تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال بررسی رمان هفت‌تیری به نام قلم | آیناز

مدیر تالار نقد وکافه ژورنال+برترین مترجم و نویسنده
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,606
6,402
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
تلفن بوق می‌خورد یکی، دو تا، سه تا، چهار تا، اما تنها یک مشترک موردنظر پاسخ‌گو نیست لطفاً بعدا تماس بگیرید به زبان روسی نصیب‌اش می‌شود. دستان چروک‌اش را میان گیسوان سپیدش می‌برد و برای بار دوم تماس می‌گیرد. خوب می‌داند که راشل اغلب دیر به تماس‌هایش پاسخ می‌دهد. اکثر اوقات مشغول آموزش و تمرین گرافیک و طراحی به شاگردان‌اش بود. ویکتور همیشه استعداد فوق‌العاده‌ی دخترش را در زمینه‌ی گرافیک تحسین می‌کرد و چند باری هم پیشنهاد همکاری با باند را به راشل داده بود؛ اما هر بار چیزی جز درباره‌اش فکر می‌کنم نصیب‌اش نشده بود. راشل مشکلی با کارهای خلاف پدرش نداشت؛ اما هرگز راضی نمی‌شد وارد این کارها شود. خصوصاً کنون هنگامی که عاقبت برادر بیچاره‌اش را که وارد کارهای پدرش شده بود نظاره می‌کرد؛ بهانه‌ای بود تا بیشتر از دعوت‌های خطرناک پدرش دوری کند. سرانجام بوق‌های تماس دوم نیز به پایان می‌رسد و تلفن روی پیغام‌گیر می‌رود:
- سلام راشل هستم، متاسفانه الان نمی‌تونم تلفن رو جواب بدم اگه کار مهمی دارین پیغام بذارین‌.
اشک در چشمان عسلی پیرمرد جمع می‌شود و روی گونه‌ی او می‌غلتد. چقدر دلش برای این آوای گرم و خوش‌آواز تنگ شده بود. تقریباً چند روز از آخرین قرارش با راشل می‌گذشت. قراری که در آن راشل گفته بود تا هنگامی که قاتل چارلی را پیدا نکند حق هیچ گونه تماسی با اون ندارد. اما مگر دل او طاقت می‌آورد؟ کنون اطمینان یافته بود که دخترش نه به خاطر وقت نداشتن و تدریس به شاگرهایش بلکه به علت بیخیالی و بی‌رحم بودن او تلفن را جواب نمی‌دهد. نفس عمیقی می‌کشد؛ بغض‌اش را قورت می‌دهد و سرش را آهسته به صندلی مقابل میز کارش می‌کوبد. چند بار این کار را انجام می‌دهد و بعد، از شدت بی‌قراری برمی‌خیزد و از اتاق کارش خارج می‌شود.
***
انگلیس-لندن
سال دو هزار و سه:
زمان حال؛
پس از اتمام کامل دوره‌های آموزشی از سالن آموزش خارج می‌شود و نفسی آسوده می‌کشد. عسلی‌هایش را آهسته و پر آرامش روی هم می‌گذارد و لبخندی روی ل*ب‌های سرخ‌اش جولان می‌دهد. همان‌طور که در اوج آرامش به سر می‌برد رابرت پشت سرش از سالن خارج می‌شود و رشته‌ی آرامش‌اش را قطع می‌کند. نظری کوتاه به سرتاپای رابرت می‌اندازد و تنها یک چیز را متوجه می‌شود. کلافگی! از آغاز آموزش تا کنون تمام مدت بی‌قرار و کلافه بوده است. می‌توانست شرط ببندد که همه‌ی این بی‌قراری و کلافگی‌ها برای دیدار مجدد آن دخترک کارولین‌نام است؛ اما دلیلش را نمی‌دانست‌‌. در این مدت بارها دیده بود که رابرت در مواجهه با آن دخترک چگونه عرق‌ می‌کند و تپش قلب می‌گیرد. اگر به قضاوت او بود این احساس را عشق می‌دید؛ اما رابرت کاملاً این را انکار می‌کرد. کاترین خوب می‌دانست که جنس قلب رابرت از سنگ است و به سادگی دلش را نمی‌بازد؛ اما اگر این احساس عشق نبود، پس چه نامی می‌توان برایش گذاشت؟ همان‌طور در افکارش دست و پا می‌زند که با آوای شیطنت‌آمیز سوفیا از جا می‌پرد:
- به چی زل زدی؟ به رابرت؟
نخست با پاره شدن رشته‌ی افکارش توسط سوفیا شوکه می‌شود؛ اما بعد لبخندی روی لبش می‌آید. او هنوز علی‌رغم رفتارهای بدی که اخیرا داشت قهر نکرده بود و این جای حیرت داشت. درحالی که عسلی‌هایش را به طرز مرموزی ریز می‌کند؛ با لبخندی شیطانی می‌گوید:
- تمام وقتی که به این بی‌مصرف‌ها آموزش می‌دادیم زیر نظر دارمش. تمام نگاه و فکر و حواسش روی یک دخترست!
با این سخن کاترین ابروی مشکی سوفیا بالا می‌پرد و چهره‌اش رنگ حیرت می‌گیرد. می‌توانست بگوید نسبت به دیگران بیشترین شناخت را از رابرت دارد و طبق شناختی که از او در ذهن‌اش ثبت شده است هر چیزی جز احساس عشق را می‌توان یافت. آخرین الویت رابرت در زندگی عشق و این احساس در دورترین نقاط مغزش جا خوش کرده بود. با این‌که کاترین این را می‌گفت؛ سوفیا بعید می‌دانست سخن‌اش صحت داشته باشد. با تیله‌های مشکی‌اش نیم‌نگاهی به رابرت می‌اندازد و آهسته زمزمه می‌کند:
- بعید می‌دونم! آخرین باری که دیدی رابرت عاشق دختری شده کی بوده؟
کاترین نخست به اندیشه فرو می‌رود؛ اما پس از مدتی گره ابروان قهوه‌ای‌اش باز می‌شود و فکری شیطانی به ذهن‌اش خطور می‌کند. در مقابل نگاه حیرت‌آمیز سوفیا قهقهه‌ای بلند و پر شیطنت سر می‌دهد و با ریز کردن عسلی‌هایش پاسخ می‌دهد:
- معلومه عاشق تو! یادت نمیاد؟
ابروان مشکی سوفیا با این جواب بالا می‌پرد و تیله‌هایش ریز می‌شود‌. کاترین از چه سخن می‌گفت؟ تا آن‌جایی که سوفیا یادش می‌آمد رابرت به جز چند کلمه صحبت با او هیچ ارتباطی نداشت که کاترین از آن خبر داشته باشد و این مسبب شد چهره‌اش بیشتر رنگ حیرت بگیرد. درحالی که میان اندیشه‌هایش به دنبال پاسخ می‌گردد با گیجی خاصی در چهره‌اش از کاترین می‌پرسد:
- کی؟ منظورت چیه؟
کاترین هیچ نمی‌گوید و تنها ابروان‌اش را با همان شیطنت قبلی بالا می‌اندازد. سوفیا نخست مجدداً گیج می‌شود؛ اما با برق شیطنت در عسلی‌های کاترین تازه متوجه موضوع می‌شود. همان‌طور که بسیار آهسته گیسوان فندقی کاترین را می‌کشد و شاهد خنده‌ی پر شیطنت اوست؛ عصبی جیغ و داد می‌کند:
- دیوونه! فکر کردم چی می‌گی! اون موقع من هفت سالم بود رابرت جانت هم ده سالش!
کاترین همان‌طور که بلند بلند می‌خندد و گیسوان‌ بلندش را از چنگ او بیرون می‌کشد؛ میان خنده‌هایش بریده بریده می‌گوید:
' خیلی... خیلی خب... عصبی نشو!
سپس هنگامی که خنده‌هایش تمام می‌شود نخستین چیزی که با دیدن سوفیا نظرش را جلب کرده بود دوباره‌ یادش می‌آید. اخمی میان ابروان قهوه‌ای‌اش می‌نشیند و با لحن گرفته‌ای زمزمه می‌کند:
- راستی... .
نظر سوفیا که روی صندلی آبی رنگ و پلاستیکی سالن درحال درآوردن کفش‌های مخصوص آموزش‌ها است به او جلب می‌شود. کاترین همان‌طور که انگشتان ظریف‌اش را روی هم بالا و پایین می‌کند؛ از چیزی که می‌خواهد بگوید مطمئن نیست. عرق‌اش را با آستین مشکی پلیورش پاک می‌کند. نگاهی به سرتاپای سوفیای کنجکاو و منتظر می‌اندازد و می‌پرسد:
- تو باهام قهر نیستی؟
ابروان مشکی سوفیا با این سوال بالا می‌پرد؛ سرش را بالا می‌‌گیرد و گیج می‌پرسد:
- برای چی؟
و بعد دوباره مشغول باز کردن بندهای کفش‌های مشکی رنگ‌اش می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار نقد وکافه ژورنال+برترین مترجم و نویسنده
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,606
6,402
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
با این سخن سوفیا یکی از ابروان قهوه‌ای کاترین بالا می‌پرد و چهره‌اش رنگ حیرت می‌گیرد. واقعاً فراموش کرده بود که کاترین تا چند لحظه قبل از شدت خشم می‌خواست راه تنفسی‌اش را ببندد یا تظاهر به فراموشی می‌کرد؟ سوفیا همیشه همین‌طور بود؛ همیشه تظاهر به فراموشی می‌کرد طوری که اصلاً یادش نمی‌آید چند لحظه قبل چگونه آزارش داده‌اند؛ اما سرانجام لحظه‌ای می‌رسید که طاقت‌اش طاق می‌شد و بدون هیچ گلایه‌ای می‌رفت. او از آن آدم‌هایی بود که تمام وقت‌شان را به گلایه و بهانه از شرایط فعلی می‌گذراند؛ تا جایی که می‌توانست خود را به شرایط وقف می‌داد؛ تحمل می‌کرد؛ اما وقتی که از تحمل عاجز می‌شد هیچ‌کس نمی‌توانست جلوی او را بگیرد. بدون هیچ خداحافظی، گلایه و سخن اضافه‌ای قید همه چیز را می‌زد و هر چیزی که باعث آزار و اذیت‌اش می‌شد را ترک کرد. شاید این شیوه چندان عادلانه نبود هنگامی که کسی را ترک کرد آن فرد، حتی از ناراحت و دلخور بودن او خبری نداشت؛ اما شخصیت سوفیا این گونه بود. او دختری نبود که پیش از ترک افراد به دلیل دلخوری‌هایش کرورها بهانه بگیرد. تصمیم‌ها و کارهایش ناگهانی بود. می‌شد در طبقه‌ی افراد غیرقابل‌ پیش‌بینی قرارش داد؛ همان‌هایی که بدون هیچ خبر قبلی‌ای تصمیم می‌گرفتند و آن را عملی می‌کردند. کاترین، نفس عمیقی می‌کشد؛ همان‌طور که لوله‌ای از گیسوان قهوه‌ای‌اش را دور یکی از انگشتان ظریف‌اش می‌چرخاند؛ آهسته و با کمی خجالت در آوایش پاسخ می‌دهد:
- من... واقعاً متاسفم برای اتفاقی که چند لحظه قبل افتاد. می‌دونی کنترلم رو کاملا از دست داده بودم و ممکنه ازم ناراحت باشی ولی... .

لبخندی که روی ل*ب‌های شرابی سوفیا جولان دهد سخنان‌اش ناتمام می‌ماند. لبخندزنان از روی صندلی آبی رنگ پلاستیکی برمی‌خیزد و به سوی کاترین گام برمی‌دارد. روبه‌روی او می‌ایستد و دست‌های سردش را در دست‌های خود می فشارد‌. قامت بلندی دارد پنج شش سانتی از کاترین بلندتر است با این حال صورت‌اش کاملا مماس صورت زیبای کاترین است. همان‌طور که لبخند روی ل*ب‌های شرابی از خودنمایی می‌کند؛ با خوش‌رویی می‌گوید:
- از تو ناراحت نمی‌شم.

یکی از ابروان قهوه‌ای کاترین بالا می‌رود. عسلی‌هایش را با تردید ریز می‌کند. دست‌هایش را از دست‌های صوفیا بیرون می‌کشد و با کنجکاوی می‌پرسد:
- چرا؟

سوفیا لبخندی می‌زند که کم‌کم به یک خنده بلند بدل می‌شود. بی‌خیالی و لودگی تمام، شانه‌ای بالا می‌اندازد و پر خنده می‌گوید:
- نمی‌دونم!

این را می‌گوید و رویش را از چهره‌ی حیرت‌زده و گیج کاترین برمی‌گرداند. به سوی درب سالن گام برمی‌دارد و می‌خواهد خارج شود؛ اما گویا چیزی یادش افتاده باشد؛ سرش را برمی‌گرداند و با لبخند ملیح و برقی از خوشنودی در چشمان مشکی‌اش می‌گوید:
- راستی دنیز امشب خونه میاد، داریم با کلارا دنبالش می‌ریم. تو هم زودتر خونه بیا.

کاترین سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد و سوفیا را بدرقه می‌کند. امشب سرانجام برادر عزیز‌دردانه‌اش به خانه بازمی‌گشت. نمی‌دانست باید خوشحال باشد؛ ناراحت باشد یا هیجان زده باشد. نمی‌دانست باید چه واکنشی به این موضوع نشان دهد. گیج و سردرگم بود. حتی نمی‌دانست باید به دنیز چه بگوید. از همان نخست همانند بازجوها او را سوال‌پیچ کند یا راحتی‌اش را در دقایق اول ترجیح دهد. اصلاً باید درباره‌ی آلیس با او صحبت می‌کرد؟ نمی‌خواست خاطرات وحشتناک‌اش را یک به یک برایش یادآوری کند؛ اما برای یافتن آن قصی‌القلب و جاسوس‌اش نیاز به صحبت با او داشت. سرانجام نفس عمیقی می‌کشد؛ از روی صندلی آبی رنگ برمی‌خیزد و به سوی درب بزرگ سالن گام برمی‌دارد تا راهی خانه شود.
***
روسیه-مسکو
سال دو هزار و سه:
زمان حال؛
تنها کاری که جولین در روزهای اخیر می‌کرد کشیدن سیگارهای متعدد و پیگیری اوضاع باند لعنتی فرشته‌ی مرگ از جاسوس‌اش بود. دختر نادانی که ظاهراً به عنوان جاسوس استخدام‌اش کرده بودند؛ تماس‌ها را یکی در میان پاسخ می‌داد البته که در همین پاسخ‌های کوتاه هم اطلاعات خاصی را برای جولین و روکو به ارمغان می‌آورد. این هم یکی دیگر از شاهکارهای آقای مایکل بود! آن از باند انتخاب کردن‌اش که پدرخوانده زن از آب درآمده بود؛ این هم از جاسوس گیج‌اش! باز هم دکمه‌های کت سرمه‌ای رنگ‌اش را گشوده بود و پیراهن سفید رنگ و تمیزش در تنش خودنمایی می‌کرد. سیگاری کنج لبش گذاشته بود و از نسیم‌های پاک و خنکی که از پنجره دورطلایی به داخل اتاق می‌وزید لذ*ت می‌برد. نزدیکی‌های پاییز و اوایل ماه آکتبر بود. اغلب در این فصل و ماه آب و هوا خارق‌العاده می‌شد. خردسالان برای بازی از خانه به خیابان‌های سرد روسیه می‌دویدند و همهمه‌هایشان در نزدیکی‌های کلیسا می‌پیچید. همان‌طور در فکر خیال‌های خودش دست و پا می‌زند که صدای جیغ‌مانند باز شدن درب اتاق در تارهای صوتی‌اش می‌پیچد و باعث می‌شود رو برگرداند‌. قامت بلند و چهره‌ی خندان روکو را که در چهارچوب درب عظیم اتاق می‌بیند؛ نفس عمیقی می‌کشد و مجدداً رویش را به منظره‌ی زیبای بیرون از اتاق برمی‌گرداند. اما مگر می‌شود به روکو بی‌محلی کرد؟ همان‌طور لبخندزنان به سوی او گام برمی‌دارد تا این‌که به صندلی چوبی‌ای که رویش نشسته است و بیرون را تماشا می‌کند می‌رسد. دستش را روی شانه‌ی او می‌گذارد و با آن انرژی زیاد همیشگی و معروف‌اش می‌گوید:
- تو چرا دوباره کشتی‌هات غرق شده؟ چته؟ چند روزه خودت رو تو این اتاق حبس کردی؛ ل*ب به آب و غذا هم نزدی. چته جولی؟
جولین همان‌طور که در اوج بی‌حوصلگی و کلافگی سیگار می‌کشد؛ سرانجام خشم‌اش با سوالات جولین فوران می‌کند و نگرانی‌هایی که چند روز ذهن‌اش را به خود مشغول کرده بودند را بروز می‌دهد:
- این جاسوس لعنتی که مایکل انتخاب کرده کلا یادش رفته چرا اون‌جاست! توی خواب زمستونیه هر یک قرن یک بار هم که جواب می‌ده درباره‌ی آب و هوا، رژیم غذایی‌اش، جنگ جهانی دوم، هر چی که بگی حرف می‌زنه به جز اطلاعات از اون باند لعنتی! این هم از دست‌ گل‌های مایکله!
همان‌طور که یک نفس غر می‌زند و شاهد روکویی است که سعی می‌کند مقابل غرغرهای او جلوی خنده‌اش را بگیرد‌. جولین همان‌طور که کلافه زباله‌های سیگارش را در جاسیگاری چوبی‌اش خالی می‌کند به غرغرهایش ادامه می‌دهد:
- پسره گیج اون از باند پیدا کردنش این هم از جاسوس عزیزش! بذار یک خرده اوضاع‌مون خوب‌شه در اولین فرصت جوری اخراجش می‌کنم که از زندگی استعفا بده!
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار نقد وکافه ژورنال+برترین مترجم و نویسنده
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,606
6,402
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
روکو دیگر نمی‌تواند جلوی خنده‌اش را بگیرد و یکی از آن قهقهه‌های قدقدمانندش در اتاق می‌پیچد که مسبب پوکر شدن چهره‌ی کلافه‌ی جولین می‌شود. می‌تواند برق خشم و کلافگی را با وضوح کامل در چشمان عسلی جولین ببیند؛ اما گویا توان کنترل خنده‌اش را ندارد. مگر می‌شد کسی بتواند این‌گونه یک‌سره و یک‌نفس غر بزند و گلایه کند؟ حتی برای روکو که سال‌ها با جولین رفاقت داشت هنوز این حجم از بدخلقی جای حیرت داشت. می‌توانست به سادگی بگوید از همان روزی که دو پسر بچه‌ی هفت‌ساله بودند و به دلیل برخورد به جولین و ریختن میلک‌شیک‌اش روی کاپشن سرمه‌ای رنگ‌اش با یک‌دیگر آشنا شده بودند تا همین لحظه روزی نبود که جولین را سرحال و پر انرژی ببیند. حتی آن روز آفتابی آشنایی هم جولین می‌خواست سر روکو را از بدن‌اش جدا کند؛ اما روکو با یکی از آن بغض‌های معصومانه مهرش را به دل او نشانده بود. با تمام این‌ها، روکو خوب می‌دانست اگر جولین امروز سر او، بهترین رفیق‌اش این‌گونه غر می‌زند دیگران باید دو پا قرض بگیرند و از دست او فرار کنند. سرانجام هنگامی که خنده‌اش تمام می‌شود با همان لبخند ملیح همیشگی و دوست‌داشتنی‌اش می‌گوید:
- مایکل رو اخراج کنی؟ بابا دو بار حواس‌پرتی کرد دیگه‌‌. بعدش هم گیریم اخراجش کردی، کی رو جاش میاری؟
جولین درحالی که کلافه هفتمین نخ سیگار را از پاکت بیرون می‌آورد و با فندک آبی رنگ‌اش روشن می‌کند؛ خمیازه‌کشان و بی‌حوصله پاسخ می‌دهد:
- تاتیانا!
با به میان آوردن نام تاتیانا ابروان طلایی روکو بالا می‌پرد و چشمان آبی‌اش گرد می‌شود. جولین با او شوخی می‌کرد؟ نمی‌توانست به جایگزین کردن مایکل با تاتیانا جز یه شوخی نگاه کند. همان‌طور که مات و مهبوت به جولین کلافه‌ای که پشت سر هم سیگار می‌کشد چشم دوخته است سرانجام به زبان می‌آید:
- داری... داری شوخی می‌کنی دیگه؟ می‌خوای نامزدت رو بیاری جای مایکل؟
سرانجام طاقت جولین طاق و با سوال‌های روکو عصبی می‌شود. جاسیگاری چوبی را با خشم از روی میز عسلی کنار صندلی چوبی‌اش روی سرامیک‌های سفید زمین پرت می‌کند. روکو با این حرکت وحشیانه‌اش از جا می‌‌پرد. جولین نفس عمیقی می‌کشد و با خشمی که گویا کمی فروکش کرده است می‌گوید:
- آره روکو مگه چیه؟ از اون مایکل که روزگارمون رو سیاه کرده که بهتره! خودت می‌گی نامزد من، تا کی می‌خواد زخم باندپیچی کنه و آمپول بزنه؟ تا کی می‌خواد فقط نقش یه دکتر رو توی تیم داشته باشه؟ تاتیانا... واقعاً با استعداده.
روکو با شنیدن سخنان جولین دست‌اش را روی پیشانی‌اش می‌کوبد. به چه دلیل این بشر تا این حد حواس‌پرت و گیج بود؟ چگونه در اندیشه‌اش گذشته بود که روکو درباره‌ی استعداد و توانایی‌های تاتیانا صحبت می‌کند؟ همان‌طور که کلافه دستی در گیسوان طلایی‌اش می‌کشد؛ توضیح می‌دهد:
- جولین! مگه من گفتم استعداد نداره؟ این کار پر ریسکه. می‌بینی چقدر الان سر مایکل غر می‌زنی؟ یه روز سر تاتیانا این‌طوری غرغر کنی ولت می‌کنه پشت سرش هم نگاه نمی‌کنه. البته من هم جاش باشم و نامزدم از صبح تا شب سرم غرغر کنه حتما ولش می‌کنم!
با شنیدن سخنان روکو خشم در سرتاسر بدن جولین ترشح می‌شود. لیوان مالامال از نو*شی*دنی کنار دستش را به زمین می‌کوبد و با نفس‌نفس‌هایی از خشم هزار تکه شدن‌اش و از جا پریدن روکو را نظاره می‌کند. نگاهی خشمگین به او می‌اندازد و عصبی می‌غرد:
- دیگه داری پات رو از گلیمت درازتر می‌کنی! گمشو بیرون تا پات رو قلم نکردم!
روکو همان‌طور که حیرت‌زده به جولین نگاه می‌کند آهسته به سوی درب می‌رود و اتاق را ترک می‌کند.
***
انگلیس لندن
سال دو و هزار و سه
زمان حال
کاترین کیک شکلاتی‌ای که پخته است را از فر فلزی‌اش بیرون می‌آورد و روی میز قهوه‌ای رنگ می‌گذارد‌. خامه‌ی شکلاتی را درون ماسوره‌ی شیرینی‌پزی می‌ریزد و با آن روی کیک می‌نویسد:
- به خونه خوش اومدی.
سپس نگاهی به میز چوبی رنگ مقابل‌اش می‌کند. همه‌چیز کامل و خارق‌العاده است و میز چوبی شام چو یک شاهکار به تمام معنا می‌درخشد. اردک سوخاری که دهان کاترین را آب انداخته است؛ کاپ‌کیک‌های رنگارنگ، استیک‌های لذیذ درون بشقاب، کیک شکلاتی و شمع‌هایی که دورتادور میز چیده شده‌اند. حسابی برای بازگشت دنیز تدارک دیده بود؛ به امید این‌که کمی حال او را بهتر کند. شمع‌ها فضای خانه را رمانتیک کرده و احتمالاً تماشای این صحنه‌ی زیبا و بی‌نقص برای هر کسی رضایت‌بخش بود. سرانجام زنگ درب خانه‌ی ساحلی به صدا درمی‌آید؛ کاترین با ذوق و شوق وصف‌نشدنی به سوی در می‌دود و آن را باز می‌کند. کلارا، سوفیا و دنیز مقابل تیله‌هایش در چهارچوب درب خانه ظاهر می‌شوند؛ اما او تنها دنیز را می‌بیند و باقی تصاویر برایش تار است‌. نمی‌تواند جلوی خود را بگیرد و همانند کودکی‌اش در آغو*ش دنیز می‌پرد و اشک شوق روی گونه‌هایش می‌غلتد‌. توقع دارد غرور دنیز دوباره قامت بلند کند و مسبب شود کاترین را پس بزند؛ اما برخلاف تصورات‌اش دنیز هم او را در آغو*ش می‌گیرد. گیسوان فندقی‌اش را با دلتنگی نوازش می‌کند؛ گویا برای یک بار هم که شده دلش برای خواهر کوچک‌اش تنگ شده است. همه‌چیز خوب است و کلارا هم همانند همیشه یکی از آن لبخندهای دلسوزانه و مادربزرگ‌گونه‌اش را زده است؛ اما حتی اگر دنیز خوب برخورد کند همیشه کسی است که به این صحنه‌های زیبا گند بزند. در این لحظه که گرما و صمیمیت فضای خانه را فرا گرفته است؛ سوفیا، این کار را انجام می‌دهد:
- خوب دیگه بسه این هندی‌بازی‌هاتون رو جمع کنین! انگار صد سال هم‌دیگه رو ندیدن! من گشنمه به جای این کارها یکی بره یه چیزی درست کنه!
سپس رو به دنیز می‌کند و با کلافگی غرغرهایش را ادامه می‌دهد:
- دنیز این چند روز نبودی خواهرت ما رو کچل کرد از بس گفت دنیز کجاست، دنیز فلان، دنیز بصار! الان هم یه چیزی نمی‌ده کوفت کنیم از صبح بیرونیم!
کلارا و دنیز با غرغرهای سوفیا می‌خندند و کاترین چشم‌غره‌ می‌رود‌. سوفیا همان‌طور که کلافه به کاترین، دنیز و کلارا نگاه می‌کند ناگهان انگار بوی چیزی به مشام‌اش رسیده و هوش و حواس‌اش را برده باشد با ذوق خاصی در آوایش می‌پرسد:
- این بوی چیه؟ نکنه غذاست؟
سرانجام با این سخن سوفیا حتی گره‌های ابروان قهوه‌ای کاترین هم باز می‌شوند و خنده‌ مهمان ل*ب‌های سرخ‌اش می‌شود. همان‌طور که همگی بلند بلند به سوفیای گیج می‌خندند کاترین پرخنده می‌گوید:
- مگه از قحطی اومدی دختر؟ بله غذاست! لباس‌هاتون رو عوض کنین بیاین سر میز.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر تالار نقد وکافه ژورنال+برترین مترجم و نویسنده
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,606
6,402
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
اخمی میان ابروان مشکی رنگ و پرپشت سوفیا می‌نشیند. همان‌طور که در راهروهای خانه در مقابل نگاهای حیرت‌زده‌ی کلارا، کاترین و دنیز همانند یک سگ شکاری به دنبال بوی غذا می‌رود با صدای بلند پاسخ کاترین را می‌دهد:
- لباس‌هاتون رو عوض کنین چیه؟ مگه از مدرسه اومدیم؟ من گشنمه!
این را می‌گوید و همان‌طور دنبال بوی غذا می‌رود. کلارا جلوی خنده‌اش را می‌گیرد و نیم‌نگاهی به کاترین می‌اندازد. سپس دست دنیز را می‌گیرد و با بی‌حوصلگی می‌گوید:
- راست می‌گه کاترین! دنیز هم تازه از بیمارستان اومده من هم خیلی گرسنه‌ام بیا بریم.
این را می‌گوید و همراه دنیز به سوی میز شام می‌رود. کاترین کلافه از این‌که دستورات مادرگونه‌اش اجرا نشده است پوف کلافه‌ای می‌کشد‌. همیشه می‌خواست نقش مادرش مونیکا را در خانواده‌ بازی کند؛ اما نقش یک مادر دلسوز علی‌رغم شخصیت کله‌شق و یک‌دنده‌ای که داشت در تنش لق می‌زد. این نقش بیشتر به کلارا می‌آمد؛ اما کاترین، نمی‌خواست قبول کند که هم‌زمان نمی‌تواند هم نقش یک پدرخوانده را بازی کند و هم نقش یک مادر دلسوز و کدبانو. او آفریده شده بود برای سرقت، قاچاق، قتل و تعقیب و گریز، اما کنون برای نخستین بار نمی‌توانست آن کاترین کله‌شق و خودرای را باور کند. می‌خواست چیزی جز کاترین باشد یا حتی چیزی فراتر از کاترین. او باور نداشت کاترین خورای درونی‌اش می‌تواند به اندازه‌ی کافی خود باشد و به هر بهانه‌ای می‌خواست چیزی بیش از کاترین باشد. با این حال شانه‌ای بالا می‌اندازد و دنبال دیگران به سوی میز شام راه می‌افتد. سوفیا به محض این‌که مقابل میز شام رسیده و غذاها و دسرهای لذیذ و رنگارنگ را نظاره می‌کند؛ آب از دهان‌اش راه می‌افتد و به شوخی زمزمه می‌گوید:
- چه کدبانویی شده پدرخواندمون!
این را که می‌گوید قهقهه‌ی دنیز و کلارا بلند می‌شود و لبخندی کم‌رنگ روی ل*ب‌های سرخ کاترین می‌نشیند. سوفیا نخست روی یکی از صندلی‌های چوبی می‌نشیند و با قاشق فلزی‌اش به جان کاسه‌ی آبی سوپ‌اش می‌افتد. کلارا دست دنیز را می‌گیرد و همانند خردسالان او را کنار خود می‌نشاند. در آخر کاترین نفس عمیقی می‌کشد و روی صندلی کناری سوفیا می‌نشیند. همگی مشغول صرف غذا می‌شوند و کلارا همان‌طور که تکه‌ای از اردک سوخاری را جدا کرده و در بشقاب‌اش می‌گذارد با اخمی میان ابروان قهوه‌ای‌اش می‌پرسد:
- راستی رابرت کجاست؟
کاترین درحالی که با کارد تکه‌ای از استیک لذیذ را جدا می‌کند و همراه کمی سالاد در بشقاب مشکی رنگ‌اش می‌گذارد پاسخ کلارا را می‌دهد:
- فکر کنم هنوز ساختمونه. فردا مسابقه‌ها شروع می‌شن. گفت دیروقت میاد.
کلارا زیر ل*ب آهانی می‌گوید و سکوت می‌کند. میز شام در خاموشی فرو رفته است و تنها صدای قاشق‌ها و چنگال‌ها می‌آید تا این‌که دنیز نخستین سوال خود را می‌پرسد:
- راستی سوفیا برای چی اومده؟ مگه برای قاچاق مواد مخ*در نیاز به هکر و متخصص جعل اسکناس داریم؟
کاترین با این سوال نفس عمیقی می‌کشد و به سوفیا چشم می‌دوزد. همانند باقی اوقات لبخندی روی ل*ب‌‌های سرخ‌اش نشسته است و علی‌رغم این‌که همیشه برای هر پرسشی پاسخی در آستین دارد؛ در کمال خون‌سردی یکی از آن‌ها را رو می‌کند:
- من فقط هکر و متخصص جعل اسکناس نیستم و با پنج نفر جا به جا کردن صد کیلو مواد مخ*در مطمئناً سخته. البته من و کاترین هم دلمون برای هم تنگ شده بود این هم یک بهونه شد. حالا... ناراحتی که اومدم؟
پوزخندی کنج ل*ب‌های خشک و بی‌رنگ دنیز می‌نشیند و با لحن طعنه‌آمیزی پاسخ می‌دهد:
- نه ناراحت بودن یا نبودن من که تفاوتی به حالت نداره رئیس کاترینه، فقط فکر نمی‌کردم وقتی من این حال رو دارم و آلیس مرده خواهرم به فکر دیدن همکلاسی عزیزش باشه چون دلتنگش شده!
باز هم همه‌چیز تقصیر کاترین است. سوفیا از طعنه‌ی دنیز ل*ب می‌گزد؛ اما چیزی نمی‌گوید. سکوت وحشتناکی جمع را فرا گرفته است و کلارا باز هم سعی می‌کند جو و موضوع بحث را عوض کند:
- راستی دنیز تا چهار روز آینده مسابقه‌ها تموم می‌شن و پنج روز دیگه هم حرکت می‌کنیم. میای دیگه نه؟
دنیز لبخند زهرآگین می‌زند و با تلخی تمام ل*ب به سخن یا شاید طعنه باز می‌کند:
- معلومه که میام! با پنج نفر که نمی‌تونین صد کیلو مواد مخ*در جا به جا کنید!
با این سخن‌اش جرئه‌ای از آب در دهان سوفیا می‌پرد و مسبب به سرفه افتادن‌اش می‌شود. به چه دلیل هنگامی که می‌خواست به کسی محبت و لطفی کند تنها طعنه و بدرفتاری نصیب‌اش می‌شد؟ با جلب شدن نظر دیگران به خودش، دهان‌اش را پاک می‌کند؛ از جا برمی‌خیزد و با سردی تمام در آوایش می‌گوید:
- ببخشید من یک خرده خسته‌ام باید استراحت کنم. شب خوش!
این را می‌گوید و بی هیچ سخن اضافه‌ای میز شام را ترک می‌کند. چیزی از رفتن سوفیا نمی‌گذرد که دنیز هم با لبخندی تلخ از جا برمی‌خیزد و به سوی اتاق‌اش راه می‌افتد. اخمی میان ابروان طلایی کلارا می‌نشیند؛ با دلخوری صدایش می‌کند و دنبال‌اش راه می‌افتد. باز هم کاترین می‌ماند و آن هاله‌های خاکستری رنگ! گویا جادوگری او را طلسم کرده بود که نتواند حتی چند دقیقه شاد باشد. سرش را به میز چوبی رنگ می‌کوبد و کلافه فریاد می‌زند:
- آخه چرا یک شب نمی‌تونین عین آدم‌های عادی با هم شام کوفت کنین؟
این را می‌گوید و با کلافگی از جا برمی‌خیزد‌. سردرگم است و نمی‌داند چه کند؛ اما نخست به سوی اتاق سوفیا راه می‌افتد. از هنگامی که پیشنهاد کاترین را پذیرفته بود تا کنون چیزی جز بدرفتاری‌های این گروه نصیب‌اش نشده بود. آن از خودش، آن از رابرت و این هم از دنیز! مقابل درب اتاق مهمان که می‌رسد آرام انگشت‌هایش را روی درب گردویی رنگ می‌کوبد. چند بار این کار را انجام می‌دهد؛ اما هیچ صدایی نمی‌شنود. سرانجام نفس عمیقی می‌کشد و به ناچار در را باز می‌کند‌. آهسته به داخل اتاق گام برمی‌دارد و سوفیا را می‌بیند که در اوج بی‌خیالی، مقابل پنجره سیگار می‌کشد و در حال و هوای خود غرق است. جلوتر می‌رود؛ اما سوفیا سخنی نمی‌گوید. گویا آنقدر در هپروت خود غرق شده که حتی متوجه حضور کاترین نشده است. سرانجام مقابل پنجره و صندلی چوبی رنگ او می‌رسد و دست‌اش را روی شانه‌ی او می‌گذارد. با این حرکت‌اش نظر سوفیا به او جلب می‌شود؛ اما پس از نظری کوتاه مجدداً به جهان بی‌خیالی خویش بازمی‌گردد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر تالار نقد وکافه ژورنال+برترین مترجم و نویسنده
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,606
6,402
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
کاترین نفس عمیقی می‌کشد و به او چشم می‌دوزد. هنوز به مرحله‌ای از دلخوری نرسیده بود که او را ترک کند؛ اما نگاه‌ پر شور و هیجان همیشه‌اش از فروغ افتاده بود. هر چند لحظه یک بار تیله‌های مشکی‌اش را به کاترین منتظر می‌دوخت و پس از چندی خیره شدن نگاه‌اش را می‌دزدید. سرانجام سومین نخ سیگار را تمام کرد و می‌خواست به سراغ نخ چهارم برود که صدای کاترین حرکات بدن‌اش را متوقف کرد:
- نمی‌خوای چیزی بگی‌؟
سوفیا با این سوال کاترین پوزخندی می‌زند و نخ چهارم را با فندک آبی رنگ‌اش روشن می‌کند. یعنی وقیح‌تر از این بشر هم وجود داشت؟ حتی نمی‌خواست خودش با یک عذرخواهی ساده بحث را باز کند؟ نکند انتظار عذرخواهی سوفیا را می‌کشید؟ از وقاحت او به دور نبود که بگوید در واقع مقصر اصلی این قضیه هم سوفیا است. دود سیگاری که در دهان‌اش جمع کرده بود را با حلقه‌هایی کوچک بیرون می‌دهد و با پوزخندی می‌گوید:
- من‌که حرفی ندارم. اگه حرفی برای گفتن داری بگو اگه هم نداری لطفاً از اتاقم بیرون برو. غذا رو که کوفتم کردین حداقل می‌خوام بخوابم.
با این سخن او یکی از ابروان قهوه‌ای کاترین بالا می‌پرد. کنون سوفیا او را مقصر همه‌چیز می‌دید؟ مگر او به دنیز گفته بود که از راه نیامده سوفیا را با زخم زبان‌هایش آزار دهد؟ همان‌طور که نگاه‌اش را از سوفیا می‌دزدد و تیله‌های قهوه‌ای‌اش را به زمین می‌دوزد؛ آهسته می‌گوید:
- رفتار دنیز دست من نیست سوفیا... .
این را می‌گوید؛ اما سوفیا با قهقهه‌ای بلند حرف‌اش را ناتمام می‌گذارد. گویا کاترین برایش لطیفه‌ای طنز تعریف کرده باشد؛ بلند می‌خندد. به چه دلیل این بشر تا این حد از بر گردن گرفتن تقصیرها می‌هراسید؟ همان‌طور که در مقابل نگاه گیج کاترین بلند می‌خندد؛ میان خنده‌هایش می‌گوید:
- طوری صحبت نکن‌ انگار قبل اومدن دنیز قصد جونم رو نکرده بودی کاترین! گفتم از تو ناراحت نمی‌شم چون حالت بد بود دلیل نمی‌شه از دست برادرت هم ناراحت نشم.
با این سخن سوفیا اخمی میان ابروان قهوه‌ای کاترین می‌نشیند. باز هم آن حس ترحم و دلسوزی لعنتی در دلش جوانه می‌زند. مجدداً احساس می‌کند سوفیا تنها به خاطر حال بدی که این روزها داشت درکش می‌کند و این اذیت‌اش می‌کرد. علاوه بر این برای برادرش هم ناراحت بود. یعنی سوفیا نمی‌توانست درک کند در چنین وضعیتی دنیز چه حالی دارد؟ سرانجام پس از دو دو تا چهار تا کردن در ذهن‌اش با سردی تمام، ل*ب به سخن می‌گشاید:
- اما دنیز هم حالش بده! خوبه من به خاطر حال بد اون اومدم پیش تو! من به دلسوزی تو نیازی ندارم سوفیا این رو یک بار هم بهت گفتم. اگه به خاطر دنیز نبود هیچ‌وقت پیشت نمی‌اومدم‌.
سوفیا با این حرف‌های خودخواهانه‌ی کاترین نخست لبخند ملیحی می‌زند که پس از مدتی لبخندش به یک قهقهه بدل می‌شود. چرا کاترین تنها به خودش و خانواده‌اش فکر می‌کرد؟ یعنی تنها حال دنیز بد بود؟ به اندیشه می‌کند که چرا پیشنهاد کاترین را قبول کرده است‌. مادرش در وضعیت بدی بود و او تنها به خاطر کاترین به ملاقات‌اش نرفته بود تا این رفتارها و حرف‌ها نصیب‌اش شود؟ سیگار را از پنجره بیرون می‌اندازد و از جا برمی‌خیزد. درحالی که هنوز لبخند روی ل*ب‌ های سرخ‌اش جا خوش کرده است می‌گوید:
- کاترین من نمی‌تونم به خاطر این‌که همه حالشون بده از خودم بگذرم. برادرت رسماً گفت از این‌که من توی گروه هستم ناراحته. خودت هم ظاهراً چندان از این قضیه خوشحال نیستی. پس چه بهتر که برم!
این را می‌گوید؛ از روی تخت چوبی‌اش برمی‌خیزد و از اتاق بیرون می‌رود. در که کوبیده می‌شود تازه کاترین به خود می‌آید. پس صبرش تمام شده بود. می‌‌دانست اگر سوفیا حرفی از رفتن بزند بر حرف‌اش مصمم است؛ بنابراین چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا متوجه حرف‌اش شود. به محض ورود سوفیا به پذیرایی و دویدن‌اش به سمت در ورودی توجه کلارا که طبق معمول مشغول دیدن سریال‌های درام بی‌سر‌و‌ته‌اش است به او جلب می‌شود. با حیرت از جا برمی‌خیزد و درحالی که به سوی در می‌رود؛ نگران می‌پرسد:
- هی سوفیا؟ کجا می‌ری این وقت شب؟
سوفیا اما جز یک پوزخند چیزی نثارش نمی‌کند. در گردویی خانه را بر هم می‌کوبد و به سوی خیابان‌ها روانه می‌شود. از آن طرف کاترین با دو از پله‌ها پایین می‌آید و با سرعت برق و باد، در مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی کلارا دنبال سوفیا می‌دود. درحالی که سعی می‌کند با سرعت به سوفیایی که تنها چند متر با او فاصله دارد برسد؛ التماس‌وار فریاد می‌زند:
- سوفی برگرد اشتباه کردم اصلاً!
اما سوفیا تنها لبخند می‌زند و تظاهر به نشنیدن سخنان کاترین می‌کند. کاترین اما یک‌دنده‌تر از این حرف‌ها است. سرانجام پس از مدتی دویدن موفق به گرفتن گوشه‌ای از پالتوی مشکی سوفیا می‌شود و مجبورش می‌کند بایستد. سوفیا کلافه به او نظری می‌اندازد و کاترین در مقابل نگاه بی‌حوصله‌ی او شروع به التماس می‌کند:
- برگرد سوفی، حرف می‌زنیم‌.
سوفیا که سردی تمام وجودش را فرا گرفته می‌خواهد دست کاترین را پس بزند و به راه‌اش ادامه دهد؛ اما گویا که چیزی نظرش را جلب کرده باشد؛ تیله‌های مشکی‌اش را به نقطه‌ای می‌دوزد و پس از چند لحظه کاترین را به سوی دیوار یکی از خانه‌ها پرتاب می‌کند. کاترین که از این حرکت ناگهانی سوفیا مات و مهبوت به گوشه‌ای پرتاب شده است تنها یک صدای شلیک می‌شنود و پس از آن نظاره‌گر پهلوی خون‌آلود سوفیا می‌شود. با فرود آمدن گلوله بر پهلوی سوفیا خیابان در سکوت مطلق فرو می‌رود و کاترین هراسان و شوک‌زده به صحنه‌ی مقابل‌اش نگاه می‌کند. تمام تصاویر و صداها برای مات می‌شود و نه چیزی می‌شنود و نه می‌بیند. تنها چیزی که در آخرین لحظات می‌بیند تصویر رابرت است که با دو به سوی آن‌ها می‌دود و پس از آن از حال می‌رود.
***
رویسه مسکو
زمان حال
سال دو هزار و سه
پیرمرد همان‌طور که کاغذهای روی میز کار چوبی-شیشه‌ای‌اش را بالا پایین می‌کند؛ دسته‌ی تلفن طلایی‌رنگ‌اش را برمی‌دارد و شماره‌ی راشل را می‌گیرد. بوق سوم که می‌خورد ناامید و خواستار قطع کردن تلفن می‌شود تا این‌که صدای گرم و خوش‌آواز راشل بذر امید را در دلش می‌کارد:
- بله پدر؟
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار نقد وکافه ژورنال+برترین مترجم و نویسنده
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,606
6,402
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
با شنیدن صدای دلنشین راشل لبخندی روی ل*ب‌های چروکیده‌ی پیرمرد جولان می‌دهد. سرانجام دخترش به تماس‌هایش پاسخ داده بود و او برایش خبری خوب در دست داشت. با قرار گرفتن در این موقعیت خوشایند، لحظاتی در اندیشه‌های پراکنده‌ی خود غرق می‌شود. راشل که آن طرف خط انتظار پاسخ پدرش را می‌کشد؛ با تیله‌های سبز رنگ‌اش نگاهی به ساعت طلایی رنگ‌ و گران‌قیمتی مچی‌اش می‌کند و با نفس عمیقی می‌گوید:
- پدر من پنج دقیقه‌ی دیگه کلاس‌ام شروع می‌شه. اگه کار واجبی داری بگو لطفاً.
با این سخن راشل، لبخندی روی ل*ب‌های بی‌رنگ و خشکیده‌ی پیرمرد نمایان می‌شود. کارش واجب است! خیلی هم واجب! درحالی که از هیجان و خوشنودی دست‌هایش می‌لرزد و صدایش کمی دچار لکنت شده است؛ با ذوق و شوق خاصی در آوای بم‌ و خش‌دارش می‌گوید:
- انتقام چارلز رو از اون عو*ضی گرفتم! کشتمش!
با کلماتی که در تارهای صوتی‌اش می‌پیچد ابروان نارنجی رنگ‌اش بالا می‌پرد و لبخندی مملو از شوک روی ل*ب‌های سرخ‌اش می‌آید. واقعاً پدرش انتقام چارلز را از آن قصی‌القلب لعنتی گرفته بود؟احساس می‌کرد از شدت خوشحالی میان ابرها شناور است؛ جایی میان ارض و فلک. همانطور که از شدت هیجان زبان‌اش بند آمده است زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- دارم میام!
این را می‌گوید و تلفن را قطع می‌کند. پیرمرد که بسیار از نتیجه‌ی به دست آمده خشنود شده است؛ به دنبال فراهم کردن تدارکات‌اش، برای ورود باشکوه راشل می‌رود. راشل درحالی که به سمت در ورودی سفید رنگ آموزشگاه می‌دود و از کنار میز منشی عینکی رد می‌شود؛ فریاد می‌زند:
- هلن کلاس‌های امروز من رو کنسل کن. کاری برام پیش اومده.
لبخند موذیانه‌ای روی ل*ب‌های قرمز هلن می‌آید و بدون هیچ حرفی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد. سرانجام راشل به شورلت مشکی رنگ‌اش می‌رسد؛ درب آن را باز می‌کند و به سوی دفتر کار پدرش راه می‌افتد.
***
انگلیس_لندن
سال دو هزار و سه: زمان حال؛
درحالی که اخم مهمان چهره‌اش شده است؛ چندین بار سرش را به این سو و آن سو تکان می‌دهد و سرانجام با نفس نفس از خواب می‌پرد. تیله‌های عسلی‌اش را باز می‌کند و با گیجی به پیرامون خود نگاه می‌کند. هنوز کمی خواب‌آلود است و این باعث می‌شود اطراف را کمی تار ببیند‌. نگاه‌اش که به قاب عکس‌های چوبی روی میز آرایش طوسی رنگ برخورد می‌کند؛ متوجه می‌شود روی تخت‌اش خوابیده است‌. می‌خواهد از جا برخیزد که در چوبی اتاق باز می‌شود و رابرت داخل می‌آید. با عسلی‌هایش نیم‌نگاهی به او می‌اندازد و بدون توجه به سمت کمد مشکی رنگ‌اش می‌رود. در آن را باز می‌کند و یک جعبه قرمز رنگ از آن بیرون می‌کشد. قفل جعبه را با کلید طلایی رنگی که گوشه‌ی کمد پنهان شده است می‌گشاید و کلت نقره‌ای‌اش را از آن خارج می‌کند. درحالی که به سوی درب ورودی می‌رود تا از اتاق خارج شود؛ رابرت گوشه‌‌ای از پیراهن طوسی رنگ‌اش را می‌گیرد و با حیرت ل*ب می‌زند:
- شوخی نکن کاترین! الان می‌خوای با اون کدوم قبرستونی بری؟
با این سخن رابرت بغضی گلوی کاترین را اسیر می‌کند و اشک در عسلی‌هایش جمع می‌شود. حتی نمی‌دانست کجا می‌رود. ل*ب‌های بی‌رنگ‌اش را می‌جود؛ آب دهان‌اش را قورت می‌دهد و با نجوایی آهسته و مملو از مظلومیت و لرزش صدا پاسخ می‌دهد:
- می‌‌...می‌خوام...می‌خوام ‌یک گلوله توی مغز اون عو*ضی خالی کنم و... .
نمی‌تواند ادامه دهد. برای نخستین بار اندوه بر او چیره می‌شود و سخنان‌اش را قطع می‌کند. رابرت لبخندی می‌زند و چند لحظه‌ای سکوت می‌کند؛ تا کاترین خودش را پیدا کند. سپس نفس عمیقی می‌کشد و با همان ملایمت و خونسردی همیشگی‌اش می‌گوید:
- از کجا می‌دونی کار اونه؟ هنوز که مطمئن نشدی. سوفیا هم حتی هنوز چیزی پیدا نکرده که ثابت کنه اون آلیس رو کشته.
با این سخن رابرت تمام جان کاترین از خشم آتش می‌گیرد. چرا این بشر همیشه دنبال دلیل و اثبات بود؟ هنگامی که تمام شواهد بر علیه آن عو*ضی بودند دلیل و منطق به چه دردشان می‌خورد؟ می‌خواهد دهان باز کند و تمام این توجیه‌ها را برای رابرت بیاورد که این بار رابرت می‌گوید:
- گیریم که اون آلیس رو کشته و به سوفیا هم تیر زده بود. می‌شه بهم بگی الان قصد داری کجا بری کاترین؟ اسپانیا؟ ایتالیا؟ فرانسه؟ آمریکا؟ جزیره‌ آدم‌خوارها؟ اصلاً می‌دونی کجاست کاترین؟ تنها امیدمون برای پیدا کردنش سوفیا بود که اون هم حالش بده‌. می‌خوای کجا بری کاترین؟
با این سخن رابرت کاترین کمی قانع می‌شود. واقعاً می‌خواست به کجا برود؟ حتی گمانی نداشت که کنون آن عو*ضی در کدام کشور به سر می‌برد. چه برسد به شهر و محله و خانه‌اش! حتی نمی‌دانست کنون در پاریس یا ونیز گرم تفریح است یا در آمریکا مشغول کار. هیچ چیز نمی‌دانست. پوچِ پوچ بود. رابرت بلند می‌خندد و درحالی که با عسلی‌هایش به کاترین چشم دوخته است می‌گوید:
- نه واقعاً اگه می‌دونی کجاست بگو با هم بریم! کاترین انقدر عجول نباش!
سپس دست در جیب شلوار آبی رنگ و راه‌راه‌اش می‌کند و جعبه‌ی سیگارش را از آن بیرون می‌آورد. کاترین همان‌طور که به رابرت بیخیال نگاه می‌کند با حرص و نگرانی خاصی در آوایش ل*ب می‌زند:
- اما اون آلیس رو کشت! همین الان به سوفیا تیر زد. می‌گی دست روی دست بذارم؟ عجله نکنم؟
رابرت با سخنان ناپخته‌ی کاترین کلافه می‌شود و چشم‌غره‌ای می‌رود. چرا کاترین نمی‌توانست بدون عجله و با استفاده از سیاست کارهایش را پیش ببرد؟ همیشه با عجله و رفتارهای ناپخته‌اش کارها را خر*اب می‌کرد و با سیاست‌های پیچیده‌ی رابرت هم که هیچ آشنایی‌ای نداشت. رابرت نفس عمیقی می‌کشد و این بار نه با ملایمت بلکه با بی‌حوصلگی می‌گوید:
- تو هم آدم می‌کشی کاترین. تازه جدیداً یک آپشنی پیدا کردی که با کوچک‌ترین هیجان و خون و خون‌ریزی‌ای غش می‌کنی بعد می‌خوای بری طرف رو سوراخ سوراخ کنی؟ من موندم تو چطور همون یک نوچه رو هم با اتفاقی که تازگی‌ها برات افتاده کشتی!
با این سخن رابرت یکی از ابروهای کاترین بالا می‌پرد و اخم می‌کند. یعنی او داشت کاترین را با آن عو*ضی مقایسه می‌کرد؟ اصلاً مگر قابل مقایسه بودند؟ با اشکی که سبب شده چشمان‌اش کمی تار ببیند؛ بغض‌آلود می‌پرسد:
- به نظرت دلیل آدم‌کشی من با اون یکیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر تالار نقد وکافه ژورنال+برترین مترجم و نویسنده
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,606
6,402
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
با این حرف کاترین، رابرت بلند قهقهه می‌زند. هنوز هم پس از پانزده سال دنبال مقصر می‌گشت. او واقعاً بچه بود. درحالی که کامی از سیگار می‌گیرد و آن را درون سطل آشغال سرمه‌ای رنگ گوشه‌ی اتاق می‌اندازد؛ به سوی کاترین می‌رود. صورت‌اش کاملاً مماس اوست و گرمای نفس‌ نفس‌های عصبی‌اش، صورت‌اش را قلقلک می‌دهد. همان‌طور که با لبخندش دندان‌های خرگوشی‌اش را نمایان کرده است؛ هیستریک می‌خندد و می‌گوید:
- کاترین! همون‌قدر که دلایل اون برای من‌ و تو مضحکه، دلایل ما هم برای اون مضحکه. اون الان مثل تو هست هم دوست داره پدرخوانده باشه هم فرشته‌ی نجات! در خیال خودش هم یک آدم خیلی مظلومه که تو حقش رو ازش گرفتی.
نگاه کاترین با حرف‌های او رنگ حیرت می‌گیرد. همان‌طور که نخ هشتم از سیگارهایش را روشن می‌کند به حیرت‌زدگی کاترین می‌خندد. دودهای سیگار را بیرون می‌دهد و درحالی که عسلی‌هایش را ریز کرده است صحبت‌هایش را ادامه می‌دهد:
- مطمئن باش حتی اون عو*ضی هم وقتی می‌خواسته جوراب بدزده، قاچاق مواد مخ*در بکنه یا حتی آدم بکشه یک روز صبح آفتابی از خواب بیدار نشده و وقتی صبحونه نیمرو خورد به سرش بزنه آدم بکشه! هر کسی دلایل خودش رو داره.
هنگامی که حرف‌هایش پایان می‌یابد ابروان قهوه‌ای کاترین در هم می‌رود. چرا نمی‌توانست صحبت‌های رابرت را درک کند؟ علاوه بر آن داشت از آن مردک لعنتی دفاع می‌کرد و این کاترین را بیشتر آزار می‌داد. علی‌رغم این‌که دیده بود او چه بلایی سر آلیس و سوفیا آورده است؛ کنون چگونه از او دفاع می‌کرد؟ رابرت نیم‌نگاهی به کاترین اخم‌آلود می‌اندازد و با نظاره‌ی چهره‌اش می‌فهمد که قانع نشده است. نفس عمیقی می‌کشد‌. دست‌هایش را آهسته روی شانه‌های کاترین می‌گذارد و کلافه می‌گوید:
- کاترین! ما نمی‌تونیم هم رابین هود باشیم هم پدرخوانده! رابین هود رابین هوده خلافکار هم خلافکاره! دولت با دیدن اون عو*ضی دستگیرش می‌کنه و دلایلش هم برای انجام خلاف هیچ اهمیتی براشون نداره. اما ما خودمون هم به هر دلیلی داریم کارهای اون رو انجام می‌دیم! من نمی‌خوام ازش دفاع کنم ولی حداقل به خودت دروغ نگو که آره من رابین هودم و به دلیل کارهای اون این کارها رو انجام می‌دم!
سعی می‌کند به بهترین شکل ممکن منظورش را بفهماند؛ اما کاترین سرتق‌تر از این حرف‌ها است که با سخنان او قانع شود. با این حال دیگر نمی‌خواهد درباره‌ی این قضیه با رابرت صحبتی داشته باشد. به یک‌باره ذهن‌اش سمت سوفیا می‌رود و مجدداً آن صحنه‌های آزاردهنده در ذهن‌اش جان می‌گیرند. چند بار سرش را به این سو و آن سو تکان می‌دهد و با صدای گرفته‌ای می‌پرسد:
- سوفیا حالش چطوره؟
با این سوال او رابرت پوزخندی می‌زند. چه عجب که او یاد سوفیا افتاده است! نفس عمیقی می‌کشد؛ دکمه‌های کت سرمه‌ای رنگ‌اش را می‌بندد و دست‌به‌سینه می‌شود. همان‌طور که از پنجره به هوای طوفانی بیرون نگاه می‌کند؛ شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- چون گلوله خورده نمی‌‌تونیم بیمارستان ببریمش و مشکوکه. کلارا گلوله رو از تنش درآورده و پهلوش رو هم پانسمان کرده. حالش خوبه فقط به خاطر خون‌ریزی یک‌خرده تب داره.
با شنیدن نام کلارا ناخودآگاه لبخندی می‌زند. چه عجب که مهارت‌های پزشکی خواهرش جایی به دردشان خورده بود. تا آن‌جایی که یادش می‌آمد برخلاف او و سوفیا، کلارا دختر درس‌خوانی بود که در مدرسه‌ به هیچ‌چیز جز درس فکر نمی‌کرد. به محض این‌که از مدرسه فارغ‌التحصیل به دانشگاه رفت و پزشکی خواند؛ اما نمی‌دانست خواهر کوچک‌ترش چه خواب‌هایی برایش دیده است. کنون به دلیل عدم علاقه‌اش به تیراندازی کاترین کارهایی مثل احیا و به ندرت مدیریت را به او می‌سپارد. نیم‌نگاهی به رابرت می‌اندازد و بعد عسلی‌هایش را به زمین می‌دوزد. می‌دانست که هفتاد درصد این قضیه تقصیر اوست و جای حیرت ندارد که سوفیا خواستار ملاقات او نباشد. با این حال با صدای گرفته‌ای درخواست‌اش را بیان می‌کند:
- می‌خوام ببینمش.
رابرت با شنیدن درخواست کاترین هیستریک می‌خندد. چگونه این حجم از وقاحت در یک انسان جا شده بود؟ حداقل دنیز پس از شنیدن خبر گلوله خو*ردن سوفیا خودش را در اتاق حبس کرده بود و با هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. شاید هم کاترین خودش را مقصر نمی‌دانست. او لجبازتر از این‌ها بود که بخواهد تقصیری را گردن بگیرد. احتمالاً او هنوز هم در خیالات‌اش خود را رابین هودی تصور می‌کرد که نگران رفیق عزیزدردانه‌اش است. منطق کاترین با باقی انسان‌ها بسیار تفاوت داشت و یکی از این تفاوت‌ها این بود که او فکر می‌کرد تنها حرف و نظری که درست است متعلق به اوست. هیچ‌گاه برای کارهایی که انجام می‌داد عذاب وجدانی نمی‌گرفت و با دلایل یا شاید هم دروغ‌هایش، خود را رابین هود تصور می‌کرد. رابرت رویش را به سوی او برمی‌گرداند و عصبی می‌گوید:
- فکر نکنم اون بخواد تو رو ببین‌... .
ابروهای کاترین با این حرف او در هم می‌رود و عصبی حرف‌اش را قطع می‌کند:
- از تو اجازه نگرفتم رابرت، تو هم کسی نیستی که برای من تعیین تکلیف کنی!
این را می‌گوید و از اتاق بیرون می‌رود.
***
روسیه_مسکو
سال دو هزار و سه: زمان حال؛
راشل پس از پنج دقیقه مقابل دفتر کار‌ پدرش می‌رسد و از ماشین‌اش پیاده می‌شود. جلوی درب طلایی رنگ که می‌رسد؛ زنگ ورودی را می‌فشارد و پس از چند ثانیه انتظار در باز می‌شود. داخل می‌رود و سوار آسانسور می‌شود. به طبقه‌ی اول که می‌رسد درب آسانسور باز می‌شود و پیرمرد به استقبال‌اش می‌آید. پس از در آغو*ش گرفتنی طولانی، نگاه تحسین‌آمیز و پر محبتی به راشل می‌اندازد و می‌گوید:
- خوش اومدی!
راشل لبخندی متواضع می‌زند و سرش را به نشانه‌ی تشکر تکان می‌دهد. پیرمرد درحالی که صورت‌اش بشاش شده است و در اوج خوشنودی به سر می‌برد؛ با اشاره‌ای به دو صندلی مشکی رنگی که مقابل میز کار شیشه‌ای‌اش قرار گرفته است؛ به دختر عزیزدردانه‌اش می‌گوید:
- بشین عزیزم.
راشل با لبخندی روی صندلی می‌نشیند و چین‌های پیراهن سبز رنگ و بلندش را که تا پایین زانویش است صاف می‌کند. پیرمرد نیز روی صندلی‌اش می‌نشیند و تلفن طلایی رنگ را جلو می‌آورد. پس از چند بوق هنگامی که یکی از کارمندهایش پاسخ می‌دهد می‌گوید:
- ساردین بیا بالا. اون فیلم‌ها رو هم بیار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر تالار نقد وکافه ژورنال+برترین مترجم و نویسنده
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,606
6,402
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
چند دقیقه‌ی بعد تقه‌ای به در چوبی دفتر کار می‌خورد و پیرمرد همان‌طور لبخند به ل*ب اجازه‌ی ورود را صادر می‌کند. چیزی نمی‌گذرد که قامت بلند و دو متری ساردین همراه با یک دوربین در دست راست‌اش کنار پیرمرد نمایان می‌شود. پیرمرد لبخندی می‌زند و با رضایت خاصی دوربین را از دست ساردین می‌قاپد. بالافاصله داخل ویدئوها می‌رود و تنها ویدئویی که داخل آلبوم است را پخش می‌کند‌. با دقت چشمان عسلی و عقاب‌گون‌اش را به تصاویر می‌دوزد و می‌خواهد آن تصاویر آرامش‌بخش را به راشل هم نشان دهد؛ که با نظاره‌ی چیزی غیرمنتظره ابروان‌ سفید رنگ‌اش در هم می‌رود. نگاهی عصبی به ساردین می‌اندازد؛ دستی میان زلف‌های آشفته‌اش می‌کشد و با اخم و دندان‌ قروچه‌ای حرص‌آمیز می‌پرسد:
- این چیه؟
با این حرف پیرمرد ابروهای مشکی رنگ ساردین در هم می‌رود و از هراس در چشمان قهوه‌ای فروغی جان می‌گیرد. با دستان لرزان‌اش دوربین را از پیرمرد می‌گیرد و فیلم را به عقب بازمی‌گرداند. دو بار با دقت تمام فیلم‌ها را تماشا می‌کند؛ اما هیچ اشتباهی در آن‌ها نمی‌یابد. پس از سومین بار تماشا کردن کلافه می‌شود؛ آب دهان‌اش را قورت می‌دهد و با صدای لرزانی می‌پرسد:
- چه چیزی اشتباه هست قربان؟!
پیرمرد با شنیدن این حرف، در مقابل نگاه هراسان ساردین و حیرت‌آمیز راشل قهقهه‌ای عصبی سر می‌دهد؛ که این آن‌ها را بیشتر می‌ترساند. یک نخ سیگار از پاکت طلایی رنگ روی میز شیشه‌ای مقابل‌شان بیرون می‌کشد و با خنده‌ای هیستریک، عصبی فریاد می‌زند:
- هیچی دیگه! باید به روزنامه‌ها زنگ بزنم بگم سرتیتر اول خبرهاشون بنویسن بزرگترین و پرسابقه‌ترین پدرخوانده‌ی روسیه دور خودش یه مشت عقب‌مونده جمع کرده!
سپس نفس عمیقی می‌کشد و کلافه دست در جیب راست کت‌اش می‌کند‌. از پاکت کاهی رنگ درون آن، یک عکس بیرون می‌کشد و درحالی که آن را مقابل ساردین می‌گیرد؛ با نفس نفس‌های پرخاش‌گرش می‌پرسد:
- این دقیقاً کجاش شبیه اونی هست که شما زدین؟! حالا خوبه اون یکی سوپرمن شده این عو*ضی رو نجات بده و شما با کشتنش گفتین خب دیگه ما یکی رو کشتیم حالا فرق نداره صاحب مغازه‌ی سر کوچه کناری‌شون باشه یا اون عو*ضی! اصلاً همون رو می‌‌کشتین می‌گفتم یه عقلی توی کله‌ی پوکتون هست! کی با یه گلوله توی پهلوش مرده؟!
میان فریادها و تشرهای پیرمرد، راشل با کنجکاوی و حیرت خاصی چشمان‌ سبز رنگ‌اش را به عکسی که در دست پیرمرد است می‌دوزد؛ اما پس از نظاره‌ی آن‌ها آرزویی در دلش جوانه می‌زند که ای‌کاش هرگز به آن عکس نگاه نمی‌کرد. این‌که همان کابوس لعنتی بود! چگونه پدرش توانسته بود مسئله‌ای با این اهمیت را آن هم مدت طولانی‌ای همانند کنون مخفی کند؟ یعنی راشل حق‌اش نبود درباره‌ی مهم‌ترین پدیده‌ای که در زندگی‌اش رخ داده است؛ اندکی بداند؟ چشمان پر از اشک‌اش را از عکس‌ها می‌گیرد و به پیرمرد می‌دوزد. آرام و با ضعف از جا برمی‌خیزد و با صدای لرزانی و پر لکنتی می‌گوید:
- چط‌... چطو... چطور... تونست... تونستی این... این همه مدت ازم مخفی‌اش کنی؟! چطور... چطور تونستی؟!
با شنیدن این حرف راشل رنگ از رخسار پیرمرد می‌پرد و عسلی‌هایش را به او می‌دوزد. چگونه همین حماقتی انجام و عکس را مقابل راشل به ساردین نشان داده بود؟ نفس عمیقی می‌کشد و با کلافگی می‌گوید:
- دخترم توضیح می‌دم، می‌خواستم توضیح بدم... .
این را می‌گوید؛ اما راشلی که دارد خشمگین نفس نفس می‌زند؛ با صدای لرزان و پر بغض‌اش، حرف‌اش را ناتمام می‌گذارد:
- توضیح میدی؟! شوخی‌ات گرفته؟! توضیح بدی که تقصیرها رو از گردن خودت برداری؟! دیگه نه توضیح می‌خوام نه هیچ‌چیز دیگه! هیچ‌چیز نمی‌خوام!
این را می‌گوید؛ کیف مشکی رنگ‌اش را از روی صندلی برمی‌دارد و دوان دوان از دفتر کار بیرون می‌رود. پیرمرد پوف کلافه‌ای می‌کشد. می‌خواهد به دنبال راشل برود؛ اما آن‌قدر شرمنده است که حتی حرفی برای گفتن ندارد. پس از مدتی سکوت، ساردین نگاه‌اش را به پارکت‌های چوبی دفتر کار می‌دوزد و با خجالت و اضطراب خاصی می‌پرسد:
- قربان؟! پاداش... پاداش ما چی می‌شه؟!
با این حرف، پیرمرد سرش را بالا می‌گیرد و با پرخاش خاصی در عسلی‌هایش به ساردین چشم می‌دوزد. کلت نقره‌ای‌ رنگ‌اش را از روی میز برمی‌دارد و با نشانه‌ گرفتن‌اش به سمت ساردین فریاد می‌زند:
- برای پاداش یه گلوله توی مغز پوکت خالی کنم یا دو تا؟! یا شاید هم هو*س سرنوشتی مثل اون تک‌تیرانداز لعنتی کردی و می‌خوای سرت رو ببرم و بذارم روی سینه‌ات؟!
ساردین با شنیدن حرف‌های پیرمرد هراسان دستان لرزان‌اش را بالا می‌گیرد. چرا در این شرایط چنین سوال احمقانه‌ای پرسیده بود؟ درحالی که فک‌اش از شدت هراس می‌لرزد؛ پر لکنت می‌گوید:
- قربان... غلط... غلط کردم!
پیرمرد با این حرف او هیستریک می‌خندد. پس از این همه آشوب تازه کنون به غلط کردن‌اش پی برده بود؟ نخ دوم سیگار را از پاکت طلایی رنگ بیرون می‌کشد و هم‌زمان با روشن کردن‌اش فریاد می‌زند:
- گمشو برو بیرون!
با شنیدن این حرف ساردین، گویا از حبس ابد عفو شده باشد در اتاق را باز می‌کند و بیرون می‌دود. با رفتن او پیرمرد سرش را به میز شیشه‌ای می‌کوبد و قبل از غلتیدن اشک روی گونه‌اش، عسلی‌هایش را می‌بندد.
***
انگلیس لندن
سال دو هزار و سه
زمان حال
کاترین هراسان، آب‌ دهان‌اش را قورت می‌دهد و دو دل مشت‌اش را به در چوبی اتاق می‌کوبد. بدون گرفتن اجازه‌ای در را باز می‌کند و داخل می‌رود. با دیدن سوفیای رنگ‌پریده و خون‌آلودی که کلارا درحال مداوایش است؛ دست سرد و سفیدش را جلوی دهان‌اش می‌گیرد و اشک روی گونه‌های سرخ‌اش می‌غلتد. سوفیا، سوفیایی که تا چند لحظه قبل با حالتی پرخاش‌گرانه سرش داد و بیداد می‌کرد و قصد جان‌اش را کرده بود؛ کنون به خاطر او به این حال روز افتاده بود؟ چرا این بشر این‌گونه زجرش می‌داد؟ به جای مشت کوبیدن بر دهان و ریختن دندان‌هایش، عذاب وجدان را به جانش می‌انداخت؟ چگونه با لطف و محبت انسان‌ها را زجرکش می‌کرد؟ آهسته جلو می‌رود و مقابل تخت می‌ایستد. پس از چند لحظه توجه کلارا و سوفیا به او جلب می‌شود و با نگاه‌هایشان آب دهان‌اش را قورت می‌دهد. سوفیا درحالی که با دیدن او لبخندی روی ل*ب‌های بی‌رنگ‌اش می‌آید؛ با آرامش خاصی در آوایش می‌پرسد:
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر تالار نقد وکافه ژورنال+برترین مترجم و نویسنده
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,606
6,402
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
با حرف سوفیا، کاترین نگاه خجالت‌زده‌اش را به زمین می‌دوزد. چه می‌گفت؟ می‌پرسید چرا نجات‌ام دادی تا عذاب وجدان رهایم نکند؟ وقیح‌ و یک‌دنده‌تر از این حرف‌ها بود که زبان‌اش به عذرخواهی بچرخد. سوفیا همان‌طور لبخندزنان نگاه‌اش می‌کند و چقدر لبخندش آزاردهنده‌ است. دندان‌قروچه‌ای می‌کند و با صدای گرفته‌ای پاسخ می‌دهد:
- باید با هم حرف بزنیم.
با این حرف او یکی از ابروهای مشکی سوفیا بالا می‌پرد. می‌خواست با او حرف بزند؟ آخرین باری که به یاد می‌آورد کاترین این درخواست را کرده باشد؛ به کام مرگ کشیده شده بود و کنون باید این درخواست او را می‌پذیرفت؟ می‌توانست بگوید آن‌قدر از کاترین دلخور بود که کمی از نجات دادن‌اش احساس پشیمانی داشت. حتی کنون چشم‌اش آب نمی‌خورد که او برای عذرخواهی آمده باشد و چندان هم جان بحث کردن نداشت. با این حال تیله‌های مشکی‌اش را به کلارا می‌دوزد و با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
- لطفاً چند لحظه بیرون باش کلارا.
با این امر سوفیا ابروی قهوه‌ای کلارا بالا می‌پرد. چرا سوفیا هنوز درخواست صحبت کردن با خواهر دیوانه‌ی او را می‌پذیرفت؟ درحالی که کمی حیرت در آوایش جا خوش کرده است با تکان دادن سرش می‌گوید:
- کارم هنوز تموم نشده. ممکنه زخمت عفونت کنه... .
می‌خواهد ادامه‌ی بهانه‌هایش را سر هم کند که صورت سوفیا پوکر می‌شود و بهانه‌هایش را با آوای کلافه و بی‌حوصله‌ای قطع می‌کند:
- شاید من بخوام بمیرم! تو که نمی‌تونی به زور خوبم کنی خانم دکتر! حالا لطفاً گمشو برو بیرون!
با این‌که هیچ ملایمتی در لحن سوفیا وجود ندارد؛ کلارا می‌خواهد باز هم اصرار کند؛ اما با نشان دادن علامت هیس و اشاره به درب ورودی از جانب سوفیا ساکت می‌شود. به ناچار سرش را پایین می‌اندازد و از اتاق خارج می‌شود‌. سوفیا نگاه‌اش را از کاترین می‌گیرد و با خشم و حرص خاصی ملحفه‌ی یاسی رنگ تخت را با انگشتان‌اش مچاله می‌کند. همان‌طور که منظره‌ی بیرون از پنجره‌ی دورطلایی اتاق را نگاه می‌کند با سردی خاصی در آوایش می‌پرسد:
- چی‌کار داری؟ از جونم چی می‌خوای کاترین؟! الان می‌خوای ازم بپرسی چرا به خواهرت گفتم گمشو برو بیرون نه؟!
کاترین هنوز نگاه خجالت‌زده‌اش را به زمین دوخته است و هیچ چیز برای گفتن ندارد. شاید اگر کلمه‌ای برای گفتن داشت از خجالت طعنه‌های سوفیا درمی‌آمد؛ اما کنون پوچِ پوچ بود. سرانجام نگاه‌اش را از زمین می‌گیرد و جسارت نگاه کردن در چشمان مشکی رنگ و دلخور سوفیا را به دست می‌آورد. بسیار آهسته روی تخت می‌نشیند و آب دهان‌اش را قورت می‌دهد. همان‌طور که به درب گردویی رنگ اتاق نگاه می‌کند تا با سوفیا چشم در چشم نشود؛ بسیار آهسته و یا لحنی پر از بغض ل*ب می‌زند:
- من... من متأسفم... بابت همه چیز... .
با عذرخواهی‌اش قهقهه‌ی سوفیا بلند می‌شود و آوایش را قطع می‌کند. باورش نمی‌شود که توانسته از کاترین یک عذرخواهی بگیرد. شاید می‌توانست بگوید درد حرف‌ها، تهدیدها و حتی گلوله‌ای که به پهلویش خورده بود، با این شش واژه‌ی لکنت‌آمیز کاترین مداوا شده است و دیگر دردی احساس نمی‌کند. همان‌طور که در مقابل نگاه گیج کاترین قهقهه‌ می‌زند با صدایی نسبتاً بلند می‌گوید:
- این شش کلمه معجزه‌آسا هستن! خیلی سخت بود نه؟!
با این سخن سوفیا ل*ب‌های کاترین می‌لرزد و قطره اشکی روی گونه‌اش می‌غلتد. خوب می‌داند دختر رک و صادقی همانند سوفیا تا از کسی تنفر نداشته باشد به طعنه روی نمی‌آورد. یعنی کنون از او تا این حد تنفر داشت که برایش از نیش و کنایه استفاده می‌کرد‌؟ چند دقیقه‌ای در خاموشی خود غرق است و باز آن هاله‌های خاکستری محاصره‌اش کرده‌اند؛ که با آوای بغض‌آلود سوفیا که با خنده‌های دروغین پوشانده شده است به خود می‌آید:
- قبل‌ها فکر می‌کردم تو یه دختر معصوم و مظلوم هستی که منطق خاص خودش رو داره. فکر می‌کردم برای کارهات پیش خودت یه دلیل منطقی داری مثل خودم! برای همین وقتی فهمیدم به کمک‌ام نیاز داری از مادرم که اون حال و روز رو داشت گذشتم و با تو اومدم ولی... ‌.
به این‌جا که می‌رسد بغض سخنان دردناک‌اش را در گلویش حبس می‌کند و اشکی روی گونه‌های رنگ‌پریده‌اش می‌غلتد. همان‌طور که اشک‌ها همانند باران روی شیشه از گونه‌هایش سرازیر می‌شود آب دهان‌اش را قورت می‌دهد و با لبخندی تلخ روی ل*ب‌های بی‌رنگ‌اش ل*ب می‌زند:
- ولی الان فهمیدم تو یه شی*طان بی‌رحم و بی‌منطق هستی کاترین! کسی که یه کینه به دل گرفته و به خاطر اون داره همه‌ی چیزهای اطراف‌اش را خر*اب می‌کنه. بدون هیچ دلیلی جز این‌که انتقام بگیره. ولی خودش متوجه نیست که یه شیطانه! اون فکر می‌کنه یه فرشته هست که فقط خودش درد رو احساس می‌کنه! هیچ آدمی هم براش مهم نیست.
این‌ها را می‌گوید و کاترین همان‌طور که اشک‌ها دیدش را تار کرده است نفس نفس می‌زند. گویا آن‌قدر از حقایق زندگی و شخصیت‌ حقیقی‌اش می‌هراسد که حتی از تحمل توصیف آن عاجز است. سوفیا، اما بی هیچ رحمی با گریه‌ی او لبخندی میان اشک‌هایش می‌زند و ادامه می‌دهد:
- پشیمون‌ام که نجاتت دادم کاترین! پشیمونم که وقتی اون تک‌تیر‌انداز رو بالا یکی از خونه‌ها دیدم پرتت کردم اون طرف تا یه گلوله توی مغزت خالی نشه و همه از دستت راحت بشن‌! من یه شی*طان رو نجات دادم می‌فهمی؟ یه شی*طان که تظاهر به فرشته بودن می‌کنه!
با جملات آخر گریه‌اش شدت می‌گیرد و نفس نفس می‌زند. حال و روزش با کاترین یکی است؛ اما کرورها تفاوت میان دلیل حال بدشان وجود دارد. جعبه دستمال کاغذی طلایی رنگ را از میز کنار تخت به سمت خودش می‌کشد و با یکی از آن‌ها صورت اشک‌آلودش را پاک می‌کند. چند نفس عمیق می‌کشد و سپس زمانی که توان سخن گفتن می‌یابد ادامه می‌دهد:
- گفتم ازت ناراحت نمی‌شم چون وضعیت بدی داری. ولی یه عذرخواهی ساده چی‌کار داشت؟ چرا هیچوقت دوست نداری اشتباهاتت رو قبول کنی کاترین... .
همچنان دلش به رحم نمی‌آید و می‌خواهد با بی‌رحمی تمام به ادامه‌ی سخنان‌اش بپردازد تا این‌که آوایش با صدای بغض‌آلود و گرفته‌ی کاترین قطع می‌شود:
- شما چرا می‌خواین من رو مقصر همه‌چیز جلوه بدین؟! شما چرا از من توی ذهنتون یه شی*طان بی‌منطق ساختین که فقط می‌خواد انتقام بگیره؟! چرا یه لحظه هم به این فکر نمی‌کنی که شی*طان‌ها هم احساسات دارن؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر تالار نقد وکافه ژورنال+برترین مترجم و نویسنده
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
نویسنده رسمی
شاعر انجمن
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,606
6,402
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
این را می‌گوید و باز قهقهه‌ی سوفیا بلند می‌شود. چه اندیشه‌هایی در ذهن این بشر می‌گذشت؟ دست‌اش را روی میز عسلی رنگ کنار تخت می‌چرخاند و کلت نقره‌ای رنگ‌اش را از روی آن برمی‌دارد. با این‌که حال چندان مناسبی ندارد؛ اما تا جای ممکن کلت را محکم در دست گرفته و به سوی کاترین نشانه می‌گیرد. آب دهان‌اش را قورت می‌دهد و درحالی که با انگشت دست دیگرش اشکی که روی گونه‌اش می‌غلتد را پاک می‌کند با صدای نسبتاً بلندی می‌گوید:
- تموم این چند هفته رو به همین‌ها فکر می‌کردم که هیچی بهت نگفتم کاترین. دیگه خسته شدم، برو بیرون نه حال بحث کردن دارم نه جونش رو‌. ممکنه به جای گفتن کلمه‌ی بعدی یه گلوله توی مغزت خالی کنم.

با جملات‌اش سرانجام کاترین از رو می‌رود. با نفس عمیقی از روی تخت چوبی بلند می‌شود و به سوی در گردویی رنگ گام برمی‌دارد. در را با نومیدی خاصی پشت سرش می‌بندد و به سوی پله‌ها قدم برمی‌دارد تا به اتاق‌اش در طبقه‌ی بالا برود. کلارا به محض بیرون آمدن‌اش بی‌اعتنا به حال و روزی که دارد؛ به اتاق سوفیا می‌رود و به کارش ادامه می‌دهد. در این میان تنها رابرت که مشغول خو*ردن باقی‌مانده اردک سوخاری است متوجه حال کاترین می‌شود. از پشت میز غذاخوری مشکی رنگ بلند می‌شود و روی پله‌های پبچ در پیچ و سفید رنگ به دنبال‌اش می‌دود. همان‌طور که در تعقیب و گریز هستند؛ عاقبت کاترین به اتاق‌اش می‌رسد و در را پشت سرش قفل می‌کند. رابرت نفس عمیقی از لجبازی او می‌کشد و همان‌طور که با مشت‌های مردانه‌اش به در چوبی اتاق می‌کوبد با کلافگی می‌گوید:
- چرا مثل بچه کوچولوها در رو قفل کردی و قهر کردی؟ مگه نگفتم نرو؟ اون الان خون به مغزش نمی‌رسه تو هم رفتی روی اعصاب‌‌اش راه بری خوب همین می‌شه دیگه.
کاترین اما توجهی به داد و فریادهای رابرت نمی‌کند. در اوج بیخیالی به سوی یخچال سیاه رنگ گوشه‌ی اتاق‌اش می‌رود و سه بطری از نو*شی*دنی‌هایش را بیرون می‌کشد. آن‌ها را روی میز ردیف می‌کند و پس از گشودن درشان جام طلایی‌اش را روی میز می‌گذارد و با فاصله‌ای یک دقیقه‌ای آن را پر می‌کند و سر می‌کشد. پس از سی دقیقه درحالی که زلف‌‌های فندقی‌اش بسیار آشفته روی صورت خسته‌اش ریخته است به بطری‌های خالی نگاه می‌کند. با گیجی و خستگی روی زمین به سوی تخت‌ خواب چوبی‌اش می‌رود و با انداختن خود روی آن روتختی خاکستری رنگ‌اش را مچاله می‌کند. همان‌طور که گیج در هپروت خود غرق شده است سرانجام پلک‌هایش گرم می‌شود و به خواب فرو می‌رود.
***
سرش را به این طرف و آن طرف می‌چرخاند. غرق سردی روی پیشانی‌اش نشسته است و گویا باز کابوس می‌بیند. کابوس‌هایی که کنون پانزده سال می‌شود که با خود حمل‌شان می‌کند. سرانجام با نفس نفس از خواب می‌پرد و دستش را روی قلب‌اش می‌گذارد. با گیجی به ساعت مچی‌اش نگاه می‌کند و بسیار تار عقربه بزرگ را روی سه و عقربه کوچک را روی دوازده می‌بیند. تنها نیم ساعت خوابیده بود و کنون سه نصف شب است‌. درحالی که هنوز اثر گیجی چند دقیقه قبل را دارد و سردرد وحشتناکی نیز به آن افزوده شده است به سوی در اتاق‌اش می‌رود و قفل آن را باز می‌کند. بسیار آرام از پله‌ها پایین می‌آید و مقابل در ورودی می‌ایستد. کمی سرگیجه دارد و به دشواری راه می‌رود. پس از کمی مکث درب ورودی را باز می‌کند و به بیرون از خانه قدم برمی‌‌دارد. دیوارهای خاکستری خانه‌شان را دور می‌زند و به سوی ساحل می‌رود. نخستین گام را که برمی‌دارد کف پای برهنه‌اش در شن‌ها فرو می‌رود و دامن مشکی پیراهن بلندش کمی کثیف می‌شود. پاهایش را بسیار آرام و نرم روی شن‌ها می‌کشد و جلو و جلوتر می‌رود. پس از مدتی گام برداشتن روی شن‌های خشک ساحل به شن‌های مرطوب و گل‌مانند می‌رسد که این نشان از نزدیک شدن به دریا می‌دهد. لبخندی روی ل*ب‌های بی‌رنگ‌اش می‌آید و جلوتر می‌رود. تقریبا نوازش آب را روی پاهایش احساس می‌کند و این مسبب خوشنودی بیشتری در او می‌شود‌. با این حال انگار هنوز راضی نشده است و جلو و جلوتر می‌رود. پیراهن‌اش در آب خیس شده و به تنش چسبیده است. زلف‌های آشفته‌اش را هم خیس و پریشان دور گردن‌اش ریخته است و همان‌طور در آب دریا به جلو گام برمی‌دارد. پس از چند دقیقه آب تا دهان‌اش می‌آید و اگر با این حال و روز کمی جلوتر برود؛ احتمالاً غرق می‌شود و به مراد دل خویش می‌رسد. همان‌طور که با لبخند به گام برداشتن‌اش ادامه می‌دهد و سرش تا نیمه‌ زیر آب است؛ سرانجام با حلقه شدن دست‌هایی پر زور دور کمرش از حرکت می‌ایستد. با کلافگی به عقب رو برمی‌گرداند و رابرت را می‌بیند که پوکر نگاه‌اش می‌کند. هیچ‌چیز نمی‌گوید؛ تا این‌که رابرت درحالی که سعی دارد دهان‌اش را بالا آب نگه‌دارد کلافه می‌پرسد:
- این‌جا چی‌کار می‌کنی کاترین؟!
با این سوال‌اش قهقهه می‌زند. گویا به نظرش این سوال با نظاره‌ی حال و روزش و اتفاقات امشب بسیار مضحک به نظر می‌رسد. درحالی که نمی‌تواند جلوی قهقهه و خنده‌هایش را بگیرد با لودگی زمزمه می‌کند:
- سوفیا هم ولم کرد... گفت‌‌... گفت تو... .
به این‌جا که می‌رسد خنده‌اش شدت می‌گیرد و رابرت پوکرتر از قبل می‌شود. درحالی که از سرما دندان‌های مرواریدگون‌اش به یک‌دیگر برخورد می‌کند‌ با حالتی میان خنده و گریه ادامه می‌دهد:
- گفت تو یه شی*طان بی‌منطقی! اون هم من رو ول کرد راب... هیچکس رو ندارم! هیچکس! اصلاً می‌خوام از دریا برم جزیره آدم‌خوارها و... و اون مردک رو بکشم. بذار برم راب... بذار برم.
با جملات‌اش رابرت گیج و پوکر نگاه‌اش می‌کند و با ریز کردن عسلی‌هایش مردد می‌گوید:
- تو دیوونه‌ای!
این را می‌گوید و باز آوای بلند قهقهه‌ی کاترین در گوش‌هایش می‌پیچد‌. درحالی که چشمان عسلی‌اش از شدت گیجی باز نمی‌شود و به هم چسبیده است باز با لودگی تمام زمزمه می‌کند:
- نه من دیوونه نیستم. من اریل‌ام همون پری‌دریایی... تو هم اریک هستی... .
با حرف‌های ناپخته‌اش رابرت گیج نگاه‌اش می‌کند و انگار که تازه متوجه قضیه شده باشد نفس عمیقی می‌کشد. کلافه نگاهی به سرتاپایش می‌اندازد و بی‌حوصله زمزمه
می‌کند:
- چند لیوان خوردی؟
با این سوال‌اش کاترین اخم می‌کند و بعد انگار که متوجه نشده باشد او چه می‌گوید؛ لوله‌ای از زلف‌ قهوه‌ای‌اش را دور انگشت‌اش می‌چرخاند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- خب اگه اون‌ها رو دوست نداری می‌تونیم دیو و دلبر باشیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا