تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

همگانی [ روزانه نویسی ]

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,463
12,514
219
هوالمحبوب

با سلام

این تاپیک جهت نوشتن اتفاقات روزانه اغاز شده
اتفاقاتی که گاها میشه به شیوه ی ادبی نوشت و گاها محاوره ای ...

منتظر حظورتون هستیم

?
 
آخرین ویرایش:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,463
12,514
219
گاهی اوقات انگار میندازنم وسط ی مشت گرفتاری
میشه اوج استیصالم
وقتایی که عزیزترین آدمای زندگیم حال دلشون خوب نیست
چشماشون بی رمق میشه
ی دونه ب تارهای سفید موهاشون اضافه میشه و من به خودم بد و بیراه میگم که چرا نمیتونم کاری کنم که بخندن
که خوب باشن...
انگار دست و پامو بسته باشن و انداخته باشن تو ی برکه پر از لجن ... هی دست و پا میزنم و هیچ ...
دلم میخواد بشم قوی ترین زن روی زمین
دلم میخواد بشم آدمی که هیچجا و هیچجور کم نمیاره
کاش میشد اون چیزی که دل آدم میخواست ...


۹۹.۰۷.۰۶
 
آخرین ویرایش:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,463
12,514
219
دیروز دربست گرفته بود که بیام خونه
شیشه های جلو پایین بود
یکدفعه باد شدیدی اومد و کلی گرد و خاک اومد تو
راننده گفت : باز فصل باد و بارونای مزخرف شروع شد !

نمیدونم چطور دلش اومد پاییزو اینطور خطاب کنه !

۹۹.۰۷.۰۵
 
آخرین ویرایش:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,463
12,514
219
دوشنبه باهم بندو بساطمونو جمع کردیم اومدیم به شهری که ۳ سال پیش برام غریب بود و حالا شده مثل خونه واسم ..
از دوشنبه انگار خودم نیستم ... انگار یکی تو وجودم هی میخواد داد بزنه که دست از سرم بردار ... خسته ام ... فکرم ... دلم دارن له میشن!
اما خودش بهم خانومی کردنو یاد داد و در مقابل خودشون بهم یاد دادن که همیشه یه سد بسازم جلوی احساسم .. همیشه خفه کنم حسم رو ...
جالبه که امروز میگفت بدیه تو اینه که همیشه ناراحتیتو میریزی تو خودت،گفتم ناراحت نیستم .. میگفت اگه ناراحت نبودی دیشب اونقدر تو خواب حرف نمیزدی و ناله نمیکردی !
انگار لو رفته باشم. دیگه نتونستم حرفی بزنم. فقط یه لبخند زدم و فرار کردم از زیر نگاهش.
کاش میشد برم از این شهر ... برای همیشه ... از مسئولیت خسته ام... خیلی خسته... اونقدری که پتانسیل سالها خوابیدن رو دارم، بدون دلتنگی،بهش میگم کاش من نبودم
میگه نگو این حرفو، تو تکیه گاه منی، همه ی زندگیمی، کاش میشد بهش بگم: من میخوام تو تکیه گاهم باشی نه من تکیه گاه تو،همینه که روی شونه هام سنگینی میکنه، همینه که داره منو له میکنه.


۹۹.۰۷.۱۱
 
آخرین ویرایش:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,463
12,514
219
کم کم پلک هام داره سنگین میشه
امروز رفتم کنارش دراز کشیدم
چقدر دلم تنگ شده بود واسه بغلش
واسه بودن کنارش
واسه حرف زدن باهاش
واسه گپ زدن باهاش
اما انگار مثل قبل نیست
هیچی ترسناکتر از این نیست که بفهمی آدمی که میپرستیش دیگه چشماش رمق قبلو نداره
دیگه صداش جون و حال قبلو نداره
دیگه ...
چقدر دلم میگیره این روزا چقدر‌...

۹۹.۰۷.۱۲
 
آخرین ویرایش:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,565
15,421
218
میان ستاره‌ای
شب گذشته می‌پنداشتم امروز نیز تکرار روزهایی می‌شود که من در آن بی‌تاب فردا خواهم بودو اکنون می‌بینم یک تو، حادثه‌ای به غایت زیبا، در میان تکرار‌هایم افتادی!
درست مانند چیزی در وجودم که فرومیریزد؛ زمانی که رد لبخندت در ذهنم تداعی می‌شود و زمزمه‌هایت در گوش‌هایم اواز سر می دهد.
✍معصومه نوشت
شنبه/ ۲۶/ ۱۳۹۹
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
چیزی که هرروز به طور آشکار متوجهش میشم اینه که از روز قبل بیشتر دوست دارم!
و تو تنها خواسته ی قلبی و دوست داشتنی من از خدایی .
و من هیچگاه به یاد ندارم چیزی یا کسی رو اینگونه دوست داشته باشم.
99/7/27

#گیسو_نویس
#جانِ_دل
 
آخرین ویرایش:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,463
12,514
219
مثل باد سرد پاییز غم لعنتی به من زد
حتی باغبون نفهمید که چه آفتی به من زد

آهنگ روزای روشن از هایده رو تو گوگل پیدا کردم، پخش آنلاینش رو. داره میخونه .. منم دارم به این فکر میکنم که چقدر بده همیشه در دسترس بودن برای آدما!
باعث میشه این همیشه بودن بشه یک وظیفه ای که اگر انجامش ندی مستحق مجازات باشی و همه انگشت اتهامشون رو به سمتت بگیرن و گله کنن ازت که چرا خواسته شون برآورده نشده ...
من همیشه در دسترس بودم برای آدمای زندگیم،مثل وقتی که یک بچه دستش میخوره به ظرف چینی و درحال افتادن از روی میزه و اونی که ظرفو بین زمین و هوا میگیره منم.
خودمو یادم رفته ... حقی که دارم از زندگی رو یادم رفته و انتظاراتم کم شده از آدما و در مقابل انتظار اونها زیاد از من!
اونقدر همیشه بودم که شدم ی تکیه گاه اشتباهی، تکیه گاهی که هر لحظه درحال فرو ریختنه.
حالا وقتش رسیده خودمو از زندگی اطرافیانم بکشم بیرون، اجازه بدم تکیه گاه واقعی پیدا کنن، اجازه بدم رو پای خودشون بایستن و بزرگ بشن، حالا که من دیگه درونم ی زن جا افتاده ی ۴۵ یا ۵۰ ساله داره زندگی میکنه، هرچند خیلی دیره.

۲۷ مهر ۹۹
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
فکر کنم درحال حاضر نباید به چیزی فکر کنم، نه نگران از دست دادن چیزی باشم، نه نگران برای ساختن فردا...
حتی
حتی نباید تلاش کنم.

فقط میدونم الان به همین احتیاج دارم که هیچی نخوام، و فقط سعی کنم اینبار حال خودمو خوب کنم.
یکم طول میکشه آخه تا خودمو جمع و جور کنم دوباره، سختی های زیادی کشیدم.
به هرحال فهمیدم بیشتر از هرچیز نیاز به آرامش دارم...
شاید دیگه جون اینو نداشته باشم که برم باشگاه یا اینکه برم آرایشگاه و ماساژ صورت با ماسک شنی و میوه ای یا خیلی کارای دیگه که عاشقشون بودم، اینبار میلی به هیچ چیز و هیچ کاری ندارم!
فقط باید یکم بگذره تا خوب بشم!
خوب بشم و از اول استارت بزنم با یه برنامه ریزی قوی تر!
بهتر و جدی تر!
اما الان خستم... الان خوب نیستم... الان باید از زندگی و آدما فاصله بگیرم تا حالم خوب شه و برگردم سراغ اهدافم!

99/7/28

#گیسو_نویس
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
از اینکه اتفاقات قشنگ که منتظرش بودم به تاخیر افتاد کمی ناراحتم.
انگاری خیلی بیشتر از اینا باید صبر کنم =)
اینکه حتی تو هم نمیدونی چقدر دیگه باید صبر کنم هم بدتره...
اما گاهی انتظار قشنگه...
درست مثل الان

99/7/29
#گیسو_نویس
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا