سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
کاریکلماتوریست
مدرس انجمن
سـردبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقامدار آزمایشی
برترین مقامدار سال
- Apr
- 1,648
- 7,209
- 148
- 14
- وضعیت پروفایل
- نمیتونی من رو نبینی
نیمه شب شده و خوابگاه غرق سکوت بود. نور مهتاب از پنجرههای شیشهای طلایی رنگ به داخل میتابید و عامل فروغ کمی در فضای تاریک خوابگاه شده بود. تمام افراد در رویاهای شیرینشان به سر میبردند؛ اما دو جفت چشم هنوز باز بود. دو جفت چشم زمردین مرموز که در ظلمت فضا برق میزدند. نور موبایل پتویی که روی خود انداخته بود را نورانی کرد و این نشان از زنگ خو*ردناش میداد. موبایل را برداشت؛ پاورچین پاورچین، گوشهای از خوابگاه کمی دورتر از تختها نشست و دکمهی سبز رنگ روی صفحهی نمایش را فشرد. برای اینکه کسی از کارش بویی نبرد؛ سعی کرد به زمزمهوارترین حالت ممکن صحبت کند. با نجوایی آرام و کمی مضطرب پاسخ داد:
- الو؟
صدای گلو صاف کردنی قبل از شروع صحبت آمد که نشان از این میداد رئیس پشت خط است. لبخندی شیطانی روی ل*بهای سرخ و زخمیاش نشست و آمادهی شنیدن سوالات او شد:
- اوضاع چطور پیش میره؟
ناخوداگاه با این پرسش لبخند رضایتی روی ل*بهایش آمد و چهرهاش ازهم باز شد. موبایل را تا حد امکان مقابل دهاناش گرفت تا صدایش راحت شنیده شود و زمزمهوار پاسخ داد:
- هنوز کسی مشکوک نشده. اوضاع خوب پیش میره.
در آن سوی خط لبخند رضایت روی صورت مرد نقابدار جا خوش کرد. خوشنود بود که از اعتماد کردن به او زیان نکرده است. صدای بم و نسبتاً سالخوردهاش را صاف کرد و با خشم و کینهی خاصی که از رضایت آوایش میکاست گفت:
- کارولین! یادت باشه تک پسرم به دست اون شی*طان کشته شده! اگه نتونی به من کمک کنی سر از تنش جدا کنم سر خودت رو میبرم و میذارم روی سینهات! هر اطلاعاتی که به دست آوردی سریع بدون اینکه حتی توی مغز پوک و کوچولوت به چیزی ذرهای تامل کنی به من میدی؟ فهمیدی یا نه؟
صورت کارولین با شنیدن هشدارهای تهدیدآمیزش وا رفت. چرا یکبار، یک سخن رضایتمند از دهان این پیرمرد غرغرو بیرون نمیآمد؟ با اینحال افکارش را برای خودش نگهداشت و سعی کرد با گفتار زیرکانهاش اعتماد او را جلب کند:
- نگران نباشید رئیس همه چیز تحت کنترله. دارید به سر بریده و بدن بیجون اون شی*طان بزرگ نزدیک میشید. از انتخاب کردنام پشیمونتون نمیکنم.
سرانجام لبخند رضایت عمیقی روی ل*بهای پیرمرد آمد و صورت چروکیدهاش ازهم باز شد. دستی به موهای سفید رنگش کشید؛ زیر ل*ب خوبهای گفت و بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد. در تراس پنت هواس خانهی عظیماش نشسته و از طراواتی که باران به آب و هوا بخشیده بود؛ لذ*ت میبرد. همیشه آخر هفتهها، همراه چارلی، پسر جواناش در این تراس بزرگ مینشست و شام میخورد. کنون دیگر چارلی نبود که با یکدیگر از این هوای دلپذیر و پر طراوت لذ*ت ببرند. تیلههای عسلیاش پر از اشک شده بود و عصا به دست از تراس به سوی دفترکارش راه افتاد. از وقتی آن اتفاق شوم رخ داد و مسبب هرگز دوباره ندیدن چهرهی وسیم چارلی، آن دندانهای خرگوشی و چشمان عسلیاش شده تمام فکر و ذکرش از بین بردن آن شی*طان بزرگ بود. از لفظ تکپسر کمی پشیمان شده بود؛ اما هنگامی که یادش میافتاد کسی که مثلاً پسرش بود چگونه ترکش کرد و نزد آن شی*طان بزرگ رفت؛ دیگر لزومی نمیدید پشیمان باشد. پشت میز فلزی روی آن صندلی چرخدار که همین چند روز پیش چارلی روی آن نشسته بود و با تلفن صحبت میکرد مینشیند. لبخندش چندبار در ذهناش تداعی میشود و آزارش میدهد. به سرعت وسایلاش را جمع میکند؛ چتر آبی رنگاش را برمیدارد و از آن آشیانهی شوم به زیر تازیانههای باران نقل مکان میکند.
به محض قطع شدن موبایل، نفس عمیقی میکشد و رویش را به پشت سر برمیگرداند که با دیدن دختری که روبهرویش است با هراس بسیاری از جا میپرد! یعنی صحبتهایشرا شنیده بود؟ تیلههای آبی دختر شیطنتآمیز برق میزند و چینی از لباس خواب سفید رنگش را بالا میدهد. چتریهایش را از مقابل چشمان درشتاش کنار میزند و با لحن خطرناکی زمزمه میکند:
- چی میگفت؟
کارولین خوب منظورش را متوجه شده است. از اینکه بالافاصله پس از گفتن جملهی " از انتخاب کردنام پیشمانتان نمیکنم" لو رفته پوکر میشود. با نگاه تردیدآمیزی به دخترک نگاه میکند. دخترک از نگاه تردیدآمیز کارولین جلوی خندهاشرا میگیرد و با لحن خطرناک و مرموزی میگوید:
- واقعاً فکر کردی انقدر احمق هستم که کارهات رو لو بدم و تمام؟ چی به من میرسه؟ حذف فقط یک رقیب؟
کارولین گیج نگاهاش میکند و معنی حرفهایش را نمیفهمد. پس میخواست چه کاری انجام دهد. از نگاه شیطانی او که روی حرکات بدناش خیره مانده است به خود میلرزد. لبخند شیطانی دختر، پررنگتر میشود و درحالی که قسمتی از گیسوان طلاییاش را دور انگشت ظریفش میپیچاند؛ پرخنده به نگاه گیج کارولین پاسخ میدهد:
- اگه توی مسابقات کمکم کنی میتونم تمام چیزهاییرو که شنیدم فراموش کنم. بعدشهم نه من تو رو میشناسم نه تو منرو. قبوله؟
نگاه کارولین رنگ تردید میگیرد. توقع این حجم از منطق و این پیشنهاد عالی را ندارد. با این میداند لو رفته و این بد از بدتر بهتر است. به ناچار سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد. از طرفی صدبار در دلش به خود لعنت میفرستد که چرا هنگامی که بحث مرگ و زندگیاش پیش آمده چنین پیشنهادی را قبول کرده است. تنها یازده نفر انتخاب میشدند و او کنون پیشنهاد همکاری با یکی از رقیبهایش را قبول کرده بود. لبخند رضایت روی ل*بهای دخترک جای میگیرد و او را آزار میدهد. مقابل جسم ترسیدهی او زانو میزند و با لحن بچگانهای، انگار که همکلاسیاش را ملاقات کرده باشد زمزمه میکند:
- من آنا هستم.
از آرامش دختر مقابلاش که ظاهراً آنا نام داشت حیرت میکند. شایدهم برای او که در این موقعیت وحشتناک گیر افتاده است معرفی مضحک به نظر میرسد. با این حال سرشرا تکان میدهد و با اخم تردیدآمیزی در چهرهاش زمزمه میکند:
- من هم کارولین هستم.
بازهم لبخند ملیحی روی صورت آنا جاخوش میکند. حرکاتاش کارولین را یاد بچهها میاندازد و از طرفیهم رفتارهایش بسیار مرموز به نظر میرسد. صورت کارولین
را مقابل دهاناش میآورد و درحالی که نفسهای گرمش گونههای او را قلقلک میدهد زمزمهوار هشدار میدهد:
- و اگه سر حرفت نمونی با خودم پائین میکشمت!
حدسش سهل بود که تازهکار است. انگار که بسیار از مرگ میترسید. با این حال بسیار زیرک و حیلهکار به نظر میرسید. مانند روباهی که با زیرکیاش در مقابل شیرها پیروز میشود. نظری به اندام ظریف و نحیف دخترک میاندازد. به سادگی میتوان متوجه شد که قدرت بدنیاش برای شرکت در مسابقات از مردهای قویهی*کل و دختران بلندقامت اطرافاش بسیار پایینتر است. این کمی خیالش را راحت میکند. آنا، درحالی که لبخند مرموزش از روی صورت وسیماش کنار نمیرود؛ با لحن خطرناکی زمزمه میکند:
- همه آدمها مثل من اهل معامله نیستن. بقیه صحبتهات واسهی صبح!
این را میگوید و با کشیدن دست او به سوی تختهای فلزی میرود. با رسیدن به تختاش کارولین را گوشهای میاندازد و بسیار آرام روی آن دراز میکشد. کارولین آب دهاناشرا قورت میدهد و پاورچین پاورچین به تختش برمیگردد؛ اما تا سحر از شدت اضطراب چشم برهم نمیگذارد.
- الو؟
صدای گلو صاف کردنی قبل از شروع صحبت آمد که نشان از این میداد رئیس پشت خط است. لبخندی شیطانی روی ل*بهای سرخ و زخمیاش نشست و آمادهی شنیدن سوالات او شد:
- اوضاع چطور پیش میره؟
ناخوداگاه با این پرسش لبخند رضایتی روی ل*بهایش آمد و چهرهاش ازهم باز شد. موبایل را تا حد امکان مقابل دهاناش گرفت تا صدایش راحت شنیده شود و زمزمهوار پاسخ داد:
- هنوز کسی مشکوک نشده. اوضاع خوب پیش میره.
در آن سوی خط لبخند رضایت روی صورت مرد نقابدار جا خوش کرد. خوشنود بود که از اعتماد کردن به او زیان نکرده است. صدای بم و نسبتاً سالخوردهاش را صاف کرد و با خشم و کینهی خاصی که از رضایت آوایش میکاست گفت:
- کارولین! یادت باشه تک پسرم به دست اون شی*طان کشته شده! اگه نتونی به من کمک کنی سر از تنش جدا کنم سر خودت رو میبرم و میذارم روی سینهات! هر اطلاعاتی که به دست آوردی سریع بدون اینکه حتی توی مغز پوک و کوچولوت به چیزی ذرهای تامل کنی به من میدی؟ فهمیدی یا نه؟
صورت کارولین با شنیدن هشدارهای تهدیدآمیزش وا رفت. چرا یکبار، یک سخن رضایتمند از دهان این پیرمرد غرغرو بیرون نمیآمد؟ با اینحال افکارش را برای خودش نگهداشت و سعی کرد با گفتار زیرکانهاش اعتماد او را جلب کند:
- نگران نباشید رئیس همه چیز تحت کنترله. دارید به سر بریده و بدن بیجون اون شی*طان بزرگ نزدیک میشید. از انتخاب کردنام پشیمونتون نمیکنم.
سرانجام لبخند رضایت عمیقی روی ل*بهای پیرمرد آمد و صورت چروکیدهاش ازهم باز شد. دستی به موهای سفید رنگش کشید؛ زیر ل*ب خوبهای گفت و بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد. در تراس پنت هواس خانهی عظیماش نشسته و از طراواتی که باران به آب و هوا بخشیده بود؛ لذ*ت میبرد. همیشه آخر هفتهها، همراه چارلی، پسر جواناش در این تراس بزرگ مینشست و شام میخورد. کنون دیگر چارلی نبود که با یکدیگر از این هوای دلپذیر و پر طراوت لذ*ت ببرند. تیلههای عسلیاش پر از اشک شده بود و عصا به دست از تراس به سوی دفترکارش راه افتاد. از وقتی آن اتفاق شوم رخ داد و مسبب هرگز دوباره ندیدن چهرهی وسیم چارلی، آن دندانهای خرگوشی و چشمان عسلیاش شده تمام فکر و ذکرش از بین بردن آن شی*طان بزرگ بود. از لفظ تکپسر کمی پشیمان شده بود؛ اما هنگامی که یادش میافتاد کسی که مثلاً پسرش بود چگونه ترکش کرد و نزد آن شی*طان بزرگ رفت؛ دیگر لزومی نمیدید پشیمان باشد. پشت میز فلزی روی آن صندلی چرخدار که همین چند روز پیش چارلی روی آن نشسته بود و با تلفن صحبت میکرد مینشیند. لبخندش چندبار در ذهناش تداعی میشود و آزارش میدهد. به سرعت وسایلاش را جمع میکند؛ چتر آبی رنگاش را برمیدارد و از آن آشیانهی شوم به زیر تازیانههای باران نقل مکان میکند.
به محض قطع شدن موبایل، نفس عمیقی میکشد و رویش را به پشت سر برمیگرداند که با دیدن دختری که روبهرویش است با هراس بسیاری از جا میپرد! یعنی صحبتهایشرا شنیده بود؟ تیلههای آبی دختر شیطنتآمیز برق میزند و چینی از لباس خواب سفید رنگش را بالا میدهد. چتریهایش را از مقابل چشمان درشتاش کنار میزند و با لحن خطرناکی زمزمه میکند:
- چی میگفت؟
کارولین خوب منظورش را متوجه شده است. از اینکه بالافاصله پس از گفتن جملهی " از انتخاب کردنام پیشمانتان نمیکنم" لو رفته پوکر میشود. با نگاه تردیدآمیزی به دخترک نگاه میکند. دخترک از نگاه تردیدآمیز کارولین جلوی خندهاشرا میگیرد و با لحن خطرناک و مرموزی میگوید:
- واقعاً فکر کردی انقدر احمق هستم که کارهات رو لو بدم و تمام؟ چی به من میرسه؟ حذف فقط یک رقیب؟
کارولین گیج نگاهاش میکند و معنی حرفهایش را نمیفهمد. پس میخواست چه کاری انجام دهد. از نگاه شیطانی او که روی حرکات بدناش خیره مانده است به خود میلرزد. لبخند شیطانی دختر، پررنگتر میشود و درحالی که قسمتی از گیسوان طلاییاش را دور انگشت ظریفش میپیچاند؛ پرخنده به نگاه گیج کارولین پاسخ میدهد:
- اگه توی مسابقات کمکم کنی میتونم تمام چیزهاییرو که شنیدم فراموش کنم. بعدشهم نه من تو رو میشناسم نه تو منرو. قبوله؟
نگاه کارولین رنگ تردید میگیرد. توقع این حجم از منطق و این پیشنهاد عالی را ندارد. با این میداند لو رفته و این بد از بدتر بهتر است. به ناچار سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد. از طرفی صدبار در دلش به خود لعنت میفرستد که چرا هنگامی که بحث مرگ و زندگیاش پیش آمده چنین پیشنهادی را قبول کرده است. تنها یازده نفر انتخاب میشدند و او کنون پیشنهاد همکاری با یکی از رقیبهایش را قبول کرده بود. لبخند رضایت روی ل*بهای دخترک جای میگیرد و او را آزار میدهد. مقابل جسم ترسیدهی او زانو میزند و با لحن بچگانهای، انگار که همکلاسیاش را ملاقات کرده باشد زمزمه میکند:
- من آنا هستم.
از آرامش دختر مقابلاش که ظاهراً آنا نام داشت حیرت میکند. شایدهم برای او که در این موقعیت وحشتناک گیر افتاده است معرفی مضحک به نظر میرسد. با این حال سرشرا تکان میدهد و با اخم تردیدآمیزی در چهرهاش زمزمه میکند:
- من هم کارولین هستم.
بازهم لبخند ملیحی روی صورت آنا جاخوش میکند. حرکاتاش کارولین را یاد بچهها میاندازد و از طرفیهم رفتارهایش بسیار مرموز به نظر میرسد. صورت کارولین
را مقابل دهاناش میآورد و درحالی که نفسهای گرمش گونههای او را قلقلک میدهد زمزمهوار هشدار میدهد:
- و اگه سر حرفت نمونی با خودم پائین میکشمت!
حدسش سهل بود که تازهکار است. انگار که بسیار از مرگ میترسید. با این حال بسیار زیرک و حیلهکار به نظر میرسید. مانند روباهی که با زیرکیاش در مقابل شیرها پیروز میشود. نظری به اندام ظریف و نحیف دخترک میاندازد. به سادگی میتوان متوجه شد که قدرت بدنیاش برای شرکت در مسابقات از مردهای قویهی*کل و دختران بلندقامت اطرافاش بسیار پایینتر است. این کمی خیالش را راحت میکند. آنا، درحالی که لبخند مرموزش از روی صورت وسیماش کنار نمیرود؛ با لحن خطرناکی زمزمه میکند:
- همه آدمها مثل من اهل معامله نیستن. بقیه صحبتهات واسهی صبح!
این را میگوید و با کشیدن دست او به سوی تختهای فلزی میرود. با رسیدن به تختاش کارولین را گوشهای میاندازد و بسیار آرام روی آن دراز میکشد. کارولین آب دهاناشرا قورت میدهد و پاورچین پاورچین به تختش برمیگردد؛ اما تا سحر از شدت اضطراب چشم برهم نمیگذارد.
آخرین ویرایش: