تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

فن‌فیکشن فن‌فیکشن موسم اهریمن ساعی | Ar.rahimi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
559
4
103
??????
نام: موسم‌اهریمن‌ساعی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، معمایی، تخیلی
ناظر: @Lucifer

نویسنده: Ar.rahimi
خلاصه: این داستان زمانی در حال رخداد است که هری‌پاتر و دیگر دوستانش وارد دوران بزرگسالی شده‌اند.
شخصیت‌اصلی این داستان یعنی هری اکنون در وزارت‌جادو به عنوان کارمند مشغول به کار است اما هنوز با سیاهی‌های گذشته دست به گریبان است.
این‌بار دختر ولدمورت به میان آمده است و می‌خواهد با بازی‌کردن نقش خواهرزاده ویزلی‌ها به ارث هری‌پاتر دست پیدا کند.
البته پای عشقی به میان می‌آید و همه‌ی نقشه‌هایش را نقشه بر آب می‌کند... .
 
آخرین ویرایش:
معاونت اجرایی بازنشسته
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
7,313
36,540
268
25
کرج
33214_04a96c11517b69a8363b6de81d500ccc.jpeg



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ فن فیکشن خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ فن فیکشن

و آموزش قرار دادن فن فیکشن را در این تاپیک مشاهده کنید

آموزش قرار دادن رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با فن فیکشن به لینک زیر مراجعه کنید.

تاپیک پرسش سوال‌ها

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد 10 پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.

دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ برای رمان

و پس پایان یافتن فن فیکشن، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر از شما

| کادر مدیریت کافه نویسندگان |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
559
4
103
??????
مقدمه: افراد شجاع فرصت می‌آفرینند، ترسو‌ها و ضعفا منتظر فرصت می‌نشینند.«گوته»
***
-‌ خب حالا نوبت منه هری، تو شجاع‌ترین انسانی!
-‌ خجالتم نده، تو خیلی باهوشی!
-‌ هی من این‌جاما!
نگاه‌ها به سمت رو*ن کشیده شد.
با اخم و چهره‌ای بامزه به هری و هرمیون خیره شده بود.
-‌ رو*ن بیا بازی کنیم، تو خیلی‌خوب منو می‌خندونی.
-‌ واقعاً من؟
-‌ آره تو رو*ن.
امشب در هاگوارتز اتفاقی می‌افتد که شاید خیلی‌ها از آن رنجیده شوند، ولی قطعاً روح لرد سیاه پوزخندی بزرگ به جهان می‌زند.
در خانه ویزلی‌ها امروز اتفاقی به نظر بزرگ افتاده است.
تولد جینی ویزلی خواهر کوچک رو*ن است.
هری از صبح به دنبال بهترین هدیه‌ها برای کادو تولد است و چه چیزی بهتر از فروشگاه خاک خرده‌ی فرد و جرج ویزلیست؟
-‌ این چطوره رو*ن؟
-‌ جینی خوشش نمیاد.
-‌ نه اتفاقا جینی از اینا خیلی دوست داره.
صاحب صدا لونا لاوگود دخترک پر دردسر و عجیب هاگوارتز است.
-‌ می‌خواین سوپرایزش کنید؟
-‌ آره لونا تو بهتر می‌شناسیش، به نظرت چی‌بخریم؟
-‌ مو‌ مصنوعی!
-‌ هان؟
-‌ تو بخر من مطمئنم خوشش میاد.
با لبخند از مغازه خارج می‌شود و هری را با سوالات فراوان تنها می‌گذارد.
-‌ روانیه واقعاً مو ‌مصنوعی!
-‌ شاید خوشش بیاد!
-‌ هری!

***
-‌ هری چی‌خریدی؟
-‌ چیزی که دوستش داری.
-‌ چه خوشگله مو مصنوعی واقعا نیاز داشتم!
-‌ هر دو تاشون روانین.
-‌ نگو رو*ن!
امشب با شادی در حال گذر بود.
زندگی و شروعی تازه در کریسمس و هاگوارتز به نظر جالب بود، ولی اتفاق ترسناک همان شب افتاد.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
559
4
103
??????
- نوبت کادوی منه دخترم، بازش کن!
-‌ وای‌ مامان این‌که دیگِ سفالگریه!
-‌ آره نداشتیم خریدم بزارم گوشه حیاط، دست‌ نزن خراش برمی‌داره، بده من.
صورتک‌های خندان به سمت جینی برگشت.
این‌که آرزویش چه بود و برای چه را فقط هری می‌داند، فقط هری!
با فوت شدن شمع دست‌ها به‌هم خوردند و لبخند‌ها پر‌رنگ‌تر شدند.
صدای زنگ صورت‌ها را نگران کرد.
-‌ مهمو‌ن دیگه‌ای دعوته؟
-‌ من‌ می‌رم‌ ببینم ‌کیه ‌هری.
-‌ نه تو بشین شاید... خودم می‌رم.
زیبا‌ترین مهمانی بود که می‌توانستند داشته باشند.
قد بلند و ریش‌هایی تا روی شکم داشت.
درست است، هاگرید!
-‌ هاگرید!
-‌ سلام هری.
-‌ چی‌شد‌ که اومدی؟
-‌ حتماً باید اتفاقی بیافته؟
-‌ نه آخه... .
-‌ اومدم تولد جینی کوچولوم رو تبریک بگم!
هاگرید امسال در هاگزمید کار‌هایی می‌کرد که مردم از آن‌ها بی‌خبر بودند.
فقط می‌گفت که پرونده‌ای است که نباید فاش بشود.
-‌ هری یک لحظه میای؟
-‌ آره چرا که‌ نه.
به سمت در ورودی خانه می‌روند و زمزمه‌ی هاگرید در گوش هری اکو می‌شود.
یک‌هو از جا بلند می‌شود و محل را ترک می‌کند.
چوب‌دستی‌اش را در هوا می‌چرخواند و نگاهش را به اطراف می‌اندازد.
- اکستو پلاینوس.
(پ‌ن: "اکستو پلاینوس" وِردی هست که انگار یک نقشه نمایان می‌کنه که چیزی که می‌خوای ببینی رو بهت نشون بده.)
هاله‌ای از نور دور هری را فرا می‌گیرد، اما خاموش می‌شود.
هری دوباره سعی می‌کند تا ورد را درست انجام دهد.
- اکستو پلاینوس.
نور دوباره به ارمغان می‌آید، ولی باز هم خاموش می‌شود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
559
4
103
??????
- هری چی‌کار می‌کنی؟
-‌ برو داخل جینی خطرناکه.
-‌ خطرناکه، نگو که!
در یک حرکت چشم‌های جینی بسته شده و روی زمین می‌افتد.
- جینی!
هری کاملاً گیج شده و دست و پایش را گم کرده، اما خانم ویزلی آرام لبخند می‌زند.
-‌ نترس جینی یکم شک‌زده شده.
-‌ یکم؟ میگه لرد ولدمورت ممکنه زنده باشه بعد من یکم نگران بشم؟
-‌ هنوز معلوم نیست جینی...
در یک حرکت جینی منفجر می‌شود و تمام آن‌چیزی که در دلش است را بیرون می‌ریزد:
- این‌جا داریم تو فقیری تلف می‌شیم، رو*ن رفته خوش می‌گذرونه! تولدم که به‌ نظرم بهترین روز زندگیم بوده خر*اب شده می‌فهمی!
هری با تعجب به پنجره خیره شده و جواب جینی را نمی‌دهد.
هرمیون داد بلندی می‌زند:
- دمنتور!
سرها به سمت پنجره می‌چرخد، ولی قبل از شادی کردن روح‌ها منعکس می‌شوند.
هری بیشتر از این یادش نمی‌آید.
فقط همین‌ها را برای رو*ن تعریف کرده است.
-‌ دمنتور دیدی مگه ممکنه‌؟
-‌ نمی‌دونم!
-‌ اگه دمنتور‌ها تو جنگل دنبال لرد ولدمورت بگردن چی؟
-‌ حالت‌خوبه؟ مگه اون متعلق به ازکابانه که دمنتورها بیان دنبالش؟!
-‌ هری!
هری به سرعت می‌چرخد.
تنها چیزی که می‌بیند یک دمنتور است که دارد جینی را با خود می‌برد.
- جینی نه! اکسپک... .
صدایش با صدای هاگرید یک‌نواخت می‌شود.
-‌ غافل‌گیری خوبی بود‌؟
-‌ هاگرید داشتی سکتم می‌دادی!
-‌ هری تو بچه‌ای که از دمنتور می‌ترسی، ولی ولدمورت رو شکست دادی، لرد سیاه رو!
عینکش که از فرط نگرانی روی زمین افتاده بود را روی صورتش می‌زند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
559
4
103
??????
***
- خوب هاگوارتز امسال با همه نگرانی‌ها باز شده، ولی یک خبر خوب براتون دارم که یک دانش‌آموز جدید داریم.
نگاه بچه‌ها به سمت در کشیده شد.
موهای بلند تا ک*مر، صورت کک و مکی و چشمان‌آبی به رنگ دریا!
- اما ویزلی، یک عضو از خوانواده ویزلی‌ها.
تا فهمیدند که او یک ویزلی و ماگل‌زاده است نگاه‌هایشان را به جای دیگری دوختند.
- دخترخاله، بیا اینجا بشین.
او جینی ویزلی بود.
مهربانانه به او نگاه می‌کرد.
-‌ ب... باشه.
-‌ این دوستتون از شما جلوتره و میتونه تفریح کنه و به درس گوش نده‌.
-‌ نه ب... بگید گوش می‌کنم.
-‌ خوبه اِما جان.
این زنگ نگاه‌ها روی چهره‌ی اما بود، ولی جالب‌تر این بود که دراکو مالفوی مسخره نمی‌کرد و فقط تماشا می‌کرد.
- آستینت رفته بالا اِما.
نگاهی به دراکو مالفوی انداخت و سریع آستین‌اش را پایین کشید، ولی دراکو ردی از خالکوبی روی دستش دید.
حدس می‌رفت که مرگ‌خوار باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
559
4
103
??????
***
-‌ دخترم بازش کن.
-‌ مرسی خاله جان، ولی نمی‌شه.
-‌ چرا؟
-‌ گردنبند بالاست قیمتش نمی‌شه خودتون نیاز دارین.
ماکارانی را دور چنگال پیچید و با بی‌میلی داخل دهانش فرو برد.
بعد به سرعت از میز کنار رفت و به سمت اتاق خوابش رفت.
-‌ چیزی نخوردی که دخترم!
-‌ کافیه، خیلی ممنونم خوشمزه بود.
خانم ویزلی با ناراحتی به او نگاه می‌کرد‌.
نمی‌دانست چرا خواهر‌زاده عزیزش ان‌قدر ناراحت است.
جینی هم با اخم به سمت اتاق خواب او رفت.
-‌ بیام داخل اِما؟
-‌ بیا تو جینی.
-‌ چرا غذات رو نخوردی؟
-‌ میل بهش نداشتم جینی.
جینی با ناراحتی به او خیره شده بود.
نمی‌دانست مشکل او در تصمیم‌گیری است و نمی‌داند چگونه به آن‌هایی که به او کمک می‌کنند، خیا*نت کنند.

***

- من تو رو جایی ندیدم؟
اِما با دست‌پاچگی برگشت و از دیدن قیافه سوالی دراکو تعجب عمیقی کرد و سپس با لکنت گفت:
-‌ من..من نمی‌شناسمتون.
-‌ به هر حال من باید راجب اون‌روز باهات صحبت کنم.
-‌ کدوم روز؟
فقط لبخند زد و از کنارش رد شد.
قضیه آن تتوی مرگ‌خواری بود درحالی که اِما در استرس فهمیدن راهش بود.
با استرس روی تخت خوابید و خاطراتش را مرور کرد تا ببیند که کجا خطایی از او سر زده، اما هرچه گشت خاطره‌ای با دراکو مالفوی پیدا نکرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
559
4
103
??????
با استرس نگاهی به چهره‌ی دراکو انداخت که با لبخند شیطانی او را نظاره می‌کرد:

- نه دروغ نگو، من مرگ‌خوار نیستم از خودت در نیار.

شانه‌ای بالا انداخت و با شیطنت گفت:

- عه؟ جدا؟ میشه آستینتون رو بالا بزنید؟

با استرس گفت:

-‌نه ن... نمیشه‌.
-‌پس فکر کنم آقای هری منتظر شما هستن‌.

تا خواستم دهان به اعتراض باز کنم، موجود مزاحم مارمولک پیدایش شد:

- عه تو اینجایی؟ دراکو این کیه؟

دراکو بلند شد و بی‌اعتنا به صحبت پانسی راهش را گرفت و رفت.
انگار نقشه‌هایم داشت بهم می‌خورد.
از دراکو متنفرم! متنفر!
***

روی کاناپه نشستم و به شطرنج بازی هری و رو*ن خیره شدم.
چقدر عاشق بودن جالب است که بالای سر عشقت بایستی و او را تشویق کنی!
یک‌دفعه از جا بلند شدم.
حس می‌کنم کلید گنج را پیدا کردم!
عشق را باید با زاویه دیگر به خورد کسی بدهم تا از وقوع‌حادثه جلوگیری بشود.
با عجله راهم را گرفتم تا بروم:

-‌کجا عزیز خاله؟
-‌خونه‌ی مالفوی‌ها.

نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و راه خودم را رفتم‌.
در بزرگی با نمای مشکی و سبز روبه رویم بود.
در را زدم و منتظر شدم تا بلاخره شاهزاده، نه شاه‌میمون تشریف فرما شدند.

-‌تو کی هستی؟
-‌من کیم؟ تو خر کی هستی؟


با اخم به من نگریست و ادامه داد:


-‌جن خونگی جدیدم و تو کدوم گاوی؟
-‌پس بذار به دراکو بگم جن خونگیش جلوی کی رو گرفته!

فکر کنم با ترسی که داشت مجبورانه اجازه داد تا داخل شوم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا