تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال تایپ رمان هفت‌تیری به نام قلم | آیناز

مدیر آزمایشی تالارنقد و کافه ژورنال+ مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایشی
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
1,460
5,168
148
14
Accursed Clock
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
پیرمرد با دیدن راشل بسیار خوشنود گردید و به استقبال‌اش از جا برخاست. به سوی تک دخترش گام برداشت و او را گرم و صمیمی در آغو*ش گرفت. هنگامی که چارلی پسرش به قتل رسید؛ ضربه‌ی مهلکی به روحیه‌ی لطیف راشل وارد شد و او وظیفه‌ی خودش می‌دانست که بیشتر مواظب‌اش باشد. پس از مدتی دخترش خود را از آغو*ش او رها کرد و روی صندلی آبی رنگ جلوی میز کار او نشست. پیرمرد خواست بنشیند که رد اشک در تیله‌های سبز رنگ راشل نظرش را جلب کرد. گیسوان زنجبیلی او به طرز آشفته‌ای مقابل صورت‌اش ریخته بودند و حال پریشانی داشت. پیرمرد بار دیگر به سوی او بازگشت و با نگرانی و دلهره‌ی خاصی در آوایش پرسید:
- چی‌شده دخترم؟ حالت آشفته‌ست... .
راشل با حالتی بی‌روح پیراهن صورتی رنگ‌اش را صاف کرد. دستمال سفید رنگ‌ دور طلایی‌اش را بیرون آورد و برای این‌که پدرش نگران نشود؛ سریع اشک‌های بیرون نیامده‌اش را پاک کرد. دست راست‌اش را روی میز قرار داد و با لحن بغض‌آلود و اندوه‌گینی گفت:
- ویکتور... .
با نام ویکتور ابروهای سفید رنگ پدر بالا پرید. از هنگامی که چارلی به قتل رسیده بود دیگر او را با نام پدر خطاب نمی‌کرد. با این حال ویکتور می‌دانست راشل به خاطر مرگ چارلی بسیار ضربه خورده است؛ بنابرین نمی‌توانست در این موقعیت هولناک، روی احترام به بزرگ‌تر سخت‌گیری کند. درحالی که اشکی از زمردهایش روی گونه‌های سرخ‌اش می‌چید؛ با لحن گرفته‌ای، ل*ب ورچید:
- یعنی چارلز دیگه پیشمون نیست؟
ابروان سپید رنگ ویکتور با این حرف دخترش بالا رفت. خودش هم باور نمی‌کرد دیگر به جز آن پسر خودسر که کنون رهایش کرده بود پسری ندارد. خودش هم باورش نمی‌شد؛ دیگر سر میز شام صورت بامزه و گرد چارلی را نمی‌بیند. خودش هم باورش نمی‌شد دیگر نمی‌تواند او را در آغو*ش بگیرد. مقابل دختر کوچک و اندوه‌گین‌اش زانو زد و گیسوان زنجبیلی او را نوازش کرد. رد اشک را از گوشه‌ی زمردهای دخترک پاک کرد و با لحن مهربانی که اندوه خاصی در آن موج می‌زد دلداری‌اش داد:
- چارلز الان یک‌جای خوبه...یک‌جای خیلی خوب! اون...الان راحته و اگه ما این‌طور خودمون رو ناراحت کنیم اون هم ناراحت می‌شه.
راشل نظری مملو از اندوه و نفرت به پدرش انداخت. نمی‌دانست چرا پس از مرگ چارلی تا این حد به این پیرمرد بی‌چاره مشکوک شده بود. انگار تمام حرف‌های برادرش پیتر که در مورد او بدگویی می‌کرد در ذهن‌اش تکرار می‌شد. این‌که در آخر پیتر او را ترک کرد؛ بی‌نهایت راشل را به هراس می‌انداخت‌. اما مگر می‌شد پدرش که جانش به چارلی وابسته بود در قتل‌اش دستی داشته باشد؟ با تردید زمردهای مکارش را ریز کرد و با لحنی پر از ظن و گمان پرسید:
- هنوز نمی‌دونی کی چارلز رو کشته؟
ابروان سفید رنگ پیرمرد بار دیگر بالا پرید و چشمان قهوه‌ای‌اش از حیرت برق زد. مگر چندین‌بار به این دختر نگفته بود برادرش خودکشی کرده است؟ او از کجا مسئله‌ی قتل را فهمیده بود؟ علاقه‌ای نداشت کنون که دخترش در بحران روحی شدیدی از اندوه مرگ برادرش قرار گرفته است به او بگوید برادرش به قتل رسیده است و ذهن‌اش را مشغول کند. دوست داشت زمانی که توانست شیشه‌ی قطره‌های خون آن شی*طان بزرگ را به دخترش تحویل دهد حقیقت را بگوید. با من من و اضطراب خاصی در آوایش پاسخ داد:
- دخترم...برادر...برادرت خودکشی کرده. این رو قبلاً هم بهت گفتم.
دخترک لبخندی را مهمان ل*ب‌های سرخ‌اش کرد و گوش‌هایش را گرفت‌. نگاه نفرت‌آمیزی به پدرش انداخت و بعد آن نگاه را بر زمین کوبید. یعنی نمی‌توانست حداقل درست دروغ بگوید؟ طوری که او متوجه حقیقت هولناکی که پشت این دروغ‌ها پنهان شده است نشود؟ درحالی که گوش‌هایش را گرفته بود و لبخند می‌زد. با آوای گرفته‌ای گفت:
- پدر! بهم دروغ نگو! حقیقت رو می‌خوام هر چه‌قدر هم که سیاه باشه! چون یک روز دروغت رو می‌فهمم و از حقیقت هم سیاه‌تره!
پیرمرد نخست از شنیدن نام پدر خوشنود اما هنگامی که جمله‌ی دخترک کامل شد؛ با تردید خاصی به او نگاه انداخت. نکند هنگام پرسش‌هایش به او دروغ‌سنج وصل کرده بود؟ از کجا می‌توانست این دروغ را تشخیص دهد؟ مگر او در صحنه‌ی قتل چارلی حضور داشته است؟ راشل به نگاه پرسش‌گر پدرش لبخندی زد و توضیح داد:
- بابا... .
نفس عمیقی کشید و آب دهان‌اش را بسیار دشوار قورت داد. حتی مطمئن نبود می‌تواند به پدرش اعتماد کند و جریانی که می‌دانست را توضیح دهد. سرانجام به امید این‌که کمی از دلیل مرگ برادرش سر در بیاورد پر تردید ادامه داد:
- چارلی بالاخره تصمیم گرفته بود با سوفیا ازدواج کنه. حلقه‌اش هم همون شب به دست من رسید چون خودش نبود. امکان نداره کسی که همون روز حلقه‌ی ازدواج سفارش داده خودش رو بکشه! لطفاً هر چه‌قدر هم که حقیقت تلخ و ناراحت‌کننده‌ست راستش رو بهم بگو!
پیرمرد با شنیدن کلمه‌ی ازدواج در شوک بزرگی فرو رفت. یعنی پسرش حتی آن‌قدر با او صمیمی نبود که تصمیم‌اش در مورد موضوع مهمی مانند ازدواج را به او بگوید‌؟ یعنی فرزندان‌اش تا این حد با او غریبه بودند؟ آن از پیتر که به خاطر آن شی*طان بزرگ رهایش کرد؛ آن از راشل که کنون از او درمورد مرگ برادرش بازجویی می‌کرد و این هم از چارلی؛ مگر او چه گناهی کرده بود که فرزندان‌اش نباید ذره‌ای اعتماد را برایش به ارمغان می‌آوردند؟ گویا با مشاهده‌ی این حجم از بی‌اعتمادی آن هم از سوی فرزندان‌اش، تیر بزرگی بر سی*نه‌اش فرود آمده است. سرانجام با لحنی پر از افسوس و شرمندگی پاسخ دخترک‌اش را داد:
- دخترم همه چیز رو بهت می‌گم فقط...وقتی زمانش برسه.
راشل با شنیدن این حرف کلافه از جا برخاست‌. دیگر از شنیدن این بهانه خسته شده بود. پس به چه هنگام زمان‌اش می‌رسید؟لحظه‌ی مرگ او؟ با خشم و کلافگی به سوی چوب لباسی چوبی گوشه‌ی اتاق گام و پالتوی مشکی رنگ‌اش را برداشت. نگاه‌اش به نگاه پرسش‌گر پدرش افتاد و با بی‌رحمی خاصی و صدای نسبتاً بلندی به آن پاسخ داد:
- باشه پدر! خودت این رو انتخاب کردی! من هم می‌رم تا زمانش برسه! هر وقت زمان‌اش رسید حتماً خبرم کن!
این را گفت و از اتاق بیرون رفت و در را محکم کوبید. ویکتور با پریشانی و شوک‌زدگی خاصی به دنبال‌اش راه افتاد. اما زمانی که به در ورودی عمارت بزرگ‌اش رسید؛ دخترش در باران نیمه شب محو شده بود و تنها توانست از ستون پیچ در پیچ و سفید رنگ دم در سر بخورد و همان جا بیوفتد. بر زانوان‌اش روی فرش قرمز روبه‌روی در ورودی فرود آمد و با افسوس و اندوه به هوای بارانی‌ نگاه کرد‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر آزمایشی تالارنقد و کافه ژورنال+ مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایشی
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
1,460
5,168
148
14
Accursed Clock
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
زمان حال؛
سال دو هزار و سه:
انگلیس_لندن
درحالی که عرق از پیشانی صاف‌اش می‌چکید؛ دستکش‌هایش را از دست درآورد و روی صندلی آبی رنگ گوشه‌ی اتاق انداخت. پس از شش ساعت آموزش گروه +A به اتمام رسیده و این تازه، دوره‌ی اول بود. رابرت پشت سر او از خوابگاه بیرون آمد و با خستگی بسیاری خود را روی یک صندلی آبی‌رنگ انداخت. با بی‌حوصلگی دستی میان گیسوان طلایی و آشفته‌اش کشید و عسلی‌های مجذوب‌کننده‌اش را مالاند. می‌توانست به سادگی بگوید در تمام وقتی که گرم آموزش بودند؛ تنها به آن دخترک کارولین‌نام نگاه می‌کرد و کنون هم فکر و ذکرش از ذهن‌اش بیرون نمی‌رفت. خودش بهتر از همه می‌دانست که این احساس عشق نیست؛ بلکه احساس آشنایی عجیبی به این دخترک مرموز داشت‌. انگار که چندین بار او را ملاقات کرده و این برایش بدجور عجیب بود. در آن طرف سالن، کاترین، همان‌طور که مشغول آب از بطری آب معدنی‌اش بود؛ زنگ موبایل‌ مشکی رنگ‌اش نظرش را جلب کرد. با مکثی کوتاه به تلفن نیم نگاهی انداخت و با دیدن نام کلارا لبخند ملیحی روی ل*ب‌های سرخ‌اش آمد. به راستی که در این لحظه‌ی مزخرف، تنها صحبت با کلارا می‌توانست حالش را را خوب کند. درحالی که عسلی‌هایش از شادمانی برق می‌زدند؛ تلفن را برداشت و با صدای پر شوقی به تماس پاسخ داد:
- جانم کلارا؟
نخست صدای خش‌خش و قطع و وصل شدن صدای کلارا بذری از نگرانی را در دلش پاشید. با این حال انتظار کشید؛ اما زمانی که آوای کلارا به گوشش رسید و آن کلمات نحس در تارهای صوتی‌اش پیچید؛ بذرها تبدیل به صد نهال در دل کوچک او شدند. چه می‌شنید؟ کلارا با او شوخی می‌کرد؟ شوک‌زده شده و دستان‌اش یخ‌زده‌ بود. مقداری از آب در گلویش پرید و سرفه‌اش نظر رابرت را به خود جلب کرد. با عجله‌ به سویش دوید و با دست به پشت‌اش زد تا کمی حالش جا بیاید. سپس موبایل را از دستان یخ‌زده‌ی او گرفت و با پریشانی خاصی گفت:
- الو کلارا تویی؟ چرا کاترین این‌طوری می‌کنه؟ چی بهش گفتی؟
همان‌طور که حواس‌اش به کاترین شوک‌زده بود ناگهان با شنیدن حرف‌های کلارا او نیز در شوک فرو رفت و زبان‌اش از کنار هم گذاشتن کلمات حتی برای یک پرسش ساده، قاصر شد. سرانجام با مکثی کوتاه، درحالی که سعی می‌کرد بدون لکنت صحبت کند؛ با من‌من نگرانی در آوایش پرسید:
- چی؟ د...دنیز؟ الان... الان کجاست؟ کجایین؟
کلارا درحالی که آن سوی خط درحالی پر پر کردن خویش بود و مثل مرغ پر کنده، از این‌جا به آن‌‌جا می‌پرید؛ با آوای لرزان و گرفته‌ای که اثر گریه‌هایش بود زمزمه‌وار گفت:
- آدرس رو برات پیامک می‌کنم.
رابرت خواست باشه‌ای بگوید که تلفن قطع شد. با کلافگی تلفن را در جیب کت قهوه‌ای رنگ‌اش انداخت و کاترین بیچاره و پریشان که مقابل‌اش روی زانوان‌اش فرود آمده بود نظرش را جلب کرد. با دیدن حال خر*اب کاترین احساس گناه عجیبی در سرتاسر قلب‌اش پخش شد. اگر او اصرار نمی‌کرد که کلارا برای کمک بیاید این پدیده‌ی ناگوار اتفاق نمی‌افتاد. مقابل کاترین که عسلی‌هایش مملو از اشک و بغض بود زانو زد؛ در کمال حیرت گیسوان قهوه‌ رنگ او را نوازش کرد و او را در آغو*ش گرفت. علی‌رغم اخلاق عجیب و مزخرفش، جای حیرت کردن داشت که شرایط بحرانی کاترین را درک کرده بود. دستان سفید رنگ‌اش یخ زده بودند و رنگ از صورت‌اش پریده بود. سرانجام هنگامی که توانست با لکنت کمی صحبت کند با صدای لرزانی که نشان از شوک‌زدگی‌اش پرسید:
- راب... رابرت... کلارا... کلارا چی می‌گه؟
رابرت با خجالت و شرم خاصی نگاه‌اش را به کفش‌های مشکی، شیک و همیشه براق‌اش دوخت. چه پاسخی به کاترین می‌داد؟ می‌گفت حقیقت این است که برادرت خودکشی کرده است درحالی که کلارا این را پیش‌بینی کرده بود؛ اما من به دلایل مزخرف اجازه‌ی ماندن و مراقبت کردن از او را ندادم؟ یعنی نمی‌توانست این دوره‌ی مزخرف را دو روز عقب و جلو کند؟ کنون شرایط دنیز پس از مرگ آلیس برایش بسیار مضحک به نظر می‌آمد؛ اما کنون به نظرش تنها چیز مزخرف در جهان آن دوره‌ی لعنتی بود. سرانجام قدرت عذاب وجدان بر او‌ نیز چیره شده و رد اشکی میان عسلی‌هایش نمایان شد.‌ کم‌کم بغض کاترین به هق‌هق بلندی بدل شد و با هر اشک احساس گناه بیشتری در بدن رابرت ترشح می‌شد. میان هق‌هق‌هایش اشک روی بینی فندقی‌اش را با آستین مشکی رنگ پیراهن‌اش پاک کرد و با هق‌هق و لرزش بیشتری در آوایش پرسید:
- اگه... اگه... اگه بلایی سر برادرم بیاد چی؟! چطور تنهاش گذاشتم؟! چطور؟!
هر قدر اشک‌های کاترین بیشتر می‌شد جان رابرت بیشتر آتش می‌گرفت. تا جایی که او می‌دانست کاترین به راحتی گریه نمی‌کرد. آخرین باری که اشک را روی گونه‌های گلگون و سرخ او دیده بود مربوط به مرگ پدرش می‌شد. از آن روز به بعد حتی یک قطره از مرواریدهایش هم از چشمان عسلی‌اش به بیرون نریخته بود و این نشان از افتضاح بودن حالش می‌داد. با مهربانی و دلسوزی عجیبی که نشان از عذاب وجدان غیرقابل تحمل‌اش می‌داد دست‌های یخ‌زده‌ی کاترین را در دستان‌اش فشرد و با لحن پر امیدی دلداری‌اش داد:
- بلایی سرش نمیاد کاترین. ارتفاع پنجره مگه چقدر بوده؟ نهایتش یه شکستگی ساده‌ست.
نگاه مملو از نفرت کاترین روی رابرتی که سعی می‌کرد مهربان باشد حکم‌فرمایی می‌کرد. چرا این بشر حتی هنگامی که می‌خواست مهربان باشد از همیشه حال‌ به‌ هم‌زن‌تر به نظر می‌رسید؟ دلش می‌خواست یقه‌ی ژاکت سرمه‌ای رنگ‌اش را بگیرد و با جنون تمام او را خفه کند. میان نگاه‌های نفرت‌آمیز و سنگین‌اش با لحنی پر از نفرت؛ کینه و لرزش زمزمه‌ کرد:
- تو...تو...تو نمی‌تونی یک لحظه هم که شده از یک چیز خوب حرف بزنی؟ حتی نذاشتی کلارا پیشش بمونه با این‌که وضعیتش رو می‌دونستی!
رابرت با این حرف کاترین ناخواسته کلافه شد. درست است که مقصر بود و کلارا پیش‌بینی می‌کرد برادرش ممکن است دست به کار احمقانه‌ای بزند؛ اما پیشگویی به او نگفته بود دنیز قرار است خود را از پنجره به بیرون بیندازد! با این حال کلافگی‌اش را در آن حال خر*اب کاترین بروز نداد و با صبوری عجیبی گفت:
- الان بحث فایده نداره کاترین. میای بریم یا نه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر آزمایشی تالارنقد و کافه ژورنال+ مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایشی
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
1,460
5,168
148
14
Accursed Clock
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
با نگاه نفرت‌آمیز و سکوت کاترین جان رابرت به لبش رسید. دیگر نمی‌توانست لجبازی‌های او را تحمل کند. اصلاً مگر هنگام تلفن زدن به کلارا و فرا خواندن‌اش نظر او را پرسیده بود؟ این بار نتوانست حال خر*اب کاترین را درک و این کوله‌بار مقصر بودن را تحمل کند. بیش از این سرزنش شدن علی‌رغم روحیه‌ی عجیب‌اش، او را از پا درمی‌آورد. سرانجام نتوانست با مالاندن شقیقه‌ها و دست کردن در گیسوان طلایی‌اش خود را آرام کند و خشم‌ و کلافگی‌اش را با صدای نسبتاً بلندی بروز داد:
- کاترین مگه من گفتم به کلارا زنگ بزنی؟! مگه من گفتم؟!
هر چه بحث بیشتر ادامه میافت کاترین از رابرت تنفر بیشتری پیدا می‌کرد. یعنی این بشر نمی‌توانست دو دقیقه، آن هم در این شرایط بحرانی، کوله‌بار تقصیر‌ها را به دوش بکشد؟ حتی نمی‌توانست یک عذرخواهی ساده بابت سخنان زننده‌ای که برای دنیز بیچاره به ارمغان آورده بود بکند؟ یعنی دو دقیقه نمی‌توانست مانند یک فرشته مظلوم و بی‌گناه باشد؟ پوزخندی روی ل*ب‌های ترک‌خورده و بی‌رنگ کاترین خودنمایی کرد و با طعنه و دلخوری خاصی در آوای گرفته‌اش پاسخ داد:
- چی‌کار می‌کردم وقتی به برادرم اون‌طوری گفتی‌؟! گفتی روانی! روش اسم گذاشتی! باید خود کثیفت رو می‌کشتم نه؟!
رابرت خواست دهان باز کند و پاسخ کاترین را بدهد؛ که با آوای گشوده شدن در سالن توجه هر دو به دیویدی که دوان دوان و کلافه به سوی آن‌ها گام برمی‌داشت جلب شد. سرانجام پس از مدتی دویدن مقابل آن‌ها رسید و درحالی که نفس نفس می‌زد با تشر خاصی در آوایش شمرده شمرده گفت:
- مگه کلارا نگفت بیمارستان بیاین؟ چرا عین سگ و گربه به جون هم افتادین ساختمون رو گذاشتین رو سرتون؟ بابا به جهنم که کی مقصره! مگه بچه شدین شما؟ کلارا داره خودش رو از نگرانی می‌کشه شما به فکر این چیزهای احمقانه‌این؟ پایین منتظرتونم!
این را گفت و دوان دوان به سوی لابی دوید و در را محکم پشت سر خود بست. نگاه پر نفرت کاترین نخست روی رابرت قفل شد؛ اما هنگامی که یادش افتاد پای جان برادرش در میان است؛ پالتوی مشکی رنگ‌اش را از روی صندلی برداشت و از اتاق بیرون رفت. رابرت نیز با خوشنودی از این‌که کاترین سرانجام دست از بحث کشیده است دنبال‌اش راه افتاد‌. هنگامی که به لابی رسیدند با عجله از پله‌های پیچ در پیچ و سفید رنگ ورودی پایین رفتند و به فراری سبز رنگ دیوید رسیدند. کاترین در صندلی عقب را گشود و به محض ورودش بوی عطر کلارا در بینی‌اش پیچید. رابرت پشت سرش وارد شد و روی صندلی جلو نشست. موسیقی بی‌کلام ضبط دیوید کمی به کلارا آرامش می‌بخشید و در آن لحظه کم‌تر از قبل، از او تنفر داشت. دیوید از آینه‌ی جلو نگاهی به هر دو انداخت و خوشحال از این‌که بالاخره آن‌ها را راضی کرده است. سوئیچ را در ماشین چرخاند؛ ماشین را به حرکت درآورد و به سوی بیمارستان راه افتاد. تقریباً نیمه شب بود و ستارگان یک به یک در آسمان تاریک شب ظاهر می‌شدند. ماه، پشت ابرها پنهان شده و درخشش همیشگی‌اش از فروغ افتاده بود. رابرت که از موقع سوار شدن تا به حال به بیرون چشم دوخته بود؛ نیم‌نگاهی به کاترین بیچاره‌ی کنارش انداخت. با دشواری تمام سعی می‌کرد عسلی‌های پف‌کرده‌اش، از گریه را باز نگه‌دارد. ل*ب‌هایش ترک خورده، خشک و بی‌رنگ بود و صورت‌اش رنگی نداشت. موسیقی بی‌کلام دیوید، به سنگین شدن پلک‌هایش کمک شایانی می‌کرد؛ تا این‌که سرانجام سرش روی شانه‌های رابرت افتاده و خوابش برد. وضعیت جانسوزانه‌ای داشت و این دل رابرت را بیشتر به رحم می‌آورد. او را از غرغرها و صفاتی که برای برادر بیچاره‌اش به کار برده بود پشیمان می‌کرد و عذاب وجدان به جانش می‌انداخت. نکته‌ی قابل توجه و ترسناک موضوع این بود که این احساسات گناه و دل‌رحمی احساس ترحمی بیش نبود و هنگامی که حال دنیز خوب می‌شد؛ بدرفتاری‌های رابرت نیز از نو آغاز می‌گردید. همان‌طور که به کاترین خفته و بیچاره‌ی کنارش نگاه می‌کرد سرانجام پلک‌های او نیز سنگین و عسلی‌هایش بسته شد.
***
روسیه_مسکو
چهل و سه سال قبل
سال هزار و نهصد و شصت
یک روز بارانی بود و ویکتوریا مانند هر روز از کافه‌ی فرانک به خانه برمی‌گشت. چتر آبی رنگ‌اش را از روی یکی از صندلی‌های قهوه‌ای رنگ کافه برداشت و به سوی خیابان‌های خیس و بارانی بیرون گام برداشت. امروز پس از مدت‌ها به ملاقات مادر و پدرش می‌رفت. ماه‌ها به خاطر حجم زیاد کار کافه برای درآوردن هزینه‌ی زندگی از آن‌ها دور بود. چند ماه پیش که بیکار شده و در شهر در به در دنبال کار می‌گشت با فرانک، دوستان‌اش و این کافه آشنا شده بود. روزی که از طریق یک آگهی کار معمولی به دفتر کارش رفته و او را با یک پیراهن خردلی ملاقات کرده بود. هیچ‌گاه آن روز خاطره‌انگیز را یادش نمی‌رفت. کنون که به اندازه‌ی کافی پس‌انداز کرده بود می‌توانست به زادگاه‌اش انگلیس_لندن بازگردد و چند ماه به راحتی با مادر و پدرش زندگی کند. همان‌طور در چاله‌های پر از آب خیابان قدم برمی‌داشت و رویاپردازی می‌کرد؛ که به چیزی یا کسی برخورد کرد و باعث افتادن‌اش توی چاله‌ای نسبتاً عمیق و پر آب شد. شوک‌زده، درحالی که زبان‌اش بند آمده بود؛ آرام آخ نامفهومی گفت. سنگ‌ریزه‌های آسفالت در چانه‌ی گردش فرو رفته و آن را قرمز کرده بود. پیراهن مشکی‌اش خیس شده و دست راست‌اش کمی خراش برداشته بود. با درد نگاهی به بالای سرش کرد و مردی اخم‌آلود را که دستش را به نشانه‌ی کمک دراز کرده بود دید. ابروان قهوه‌ای مرد در هم گره خورده بود و بیشتر به نظر می‌آمد از ویکتوریا طلبکار است؛ تا این‌که خواستار کمک و عذرخواهی از او باشد. به ناچار، دست مرد را گرفت و با دشواری روی پاهای نیمه زخمی‌اش ایستاد. چند دقیقه‌ای به چشمان عسلی مرد خیره شد؛ اما عذرخواهی‌ای از زبان او بیرون نیامد. سرانجام نگاهی به سرتاپای مرد گستاخ انداخت و با خجالت خاصی در صدایش گفت:
- عذر می‌خوام. یه خرده عجله داشتم.
با واژه‌ی "عجله" یکی از ابروان قهوه‌ای مرد بالا رفت. چشمان آبی ویکتوریا از خجالت برق می‌زد و گیسوان زنجبیلی خیس‌اش در هوا تکان می‌‌خورد. مرد با نفس عمیقی به ماشین قدیمی و قرمز رنگ گوشه‌ی خیابان اشاره کرد و بی‌حوصله و تحکم‌آمیز گفت:
- می‌رسونمتون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر آزمایشی تالارنقد و کافه ژورنال+ مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایشی
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
1,460
5,168
148
14
Accursed Clock
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
ویکتوریا آب دهان‌اش را از شنیدن این لحن دستوری قورت می‌دهد. با نگاه تحکم‌آمیز مرد سرش را با تردید به علامت تایید تکان می‌دهد و دنبال‌اش، به سمت ماشین راه می‌افتد.
***

هنگامی که چشم باز می‌کند خود را دست و پا بسته به یک صندلی وسط بیشه‌ای پیدا می‌کند. دستان‌اش با طناب‌های کهنه و فرسوده‌ای بسته شده و زبان‌اش قادر به فریاد زدن و درخواست کمک نیست. روی صندلی تکان تکان می‌خورد و جیغ‌های خفه‌ای می‌کشد؛ اما کسی صدایش را نمی‌شنود. عرق روی پیشانی سفید رنگ و صاف‌اش نشسته و چشمان عسلی‌اش از هراس و اضطراب برق می‌زند. احساس تنهایی و پریشانی عجیبی کرده و سعی می‌کند خود را آزاد کند. هوای بیشه سوزان بود؛ گویا در آتش جهنم قرار گرفته است. نگاهی به اطراف می‌کند؛ با صدای دو گلوله از جا می‌پرد و جیغ می‌کشد. بوی سوختگی را بسیار واضح احساس می‌کند و بعد مردی خونین و آتش‌گرفته را دست و پا بسته روی صندلی دیگری می‌بیند. مانند بید به خود می‌لرزد و دستان‌اش یخ زده است. نگاه‌اش به سوی دیگری کشیده می‌شود و سقوط مرد آشنای دیگری را می‌بیند. با سقوط مرد ناگهان چشمان‌اش از هم باز می‌شود و نفس نفس می‌زند. بدن وحشت‌زده و بی‌جان‌اش را روی صندلی آهنی بیمارستان جا به جا می‌کند و جیغ می‌کشد. گویا تازه قادر به بروز وحشت‌اش شده است. رابرت صدای جیغ او را می‌شنود و به سوی صندلی‌اش می‌دود‌. چشمان‌ عسلی‌اش از شدت هراس برق می‌زند و گیسوان قهوه‌ای‌اش آشفته در هوا مانده است. رابرت مقابل او زانو می‌زند و با عجله بطری آب معدنی را دستش می‌دهد. بطری را می‌گیرد؛ چند جرئه از آن می‌نوشد و آن را مجدداً دست رابرت می‌دهد. رابرت نگاهی به سرتاپای وحشت‌زده‌ی کاترین می‌کند و با نگرانی خاصی در آوایش می‌پرسد:
- حالت خوبه؟
کاترین آرام سرش را تکان می‌دهد و نفس نفس می‌زند‌. درحالی که خدا را شکر می‌کند که این کابوس تنها یک خواب بوده است؛ با نگرانی و پریشانی خاصی و چند لکنت ریز از رابرت می‌پرسد:
- دنیز... دنیز حالش... حالش خوبه؟
رابرت نفس عمیقی کشید و با بی‌حوصلگی سری تکان داد. کاترین، اما هنوز پریشان و نگران بود و انتظار پاسخ کامل‌تری از سوی رابرت را می‌کشید. رابرت نگاهی به نگاه بغض‌آلود و پرسش‌گر کاترین کرد و با نفس عمیقی توضیح داد:
- ضربه‌ی زیادی ندیده. فقط دست راستش شکسته. چون ارتفاع کم بوده آسیب جدی وارد نشده. خوشبختانه سرش هم آسیب ندیده.
با توضیحات کامل رابرت دل کاترین گرم شد و نفس آسوده‌ای کشید. دلش می‌خواست از خوشحالی بال دربیاورد که پروردگار بار دیگر جان برادر عزیزش را به آن‌ها بخشیده است. در هر حال چه می‌خواست به سادگی قبول کند و چه قبولی‌اش برایش دشوار بود؛ رابرت باید تحت یک روان‌درمانی جدی قرار می‌گرفت تا با سرعت بیشتری با مرگ آلیس کنار بیاید. رابرت درحالی که پاکت سیگار طلایی رنگ‌اش را از جیب کت مشکی رنگ‌اش بیرون می‌آورد؛ با صدای خش‌داری گفت:
- روانشناس می‌خواد باهاش صحبت کنه. قبلش تو یک صحبتی باهاش بکن. شاید یک چیزی بهت گفت.
کاترین درحالی که بینی فندقی‌اش را با آستین مشکی پالتویش پاک می‌کرد؛ با صدای گرفته‌ای پرسید:
- اتاقش کجاست؟
رابرت درحالی که فندک ست‌اش با کاترین را به سیگار نزدیک می‌کرد تا آن را به فروغ برساند؛ بی‌حوصله پاسخ داد:
- طبقه‌ی بالا اولین راهرو سمت راست.
کاترین از جا برخاست و با سرعت به سوی پله‌های سفید و آهنی بیمارستان دوید. بوی الکل و دارو در بیمارستان پیچیده و آن دیوارهای تمام سفید و یک‌نواخت تصویر تعفن‌آمیزی از درمان‌گاه ساخته بود. از کودکی مانند بسیاری از خردسالان از بوی الکل و دارو تنفر داشت و از آمپول می‌ترسید. سرانجام پس از مدتی بالا رفتن از پله‌های سفید رنگ بیمارستان به طبقه بالا رسید و به سوی اتاق دنیز دوید. در را با سرعت باز کرد و وارد شد؛ اما هنگامی که صورت پژمرده و دست گچ‌گرفته‌ی دنیز را که دید آرزو کرد کاش هیچ‌گاه به این اتاق نحس وارد نمی‌شد. گیسوان طلایی‌اش به طرز آشفته‌ای روی چشمان سبز و از فروغ‌ افتاده‌اش ریخته بود. چشمان‌اش را هر چند دقیقه یک‌بار از درد می‌بست و آرام و بی‌صدا، مانند یک پسر بچه‌ی خردسال اشک می‌ریخت. با دیدن حال و روز خر*اب‌اش ابروان قهوه‌ای کاترین در هم رفت و با دلسوزی خاصی در چهره‌ی نگران‌اش به او نزدیک شد. دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و آرام پیراهن مشکی رنگ او را کشید. توجه دنیز به او جلب شد؛ اما سخنی نگفت و سکوت را مقدم دانست. کاترین با اندوه خاصی روی تخت فلزی و سفید رنگ بیمارستان نشست و این مسبب شد کمی از ملحفه‌ی سفید رنگ روی تخت جمع شود. گیسوان آشفته‌ی برادرش را از مقابل چشمان زمردین‌اش کنار زد و بغض‌آلود صدایش کرد:
- دنیز؟
تمام اطرافیان کاترین می‌دانستند او انسان بی‌روح و بی‌احساسی است؛ اما در مقابل خانواده‌اش این خصلت را به دست فراموشی می‌سپارد. با این حال می‌دانست دنیز علاقه‌ای به بروز احساسات‌اش ندارد و با شوخی‌ها و خون‌گرمی‌هایش قصد دارد این خصلت را پنهان کند. نفس عمیقی کشید؛ نگاهی به صورت پژمرده‌ی دنیز کرد و با افسوس خاصی در آوایش ل*ب زد:
- دنیز؟ چرا این کار رو کردی؟ مگه تو... تو قوی نبودی؟
لبخندی گوشه‌ی ل*ب‌های ترک‌خورده و بی‌رنگ دنیز جا خوش می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد و سرانجام با زمزمه‌ای بسیار ضعیف به زبان می‌آید:
- تا وقتی که نفهمم کدوم عو*ضی‌ای جرئت کرده شعشعه‌ی الماسم رو خاموش کنه قوی نیستم.
با این حرف دنیز ابروان قهوه‌ای کاترین به سمت پایین می‌آید و عسلی‌هایش از فروغ می‌افتد. از چه زمانی برادرش به این سادگی در برابر مشکلات زانو می‌زد و تسلیم می‌شد؟ دست بی‌جان دنیز را در دستش فشرد و با ملایمت دلسوزی پرسید:
- مگه راهش اینه؟
دنیز با بغض به چشمان عسلی کاترین خیره می‌شود. درحالی که صدای به خاطر بغضی که گلویش را به اسارت گرفته است کمی لرز دارد؛ اندوه‌وار ل*ب می‌زند:
- پس راهش چیه کاترین؟
کاترین نفس عمیقی می‌کشد و برادر بیچاره‌اش را در آغو*ش گرم‌اش می‌گیرد. درحالی که گیسوان طلایی او را نوازش می‌کند آهسته و زمزمه‌وار ل*ب می‌زند:
- پیداش می‌کنم! قول می‌دم! پیداش می‌کنم و بطری خونش رو برات میارم! قول می‌دم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر آزمایشی تالارنقد و کافه ژورنال+ مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایشی
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
1,460
5,168
148
14
Accursed Clock
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
پانزده روز پیش
انگلیس_لندن
خواست جیغ بکشد که محکم به دیوار کوبیده شد! از بینی بامزه و گردش خون می‌بارید و گیسوان طلایی‌اش به طرز آشفته روی صورت گرد و رنگ‌پریده‌‌اش ریخته بود. خواست از جا بلند شود که مرد نقاب‌دار چانه‌ی گردش را در دست گرفت و فشار داد. می‌خواست از هراس و درد آهی بکشد که با برخورد مشتی پرقدرت دیگر بر بینی گردش جیغ گوش‌خراش‌اش بلند شد. همان‌طور که بر اثر ضربه‌ها تمام بدن‌اش زخم می‌شد؛ زیرچشمی با آبی‌های کبودش پیرمردی را نظاره کرد که از لیموزین سفید رنگی پیاده شد. پیرمرد درحالی که کت و شلوار مشکی رنگ‌اش را صاف می‌کرد با عصای مشکی رنگ‌اش به سوی او راه افتاد. مردی تنومند او را از زمین بلند کرد؛ به دیوار رو‌به‌رو کوبید و ایستاده نگه‌اش داشت. سرانجام پیرمرد به انتهای بن‌بست باریک و خلوت رسید و مقابل آلیس ایستاد. سنگ‌ریزه‌های آسفالت در صورت وسیم او فرو رفته و باعث کثیف و زخمی شدن‌اش شده بود. پیرمرد با لبخندی تعفن‌آمیزی به آلیس نگاه تحقیرآمیزی انداخت. کمی بعد آوای قهقهه‌ی تمسخرآمیزش بلند شد. لگدی به تن ظریف آلیس زد که مسبب بلند شدن جیغ‌اش شد. برای این‌که کمی بیشتر اذیت‌اش کند؛ کفش مشکی، شیک و براق‌اش را روی گیسوان طلایی او قرار داد و بدن‌اش را به جلو کشید. آلیس تنها از درد نفس‌ نفس می‌زد و جیغ می‌کشید؛ اما صدایش به گوش هیچکس نمی‌کشد. تا فرسنگ‌ها دور از بن‌بست خلوت پرنده پر نمی‌زد و این باعث می‌شد فریادهایش بیهوده باشد‌‌. پیرمرد با این‌که خواهان زجر کشیدن بیشتر او بود؛ اما به دلیل زمان اندک دست از زجرکش کردن‌اش رسید. تن بی‌جان و ظریف او را مماس صورت پر چروک‌اش بالا آورد؛ نگاهی مملو از نفرت و کینه به صورت وسیم او انداخت و با بی‌رحمی فریاد کشید:
- خوب گوش‌هات رو باز کن و مغز پوکت رو راه بنداز ببین چی می‌گم! به اون گروه لعنتی‌ات می‌گی یک هفته فرصت دارن کارهاشون رو تموم کنن وگرنه دفعه‌ی بعدی جنازه‌ات رو تحویل می‌گیرن! فهمیدی یا نه؟!
در این لحظه کرورها سوال ذهن آلیس را به اسارت گرفته بود. این مرد چه کسی بود؟ یک پلیس یا یکی از رقیب‌های کاری؟ آخر اگر یک پلیس آن‌ها را ردیابی می‌کرد به چه دلیل باید اخطار می‌داد؟ منظورش چه کاری بود؟ علی‌رغم این‌که حتی اندکی از سخنان‌اش را متوجه نشد با هراس سرش را به علامت تایید تکان داد. تیله‌های آبی‌اش از هراس برق می‌زدند و گیسوان طلایی‌اش در هوا تاب می‌خورد. لبخندی کثیف روی ل*ب‌های پیرمرد جولان داد و با لحنی طعنه‌آمیز گفت:
- خوبه!
با گفتن این حرف یقه‌ی پیراهن مشکی رنگ و توری آلیس را رها کرد و او با سر روی آسفالت‌ها پرت شد. دستیارهای پیرمرد نیز دنبال‌اش راه افتادند و این مسبب شد او نفس آسوده‌ای بکشد. با آخ کوچکی و به دشواری دستش را به سوی تلفن همراه شکسته‌اش که گوشه‌ای از آسفالت‌ها پرت شده بود دراز کرد. تلفن را در دست گرفت؛ شماره‌ی دنیز را پیدا کرد و انگشت زخمی‌اش را با سختی روی دکمه‌ی تماس فشار داد. موبایل را مقابل دهان خونی‌اش قرار داد و بوق‌های پی در پی تلفن در تارهای صوتی‌اش پیچید. سرانجام پس از هشتمین بوق آوای گرم دنیز مهمان گوش‌هایش شد:
- سلام عزیزدلم، چرا گوشی‌ات رو جواب نمی‌دی؟ نگران شدم.
با درد کمی خود را روی آسفالت تکان داد. از شدت درد در تمام بدن‌اش نمی‌توانست صحبت کند. سرانجام به اجبار و با صدایی ناله‌مانند و ضعیف پاسخ کوتاهی داد:
- بیا.‌.. بیا دنبال‌ام!
با شنیدن این لحن ضعیف و ناخوش ابروان طلایی دنیز در هم رفت. یعنی بلایی سر الماس عزیزش آمده بود؟ درحالی که لحن‌اش پر از اضطراب و دلشوره شده بود پریشان پرسید:
- آلیس کجایی؟ حالت خوبه؟ کجا بیام؟ چه اتفاقی افتاده‌؟ چرا صدات این‌جوریه؟
پرسش‌هایش فراوان بود؛ اما آلیس نهایتا‌ً جان پاسخ دادن به یکی دو تا از آن‌ها را داشت. درحالی که با درد روی آسفالت‌ها می‌خزید تا نام کوچه‌ را ببیند؛ گویا نام کوچه برایش آشنا باشد لبخند پر رضایت و نشاطی زد. با آسودگی روی آسفالت دراز کشید؛ گیسوان طلایی‌اش را به دست نسیم ملایم سپارد و با لحن ضعیفی زمزمه‌ کرد:
- آدرس رو برات پیامک می‌کنم.
این را گفت و تلفن بر دنیز دل‌نگران و پریشان قطع کرد. با درد و دشواری حروف روی صفحه‌ی کیبورد را به ترتیب فشار داد و پس از ده دقیقه موفق شد آدرسی را برای دنیز پیامک کند. دنیز به محض صدای اعلان پیامک از سوی آلیس گوشی را از روی میز شیشه‌ای دفتر کارش به طرز وحشیانه‌ای قاپید و نگاهی به آدرس انداخت. با عجله وسایل و سوئیچ ماشین‌اش را از روی میز برداشت و از اتاق بیرون رفت. پله‌ها را یکی دو تا گذراند و مقابل در ورودی رسید. در ساختمان را گشود و پر عجله به سوی بنز آلبالویی‌اش دوید. ماشین را با سرعت باد روشن کرد و به حرکت درآورد. حتی خودش هم نفهمید چگونه با ویراژهای پر خطرش خود را بیست دقیقه‌ای به بن‌بست رساند. با عجله از ماشین نیمه ایستاده پایین پرید و به انتهای کوچه دوید؛ اما ناگهان با دیدن آلیس زخمی و بی‌جان از فاصله‌ی دور ایستاد. چه می‌دید؟ روی الماس‌ درخشان‌اش زخم‌ها و کبودی‌ها خودنمایی و جانش را به آتشی سوزان دعوت می‌کردند. درحالی که عرق از پیشانی برآمده‌اش می‌چکید به سوی آلیسی دوید که روی آسفالت‌های خیس خیابان زخمی و درمانده رها شده بود. تن بی‌جان او را در آغو*ش گرفت و گیسوان طلایی‌اش را از چهره‌ی وسیم‌اش که زخم‌ها از زیبایی‌اش کاسته بود کنار زد. زیر چشمان آبی‌اش پر از کبودی بود؛ از ل*ب‌های سرخ‌اش خون فوران می‌کرد و سنگریزه‌ها به پوست سفید و لطیف‌اش چسبیده بود. در ذهن‌اش هزاران پرسش چرخ می‌زد؛ اما موقعیت را برای بیان‌شان مناسب ندید. از جا برخاست و همراه با آلیس به سوی بنز آلبالویی دوید. با احتیاط او را روی صندلی عقب گذاشت و خودش پشت فرمان نشست. درحالی که سوئیچ را می‌چرخاند با پریشانی پرسید:
- احساس شکستگی داری؟ بیمارستان بریم؟
آلیس درحالی که آبی‌های کبودش را می‌بست با احساس دردی در سرش ل*ب زد:
- نه. لازم نیست.
دنیز نفس عمیقی کشید و ماشین را به سوی خانه حرکت داد‌. یعنی چه کسی جرئت کرده بود این بلای وحشتناک را سر عزیزترین‌اش بیاورد؟ دلش می‌خواست تمام سوالاتی که ذهن‌اش را تسخیر کرده بود به زبان بیاورد؛ اما از بیان حتی یکی از آن‌ها قاصر بود. گذشته از این خوب می‌دانست آلیس کنون جان تنفس هم ندارد. با رسیدن مقابل خانه‌ی ساحلی ماشین را خاموش کرد و از آن بیرون پرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر آزمایشی تالارنقد و کافه ژورنال+ مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایشی
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
1,460
5,168
148
14
Accursed Clock
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
از روی مبل زیتونی رنگ گوشه‌ی پذیرایی بلند می‌شود و به سوی آشپزخانه می‌رود‌‌.‌ لیوان صورتی رنگ محبوب آلیس را از کابینت سفید-مشکی بیرون می‌کشد؛ شیر آب طلایی‌رنگ را باز می‌کند و لیوان را زیر آن می‌گیرد. همان‌طور که انتظار مالامال شدن لیوان از آب می‌شود مجددا در اندیشه‌های از هم گسیخته‌اش فرو می‌رود. دنبال یک سرنخ است. سرنخی که به او بگوید چه کسی این بلا را سر آلیس آورده و همان‌طور میان انباشته‌ای از افکارش درحال جستجو است ناگهان با یادآوری لحظه‌ای در ذهن‌اش از جا می‌پرد. یعنی این ماجرا ربطی به آن مکالمه‌ی تلفنی چند روز پیش دارد؟ همانی که آلیس ترسیده درباره‌اش هشدار داد؛ اما او هیچ توجه‌ای نکرد و آلیس دل‌آزرده شد؟ با هجوم افکار منفی و چیده شدن قطعات پازل آن معمای لعنت‌شده در ذهن‌اش، با درماندگی روی زانوان‌اش فرود می‌آید.
***
نزدیکی‌های نیمه شب است و صدای جیرجیرک‌ها سکوت رعب‌انگیز اتاق کوچک بیمارستان را خراش می‌دهد. کلارا بالای سر برادر بیچاره‌اش نشسته است و با آبی‌های اشک‌آلودش به او نگاه می‌اندازد. لباس‌های آبی و از رنگ و رو رفته‌ی بیمارستان، صورت لاغر و پژمرده‌اش، زمردهایی که بسته شده بودند؛ ل*ب‌های ترک‌خورده، رنگ پریده‌ی صورت، تمام این‌ها دل کلارای دلسوز و بیچاره را آتش می‌زدند. سرش را مانند یک پسربچه‌ی پنج ساله روی بالش سفید رنگ تخت فلزی‌اش گذاشته و به خواب فرو رفته بود. سرانجام پلک‌های خیس و اشک‌آلود کلارا از شدت گریه روی هم گرم شد که با صدای جیغ گوش‌خراش دنیز، با هراس از جا برخاستن و نفس‌ نفس‌هایش از جا پرید. این‌بار هشتمی بود که دنیز با کابوس‌هایش از جا می‌پرید‌. به دلیل بیماری آسم کابوس‌ها برایش علاوه بر جیغ‌های هراس‌آمیز نفس‌ نفس و سرفه‌های شدیدی نیز به ارمغان می‌آوردند. تا آن‌جایی که یادشان می‌آمد؛ مادرشان مونیکا آسم داشت و این می‌توانست تنها ارثی باشد که برای سه فرزندش بر جا گذاشته بود. سرانجام بردباری کلارا با دیدن این صحنه‌‌ی دل‌خراش تمام شد و برادرش را با ترحم خاصی در آغو*ش کشید. دنیز، اما احساس خوبی نداشت که خواهر کوچک‌ترش او را در این حال و روز نظاره و برایش دلسوزی کند. شاید انسان مغروری به نظر نمی‌رسید؛ اما غرورش با دیگر انسان‌های مغرور فرق داشت. او‌ نمی‌توانست شکست بخورد این را پدرش آویزه‌ی گوش‌هایش کرده بود. پدری که جز جدیت و اخلاقی خشک چیزی از او به یاد نداشت. نمی‌دانست به چه دلیل هنوز هم هنگامی که حتی اگر می‌خواست هم هرگز نمی‌توانست پدرش را ببیند؛ این‌گونه از او کینه به دل گرفته بود. با اخمی در ابروان طلایی‌اش کلارا را کنار زد و پرخاشگر گفت:
- لطفاً این‌کار رو نکن!
با این حرکت دنیز ناگهان دل کلارا سرشار از اندوه شد. چرا او آن‌قدر تنها بود؟ آن از خواهر بی‌احساس‌اش، آن از همسری که تنها به اندازه‌ی یک همکار برایش ارزش قائل بود؛ آن از پسرعموی جدی و بداخلاق‌اش این هم از برادری که فکر می‌کرد می‌تواند کمی با او دوست باشد. درحالی که بغض گلویش را به اسارت و آبی‌هایش پر از تیله‌ اشک شده بود؛ در سفید رنگ اتاق را گشود و از اتاق بیرون دوید.

***
آوای بلند موسیقی در مجلس مهمانی طنین‌انداز شده بود و مهمانان با یک‌دیگر خوش و بش می‌کردند. هر کس به کاری سرگرم و سرگرمی دیوید هم این طرف آن طرف کردن گوشت استیک در بشقاب مشکی رنگ‌اش با چنگل طلایی رنگ بود. بی‌حوصلگی‌اش را اغلب به بازی کردن با غذا نشان می‌داد و امشب هم بسیار بی‌حوصله بود. شاید هم چیزی فراتر از بی‌حوصلگی، یک جور احساس عذاب وجدان، که به چه دلیل با کلارا در آن حال بحث کرده و او را ترک کرده بود. در حال و هوای دمق‌ خویش غلت می‌زند که با صدای پرنشاط و مردانه‌ای از جا می‌پرد:
- به به ببین کی این‌جاست! کجایی پسر؟! تو هپروت؟!
نگاه بی‌حوصله و پوکری به ویلیام می‌اندازد‌. می‌خواهد مجدداً مشغول به بازی کردن با استیک لذیذ و معطرش بشود که متوجه لکه‌ی چربی گوشت روی پیراهن سفید و کراوات قرمز رنگ‌اش می‌شود‌. کلافه نگاهی به اطراف می‌اندازد و ویلیام را می‌بیند که با خوش‌رویی خواستار دادن دستمال پارچه‌ای‌اش به اوست. با بی‌حوصلگی دستمال را از او می‌گیرد و بدون تشکر، سعی می‌کند لکه‌ی چربی را از روی لباس‌اش پاک کند. ویلیام با این رفتار او نفس عمیقی می‌کشد؛ روی صندلی مشکی رنگ کناری او می‌نشیند و درحالی که کت و شلوار طوسی رنگ و خوش‌دوخت‌اش را صاف می‌کند جدی و شمرده شمرده می‌پرسد:
- هی پسر! مشکل چیه؟ باز با کلارا بحث‌ات شده؟
طبق معمول با پرسش‌های بازجویانه‌ی دوست فضول‌اش ابروان قهوه‌‌ای رنگ‌اش در هم می‌رود و با عسلی‌هایش نگاهی پرخاشگر به او می‌اندازد. یعنی این بشر نمی‌توانست دو دقیقه هم که شده دهان لعنتی‌اش را ببندد و در خصوصی‌ترین مسائل افراد دخالت نکند؟ اغلب در مقابل کنجکاوی‌های بیهوده‌ی دوست عزیزدردانه‌اش شکیبایی می‌کرد؛ اما دیگر از تحمل عاجز شده بود:
- آره بحث‌ام شده می‌خوای ببریمون دادگاه حل اختلاف؟
ابروان طلایی ویلیام با این پاسخ پرخاش‌گرانه‌ی دیوید بالا می‌پرد و با تیله‌های خاکستری‌ و حیرت‌زده‌اش نظری به او و پیراهن چرب‌اش می‌اندازد. درحالی که کمی شوک‌زده شده است سعی بر این دارد که قضیه را جمع کند:
- نه من منظوری نداش... .
و ناگهان توضیح‌‌اش با آوای پرخاشگرانه و پرطعنه‌ی دیوید که با کمی پوزخند ترش‌رویانه مخلوط شده ناتمام می‌ماند:
- عه چه عالی پس کله‌‌ی لعنتی‌ات رو تو زندگی خودت بکن!
این را می‌گوید و چهره‌ی ویلیام را به مات‌زدگی دعوت می‌کند‌. درحالی که با چشمان آتش‌بارش به دوست‌ حیرت‌زده‌اش نگاه می‌اندازد کمی پشیمان است که به چه دلیل خشم‌اش را سر عالم و آدم خالی می‌کند. ویلیام بدون حرف و با دلخوری از پشت میز گرد و سفید رنگ برمی‌خیزد و همان‌طور که از میز دور می‌شود زمزمه‌وار غر می‌زند:
- من رو بگو حال کی رو می‌پرسم!
زمزمه‌اش آهسته است؛ اما از گوش‌های تیز و خرگوش‌مانند دیوید پنهان نمی‌ماند. بالافاصله با پرخاشی پوزخندوار فریاد می‌زند:
- دیگه نپرس! خروس بی‌محل!
اما صدایش به گوش ویلیام نمی‌رسد. با بی‌حوصلگی بطری نو*شی*دنی را جلو می‌آورد و کمی از آن را در جام طلایی‌رنگ مقابل‌اش می‌ریزد. جام مالامال از محتویات بطری می‌شود و او آن را به یک‌باره سر می‌کشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر آزمایشی تالارنقد و کافه ژورنال+ مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایشی
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
1,460
5,168
148
14
Accursed Clock
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
در آن طرف مجلس مهمانی الکساندر، میزبان این مهمانی بزرگ روی یکی از صندلی‌های مشکی رنگ در یکی از صد پذیرایی عمارت عظیم‌اش نشسته است و با چشمان عقابی و آبی رنگ‌ادیوید را رصد می‌کند. ستون‌های پیچ در پیچ سفید که مقابل صندلی مشکی رنگ دیوید بنا شده است کمی جلوی دید او را می‌گیرد؛ اما همان‌قدر دید هم برای نظاره و حتی احساس کردن پریشانی او کافی است. رنگ پریده، بازی کردن با انگشت‌ها، بازی کردن با غذا، چکیدن عرق از پیشانی برآمده‌اش، با مشاهده‌ی تمام این‌ها می‌توانست اضطراب او را به سادگی لم*س کند. احساسات‌اش را لم*س کند؛ در آن غلت بزند و موقعیت‌اش که فرا رسید از تمام این احساسات سوءاستفاده کند. روباهی مکار بود که احساسات انسان‌ها را جمع‌آوری و در مواقع لازم از آن‌ها بر علیه افراد می‌کرد. شغل‌اش چندان جذاب نبود؛ اما با همین شغل این‌گونه در ثروت ناتمام غلت می‌زد. آدم‌فروشی، سرقت احساسات، دورویی و دروغ برای دیگران چندان جذاب نبود؛ اما نتیجه‌‌ی زیبایی داشت. با تمام این‌ها، احساس متفاوتی نسبت به دیوید داشت. هنگامی که اندوه‌‌اش را نظاره می‌کرد اندوه‌گین می‌شد و هنگامی که شادمانی‌اش را می‌دید شادمان می‌شد. گویا سرقت احساسات را از یاد ببرد. گویا دیوید همزادش باشد همزادی که بدون هیچ دلیل منطقی‌ با او هم احساس بود. سرانجام طاقت‌اش طاق شد؛ علی‌رغم‌ این‌که نظاره‌گر رفتار گستاخانه‌اش بود به سوی میز گرد و مشکی رنگ دیوید رفت. صندلی مشکی رنگ را عقب کشید؛ روی آن نشست و به عسلی‌های پریشان دیوید خیره شد. هنگامی که دید قرار نیست متوجه حضورش شود و در عالم هپروت خویش غرق است؛ گلویش را صاف و بحث را باز کرد:
- سلام خوبی تو؟
با صدای بم و مردانه‌اش توجه دیوید جلب می‌شود و با عسلی‌هایش نظری زیرچشمی به او می‌اندازد. سیگاری از جیب پیراهن چرب‌اش بیرون می‌آورد و آن را گوشه‌ی لبش می‌گذارد. همان‌طور که نگاه‌اش به سیگار است؛ دستش را به قصد برداشتن فندک در جیب کت خوش‌دوخت و مشکی رنگ‌اش فرو می‌برد؛ اما با عدم یافت فندک طلایی رنگ‌اش ناامیدانه دستش را بیرون می‌آورد. درحالی که گیسوان طلایی‌‌اش آشفته مقابل عسلی‌های کلافه‌اش ریخته است با دهن‌کجی می‌پرسد:
- فندک داری؟
این پرسش و پاسخ ندادن بدجور الکساندر را به هم می‌ریزد. یعنی سیگار کشیدن اهمیت بیشتری از پاسخ به پرسش پریشان‌گونه‌ی او دارد؟ با اخمی میان ابروان طلایی رنگ‌اش فندک طلایی محبوب‌اش را از جیب کت خوش‌دوخت و سرمه‌ای‌اش بیرون می‌آورد و دست دیوید می‌دهد. دیوید فندک را می‌گیرد و درحالی که با عسلی‌هایش زیرچشمی به صورت اخم‌آلود الکساندر نظر می‌اندازد؛ زیرلبی تشکر می‌کند. الکساندر نخست عصبی می‌شود و آتش آبی‌هایش را به اسارت می‌گیرد؛ اما با مشاهده‌ی حال و روز پر اندوه دیوید خود را آرام می‌کند. دست راست‌اش را روی دست سرد دیوید می‌گذارد و با نگرانی خاصی در انتهای آوایش می‌پرسد:
- چی شده؟ امشب خوب نیستی، اون از رفتارت با ویلیام این هم از الان.
با این سخن الکساندر نگاه خشمگین دیوید به سوی او می‌چرخد. به چه دلیل امشب عالم و آدم با او دنده‌ی لج گرفته‌اند؟ همه داشتند نقش برادر بزرگ‌تر را بازی می‌کردند و انگار که او پسربچه‌‌ی پنج ساله و گستاخ داستان بود. همانی که مادرش با ترش‌رویی می‌گفت نمی‌تواند هنگام باران در بیرون از خانه بازی کند؛ اما او گوش شنوا نداشت و لباس‌هایش را گلی می‌کرد. امشب همه می‌خواستند مانند آن مادر لعنتی و سختگیر او را کنترل کنند؛ اما او گوش شنوا نداشت. با این حال، به خاطر اندک احترامی که برای الکساندر قائل بود؛ سرش را به داخل جام طلایی نو*شی*دنی فرو برد و بی‌حوصله پاسخ داد:
- خوبم!
اصرار داشت حالش خوب است؛ اما کسی نمی‌توانست سر الکساندر شیره بمالد. نه این‌که مانند کارآگاه‌ها سر از حال انسان‌ها دربیاورد یا از سرقت احساسات استفاده کند؛ تنها دلیلش این بود که تا پاسخ سوالی را از پیش نمی‌دانست آن را نمی‌پرسید. مانند یک معلم ریاضی که با این‌که خودش جواب آن سوال‌های دشوار را می‌داند؛ اما از کودکان امتحان می‌گیرد. هر قدر هم که پرسش‌اش پیچیده و دشوار باشد می‌توان اطمینان داشت از پیش پاسخ‌اش را می‌داند پس دروغ گفتن به او چندان عاقلانه نبود. طبق انتظار دیوید، الکساندر ل*ب‌های کبودش را گزید و با دلخوری اعتراض کرد:
- آره معلومه! دوباره چی شده؟
جوری کلمه‌ی دوباره را ادا می‌کند؛ گویا هر شب دیوید را در حال و روز بد یافته است و این دیوید را بیشتر عصبی می‌کند. نگاهی زیرچشمی به الکساندر نگران می‌اندازد و با ترشرویی می‌گوید:
- به تو چه اصلا هان؟! چرا همتون امشب گیر دادین به من؟!
الکساندر با مشاهده‌ی خشم دیوید لبخندی عصبی می‌زند. نگاهی تاسف‌بار به سرتاپای دیوید خشمگین می‌اندازد و طعنه‌وار تشر می‌زند:
- من ویلیام نیستم ها! حواست رو جمع کن چی می‌گی!
با این حرف ناگهان حس تحقیر شدیدی در بدن دیوید ترشح می‌شود و خشم‌اش صدبرابر بیشتر از قبل فوران می‌کند. دیگر حتی نمی‌تواند خشم‌اش را با فریاد و طعنه خالی کند. با دست راست‌اش تمام ظروف روی میز را بر زمین می‌کوبد و هین بلند مهمانان را برای خراش دادن سکوت یک‌نواخت پذیرایی به ارمغان می‌آورد. آستین سفید رنگ پیراهن‌اش رنگ قرمز نو*شی*دنی را گرفته است و از خشم نفس نفس می‌زند. در مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی الکساندر میز را بلند می‌کند و بر زمین می‌کوبد. درحالی که خشمگین و بی‌وقفه نفس نفس می‌زند برای حرکت نهایی‌اش نعره‌ای با کلماتی پر از نارضایتی می‌کشد:
- همتون مثل همین!
همین سه کلمه را گفت و به سوی پله‌های پیچ در پیچ سفید رنگ پذیرایی رفت که به درب ورودی عمارت ختم می‌شد. ویلیام با مشاهده‌ی این وضع به دنبال دیوید راه افتاد و پله‌ها را یکی و دو تا پایین رفت. سرانجام پس از کمی سرگردانی و صدا کردن نام دیوید توانست او را مقابل درب ورودی بیابد و کت مشکی رنگ‌اش را کشید. پرخاشگر به سوی او برمی‌گردد؛ کت آغشته به نو*شی*دنی‌اش را از چنگ او رها می‌سازد و در باران نیمه شب مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی ویلیام غیب می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر آزمایشی تالارنقد و کافه ژورنال+ مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایشی
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
1,460
5,168
148
14
Accursed Clock
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
زمان حال
سال دوهزار و سه
روسیه_مسکو
آوای وحشتناک رعد و برق در یکی از اتاق‌های کلیسا می‌پیچد و جولین از خواب می‌پرد. اغلب اگر از خواب می‌پرید؛ عصبی می‌شد و زمین و زمان را به هم می‌دوخت؛ اما با آغاز باران بالافاصله پس از رعد و برق لبخندی روی ل*ب‌های کبودش جا خوش می‌کند. از جا برمی‌خیزد و به سوی پنجره بزرگ اتاق می‌رود. پرده‌ی طوسی رنگ و پارچه‌ای را از کنار پنجره کنار می‌زند و با تیله‌های عسلی‌اش منظره‌ی مقابل‌اش خیره می‌شود. برگ‌های درختان با باران طراوت گرفته‌اند؛ ابرهای خاکستری رنگ در آسمان سیاه و تیره غلت می‌زنند و ماه و ستاره‌ها را پنهان نگه داشته‌اند. گویا نمی‌خواهند توجه بیننده به چیزهای درخشنده و قشنگ جلب بشود. انسان‌ها از بالای کلیسا مانند چند مورچه دیده می‌شدند که گویا آن ساختمان‌های غول‌پیکر هم لانه‌هایشان بودند. همه چیز نظم خاصی داشت حتی انگار فرود آمدن قطره‌های باران هم نظم و تناسب خاصی داشتند‌. همه چیز به او آرامش تازه‌ای داده بود که ناگهان قطره‌های باران یک به یک خاطرات آن شب عجیب در ذهن‌اش مرور شد و اخم را برای ابروان طلایی‌اش به ارمغان آورد. شبی که سر هیچ و پوچ تمام زندگی‌اش را از دست داد. شبی که متوجه شد دوست با دشمن هیچ فرقی ندارد. شبی که از فانتزی‌های کودکانه‌اش فاصله گرفت و در حقیقت تلخ زندگی فرو رفت. همان‌طور که درحال غلت زدن در خاطرات و افکارش بود در چوبی اتاق با صدای جیغ‌ مانندی باز و قامت بلند روکو در چهارچوب درب نمایان شد‌. با دیدن او که از تنهایی وحشتناک چند دقیقه‌ی قبل که حال و هوای اندوه‌باری داشت نجات‌اش داده بود، گره اخم‌هایش باز شد و جای خود را به یک لبخند پر رضایت داد. با خوش‌رویی در چشمان آبی او خیره می‌شود و با اشاره به دو صندلی مشکی رنگ کنار میزی شیشه‌ای پر انرژی می‌گوید:
- خوش اومدی! بیا بشین.
روکو لبخندی نمایشی می‌زند؛ صندلی مشکی رنگ را جلو می‌کشد و روی آن می‌نشیند. جولین نیز با لبخندی که دندان‌های خرگوشی‌اش را نمایان کرده روی صندلی می‌نشیند. خودکار و برگه‌هایش را از روی میز برمی‌دارد و درحالی که گرم بررسی کردن اطلاعات ماموریت ویژه‌اش است با کنجکاوی می‌پرسد:
- چیزی شده؟ همین‌طوری بهم سر نمی‌زنی!
با جمله‌ی آخر جولین ابروی طلایی روکو از حیرت بالا می‌رود. خنده‌ی عصبی‌ای می‌کند و با لبخندی ملیحی روی ل*ب‌هایش می‌پرسد:
- مگه تو بدت نمیاد از این‌که کسی بهت سر بزنه؟
با این حرف روکو جولین به قهقهه‌ می‌افتد‌. سرش را از برگه‌‌ها بیرون می‌آورد و درحالی که به چشمان آبی روکو چشم می‌دوزد تا ارتباط بهتری با او برقرار کند پر خنده و خوش‌رو می‌گوید:
- اون مربوط به روزهای عادیه!
با دیدن رفتار و گفتار پر از رضایت لبخندی روی ل*ب روکو می‌آید. یک طرف سرش را با دستش نگه می‌دارد و با لبخندی ملیح و نگاهی پر محبت به دوست عزیزش می‌پرسد:
- امروز کبک‌ات خروس می‌خونه نه؟
جولین با این مثال روکو قهقهه‌ای می‌زند و پر خنده پاسخ می‌دهد:
- آره، آره!
با این پاسخ جولین لبخندی تلخ روی ل*ب‌های روکو می‌آید و ل*ب می‌گزد. جعبه‌ی سیگارش را از جیب عبای سفید رنگ‌اش بیرون می‌آورد و کنج لبش می‌گذارد. درحالی که با فندک مشکی‌اش سیگار را روشن می‌کند؛ نفس عمیقی می‌کشد و افسوس‌بار می‌گوید:
- ممکنه با چیزی که الان می‌خوام بگم دیگه کبک‌ات خروس نخونه!
با این حرف روکو تردید در چشمان عسلی جولین جا خوش می‌کند. منظورش چه بود؟ باز هم یک خبر ناگوار دیگر؟ این بار می‌خواست چه بگوید. درحالی که کرورها اندیشه از ذهن مشغول‌اش رد می‌شد ل*ب ورچیدن روکو توجه‌اش را جلب کرد:
- یکی از اعضا همسر همون زنی که مرده... .
ابروی قهوه‌ای جولین از حیرت بالا می‌رود و پر هیجان درحالی که آدرنالین‌اش بالا رفته سخنان روکو را قطع می‌کند:
- خب چی شده؟
روکو نفس عمیقی می‌کشد و درحالی که بدنش را با خستگی کش و قوسی می‌دهد؛ بی‌حوصله می‌گوید:
- خودکشی کرده!
با این حرف روکو چشم‌های عسلی جولین مملو از اضطراب و حیرت می‌شود و رنگ از رخسارش می‌پرد. با تردید نگاهی به روکو می‌اندازد و نگران می‌پرسد:
- اخلالی که توی پروژه ایجاد نمی‌کنه؟
روکو با این پرسش جولین به قهقهه‌ می‌افتد. چگونه می‌توانست آن‌قدر بی‌عاطفه باشد؟ چگونه زمانی که خبر خودکشی یک انسان به خاطر مرگ همسرش به گوش‌اش می‌رسید در نخستین نظر به تعویق نیوفتادن کارهای خودش اندیشه کند؟ به راستی که ذره‌ای عاطفه در وجود این انسان خودخواه وجود نداشت. در مقابل نگاه پر از تردید و پرسش جولین پر خنده پاسخ می‌دهد:
- اخلالی که ایجاد نمی‌کنه چون حتی سه نفره هم می‌تونن از پسش بربیان فقط موندم چطور وقتی خبر خودکشی یک آدم رو بهت دادم برای کار نگران می‌شی!
جولین با این حرف مضحک روکو قهقهه‌ای می‌زند؛ با افسوس نگاه‌اش را به پنجره‌ای که قطره‌های باران از روی آن سر می‌خورند و به فضای سنگین اتاق دلگیری خاصی بخشیده نگاه می‌کند. همان‌طور که غرق تماشای پنجره است زمزمه‌وار پاسخ می‌دهد:
- اولین بار که آدم می‌کشی خیلی سخته. البته منظورم این نیست که با یک تک‌تیرانداز از فاصله‌ی چند صد متری بکشیش ها نه! منظورم اینه که اون‌قدر بهش نزدیک باشی که صدای نفس‌های آخرش رو بشنوی، جون دادن‌اش رو لم*س کنی و قطره‌های خونش پیراهن گرون‌قیمت و سفیدت رو کثیف کنه! بار اول کابوس دیدم، مریض شدم، جون دادم! ولی بعد از اون، اون‌قدر نازک‌نارنجی نبودم که خودکشی کنم! مضحکه! موندم چرا توقع نگران شدن یا تحت تاثیر گرفتن از من داری!
روکو با شنیدن سخنان تهی از ذره‌ای عاطفه از زبان بهترین دوست‌اش لبخند تلخی می‌زند. منطقی است؛ اما با احساسات جور نیست. شخصیت‌های بی‌احساسی مانند جولین هم این‌گونه‌اند دیگر! مانند یک معلم ریاضی! حرف‌هایشان مملو از منطق است؛ اما خشک و بی‌احساس! با تیله‌های آبی‌اش به باران ملایم بیرون خیره می‌شود و به اندیشه فرو می‌رود.
***
زمان حال
سال دو هزار و سه
انگلیس_لندن
کلارا با بی‌حوصلگی شکلاتی برمی‌دارد و درون پلاستیک قرار می‌دهد. شکلات را حساب و زیرلبی تشکر می‌کند و از مغازه بیرون می‌رود. زیر تازیانه‌های باران به سوی درمان‌گاه می‌رود؛ جایی که کنون تبدیل به خانه‌ی کابوس‌هایش شده است. از در بیمارستان به داخل می‌رود و در نگاه اول کاترینی را می‌بیند که بی‌حال روی یکی از صندلی‌های آبی رنگ راهروی سرد بیمارستان نشسته است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر آزمایشی تالارنقد و کافه ژورنال+ مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایشی
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
1,460
5,168
148
14
Accursed Clock
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
با مشاهده‌ی حال و روزش جلوتر رفت تا نظاره‌گر چهره‌ی پژمرده‌اش باشد؛ اما با دیدن قیافه‌ی وحشتناک او از جا پرید. زیر چشمان عسلی‌اش که رگه‌های قرمز خون به آن زینت داده بودند نیم‌متر گود افتاده بود. گیسوان فندقی‌اش به صورت آشفته‌ای روی صورت‌اش ریخته بودند و رنگ به صورت نداشت.‌ با دیدن این صحنه‌ی ترحم‌آمیز، اشک‌های بی‌رنگ به آبی‌های کلارا زینت داد. آهسته و آرام روی صندلی پلاستیکی آبی رنگ، کنار خواهرش نشست و او را در آغو*ش گرفت. خودش از همه حال خر*اب‌تری داشت اما محبت کردن و محبت ندیدن برایش به یک عادت بدل شده بود. پس از مرگ مادرش مونیکا، وظیفه‌ی سخت و دشوار دلسوزی آن هم تا ابد بدون هیچ پاسخی به او سپرده شده بود؛ گویا او برای خواهر، برادر و هر کس دیگری نقش یک مادر دلسوز را بازی می‌کرد. او می‌توانست صد سال سختی بکشد؛ اما ذره‌ای از درد و رنج خویش را بروز ندهد. به نظر انسان گرمی می‌آمد؛ یک انسان مهربان که با هیچ مشغله و کشمکشی به اسارت گرفته نشده است؛ اما کسی از غوغای درونی او خبری نداشت. با این حال کاترین چنین شخصیتی نداشت. هنگامی که او را می‌دیدی احساس می‌کردی با یک انسان روبه‌رو هستی که یک قلب یخ‌زده از جنس سنگ را در سی*نه دارد. مشکلات در مقابل او زانو می‌زند و استحکام شخصیت‌اش با هیچ چیز نمی‌شکند. کسی متوجه نمی‌شد که کوچک‌ترین دشواری می‌تواند بهانه‌ای باشد برای زانو زدن کاترین در برابر مشکلات، از بیرون و درون فروپاشی می‌کرد و هیچ درمانی درد آشفتگی‌اش را دوا نمی‌کرد. کافی بود خانواده‌اش کوچک‌ترین آسیبی ببینند؛ آن‌گاه طوری به هم می‌ریخت که قلب سنگی و یخ‌زده‌اش ذوب می‌شد و مشکلات آن را لگد‌مال می‌کرد. کابوس‌های کلیشه‌ای‌اش زنده می‌شد و او را از پای درمی‌آورد. سرانجام طاقت کلارا پس از مدتی نوازش کردن گیسوان فندقی کاترین و سکوت طاق شد و زبان به بروز نگرانی‌های همیشگی‌اش گشود:
- حالت خوبه؟
با این پرسش سرانجام توانست نگاه پر از خستگی و ضعف کاترین را به خود جلب کند. درحالی که با نگاهی اندوه‌بار به پنجره‌ی شیشه‌ای اتاق دنیز خیره شده بود؛ ل*ب‌های ترک‌خورده و بی‌رنگ‌اش را به پاسخی کوتاه و مختصر مهمان کرد:
- نه!
چهره‌‌ی کلارا با این پاسخ صادقانه او بیشتر از قبل رنگ غم می‌گیرد. دست یخ‌زده‌ و سرد کاترین را با صمیمیت و گرمای خاصی در دستش می‌فشارد و درحالی که با آستین توری و مشکی رنگ پیراهن‌اش قطره اشکی را که روی بینی فندقی‌اش می‌غلتد پاک می‌کند؛ غم‌زده ل*ب می‌زند:
- دنیز خوب می‌شه. آلیس هم رفته کاترین! رفته! دیگه هم برنمی‌گرده. الان باید پیش دنیز باشیم. الان باید کمکش کنیم تا آلیس رو فراموش کنه نه این‌که این‌طوری زانوی غم ب*غل بگیریم!
با این‌که کلارا تنها قصد کمک و دلداری دارد؛ اما کاترین با این سخنان امیدوارکننده عصبی می‌شود. این دختر چگونه همه چیز را آن‌قدر سریع هضم می‌کرد؟ چگونه می‌توانست آن‌قدر راحت از رویدادهای وحشتناکی که رخ داده بود صحبت کند؟ درحالی که در چشمان عسلی‌اش حیرت جا خوش کرده بود با اشاره‌ای به اتاق دنیز پرسش‌های ناتمام ذهن‌اش را بر زبان آورد:
- چطور می‌تونی بگی آلیس رفته؟! می‌دونی چرا دنیز الان اون‌جا خوابیده؟! چون نمی‌دونه چرا آلیس رفته! چون خودش رو مقصر می‌دونه! مقصر می‌دونه که چرا به حرف‌های آلیس گوش ندا... .
به دلیل به اسارت گرفته شدن توسط افکارش نمی‌تواند سخنان‌اش را ادامه دهد‌. ناگهان تمام اتفاقات تمام دیالوگ‌هایی که در این چند روز بین او و دیگران رد و بدل شده مانند یک اپیزود از مقابل چشمان‌اش می‌گذرد و ذهن‌اش مقابل چندتا از دیالوگ‌های رابرت توقف می‌کند:
- نه بابا نمی‌دونم شاید یه قسمتی‌اش مال اونه. ولی ظهر با آلیس بحثش شد.
چه می‌دونم دختره دیوانه می‌گه دیگه کار خلاف و این‌ها نمی‌خواد.
نه بابا اون دختره هم دیوانست امروز یک چیز می‌گه فردا یک چیز. نگران نباش!
دیالوگ‌هایی که در آن لحظه برایش بسیار ساده و بی‌اهمیت بودند ناگهان یک به یک معنا می‌گیرند. هر چه این معناها بیشتر می‌شود معمای تاریکی که چندی قبل مجهول بود برایش روشن و شفاف می‌شود. لحظه‌ای که تکه‌های پازل یک به یک در ذهن‌اش چیده می‌شود ناگهان ناخودآگاه فریاد می‌زند:
- رابرت کجاست؟
کلارا نظری پر تردید به سرتاپای کاترین هیجان‌زده می‌اندازد. با نظاره‌ی هیجان او نهالی از هراسِ اتفاق ناگوار دیگری در دلش کاشته می‌شود. سرانجام بسیار نامطمئن ل*ب می‌زند:
- تو خیابون دم مغازه.
هنوز حرف‌اش تمام نشده کاترین مانند گلوله‌ی آتشی به بیرون از بیمارستان می‌رود و کلارا را شوک‌زده و با ذهنی پر از پرسش تنها می‌گذارد. با بیشترین سرعتی که می‌تواند خود را به مغازه می‌رساند و چشم‌اش به رابرتی می‌افتد که در اوج بیخیالی دم مغازه سیگار می‌کشد‌‌. بسیار آهسته دست در جیب پیراهن مشکی‌اش می‌کند و کلت‌اش را بیرون می‌کشد. ضربان قلب‌اش آن‌قدر شدت گرفته است که به راحتی در تارهای صورتی‌اش می‌پیچد. با گام‌های آرام به سوی رابرت می‌رود و دقیقاً پشت سرش از حرکت می‌ایستد. اسلحه را آهسته روی سرش حرکت می‌دهد و بی‌مقدمه می‌گوید:
- دست‌هات رو بالا بگیر، هر جا می‌گم بیا و هر کاری که می‌گم بکن! وگرنه اتفاق خوبی نمیوفته!
رابرت با حیرت به عقب برمی‌گردد و کاترین اسلحه به دستی را می‌بیند که پیشانی برآمده‌ی او را نشانه گرفته است. نظری پر حیرت به سرتاپای کاترین می‌اندازد و زمزمه‌وار می‌پرسد:
- داری چی‌کار می‌کنی؟!
با این سوال قطره اشکی روی صورت رنگ‌پریده‌ی کاترین می‌غتلد. اسلحه را محکم در دستش می‌گیرد و با آوای بغض‌آلودی فریاد می‌زند:
- کاری که می‌‌گم رو بکن! دست‌‌هات رو بگیر بالا و دنبال‌ام بیا!
به خوبی می‌داند کاترین دیوانه شده است؛ اما به دلیل جا گذاشتن اسلحه‌اش در ساختمان و بی‌دفاع بودن‌اش به اجبار دست‌هایش را بالای سرش می‌گیرد و دنبال کاترین به سوی ماشین آلبالویی رنگ کلارا می‌رود. کاترین درب ماشین را باز می‌کند و با نگاه تحقیرآمیزی به رابرت دستور می‌دهد:
- سوار شو!
رابرت نفس عمیقی می‌کشد و با اکراه روی
صندلی کاترین می‌شیند. کاترین پس از نشستن رابرت در را می‌بندد؛ در صندلی راننده را باز می‌کند و پشت فرمان می‌نشیند. با دستان یخ‌زده‌اش سوئیچ را‌ در ماشین می‌چرخاند و آن را روشن می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر آزمایشی تالارنقد و کافه ژورنال+ مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایشی
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
1,460
5,168
148
14
Accursed Clock
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
در طول رانندگی، رابرت تنها با لبخند از پنجره به منظره‌ی بیرون از ماشین نگاه می‌کند. کاترین هر دو دقیقه‌ یک بار نگاه‌اش را از خیابان می‌گیرد و با عسلی‌هایش زیرچشمی به رابرت لبخند بر ل*ب نگاه می‌کند. لبخند زدن رابرت را عادی می‌داند؛ اما روی اعصاب‌اش است. چگونه می‌توانست در این شرایط لبخند بزند و خونسرد باشد؟ در آن لحظه دلش می‌خواست دندان‌های خرگوشی رابرت را خرد و توی دهان‌اش بریزد‌. یعنی امکان داشت دستی در این ماجرا داشته باشد؟ خودش هم نمی‌دانست؛ برای نخستین بار در زندگی‌اش تا این حد گیج و درمانده بود و به زمین و زمان تردید داشت. رابرت آخرین فردی بود که فکر می‌کرد می‌تواند به گروه خیا*نت کند. حتی به کلارا هم تا این حد اعتماد نداشت. رابرت دیوانه بود، روانی بود، قاتل بود، اما هر چه بود خائن نبود. هر قدر بیشتر ظن‌ها و تردیدهایش به سوی رابرت خندان‌ ب*غل دستش می‌رفت ویراژ دادن‌هایش بیشتر می‌شد. رابرت همان‌طور که لبخندزنان به منظره‌ی بیرون نگاه می‌کرد پر خنده پرسید:
- هوا امشب خیلی خوبه نه؟
این را که گفت تنها چشم‌غره‌ای از سوی کاترین نصیب‌اش شد. سرانجام کاترین ماشین را مقابل ساختمان متوقف کرد؛ درب مقابل صندلی‌اش را گشود و پیاده شد‌. سپس به سوی درب صندلی رابرت رفت و آن را باز کرد. به محض پیاده شدن‌اش کلت را روی سرش گذاشت تا از بی‌خطر بودن‌اش اطمینان حاصل کند. همان‌طور که اسلحه را روی گیسوان طلایی رنگ و آشفته‌اش می‌چرخاند تحکم‌آمیز دستور داد:
- سمت در برو، زود!
رابرت باز لبخند ملیحی می‌زند و روبه‌روی در چوبی ساختمان می‌ایستد. کاترین با توقف او خشمگین می‌شود و درحالی که اسلحه را روی سرش حرکت می‌دهد؛ پرخاشگر و عصبی امر دیگری می‌کند:
- بازش کن و داخل برو!
رابرت آهسته درحالی که دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا گرفته است؛ در را باز می‌کند و داخل می‌رود. با ورود به ساختمان کاترین آستین کت چرم مشکی رنگ رابرت را می‌گیرد و او را به سوی اتاق کارش می‌کشد. سرانجام با رسیدن به در گردویی اتاق کار همراه رابرت داخل می‌رود و در را محکم پشت سرش می‌بندد. سپس، یک صندلی از صندلی‌های مشکی رنگ اتاق برمی‌دارد و مقابل رابرت می‌گذارد. رابرت با دیدن صندلی نگاه پرسشگری به کاترین می‌اندازد. اخمی میان ابروان قهوه‌ای کاترین می‌نشیند و پاسخ نگاه رابرت را می‌دهد:
- بشین! زود!
رابرت با لبخند سری تکان می‌دهد و به اجبار روی صندلی می‌نشیند. با نشستن رابرت، کاترین همان‌طور که کلت را به سوی او نشانه‌ گرفته است به سوی کمد چوبی گوشه‌ی اتاق گام برمی‌دارد. در کمک را با صدای جیغ‌مانندی باز می‌کند و نخست دستبندهایش را از آن بیرون می‌کشد و بعد یک دستگاه دروغ‌سنج‌ را‌. با اخمی غلیظ در چهره‌اش وسایل را برمی‌دارد و به سوی رابرت می‌رود. نفس عمیقی می‌کشد و با تحکم خاصی در آوای کلافه‌اش می‌گوید:
- دست‌هات رو بیار جلو!
رابرت با این حرکت بچگانه‌ی او پوزخندی می‌زند و دست‌هایش را جلو می‌برد. کاترین با کلافگی دست‌های او را در دستش می‌گیرد و یکی از دستبندها را به آن‌ها می‌زند. سپس با دو دستبند باقی‌مانده پاهایش را به صندلی قفل می‌کند. پس از اتمام قفل زنجیر کردن‌اش دروغ‌سنج را روی میز عسلی کنار صندلی می‌گذارد و آن را به یکی از دست‌های رابرت وصل می‌کند. در آخر عقب می‌رود و همان‌طور که اسلحه را به سوی رابرت لبخند بر ل*ب نشانه گرفته است قواعد بازی بچگانه‌اش را توضیح می‌دهد:
- چند تا سوال ازت می‌پرسم و با جواب هر کدومشون یک گلوله شلیک می‌کنم. حواست باشه اگه اون دستگاه چیزی که من دوست دارم رو نشون بده که هیچی اما اگه نشون بده جوابت دروغه یا حقیقتت باب میل‌ام نباشه گلوله‌ی بعدی توی کله‌ی پوکته!
با این حرف‌هایش لبخند رابرت پررنگ و کم‌کم به یک قهقهه‌‌ی بلند بدل می‌شود. درحالی که سعی می‌کند با دست‌های بسته‌اش دست بزند؛ در مقابل چهره‌ی اخم‌آلود کاترین و میان قهقهه‌هایش با لحنی تحسین‌آمیز می‌گوید:
- عجب بازی جالبی! فقط این کار پلیس‌ها نیست؟ نکنه داری سمت علاقه‌ی خانوادگی‌‌تون می‌ری؟ بالاخره از دختر یک پلیس باید انتظار داشت به بازجویی علاقمند باشه!
کاترین نفس عمیقی می‌کشد و زمزمه‌وار دستور می‌دهد:
- حرف اضافه نزن و فقط به سوال‌هام جواب بده!
رابرت لبخندی می‌زند و سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد که کاترین را کلافه می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد و با بی‌حوصلگی درحالی که اسلحه را محکم به سمت رابرت نشانه گرفته است بازجویی‌اش را آغاز می‌کند:
- خیلی خب شروع می‌کنم. آلیس رو کی تهدید کردن؟
با این سوال اخمی میان ابروان طلایی رابرت می‌نشیند که نگاه کاترین را پرسشگر می‌کند. با گیجی در چشمان عسلی کاترین خیره می‌شود و کلافه می‌پرسد:
- واقعاً به خاطر این سوال انقدر قفل و زنجیر و دروغ‌سنج و فلان راه انداختی؟ این رو که در یک قرار با چای و بیسکویت هم می‌تونستیم درباره‌اش صحبت کنیم! روز قبل شبی که تو گفتی یکی از نوچه‌های اون عو*ضی رو کشتی تهدید جدی کردن کتک‌کاری و فلان ولی چند روز قبلش فقط یک تماس تلفنی ساده باهاش گرفته بودن و یک سری مزخرف گفته بودن. روز بعد قتلت هم تا روز قتل آلیس به موبایلش زنگ می‌زدن و یه سری تهدید و این‌ها می‌کردن. من فکر نمی‌کردم تا این حد جدی باشه.
با این حرف رابرت یکی از ابروان قهوه‌ای کاترین بالا می‌رود و عسلی‌هایش از حیرت گشاد می‌شوند. یعنی قتل آلیس می‌توانست کار آن عو*ضی باشد یا این تنها یک تصادف بود؟ نگاهی به دروغ‌سنج می‌اندازد؛ با مشاهده‌ی نتیجه لبخندی می‌زند و گلوله‌ای به دیوار شلیک می‌کند‌. رابرت با صدای گلوله که در نزدیکی‌اش شلیک شده می‌پرد و زیر ل*ب زهرماری نثار کاترین می‌کند. کاترین بار دیگر بازدم‌اش را بیرون می‌دهد و سوال بعدی را می‌پرسد:
- توی تهدیدها بهش چی گفته بودن؟
رابرت بازدمش را کلافه بیرون می‌دهد و درحالی که سعی می‌کند بین دستان عرق‌کرده‌اش کمی آزادی ایجاد کند؛ بی‌حوصله پاسخ می‌دهد:
- به باند لعنتی‌تون بگو کارهاشون رو تموم کنن و یک سری چرت و پرت دیگه.

با پاسخ رابرت عرق سردی روی پیشانی صاف و رنگ‌پریده‌ی کاترین می‌نشیند و بیشتر از قبل به این‌که همه چیز زیر سر آن عو*ضی است یقین پیدا می‌کند. نظری هراس‌آمیز به دروغ‌سنج می‌اندازد و بار دیگر با شلیک گلوله‌ای به دیوار رابرت را از جای می‌پراند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا