تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال بررسی رمان هفت‌تیری به نام قلم | آیناز

سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,648
7,209
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
نیمه شب شده و خوابگاه غرق سکوت بود. نور مهتاب از پنجره‌های شیشه‌ای طلایی رنگ به داخل می‌تابید و عامل فروغ کمی در فضای تاریک خوابگاه شده بود. تمام افراد در رویاهای شیرین‌شان به سر می‌بردند؛ اما دو جفت چشم هنوز باز بود. دو جفت چشم زمردین مرموز که در ظلمت فضا برق می‌زدند. نور موبایل پتویی که روی خود انداخته بود را نورانی کرد و این نشان از زنگ خو*ردن‌اش می‌داد. موبایل‌ را برداشت؛ پاورچین پاورچین، گوشه‌ای از خوابگاه کمی دورتر از تخت‌ها نشست و دکمه‌ی سبز رنگ روی صفحه‌ی نمایش را فشرد. برای این‌که کسی از کارش بویی نبرد؛ سعی کرد به زمزمه‌وارترین حالت ممکن صحبت کند. با نجوایی آرام و کمی مضطرب پاسخ داد:
- الو؟
صدای گلو صاف کردنی قبل از شروع صحبت آمد که نشان از این می‌داد رئیس پشت خط است. لبخندی شیطانی روی ل*ب‌های سرخ و زخمی‌اش نشست و آماده‌ی شنیدن سوالات او شد:
- اوضاع چطور پیش می‌ره؟
ناخوداگاه با این پرسش لبخند رضایتی روی ل*ب‌هایش آمد و چهره‌اش ازهم باز شد. موبایل را تا حد امکان مقابل دهان‌اش گرفت تا صدایش راحت شنیده شود و زمزمه‌وار پاسخ داد:
- هنوز کسی مشکوک نشده. اوضاع خوب پیش می‌ره.
در آن سوی خط لبخند رضایت روی صورت مرد نقاب‌دار جا خوش کرد. خوشنود بود که از اعتماد کردن به او زیان نکرده است. صدای بم و نسبتاً سالخورده‌اش را صاف کرد و با خشم و کینه‌ی خاصی که از رضایت آوایش می‌کاست گفت:
- کارولین! یادت باشه تک پسرم به دست اون شی*طان کشته شده! اگه نتونی به من کمک کنی سر از تنش جدا کنم سر خودت رو می‌برم و می‌ذارم روی سینه‌ات! هر اطلاعاتی که به دست آوردی سریع بدون این‌که حتی توی مغز پوک و کوچولوت به چیزی ذره‌ای تامل کنی‌ به من می‌دی؟ فهمیدی یا نه؟
صورت کارولین با شنیدن هشدارهای تهدید‌آمیزش وا رفت. چرا یک‌بار، یک سخن رضایت‌مند از دهان این پیرمرد غرغرو بیرون نمی‌آمد؟ با این‌حال افکارش را برای خودش نگه‌داشت و سعی کرد با گفتار زیرکانه‌اش اعتماد او را جلب کند:
- نگران نباشید رئیس همه چیز تحت کنترله. دارید به سر بریده و بدن بی‌جون اون شی*طان بزرگ نزدیک می‌شید. از انتخاب کردن‌ام پشیمون‌تون نمی‌کنم.
سرانجام لبخند رضایت عمیقی روی ل*ب‌های پیرمرد آمد و صورت چروکیده‌اش ازهم باز شد. دستی به موهای سفید رنگش کشید؛ زیر ل*ب خوبه‌ای گفت و بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد. در تراس پنت هواس خانه‌ی عظیم‌اش نشسته و از طراواتی که باران به آب و هوا بخشیده بود؛ لذ*ت می‌برد. همیشه آخر هفته‌ها، همراه چارلی، پسر جوان‌اش در این تراس بزرگ می‌نشست و شام می‌خورد. کنون دیگر چارلی نبود که با یک‌دیگر از این هوای دل‌پذیر و پر طراوت لذ*ت ببرند‌. تیله‌های عسلی‌اش پر از اشک شده بود و عصا به دست از تراس به سوی دفترکارش راه افتاد‌. از وقتی آن اتفاق شوم رخ‌ داد و مسبب هرگز دوباره ندیدن چهره‌ی وسیم چارلی، آن دندان‌های خرگوشی و چشمان عسلی‌اش شده تمام فکر و ذکرش از بین بردن آن شی*طان بزرگ بود. از لفظ تک‌پسر کمی پشیمان شده بود؛ اما هنگامی که یادش می‌افتاد کسی که مثلاً پسرش بود چگونه ترکش کرد و نزد آن شی*طان بزرگ رفت؛ دیگر لزومی نمی‌دید پشیمان باشد‌. پشت میز فلزی روی آن صندلی چرخ‌دار که همین چند روز پیش چارلی روی آن نشسته بود و با تلفن صحبت می‌کرد می‌نشیند. لبخندش چندبار در ذهن‌اش تداعی می‌شود و آزارش می‌دهد. به سرعت وسایل‌اش را جمع می‌کند؛ چتر آبی رنگ‌اش را برمی‌دارد و از آن آشیانه‌ی شوم به زیر تازیانه‌های باران نقل مکان می‌کند.
به محض قطع شدن موبایل، نفس عمیقی می‌کشد و رویش را به پشت سر برمی‌گرداند که با دیدن دختری که رو‌به‌رویش است با هراس بسیاری از جا می‌پرد! یعنی صحبت‌هایش‌را شنیده بود؟ تیله‌های آبی دختر شیطنت‌آمیز برق می‌زند و چینی از لباس خواب سفید رنگش را بالا می‌دهد. چتری‌هایش را از مقابل چشمان درشت‌اش کنار می‌زند و با لحن خطرناکی زمزمه‌ می‌کند:
- چی می‌گفت؟
کارولین خوب منظورش را متوجه شده است. از این‌که بالافاصله پس از گفتن جمله‌ی " از انتخاب کردن‌ام پیشمانتان نمی‌کنم" لو رفته پوکر می‌شود. با نگاه تردیدآمیزی به دخترک نگاه می‌کند. دخترک از نگاه تردیدآمیز کارولین جلوی خنده‌اش‌را می‌گیرد و با لحن خطرناک و مرموزی می‌گوید:
- واقعاً فکر کردی انقدر احمق هستم که کارهات رو لو بدم و تمام؟ چی به من می‌رسه؟ حذف فقط یک رقیب؟
کارولین گیج نگاه‌اش می‌کند و معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمد‌. پس می‌خواست چه کاری انجام دهد. از نگاه شیطانی او که روی حرکات‌ بدن‌اش خیره مانده است به خود می‌لرزد. لبخند شیطانی دختر، پررنگ‌تر می‌شود و درحالی که قسمتی از گیسوان طلایی‌اش را دور انگشت ظریفش می‌پیچاند؛ پرخنده به نگاه گیج کارولین پاسخ می‌دهد:
- اگه توی مسابقات کمکم کنی می‌تونم تمام چیزهایی‌رو که شنیدم فراموش کنم. بعدش‌هم نه من تو رو می‌شناسم نه تو من‌رو‌. قبوله؟
نگاه کارولین رنگ تردید می‌گیرد. توقع این حجم از منطق و این پیشنهاد عالی را ندارد. با این می‌داند لو رفته و این بد از بدتر بهتر است. به ناچار سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌‌دهد. از طرفی صدبار در دلش به خود لعنت می‌فرستد که چرا هنگامی که بحث مرگ و زندگی‌اش پیش آمده چنین پیشنهادی را قبول کرده است. تنها یازده نفر انتخاب می‌شدند و او کنون پیشنهاد همکاری با یکی از رقیب‌هایش را قبول کرده بود. لبخند رضایت روی ل*ب‌های دخترک جای می‌گیرد و او را آزار می‌دهد. مقابل جسم ترسیده‌ی او زانو می‌زند و با لحن بچگانه‌ای، انگار که همکلاسی‌اش را ملاقات کرده باشد زمزمه می‌کند:
- من آنا هستم.
از آرامش دختر مقابل‌اش که ظاهراً آنا نام داشت حیرت می‌کند. شایدهم برای او که در این موقعیت وحشتناک گیر افتاده است معرفی مضحک به نظر می‌رسد. با این حال سرش‌را تکان می‌دهد و با اخم تردیدآمیزی در چهره‌اش زمزمه می‌کند:
- من هم کارولین هستم.
بازهم لبخند ملیحی روی صورت آنا جاخوش می‌کند. حرکات‌اش کارولین را یاد بچه‌ها می‌اندازد و از طرفی‌هم رفتارهایش بسیار مرموز به نظر می‌رسد. صورت کارولین
را مقابل دهان‌اش می‌آورد و درحالی که نفس‌های گرمش گونه‌های او را قلقلک می‌دهد زمزمه‌وار هشدار می‌دهد:
- و اگه سر حرفت نمونی با خودم پائین می‌کشمت!
حدسش سهل بود که تازه‌کار است. انگار که بسیار از مرگ می‌ترسید. با این حال بسیار زیرک و حیله‌کار به نظر می‌رسید. مانند روباهی که با زیرکی‌اش در مقابل شیرها پیروز می‌شود. نظری به اندام ظریف و نحیف دخترک می‌اندازد. به سادگی می‌توان متوجه شد که قدرت بدنی‌اش برای شرکت در مسابقات از مردهای قوی‌هی*کل و دختران بلندقامت اطراف‌اش بسیار پایین‌تر است. این کمی خیالش را راحت می‌کند. آنا، درحالی که لبخند مرموزش از روی صورت وسیم‌اش کنار نمی‌رود؛ با لحن خطرناکی زمزمه می‌کند:
- همه آدم‌ها مثل من اهل معامله نیستن. بقیه‌ صحبت‌هات واسه‌ی صبح!
این را می‌گوید و با کشیدن دست او به سوی تخت‌های فلزی می‌رود. با رسیدن به تخت‌اش کارولین را گوشه‌ای می‌اندازد و بسیار آرام روی آن دراز می‌کشد. کارولین آب دهان‌اش‌را قورت می‌دهد و پاورچین پاورچین به تختش برمی‌گردد؛ اما تا سحر از شدت اضطراب چشم برهم نمی‌گذارد.
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,648
7,209
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
کلارا با کلافگی مقابل چراغ قرمز ایستاده بود و بی‌دلیل بوق را فشار می‌داد؛ انگار که با فشار دادن بوق چراغ سبز می‌شد. از این‌که هنوز برادرش را پیدا نکرده بود نگران و پریشان بود و سعی می‌کرد افکار منفی‌اش را پس بزند. هنگامی که برای چهلمین بار بوق را فشار داد سرانجام صدای معترض کاترین درآمد:
- بسه دیگه! کر شدم!
با تیله‌های آبی‌اش که از خشم و نگرانی برق می‌زدند نگاه نفرت‌انگیزی به کاترین کلافه می‌اندازد. توجه‌ای به تشرش نمی‌کند و مجدد دستش را محکم‌تر از دفعات قبل روی بوق فشار می‌دهد. کاترین کلافه و خواب‌آلود است. دور چشمان درشت‌اش پف کرده و خستگی از سر صورت‌اش می‌بارد. ریملی که با آن به مژه‌های پرپشت و بلندش زینت بخشیده بود؛ دور چشمان‌اش‌ پخش شده و او را شبیه یک خرس پاندای اندوهگین کرده است. هر دو خواهر به شدت پریشان و نگران‌ هستند. هر دو خوب می‌دانند دنیز سابقه‌ی این‌طور غیب شدن و نگران کردن آن‌ها را ندارد؛ پس بر حتم دلیل محکمی پشت این ماجرا است. سرانجام چراغ راهنمایی قرمز می‌شود و کلارا با خشمی که قصد دارد آن را سر ماشین خالی کند ویراژ می‌دهد. با رانندگی وحشیانه‌اش، کاترین ناگهان به جلو پرتاب می‌شود و می‌توان گفت اگر کمربند نبسته بود؛ کلارا می‌توانست سر خونین‌اش را در شیشه‌های جلوی ماشین نظاره کند. کلافه و خشمگین، با آن عسلی‌های آتش‌بار به کلارای پریشان نظر می‌اندازد و با لحنی بسیار معترض‌تر از پیش فریاد می‌زند:
- می‌خوای من‌رو به کشتن بدی؟
کلارا اما توجه‌ای نمی‌کند؛ انگار که در هپروت و عالم اندیشه و خیال غرق شده است و هیچ صدایی نمی‌شنود. سرانجام کاترین چند بار دست یخ‌زده‌اش را مقابل صورت رنگ‌پریده‌ی او تکان می‌دهد تا به خود می‌آید. سپس با کلافگی خود را روی صندلی ماشین تکان می‌دهد و بی‌حوصله می‌گوید:
- پیدا نمی‌شه دیگه پسره‌ی دیوونه! بیا برگردیم. اگه تا فردا صبح پیدا نشد یه کاری می‌کنیم.
کلارا از شدت کلافگی بغض می‌کند انگار که هر لحظه امکان دارد مانند کودکان زار زار گریه کند. از طرفی کاترین هم راست می‌گوید. اگر تا صبح هم در این خیابان‌ها این‌طور و بی هیچ سرنخی پرسه بزند ردی از برادر لجبازش پیدا نمی‌کند. با این فکر مسیرش را عوض می‌کند و ماشین را به سوی ساختمان می‌راند. کاترین همان‌طور که با انگشتان لاک مشکی‌اش بازی می‌کرد با پریشانی از کلارا پرسید:
- به نظرت به رابرت زنگ نزنم؟ اون بهتر می‌تونه کمک‌مون کنه.
کلارا با شنیدن نام رابرت آهی کشید. داشبورد را باز کرد؛ آب معدنی گرم درون آن را برداشت و چند جرئه از آن نوشید که گرم بودن‌اش، مسبب در هم رفتن چهره‌ی اخم‌آلودش شد. نگاهی کلافه به ترافیک مقابل‌اش انداخت و بی‌حوصله پاسخ داد:
- هرجور میلته!
با این پاسخ بی‌سر‌و‌ته‌اش اخمی میان ابروان قهوه‌ای‌ کاترین نشست. موبایل قاب مشکی اکلیلی‌اش را از کیف چرم بیرون کشید و شماره‌ی رابرت را گرفت‌. پس از شنیدن بوق هشتم، خواست تلفن را قطع کند؛ که صدای بم و خش‌دار رابرت، در تارهای صوتی‌اش طنین‌انداز شد:
- الو؟
کاترین از این‌که یک‌بارهم که شده پاسخ تماس‌هایش را به موقع داده بود لبخندی روی ل*ب‌های شرابی‌اش جاخوش کرد. اغلب باید دو سه بار به او زنگ می‌زد تا موبایل را بردارد. سعی کرد بدون نگرانی و لکنت صحبت کند گرچه چندان هم موفق نبود. بدون مقدمه و پراسترس گفت:
- رابرت...تو دنیز...دنیز رو ندیدی؟
صدای سرفه‌های عصبی رابرت پی‌درپی به گوشش می‌رسید و او را نگران‌تر می‌کرد. یک‌لحظه به این اندیشه افتاد که چه اشتباهی کرده که به او زنگ زده است؛ تا این‌که پاسخ رابرت کمی دلش را گرم کرد:
- زود بیا ساختمون، توضیح می‌دم.
این را گفت و بوق‌های آزاد و پی‌درپی قطع تماس را برای کاترین به ارمغان آورد. موبایل را در داشبورد پرت کرد و به صندلی ماشین تکیه داد. کلارا درحالی که با آن چشمان آسمانی نگاه کلافه‌ای به او می‌انداخت بی‌حوصله پرسید:
- چی گفت؟
کاترین بی‌توجه به درخت‌ها، ماشین‌ها و ساختمان‌های بیرون از ماشین نگاه کرد و این رفتار به کلارا فهماند اصلا دلش نمی‌خواهد درباره‌ی این موضوع توضیح دهد. با حرکت ماشین، درخت‌های کنار خیابان، تیرهای چراغ برق، ساختمان‌ها و حتی مردم به سرعت از مقابل چشمان‌اش می‌گذشتند انگار یک فیلم سینمایی را روی دور تند می‌دید. تمام فکر خیالش نزد دنیز و حرف‌هایش بود؛ این‌که چرا آلیس مرد؟ قرار بود روزگار چه کسی را سیاه کند؟ چه چیزی او را تا این حد خشمگین کرده بود؟ تمام سوال‌ها بی‌جواب در ذهن‌اش جاخوش کرده بودند و گیج بود. برای نخستین بار در زندگی بیست و هشت ساله‌اش تا این حد گیج بود و طعم اضطراب حقیقی را تجربه می‌کرد. استرسی که برای دنیز داشت. استرسی که به اون ندا می‌داد برادر عزیزتر از جانش را از دست می‌دهد. به کلارای کلافه نظری انداخت. آن تیشرت خرگوشی رنگ صورتی که با آن کت چرمی که رویش پوشیده در تضاد بود و بامزه‌اش کرده بود. گیسوان طلایی‌اش آشفته شده و در هوا معلق بودند. چشمان آبی رنگ‌اش از شدت اظطراب از فروغ افتاده و رنگش پریده بود‌. دلش برایش سخت می‌سوخت؛ تا به حال او را تا این حد مضطرب و پریشان، ندیده بود. هوای بارانی بیرون نیز فضا را دلگیر کرده و سرمایش باعث شده بود کاترین پالتوی چرم‌اش را دور خودش بپیچد و از سرما بلرزد. سرانجام کلارا ماشین را مقابل ساختمان تسخیر‌شده‌شان متوقف کرد؛ از آن پیاده شد و در را بسیار محکم پشت سرش بست. کاترین نیز چتر بنفش رنگ‌اش را از روی صندلی‌های عقب ماشین برداشت؛ آن را باز کرد و زیر باران، مانند یک جوجه اردک دنبال کلارا راه افتاد. به دلیل دیرتر پیاده شدن‌اش کلارا قبل از او به اتاق رابرت رسیده بود و این را از نیمه باز بودن در مشکی رنگ اتاق متوجه شد. از در نیمه باز اندام ظریف‌اش را به داخل انداخت و کلارا را دست به سینه، روی صندلی سیاه رنگ یافت. خواست کنارش بنشیند که بالافاصله، به طرز حیرت‌انگیزی رابرت همراه دنیز خسته و درب و داغان وارد اتاق شد. گیسوان طلایی دنیز به طرز آشفته‌ای در صورت‌ مچاله‌اش پخش
شده و آن چشمان خون‌بار آبی سرخ شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,648
7,209
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
حالش بسیار آشفته بود. از گیسوان پریشان در هوا تا چشمان سرخ و صورت مچاله‌اش این موضوع را اثبات می‌کردند. معلوم بود ساعات زیادی را به گریه و زاری مشغول بوده است؛ اما مگر می‌شد؟ کاترین و کلارا تا به امروز ندیده بودند از صورت شادمان برادرشان قطره اشکی بریزد و این کاترین را بیشتر از آلیس مرده متنفر می‌کرد. زیر چشمان زمردین دنیز، به اندازه‌ی یک چاله‌ی عظیم گود افتاده بود و اشک‌هایش مانند قطره‌های باران، این چاله را مملو از آب می‌کرد. رابرت اما به حال و هوای بارانی و جانسوزانه‌ی دنیز توجه‌ای نمی‌کند و او را با بی‌رحمی، روی یکی از صندلی‌های مشکی رنگ پرت می‌کند. با پرت شدن دنیز به گوشه‌ای از میز شیشه‌ای و برخورد سرش با آن که عاقبت‌اش خونین شدن سرش بود کلارا هین بلندی می‌کشد و به سوی برادرش می‌دود. مقابل برادر درب و داغان‌اش روی آن جوراب شلواری‌های آبی زانو می‌زند و با دلسوزی و نگرانی او را وارسی می‌کند. گوشه‌ی ابروی طلایی‌اش بر اثر برخورد به لبه‌ی میز زخم شده است و کمی خون‌ریزی دارد. لبه‌ی پایینی تیشرت صورتی رنگ‌اش را بالا می‌آورد و با آن ردی از خون که گوشه‌ی شقیقه‌های دنیز نمایان شده را تمیز می‌کند. نگاه نفرت‌آمیز کلارا و کاترین روی صورت پر کینه‌ی رابرت سنگینی می‌کند؛ اما رابرت تنها پوزخند نثارشان می‌کند.‌ سیگاری از جیب کت و شلوار خاکی‌اش بیرون می‌آورد و درحالی که آن را کنج ل*ب‌های خشک و ترک‌خورده‌اش می‌گذارد؛ با طعنه و صدای نسبتاً بلندی می‌گوید:
- باید هر روز خر*اب‌کاری‌های یکی‌تون رو جمع کنم! هیچی دیگه از این به بعد باید پسرعمومون رو هم گوشه‌ی خیابون پیدا کنم! چرا؟! چون همسر عزیزش که هر روز با جونش بازی می‌کنه افتاده مرده! بالاخره هر چیزی یه تاوانی هم داره دیگه!
دست‌های کاترین با سخنان بی‌رحمانه و صریحانه‌ی او از خشم مشت شده و صورت سفید و رنگ‌پریده‌اش رنگ قرمز به خود می‌گیرد. دنیز درحالی که آن‌قدر حالش بد است که حتی قدرت پاسخ دادن به طعنه‌های او را هم ندارد؛ همان جا با خستگی، روی پارکت‌های سخت اتاق دراز می‌کشد. کلارا با چشم‌غره‌ای به رابرت پوف کلافه‌ای می‌کشد؛ به سوی برادرش خم می‌شود و با لحن آرام و پر آرامشی زمزمه می‌کند:
- چی شده؟
با این‌که زمزمه‌ی کلارا بسیار آرام است و حتی در شنیده شدن‌اش توسط خود دنیز تردید دارد؛ اما از گوش‌های تیز رابرت، پنهان نمی‌ماند. پوزخندی می‌زند و درحالی که دندان‌های خرگوشی، سفید و مرتب‌اش را بر هم می‌ساید؛ با طعنه می‌‌پرسد:
- بهتر نبود از من بپرسی تا یه مرده‌ی متحرک؟
کلارا دیگر نمی‌تواند به خاطر نیمچه نسبتی که با رابرت دارد خشم‌اش را کنترل کند. بدون این‌که صورت وسیم و خوش‌ترکیب‌اش را به سوی رابرت بازگرداند؛ با طعنه و صدای نسبتاً بلندی می‌گوید:
کسی که یه انسان رو توی این حال می‌بینه و بازهم اون کینه‌های نفرت‌انگیز باعث بی‌رحمی‌اش می‌شن اندازه‌ی یه مرده هم ارزش نداره!
این را گفت و دهان رابرت با چهره‌ای پوکر فیس بسته شد. کاترین سرش را پایین آورد و بسیار آرام خنده‌ی شدیدی را مهمان ل*ب‌های شرابی‌اش کرد. همان‌طور که رابرت با حرص شدیدی به کاترین خندان نظر می‌انداخت؛ کلارا با ملایمت خاصی از برادر عزیز و آشفته‌اش پرسید:
- چی شد؟ چرا مرد؟
دنیز آرام از لبه‌ی تیز، میز گرفت و روی زانوان استوارش برخاست. نگاه نفرت‌انگیز و خشمگین‌اش را برای رابرت به ارمغان آورد و درحالی که حتی با آن حال خر*اب، انگشت اتهام به سوی او می‌گرفت؛ با نفس نفسی بغض‌آلود فریاد کشید:
- عو*ضی...همه‌اش تقصیر تو عوضیه! گفتی اهمیت نده توجه نکن! هر روز زمزمه‌ی ل*ب‌های لعنتی‌ات بود! هر روز! عو*ضی! هر دفعه گفتی گوش نکن! الان آرومی؟! آرومی؟!
با جملات پر فریادش ناگهان کاترین از جا پرید. چرا باید برای مرگ آلیس خطاب به رابرت فریاد می‌زد؟ او چه تقصیری داشت؟ گیج شده و سوالات بی‌جواب در ذهن‌اش به دوبرابر رسیده بود. رابرت با خشم سیگارش را خاموش کرد و بر زمین انداخت. جلو رفت و مماس صورت دنیز قرار گرفت. یقه‌ی پیراهن سفید و خاکی‌اش را با دستان مردانه و تنومندش که کنون رگ‌هایش بیرون زده بودند چنگ زد و با صدای لرزان از خشم فریاد کشید:
- چی‌کار می‌کردم؟ تهدید شده بود که شده بود! می‌خواستی همه‌مون رو با هم بندازی تو چاه به خاطر یه دختر بی‌ارز... .
آخرین واژه‌‌ی نحسی که داشت بر زبان کثیف‌اش می‌آورد با مشت محکم و پرت قدرت دنیز که مسبب خونی شدن بینی فندقی و دهان‌اش شد ناتمام ماند. با نفرت و افسوس نگاه بر دنیز خشمگین انداخت و با گوشه‌ی پیراهن سفیدش ل*ب خونین‌اش را پاک کرد. کاترین و کلارا شوک‌زده ایستاده بودند؛ به نبرد دنیز و رابرت نگاه می‌کردند و بدن‌‌هایشان اجازه‌ی هیچ واکنش دیگری را نمی‌دادند. رابرت ل*ب خونین‌اش را با یقه‌ی خال خالی سفید-قرمزش که اثر هنری دنیز بود پاک کرد؛ پوزخندی زد و با طعنه گفت:
- بیا! گریه‌هاش رو واسه اون دختره‌ی احمق کرده سیلی‌هاش مال ماست!
با این طعنه ناگهان قدرت به بدن دنیز بی‌نوا برگشت. از روی زمین بلندش کرد و مشت پر قدرت‌ترش را درست وسط آن بینی فندقی‌ای که آلیس همیشه می‌گفت بسیار بامزه است رها کرد. با مجدد خونین شدن بینی فندقی رابرت کلارا هینی کشید؛ اما کاترین تنها با حالتی پر کینه و انتقام‌خیز پوزخند تحقیرآمیزی زد. اگر می‌خواست راستش را بگوید حتی بر زمین افتادن رابرت روی آن زانوها که با کت‌ و شلوار خاکی‌اش پوشانده شده هم برایش جذاب و بامزه بود. سرانجام قفل بدن یخ‌زده‌ی کلارا باز شد و به جلو گام برداشت. نگاه نفرت‌آمیزی به رابرت بی‌جان انداخت و با کلافگی رو به برادرش کرد. با هق هق خاصی در صدایش پرسید:
- این‌جا چه خبره؟ چی شده دنیز؟ چرا هیچ‌کس هیچی نمی‌گه؟!
دنیز، اما از شدت خشم، نمی‌توانست میان نفس نفس‌های عصبی‌اش پاسخ کلارا را بدهد. خواست دوباره به جان رابرت بیوفتد که این‌بار کلارا دست مردانه و خونین‌اش را گرفت و او را آرام به عقب هل داد. سپس او را روی صندلی مشکی رنگ نشاند و مقابل‌اش زانو زد. درحالی نفس نفس‌های گرم‌اش که مستقیم به صورت وسیم‌اش می‌خورد؛ پوست لطیف و سفیدش را قلقلک می‌داد؛ با بغض خاصی در صدایش پرسید:
- این‌جا چه خبره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,648
7,209
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
رابرت با این سوال به جان ناخن‌های بی‌چاره‌اش می‌افتد. آن‌قدر آن‌ها را جویده، کنون پوست‌های انگشتان باریک‌اش را می‌کند و شاهکار حزن‌آمیزی را ایجاد می‌کند. آن‌قدر این کار را انجام داده که نوک انگشتان‌اش شبیه بیماران جذامی شده است. دنیز با لبخند به اضطراب گرفتن او نظری می‌اندازد. انگار با این کار از رابرت درخواست کرده است خودش از شاهکارهایش تعریف کند. رابرت انگشت پوست پوست شده‌اش را از دهان بیرون می‌آورد و به چشمان دریایی کلارا که به دنبال پاسخی برای سوالات بی‌جواب‌اش است خیره می‌شود. نفس عمیقی می‌کشد؛ با کمک گرفتن از دیوار روی پاهایش برمی‌خیزد و با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
- خانم عزیزتر از جان این آقا رو تهدید کردن و سر این باهم دعواشون شد! که از کار خلاف بیرون بیان! بد کردم؟! بد کردم گذاشتم حداقل تهدیدشون رو یه آدم بی‌ارزش تاثیر بذاره و زندگی چندین نفر رو تحت تاثیر... .
سیلی‌ای که توسط دست یخ‌زده و پر قدرت کاترین روی گونه‌اش کاشته می‌شود آینده‌ی ادامه‌ی سخنان‌اش را تحت تاثیر قرار می‌دهد. آستین مشکی رنگ پیراهن‌اش از کنار بینی خونین‌اش رد می‌شود و صاف روی گونه‌های سرخ‌اش فرود می‌آید‌. دست‌اش را روی گونه‌اش می‌گذارد و با نگاه پر بغضی به کاترین نظری می‌اندازد. لبخندی تحقیرآمیز روی ل*ب‌های شرابی‌اش جا خوش می‌کند و حتی برای سیلی‌اش هم توضیح ارائه می‌دهد:
- این‌رو برای این زدم که جایگاه خودت‌رو بدونی! روزی که توی تیم اومدی نگفتی جون ما برات باارزش نیست!
این‌ را می‌گوید و با صورتی اخم‌آلود کیف چرم‌اش را از روی میز برمی‌دارد. به سوی قفسه‌های گردویی رنگ مملو از کتاب گوشه‌ی اتاق عظیم می‌رود. یکی از کتاب‌ها را برمی‌دارد؛ کتابی که درونش پر از حروف پندآموز نیست؛ بلکه کلت مشکی رنگی به آن رنگ خطر داده است. درحالی که کلت را در جیب پالتوی چرم‌اش می‌گذارد با تحقیر خاصی در آوایش، بدون این‌که حتی رویش را برگرداند به رابرت می‌گوید:
- بعد این ماموریت هم اخراجی! کلارا، توهم دنیز رو پائین بیار توی ماشین منتظرتون هستم.
این‌ را می‌گوید و جمع را هاج و واج تنها می‌گذارد. چه می‌گفت؟ رابرت جدا از هرگونه نسبتی ویژه‌ترین عضو این باند بود. چگونه حتی فکر اخراج او به سرش زده بود؟ از طرفی معنی اخراج در این کار عادی نبود. همیشه هنگامی که یک پدرخوانده واژه‌ی اخراج را بر زبان می‌آورد همه‌ی حضار از جا می‌پریدند؛ زیرا واژه‌ی اخراج مفهوم عادی نداشت. اخراج واژه‌ی قرمز رنگی بود به معنای مرگ! به معنای خون! به معنای از یاد رفتن ابدی! به کار بردن این واژه‌ی قرمز کنار نام رابرت به هیچ وجه عادی نبود. گرچه در ذهن کلارا، دنیز و رابرت هفتاد درصد یک اخراج عادی پدید آمده، اما حتی آن یک درصدهم لرزه به تن هر سه می‌انداخت. سرانجام صدای پاشنه‌های کفش مشکی رنگ کلارا که به سوی دنیز گام برمی‌داشت سکوت را شکست. دست برادرش را در دست یخ‌زده‌اش گرفت و او را از خیره شدن به رابرت بی‌چاره محروم کرد. بیرون رفتند و رابرت تنها شد. به محض برهم خو*ردن در چوبی توسط کلارا رابرت با زانو روی پارکت‌ها فرود آمد. هر دری را که قصد گشودن‌اش را داشت بسته می‌شد. به هر گلی دست می‌زد و لم*س‌اش می‌کرد؛ پژمرده می‌شد. همه چیز با یک لم*س ساده‌ی او از بین می‌رفت‌. کاترین کلمه‌ی اخراج را کنار اسم او آورده بود؟ نمی‌دانست چگونه با این واژه‌ی خونین کنار بیاید. حتی جان راه رفتن هم نداشت تا به خانه‌ی ساحلی‌ای که کنون در آن جایی نداشت برود. آرام روی زمین به سوی یخچال هتلی مشکی گوشه‌ی اتاق خزید و در آن را گشود. درحالی که چشمان‌اش همه چیز را به جز بطری نو*شی*دنی تار می‌دید؛ دستان لرزان‌اش را به سویش دراز کرد و آن را همراه لیوان روی درش برداشت. دو سوم لیوان را از محتویات نو*شی*دنی پر کرد و آن را بر ل*ب‌های خشکیده‌اش قرار داد. لیوان را بالا برد و سرکشید. با ناگهان سر کشیدن طعم تلخ نو*شی*دنی را سخت احساس کرد و از نوشیدن آن پشیمان شد. در یخچال را باز و بطری و لیوان را همان جا رها کرد. با دشواری بسیاری خود را به سوی صندلی چرخ‌دارش کشید و از آن بالا رفت. دیگر این صندلی برایش ابهت قبلی را نداشت. این صندلی عامل خوار و ذلیل شدن‌اش شده بود. حتی دیگر این صندلی لعنتی متعلق به او نبود. سرش را با خستگی روی میز شیشه‌ای گذاشت و بالافاصله پلک‌های دردمندش روی هم سنگین شد.
***
سرانجام توانست از کلیسا بیرون بیاید و از اعتراف‌های زن‌های گریانی که نزد او می‌آمدند خلاص شود. در یکی از کوچه پس کوچه‌های روسیه انتظار روکو را می‌کشید. سرانجام روکو را درحالی که صورت سفیدش از شدت دو، سرخ شده بود را دید که از سر کوچه به سویش می‌دود. نفس نفس‌زنان مقابل‌اش از حرکت ایستاد و نفس گرفت. جولین نگاه کلافه‌ای به سر تا پایش انداخت و با طعنه گفت:
- چه عجب! بالاخره اومدی!
روکو درحالی که بی‌وقفه نفس‌نفس می‌زد دستش را سمت چپ عبای سفیدش، روی قلبش گذاشت و با حالی پریشان پاسخ داد:
- جولین...یه خبری برات دارم!
ابروهای طلایی جولین درهم می‌رود. متفکر با آن عسلی‌های شکاک به روکوی پریشان نظری می‌اندازد و با اخم می‌گوید:
- لطفاً اگه بده خفه شو! حوصله‌ی خبر بد ندارم!
سرانجام نفس‌نفس‌های روکو به اتمام رسید و با پریشانی خاصی در آوایش و کمی لکنت از اضطراب واکنش جولین گفت:
- جولی...یکی از اعضا...اعضای اصلی این بانده که داریم باهاشون کار می‌کنیم... .
ابروی جولین بالا می‌رود و پر اضطراب می‌گوید:
- خب؟
از نخست هم احساس خوبی نسبت به این گروه لعنتی نداشت چه برسد که روکو بخواهد خبر بدی از آن به گوشش برساند؛ به همین خاطر اضطراب به جانش افتاده بود. روکو نگاه پر اضظراب‌اش را به زمین دوخت و ناخودآگاه با افسوس ادامه داد:
- مرده!
با این واژه، جولین ناخوداگاه از جا پرید. مرگ قبل از تحویل بارهایش همیشه عاقبت‌های وحشتناکی برایش به ارمغان آورده بود. آن هم از اعضای اصلی این گروه لعنتی! اخم میان ابروان طلایی‌اش از بین نمی‌رفت و از اضطراب لکنت گرفته بود. درحالی که سعی می‌کرد بدون لکنت و استرس در آوایش صحبت کند پرسید:
- یعنی چی مرده؟! کی کشته؟ چرا مرده؟ مرگش مشکوکه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,648
7,209
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
روکو با لبخند کش‌داری به جولین نگران نگاه می‌اندازد. همیشه هنگامی که اضطراب می‌گرفت با سرعت وصف‌نشدنی‌ای سوال می‌پرسید. انگار که می‌خواست با این سوال‌ها ذهن‌اش را از حقیقت وحشتناکی که پیش رویش است؛ کمی دور کند. به دیوار ساختمان فرسوده‌ی کنارش تکیه می‌دهد و پاکت سیگاری از جیبش بیرون می‌کشد. سیگار را روشن می‌کند؛ بر کنج لبش می‌گذارد و همان‌طور که دودش را به صورت حلقه‌مانند به نمایش می‌گذارد به سوالات ناتمام جولین پاسخ می‌دهد:
- هنوز معلوم نیست. یه‌گروه مشکوک چند روز قبل از قتل تهدیدش کرده بودن و با اسلحه کشته شده پس قطعاً مرگش مشکوکه. ولی این قتل اختلالی توی پروژه ایجاد نمی‌کنه؛ پس نزنه به سرت کنسلش کنی.
جولین با جمله‌ی آخر روکو، نفس آسوده‌ای می‌کشد. حداقل از این‌که مجبور نیست پروژه را کنسل کند و آسیبی به آن وارد نشده خوشحال است‌. برای نخستین بار لبخند پر رضایتی می‌زند و با خوشرویی می‌گوید:
- بسیار خب. من می‌رم به کارها رسیدگی کنم امروز سرم شلوغه. کاری نداری؟
روکو ناباور به جولین خوشنود نگاه می‌کند. شاید جمله‌ی آخرش کمی رضایت‌بخش بود؛ امّا از این‌که توانسته لبخندی روی ل*ب‌های کبود او بیاورد و گره‌های کور ابروان طلایی‌اش را باز کند؛ بسیار حیرت‌زده است. درحالی که ناباوری و حیرت کمی من من به آوایش افزوده است پاسخ می‌دهد:
- نه... .
با پاسخ او جولین لبخند می‌زند و کلاه مشکی رنگ‌اش را جلو می‌کشد. کت سرمه‌ای رنگ‌اش را صاف می‌کند و به جلو گام برمی‌دارد. همان‌طور که روکو کمی گیج به رفتن‌اش نگاه می‌کند؛ دستی به نشانه‌ی وداع تکان می‌دهد و در افق محو می‌شود.
***
کارولین روی تخت نشسته و زانوان‌اش را ب*غل کرده است که با بانگ گشوده شدن در خوابگاه از جا می‌پرد. امروز اولین دوره شروع می‌شد؛ امّا او بسیار خسته و کسل بود. دیشب تا صبح از اضطراب چشم بر هم نگذاشته و چشمان زمردین‌اش با سرخی‌ای که بی‌خوابی به ارمغان آورده بود؛ شبیه به یک درخت سیب، شده بود‌. بدن ظریف‌اش را کش و قوسی می‌دهد و خمیازه‌ای می‌کشد. کاترین و کلارا وارد خوابگاه می‌شوند؛ امّا خبری از رابرت نیست. چشم‌غره‌ی زمردین‌اش را از روی دو خواهر برمی‌دارد و نگاهی به آنا می‌اندازد که لبخندزنان به گیسوان طلایی‌اش خیره شده است. چرا این شی*طان بزرگ همیشه لبخند بر ل*ب داشت؟ آرام از تختش به سوی تخت او می‌آید و دم گوش‌هایش خم می‌شود. زمزمه‌وار، با لحن خطرناکی زیر ل*ب می‌گوید:
- بعد این‌که این‌ احمق‌ها سخنرانی کردن با هم صحبت می‌کنیم!
این را می‌گوید و مجدداً به سوی تختش گام برمی‌دارد و روی آن می‌نشیند. کلارا چینی از لباس مشکی رنگ مدل ماهی‌اش را از زیر کفش‌های پاشنه پنج سانتی سرمه‌ای‌اش بیرون می‌کشد و برگه‌های مربوط به سخنرانی و توضیحات دوره‌ها را به کاترین تحویل می‌دهد. امروز، صورت کاترین، کمی پژمرده است. حتی خودش هم از سخنان و تهدیدهای دیشب‌اش احساس پشیمانی می‌کند؛ امّا غرورش اجازه نمی‌دهد که این را به این زودی به رابرت بگوید. ل*ب‌های شرابی‌اش خشک شده و فروغ از عسلی‌های زیبایش رفته است. با بی‌حوصلگی برگه‌ها را ورانداز و مرتب می‌کند. کلارا که متوجه حال خر*اب او شده است و کم و بیش هم می‌داند به خاطر چیست؛ آبی‌های نگران‌اش را به حرکات عصبی‌اش می‌دوزد و با دلسوزی خاصی در آوایش می‌پرسد:
- کاترین؟ حالت خوبه؟ بی‌حوصله به نظر میای‌.
درحالی که اخم از میان ابروان قهوه‌ای‌اش کنار نمی‌رود و گره کور خورده است؛ بی‌حوصله و سریع می‌گوید:
- خوبم!
دروغ است و حتی بر نگرانی‌های ناتمام کلارا اضافه می‌کند. این نگرانی و دلسوزی خاص او کاترین را یاد مادرشان می‌انداخت. مادری که حتی اگر یک خراش کوچک به سراغ‌شان می‌آمده مرده و زنده می‌شد. با مرور خاطرات و پدید آمدن چهره‌ی وسیم مادرش، مونیکا، مقابل عسلی‌هایش دردمند آن‌ها را بست. انگار تلخی این چند سال مانند یک جرئه اسپرسوی تلخ در مغزش سرازیر شده بود. با حالتی عصبی سعی کرد افکار منفی‌اش را پس بزند و با آغاز سخنرانی‌اش آن‌ها را از یاد ببرد. میکروفون را تنظیم می‌کند و برگه به دست صحبت‌هایش را آغاز می‌کند:
- بسیار خب. قبل‌ها درباره‌ی دوره‌ها و مسابقات برای شما توضیح دادیم و الان می‌ریم سراغ قوانین که موضوع خیلی مهمی هست. شما صد و بیست سه‌نفر به یازده گروه تقسیم می‌شید و یه گروه دو نفره. اون دو نفر حرفه‌ای‌ترین عضوها هستن و از بینشون فقط یک‌نفر انتخاب می‌شه. از هر گروه تنها یک نفر انتخاب می‌شه و باقی حذف می‌شن!
گلویش را صاف می‌کند و تمام اعضا را در گروه‌های A B C D E F G H I J تقسیم‌بندی می‌کند. کارولین که گیج از این‌که چرا اسم‌اش خوانده نشده است؛ سرانجام با جمله‌ی آخر کاترین بدنش یخ می‌زند:
- آنا و کارولین اعضای افتخاری هستن. این دو در گروه +A با هم دیگه رقابت می‌کنن و یکی از اون‌ها انتخاب می‌شه. روز همگی خوش!
این را می‌گوید و کارولین را شوک‌زده و آنا را با آن لبخند شیطانی معروف روی ل*ب‌های سرخش تنها می‌گذارد‌. کارولین بی‌چاره که از شدت شوک‌زدگی زبان‌اش بند آمده است در سکوت به آنای خندان نگاه می‌کند. آنا به سوی تخت او گام برمی‌دارد و روی آن می‌نشیند. ل*ب‌های خشک‌اش را مقابل گوش‌های او قرار می‌دهد و با لحن مرموزی می‌پرسد:
- چیه؟ خیلی دوست داری زیر قولت بزنی نه؟ عو*ضی!
قهقهه‌ای جنون‌آمیز را برای کارولین گیج به ارمغان می‌آورد و دو نخ سیگار از جیب پیراهن سفیدش بیرون می‌آورد. اولی را به فروغ می‌رساند؛ دومی را به کارولین نشان می‌دهد و می‌پرسد:
- می‌خوای؟
می‌خواهد قبول کند؛ امّا با به یاد آوردن سرفه‌های مادرش دم مرگ که عامل‌اش آن سرطان ریه‌ی لعنتی بود پشیمان می‌شود و دست رد به سینه‌ی آنا می‌زند. آنا پوزخندی را مهمان ل*ب‌های سرخ‌اش می‌کند و با لبخند می‌گوید:
- به جهنم!
درحالی که با آرامش عجیبی که مطمئناً نمایشی نبود از سیگار کام می‌گیرد؛ ابروی طلایی‌اش را بالا می‌اندازد و با آن آبی‌های ریز‌شده از کارولین می‌پرسد:
- تو نقشه‌ای برای زنده موندنت داری؟ هر راهی رو می‌خوای انتخاب کن برای مرگت ولی بدون من دستم توی کارهای خیر نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,648
7,209
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
این را گفت و سیگارش را خاموش کرد. چهره‌ی کارولین بسیار پریشان بود و نمی‌دانست چه کند. چه قبول می‌کرد و چه نمی‌کرد با جانش بازی کرده‌ بود. انگشت‌هایش را درهم قفل می‌کرد؛ عرق از پیشانی برآمده‌اش می‌چکید و زخم گوشه‌ی چانه‌ی تیزش را می‌سوزاند. اگر به تنها رقیب‌اش کمک می‌کرد؛ خودش چگونه زنده می‌ماند؟ می‌دانست آنا از آدم‌های بدقول تنفر دارد و اگر به قول عمل نکند؛ طولی نمی‌کشد که همه چیز را کف دست کاترین بگذارد. نمی‌دانست می‌خواهد چه کاری انجام دهد؛ فقط می‌خواست از آنا دور شود تا ذهن‌اش آزاد باشد.
***
نیمه شب و نور ماه به جلوه‌ی دریای جلوی خانه‌ی ساحلی زینت داده بود. ستاره‌ها یک به یک در آسمان تاریک شب نمایان می‌شدند و خورشید به خواب رفته بود. رابرت مقابل خانه رسیده بود و بیرون از سرمای شدید لرز می‌کرد. دندان‌هایش از شدت لرزش برهم کوبیده می‌شد و گونه‌هایش سرخ شده بود. سرانجام پس از مدتی لرز کردن، با رسیدن به این نتیجه که جز خانه‌ی ساحلی جایی برای ماندن ندارد؛ زنگ طلایی در گردویی رنگ را به صدا درآورد. کاترین که از سرشب، از پنجره‌ی دور طلایی اتاق‌اش شاهد لرز کردن‌های او بود دلش به رحم آمد. حتی اگر می‌خواست او را اخراج کند نباید یک دفعه و ناگهانی این کار را انجام دهد. او آن‌قدر‌هاهم سنگدل نبود. از تخت مخمل سرمه‌ای رنگ‌اش پایین آمد و به سوی درب چوبی اتاق‌اش روی پارکت‌ها، گام برداشت. در اتاق را با صدای قیژمانندی گشود و به سوی پله‌های پیچ در پیچ سفید-قهوه‌ای رفت که به طبقه‌ی پایین ختم می‌شد. از پله‌ها پایین رفت؛ مقابل درب ورودی رسید و در را باز کرد. چهره‌ی مچاله‌ی رابرت از سرما را که دید دلش بیشتر به رحم آمد. کفش‌های سیاه همیشه براق و کت و شلوار سرمه‌ای‌ شیک‌اش خاکی شده بود و وضعیت داغانی داشت. سریع در را باز و او را به داخل دعوت کرد. به سمت آشپزخانه‌ی تمام مشکی‌اش گام برداشت و پودر کاکائو را از کابینت چوبی‌اش بیرون آورد؛ تا یکی از هات‌چاکلت‌های محبوب‌اش را به خورد رابرت یخ‌زده بدهد. همیشه رابرت با دیدن هات‌چاکلت، مارشمالو، اسپرسو، پیتزا و فیلم‌ها و سریال‌های کمدی بی‌سر‌و‌ته به یاد کاترین می‌افتاد. دختر عجیبی بود با سلیقه‌ی عجیب‌تر و این را نخستین بار هنگام صرف کردن پیتزاهایش فهمید. او در پیتزاها به مقدار بسیار زیادی فلفل ریخته و از آن‌ها پپرونی نه چندان دلچسبی خلق کرده بود‌. بیشترین چیزی که به چشم می‌آمد؛ این بود که دنیز و کلارا نتوانستند پیتزا را تا آخر تناول کنند و حالشان بد شد. البته تا آن‌جایی که رابرت یادش می‌آمد؛ پدر کاترین، ویلیام، شیفته‌ی فلفل و تندی بود. سرانجام سر و کله‌ی کاترین با یک هات‌چاکلت پیدا شد و آن را دست رابرت داد که روی کاناپه‌ی راحتی سرمه‌ای رنگ مقابل تلویزیون نشسته بود. خواست به اتاق‌اش برود که صدای خش‌دار رابرت او را سر جایش میخ‌کوب کرد:
- می‌شه باهم حرف بزنیم؟
لبخندی روی ل*ب‌های شرابی کاترین جا خوش کرد. سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد و با خوشرویی عجیبی گفت:
- البته!
گوشه‌ای از کاناپه‌ی سرمه‌ای رنگ نشست و با عسلی‌های مشتاق‌اش به ل*ب‌های کبود رابرت خیره شد. خودش از خدا خواسته بود که درباره‌ی جریانات دیشب صحبتی با او بکند؛ اما غرورش اجازه نمی‌داد آغازکننده باشد. سرانجام رابرت با من من‌های همیشگی‌اش که هنگام اضطراب به سراغ‌اش می‌آمدند ل*ب ورچید:
- می‌دونی می‌خواستم درباره قضیه دیشب صحبت کنیم و... .
صحبت‌اش توسط آوای با نشاط کاترین قطع شد:
- می‌دونی می‌تونیم فراموشش کنیم. البته اگه... .
ابروی قهوه‌ای‌اش بالا رفت و با اخمی میان ل*ب‌های شرابی‌اش ادامه داد:
- البته اگه دوباره قوانین‌رو یادت نره!
از خوشنودی و هیجان زیاد فروغ شدیدی به عسلی‌های رابرت هجوم آورد. کاترین چه می‌گفت؟ واقعاً خطای او را بخشیده بود؟ هنگامی که کاترین حرفی می‌زد چه به نعفش بود و چه نبود تا آخر پای حرف‌اش می‌ایستاد و این رابرت را حیرت‌زده‌تر می‌کرد. درحالی که زبان‌اش بند آمده بود با من من پرسید:
- واقعاً؟
کاترین با خنده و خوشرویی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. درحالی که رابرت می‌خواست از شدت هیجان و خوشحالی هورا بکشد کلارا با اخمی در چهره‌اش مانند یک روح سرگردان با آن لباس خواب خرگوشی پایین پله‌ها ظاهر شد. درحالی که آبی‌های خواب‌آلودش را از شدت خستگی می‌مالید با خشم زیادی در آوایش گفت:
- چه خبره؟! سرم رفت! دو نصف شبه! این سر و صداها چیه؟!
بعد انگار که نگاه خواب‌آلودش تازه به رابرت خوشحال و هیجان‌زده افتاده باشد هینی کشید. نگاه خسته‌اش را به عسلی‌های ذوق‌زده‌ی کاترین دوخت و زمزمه‌ی خسته‌ای کرد:
- کاترین؟! رابرت این‌جا چی‌کار می‌کنه؟!
ابروان قهوه‌ای کاترین و رابرت هم‌زمان با یک‌دیگر بالا پرید. چرا کلارا توقع نداشت رابرت را در خانه‌ی خودش ببیند. خنده‌ی عصبی‌ای را مهمان ل*ب‌های شرابی‌اش کرد و گفت:
- چون خونه‌ی خودشه و این‌جا زندگی می‌کنه!
کلارا انگار که راضی شده باشد آهانی زیر ل*ب گفت و در کمال حیرت خود را میان آن‌ها روی کاناپه‌ی سرمه‌‌ای رنگ انداخت. بدون توجه به نگاه‌های حیرت‌زده‌ی آن‌ها با لحن شیطنت‌آمیزی زمزمه کرد:
- خواب که از سرم پرید. حداقل یه فیلمی چیزی بذارید!
نگاه متعجب کاترین روی صورت خواب‌آلود او دوخته شد. می‌دانست کلارا شوخی نمی‌کند؛ اما توقع نداشت هنگامی که بدخواب می‌شود از او درخواست تماشای فیلم کند. خنده‌ی ریزی کرد و پر خنده گفت:
- مگه این‌جا سینماست؟ پاشو فردا کلی کار داریم.
رابرت با این‌که جرئت نداشت پس از اتفاقات دیشب نظری درباره‌ی انجام کارها بدهد سری تکان داد و با لحن بسیار مظلومانه‌ای گفت:
- حالا یه فیلم که ضرر نداره کاترین. فرداهم زیاد کار نداریم.
کاترین با تعجب بیشتری به رابرت چشم دوخت. از او توقع نداشت موافقت خود را با درخواست کلارا اعلام کند. اغلب او آدم جدی و بداخلاقی بود که به جز غر زدن و دستور دادن هیچ‌کاری نمی‌کرد. این احساس در دل کاترین زنده شده بود که با اتفاق دیشب، تحول عجیبی در اخلاق‌‌های رابرت ظاهر شده
است. نمی‌دانست این تحول موقت است یا دائم، اما حتی اگر قرار بود یک تنوع ساده باشدهم دوستش داشت. با خوشرویی سری تکان داد و لپ‌تاپ نقره‌ای رنگ‌اش را باز کرد تا فیلمی پیدا کند. اولین فیلم کمدی‌ای که پیدا کرد را گذاشت و پاپ‌کرن‌ها را برای تماشای فیلم آماده کرد. سرانجام هنوز به اواسط فیلم نرسیده پلک‌هایشان روی‌هم گرم شد و هیچ چیز از ادامه‌ی فیلم نفهمیدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,648
7,209
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
نزدیکی‌های ظهر بود و خورشید وسط آسمان آبی لندن، می‌درخشید. دست کاترین تا آرنج در پاکت پاپ‌کرن فرو رفته و آب دهان‌اش روی مبل سرمه‌ای رنگ ریخته بود؛ که با صدای شکستن شیشه شوک‌زده از جا پرید. دستش را سمت چپ پیراهن مشکی رنگ‌اش گذاشت و نفس نفس زد. نگاهی به اطراف انداخت و کلارا را دید که در آشپزخانه مشغول درست کردن صبحانه است و با افسوس به ظرف و تخم‌مرغ‌هایش که شکسته و منظره‌ی منزجرکننده‌ای ایجاد کرده بود نگاه می‌کند. با خشم و بانگ کوبش بلند کفش‌های سرمه‌ای رنگ‌اش روی پارکت‌های چوبی به سوی آشپزخانه گام برمی‌دارد. درحالی که با عسلی‌های براق از خشم‌اش به کلارا نگاه می‌کند؛ با حالتی کسل و عصبی می‌گوید:
- زهر ترک شدم!
کلارا نگاه‌اش را از ظرف و تخم‌مرغ‌ها می‌گیرد و به سوی آب‌چکان می‌رود. ظرف شیشه‌ای دیگری از آب چکان بیرون می‌آورد و روی اپن می‌گذارد. در حالی که مشغول شکستن تخم‌مرغ‌‌های باقی‌مانده در ظرف شیشه‌ای جدید است لبخندی روی ل*ب‌های سرخ‌اش می‌آید و با خوش‌رویی می‌گوید:
- صبح بخیر خانم بداخلاق! دارم پن‌کیک درست می‌کنم. یک ساعت دیگه باید برای آموزش اولین دوره بریم. پس امروز سرحال و خوش‌خلاق باش!
کاترین نفس عمیقی کشید و به کلارایی نگاه کرد که مایع پن‌کیک را در ماهیتابه‌ی فلزی‌اش فرم می‌داد. بی‌حوصله در اتاق‌ها را باز کرد و با ندیدن هیچ‌کس به جز خودش و کلارا در خانه گیج پرسید:
- رابرت و دنیز کجان؟
کلارا نفس عمیقی کشید. بی‌وقفه ظرف‌ها را از این کابینت به آن کابینت جا به جا می‌کرد و فضای آشپزخانه وضع آشفته‌ای داشت. درحالی که تیله‌های آبی‌اش را ریز کرده بود و پنکیک‌ها را با دقت از ماهیتابه برداشته و در بشقاب‌های طلایی رنگ‌اش می‌گذاشت؛ با صدای گرفته‌ای پاسخ داد:
- دنیز تا صبح داشت کابوس می‌دید. چند بار هم اسم آلیس رو صدا زد. بهش قرص دادم توی اتاق پایینی خوابه. رابرت هم صبح زود ساختمون رفت. من می‌ترسم دنیز رو تنها بذارم می‌ترسم بلایی سر خودش بیاره. تو برو لطفا.
با سخنان تاسف‌بار کلارا، چهره‌ی کاترین رنگ غم گرفت. یک رنگ مشکی با هاله‌های خاکستری رنگ که مانند نقابی بر صورت وسیم‌اش نشسته بود. باورش نمی‌شد برادر قوی‌اش با مرگ آلیس تا این حد ضربه خورده است. کابوس برای انسان قوی‌ای مانند دنیز مفهومی نداشت. یعنی برای دوره‌ی اول از دنیز هم خبری نبود؟ باید زودتر به این بحران روحی وخیم‌اش خاتمه می‌داد. نمی‌توانست در این پروژه حاضر نباشد. رابرت نمی‌توانست برخی کارها مانند تیراندازی که تنها آلیس و دنیز مهارت ویژه‌ای در آن داشتند را به درستی انجام دهد. با بی‌حوصلگی کاپشن خزدار قهوه‌ای‌اش را از روی چوب لباسی چوبی برداشت. آن را روی پیراهن مشکی رنگ‌اش پوشید و کلاه طوسی‌اش را بر سر گذاشت. خواست از خانه بیرون برود که ندای پرمحبت کلارا در تارهای صوتی‌اش طنین‌انداز شد:
- مراقب خودت باش!
اخمی میان ابروان‌ قهوه‌ای رنگ‌اش نشست و بدون پاسخ به این دستور مملو از نگرانی در گردویی رنگ خانه را بست. هوا آفتابی بود و خورشید مستقیماً به چهره‌اش درخشش می‌بخشید؛ با این حال، محض احتیاط هم که شده چتر بنفش رنگ‌اش را از کنار جاکفشی برداشت. از دو پله‌ی چوبی و فرسوده‌ی جلوی خانه خود را به پایین پرت کرد و به سوی ماشین‌اش که کمی دورتر از خیابان پارک شده بود گام برداشت. با نزدیک شدن به پاییز هوا کم کم داشت خنک می‌شد و میان تابش مستقیم و سوزان آفتاب نسیم‌هایی هم در هوا می‌دوید. این ماه؛ سپتامبر؛ ماه موردعلاقه‌ی رابرت بود چرا که فکر می‌کرد بهترین آب و هوا را میان ماه‌ها دارد. به خاطر گرمایی بودن‌اش هیچ‌وقت ماه‌های گرم را دوست نداشت. معمولا در این ماه‌ها غر‌غرهایش شروع می‌شد و با نزدیک شدن به سپتامبر خاتمه‌ میافت. خردسال که بودند این‌طور نبود. مدارس در تابستان تعطیل می‌شدند؛ به خانه‌ی کاترین این‌ها می‌رفت و از سحر تا شب گرم بازی بودند. اما کنون دنیای قشنگ‌شان رنگ‌های دیگری گرفته بود. رنگ قرمز مثل خون، رنگ خاکستری مانند غم و اندوه و رنگ سیاه مثل مرگ! مرگ واژه‌ای بود که هر قدر هم آشنایی کسب می‌کرد باز هم گنگ و غریب بودن‌اش از بین نرفته و بوی تعفن‌‌آمیزش همچنان احساس می‌شد. غرق در افکار از هم گسیخته‌اش سوار فولکس قرمز رنگ و قدیمی آلیس شد. این ماشین تنها یک ماشین نبود؛ بلکه بسیاری از خاطرات را برای تمام اعضای این خانواده زنده می‌کرد. کاترین، کلارا و رابرت چندان از آلیس خوششان نمی‌آمد؛ خصوصا از نظر کاترین، آلیس همیشه زن منفور و مرموزی بود. حتی گاهی اوقات فکر می‌کرد او جادوگری که برادرش را با استفاده از سِحر و جادو برای خودش کرده است. بیشترین چیزی که به چشم می‌آمد این بود که رابرت او را استخدام کرده بود نه کاترین. می‌شد گفت در عمل انجام شده قرار گرفته بود. سرانجام بیخیال افکارش شد و بی‌حوصله فولکس را به حرکت درآورد. خیابان‌ها خلوت بود و این مسبب‌ شد که بیست دقیقه به ساختمان برسد. نفس عمیقی کشید که تمام بوی اسانس توت‌فرنگی‌ای که آلیس در ماشین‌اش می‌زد وارد ریه‌هایش شد‌. از فولکس پیاده شد و در را محکم بست. به سوی ساختمان گام برداشت و زنگ طلایی رنگ‌اش را به صدا درآورد. به کفش‌های عروسکی‌ سرمه‌ای رنگ‌اش چشم دوخت که رابرت در چهارچوب در نمایان شد. با دیدن کاترین لبخند عمیقی روی ل*ب‌هایش نشست و با خوشرویی گفت:
- خوش اومدی!
کاترین اما جوابی نداد و با خستگی به داخل قدم برداشت. کت خزدار را از تن درآورده و روی یکی از مبل‌های لابی ساختمان انداخت. رابرت که حال و روز دمق‌اش را دید با ابروان گره‌خورده در هم پرسید:
- چی شده؟
کاترین پوزخندی زد. رابرت امروز در کمال حیرت خوش‌‌اخلاق بود؛ اما او کنون حوصله‌ی خودش را هم نداشت:
- چه زود توی رفتارهات تحول ایجاد شد! کاش زودتر تهدیدت می‌کردم!
یک ابروی طلایی رابرت بالا رفت. او دوست داشت مهربان باشد؛ اما نمی‌توانست بیش از این شاهد خرد شدن شخصیت‌اش باشد. پوزخندی زد و با طعنه‌ی خاصی در آوایش گفت:
- مسلما در خانواده‌ای که کلی بیمار روانی داره تغییر چیز معمولیه! نمونه‌اش برادر جناب‌عالی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,648
7,209
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
ابروهای قهوه‌ای کاترین با طعنه‌ی رابرت درهم گره می‌خورد. یعنی این بشر بیست و چهار ساعت هم نمی‌توانست اخلاق‌اش را خوب نشان دهد؟ عسلی‌هایش از خشم برق می‌زدند و به رابرت مغرور مقابل‌اش چشم دوخته بود. یعنی نمی‌توانست حتی در این حال خر*اب کاترین یک‌بار هم که شده خرد شدن شخصیت فولادین‌اش را تحمل کند؟ علی‌رغم خر*اب شدن حال کاترین با طعنه‌ی قبلی‌اش، باز با بی‌رحمی ادامه می‌دهد:
- دیشب تا صبح جیغ و داد می‌کرد. خواب رو ازمون گرفت‌‌. البته شما که با صدای انفجار هم بیدار نمی‌شی!
با غرغرهایش اخم کاترین غلیظ‌تر شد. چگونه می‌توانست تا این حد بی‌رحم و سنگدل باشد؟ یعنی درک نمی‌کرد بد بودن حال برادرش به خاطر از دست دادن آلیس، زنی که شش سال از زندگی‌اش را با او سپری کرده بود؛ بیش از حد طبیعی است؟ آخرین باری که دنیز بابت مرگ عزیزی واکنش نشان‌ داده متعلق به سال‌ها پیش بود‌. چهارده سال پیش، هنگامی که رابرت تنها شانزده سال داشت؛ ویکتوریا مادرش، به طرز مرموزی جان باخت و علی‌رغم این‌که هیچ‌گاه دلیلش را نفهمید؛ پدرش را مقصر دانست. کم کم اشک در تیله‌های قهوه‌ای کاترین جمع شد و دیدش را تار کرد. دلش برای برادر بی‌چاره‌اش می‌سوخت و احساس می‌کرد باید از مرگ آلیس سر در بیاورد. باید بفهمد چه کسی تهدیدش کرده است‌. باید این‌بار به موقع انتقام می‌گرفت. نگاه نفرت‌آمیزی به رابرت کرد و با اخم پرسید:
- همه برای دوره‌ی اول آماده‌ان‌؟
با این پرسش کاترین، رابرت بالافاصله دفترچه‌ی لیست و کاغذهای مربوط به دوره‌ها را از روی میز شیشه‌ای لابی برداشت. نگاهی سرسری به کاغذها انداخت و درحالی که عسلی‌هایش را ریز کرده بود توضیح داد:
- امروز شروع می‌شه. برای گروه‌های معمولی یک سانس دو ساعته و برای گروه +A دو سانس سه ساعته. آموزش گروه +A با من و تو و گروه‌های دیگه با دیوید هست.
کاترین دستش را با کلافگی روی پیشانی‌اش کوبید. با نبود آلیس، دنیز و کلارا اوضاع به هم ریخته و آموزش‌ها برای سه نفر سنگین بود. اخمی میان ابروهای قهوه‌ای‌اش نشست و درحالی که ل*ب‌های سرخ‌اش را می‌جوید بی‌حوصله گفت:
- به کلارا زنگ می‌زنم‌. باید بیاد! نمی‌تونیم سه نفری به صد و خرده‌ای نفر آموزش بدیم!
این را گفت و بی این‌که نظر رابرت را بپرسد؛ موبایل قاب طلایی‌اش را بیرون آورد و شماره‌ی کلارا را گرفت. گیسوان قهوه‌ای و لخت‌اش را با حرکت سر از مقابل گوش‌هایش کنار زد و تلفن را مقابل گوش‌هایش گرفت. بوق‌های پی‌درپی در تارهای صوتی‌اش می‌پیچید که صدای نازک و پرانرژی کلارا طنین‌انداز شد:
- جانم کاترین؟
کاترین عرق پیشانی‌اش را با آستین پالتوی خزدارش پاک و گلویش را صاف می‌کند. درحالی که با عسلی‌هایش زیرچشمی، رابرت مضطرب را زیر نظر گرفته است با صدایی رسا پاسخ می‌دهد:
- نیرو کم داریم...باید بیای.
صدای کلارا لحظه‌ای قطع و وصل می‌شود و صدای خش‌خش می‌آید‌‌. کاترین که از شرایط پیش آمده بسیار کلافه است؛ نفس عمیقی می‌کشد تا خشم‌اش را سر کلارا خالی نکند. سرانجام آوای کلارا وصل می‌شود و درحالی که صدای بسته شدن در می‌آید؛ سریع می‌گوید:
- دارم میام!
و تلفن را قطع می‌کند. کاترین پوف کلافه‌ای می‌کشد و گوشی را روی مبل قهوه‌ای رنگ لابی می‌اندازد. رابرت نگاهی به سرتاپای او نظر پر تردیدی می‌اندازد و با کنجکاوی بسیاری در صدایش می‌پرسد:
- چی شد؟
کاترین به او چشم‌ غره‌ای می‌رود. سیگاری از جیب بیرون می‌آورد؛ با فندک طلایی رنگ‌اش که حرف R روی آن حک شده بود روشن‌اش کرد و آن را کنج ل*ب‌های سرخ‌اش گذاشت. این فندک را رابرت در روز تولدش هدیه داده و برای خودش هم ست K را خریده بود. کاترین از این فندک مانند طلا نگهداری می‌کرد و این‌که کنون آن را در جیب‌اش رها کرده بود و در جعبه‌ی مخصوص و مخملی‌اش نگهداری نمی‌کرد؛ نشان از این می‌داد که اواخر، کمی از رابرت تنفر پیدا کرده بود. درحالی که دود سیگار را از دهان‌اش بیرون می‌داد با بی‌حوصلگی پوفی کشید و گفت:
- داره میاد بدبخت. شانس بیاریم اون دیوونه بلایی سر خودش نیاره!
رابرت پوزخندی زد و به سوی در ورودی سالن که به خوابگاه ختم می‌شد رفت. کاترین درحالی که مثل جوجه اردک دنبال‌‌اش راه افتاده بود؛ با صدای نسبتاً بلندی پرسید:
- حالا کی شروع می‌شه این مراسم لعنتی؟!
رابرت در سالن را گشود و داخل رفت؛ به کفش‌های براق و مشکی‌اش چشم دوخت و کلافه پاسخ داد:
- یک ساعت دیگه...زیاد وقت نداریم.
کاترین نگاهی به ساعت دیواری طلایی رنگ گوشه‌ی سالن انداخت. ساعت دقیقاً دوازده ظهر بود. اگر آموزش از ساعت یک هم شروع می‌شد تا ساعت هفت شب با رابرت مشغول آموزش بودند. کارهایشان بسیار عقب افتاده و تلنگری برای یادآوری بی‌اعتمادی‌های آن ادواردنام شده بود. انگار همه چیز دست بر دست هم داده بود که او را مقابل آن مرد مرموز و لعنتی ضایع کند. کاترین اما نمی‌توانست این‌گونه دست رو دست بگذارد. نمی‌توانست هیچ کاری انجام ندهد. نمی‌توانست بگذارد کوته‌فکری‌های آن مردک لعنتی عملی شود. حتی شده خودش را بکشد باید این ماموریت را بدون هیچ نقص و ایرادی انجام دهد. نمی‌توانست به این سادگی خود را یک بازنده‌ی تسلیم‌شده معرفی کند. افکارش را پس زد و دنبال رابرت که به سوی اتاق کارش می‌رفت گام برداشت.
***
با طنین‌انداز شدن بوق آزاد در تارهای صوتی‌اش گوشی را با کلافگی به سوی دیوار پرت کرد و شاهد هزار تکه شدن‌اش شد. روکو با این کارش از جا پرید و درحالی که آبی‌هایش از هراس برق می‌زد با لحنی حیرت‌زده و عصبی پرسید:
- زهرترک شدم! چه مرگته؟
توجه‌ای به او نمی‌کند و با حرکتی وحشیانه لیوان شیشه‌ای که روی میز عسلی ب*غل صندلی سرمه‌ای رنگ‌اش بود را بر زمین می‌زند. روکو نگاهی پر تردید به سرتاپای او می‌اندازد و آرام زمزمه می‌کند:
- نه انگار واقعاً از دست رفته!
جولین با کلافگی به او چشم‌ غره‌ای می‌رود و با آوای ناله‌واری می‌گوید:
- دختره‌ی گیجِ خنگِ عو*ضی اون تلفن بی‌صاحب‌اش رو جواب نمی‌ده!
روکو با این حرف جولین به قهقهه‌ می‌افتد و صورت پژمرده‌ی او را پوکرتر می‌کند. درحالی که سعی می‌کند جلوی قهقهه‌ی بلندش را بگیرد پرخنده می‌گوید:
- خوب آخه کدوم صاحب کاری دیدی برای راستی‌آزمایی جاسوس بفرسته؟ این چه کاریه پسر خوب؟
جولین چشم‌ غره‌ی سنگینی می‌رود که روکو ناخودآگاه دهان‌اش بسته می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,648
7,209
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
تنها آوایی که سکوت اتاق عظیم جولین را خراش می‌دهد؛ صدای بوق‌های تلفن است. پس از هشت بار زنگ زدن و پاسخ نشنیدن از آن جاسوس لعنتی‌ بیخیال شد. تلفن را سر جایش گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
ده سال قبل؛
سال هزار و نهصد و نود و سه:
روسیه_مسکو
عقربه‌های ساعت دیواری طلایی رنگ، هر دو ساعت دوازده را نشان می‌دادند؛ اما پدرش دیوید و مادرش لارا، از مغازه به خانه برنگشته بودند. ماه درخشان در آسمان خودنمایی می‌کرد و ستارگان کوچک یک به یک به درخشش درمی‌آمدند‌. هوا تاریک و دیروقت بود و این او را نگران‌تر می‌کرد. صبح که به مغازه می‌رفتند گفته بودند امکان دارد کمی دیرتر به خانه بازگردند؛ اما کنون نمی‌توانست خود را با این بهانه‌ها گول بزند. امکان نداشت مغازه‌ی آب‌میوه‌ فروشی خانم مارتا تا این وقت شب باز باشد. هر قدر عقربه‌های ساعت جلوتر می‌رفت و مادر و پدرش با آن چهره‌ی خندان در چهارچوب در ظاهر نمی‌شدند؛ قلبش تندتر می‌تپید و اضطراب بیشتری به جانش می‌افتاد. سرانجام دلش را به دریا زد. بارانی و چتر صورتی رنگ و کوچک‌اش را از روی چوب لباسی چوبی گوشه‌ی هال خانه‌ی نقلی‌شان برداشت و زیر تازیانه‌های باران به بیرون گام برداشت. باران شدید و هوا سرد بود. کلاه پلاستیکی بارانی صورتی رنگ‌‌اش را روی سرش گرفت تا کمی گرم شود‌. چشم‌های زمردین‌اش از شدت سرما سرخ شده و ل*ب‌های سرخ‌اش یخ زده بودند. سرانجام از چاله‌های آب، آسفالت خیس خیابان و درخت‌هایی که با قطره‌های باران طراوت گرفته بودند گذشت و به مغازه‌ی آب‌میوه‌ فروشی رسید. در باز مغازه و چراغ‌های روشن را که دید کمی دلش گرم شد؛ اما هنگامی که داخل رفت و مغازه را خالی دید؛ اضطراب به جانش افتاد. به فضای سکوت‌بار مغازه نظری انداخت و با نومیدی و اضطراب شدیدی از مغازه بیرون آمد. خواست به سمت خانه‌شان راه بی‌افتد که با صدای گرم و بغض‌آلود مادرش لارا، سر جایش میخ‌کوب شد:
- کارولینا!
به عقب بازگشت و چهره‌ی پریشان و رنگ‌پریده مادرش را دید. نفس نفس می‌زد و گیسوان زنجبیلی‌اش در باد می‌جنبید. ل*ب‌های سرخ‌اش سفید شده بودند و چشمان زمردین‌اش رد اشک داشت. با مشاهده‌ی حال پریشان مادرش، در دامان صورتی پیراهن‌اش پرید و میان هق‌هق‌هایش، با لحن مظلومانه و کودکانه‌ای پرسید:
- مامان چی...چی شده؟ بابا کجاست؟ کجا بودین؟
لارا درحالی که سعی داشت هق‌هق‌اش را خفه کند؛ دختر عزیزش را به سینه‌اش چسباند و با لحن بغض‌آلودی که سعی می‌کرد آن را به صورت نمایشی خوب جلوه دهد گفت:
- بابا...رفته سفر...من هم رفته بودم بدرقه‌اش طول کشید... .
با این دلگرمی دروغین مادر لبخند عمیقی روی ل*ب‌های سرخ و کوچک کارولین آمد و صورت نسیم‌اش بشاش و با‌نشاط شد‌. خود را از آغو*ش مادر جدا کرد و با ذوق و شوق خاصی در لحن کودکانه‌اش پرسید:
- کجا رفته مامان؟ کدوم شهر رفته سفر؟
مادرش لبخندی تلخ به افکار کودکانه‌اش زد. حتی اگر برایش می‌گفت، توضیح می‌داد، او مفهوم سفر پدرش را نمی‌فهمید. او نمی‌فهمید سفر به هیچ با کشتی مرگ یعنی چه! این چیزها به عقل کوچک و کودکانه‌ی او قد نمی‌داد. سر و گیسوان طلایی دخترش را مجدداً در سینه فرو برد و با بغض زمزمه کرد:
- یک جای خوب دخترم. یک جای خوب... .
کارولین نخست ذوق کرد؛ اما چندی بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد شانه‌هایش افتاد و تیله‌های زمردین‌اش کمی بی‌فروغ شد. درحالی که اخم ریزی میان ابروان طلایی و کم‌پشت‌اش جا خوش کرده بود با صدای گرفته‌ای پرسید:
- کی برمی‌گرده مامان؟
با این پرسش غم بزرگی بر دل خون لارا نشست‌. سر کوچک دخترک مظلوم‌اش را در سینه‌اش فرو برد و کمی از اشک‌های گرم‌اش روی گیسوان دخترک ریخت. با آستین پیراهن صورتی‌اش، اشک‌هایش را پاک کرد و زمزمه‌وار گفت:
- نمی‌دونم دخترم...نمی‌دونم.... .
زمان حال؛
سال دو هزار و سه:
انگلیس_لندن
ساعت دوازده و نیم بود که کلارا در لابی را گشود و نفس‌نفس‌زنان وارد شد. کاترین با آمدن‌اش به سرعت از سالن خارج شد و به سوی لابی دوید. آستین سفید رنگ پیراهن خواهرش را چنگ زد و او را به سوی خود کشید. با این حرکت وحشیانه‌ی او یکی از ابروان طلایی کلارا به بالا پرید و حیرت‌زده پرسید:
- چته کاترین؟
کاترین نگاهی به سرتاپای کلارای شوک‌زده انداخت و آسین‌اش را ول کرد. نظری به پشت سرش نیز انداخت و پر اظطراب و زمزمه‌وار گفت:
- رابرت خیلی عصبیه. فقط نیم ساعت به شروع آموزش مونده. بدو که دیره.
این را گفت؛ دست کلارا را گرفت و او را دوان دوان دنبال خود کشید. در سالن را گشود و با چهره‌ی خشمگین رابرت که داشت به سوی در لابی گام برمی‌داشت روبه‌رو شدند. با عسلی‌های خشمگین‌اش نظری به سرتاپای کلارا انداخت و با بی‌حوصلگی غرید:
- کجایی تو؟ ساعت دوازده و نیمه!
این را گفت؛ اما با چشم‌ غره‌ی سنگین کلارا روبه‌‌رو و دهان‌اش بسته شد. کلارا به آرامی دست کاترین را رها کرد که خود را به رابرت رساند. قدش بسیار کوتاه‌تر از کاترین بود و این مسبب می‌شد در مقابل رابرت صد و هشتاد سانتی هم بسیار کوتاه باشد‌. درحالی که کمی روی پاشنه‌هایش می‌ایستاد تا در مماس صورت رابرت قرار بگیرد با اخم گفت:
- چون ترافیک بود. حالا هم به جای غرغر تقسیم کار لعنتی‌مون رو بگو!
رابرت، خواست دهان باز کند که درب سالن گشوده و دیوید وارد شد. به محض ورود دیوید، رابرت با روی گشاده و خوش به استقبال‌اش رفت. پیش خود اندیشه می‌کرد اگر این کار را انجام دهد؛ به دلیل تنفر دنیز از او کلارا و کاترین را خشمگین می‌کند. کاترین پوزخندی به این رفتار بچگانه‌ی او زد؛ کلارا اما تنها حیرت‌زده نگاه می‌کرد. تا به حال ندیده بود رابرت تا این حد با کسی خوش‌برخورد باشد خصوصاً همسر او. پس از سلام و احوالپرسی در کمال حیرت‌ روبوسی‌ای کردند و رابرت او را روی یکی از مبل‌های سالن نشاند‌. پس از نشستن کاترین و کلارا روی دو مبل سرمه‌ای سالن، سخنرانی‌های رابرت آغاز گردید:
- خب برنامه ساده‌ست. آموزش گروه +A با من و کاترینه و باقی گروه‌ها با تو و کلارا. درباره‌ی خاص بودن آموزش گروه +A هم که خودمون می‌دونیم. سوالی
هست؟
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,648
7,209
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
با این سوال رابرت هر سه سرشان را به نشانه‌ی خیر تکان دادند. رابرت نفس آسوده‌ای کشید؛ زیر ل*ب خوبه‌ای گفت و در خوابگاه عظیم را گشود‌. دیگران نیز دنبال‌اش راه افتادند و به داخل خوابگاه گام برداشتند. کارولین گوشه‌ای از خوابگاه نشسته بود و از اضطراب ناخن‌های بیچاره‌اش را می‌جوید‌. آنا نیز با چهره‌ای پر از طعنه به او نظر می‌انداخت؛ طوری که کارولین به این اندیشه می‌کرد که باید دار فانی را وداع گوید. سرانجام طبق انتظار تماشاگران، رابرت، به سوی میکروفون سخنرانی‌اش رفت. نفس عمیقی کشید؛ گلویش را صاف کرد و ل*ب ورچید:
- به دروه‌ی اول خوش اومدید! گروه +A از در راست داخل و باقی گروه‌ها از در چپ داخل برن. ممنون!
این را گفت و شرکت‌کنندگان را به محل آموزش راهنمایی کرد.
***
ده سال قبل؛
سال هزار نهصد و نود و سه:
روسیه_مسکو
مرد نقاب‌دار درحالی که آلت قتاله، یک کلت نقره‌ای رنگ را در دستان‌ یخ‌زده‌اش آرام خود را به دیوار روبه‌روی آب‌میوه‌ فروشی رساند و گوشه‌ای زانو زد. سپس به صورت پنهانی به تماشای مادر و دختر گیس طلایی نشست و جانش کباب شد. گیسوان زیبای دخترک به پدرش رفته بود. پدری که کنون در این جهان جایی نداشت. پدری که به دست این مرد مرموز کشته شده و تنها جسدش برای همسر و دخترک‌اش مانده بود. با هر نوازش مادر بر گیسوان طلایی دخترک بیشتر از پیش دلش کباب می‌شد. سرانجام زمزمه‌های پر بغض دخترک تیر خلاص را بر سینه‌ی زخم‌خورده‌ی او فرود آورد:
- چرا ما رو نبرد مامان؟ تازه بابا که پول سفر نداره!
با این سخن کودکانه، اما پر مفهوم او گویا تیری بر سینه‌ی مرد و لارا فرود آمد. دخترک آن‌قدر کوچک بود که نمی‌دانست این سفر چنان گران‌بها برای انسان تمام می‌شود که واحد و اندازه‌ی پول‌اش در هیچ فرهنگ لغتی یافته نمی‌شود. لارا، دردمند، سر دخترک را به سینه‌اش چسباند و حقیقتی را در قالب دروغ به او هدیه کرد:
- بابا نمیاد پیش‌مون اما...اما ما...یک روزی پیشش می‌ریم... .
با این حرف لارا نهال امید در دل دخترک شکفته و پس از مدتی به یک چنار تنومند بدل شد؛ اما اگر مفهوم حقیقی دروغ‌های لارا را می‌فهمید؛ تبدیل به یک گل سرخ پژمرده می‌شد. سرانجام با رضایت دست به دست مادر غم‌زده‌اش داد و به سوی خانه‌ی نقلی راه افتادند. مرد، اما هنوز پشت دیوار هق‌هق می‌کرد. دیگر ثروت کلانی که پس از این قتل به دست می‌آورد برایش ذره‌ای ارزش نداشت. جان آن مرد و گریه‌های زن جوان چندان ارزشی نداشت؛ اما لحن مظلومانه و کودکانه‌ی دخترک دلش را به رحم آورده بود. سرش را بر زانوان‌اش گذاشت و برخلاف چهره‌ی بی‌رحم‌اش بر قدرت فرازمینی عذاب وجدان تسلیم شد و مانند یک کودک زار زد. اشک‌هایش مانند بارانی که بر سرش فرو می‌ریخت تند بود و تنها دماشان فرق می‌کرد. اشک‌ها گرم و سوزان بودند و باران سرد و بی‌رحم. سرانجام میان اشک ریختن‌ها و هق‌هق‌های بی‌وقفه‌اش، چشم‌های عسلی‌اش بسته و خوابش برد.
***
صبح با لگدی بر شکم‌اش از خواب پرید و نقاب سیاه رنگ‌اش بر زمین افتاد. با هراس نگاهی به بالای سرش کرد و چهره‌ی آن مردک قصی‌القلب اخمی را میان ابروان طلایی رنگ‌اش نشاند. خواست از جا بلند شود که بار دیگر لگدی به شکم‌اش خورد که از شدت درد اشک را در چشمان عسلی او به رق*ص درآورد. مرد پوزخند پرطعنه‌ای زد و سرانجام اجازه‌ی برخاستن به او داد. مرد نقاب‌دار با ضعف زیادی و به اجبار غرور از جا برخاست. صورت‌اش تقریبا مماس صورت آن قصی‌القلب قرار گرفته بود. با دستان لرزان و زخمی‌اش یقه‌ی پیراهن سفید و شیک پیرمرد را گرفت و با صدای خش‌داری از شدت گریه گفت:
- مگه قرار نبود بعد کشتن این مرد دیگه با اون چهره‌ی نحست جلوم سبز نشی؟ هوم؟
پیرمرد پوزخندی زد و یقه‌اش را از چنگ مرد هجده‌ ساله‌‌ی نقاب‌دارش بیرون کشید. نگاه تحقیرآمیزی به سرتاپای زخمی او و عسلی‌های پف‌کرده‌اش از گریه انداخت و با قهقهه‌ی تمسخرآمیز و آزاردهنده‌ای طعنه‌هایش را آغاز کرد:
- نکشی‌مون بچه! می‌بینم گریه می‌کنی ولی زبونت دراز شده! اون دختره‌ی بی‌پدر و مادر این چیزها رو یادت... .
دست مرد پرقدرت سیلی‌ای محکم را برای گونه‌هایش به ارمغان آورد و سخنان تحقیرآمیزش را ناتمام باقی گذاشت. با خشم، مانند یک گاو وحشی نفس‌نفس می‌زد و با نگاهی پر از نفرت و تحقیر به پیرمرد نگاه می‌کرد که با سیلی‌اش خوار و ذلیل روی آسفالت‌های خیابان افتاده است و دست یخ‌زده‌اش را بر روی گونه‌ی سرخ‌اش که اثر هنری سیلی بود؛ قرار داده است. نگاه‌اش را از روی او برمی‌دارد و بی‌رحمانه پاشنه‌ی کفش مشکی رنگ و براق خود را روی شکم‌اش فشار می‌دهد که باعث فریادهای او و چروک و خاکی شدن کت و شلوار مشکی رنگ‌اش می‌شود. از درد کشیدن او لذ*ت می‌برد و با قدرت‌طلبی خاصی، کمی بر قدرت فشار می‌افزاید. سرانجام با تحقیرآمیزترین حالت ممکن کفش را از روی شکم پیرمرد برمی‌دارد و فریاد می‌زند:
- مردک خوب گوش‌های لعنتی‌ات رو وا کن ببین چی می‌گم! از این به بعد بفهمم دور بر خودم و خانواده‌ام چرخیدی؛ نازک‌تر از گل بهشون گفتی یا هر غلط دیگه‌ای کردی تیکه بزرگت گوشت می‌شه! را*بطه‌ی من و تو همین جا تموم شده!
***
زمان حال؛
سال دو هزار و سه:
روسیه_مسکو
خاطره‌ها مانند یک فیلم از مقابل چشمان عسلی پیرمرد می‌گذرد. این‌که پسرش چطور تحقیرش کرد. چطور او را خانواده‌اش نخواند و دست بر دست دشمنان خونی او گذاشت. بارها به او فرصت برگشت داده بود و همین باعث می‌شد کنون در کشتن این کینه از پسرش در دل خود، موفق نباشد. نمی‌خواست خودش را گول بزند یا به خویش دروغ بگوید. خودش بهتر از هر کسی می‌دانست چقدر دلتنگ پسر عزیزدردانه‌اش است و او را دوست دارد. اما چه‌کاری از دستش برمی‌آمد هنگامی که پسرش، پاره‌ی تنش، تکه‌ای از وجودش او را نمی‌خواست؟ مقابل‌اش زانو می‌زد؛ غرور خود را می‌شکست و عذرخواهی می‌کرد؟ اصلاً اگر این‌کار را می‌کرد فایده‌ای هم داشت؟ چرا پسرش کمی او را درک نمی‌کرد؟ به چه دلیلی هرکاری او انجام می‌داد؛ از دید پسرش عمل شی*طان بود؛ اما همان‌کار برای دیگران عمل صالح؟
اصلاً مگر کار او چقدر وحشتناک بوده و چه زیانی به پسرش رسانده است. همان‌طور در فکر بود که در اتاق کارش گشوده و دخترش راشل وارد شد.
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا