را می‌گوید و درحالی که نگاه‌های عسلی و پر از تردید کاترین و رابرت رویش جلب می‌شود؛ تکه‌ای کاغذ نیمه پاره از جیب پیراهن آبی‌اش بیرون می‌آورد و درحالی که آن را نشان خانواده‌ی اسمیت می‌دهد با لحنی قاطع و مصمم می‌گوید:
- لطفا دست از کارولین اسمیت بی‌ارزش و لارا ویلیامز ضعیف بکشین! جولین اسمیت زندست برادرتون که بعد آتش‌سوزی ویکتور گم و گورش کرد. جولین اسمیت ادوارد دست قیچیه!
لحظه‌ای کاترین پیش خودش اندیشه می‌کند کارولین درحال سرهم کردن یک مشت مزخرف و شیره مالاندن سر آن‌ها است تا نمیرد؛ اما لحظه‌ای یواشکی برداشتن پرونده‌ی تحویل‌گیرنده از اتاق رابرت مقابل چشمانش زنده می‌شود و اسم آشنای جولی را یادش می‌آید. درحالی که فکر می‌کند کارولین به دلیل جاسوسی این اطلاعات را دارد و می‌خواهد کاغذ را از او بقاپد؛ کارولین کاغذ را عقب می‌کشد و با لبخندی سرد می‌گوید:
- نمی‌تونم این کاغذ رو بهتون بدم چون موضوعش برادرتون نیست. این کاغذ رو آنا یکی از شرکت‌کننده‌ها بهم داد همسر قبلی جولین که ظاهرا در باند شما جاسوسش بوده. این آدرس تاتیانا اسمیت برادرزادتونه، اما به تنها کسی که می‌دمش جولین اسمیته.
 
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,650
7,236
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
دنیز سری تکان می‌دهد و قبل از این‌که دعوایی شکل بگیرد همه‌ی آن‌ها را که در سکوت مطلق قرار گرفته‌اند را به سوی ماشین سیار اصلی می‌برند. سرانجام کتاب‌ها را در ماشین‌ها قرار می‌دهند و پس از سوار شدن تمام گروه‌ها ماشین‌ها شروع به حرکت می‌کنند.
*
روسیه مسکو
پانزده سال قبل
سال ۱۹۸۸
دخترک درمیان بازوان مردان هیکلی تقلای فرار می‌کند؛ اما فایده‌ای ندارد. پس از چند دقیقه به طبقه بالا می‌رسند و او را روی صندلی چوبی‌ای می‌گذارند. یک نفر از آن‌ها دختربچه‌ی موفندقی را می‌گیرد و دیگری طنابی می‌آورد و او را به صندلی می‌بندد. دخترک با چشمان عسلی‌اش و کنجکاوی درون آن‌ها به وقایع اتاق خیره می‌شود و طولی نمی‌کشد که دو صندلی دیگر را مقابل او می‌گذارند. روی صندلی‌ها نیز یک زن و مرد دست‌پا‌بسته نشسته‌اند که از شدت ضربه و زخم روی صورت‌شان قابل‌شناسایی نیستند؛ اما دخترک پس از چند دقیقه خیره شدن به آن‌ها پدر و مادرش را می‌شناسد. با دیدن آن‌ها در آن حال و روز جیغ بلندی می‌کشد؛ اما دهان‌بندی که به دهانش بسته شده شدت صدای جیغ را مهار می‌کند. پس از چند دقیقه مرد سیاه‌پوش با نقاب مقابل او می‌آید و با خنده و صدایی آشنا می‌گوید:
- به‌به چه نمایشی!
دخترک با صدای مرد او را می‌شناسد و این سبب سرخ شدن صورت کوچکش می‌شود. درحالی که با اضطراب به پدر و مادرش نگاه می‌کند؛ مرد تیرهای دارتش را که سبدی آبی رنگ گذاشته است؛ دانه‌دانه برمی‌دارد و همان‌طور که آن‌ها را به چشم، دهان، دماغ و باقی اعضای صورت زن و مرد می‌زند با قهقهه‌ای بلند بالا می‌گوید:
- چه نشانه‌های خوبی برای تیراندازی! چرا زودتر به ذهنم نرسید بود از این بی‌مصرف‌ها یه کارایی به این خوبی بسازم؟!
این را می‌گوید و پس از مدتی از دارت‌بازی و شنیدن جیغ‌های دختر خسته می‌شود. شاید بهتر است زودتر سر اصل مطلب برود تا حوصله‌اش سر نرود. کبریت جعبه طلایی‌اش را از جیب کت سرمه‌ای‌اش بیرون می‌آورد و بطری آبی رنگ حاوی نفت کنار پایش را روی آن‌ها خالی می‌کند. سپس درحالی که مقابل دخترک ترسیده کبریت را روی آن‌ها می‌اندازد با لبخند جنون‌آمیزی روی ل*ب‌های کبودش پرخنده ل*ب می‌زند:
- خواب خوبی داشته باشید خاکسترهای عزیزم!
*
مکزیک
محل قرار
سه روز بعد
دنیز درحالی که دست از رانندگی می‌کشد و با دیدن ساختمان محل قرار لبخند رضایت روی لبش می‌آید کاترین، کلارا و کارولین خفته را با تکان دادن بیدار می‌کند و با لحنی رضایت‌بخش می‌گوید:
- رسیدیم.
کاترین با این حرف و رفتار او با خستگی چشم‌های قی‌بسته‌اش را باز می‌کند و دیگران هم از خواب بیدار شده و پیاده می‌شوند. دنیز بی‌سیم فلزی‌اش را مقابل دهانش می‌گیرد و به سرگروه هر ماشین اطلاعی از رسیدنشان به محل قرار می‌دهد:
- رسیدیم کتاب‌ها رو بیرون بیارین.
ده نفر از افراد برگزیده همانند چند مورچه‌ی کارگر کتاب‌هایی شامل رمان، شعر، داستان، نمایشنامه که داخل‌شان تهی و مملو از مواد مخ*در است را از ماشین‌ها بیرون می‌آورند و مقابل درب ساختمان می‌گذارند. هدف این باند دیگر پول گرفتن از ادوارد دست‌قیچی نیست، هدف‌شان خود ادوارد و دختر تاتیانا است. پس از مدت کمی کتاب‌های بیرون قرار داده می‌شوند و رابرت با ادوارد تماس می‌گیرد و به او اطلاع می‌دهد که همه‌چیز آماده است و پایین بیاید. پس از دقایقی مردی سیاه‌پوش درب آهنین ساختمان بزرگ روبه‌رویشان را باز می‌کند و بیرون می‌آید. به محض بیرون آمدنش کاترین می‌خواهد به سمتش بیاید که با صدای بمی که برای آن‌ها آشنا است می‌گوید:
- آخرین قیمت معامله چی بو... .
در این لحظه ناگهان نظرش به باقی اعضای باند جلب می‌شود و انگار که قیافه‌های آن‌ها برایش آشنا باشد می‌خواهد چیزی بگوید که صدایی از پشت سر و کمی بعد صدای گلوله نظرشان را جلب می‌کند:
- به قیمت جونت پسره‌ی ابله!
این را می‌گوید و ماشه‌ی شاتگان مشکی در دستش رو می‌کشد و جولین با سری خونین روی زمین می‌افتد. همگی به عقب سر برمی‌گردانند و پیرمردی را می‌بینند. حتی اگر چهره‌ی مشمئزکننده‌اش هم طی این سال‌ها تغییر کرده باشد؛ این لحن صحبت متعلق به کسی جز ویکتور اسمیت نیست. کاترین کلت نقره‌ای‌اش را از جیبش بیرون می‌آورد که ناگهان صدای دختری ناآشنا و مو زنجبیلی از پشت سر می‌گوید:
- خداحافظ ویکتور اسمیت!
این را می‌گوید و با فشار دادن ماشه‌ی تامسون در دستش مسلسل‌وار حدود بیست تیر را در شکم ویکتور ازهمه‌جا بی‌خبر خالی می‌کند. ناگهان بعد از افتادن ویکتور روی زمین نظر رابرت به چهره‌ی دخترک جلب می‌شود. گویا چیزهایی از او یادش می‌آید؛ اما نمی‌داند کیست به سمتش می‌رود و با دیدن نام راشل حکاکی‌شده روی تفنگ او را می‌شناسد. این تفنگ را ویکتور به او هدیه داده و اسمش را روی آن حکاکی کرده بود؛ اما فکر نمی‌کرد روزی با این تفنگ توسط دخترش کشته شود. درحالی که کاترین از شوک دیدن سر خونین جولین روی زمین می‌افتد؛ زنی سیاه‌پوش با پریشانی از پله‌های ساختمان پایین می‌آید و به سوی جولین می‌رود. درحالی که با دیدن سر خونی او وحشت در چشمان زمردینش حلقه می‌زند با دست‌هایش پوست سرد او را لم*س می‌کند و با گریه می‌گوید:
- جو... جولین! جولین!
از شدت شوک‌زدگی زبانش بند می‌آید و چیز دیگری نمی‌تواند بگوید‌. در این هنگام با ضجه‌ها و هق‌هق‌های که می‌زند کارولین متوجه می‌شود احتمالا این دختر همان نامزد جولین است که آنا درباره‌اش حرف می‌زد. آنا پیش از این به او گفته بود هنگامی که آن‌جا رسید به هیچ‌کس آسیب نزند؛ اما کنون که جولین مرده است؛ چه تفاوتی به حالش دارد؟ کلت مشکی رنگ کاترین را که روی زمین افتاده برمی‌دارد و درحالی که تاتیانا با بی‌خبری خاصی گیسوان جولین را نوازش می‌کند؛ ماشه‌ را می‌کشد و کاری می‌کند که سرش تا ابد روی سر جولین گذاشته شود‌. کلارا گوشه‌ای نشسته و چشم‌هایش را گرفته است تا این مناظر را نبیند و دنیز و رابرت هم کارولین را به سوی ماشین می‌کشند و باز تنها کسی که به منظره در سکوت و گریه‌ای بی‌صدا خیره شده کاترین است. پس از مدتی از جا برمی‌خیزد و درحالی که با آن پیراهن بلند مشکی که زیر کفش‌های عروسکی‌اش می‌رود؛ به سمت جسد ویکتور اسمیت قدم برمی‌دارد، لبخند ملیحی روی لبش، کلت مشکی رنگش را از روی زمین برمی‌دارد و با نشانه گرفتنش به سوی سر ویکتور با قهقهه‌ای جنون‌آمیز که پیش از این به ویکتور تعلق داشت بار دیگر با فشار دادن ماشه‌ آخرین خون‌های جریان‌یافته در سر او را می‌ریزد و با صدایی گرفته ل*ب می‌زند:
- همه فرار کردن از این صحنه‌ی دلنشین، اما من هفت‌تیری به نام قلم هستم که باید داستان مرگ آخر رو بنویسم! قلم منه که سرنوشت هفت‌تیر که دستمه رو می‌نویسه! پونزده سال زجر هفت‌تیری به نام قلم زهرماری بیش نبود؛ اما ته مرگ آخر ویکتور اسمیت لذته و بس!
پایان...

[SPOILER="دنیز سری تکان می‌دهد و قبل از این‌که دعوایی شکل بگیرد همه‌ی آن‌ها را که در سکوت مطلق قرار گرفته‌اند را به سوی ماشین سیار اصلی می‌برند. سرانجام کتاب‌ها را در ماشین‌ها قرار می‌دهند و پس از سوار شدن تمام گروه‌ها ماشین‌ها شروع به حرکت می‌کنند. * روسیه مسکو پانزده سال قبل سال ۱۹۸۸ دخترک درمیان بازوان مردان هیکلی تقلای فرار می‌کند؛ اما فایده‌ای ندارد. پس از چند دقیقه به طبقه بالا می‌رسند و او را روی صندلی چوبی‌ای می‌گذارند. یک نفر از آن‌ها دختربچه‌ی موفندقی را می‌گیرد و دیگری طنابی می‌آورد و او را به صندلی می‌بندد. دخترک با چشمان عسلی‌اش و کنجکاوی درون آن‌ها به وقایع اتاق خیره می‌شود و طولی نمی‌کشد که دو صندلی دیگر را مقابل او می‌گذارند. روی صندلی‌ها نیز یک زن و مرد دست‌پا‌بسته نشسته‌اند که از شدت ضربه و زخم روی صورت‌شان قابل‌شناسایی نیستند؛ اما دخترک پس از چند دقیقه خیره شدن به آن‌ها پدر و مادرش را می‌شناسد. با دیدن آن‌ها در آن حال و روز جیغ بلندی می‌کشد؛ اما دهان‌بندی که به دهانش بسته شده شدت صدای جیغ را مهار می‌کند. پس از چند دقیقه مرد سیاه‌پوش با نقاب مقابل او می‌آید و با خنده و صدایی آشنا می‌گوید: - به‌به چه نمایشی! دخترک با صدای مرد او را می‌شناسد و این سبب سرخ شدن صورت کوچکش می‌شود. درحالی که با اضطراب به پدر و مادرش نگاه می‌کند؛ مرد تیرهای دارتش را که سبدی آبی رنگ گذاشته است؛ دانه‌دانه برمی‌دارد و همان‌طور که آن‌ها را به چشم، دهان، دماغ و باقی اعضای صورت زن و مرد می‌زند با قهقهه‌ای بلند بالا می‌گوید: - چه نشانه‌های خوبی برای تیراندازی! چرا زودتر به ذهنم نرسید بود از این بی‌مصرف‌ها یه کارایی به این خوبی بسازم؟! این را می‌گوید و پس از مدتی از دارت‌بازی و شنیدن جیغ‌های دختر خسته می‌شود. شاید بهتر است زودتر سر اصل مطلب برود تا حوصله‌اش سر نرود. کبریت جعبه طلایی‌اش را از جیب کت سرمه‌ای‌اش بیرون می‌آورد و بطری آبی رنگ حاوی نفت کنار پایش را روی آن‌ها خالی می‌کند. سپس درحالی که مقابل دخترک ترسیده کبریت را روی آن‌ها می‌اندازد با لبخند جنون‌آمیزی روی ل*ب‌های کبودش پرخنده ل*ب می‌زند: - خواب خوبی داشته باشید خاکسترهای عزیزم! * مکزیک محل قرار سه روز بعد دنیز درحالی که دست از رانندگی می‌کشد و با دیدن ساختمان محل قرار لبخند رضایت روی لبش می‌آید کاترین، کلارا و کارولین خفته را با تکان دادن بیدار می‌کند و با لحنی رضایت‌بخش می‌گوید: - رسیدیم. کاترین با این حرف و رفتار او با خستگی چشم‌های قی‌بسته‌اش را باز می‌کند و دیگران هم از خواب بیدار شده و پیاده می‌شوند. دنیز بی‌سیم فلزی‌اش را مقابل دهانش می‌گیرد و به سرگروه هر ماشین اطلاعی از رسیدنشان به محل قرار می‌دهد: - رسیدیم کتاب‌ها رو بیرون بیارین. ده نفر از افراد برگزیده همانند چند مورچه‌ی کارگر کتاب‌هایی شامل رمان، شعر، داستان، نمایشنامه که داخل‌شان تهی و مملو از مواد مخ*در است را از ماشین‌ها بیرون می‌آورند و مقابل درب ساختمان می‌گذارند. هدف این باند دیگر پول گرفتن از ادوارد دست‌قیچی نیست، هدف‌شان خود ادوارد و دختر تاتیانا است. پس از مدت کمی کتاب‌های بیرون قرار داده می‌شوند و رابرت با ادوارد تماس می‌گیرد و به او اطلاع می‌دهد که همه‌چیز آماده است و پایین بیاید. پس از دقایقی مردی سیاه‌پوش درب آهنین ساختمان بزرگ روبه‌رویشان را باز می‌کند و بیرون می‌آید. به محض بیرون آمدنش کاترین می‌خواهد به سمتش بیاید که با صدای بمی که برای آن‌ها آشنا است می‌گوید: - آخرین قیمت معامله چی بو... . در این لحظه ناگهان نظرش به باقی اعضای باند جلب می‌شود و انگار که قیافه‌های آن‌ها برایش آشنا باشد می‌خواهد چیزی بگوید که صدایی از پشت سر و کمی بعد صدای گلوله نظرشان را جلب می‌کند: - به قیمت جونت پسره‌ی ابله! این را می‌گوید و ماشه‌ی شاتگان مشکی در دستش رو می‌کشد و جولین با سری خونین روی زمین می‌افتد. همگی به عقب سر برمی‌گردانند و پیرمردی را می‌بینند. حتی اگر چهره‌ی مشمئزکننده‌اش هم طی این سال‌ها تغییر کرده باشد؛ این لحن صحبت متعلق به کسی جز ویکتور اسمیت نیست. کاترین کلت نقره‌ای‌اش را از جیبش بیرون می‌آورد که ناگهان صدای دختری ناآشنا و مو زنجبیلی از پشت سر می‌گوید: - خداحافظ ویکتور اسمیت! این را می‌گوید و با فشار دادن ماشه‌ی تامسون در دستش مسلسل‌وار حدود بیست تیر را در شکم ویکتور ازهمه‌جا بی‌خبر خالی می‌کند. ناگهان بعد از افتادن ویکتور روی زمین نظر رابرت به چهره‌ی دخترک جلب می‌شود. گویا چیزهایی از او یادش می‌آید؛ اما نمی‌داند کیست به سمتش می‌رود و با دیدن نام راشل حکاکی‌شده روی تفنگ او را می‌شناسد. این تفنگ را ویکتور به او هدیه داده و اسمش را روی آن حکاکی کرده بود؛ اما فکر نمی‌کرد روزی با این تفنگ توسط دخترش کشته شود. درحالی که کاترین از شوک دیدن سر خونین جولین روی زمین می‌افتد؛ زنی سیاه‌پوش با پریشانی از پله‌های ساختمان پایین می‌آید و به سوی جولین می‌رود. درحالی که با دیدن سر خونی او وحشت در چشمان زمردینش حلقه می‌زند با دست‌هایش پوست سرد او را لم*س می‌کند و با گریه می‌گوید: - جو... جولین! جولین! از شدت شوک‌زدگی زبانش بند می‌آید و چیز دیگری نمی‌تواند بگوید‌. در این هنگام با ضجه‌ها و هق‌هق‌های که می‌زند کارولین متوجه می‌شود احتمالا این دختر همان نامزد جولین است که آنا درباره‌اش حرف می‌زد. آنا پیش از این به او گفته بود هنگامی که آن‌جا رسید به هیچ‌کس آسیب نزند؛ اما کنون که جولین مرده است؛ چه تفاوتی به حالش دارد؟ کلت مشکی رنگ کاترین را که روی زمین افتاده برمی‌دارد و درحالی که تاتیانا با بی‌خبری خاصی گیسوان جولین را نوازش می‌کند؛ ماشه‌ را می‌کشد و کاری می‌کند که سرش تا ابد روی سر جولین گذاشته شود‌. کلارا گوشه‌ای نشسته و چشم‌هایش را گرفته است تا این مناظر را نبیند و دنیز و رابرت هم کارولین را به سوی ماشین می‌کشند و باز تنها کسی که به منظره در سکوت و گریه‌ای بی‌صدا خیره شده کاترین است. پس از مدتی از جا برمی‌خیزد و درحالی که با آن پیراهن بلند مشکی که زیر کفش‌های عروسکی‌اش می‌رود؛ به سمت جسد ویکتور اسمیت قدم برمی‌دارد، لبخند ملیحی روی لبش، کلت مشکی رنگش را از روی زمین برمی‌دارد و با نشانه گرفتنش به سوی سر ویکتور با قهقهه‌ای جنون‌آمیز که پیش از این به ویکتور تعلق داشت بار دیگر با فشار دادن ماشه‌ آخرین خون‌های جریان‌یافته در سر او را می‌ریزد و با صدایی گرفته ل*ب می‌زند: - همه فرار کردن از این صحنه‌ی دلنشین، اما من هفت‌تیری به نام قلم هستم که باید داستان مرگ آخر رو بنویسم! قلم منه که سرنوشت هفت‌تیر که دستمه رو می‌نویسه! پونزده سال زجر هفت‌تیری به نام قلم زهرماری بیش نبود؛ اما ته مرگ آخر ویکتور اسمیت لذته و بس! پایان...
 

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا