تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

همگانی [ روزانه نویسی ]

Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
با دیدن چشمانش شاعر شده‌ام بعد او چه شعرها که نه سرودم.
چه بمانی چه نمانی
من همان عشق نهانم؛ چه بدانی چه ندانی.
خانمِ گل_نویس
#یهویی
 
آخرین ویرایش:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
و امروز فرسوده‌تر از دیروزم؛
کاش می‌شد با شنیدن خسته نباشید واقعا خسته نبود...
امروز... نه یعنی امشب یا همین الان، حس میکنم یه گندی زدم)؛
خدا آخر و عاقبت این کار و بخیر کنه معمولا من خیلیم عادم نقد پذیر و حرف گوش کنیم بیشتر وقتا کسی ایرادی ازم بگیره خوشحالم میشم ولی الان امشب نمیدونم بخاطر مشغله های زیادیم بود یا خستگی که جاخوش کرده تو تنم و داره با به درد آوردن عضلات بدنم عصبی و ناراحتم میکنه خلاصه که نشد در مقابل برو دوباره ویرایش کن آروم باشم گند زدم امیدوارم رو روابطمون تاثیری نذاره آبجی (=
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
اینم بنویسم میرم میخوابم هرچند تو بولت ژورنالم ساعت خوابمو زدم سه یعنی که سر ساعت سه خوابیده باشم ولی دلم نیومد دل بکنم از این تاپیک: مخصوصا الان که خاطره ای از امروزم دارم برای نوشتن خلاصش میکنم و میرم میخوابم:
امروز بعد از ب*غل کردن اون دختر بچه‌ی کوچولو و دوست داشتنی خیلی بهم احساس آرامش دست داد و قلبی که بازم مثل همیشه از تپیدن افتاده بود رو به کار انداخت کلا بهم آرامش عجیبی ب*غل اون دختربچه ی شش هفت ماهه تزریق کرد تازه فهمیدم واقعا چقدر دلم تنگ ب*غل یاس و نفسمه داداشی که جای خودش دلم لک زده برای بهم ریختن موهاشو و ب*غل کردنش و لوس بازیاش بیشتر وقتا با سن کمی ک داشت بازم پایم بود تو کرم ریزی و شیطنت خدایا یه دعایی بود میگفت خدایا خودت مواظب عزیزام باش؛ حالاهم به عنوان یه خاهر بزرگ تر و آبجی دلتنگ و نگران ازت از ته دلم میخوام مواظب سه دسته گل من باشی خودت درجریانی چقد برام عزیزن تنها دلخوشیم(=
فاصله ها هرگز باعث کم رنگ شدن عشق بین انسان ها نمیشه بلکه بیشترشم میکنه
من همه ی عزیزامو سپردم به خودت حتی اونایی که اذیتم کردن و اذیت شون کردم حتی اونایی که قلبمو شکستن، شاید اونا اشتباه متوجه بشن وقتی میگم سپردمت به خدا، ولی محبوب من، معبود بی همتای من، خودت میدونی از رو دوست داشتن زیادیه که مسپارمشون به تویی که خیلی بیشتر از اون چیزی که ب ذهنم برسه مواظب شون هستی، به تویی که امانت رو تا آخرش صحیح و سلامت نگه‌میداری...
خلاصه که درسته یه تاپیک مجازیه و برای حرف زدن باتو باید الان پا نماز میبودم ولی من با نوشتن راحت ترم تا به زبون اوردنشون??
در آخر سپردم به خودت عزیزامو(=
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
3
0
3
راس : ساعت ۲ منتظرتم مترو یوگو زاپادنایا

گفتم باشه و گرفتم خوابیدم. ساعت ۶ بود.

...
ساعت:۲:۱۰ بیدار شدم نه میدونستم کجام و نه میدونستم ساعت چنده اصلا گوشیم خاموش شده بود .
موقع پریدن پایین از تخت نزدیک بود کله پا بشم سریع گوشیمو زدم به شارژ و دیدم ساعت ۲:۱۰ دقیقس و من ساعت دو با راس قرار داشتم .

پیام دادم بهش که دیر میرسم ساعت ۳:۳۰

اونم که عادت داشت به دیر رسیدن های من گفت باشه .

میخواستم پاشم اماده شم که م. زنگ زد گفت امروز امتحان داره و کمکش کنم، منم اب پاکی رو ریختم رو دستش و گفتم بلد نیستم.
از اون ور همکلاسی بنگلادشیمون زنگ زد گفت کمکش کنم . بابا حاجی من خودمم بلد نبودم درست حسابی اون درسو ولی چون مجموع نمراتم بالا بود نیازی نبود امتحان پایان ترم بدم . خلاصه تا اماده شدم و سوار اتو*بو*س شدم ساعت ۳:۴۰دقیقه بود !

به راس گفتم پنج دقیقه دیگه میرسم
ولی گفت اون رفته خونه!
حق داشت خیلی دیر کرده بودم

رفتم فروشگاه و یکم خرید کردم بعد برگشتم خوابگاه و حدس میزنید چیکار کردم؟ اره گرفتم خوابیدم

بعد بیدار شدم ساعت ۹ قهوه دم کردم و تا وقتی سرد بشه و بخورم با راس حرف زدم.

از اینکه اینقد با انگیزس تعجب میکنم گفت فردا یه عالمه تمرین داره که باید انجام بده و امروز اونقدر تمرین سنگینی داشته که نمیتونه بازوهاشو حس کنه.
خدافزی کردیم و من خواستم ادامه بدم به خوندن ولی حس کردم حتما باید یجایی خاطره نویسی کنم .

و این انجمن رو انتخاب کردم حالا باید بشینم آناتومی بخونم. آه که ازش وحشت دارم :((((
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
3
0
3
به خوندن اناتومی ادامه دادم و خب ابن اپلیکیشنه خیلی مفید بود خداروشکر.

فردا زاچوت لاتین دارم و دوشنبه هفته بعد هم اگزم شیمییییییی ننه

میخوام با استاد کلاس خصوصی بگیرم همه مسئله هارو یه دور برام حل کنه در غیر اینصورت فکر نمیکنم از پسش بر بیام

آناتومیمم باید جمع و جور کنم .

بیدار شدم دیدم جیمز پیام گذاشته امروز کلاس شیمی هست یا نه خو مرد مومن نیست دیگه نیست چند بار باید بگن ععع

نچسپ بزنم تو سرش صدا مرغابی بده تا وقتی کسی نبود مث چی دنبال من بود حالا که همه هم ولایتیاش اومدن دیگه محل نمیده

البته این خودمم که محل نمیدم ? اون روزی گفته بود بیا بریم بیرون کافه من نرفته بودم

حالام باید قهوه بخورم بشینم اناتومی بخونم و البته شیمی


امروز ۱۲ ساعت میخونم به خواست خدا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
281
4
63
دیروز هم مثل روز های دیگر،باز همان سوال ها ،همان حرف های همیشگی.
البته که‌بگویم گاهی همین سوال ها باعث رنجش تو میشود به خصوص زمانی که در جمعی حاضر باشی وندانی جواب آن سوال را چه بدهی و خودرا مشغول چیزی میکنی تا او بداند که سوالش را نشنیده ای اما...
اما خب بگویم بعضی ها چقدر بی ملاحظه اند باز همان سوال را تکرار میکنند اما به شیوه ای دیگر...
بی ملاحظه نباشید وخیلی سوال هارا نپرسید چرا که او از شنیدنش جان میکند واز گفتنش مرگ را می طلبد.

#بانوی‌نویسنده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
3
0
3
واقعا نمیدونم چرا وقتی خیلی استرس دارم نمیتونم هیچ کاری کنم. قبلا اصلا اینطوری نبودم واقعا رو مخمه .


یکم اناتومی خوندم بعد بیخیال شدم واقعا نمیرسم تموم کنم باید به استادش پیام بدم بگم چی میشه اگه تا این هفته نتونم کالوگامو ببندم

واقعا که

اوف خیلی ناراحتم نشستم کلی درس بی خاصیت خوندم مهم ترین درسمو نخوندم

دوتا درس خیلی مهم :

اولا اصلا نباید به حرف همکلاسیام گوش کنم مخصوصا م که خیلی حرف چرت میزنه

دوم اینکه تمرین تمرین تکرار و تکرار
درسته که بیخیال اناتومی تو این هفته شدم ولی باید هر روز هر روز هر روز بخونمش خیلییییی زیاد چون بهم رحم نمیکنن تو فورال ..... .

باید به تسلط فوق العاده بالایی برسم باید سیریش باشم تکرار و تکرار و تکرار
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
40
478
83
22
شهر دلتنگیام
هنوز پشت در ایستاده بودم؛ حس سوز سرمای آن سوی در، تنم را به لرزه می‌انداخت. فکر می‌کردم اگر خداحافظی کنم می‌توانم با خیال راحت بروم. اما نشد؛ خداحافظی هم جواب من نبود. در نظرم پله ها از شدت سرما به خواب رفته بودند و با قدم نهادن بر روی آن‌ها، همه را بیدار کردم. صدایی جز صدای جیر جیر کفش‌های نیم‌بوتم نمی‌شنیدم. کسی هم همراهم نیست؛ به گوشی نگاهی انداختم. باز هم کسی نیست! نه منتظر نه پیگیر!!! این بیشتر از هر چیزی مرا خسته تر می‌کند. کم کم از ساختمان خارج شدم. سر خیابان، ایستاده و به دور دست چشم دوختم. آفتابی که نمی‌شد آن را دید و دانه‌های سفید رنگ برفی‌ که روی هم انباشته شده بودند...و سکوتی که همه جا فراگیر بود. قدم زدم؛ دوباره ایستادم. برگشتم و دوباره خیره شدم. حسی گنگ، مرا به فکر فرو برد. تا این زمان هر قدر توجه خواستم، نشد. هر قدر مهربانی خواستم، نشد. هر قدر از این و آن صبر خواستم، نشد. هر قدر...اندکی خودم را برای خودم خواستم، نشد. من بایستی می‌رفتم؛ و هر چه زودتر از گذشته ها و خواسته‌هایم دور می‌شدم. اما مدام به آن ها فکر می‌کردم و به اینکه چگونه از آن‌ها عبور خواهم کرد.
دستانم را در جیب‌های کاپشنم فرو بردم و سرم را پایین گرفتم و به سمت خیابان اصلی راه افتادم. اینجا...هر کس می‌ایستاد، فقط انتظار نصیبش می‌شد.
...
۱۴۰۰/۱۰/۴
 
آخرین ویرایش:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
روحش را از کالبد زخمی رنجورش بیرون کشیده بودند؛
آنقدر خسته‌ی خستگی تن رنج کشیده‌اش بود،
گویی هزارسال است که درحال زیستن است.
بانگ نالان مرگش را می‌طلبید و چشملانش،
غرق در دریای مردگان شده بود.
ل*ب‌های پوسته پوسته شده اش را باری دیگر تر کرد.
کلماتی گیج و نامفهوم و بی معنی را تکرار کرد.
چتری های سیه فامش را کنار زد و قطرات مرواریدی که از چشملان بی‌روحش سرازیر می‌شد را همراه آستین‌های طویلش پاک نمود.
و چه بی‌رحمانه قطار زندگی حرکت می‌نمود و او را همراه خود به جهنمی آذین گشته از کالبدهای خالی آدمک‌ها می‌برد.

✍?به وخت بی‌حوصلگی/؛
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
281
4
63
امروز یه کتابی ومیخوندم به اسم دلتنگ نباش،باید بگم خیلی قشنگ بود راجب یکی از شهدای مدافع حرم بود زندگی عاشقانه اما خیلی عارفانه ای داشت عارفانه نه ازاون جهت که بقول خودِشهید آقاجون بازی دربیاره (یعنی افراط وتفریط توی دین)یعنی یجور بگم انقدر خوب بود که میشد خوب بودنش واز تک تک کلمات کتاب حس کرد.
یه جوون سی ساله که میشد بچسبه به تعلقات زندگیش اما اینکارونکرد خدارو بیشتر ازتعلقاتش درنظرگرفت کاری که هیچکدوم ازما نمیکنیم شایدم بکنیم اما به ندرت ...
خواستم بگم جوونیتون وحروم چیزای بی ارزش نکنید دنبال متفاوت بودن نباشیدخوب باشید خوب بودنتون و به اندازه کافی متفاوته .
•کتابش واقعا قشنگه حتما بخونید• ((کتاب دلتنگ نباش)) ??
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا