خسته و بی میل آغو*شِ خواب را پس زدم و راهی سرویس شدم؛ آب سردی پاشیدم بر صورتم و کودکانِ رویا از روی چشمانم فراری شدند یا به زبانی دگر خوابم پرید! بدون وداع کردن جهشی زد و رفت! نگرانش نشدم؛ زیرا شب هنگام دوباره میآید و جاخوش میکند بر رویِ تن و چهرهام.
سردیِ آب زیادی آزار دهنده بود! بیش از حد آزاردهنده. راهم را به سمت بخاری کج کردم و خود را به دستان گرم و سوزانندهاش سپردم اما چند ثانیهای طول نکشید که فوراً ازش دور شدم؛ بخاریِ داغ و سوزان با آن شعلههایش در نظرم همانند فردی عصبی است... . فردی که که اعصابش در هم گره خورده اما بخاطر چه؟ شاید به این دلیل عصبی است که وظیفهای سخت و سنگین به او واگذار کردهایم. وظیفهاش چه بود؟ دست تنها هالِ بزرگِ خانهی درندشت را گرم کند! همانند این است بگویند برو نمکهای دریا، را از دریا جدا کن!
یا همانند شوهری که با هزاران هزار زحمت پول در میآورد و زن به چه آسانی آنها را فدا میکند بخاطر لباسای گران یا پر زرق و برق! همه و همهاشان همیشه و همیشه عصبیاند... . کِی شود که پشیمان شوند و حسرت بخورند که چرا گاهی خمی که به ابرو آوردند را برای ثانیهای برنداشتند؟ آن روز است که شعلههایِ خشم، آبی میشود؛ حسرت میآید و مینشیند بر روی صندلیِ خشم و آنموقع این مهم است که دستانِ خویش را میکوبند بر سرِ یا خاکِ سرد را؟
9/9/99