تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

فن‌فیکشن فن فیکشن بندباز | Stone Heart

  • شروع کننده موضوع Stone Heart
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 468
  • پاسخ ها 5
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
1,337
3,826
133
...
وضعیت پروفایل
...
رمان: بندباز
نویسنده: @Stone Heart
ژانر: درام
سبک: زندگی‌نامه
ناظر: @MeliCa Kakou
خلاصه: بند بازی که دنبال آرزوهایش می رود...
و اجرا های کوچک توی فرانسه مشغول میشود تا این فکر به سرش می زند که چطور است رو بلند ترین برج های جهان بند بازی کند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,565
15,336
218
میان ستاره‌ای
37628_04a96c11517b69a8363b6de81d500ccc.jpeg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ فن فیکشن خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ فن فیکشن

و آموزش قرار دادن فن فیکشن را در این تاپیک مشاهده کنید

آموزش قرار دادن رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با فن فیکشن به لینک زیر مراجعه کنید.

تاپیک پرسش سوال‌ها

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد 10 پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.

دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ برای رمان

و پس پایان یافتن فن فیکشن، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر از شما

| کادر مدیریت کافه نویسندگان |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
1,337
3,826
133
...
وضعیت پروفایل
...
بندباز پارت 1

چرا؟!

این بیش ترین چیزیه که مردم از من می پرسند

چرا؟! برای چی؟! چرا روی سیم راه میری؟! چرا دچار وسوسه سرنوشت میشی چرا خطر مرگ رو به جون می خری؟!

ولی ... من اینجوری با این دیدگاه نگاه نمی کنم و هرگز این کلمه رو نمی گم «مرگ» و یا نابودی آره خب شاید یکی دوبار یا سه بار همین الان گفته باشم ولی مطمناً دیگه به زبون نمی یارم.

وبجاش کلمه متضادش رو استفاده می کنم ...زندگی ..برای من راه رفتن روی سیم یعنی زندگی و مفهوم زندگی برای من اینه.

خب منو تو سال 1974 تو نیویورک تصور کنید که عاشق این دوتا ساختمون درواقع این دوتابرج شد .

برج هایی که مردم های دنیا اونا رو برج های دوقلوی مرکز تجارت جهانی می شناسن.

اون برج ها منو صدا کردن و از درون جنب و جوش کردن بطوری که موضوع برام الهام بخش شد.

بطوری که برای رویا شد رویای من نصب کردن یه سیم بین برج های دوقلووراه رفتن روی اونها شد.

البته کار غیر ممکن و کارغیر قانونی ...

پس چرا؟!...پس چرا باید دست به یه کار غیرممکن بزنین؟!چرا باید دنبال رویا هاتون برین؟!

خب بهتون میگم چطور اتفاق افتاد برای همین باید عقب برگردیم و بریم اون طرف آب های اقیانوس چون علاقه من به این برج ها اصلا از نیویورک شروع نشدو اگه تا الان متوجه نشدید باید بگم که من اهل اینجا نیستم و در واقع داستان من از یکی زیبا ترین شهر های دنیا شروع شد...

سال 1973

با تک چرخه ثابتم تو خیابون جلوی یه ماشین تند تند پا می زدم و کلاهم را بر می داشتم و به همه سلام می کردم

ماشین پشتم پشت هم بوق می زد اما من بجز تند پازدن رکاب کاری نمی کردم و باز کلاهم رو به نشانه سلام به هر کسی بر می داشتم.

زوج هایی که کنار خیابون زیر سایه‌بان بودن می گذشتم و از میز یکیشون که خیره هم بودن نانی از سبد برداشتم به رکاب زدنم ادامه دادم و همون طور نان را می خوردم.

خب خب حالا منو پاریس تصور کنید من اینجام یک بند باز خود آموخته

که برای هیچ کسی اهمیت نداره

وبا اجرای نمایش توی خیابون ها روزی خودش رو میگذرونه

من یک شخصیت برای خودم خلق کردم.

کسی که کلاه استوانه ای می زاره و لباس سیاه می پوشه و می تونه یه دایره بی نقص روی زمین بکشه من تو این دایر هیچ وقت حرف نمی زنم حتی یه کلمه...

این دایره قلمروی منه و اجازه نمی دم کسی حتی نصف پنجه اش رو توش بزاره

به مردی که نیمی از پاش تو دایره بود نشستم با زانو جلوی پاش وبا دست گفتم برو عقب تا سه بار گفتم اما گوش نمی کرد با مشت زدم روی پای مرد که از درد عقب برد پایش رو...

و اگه تماشا گرا بازهم به قلمروی من تجاوز کنن مجبور میشم شدید تر باهاشون برخورد کنم

با تک ثابتم وی دایره ام می چرخیدم و هر کس پاهایش توی دایره‌ام بود.

با یک چرخه می گذشتم تا پایشان را عقب بکشند...

من برای همه نمایش اجرا می کنم فرقی ندارن بچه بزرگ و پیر و جوان البته بجز پلیس ...

با سوت زدن پلیس که اخطار می داد نمایش اجارا نکنم به خودم اومدم

آنها می دویدنند سمت من من با همان تک چرخه پا می زدم و از دایره می رفتم بیرون و در راه وسایلم راجمع می کردم

پلیس ها با سوت دنبالم بودن اما من تند تر رکاب می زدم

من اعتقادی به مجوزندارم

هیچ وقت اهمیت نمی دم کجا میرم یا چی کار می کنم فقط همیشه دنبال یک جای خوب برای وصل کردن سیمم هستم.

این حرف را از بالای چراغ راهنمایی که برای جای مناسب برای وصل کردن سیمم بودم می زدم...

بین دو درخت بلند سیمم رو وصل کردم و دایره ام رو کشیدم و شروع به راه رفتن کردم تو زمان کوتاهی کلی تماشا چی چمع شده بود رو بند ره رفتم و...
آخر اومدم پایین و کلاهم رو برداشتم همه سکه می انداختند و یک بچه آبنبات انداخت برش داشتم تو دستم گرفتم جلو بچه دستم رو مشت کردم وفوتش کردم و با بازکردن دستم آبنبات غیب شدش و از ب*غل لباس دختر آب نبات رو بیرون آوردم و خندید پرت کردم آب نبات رو بالا اومد پایین رو پام نگهش داشتم باز پرت کردم هوا و تو دهنم گرفتمش و خوردم دندونم شکست ...
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
1,337
3,826
133
...
وضعیت پروفایل
...
بند باز پارت 2

با شکستن دندانم سری به دندان پزشکی رفتم و گفتم

صبح بخیر خانم...

دندان درد بدی داری! فورا نیاز به کمک دندانپزشک دارم!

منشی گفت

وقت ملاقات گرفتین؟

گفتم که:

من تلفن ندارم

منشی اونجا گفت:

پس باید صبر کنین

من با درد گفتم

صبر کنم؟!...خواهش می کنم خانم!

باز گفتش

دوساعت دیگه جا خالی میشه

من با عصبانیت که از درد دندانم بود با صدای بلند گفتم:

خانوم محترم این غیر ممکنه که شما از من انتظار داشته باشین دوساعت این درد رو تحمل کنم!

با دادن برگه نوبتم سمت منو ساکت کرد با حرص گرفتم و گفتم

بسیار خب. صبر می کنم

بلند با خودم حرف می زدم

حداقل امید وارم. از شدت درد نمیرم!

با تمام قدرت کیغ و تک چرخه ثابتم رو پرت کردم رو صندی ها سمت راست که

چهر صندلی پرشد کلاهمم انداختم روش و دستم رو روی صورتم گذاشتم و مالیدم از دندان درد داشتم کلافه میشدم

رفتم سمت چپ رو صندلی که سه تاش پر بود و یکیش خالی بود فقط نشستم مردی ب*غل دستم داشت مجله می خوند

گفتم صبح بخیر حالتون چطوره؟!

اما مرد اهمیتی نداد و مجله اش رو خوند

خندیدم و گفتم منم خوشبختم

مجله را روی میز گذاشت و یکی دیگه برداشتم منم برداشتم

هر کاری می کرد اداش را در می آوردم مجله را باز کرد باز کردم و ورق زدمنم همین کار رو کردم نگاهی بهم کرد باز ورق زد و من هم همین کار را کردم

مجله را سر و ته کرد و منم کردم و برگشت نگاهم کرد سریع روم را برگرداندم و توی مجله رو نگاه کردم

یه دفعه خشکم زد... با دقت مجله رو نگاه می کردم ...

دندان درد یادم رفت...

تو مجله مقاله ای دیدم با عکس های برج های دوقلوکه هنوز تموم نشده بودن

ولی اونجا نوشته بود که پس از اتمام تبدیل به بلند ترین برج های دنیا میشن

با دقت نگاهش می کردم زیر چشمی یه نگاه به منشی یه نگاه به مرده وبقیه کسی حواسش نبود با بلند ترین عطسه ای که می تونستم بزنم زدم تا صدای پاره شدن کاغذ را نشوند. سریع تو جیبم گذاشتمش

برگه رو بردم به جایی که زندگی میکردم توش یه زیر زمین که پر از وسایل شعبده بازی بود

برگه رو از جیبم در آوردم و مداد کوجکی که به زور می تونستم باهاش بنویسم رو برداشتم و یک خط از این برج به اون یکی برج کشیدم و با اون خط سر نوشت من تغییر کرد به برگه نگاه کردم و سریع رفتم در زیر زمین را قفل کردم

و اومد از پله ها پایین و چهارمی پله وایسادم و پله سوم را کشیدم بیرون یک کشو انجا بود وسایل با ارزشمرو اونجا نگه می داشتم برگه رو گذاشتم اونجا
توی یک کیف
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
1,337
3,826
133
...
وضعیت پروفایل
...
بندباز پارت 3
اولین باری که بند بازی رو دیدم 8 سالم بود

تون سال یه سیرک به شهرمون اومده بود که گروه خانوادگی همان اُفسکی همراهیشون می‌کرد.

اونها بزرگ ترین بند بازان جهان بودن شیاطین سفید

از زیر چادر یواشکی وارد شدم و بین دونفر جایی پیدا کردم نشستم من محو حرکات و کار های اونا توی بندبازی بودم.

به اینکه چطور رو طناب راه میرفتن به اینکه چطور روی طناب با یک پا می موندن به اینکه چطور توی ارتفاع ایستاده بودن و...

فردا صبح که به مزرعه رفتم بین دو درخت طناب بستم یک دور دو دور سه دور چهار دور

چهار دور بستم و راه رفتن روش رو تمرین کردم روز ها می کذشت و طناب ها از چهار به سه و از سه به دو و از دو به یک و من الان راه رفتن روی طناب را به خوبی بلد بودم.

خودم یاد گرفتم رو طناب راه برم کمکم معلوم شد استعداد دیگه ای هم دارم بالا رفتن حفظ تعادل حتی تر دستی ولی می خواستم بیش تر بدونم.

همون جایی که اولین بند بازی را دیدم رفتم و از نردبانی جوبی بالا رفتم و خواستم تو آن ارتفاع بند بازی کنم. دستام رو باز کردم پای راستم رو روی طناب گذاشتم اومدم که یک دفعه برق روشن شد و مردی گفت چی کار می کنی؟! می خوای خودتو به کشتن بدی؟! بیا پایین زود زود

گفتم باشه اما پشت هم غر غر می کرد و می گفت بیا پایین من با داد گفتم باشه

داد می زد بیا پایین وگرنه میام بالا پرتت می کنم پایین ...

و اینطوری با رودی اُمان کواُفسکی آشنا شدم

رئیس بند بازان شیاطین سفید که همه اونو پاپا رودی صدا می کردن.

پاپا رودی:

زود باش بیا پایین دیگه...زود باش

هیچ وقت به کسی نگفت اهل کجاست ولی مطمعناً فرانسوی نبود.

پاپا رودا با داد گفت بجم دیگه می دونستم دستش بهم برسه زنده نمی زارتم صناب آونجا رو گرفتم و تاب خورم سمت مخالفش و خودم رو پرت کردم که روی صندوقچه فرو اومدم. با بیچه دنبالم کرده بود که بزنه منو..

صندوقچه که با افتادنم باز شده بود و توش بولینگ بود آونها رو گرفتم و در هوا می چرخاندنم و از تر دستی من خوشش اومده بود می دونم اون روز یه چیزی در من دید با ابرو بالا انداختنم و تر دستیم نیشم را باز کرده بودم.

پاپا روتی بند باز شعبده باز و تر دست قهاری بود...

***

پاپا روتی با حرص گفت:

فیلیپ صدای منو می شنوی؟!

فیلیپ: بله اما من زبونت رو نمی فهمم

پاپا: آها ...ببخشید به زبون خودت میگم

فیلیپ: باشه

پاپا: امروز قراره یاد بگیری چطور وارد بشی و چطور به تماشا چی احترام بزاری

فیلیپ: احترام؟!
پاپا: اهوم
فیلیپ: احترام یعنی چی؟!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
1,337
3,826
133
...
وضعیت پروفایل
...
بند باز پارت 4

احترام یه پیغام بی صداست که تماشا چی رو واداربه توجه میکنه و بازم

بعد از اتمام نمایش باید با تشکر و تمجدید ازشون قدر دانی کنی...

پاپا دستانش را زد به ک*مر و اون یک دستش را باز کردو گفت اینطوری

بعد میگی سلام... سلام...

فیلیپ: آها... باشه .. باشه ..باشه

پاپا: خب شروع کن

فلیپ با زانو زدن و دوستانش را باز کردن و سرش را بالا گرفت و لبخندی زد که...

پاپا گفت:

نه فلیپ این افتضاحه...نه...اوه ... خیلی زیاده روی می کنی. امم فهمیدی؟!

فلیپ با نفس عمیق صاف ایستاد و دودستانش را باز کرد و لبخنددی زد سرش را آورد بالا با شور هیجان گفت سلام

پاپاگفت: باز داری زیاده روی می کنی شدی مثل بزدل‌ها تماشاچی باید حس کنه همه چیز تحت کنترول تویه

پس زیادی تلاش نکن اصلاهیچ کاری نکن

فیلیپ: خیلی کلافه شده بودم مثل چوب خشک وایسادم مچ دستم رو چرخوندم سلامم نگفتم

پاپا گفت: پس احترامت کو؟! تو هیچ کاری نکردی

فلیپ: خودت گفتی کاری نکنم

نه در ظاهر کار خواستی نباید بکنی باید از ته قلبت احترام بگذاری؟!

فلیپ: از ته قلبم؟! هیچ معلوم هست چی میگی؟!

پاپا: یه هنر مند باید صادقانه احترام بگذاره و از تماشا چی تشکر بکنه

فلیپ : ولی من چرا ازشون تشکر بکنم؟!

بادادفلیپ گفت: منم که بند بازی می کنم

پاپا با عصبانیت مشتی زد رو میز و گفت :

باید تو باید تواضع خرج کنی و احترام بگذاری... چون تماشا چی نباشه نمایش مفهومی نداره و تا وقتی اینو نفهمی نمی تونی برنامه اجرا کنی

فلیپ: چه بهتر... اصلا نمی خوام تو سیرک نمایش اجرا کنم

م..ن...من که یه دلقک مسخره سیرک نیستم من یه هنرمندم.

و اینطوری شد که پاپا روتی با یه اردنگی منه هنرمندو پرت کرد تو خیابون و کمی بعد پدرم منو از خونه پرت کرد بیرون

پدر فلیپ: با اون حرکات مسخره سیرک هیچی نمی شی با بند بازی که نمی تونی پول در بیاری احمق

مادر فلیپ: هی بهش یه فرست بده

پدر فیلیپ گفت: نه ...هویج ها پخته شده

فیلیپ با داد گفت: آره...آره...درسته هویجا پخته شدن

مادر فیلیپ با گریه صدایش میکرد پدرش با عصبانیت گفت برو تو خونه

***

دیگه را برگشتی نبود و کاریش نمی شد کرد پس راه خودمو در پیش گرفتم در صورتی که نمی دونستم دنبال چیم فکر کردم شاید بتونم تو پاریس پیداش کنم...

 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا