تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

همگانی [ روزانه نویسی ]

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
2,734
1,982
133
قلب نوژان
وضعیت پروفایل
سکوت...!
عه سلام!
یه چند وقت بود توی این تاپیک نیومده بودم و الان یهو دیدمش.. دلم خواست یه چیزی بنویسم حداقل!

امروز چهارم اولین ماه از زمستونه.
و برای منی که عاشق زمستون و سرما ام میتونه اتفاق خوبی باشه.
یه سری اتفاق دل انگیز توی دل همدیگه که باعث میشه یکم از استرس ها و اضطراب هام دور بمونم.
هر چند که باز هم حس های درونیم کمی اذیت میکنن ولی خب فعلا امیدوارانه رو به جلو نگاه میکنم.
سال دیگه.. همین موقع..!
یه سری کارهام رو به خوبی گذروندم و شاید هم یکم اضطراب برای ایجاد ی تحول جدید داشته باشم.
چیزی که اگه بشه بهش رسید.. شاید بتونه بیشتر گذشته ی نه چندان خوب رو ترمیم کنه و همینطور آینده رو برام لذ*ت بخش تر کنه.
ولی هیچوقت اینها به سادگی به دست نیومدن... و هیچ وقت اینطوری نیست.
همیشه باااییددد برای به دست آوردن یه سری چیز با ارزش سختی کشیدو این سختی میتونه به هر نوعی خودش رو بروز بده.
برای منم این مدلیه!

شاید تا سال دیگه.. پیروزیم در این راه رو همراه با تولدم جشن گرفتم و خبر خوش اش رو به دوستان نزدیکم دادم.
شاید هم هیچ کدوم این اتفاق ها نیفتاد و حتی جشن تولدی هم درکار نبود...!
ولی این راه میتونه تجربه بزرگی باشه برای راهی که در ادامه زندگی خواهم داشت.
و از الان میدونم که هر اتفاقی هم که بیفته.. قراره ازش راضی باشم.
پس... به قول یه بزرگواری.. ایزد شکر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
40
478
83
22
شهر دلتنگیام
هوا سرد است!
مثل روز قبل...
این برف خود چنان سرد نیست که هوا تنم را می‌لرزانَد.
اینجاست که دوست داشتم کسی بود و با او میان این همه سردی، خندید و گرم گرفت. فریاد زد و دست در دست پیاده قدم زد. شال گردنش را محکم کنی و لبخند بزند.
آری! اینجاست؛ همین‌جا و همین مکان.. با او کمی از روزت بگویی و تو را به نوشیدن قهوه‌ای گرم دعوت کند. اگر از لیز خو*ردن می‌ترسی، دستانش را بگیر و به او تکیه بده! مدام این را در ذهنم می‌خوانم، اما کجاست او؟
مردم منطق عجیبی دارند؛ اینگونه تمایلات را کمبود می‌بینند. اما از اول هم قرار نبود منطق تو با من یکی باشد. این روزهای سرد، بدون همین برف هم برایم سرد میگذرد؛ گاهی به اشک آلوده و گاهی هم به خنده‌های مکرر که خود نیز نمی‌دانم منشأ پیدایشش کجاست. تفاوت خاصی نیز ندارد؛ فقط تنت یخ نیست! وگرنه این تو و این قلب سرد من.
گاهی می‌شنوم، صدای نسیم عاری از گرما را، صدای زیر ل*ب خواندن های آن پیرمرد کفاش آن سوی خیابان را، صدای رادیوی داخل ماشین‌ها را. همه‌ی این‌ها را می‌شنوم! ولی سوالم چیز دیگریست و حرفم چیز دیگر؛ تو چه می‌شنوی؟ تو چگونه به برف نگاه می‌کنی؟!
۱۴۰۰/۱۰/۵
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
♡حسبی الله ♡

خب یه روز خیلی قشنگ داشتم اول از همه صبح زود با صدای بارش بارون بیدار شدم و بعدم زیر بارون قدم زدن و بعد اونم اومدیم خونه یه دستی به خونه کشیدیم و بعدش ننه بزرگم غذای موردعلاقم رو به خواست خودم درست کرد و باهم میل کردیم(نوش جون کردیم خا!)
بعد اون تا قبل نماز ظهر انجمن یه سر با بچها حرف زدم و بعد اونم ساعت دو و نیم بود رفتیم بیرون و یه دوری با ماشین زدیم و از هوای بهشت مانند قشم لذ*ت بردم حسابی و دریا و موج های قشنگش همه چی رویایی بود و بعد از ظهر عالی رو گذروندم کنار دوستام♡
و بعدش?♥طرز تهیه یه چای جدید هندی اسمش کرک بود فکر کنم! ولا هرچی بود خلاصه ما یاد گرفتیم و نوش کردیم با دوست جان☺️
و بعدشم یکی از کارای موردعلاقم رو انجام دادم و خلاصه که الانم برنامه دارم شب بخیر سر ساعت ست بذارم و بعدش برم سرزمین اوهام قشنگم?♥
#یه روز عالی
تاریخ:1400/10/13


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
3,719
2,015
193
خیلی وقت بود به این تاپیک سر نزدم?
کلا دیگه وقت نمی‌کنم به تاپیکی سر بزنم، فصل امتحانا و اینجور چیزا...
امروز عجیب بود، افکار منفی که همیشه دورم بودن، به دلایل نامعلومی کنار رفته بودن و حس خوبی داشتم، می‌خندیدم، از ته دل... بدون دلیل، چیزی که سال‌ها بود تجربه نکرده بودم!
از خودم کلی عکس و فیلم گرفتم، آهنگ خوندم، توی خیابون و زیر بارون با بچه‌ها کلی مسخره بازی کردیم.
حتی با غزل (همکلاسیم) توی خیابون پر از ماشین با سرعت دویدیم.
وقتی رسیدم خونه، یه حسی منو وادار کرد بگم دوست دارم، نمیتونم توصیفش کنم، من زیاد اهل این حرفا نیستم، توی مجازی و نوشتن آسونه، ولی معدود افرادی منو در حالی دیدن که دارم به کسی میگم دوست دارم تو زندگی واقعی.
ولی خب گذشته از اینا، به مامانم گفتم دوست دارم، تعجب کرده بود ولی من سرخوش برگشتم، به آویسا، پانی، حتی امیر ابلق، توی مجازی به حوا، ماه‌ناز، محمد، حدیث جون، ملیکا و البته هنوزم مونده!
به بقیه هم میگم، همین حالا، همین امروز
من، دیانا ۱۴ ساله شاید طول عمرم فقط و فقط ۴ سال دیگه باشه پس... الانم برای گفتن دوست دارم دیره!?


دیانا زَم
ساعت: ۲۳:۴۰
یک روز قبل امتحان املا

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
281
4
63
بعضی اوقات عجیب دلت میگیره جوری که میخوای بنویسی ولی نمیدونی از چی شروع کنی.
بعضی وقتا انقد بغض خفت میکنه که نمیتونی بگی خوبم!
بعضی وقتا خیلی دلت میگیره از اون خیلی ها که حالت خوبه ولی اشکات الکی شلوغش میکنن.
بعضی وقتا..بعضی وقتا خیلی بد میشه وقتمون ،طوری که نفسمون ومیگیره.
بعضی وقتا هم مثل همین امشب دلت میگیره و خواب نمیبرتت به همون سرزمینی که باهاش آروم میگیری .
آره خلاصه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,687
193
رَهـایـی
سلام =))
امروز همش تو یوتوب بودم و چنل Birdy رو کاملااااااااا (تا حدودی) چک کردم و هر ویدیو رو ده بار (اغراق؟) دیدم. اما این درس‌های فلسفه رو دوست دارم... باعث میشه بیشتر با خودم حرف بزنم تو این زمان‌ها که حتی نمی‌رسم درست حسابی با آدم‌های اطرافم صحبت کنم. برای ربیعی استرس دارم؛ کاش میشد بهش بگم لازم نیست از من متنفر باشه.... منم ازش متنفر نیستم و فقط بهم استرس میده؛ مگه هرکی باعث
استرست میشه باید ازش متنفر باشی؟ چیز... تا حالا شده کسی بخواد ازتون محافظت کنه اما بدتر آسیب بزنه؟ امیدوارم اینطوری نشید چون حس افتضاحی داره. چرا نمی‌تونم با خوشدونی مثل آدم حرف بزنم و بهش بگم دیگه بهم زنگ نزن چون از این کارهای بی‌معنی که فقط می‌خوای به عنوان وظیفه انجامش بدی بدم میاد. خیلی ناراحتم اما به شدت خوشحالم و نمی‌دونم چرا. اصلا کلا بازه زمانی دوشنبه تا چهارشنبه سخته... سخت!!!!! همشم تقصیر ربیعیه؛ چرا باید انقدر نامهربون باشی و آفت جون؟ نمی‌خوام امشب خوابت رو ببینم پس انقدر اذیتم نکن لطفا. می‌خوام بابت اینکه ناراحتم کردی بهت پیام بدم اما نمیتونم... نمیشه... تو دیگه اون قسمت آروم دنیا نیستی برام... شدی استرس... تشنج بیشتر... و کسی که از من بدش میاد. می‌خوام با یه آدمی صحبت کنم که نمی‌شناسمش و بعد حرف‌هام هرکدوم راه خودمون رو بریم. دلم می‌خواد برم کافی شاپ اما کسی نیست که باهام بیاد و خودمم تنهایی نمی‌تونم برم به خاطر دیوار حفاظتی. می‌خوام پادکست گوش کنم و دلم برای پادکست‌های حق‌شناس خیلی تنگ شده اما نمی‌تونم... نمی‌رسم... ذهنم مشغول میشه. راستی چرا باید بهم گیر بده بابت اینکه با یه شماره دیگه براش پی‌دی‌اف‌ها رو فرستادم؟ چرا بعضی آدم‌ها به ظاهر جوری هستن که درکت می‌کنن اما در واقع فقط بازیگر خوبی هستن؟ (یکم شلوغ شد؟ پرشی؟ ذهنم یکم اینطوری به هم ریخته...)
حقیقتش روزها خیلی تکراری شدن و استرسم نه تنها کم نمیشه بلکه هر روز بیشتر از دیروزه و نمیدونم چرا میزنه به اعضای بدنم /= الان دوباره زده به معده‌ام و واقعا الان که دارم این روزانه‌نویسی بدشکل رو تایپ می‌کنم دردش داره میره رو مخم اما اذیتم نمیکنه... یعنی رو مخم میره‌هااا اما چیزی نیست که بگم الان یکی رو میکشم

این روزها رو دوست دارم
با تمام بدی‌ها و سختی‌هاش قشنگه >_•
می‌گذره...
 
آخرین ویرایش:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Jun
9,054
24,690
238
وضعیت پروفایل
مَن؛ نقآشِ بومِ کوچَک 🎨
من هیچوقت آدم امتحان کردن نبودم
هیچ موقع آدما رو امتحان نمی‌کنم، من تموم قلبم بهشون اعتماد می‌کنم
من اطمینان میکنم؛ محبت میکنم. بعد دستشونو باز میزارم
میذارم خودشون باشن! میذارم بدونم که چجوری جواب این اعتماد و محبت منو میخوان بدن.
اگه ببینم داره از اعتمادم سواستفاده میشه
نه بحث میکنم نه حرفی میزنم
فقط خودمو کمرنگ میکنم و بیشتر اوقات لبخند میزنم به حرفهای مسخره‌ای که ازشون می‌شنوم
ولی اونا میرسن به جایی که میبینن اصلاً منی کنارشون وجود نداره!
آدم بودن و فهمیده بودن ربطی به سن و سال نداره، ربطی به بودن یا نبودن چروک‌های صورت نداره. آدم کسیه که مثلاً نیم قرن عمر که از خدا گرفته با توهین به بقیه قصد داره خودش رو بالا و فهمیده نشون بده؟ نه. به نظرم آدم اونیه که می‌شنوه و فقط پوزخند میزنه چون می‌دونه طرف مقابلش از چی رنج می‌بره!
خشم؟ عقده؟ ناراحتی؟ از چی یا از کی؟
مراقب آدم‌ها و حرفایی که بدون فکر و از سر عقده یا هرچیز دیگه‌ای میزنید، باشید! هیچ‌کس هیچ‌حرفی رو هیچ‌وقت یادش نمیره.
-تِلما
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Jun
9,054
24,690
238
وضعیت پروفایل
مَن؛ نقآشِ بومِ کوچَک 🎨
شاید شما و هیچکدام دیگر این را ندانید؛ اما من انتخاب زیادی در دست نداشته‌ام.
فقط اندوه بود و اندوه و اندوه.
چه می‌توانستم بکنم؟ باید یکی از همین اندوه‌ها را منتخب می‌کردم وَ با همان، زندگی‌ نکبت‌بارم را ادامه می‌دادم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Mar
3,244
9,323
193
اقیانوس بلاهت
وضعیت پروفایل
ما مثل دمینو بهم ضربه میزنیم تو به من من به اون اون به اون!
همیشه قربانی دیگران بودم
امروز فقط در حال حل مشکلی بودم که من کاره‌ایی نبودم... .
آری!
میدانی از چه می‌گویم؟
از اینکه در حال غرق شدن هستی اما آن قدر خنگ می‌شوی که می‌گویی بدین گونه نیست...
آخر عقل برای چیست؟
اما ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا