تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

مرا با نامت صدا کن| reihane کاربر انجمن کافه نویسندگان

  • شروع کننده موضوع ♡reihana
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 2,476
  • پاسخ ها 4
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
311
94
93
ناظر: @دیانا زَمــ^
نام رمان: call Me By Your Name
نام ترجمه شده: مرا با نامت صدا کن
نام نویسنده: ANDRE ACIMAN(آندره اسیمن)
ژانر: عاشقانه
مترجم: ریحانه کدخدایی( Reihane )
خلاصه:
یک کتاب از آندره اسیمن است که توسط فرار اشتراوس و ژیرو در سال ۲۰۰۷ منتشر شد و در مورد یک را*بطه رمانتیک بین پسر هفده ساله کنجکاو و با معلومات ایتالیایی و یک دانشور ۲۴ ساله آمریکایی است. اتفاقات این کتاب در دهه ۱۹۸۰ ایتالیا به وقع می‌پیوندد. از روی این کتاب فیلم مرا با نامت صدا کن ساخته شده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
معاونت اجرایی بازنشسته
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
7,313
36,540
268
25
کرج
1641830557210.jpeg


مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمانترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 20 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
311
94
93
پارت اول
برای آلبیو، روح زندگی من
اگر نه بعد، چه زمانی؟
"بعد!" کلمه، صدا، نگرش.
من هرگز نشنیده بودم که کسی از "بعداً" برای خداحافظی استفاده کند.
به نظر خشن، کوتاه و انکار‌آمیز بود، با اختلافات پنهان افرادی که ممکن است اهمیتی برای دیدن یا شنیدن دوباره شما نداشته باشند. این اولین چیزی است که از او به یاد می‌آورم و هنوز هم می‌توانم آن را بشنوم.
بعد! چشمانم را بستم، کلمه را گفتم، و سال‌ها پیش به ایتالیا برگشتم، در حال قدم زدن در پایین شهر هستم. راهروی درخت‌کاری شده، تماشای او که از کابین بیرون می‌آید، پیراهن آبی رنگ یقه گشاد، عینک آفتابی، کلاه حصیری، پوست همه‌جا.
ناگهان دستم را می‌فشارد، کوله پشتی‌اش را به من می‌دهد، چمدانش را از صندوق عقب تاکسی بیرون می‌آورد و می‌پرسد که آیا پدرم خانه است؟ شاید از همان‌جا شروع شده باشد:
پیراهن، آستین‌های بالا زده، توپ‌های گرد پاشنه‌های پاشنه‌اش که داخل و بیرون اسپادری‌های فرسوده‌اش می‌لغزند، مشتاق آزمایش مسیر شن داغی که به خانه ما منتهی می‌شد، هر قدمی که از قبل می‌پرسید.
کدام راه به ساحل؟ مهمان خانه تابستان امسال حوصله دیگه بعد تقریباً بدون فکر و در حالی که پشتش از قبل به ماشین برگشته است، پشت دست آزادش را تکان می‌دهد و یک بی‌خیالی بعد!
به مسافر دیگری در ماشین که احتمالاً کرایه ایستگاه را تقسیم کرده است. نه نامی اضافه شده است، نه شوخی برای هموار کردن مرخصی‌های در هم، هیچ چیز. ارسال یک کلمه از او: تند، جسور و بی پرده انتخاب کنید، او نمی‌توانست اذیت شود.
تو نگاه کن، فکر کردم، این‌طوری با ما خداحافظی می‌کند که وقتش برسد.
با خشم، سیلی زدنِ بعد!
در همین حال، باید شش هفته طولانی او را تحمل کنیم.
من کاملاً ترسیده بودم، نوع غیر قابل دسترس، هر چند من می‌توانستم او را دوست داشته باشم. از چانه گرد گرفته تا پاشنه گرد. سپس در عرض چند روز یاد می‌گرفتم که از او متنفر باشم.
این همان شخصی بود که عکسش در فرم درخواست ماه‌ها قبل با وعده وابستگی فوری به بیرون پریده بود.
پذیرش مهمانان تابستانی روشی بود که والدینم برای کمک به نسخه خطی جوان قبل از انتشار رفتند.
به مدت شش هفته هر تابستان باید اتاق‌خوابم را خالی کنم و یک اتاق را در راهرو به اتاقی بسیار کوچک‌تر که زمانی متعلق به پدربزرگم بود منتقل می‌کردند.
در ماه‌های زمستان، زمانی که در شهر نبودیم، آن‌جا تبدیل به یک ابزارآلات پاره وقت، انباری و اتاق زیر شیروانی می‌شد که شایعه می‌کردند پدربزرگم، هم‌نام من، هنوز دندان‌هایش را در خواب ابدی‌اش می‌سایید.
ساکنان تابستانی مجبور نبودند چیزی بپردازند، خانه را به طور کامل اداره می‌کردند، و اساساً می‌توانستند هر کاری را که می‌خواستند انجام دهند، مشروط بر این‌که روزی یک ساعت یا بیشتر را برای کمک به پدرم در مکاتبات و اسناد مختلف صرف کنند.
آن‌ها عضوی از خانواده شدند و پس از حدود پانزده سال از انجام این کار، نه تنها در ایام کریسمس بلکه در تمام طول سال به حمام کارت‌پستال‌ها و بسته‌های هدایایی از افرادی که اکنون کاملاً وقف خانواده ما بودند و بیرون می‌رفتند عادت کرده بودیم.
زمانی که در اروپا بودند تا برای یک یا دو روز با خانواده‌شان به بیرون بروند و یک تور نوستالژیک در حفاری‌های قدیمی خود داشته باشند.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
311
94
93
در وعده‌های غذایی اغلب دو یا سه مهمان دیگر، گاهی همسایه‌ها یا گاهی همکار‌ها، وکلا، پزشکان، افراد ثروتمند و مشهوری که برای دیدن پدرم به خانه‌های تابستانی خودشان می‌رفتند، حضور داشتند.
حتی گاهی اوقات اتاق غذا خوری خود را به روی زوج‌های توریستی باز می‌کردیم که نام قدیمی را شنیده بودند و می‌خواستند با ما غذا بخورند و همه چیز را برای ما تعریف کنند کلاً مسحور می‌شدند، مافالدا که در آخرین لحظه مطلع شد، کرایه همیشه‌گیِ خود را داد.
پدرم که در خلوت محتاط و خجالتی بود، هیچ‌چیز را بهتر از این دوست نداشت که یک متخصص در حال ظهور زودرس در یک زمینه، صحبت را به چند زبان ادامه دهد در حالی که آفتاب داغ تابستان است.
پس از چند لیوان رزاتلو، تلاطم غیر قابل اجتناب بعد‌از‌ظهر را آغاز کرد. ما اسم این‌کار را گذاشتیم که شام کار سختی است - و بعد از مدتی، اکثر مهمانان شش هفته‌ای ما هم همین کار را کردند.
شاید خیلی زود پس از ورودش در یکی از آن نهار‌های ساینده شروع شد، زمانی که او در کنارم نشست و سرانجام متوجه شدم که علی‌رغم برنزه روشنی که در اوایل تابستان در طی اقامت کوتاهش در سیسیل به دست آورده بود، رنگ کف دستان او بود. همان پوست رنگ پریده و نرم کف پا، گلو، قسمت پایین ساعدش بود که واقعاً در معرض نور خورشید قرار نگرفته بود. تقریباً صورتی روشن، مانند زیر شکم یک مارمولک درخشان و صاف. خصوصی، عفیف، بی‌عیب، مانند سرخ شدن صورت ورزشکار یا نمونه سحری در شبی طوفانی. چیز‌هایی درباره او به من گفت که هرگز نمی‌دانستم بپرسم.
ممکن است در آن ساعات بی‌پایان بعد از نهار شروع شده باشد، زمانی که همه با لباس‌های شنا در داخل و خارج از خانه می‌چرخیدند، اجساد همه‌جا پراکنده شده بودند، قبل از اینکه کسی در نهایت پیشنهاد کند برای شنا به سمت صخره‌ها برویم، زمان را از دست دادیم.
اقوام، پسر عمو‌ها، همسایه‌ها، دوستان، همکاران، یا تقریباً هر کسی که می‌خواست در دروازه‌ ما را بزند و بپرسد که آیا می‌تواند از زمین تنیس ما استفاده کند یا خیر_ همه می‌توانند استراحت کنند و شنا کنند و غذا بخورند و اگر طولانی بمانند، کافیه از مهمانسراها استفاده کنند.
یا شاید از ساحل شروع شد. یا در زمین تنیس. یا در اولین قدم زدن باهم در اولین روز زندگی‌اش، وقتی از من خواسته شد که خانه و اطراف آن را به او نشان دهم و یک چیز به دیگری منتهی می شود، او را از کنار دروازه فلزی آهنی بسیار قدیمی عبور دادم.
دور‌تر به عنوان یک زمین خالی بی‌پایان در پس زمین به سمت ریل قطار متروکه‌ای که B را به N متصل می‌کرد. او پرسید و از میان درختان زیر آفتاب سوزان نگاه می‌کرد و احتمالاً سعی می‌کرد سوال درستی را از پسر صاحب خانه بپرسد. " نه، هرگز ایستگاهی وجود نداشت. قطار به سادگی متوقف شد که شما پرسیدید. " او در مورد قطار کنجکاو بود. ریل‌ها خیلی باریک به نظر می‌رسیدند.
توضیح دادم این یک قطار دو واگنی بود که نشان سلطنتی را داشت. اکنون کولی‌ها در آن زندگی می‌کردند. آن‌ها از زمانی که مادرم به عنوان دختر در تابستان این‌جا بود، آن‌جا زندگی می‌کردند. کولی‌ها در خودروی خارج شده از ریل را به داخل کشوری دورتر برده بودند. آیا او می‌خواست آن‌ها را ببینند؟
" شاید بعداً. " بی‌تفاوتی مودبانه، انگار که غیرت نابجای من را برای بازی کردن با او تشخیص داده بود و به طور خلاصه مرا دور می‌کرد. اما مرا نیش زد.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
311
94
93
در عوض، او گفت که می‌خواهد در یکی از بانک‌های B حساب باز کند، سپس با مترجم ایتالیایی‌اش که ناشر ایتالیایی‌اش برای کتابش نامزد کرده بود، ملاقات کند.
تصمیم گرفتم او را با دوچرخه به آنجا ببرم. گفت‌وگو روی چرخ بهتر از پیاده‌روی نبود.
در طول مسیر برای نوشیدن چیزی توقف کردیم.
بار_تاباکریا کاملاً تاریک و خالی بود. مالک در حال تمیز کردن زمین با محلول آمونیاکِ قوی بود.
هرچه زودتر از خانه بیرون آمدیم، یک پرنده سیاه تنها که در کاج مدیترانه‌ای نشسته بود، چند نُت خواند که بلافاصله با صدای جغجغه‌های سیکادا غرق شدند.
از یک بطری بزرگ آب معدنی یک آب‌کش طولانی برداشتم، آن را به او دادم، سپس دوباره از آن نوشیدند. مقداری روی دستم ریختم و صورتم را با آن مالیدم و انگشتان خیسم را دراز کردم از میان موهایم آب به اندازه‌ کافی سرد بود، به اندازه کافی گاز‌دار نبود، و شباهتی از تشنگی باقی می‌ماند.
یکی این‌جا چیکار کرد؟ هیچ چیزی. صبر کنید تا تابستان تمام شود. پس در زمستان چه‌کار می‌کرد؟ با جوابی که می‌خواستم بدم لبخند زدم.
اصل مطلب را فهمید و گفت: به من نگو: صبر کن تا تابستان بیاید، درست است؟
دوست داشتم ذهنم خوانده شود. او زود‌تر از کسانی که قبل از او بودند مشقت‌بار شام را بر‌می‌انگیخت.
"در واقع، در زمستان این مکان بسیار خاکستری و تاریک می‌شود. ما برای کریسمس می‌آییم. وگرنه این یک شهر ارواح است."
"و در کریسمس این‌جا به جز شاه بلوط بویان و تخم‌مرغ می‌نوشید چه‌کار دیگری انجام می‌دهید؟"
مسخره می‌کرد. همان لبخند قبلی را تقدیم می‌کرد. او فهمید، چیزی نگفت، ما خندیدیم.
پرسید که من چه‌کار کردم. من تنیس بازی کردم. شنا کرد. شب رفتن بیرون دویدن. موسیقی رو نویسی شده خواندن. گفت او هم دوید. صبح زود. این‌جا کجا دوید؟ در کنار تفریگاه، بیشتر. اگر می‌خواست می‌توانستم به او نشان دهم.
درست زمانی‌که دوباره دوستش داشتم به صورتم برخورد کرد:"بعداً، شاید."
خواندن را در آخرین فهرست خود قرار داده بودم، با این فکر که با نگرش اراده‌ای و گستاخانه‌ای که تا به حال از خود نشان داده بود، خواندن در لیست او آخرین جایگاه را خواهد داشت.
چند ساعت بعد، وقتی به یاد آوردم که او به تازگی نوشتن کتابی درباره هراکلیتوس را به پایان رسانده است و احتمالاً《خواندن》بخش کوچکی از زندگی او نبوده است، متوجه شدم که باید کمی پشت‌پا زدن هوشمندانه انجام دهم و به او بفهمان که واقعیت من است.
منافع نهفته است درست در کنار او با این حال، چیزی که من را نا‌آرام کرد، حرکات فانتزی پا برای نجات خودم نبود. این بدگمانی‌های نا‌خواسته‌ای بود که در نهایت، چه آن زمان و چه در حین گفت‌وگوی معمولی‌مان در کنار ریل قطار، به ذهنم خطور کرد، کهودر تمام طول مدت، بدون این‌که به نظر می‌رسید، حتی بدون اعتراف به آن، قبلاً تلاش کرده‌ام و نتوانسته‌ام او را به دست بیاورم، داشتم.
برفراز، وقتی پیشنهاد دادم _ چون همه بازدید کنندگان این ایده را دوست داشتند _ بردن او به سان‌جاکومو و راه رفتن تا بالای ناقوسی که به آن نام مستعار برای مردن دادیم، بهتر از این می‌دانستم که فقط بدون بازگشت آن‌جا بایستم.
فکر کردم با بردنش به آن‌جا و اجازه دادن به او از منظره شهر، دریا و ابدیت بیاورمش.
اما نه. بعد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا