تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

مشــاوره مشاوره توصیفات

  • شروع کننده موضوع سادات.۸۲
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 238
  • پاسخ ها 14
وضعیت
موضوع بسته شده است.
سرپرست بخش طراحی و هنر+ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
سرپرست بخش
مدرس انجمن
تیم تگ
ناظر رمان
طراح انجمن
مقام‌دار آزمایشی
Oct
756
2,574
103
21
آرزوهای محال
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,113
7,357
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
نویسنده جواب ندادن!

‌‍‎‌‍‌‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‌‌‍‎‌‍‎‌‍‌‌‎‌‌‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‌‍‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‌‌‍‎‌‌‍‎‌‍‌‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‌‌‍‎‌‍‎‌‍‌‌‎‌‌‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‌‍‌‌‎‌‍‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‌با شنیدن حرف‌های فیلیکس حالم آروم‌تر شد اون راست میگفت من سخت‌تر از اینها رو هم گذرونده‌ام!

***
این دو‌روز توی یک چشم برهم زدن گذشت حالا زمانش رسیده! باید آماده بشم تا بعنوان خدمتکار کارم‌رو شروع کنم.
-مامان، بابا، مارتا، مارتین، ماریا من باید برم.

مامان مثل همیشه با حالتی نگران پرسید: دخترم مطمئنی خطری نداره؟ اینجور که داداشت میگه اون مافیا واقعا خطرناکه.
مطمئن نبودم. واقعا مطمئن نبودم. خودم هم میترسیدم اما لبخندی زدم گونشو بو*سیدم و گفتم: نترس مامان خوشگلم هیچ مشکلی پیش نمیاد.
بعد یک چشمک زدم و گفتم: بعد شما که جنای قویتونو میشناسید من به این راحتیا تسلیم نمیشم.
بابا درحالی که داشت طرح جدیدش رو میکشید وارد بحث شد و گفت: شبیه جوونیهای باباتی دیگه! تعجبی نداره که.
مارتا درحالی که از پله ها پایین میومد گفت: همینه دیگه فقط دخترتون براتون مهمه منم که اصلا هیچی، انگار نه انگار منم همراه جنا به اون ماموریت میرم.
مامان از اون لبخند های مهربونش زد و گفت: این دیگه چه حرفیه پسرم؟ تو نور چشمی مایی ولی خواهرت دختره تنها توی خونه‌ی یک غریبه براش خطرناکه.
-بله شما درست میفرمایید.
خندیدم و گفتم: خب دیگه حسودی نکن، داره دیر میشه نیم ساعت دیگه باید برای مثلا مصاحبه کاری اونجا باشم، ماریا و مارتین هنوز بیدار نشدن؟
-نه، تو خواب هفت پادشاه‌ان.

-حیف شد! خیلی خب مارتا باید بریم.

-باشه برو بشین تو ماشین تا من بیام.

بعد رو به بقیه تعظیم کرد و گفت: امری نیست؟

-برو پسرم خدا به همراهت.
داخل ماشین فقط و فقط فکرم مشغول یک چیز بود اتفاقات چجوری قراره پیش بره؟ بیخیال شو جنا انقدر استرس نداشته باش. متوجه توقف ماشین نشدم که صدای مارتا من‌رو به خودم آورد:
-خب پرنسس! چیز یعنی خدمتکار جان رسیدیم.

-چی؟ کی رسیدیم؟

-الان، مراقب خودت باش.

-حتما! توهم همینطور.
از ماشین پیاده شدم و به عمارت با شکوهی که جلوم بود خیره شدم.
عزیزم کجایید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,113
7,357
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
لینکشو بفرس لطفا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,113
7,357
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
سلام عزیزم
راستش توی توصیف اتفاقاتی که میوفته مشکل دارم یعنی داخل ذهنم میدونم چه اتفاقی میوفته اما نمیدونم چجوری بنویسمش
یا توی توصیف شخصیت ظاهری افراد واقعا مشکل دارم و نمیدونم چجوری توی داستانم ظاهر افراد رو توصیف کنم
عزیزم هر وقت اومدید توی نمایه بنده بگید تا تاپیک باز بشه. رمانتون هم تا زمانی که مشاوره تموم نشه باز نمیشه.
@زهرارمضانی خسته نباشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا