روزی که به دنبال دوست و همدم میگردی به دنبال کسی که گوش باشد برای تو؛ اما برخلاف تصورت با کسی روبه رو می شوی که هیچ وقت حتی یک درصد هم به این دیدار فکر نکرده بودی؛ اما در یک آن می شود تمام زندگی و دار و ندارت. اما به جرم دختر بودن و شاید خجالتی بودن یا مغرور بودنت محکوم می شوی.
و چه دردناک است محکوم شدن به جرمی که تو بی هیچ دلیلی به آن محکومی!
پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
روزی روزگاری دختری در فقر مطلق در خرابهای زندگی میکرد. فقر نه به آن معنا که بیپول باشد. خرابه نه به آن معنا که سرپناهی نداشته باشد. اما دختر، به همان معنا که حقی نداشته باشد.
داستان من از آنجا شروع می شود که فقیر بودم چون دختر بودم. تشنه ی محبت بودم چون دختر بودم. زود دلبسته می شدم چون دختر بودم. اما کاش میتوانستم پا روی غرور و خجالت های دخترانه ام بگذارم. کاش میتوانستم خیلی چیز ها را بروز دهم. ای کاش میشد....
***
در خیابانی خلوت، در تارکیِ کور کننده شب در حال قدم زدن بودم و مثل همیشه فکر من مشغول چیز هایی بود که مرا میرنجاند. انگارعادت شبانه ام شده بود راه رفتن و فکر کردن به هر نوع بدبختیای که در گذشته تا همین الان مرا در خود غرق کرده بودند.
آخر نفهمیدم باید چگونه رفتار کنم. چگونه باشم تا این همه مشکلات در زندگیام پیش نیاید. قبول دارم که برای همه اینگونه مشکلات رخ میدهد. اما انگار برای من متفاوت بود. شاید برای خیلی ها این اتفاقات به تدریج رخ دهد اما برای من در یک آن تمامی مشکلات بر دوشم سنگینی کرد و تلنبار شد.
از آن روز که همه، حتی مادربزرگ و پدربزرگم (پدری) مرا از خود راندند. چون من اصلا برای کسی اهمیتی نداشتم که بخواهند مرا در کنار خودشان نگهدارند و من را قبول کنند؛ من دیگر سرپناهی برای زندگی نداشتم. از همان موقع که به خیال خودم اگر پدر بزرگم (مادری) زنده بود. حتما مرا پیش خود نگه میداشت. او هیچ وقت مرا از خود نرنجاند و همیشه هرجا که میرفت برایم کمی چیز میز می آورد که اگر دلم از چیزی خوش نبود. به همان نقل و نبات ها و کاردستی هایی که هر از گاهی به من میداد خوش باشد. همیشه هوای من را بیشتر از هر کس دیگری داشت، حتی بیشتر از دخترش!
دلم بدجور برای پدربزرگم تنگ شده بود. دوست داشتم دوباره به جایی بروم که تمام خاطرات بچگی ام و خوشحالی های گاه و بیگاهم را در آنجا گذرانده بودم. تصمیم گرفتم فردا برای تداعی کلی خاطره خوب که از پدربزرگ داشتم به خانهاش بروم. خانه ای که الان دیگر تبدیل به متروکه شده بود اما من هنوز هم در آنجا احساس آرامش و سرخوشی میکردم. هنوز هم آنجا برایم دلپذیر بود و خوشحال بودم از اینکه بعد از مرگ پدربزرگ کسی آنجا را نفروخته بود.
هر چند که دعواهایی سر این خانه صورت گرفت که هیچ کدام راه به جایی نبردند. انگار این تقدیری بود که باید این خانه برای برطرف کردن دلتنگی های من هیچ وقت فروخته یا خراب نشود.
وارد خانه که شدم، حس غریبی داشتم. حسی که تا به حال آن را تجربه نکرده بودم. حسی بین خیالی راحت و دلنتگیای عمیق!
از مرگ پدربزرگ، شش ماه گذشته بود و من اولین باری بود که بعد از مرگ او به اینجا میآمدم.
قبل از مرگ پدربزرگ که برای آخرینبار با خانواده اینجا کنار یکدیگر جمع شده بودیم حس خوبی داشتم. وقتی که وارد میشدیم حیاط با شکوه پدربزرگ توجهمان را جلب میکرد و از همان لحظه آرامش به درونم رخنه میکرد. همه توی نشیمن گاه جمع میشدیم که دور تا دور آن اتاق های تو در تویی وجود داشت که بچه ها همیشه برای بازیگوشی از یک اتاق به سمت در اتاق دیگری میدویدند و حس سرخوشی داشتند.
در همین فکر ها بودم که ناگهان روح پدربزرگ را در آن حوالی حس کردم. کمی از ته دل متاثر شدم! کاش پدربزرگ هم مانند آن روزها مرا در آغو*ش میکشید و با محبت به خودش میفشرد. کاش الان هم پدربزرگ اینجا بود تا به گل های باغچه برسد و درختان را هرس کند و به درختان نارنج و پرتقال های خوش بوی این خانه آب دهد تا باز هم مثل قدیم این باغچه باشکوه به نظر برسد.
هر وقت به اینجا میآمدم میوه های خوشمزه ای که از باغچه با شکوهش میچید را جلویم میگذاشت. وای که با بوییدن این درختان و میوه هایشان چقدر آرامش میگرفتم. انگار که در بهشتی زمینیام. انگار که هیچ جای جهان این میوه ها پیدا نمیشود.
اما این بار همه چیز فرق کرده بود. من دلتنگ پدربزرگ، باغچه ای بیبرگ و بار و خشکیده؛ انگار که چندین سال ست که یک ذره آب هم به این باغچه نداده اند. اما بیشتر از این ها حس میکردم چون پدربزرگ آنجا نبود این درختان اینگونه خشکیده شده بودند.
تمامی اینها را حس میکردم. انگار ابرها هم از این همه رنج که در دل داشتم بغضشان گرفته بود و یکباره باریدند. سوار ماشینم شدم و سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمهایم را بستم تا شاید کمی از این غصه و درد کم شود.
حس بدی است هنگامی که غم داری اشکت در نیاید. همیشه همین ها عصبی ام میکرد. گاهی به قرص های اعصابی روی می آوردم که خوردنشان عواقب خوبی نداشتند. اما همین که کمی آرام شوم برایم کافی بود.
در آن لحظه فکر کردم شاید اگر کسی بود که به حرف هایم گوش فرامیداد؛ شاید میتوانست آرامم کند. اما نه، خب همه تجربیات من را ندارند. پس چطور میتوانند من را درک کنند؟ اما شاید هم کسی هست که من را درک کند.
نکند این راه من اشتباه باشد؟ شاید اصلا نباید به دنبال کسی باشم که مرا درک کند. شاید باید این کارها را تنها انجام دهم. اما مگر می شود؟ خب... تا به حال که نتوانسته ام؛ یعنی از الان به بعد امکان دارد این اتفاق بیفتد؟ آیا من میتوانم بدون اینکه حس نیاز به کسی را داشته باشم زندگی کنم و زندگی ام را پیش ببرم؟ میتوانم این همه سنگینی را تحمل کنم؟
خیلی گیج شده بودم. نمیدانستم باید چهکار کنم. باید دردهایم را به کسی میگفتم یا نه؟ اصلا باید اینها را به چه کسی میگفتم؟ چه کسی مورد اطمینان تر بود؟ یک پدربزرگ داشتم که تمام دار و ندارم بود که آن هم....
بغض گلویم را میفشرد و باز هم آن شکنجههای عصبی که اجازه ی رها شدن و گریه کردن را به من نمیدادند.
ازناچار یکی از قرص های اعصابم را برداشتم و بدون آب قورت دادم.
هیچ جوره از این دو دلی خلاص نمیشدم. باید کسی را پیدا میکردم که درد و دل هایم را به او بگویم یا نه؟
واقعا باید چهکار میکردم؟ هنوز در این دو دلی گیر افتاده بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد.
***
وقتی که بیدار شدم شب شده بود.
به گوشی نگاه کردم که شاید یک نفر دلتنگ یا نگران من شده باشد؛ اما تنها چیزی که شاهد آن بودم چند پیام تبلیغاتی بود.
با طعنه به خودم گفتم: باور نمیکنم که اینقدر به من فکر میکنند.
پس اینکه فکر میکردم برای کسی مهم نیستم واقعیت داره.
از ماشین پیاده شدم تا کمی قدم بزنم.
و دوباره به فکر فرو رفتم:
من دلخوشی از پسرها و در کل مردها ندارم. تنها کسی که او را خیلی دوست دارم، پدربزرگم است. چون تنها از او محبت دیدهام؛ اما باز هم نمیتوانم به این پسر هایی که ما را کوچک میشمارند و فقط از ما به عنوان یک وسیله استفاده میکنند اعتماد کنم. چون تا به حال تقریبا هیچ خیری از این پسرها و مردهای فامیل به من نرسیده است؛ چه برسد به غریبه ها!
تنها میتوانم به دخترانی که با آنها کم و بیش ارتباط دارم اعتماد کنم. هر چند که باز هم دلم راضی به این نمیشود که داستان زندگیام را به کسی بگویم. اما انگار این درد های عصبی به من این اجازه را نمیدهند و انگار باید طوری خیال خودم را راحت کنم. نمیتوانم تا آخر عمر با کلی عذابِ بیکسی سر کنم. همینطور به روانشناسها هم زیاد اعتماد ندارم و البته آنقدرها هم پول برای خرج کردن ندارم. باید پول هایم را برای دانشگاه و بنزین ماشینم نگهدارم تا وسط ماه پول کم نیاورم. چون پدرم هم به زور هر ماه همین پول ها را در اختیار من میگذارد. چه برسد به اینکه بخواهم دو برابر این را برای خرج های دیگرم از او بگیرم.
دوباره کلید انداختم و در را باز کردم و وارد خانه پدربزرگ شدم. بعد از مرگ پدربزرگ اولین باری بود که میخواستم پا در نشیمنگاه خانه اش بگذارم. احتمالا آنجا هم مانند حیاط خانه اش شبیه به متروکه شده بود. اما باز هم برای چند روز ماندن در آنجا بد نبود.
وارد نشیمنگاه شدم و چشمانم از شدت تعجب گرد شد. مگر میشود بعد از شش ماه اینجا حتی کمی گرد و خاک نداشته باشد؟ حدس زدم که یا کسی در اینجا زندگی میکند یا کسی هر از چندگاهی به اینجا میآید تا اینجا را مرتب کند. اما چه کسی میتوانست باشد؟
هر چی دور و برم را نگاه کردم کسی را در آن حوالی ندیدم.
داد زدم: ببخشید! کسی اینجا هست؟
انگار کسی آنجا نبود تا جواب بدهد. کمی آنجا نشستم و دیدم خواب و خیال نیست. واقعا همه جا خیلی مرتب و تمیز است. اینها خیلی مغزم را مشغول کرده بود.
چطور کسی که اینجاست فقط به توی خانه رسیده و حیاط خانه به آن حال و روز افتاده؟
اینها خیلی برایم عجیب بود، که متوجه قوری شدم، که روی چراغ نفتی در گوشه ای از اتاق گذاشته شده بود. انگار که تازه قوری چای را روی چراغ گذاشته بودند و یک سینی که یک فنجان و قندان را روی آن گذاشته بودند؛ متوجه شدم که باید فقط یک نفر این کارها را انجام داده باشد. کمی ترس و دلهره وجودم را فرا گرفته بود و شب هم ترس را بیشتر در وجودم میدواند.
شاید کسی خبر داشته است که من قرار است به اینجا بیایم و اینطور اینجا را مرتب کرده است. اما واقعا کسی به من اهمیت نمیدهد. پس امکان ندارد اینطور باشد. تنها کسی که برایم این کارها را میکرد پدربزرگم بود که او الان زیر خروار ها خاک است. واقعا چه کسی این کارها را انجام داده است؟
دوباره خستگی به چشم هایم رو آورد. میدانستم از عوارض قرص های اعصاب است اما تقریبا خوردنشان برایم واجب بود تا از خیلی فکر ها مرا برهاند.
***
با صدای پرنده های خوش صدای آن حوالی بیدار شدم و دیدم در جایی گرم و نرم خوابم برده است و یک بالشت نرم زیر سرم و پتو روی پاهایم است. دوباره ترس در وجودم رخنه کرد.
واقعا چه کسی میتوانست به اینجا بیاید؟ چون تا جایی که میدانم فقط گاهی اوقات ما به اینجا میآمدیم و تقریبا پدربزرگ هم مثل من کسی را نداشت و آنقدرها برای کسی بود و نبودش مهم نبود. تنها چیزی که از پدربزرگم برای همه، مخصوصا فامیل مهم بود؛ پول و داری اش بود. که بعد از برداشتن کل پول پدربزرگ همه او را فراموش کردند و تنها دارایی پدربزرگ همین خانه است. نمیدانم اما شاید این خانه را به کسی داده باشد و من اینجا مزاحم هستم. برای همین هرچه زودتر از خانه بیرون زدم و در را بستم. رفتم تا در خیابان ها کمی دور بزنم و بعدا دوباره به خانه پدربزرگ برگردم. چون دیگر جایی به جز آنجا برای رفتن نداشتم. فقط خیابان و خانه پدربزرگ را برای رفتن و ماندن داشتم و دیگر هیچ چیزی به من به اندازه اینها دلگرمی برای زندگی نمیداد.
پشت چراغ راهنمایی ایستاده بودم و مثل همیشه مشغول فکر کردن به تمام چیز هایی که تا به حال برایم اتفاق افتاده بود. صدای بوق ماشین هایی که از پشت سرم می آمد دیوانه ام کرده بود و به خودم تکانی دادم؛ با کلافگی شروع به حرکت کردم و دوباره به سمت خانه پدربزرگم رفتم.
خواستم کلید را درون قفل فرو ببرم که متوجه باز بودن در شدم. کمی ترسیدم اما داخل رفتم تا شاید این بار چیزی دستگیرم شود. وارد نشمینگاه شدم که باز کسی را آنجا نیافتم. ازاتاق های کناری ام صدایی توجه ام را جلب کرد. آرام در اتاق را باز کردم که دوباره همچنان همه چیز در آنجا هم مرتب بود. ناگهان نامهای را در گوشه و کنار اتاق دیدم.
خواستم آن را باز کنم که دوباره صدایی مرا به طرف خودش کشید و ناگهان از اتاق کناری ام دخترکی کوچک و بامزه بیرون آمد.
_ سلام.
او هم قبل از اینکه من چیز دیگری بگویم سلامی کرد و به طرف حیاط دوید.
+ انیسا. کجا رفتی؟ از دست تو!
ناگهان از شدت تعجب چشمانم گرد شد. پسری خوش قد و بالا از اتاق بیرون آمد و سلام کرد.
_ سلام. ببخشید؟!
سرش را پایین انداخت و سریع جواب داد.
+ ببخشید. فکر کنم مزاحم شدم!
_ نه مزاحم چرا! فقط شما اینجا چهکار میکنید؟ میدونید که اینجا مطعلق به پدربزرگ منه و هیچ کس هم تا به حال به اینجا رفت و آمدی نداشته.
با تعجب و شگفت زدگی پرسید: فکر کنم شما باید افسانه خانم باشید؛ درسته؟
اسم من را از کجا میدانست؟
_ ام... بله! شما اسم من را از کجا میدونید؟
+ داستانش مفصله اگر میخواید میتونم براتون توضیح بدم.
+ اول از همه لطفاً مرا هم در غم دوری پدربزرگتون شریک بدونید. چون میشه گفت اینجا تقریبا خونه ی پدری من هم حساب میشه و در اصل اون مردی که نزدیک به شش ماهه اینجا رو ترک کرده پدر منه. که البته جسارتاً من و خواهرم بهشون پدربزرگ هم میگیم.
_یعنی پدربزرگ من همسر دیگه ای هم داشته؟ تا جایی که یادم میاد مادربزرگم خیلی عمر نکرد و من پنج سال داشتم که فوت شدند. بعد...
حرفم رو قطع کرد و ادامه داد: ببخشید، لطفا زود قضاوت نکنید.
_ بله، ببخشید! ادامه بدید.
+ در اصل پدربزرگ شما من و خواهرم رو به فرزندخواندگی قبول کردند و پدربزرگ من همسایه ی پدربزرگ شما بودند. من و خواهرم به دلیل برخی مسائل که توی خانواده پیش آمده بود؛ توی خونهی پدربزرگم بزرگ شدیم و تقریبا من 19سال و خواهرم یک سال داشت که پدربزرگمون فوت کرد و من و خواهرم نه جایی برای رفتن داشتیم نه پولی که لااقل بتونیم یه جایی زندگی کنیم چون تمامی دارایی پدربزرگم بین بچه هایش تقسیم شد و تقریبا کسی به ما فکر نمیکرد و اهمیت نمیداد که ما هم میخواهیم زندگی کنیم. هر چند که پدربزرگم چند میلیون پول رو برای من پس انداز کرده بود و چون پدربزرگهامون با هم دوست بودند انگار که پدربزرگم سفارش ما رو به پدربزرگتون کرده بود که بعد از مرگ پدربزرگم ایشون زحمت کشیدن و ما رو به خونه شون راه دادند. چون خانه پدربزرگم هم به دست بچه هایش افتاد و ما به اینجا اومدیم؛ چون کسی زیاد به اینجا رفت و آمد نداشت ما اینجا راحت بودیم و هر وقت هم که کسی به اینجا میومد. ما یه چند ساعتی با خواهرم بیرون میرفتیم و بعد از رفتن آنها دوباره به اینجا برمیگشتیم. پدربزرگتون با اینکه بچهها و نوههایش ما رو ببینید مسئله ای نداشتن اما راستش خودم زیاد دوست نداشتم که اینطوری دیده بشم. با ما خیلی رفتار خوبی داشتن و ما رو دوست داشتن ما هم پدربزرگ جدیدمون رو دوست داشتیم بالاخره از هر لحاظ من و خواهرم رو حمایت میکردن و کنارشون بودن کمی از غم دوری پدربزرگم کم میکرد برای همین هم ما ایشون رو پدربزرگ صدا میزدیم.
_ خب الان که کسی توی این خونه نیست. پس برای چی هنوز اینجایید؟
+ ببخشید که این رو میگم ولی قبل از مرگ پدربزرگتون این خونه رو به نام من زدند و قرار شد بلاخره تا هر مدت که خواستیم اینجا بمونیم و اینکه وصیت نامه شون رو خیلی وقت پیش به من داده بودند که نگه دارم و چون میدونستند بعد از مرگشون شما احتمالا به این خونه سر بزنید اون رو به من دادند تا وقتی اومدید بهتون بدم و قرار شد بعداً این خونه رو به نام شما بزنیم؛ ولی اگر اجازه بدید ما تا وقتی که جایی برای موندن پیدا کنیم اینجا باشیم و بعد از اون مرخص میشیم.
_ ببخشید! میتونم وصیت نامه رو ببینم؟
+ بله؛ توی اتاق پشت سرتون هست الان میارمش.
پاکت نامه ای که روی زمین افتاده بود را برداشت و به من داد.
+این هم از وصیت نامه؛ البته این رو فقط برای شما نوشتند. انگار جایگاه خاصی برای پدربزرگتون داشتید که این رو فقط برای شما نوشتند.
_ راستش بله؛ من و پدربزرگم خیلی به هم نزدیک بودیم و خیلی به هم وابسته شده بودیم و هنوز هم باور نمیکنم که او الان پیش من نیست. چون هر جا که پا میزارم وجودش رو حس میکنم. خیلی خوبه که پدربزرگم تونستند به شما اعتماد کنند چون اصولا زیاد به کسی اعتماد ندارند و تا جایی که میدونم فرد مورد اعتمادشون من بودم که همیشه پدربزرگم حرف هاشون رو به من میزدند. راستی... شما خونه رو اینطوری مرتب کردین؟
+ بله با اجازه تون!
_ آهان. خیلی خوب شده؛ باورم نمیشه که یه پسر یه همچین سلیقه ای داشته باشه و اینقدر مرتب باشه ولی انگار باغچه پدربزرگم اصلا چندساله آب نخورده.
+ اختیار دارید!راستش من هر چند وقت یه بار که میومدم به باغچه آب میدادم ولی باز هم گل ها و درخت ها خشک و پژمرده بودند. نمیدونم دلیلش میتونه چی باشه ولی من تا جایی که در توانم بود به گل ها آب دادم؛ انگار اون ها هم از غم دوری پدربزرگ پژمرده شده اند؛ انگار گل های باغچه هم غمگین اند.
_ حس کردم که امکان داره اینطور باشه. مشکلی نیست! فقط میتونم چند روزی اینجا باشم؟
+ بله، حتما! صاحب اختیارید.
_ من زیاد کاری به کارتون ندارم، صبح اول صبح میزنم بیرون و شب میام. شما راحت باشید!
+ نه مسئله ای نیست اینجا مطعلق به خودتونه.
بالاخره با تمامی کش مکش ها و تعارف های الکی؛ من در آنجا ماندم و شب را هم باهم گذراندیم. باورم نمیشد توی زندگی ام بالاخره به یکی اعتماد کردم اون هم پسری که تا قبل از این به نحوی از همهشان متنفر بودم. مگر میشود؟!
چقدر عجیب بود که آدمها در یکآن تغییر کنند. همه چیزم در یکآن دگرگون شده بود. تفکرم راجب به پسرها و همچنین غریبه ها. انگار در لحظه تفکرم از این رو به اون رو شد.
***
هنوز آفتاب بیرون نزده بود که زدم بیرون و دوباره آواره ی کوچه، پس کوچه های دلتنگی شدم و مثل همیشه فکر کردن به اتفاقات نیک و بد!
واقعا خیلی عجیب بود که پدربزرگ چیزی راجب به امیرعلی و انیسا به من نگفته بود. من همیشه محرم راز اش بودم ولی انگار او اینطور فکر نمیکرد؛ وگرنه این را هم به من میگفت.
کمی از پدربزرگ دلخور شدم؛ اما باز هم به گفته امیرعلی بهتر است زود قضاوت نکنم.
شب و روز ها به همین منوال گذشت و سعی کردم که بد به دلم راه ندهم.
در این چند روز که در کنار هم بودیم تقریبا امیرعلی تمام زیر و بم زندگی ام را میدانست و خودش هم کمی از زندگی اش را برایم تعریف کرده بود و این در گذشته برای من یک اتفاق ناشدنی بود. اما بالاخره انگار شد و همینطور که فکر میکردم چند روزی از دردسر های عصبی و قرص های اعصابم رهایی پیدا کردم و یک چیز جالب تر این بود که داستان زندگی مان خیلی به هم شبیه بود و من هنوز هم باور نمیکنم که او هم بتواند مرا درک کند و تمامی این اتفاقات را با جون و دل حس کرده باشد. برای همین دیگر از اینکه پدربزرگ به من این چیز ها را نگفته بود دلگیر نبودم و همین که کسی را پیدا کرده بودم که با او درد و دل کنم و مرا درک کند برایم کافی بود.
البته او بیکار هم نبود. روزها توی یک مغازه صافکاری کار میکرد و خواهرش را هم به خانه تنها خاله اش که کنار مغازه صافکاری بود میبرد و عصر ها با خود می آورد. من هم صبح ها دانشگاه میرفتم و عصر ها همگی با ماشین من به خانه بر میگشتیم و شب هم یک غذای دانشجویی مفصل مهمانشان میکردم.
ماه ها به همین روال گذشت. آنقدر به هم نزدیک شده بودیم که حتی آنیسا هم مرا به عنوان خواهر خودش قبول کرده بود که یک شب امیرعلی با خوشحالی به من گفت: ببخشید که تا الان مزاحمت بودم. راستش امروز به چندتا بنگاه املاک هم سر زدم و یک خانه کوچیک همین اطراف پیدا کردم که تقریبا قیمتش هم مناسب بود. به غیر از اون هم چند میلیون پول پس انداز دارم به نظرت برای شروع یه زندگی خوب باشه؟
_ نه این حرفا چیه! یعنی میخوای از اینجا بری؟...
کمی بعد متوجه منظور امیرعلی شدم!
آهان. خب، مبارک باشه. کسی رو در نظر داری؟
+ خب هست اما نمیدونم قبول میکنه یا نه! نظرت چیه؟
_ نظرم بابت چی؟ خب، خودت که خیلی خوبی پسر خوبی هستی. چرا قبول نکنن؟ داری میگی یه خونه هم جور کردی، کار هم که داری. یه مقدار پول هم برای اوایل زندگیتون دارین پس تقریبا جوره همه چی دیگه!
+ ببخشید این رو میگم ولی من.. من به شما علاقه مند شدم.
واقعا داشت چی میگفت؟ من؟ خیلی باورش برام سخت بود. از رفتار هاش فکر میکردم من رو فقط به عنوان یه خواهر دوست داره ولی الان...
+ بله. درست شنیدین من شما رو دوست دارم. خب؟ نظرتون چیه؟
دوباره سردرد های عصبی ام اوت کرد. سریع وسایلم را جمع کردم و خواستم از در حیاط بیرون برم که سد راهم شد.
+ یعنی میخوای بگی منو دوست نداری؟
_ من.. من!
مانده بودم چه باید بگویم. باید میگفتم که بله من هم به تو علاقه دارم؟ من هم مثل تو همینقدر یا شاید دیوانهوارتر تو را دوست دارم؟ ولی اگر بعدها میفهمید که من با این مشکلی که دارم؛ با اون ازدواج کردم شاید از من دلخور میشد . پس به نظرم بهترین راه همین بود که وانمود کنم اصلا به او علاقه ای ندارم بالاخره تکیلفش را معلوم میکردم و او هم به زندگی خودش میرسید من هم به مشکل خودم. بله از نظر من بهترین راه همین است.
_ نه!
+ واقعا؟ مطمئنی؟ نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
_ نه! من قبلا فکرهام رو کردم.
+ ولی رفتارت قبل از این حرف من یه چیز دیگه ای رو نشون میداد.
_ نه! هیچ چیزی رو نشون نمیداد.
+ باشه . ولی اگه مسئله ات انیساست قرار شد فردا بابام بیاد ببرتش.
یکم جا خوردم.
_ چی؟ چرا؟ چی شده که یهو پدرت یادش افتاده؟
+ مگه برات تعریف نکردم؟
نیشخندی زدم و ادامه دادم: نه! اینقدر خودم مشکل داشتم و نشستم از سیر تا پیاز برات همه چی رو تعریف کردم که اصلا حواسم بهت نبود که چیزی نمیگفتی.
+ پس بیا تو بشین تا بهت بگم.
آنقدر اصرار کرد و من انکار که دیگر دلم نیامد به او نه بگویم. انگار ته دلش این بود که اگه انیسا برود مشکل من هم حل میشود؛ ولی اصلا مشکل من اینها نبود!
_ خب؟ میشنوم!
+ خب من هم مثل تو مادر و پدرم باهم مشکل داشتن. برای همین خودشون اینقدر مشغول خودشون بودن که به قول خودشون وقت فکر کردن به ما و آینده ما رو نداشتن برای همین ما رو از خونه بیرون کردن و گفتند که باید بریم و خونه ی پدربزرگمون بمونیم. خیلی ازشون دلخور شده بودم. اما از نظر خودم حق هم داشتم، خب کی یهو بچه هاش رو ول میکنه؟! ولی مادر و پدر من این کار رو کردن. روز بعدش ما رو گذاشتن خونه پدر بزرگ و رفتن. پدربزرگ هم مریض بود. هم باید کار میکردم و خرج داروهای پدربزرگ رو میدادم هم از خواهرم مراقبت میکردم. خب بچه ها تا دوسالگی شیر میخورن و این در حق خواهرم ناحقی بود که تو یه سالگی از مادر و پدر محروم بود و باید خودم همه کارهاش رو انجام میدادم. براش پوشک و شیرخشک میخریدم. البته کمی هم بیمه بازنشستگی پدربزرگ به ما کمک میکرد که البته فقط بخشی از هزینه ها رو در بر میگرفت. بالاخره هر از گاهی هم همسایه ها به ما سرمیزدن و این یکم برای من دلگرمی بود که وقت هایی که سر کار هستم پدربزرگ تنها نیست؛ ولی انگار اینقدر پدربزرگم فشار هایی که روز و شب با دیدن من و انیسا تحمل کرده بود روی دوشش سنگینی میکرد که اینطور از بین ما رفت. گذشت و گذشت تا همین امروز هم اختلاف های پدر و مادرم خِر ما رو میگیره. امروز سرکار پدرم به من زنگ زد و گفت که فردا میاد تا انیسا رو باخودش ببره . هر چی پرسیدم چی شده و چرا؟ جواب سر بالا داد و گفت به تو مربوط نیست. الانم واقعا نمیدونم میخوان چهکار کنن. فقط وسایل انیسا رو جمع کردم که آماده باشه.
_ تو گوشی داشتی مگه؟
+ آره چطور؟
_ چون تا به حال بهم نگفته بودی.
+ آهان خب یادم نبود.
_ خب پس، من چند روز دیگه قراره برم خوابگاه؛ اینجا تنهایی مشکلی نداری؟
انگار از روی ناچار و ناامیدی جواب داد.
+ اوم... نه مشکلی نیست.
_ خب باشه. دیگه کاری نداری باید برم.
+ یعنی هنوز هم نه؟
_ آره. هنوز هم نه.
+ باشه. هر طور راحتی ولی بالاخره نظرت عوض میشه. من که میدونم نظر اصلی ات این نیست.
_ باشه تو راست میگی.
سوار ماشین شدم و تا جایی که توانم بود پایم را روی پدال گاز فشردم.
بالاخره گوشه ای از خیابان توقف کردم و دوباره فشار های عصبیام امانم را بریده بود و من را معتاد به این قرص ها کرده بود که مجبور بودم اینطور دل یک آدم را بشکنم.
من واقعا از ته قلب، هم او را دوست داشتم هم به او اعتماد داشتم و با اوضاعی که شاهد آن بودم هیچ چیز نمیتوانست جلوی این حس من و اعتمادم به او را بگیرد. آنقدر به این داروها معتاد شده بودم که نمیدانستم چه بلایی دارد سر من و زندگی ام و حتی ادم های اطرافم میآورد. این ها اعصابم را بدجور به هم ریخته بود و مصرف زیاد دارو هم این ها را بدتر میکرد. دیگر فکری به ذهنم نمیرسید. تنها کاری که میتوانستم برای هردومان انجام دهم این بود که بگذارم زندگی اش را بدون من ادامه دهد. دیگر حوصله فکرکردن به اینطور اتفاقات را نداشتم برای همین هر چه زودتر خودم را به دانشگاه رساندم تا دیگر به اینها فکر نکنم. کلاس که تمام شد همراه چند نفر از دوستان و همکلاسی هایم به سمت خوابگاه رفتیم و من هم برای خودم یک تخت را انتخاب کردم که تا هر چند وقت که میخواهم آنجا بمانم البته ماندن در آنجا هم مشکلات خودش را داشت که به سختی حل شد و من تصمیم گرفتم که دیگر به خانه پدربزرگ نروم؛ اما باز هم دلم برای آنجا و حال و هوایش و همچنین امیرعلی و انیسا تنگ میشد؛ اما از نظرم این بهترین تصمیم بود هم برای من هم برای او که بتوانیم زندگی مان را به سبک خودمان ادامه دهیم. روزها میگذشت و بالاخره بعد از چند ماه پیامی از امیرعلی دریافت کردم؛ حاکی از این بود که میخواست خانه را به نامم کند. اما من واقعا به آن خانه نیازی نداشتم. همین را هم برای او نوشتم.
+ یعنی میخوای بگی که این خونه رو به من بخشیدی؟ یا از دست من ناراحتی؟
_ هیچ کدوم! گفتم که من فعلا نیازی به اون خونه ندارم.
+ خب الان من باید چهکار کنم؟
_ هیچی فقط اگه میشه دیگه بهم پیام نده.
+ پس ناراحتی!
_ گفتم نه.
+ خب... برای چی میخوای که دیگه پیام ندم.
_ اینطوری برای هردومون بهتره.
+الان مثلا تو از من صلاح من رو بیشتر میفهمی؟
_ میفهمم که میگم. در ضمن مشکل من چیزهایی که فکر میکنی نیست!
+ پس چیه؟
واقعا این سوال و جواب ها داشت دیوانهام میکرد که گوشی رو کنار گذاشتم و دیگر پیامی ندادم. اما بعد از دو ساعت دوباره زنگ زد.
_ ای بابا این دیگه دوباره چهکار داره.
+ الو، الو.. چرا جواب نمیدی؟
_ خب حرفت رو بگو.
+ هنوزم نه؟
_ ای بابا نه دیگه! چه گیری کردیما.
+ باشه ولی بازم میگم رفتارت و حرفهات قبل از این؛ این رو نشون نمیداد.
_ باشه، تو راست میگی. دیگه؟
+ هیچی دیگه همین.
با اعصاب خوردی گوشی رو پرت کردم روی تخت و دوباره به جمع بچه ها پیوستم.
خسته از دومین کلاس کسل کننده بیرون اومدم. همینطور که به کلاس هایی که سپری کرده بودم فکر میکردم یک چیز برایم خیلی عجیب بود. انگار که اسم یک نفر را دوبار شنیده بودم. متعجب توی محوطه دانشگاه راه میرفتم تا شاید چهره اش را به یادآورم؛ اما تا آخرین لحظه توی کلاس آن فرد را به یاد نیاوردم، که این بار در حضور و غیاب برای سومین بار اسمِ سمیرا حکیمیان به گوشم آشنا آمد انگار که برای بار سوم این اسم را میشنیدم که ناگهان نگاهم متعجب روی فردی که کنارم نشسته بود افتاد. آره همین بود؛ سمیرا حکیمیان..
***
_بالاخره آخرین کلاس رو هم باهم گذروندیم. آخیش!
-ببخشید شما؟ نمیشناسم!
_ واقعا؟ آهان... ببخشید یادم رفت معرفی کنم. افسانه ثامتی هستم و فکر کنم شما هم باید سمیرا حکیمیان باشید! درسته؟
نیشخندی زد: بله! اسم من رو از کجا میدونید؟
_ خب مثل اینکه سه تا کلاس پشتِ سرِهم اسمتون رو گفتن. من اگه نمیخواستم باز هم اسمتون یادم میموند.
-آهان... بله!
***
بله؛ دوستی و صمیمیت از همین مکالمه های کوتاه و لذت بخش شروع میشود همینقدر کوتاه اما دلنشین؛ اینقدر دلنشین که میشوند دوستان صمیمی یکدیگر!
***
* چند ماه بعد *
_ راستی گفتی ازدواج کردی؟
-آره؛ چرا مگه؟
_ هیچی فقط من خیلی خوب نمیتونم با پسرها کنار بیام؛ نمیدونم برای چی ولی اینطوری ام دیگه!
-چه عجیب!
_آره برای خود من هم عجیبه اما بازهم هر کاری میکنم نمیتونم خودم رو طوری تغییر بدم که اینطور نباشم.
-آهان. خب من فکر میکنم به مرور زمان این تفکرت خوب بشه. چون بالاخره که باید یه پسر یا بهتره بگم یه مرد بالا سرت باشه و بشه همدمت.
_ شاید!
-چرا شاید؟ حتما!
_ با این تفکری که دارم بعید میدونم.
-دیگه نمیدونم بهت چی بگم دختر. کنار بیا با اینطور چیزا.
_ باشه. سعی میکنم.
-ولی الان اینطور میگی وقتی که مثل من ازدواج کردی و بچه دار شدی اون وقت شیرینی و لذت زندگی و دنیا رو درک میکنی.
_ واقعا اینقدر خوبه؟
-آره خیلی؛ آخه نگاهش کن چقدر نازه.
این را گفت و گوشی اش را جلوی چشمانم گرفت. واقعا دخترک نازی بود.
_ وای خدا ! آره واقعا خیلی نازه آدم دوست داره از صبح تا شب فقط نگاهش کنه.
-حالا الان تو اینو میگی بدونی ما چه عذابی میکشیم سر این! خودشو اینقدر لوس میکنه.
خنده ام گرفته بود: باید یه همچین کوچولویی لوس بار بیاد. از بس که مامانش قربون صدقه اش میره لوس میشه دیگه.
او هم دیگر تحمل نکرد و کم کم قهقه هایمان بالاتر رفت و یکباره خوابید.
توی ماشین نشستم و دست هایم را زیر سرم روی فرمان ماشین قرار دادم. هر چند که آن لحظه خندیدم اما کمی هم دلم برای خودم میسوخت. منی که از این لطف محروم بودم. از اینکه فرزندی داشته باشم؛ محروم بودم. از اینکه مادر باشم؛ محروم بودم. اینها برای من یعنی محرومیت از همه چیز! وقتی که نتوانی این حس ها را داشته باشی پس دختر بودن به چه دردی میخورد؟ و دوباره فشار هایی عصبی که اجازه ی گریه و رها شدن را به من نمیدادند.
_ راستش خودم میخوام ولی کارهای دانشگاه نمیزارن که!
-مشکلی نیست ولی بالاخره باید یه روزی رو جورکنی بیای حتما.
_ باشه حتما میام. ان شالله هفته دیگه که کار دانشگاه سبک تر شد میام.
-باشه پس یادت نره ها.
_ نه؛ چرا یادم بره؟ من مشتاقم که کوچولوت رو بتونم از نزدیک ملاقات کنم.
***
هفته بعد
از کلاس بیرون اومدیم.
-خب کلاس چطور بود؟
_ فوق العاده خسته شدم ولی ان شالله با دیدن کوچولوت سرحال میشم. راستی همسرت مگه نمیاد دنبالت؟
-نه کلا امروز دیر میاد خونه یکم کار داره.
_ آهان پس خوبه بیا با ماشین من بریم.
قبول کرد و هردومون سوار ماشین شدیم و پیش به سوی خانه سمیرا؛ واقعا خیلی کنجکاو بودم که خانه و زندگی سمیرا رو ببینم چون به نظر میومد خیلی با همسرش زندگی خوبی دارند و همچنین به قول خودش بچه هم زندگی شان را شیرین تر کرده بود. موقع دانشگاه بچه رو میبرد پیش مادرش که طبقه بالای خانه ی سمیرا بودند. در اصل سمیرا و همسرش خانه را از پدر سمیرا اجاره کرده بودند و تا آنجا که میدانستم سمیرا با همسرش نسبت فامیلی دور داشته و به اصرار خانواده ها زود بایکدیگر ازدواج کرده بودند. اما هردو شان شوق فراوانی برای به دنیا اومدن بچه داشتند؛ مانند من. اما من دیگر باید این آرزو را به گور ببرم.
بالاخره بعد از مدتی رانندگی به خانه شما رسیدیم و پیاده شدیم. خانه ای با نمای نسبتا ساده؛ اما کلی حس و حال خوب و عشق پشت این نمای نسبتا ساده پنهان بود. وارد ساختمان شدیم و پس از گرفتن بچه از مادرش وارد خانه خود سمیرا شدیم. همانطور که حدس میزدم؛ خانه ای بسیار ساده اما با صفا و صمیمیت و این را میتوانستم از گل و گیاهانی که توی خانه بود درک کرد و همانطور که انتظارش را داشتم باران ( دخترشان) هم کلی به من انرژی میداد و میتوانم بگویم از دیدنش من هم مثل او ذوق میکردم. وقتی بقلش میکردم آرامش میگرفتم. اما افسوس که نمیتوانستم با فرزند خودم و بقل کردنش اینقدر ذوق کنم و آرامش بگیرم. اما همین که میتوانستم با بچه رفیقم خوش بگذرانم هم برایم کافی بود. تا توانستیم با هم خوش گذراندیم و به قول معروف گل گفتیم و گل شنیدیم. عصرشده بود و وقت رفتن! سمیرا و باران مرا تا دم در خانه همراهی کردند؛ توی ماشین نشستم و به قول خودمان دوتا بوق به نشانه خداحافظی زدم و حرکت کردم. زیاد از آنجا دور نشده بودم که متوجه ماشینی شدم که از روبه رو به من نزدیک میشد. چهره فردی که در ماشین بود خیلی برایم آشنا بود، انگار که چند بار دیگر هم او را دیده باشم.
_ آره خودش بود. اینجا چهکار میکنه؟
خیلی کنجکاو شده بودم برای همین دنبالش رفتم تا ببینم بالاخره میخواهد کجا برود. که نگاه روبه روی در خانه سمیرا ایستاد. سمیرا و باران هنوز دم در بودند و باران هم با دیدن آن فرد و ماشین مثل وقت هایی که من یا مادرش را میدید ذوق کرد و با کمال تعجب به سمیرا سلام کرد و پیشانی باران که توی بقل مادرش بود را بوسید و همگی کنار هم وارد خانه شدند. خیلی تعجب کرده بودم اما هنگامی که به خانه برمیگشتم کمی هم از ته دل برایش خوشحال بودم، هرچند که من عاشقش بودم اما این هم بد نبود که او سروسامان گرفته بود و تقریبا عشقی را که به من میداد برای سمیرا میگذاشت و همین خوشحالیِ کسانی که دوستشان دارم برایم کافی بود و هست.
صبح زود با صدای زنگ ساعت بیدار شدم و از خوابگاه بیرون زدم. تنها چیزی که به ذهنم خورد زنگ زدن به سمیرا و پرسیدن حال و احوالش بود. اما هر چه که زنگ زدم کسی گوشی را برنداشت. کمی دلهره داشتم اما باز هم سعی میکردم بد به دل خودم راه ندهم. آنقدر زنگ زدم که بالاخره یک نفر گوشی را جواب داد.
-الو؟
گلویم را صاف کردم: الو... ببخشید!؟ شما؟
-شما با خانم سمیرا حکیمیان نسبتی دارین؟
_ بله؟ چرا باید به شما جواب بدم؟
-ببخشید ایشون الان توی بیمارستان هستند و گوشی شون....
_چی؟ کجا؟ کدوم بیمارستان؟
-آدرس رو براتون میفرستم.
_ممنون!
سعی کردم هر چه سریع تر خودم را به بیمارستان برسانم. چه اتفاقی میتوانست بیفتد؟ اینبار دلهره ام از هر وقت دیگری بیشتر شده بود و میخواستم زودتر به سمیرا برسم. کنار دیوار بیمارستان توقف کردم و با سرعت هر چه تمام تر خودم را به پزیرش رساندم.
_ سلام ببخشید خانم حکیمیان کجا هستند؟
-منظورتون سمیرا حکیمیانه؟
_بله.
-چه نسبتی باهاش دارین؟
_ دوستمه.
-جلوتر سمت راست اتاق آی سی یو.
_ممنون.
خودم را به پشت شیشه آی سی یو رساندم. با کمال تعجب سمیرا و امیرعلی در کنارهم توی آی سی یو بودند. این صحنه کمی قلبم را به درد آورد خیلی سعی کردم که بغض نکنم اما انگار نمیشد؛ دوست داشتم گریه کنم اما اینقدر فشار عصبی داشتم که اصلا اشکم درنمیامد و تنها کاری که میتوانستم بکنم این بودم که روی صندلی بنشینم و سرم را بین دستانم فشار دهم تا شاید کمی از این فشار کم شود یا شاید تحمل کردنش راحت تر باشد. هنوز هم در شُک این اتفاق بودم. اصلا نمیفهیدم که چهکاری از دستم برمیآید و واقعا برایم تمامی اینها زجر آور بود آنقدر که دوست داشتم داد بزنم. اما بیشتر دلم به حال بچه ای میسوخت که اگر اتفاقی برای یکی از این دو نفر بیوفتد باید با چه حصرتی زندگی کند؛ اما یک لحظه با خودم فکر کردم برای باران چه اتفاقی افتاده است؟ اصلا کجا بود؟ که ناگهان مادر سمیرا که بچه ای در ب*غل داشت و پشت سرش هم پدر سمیرا بود که به من نزدیک میشدند. با هم سلام و احوال پرسی کردیم و خانم حکیمیان هم کمی مرا به آغو*ش کشید و بچه را بی دریغ به دستم داد. انگار دیر حسی در دستان و پاهایش باقی نمانده بود؛ چون ناگهان روی صندلی نشست و شروع به گریه کرد. قلبم از دیدن این صحنه به درد آمد. تمامی آنها منتظر یک نتیجه خوب بودند. هر چند که برخی اوقات افکار منفی هم به ذهنشان هجوم میآورد. اما هرطور که بود سعی میکردم کمی به آنها امید دهم. بعدها دکتر به من گفت که باید حداقل دو هفته اینجا باشند تا بالاخره معلوم شود که آیا برمیگردند یا نه. با خودم فکر میکردم اگر برنگردند چه؟ آن وقت چه اتفاقی خواهد افتاد؟ ولی باز هم هرطور که بود سعی میکردم خودم را آرام کنم مخصوصا جلوی خانم و آقای حکیمیان. بالاخره چند روز گذشت و برای اینکه خانم حکیمیان زیاد خسته نشود پیشنهاد دادم که به خانه شان برگردند و من اینجا هستم، اگر خبری شود حتما به آنها اطلاع میدهم.
روز چهارم را من تنها در پشت آن شیشه ای بودم که بهترین های زندگی ام آنجا بودند. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم و شروع کردم از گله و شکایت از خداوند که چرا اینطور شد؟ خدایا من که براشون دعای خیر کردم، چرا؟ خدایا من براشون خوشحال بودم. خوشحال بودم که امیرعلی دیگه منو از ذهنش بیرون انداخته. خوشحال بودم که میتونه بچه خودش رو بقل کنه. خوشحال میشدم وقتی باران با دیدن آنها شاد میشد. چرا؟ چرا این اتفاقی افتاد؟ چرا باید این اتفاقی می افتاد؟ خدایا کمکم شون کن! خدایا کمکم کن!
هنوز اوضاع و احوالشان تغییری نکرده بود. کمی در دلم بیم داشتم. از اینکه نکند اوضاع همینطور باقی بماند! برای همین خواستم تا خودم از نزدیک برو و آنها را ببینم. چون تا به حال تمام حالشان را از پشت شیشه آیسییو نظارگر بودم. با کلی اصرار بالاخره توانستم چند دقیقه ای وارد اتاق آی سی یو شوم.
_ سمیرا، سمیرا! خیلی زود باید حالت بهتر بشه ها. بچه ات منتظره، بهش قول بده زود برمیگردی پیشش. میدونم که چقدر دوسش داری؛ باران هم تو رو خیلی دوست داره پس قول بده برگردی پیشش.
دست سمیرا را در دستم گرفته بودم و آرام نوازش میکردم که ناگهان صدایی ضعیف از پشت سر توجه ام را جلب کرد.
+ افسانه! خودتی؟ چطوری اومدی اینجا؟ سمیرا رو از کجا میشناسی؟
اشکی از گوشه چشمانش پایین آمد.
_ امیرعلی، منو ببخش. خواهش میکنم منو ببخش! من چاره ای نداشتم.
+داری راجب به چی حرف میزنی؟
تا خواستم جواب بدهم دستگاهی که کنار تخت سمیرا بود به صدا در آمد و دو پرستار و دکتر با دستگاه شوک وارد اتاق شدند و من را از اتاق بیرون کردند. دعا میکردم که سمیرا به هوش بیاید. از خدا کمک خواستم؛ اما...
***
مادر و پدر سمیرا به سرعت با گریه به سمت اتاق آی سی یو دویدند؛ کنار تخت امیرعلی یک پارچه سفید روی سمیرا کشیده بودند. دیوانه وار از بیمارستان بیرون زدم، این بار واقعا به آن داروها نیاز داشتم. به خاطر آشفتگی ام دوتا قرص رو بالا انداختم و طبق عادت، بدون آب قورت دادم. دستم را زیر سرم روی فرمان ماشین گذاشتم و تا توانستم گریه کردم اینقدر که دیگر اشکی نداشتم که بریزد.
***
همگی بر سر مزار سمیرا گریه میکردم و مادرش هم آشفته تر از همه بود. اینقدر عذاب کشید بود که دیگر الان به مرز دیوانگی رسیده بود. دلم برای بچه ای که توی دستم بود آتیش میگرفت اما باز هم از اینکه میتوانستم از او نگه داری کنم راضی بودم. هر چند که بچه خودم نبود اما همینکه میتوانستم از او نگه داری کنم و امیرعلی به من اعتماد داشت برایم کافی بود.
دلم خیلی برای سمیرا تنگ میشد اما همینکه میتوانستم بچه اش را ب*غل کنم؛ کمی از این دلتنگی کم میکرد. هم من و هم امیر علی از اینکه میتوانستیم باز هم در کنار هم باشیم راضی بودیم اما این بار واقعا به عنوان زن و شوهر کنارهم قدم میزدیم و از باران نگه داری میکردیم. هر چند که یاد سمیرا هیچ وقت از یادمان فراموش نمیشود.
***
چندماه بعد
+خب؟ بالاخره نگفتی چرا بهم گفتی نه؟
این بار من از او خجالت زده بودم اما از آنجایی که همدیگر را واقعا دوست داشتیم، جرات گفتن حقیقت را داشتم.
_ راستش همینطور که میدونی من قرص اعصاب زیاد میخوردم و میخورم و قبل از این هم چند نوع قرص افسردگی میخوردم که عواقب خوبی برایم نداشتند و بعد از مدتی مصرف این داروها متوجه شدم که نمیتوانم به هیچ عنوان بچه دار شوم و از اونجایی که تو و رفتارت رو با خواهرت میدیدم که چقدر بچه دوست داری، دوست نداشتم که مشکل من باعث شود تو در حسرت این نعمت بزرگ بمونی.
دیگر حرفی برای گفتن باقی نمانده بود و همینکه به هم رسیده بودیم برایمان راضی کننده بود؛ اما هیچ وقت یاد سمیرا از زندگی مان محو نشد. یاد سمیرا بود و زندگی سه نفره من و باران و امیرعلی! هرچند که باز هم افسوسِ بودن سمیرا در دلمان باقی مانده بود.