تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نقد همراه نقد همراه رمان دریای خمود | منتقد Mehdi

  • شروع کننده موضوع شکارچی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 720
  • پاسخ ها 22
وضعیت
موضوع بسته شده است.
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,042
3,759
148
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم
65957_36b261020a4d392d31790cf747718fa2.png

با عرض درود و وقت بخیری خدمت نویسنده ارجمند
اثر شما طبق چهارچوب و اصول نقد همراه توسط منتقد: @MEHDI' پارت‌به‌پارت نقد می‌شود و پست‌های نقد توسط شخص منتقد در همین تاپیک ارسال می‌شود.

پیش از شروع نقد خواهش‌مندیم تاپیک قوانین نقد همراه را مطالعه کنید؛
?قوانین نقد همراه

برای پیشگیری از هرگونه اسپم و ... درصورت بروز هرگونه پرسش، سوال خود را در گپ اختصاصی منتقد خود یا تاپیک زیر مطرح کنید؛
?تاپیک پرسش و پاسخ تالار نقد

درصورتی تمایل به پیشنهاد و انتقاد از روند نقد خود و تالار نقد در تاپیک زیر مطرح کنید؛


?تاپیک انتقادات و پیشنهادات تالار نقد

به امید موفقیت روز افزون شما
مدیریت تالار نقد
@شکارچی(تیک)
 
آخرین ویرایش:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,042
3,759
148
بسم‌تعالی
67226_249e782aca249e5f03a3012dab941be6.png

نام رمان: دریای خمود
نام نویسنده: فاطمه یوسفی
ژانر: عاشقانه، تراژدی.
خلاصه رمان:
دختری دورگه از جامعه‌ی عرب و ایران که مظهر سادگی و ظرافت روستایی است، در روزمرگیِ زندگی‌اش هیبت شی*طان نصیبش می‌شود، هیبتی که زندگی‌اش را به‌کل متحول می‌کند.
دختری که تنها دلخوشی‌اش نور چشمی است که در تکاپوی رشد نموی اوست، تنها دغدغه‌ی خاطر او می‌شود.
حال چرخ فلک روزگار، ناهمواری دیگری را برایش رقم می‌زند که او را در مردابی صعب فرو می‌برد.

برای مطالعه رمان کلیک کنید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Mar
2,560
6,444
193
| با یاد اوس کریم |

نقد ده پارت اول
پی‌نوشت: خب بخش به بخش از خلاصه رمانتون شروع می‌کنیم و جلو می‌ریم.
در نگاه کلی خلاصه جامع و خوبی بود از نظر ابهام متوسط بود و تقریبا جذب مخاطب به خوبی انجام شد اما شروع (اولین جمله خلاصه) کلیشه‌وار داشت. خلاصه کافه نویسندگان اولین رکن جذب مخاطب هست و پیشنهاد می‌کنم روی بخش ابهام و جذبش بیشتر کار بشه.
مقدمه بسیار پر محتوا و جذابی رو شاهد بودیم که ترکیب جملات قوی باعث مرتب بودن ظاهر و عمیق بودن معانیش می‌شد.
بخش شروع رمانتون شروع خیلی خوبی داشت و با یک تنش رمان رو شروع کردید. کاراکتر با صدای رعد و برق به یاد دخترش افتاد و با سرعت هرچه تمام‌تر خودش رو به دخترش رسوند که باورپذیر هم بود. در ادامه این ۱۰ پارت تنش اصلی‌ای نداشتیم و رمان روند طبیعی خودش رو طی می‌کرد.
توصیفات چهره تدریجی و مناسب بود. حالات کاراکتر ها به خوبی توصیف شده بود. فضای غمگین رمان انتخاب مناسب ژانر تراژدی رو نشون می‌داد. اما در را*بطه با توصیفات مکان رمانتون می‌تونست بهتر عمل کنه. برای مثال در صحنه شروع از باغ اطلاعات کافی به خواننده ندادید یا درباره مسیر باغ تا خونه... درباره فضای داخل خونه یا حیاط یا هرگونه تغییر مکان نویسنده می‌تونست کامل‌تر و محسوس تر توصیف کنه.
نکته قابل ذکر دیگه انتقاد روستایی‌ها از بی‌بی هست که به نوعی مصنوعی و باور ناپذیر رخ می‌ده. رمان در یک بازه زمانی مشخص رخ میده و اینکه پس از هر رویارویی با کاراکتری تازه به این نکته که مورد ظلم قرار گرفتن کاراکتر اصلی اشاره می‌شه کمی غیر قابل باوره.
شخصیت پردازی رمان خیلی خوب بود و برخلاف خیلی از رمان‌ها تفاوت رفتاری و گویشی هر کاراکتر با کاراکتر دیگه حس می‌شد.
پیرنگ کلی داستان سیر خوبی داشت و جذب مخاطب به خوبی انجام شد. پاراگراف بندی منظم بود و اشکالات نگارشی هم نداشت.
موفق باشید
 
آخرین ویرایش:
Mar
2,560
6,444
193
| با یاد اوس کریم |

نقد ده پارت دوم
پی‌نوشت: خب ده پارت دوم رمان در ادامه بخش شروع رمانتون هست و فعلا وارد بخش میانه نشدیم... کاراکتر‌های جدیدی معرفی شدن در این ده پارت توصیفات چهره کاراکتر‌‌های قبلی پیشرفت زیادی نداشت.. در پی توصیفات تدریجی ده پارت اول انتظار بر این بود که از کاراکتر‌ها اطلاعات بیشتری به خواننده داده بشه...
پیرنگ کلی این بخش روند طبیعی خودشو داشت دوجا تنش داشتیم.. یکیش اومدن برادر شوهر کاراکتر و دیگری هم آزاد شدن پسر حاجی...
خب در هر دو تنش قضیه باورپذیری به خوبی رعایت شده بود.. توصیفات مکان خوب بود ولی با توجه بیشتر به جزئیات میتونه به حد عالی هم برسه. فضاسازی خیلی خوب بود به طوری که فضای متن برای تغییر صحنه یا ایجاد تنش به خوبی آماده می‌شد.
در توصیفات مکان یا حتی حالات می‌تونست قوی‌تر هم کار بشه... برای مثال یک جا نویسنده اشاره کرد که کاراکتر روی زمینِ دشت نشستند. اینجا می‌شد به زبری سنگ‌ریزه‌هایی که کف دست رو آزار می‌داد یا خالی که روی لباس می‌شینه اشاره اشاره بشه.. و امثالهم. (منظورم از اشاره به جزئیات اینه). و یه نکته دیگه که در پارت‌های اول هم وجود داشت اینجا‌هم تکرار شد.. اینکه هر کاراکتر بیاد از بدی بی‌بی و پسرش و خوبه کاراکتر اصلی بگیه اینقدر تکرار شده که حالت مصنوعی پیدا کرده.
دیالوگ و مونولوگ نسبتشون حفظ شده بود.. بافتش بهم‌ریختگی نداشت. پاراگراف‌بندی مرتب و به دور از اشکال نگارشی بود.
موفق باشید
 
آخرین ویرایش:
Mar
2,560
6,444
193
با یاد اوس کریم

نقد ده پارت سوم
پی‌نوشت: تو این ده بخش دو تنش داشتیم... دعوای هاکان در مسجد و اومدن هاکان به خونه‌ی آلا.
فضاسازی مسجد خوب بود ولی می‌تونست عالی باشه. فضای مذهبی مسجد می‌تونست محسوس‌تر القا بشه. دعوای هاکان از نظر باورپذیری قابل قبول و طبیعی بود.
تنش بعدی اومدن هاکان به خونه الا بود که هم از نظر فضاسازی هم از نظر باورپذیری و دیالوگ‌ها مناسب و قابل باور بود.
در طول ارن ده پارت ما کشمکش‌های زیادی رو بین آلا و خودش داشتیم.. گله‌هایی که از خدا می‌کنه کاملا طبیعی و باعث می‌شه خواننده شخصیت رو درک کنه و به آلا نزدیک بشه.
ضرب‌المثل‌ها و تیکه کلام‌های استفاده شده تو رمان به نظر من خیلی بجا استفاده شده و از نکات قوت شخصیت‌ پردازی رمان هست.
غلط املایی مشاهده نشد و پاراگراف‌بندی‌ها منظم بود.
موفق باشید
 
آخرین ویرایش:
Mar
2,560
6,444
193
با یاد اوس کریم

نقد پارت‌های 31 الی 37
پی‌نوشت: تنش اصلی و مهم‌ترین تنش این رمان آتیش‌زدن خونه آلا بود که به کلی روند رمان رو عوض می‌کنه و باعث می‌شه رمان وارد بخش میانه بشه. این انتقال با توصیفات خوبی که در قسمت‌آتش‌سوزی اتفاق افتاد پررنگ‌تر شد و تمرکز خواننده رو روی بخش میانه بیشتر کرد.
توصیفات از دیدگاه کلی خوب بود و تدریجی بود منتها در پارت ۳۳ نویسنده جمله‌ای استفاده کرد که پیشنهاد می‌کنم که ویرایش بشه.
چینی به بینی گوشتی اما خوش فرمم دادم و با شک اشاره‌ای به جاده کردم.
نکته مثبت بخش شروع رمانتون تقریبا تکمیل کردن شخصیت پردازی آلا هست با همه صفات و روحیاتش آشنا شدیم. انتظار میره تو بخش میانه رو هاکان بیشتر مانور بدین.
پاراگراف بندی و نگارش هم بدون نقص بود.

خب نویسنده عزیز ضمن عذرخواهی بابت تاخیر نقد ده پارت ده پارت به پایان رسید. بعد از ویرایش در گپ نقد همراه به بنده اطلاع بدید برای چک کردن مجدد. همچنین از این بعد بعد از پارت‌گذاری برای نقد پارت به پارت به بنده اطلاع بدید.
موفق باشید
 
آخرین ویرایش:
Mar
2,560
6,444
193
محکم بغلم کرد و من رو به طرف خودش کشید، چشم‌هام دو دو می‌‌زدند و همه چیز رو چندتا می‌دیدم، سه تا! شاید هم شش‌تا! مهم نبود!
سرم رو بلند کردم و به ستاره‌ها خیره شدم، بوی چوب سوخته زیر بینی‌ام پیچید و باعث شد بی‌اختیار بخندم و از عصمت فاصله بگیرم.
تمام زندگی‌ام رو دستش داده لودم و توی یک چشم‌ بهم زدن نابودش کرده بود و حالا با گریه انتظار بخشش داشت!
تلوتلو خوران راه افتادم و درحالی می‌خندیدم، جیغ کشیدم:
-بابا ولش کنید! اون‌که زغال شد و سوخت دل من بود، شما ها چسبیدید به خونه؟
روی سی*نه‌ام زدم و با بغض ادامه دادم:
-من که آب نمی‌خوام، مرحم دل من رو اون بی‌صفت برد!
چشمم رو از صورت سرخ علی گرفتم و راه افتادم، سرم رو بلند کردم و دنبال ماه گشتم، حس می‌کردم سیاهی بی‌پایان شب دورم رو گرفته و دیگه هیچ‌وقت خورشید رو ملاقات نمی‌کنم... .
با صدای سوت کتری به خودم اومدم و نگاهی به اطراف انداختم، دالکه روی پشتی نشسته بود و اسپند به دست داشت.
تکونی خوردم و با بغض ل*ب زدم:
-من چکار کنم؟
سرش رو به طرفم برگردوند و دستی به چین و چروک‌های صورتش کشید، انتظار جوابی دلگرم کننده ازش داشتم ولی با حرفی که زد، بغضم سر باز کرد!
-صبر کن. ببین دست تقدیر تو رو به کجا می‌بره.
سوزش و التهاب دست‌هام کمتر شده و به لرزش بدنم اضافه کرده بود، تمام لباس‌هام خیس آب بود و خودم چیزی به یاد نمی‌اوردم.
-عصمت؟
بلافاصله بعد از این‌که صداش زدم، از آشپزخونه خارج شد و درحالی که سعی می‌کرد به چشم‌هام خیره نشه گفت:
-لباس برات گذاشتم تو اتاق، برو بپوش... .
پوزخندی زدم و دستم رو به دیوار گرفتم، با کرختی از جا بلند شدم و به سرگیجه‌ام اهمیتی ندادم.
-چی شد؟
شونه‌ای بالا انداخت و پری رو توی بغلش فشرد، لیوان چایی رو به دست بی‌بی داد و نگاهش رو درگیر فرش کهنه کرد.
پوفی کشیدم و سری از تاسف تکون دادم.
پی‌نوشت: توصیفات این پارت خوب بود فضای غمگینش حس می‌شد و قابل درک بود اما پیشنهاد می‌کم برای غمگین‌تر شدن فضا خاطره کوتاهی از کودک به قلم بیاد تا احساسات خواننده بیشتر تحریک بشه، همچنین قبل از تصویض صحنه(با صدای سوت کتری به خودم اومدم و..) یکم بی‌تابی آلا بیشتر بشه.
در را*بطه با این بخشِ
"درحالی که سعی می‌کرد به چشم‌هام خیره نشه"
بهتره که این جمله رو قرار بدین:
"در حال که سعی می‌کرد نگاهش رو از چشمام بدزده..."
اشکال نگارشی هم نداشت و پاراگراف بندی مرتب بود.
موفق باشید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Mar
2,560
6,444
193
به طرف اتاق رفتم و بدون توجه به اطراف، چنگی به پیرهن نارنجی و دامن آبی انداختم.
درحالی که لباسم رو می‌پوشیدم نگاهی به ساعت دیواریِ کنار دستم انداختم، عقربه‌ها از همدیگه سبقت می‌گرفت ولی بی‌روح بودن و فقط حرکت می‌کردند، شباهت زیادی به من داشتن... .
دستی روی زانوم کشیدم و سنگین پلک زدم. حتی چشم‌هام هم برای باز نشدن التماس می‌کردن.
-وقت خواب جگر گوشمه! خوابی حبیبتی؟ کی داره برات لالایی میگه؟
مکثی کردم و با بغض کنار دیوار نم‌دیده سر خوردم. ل*ب‌هام رو به سختی ازهم باز کردم:
-لالا لالای یا بنتی جمیله
انت لیلتی الجمیله
لالا لالای تنام ابنتی
-آلا فردا بایید بری!
آب دهانم رو به سختی پایین فرستادم و سرم رو به طرف چهارچوب در برگردوندم.
-کجا؟
پری رو روی زمین گذاشت و کنارم نشست، اروم شونه‌های افتادم رو ماساژ داد و با لبخند زوری گفت:
-من پیام گوشیت رو دیدم، به نظرم باهاش برو... .
با یاداوری گوشی از جا پریدم و به درد زانوی ضرب دیده‌ام توجهی نکردم.
-کو؟ پیام جدید داره؟
چشم روی هم گذاشت و با مکث شونه رو به موهام نزدیک کرد.
-من... واقعاً پسرحاجی رو این‌جور نمی‌دیدم، اون بهت چشم داره؟
اشک حلقه زده توی چشم‌هام رو با ثانیه‌ای پلک زدن دور کردم و با صدایی گرفته غریدم:
-نه فکر نکنم، گفت قراره روزگارم سیاه بشه. عصمت... دردها توی سرم قایم‌باشک بازی می‌کنن... دیگه حس می‌کنم نمی‌تونم. نمی‌تونم هیچی رو تحمل کنم!
از جا بلند شد و بدون حرف به طرف کمد دیواری رفت؛ با خجالت تشک کهنه‌ای رو پهن کرد و گفت:
- م... من نمی‌دونم! خودت صلاح خودت رو می‌دونی، من واقعاً شرمندم... .
کلافه دستی به موهاش کشید؛ انگار توی چشم‌هاش سیگاری به نام شرمندگی آتش زده بودن و این آتش دامن صورتش هم گرفته بود، سریع از اتاق بیرون رفت و در رو ببهم کوبید، هوای سرد اتاق، سردتر شد و یک‌باره نفسم گرفت از این‌همه درموندگی!
بدون این‌که بلند بشم خودم رو به سختی روی زمین کشیدم و به تشک نزدیک شدم.
-آلای مادر؟
با شنیدن صدای دالکه از جا پریدم و خواب‌آلود نگاهی بهش انداختم‌.
-جانم؟
اشاره‌ای به پنجره کرد و قرآن رو به سمتم گرفت.
-وقت نمازه مادر، استخاره کردم... هرکاری دلت میگه انجام بده.
با هول و ولا از جا بلند شدم و پشت دستش رو بوسیدم، درحالی که از ترس به نفس‌نفس افتاده بودم لب زدم:
-دالکه..‌ چ... چه سوره‌ای؟
چشم‌ روی هم گذاشت و درحالی که موهام رو به پشت گوشم می‌فرستاد، گفت:
-نور... .
پی‌نوشت:
عقربه‌ها از همدیگه سبقت می‌گرفت ولی بی‌روح بودن و فقط حرکت می‌کردند، شباهت زیادی به من داشتن... .
جمله آخر میتونه جاگزین بشه با " عقربه‌ها از همدیگه سبقت می‌گرفت ولی بی‌روح بودن و فقط حرکت می‌کردند، احساس آشنایی بود... ."
به نظرم آلا موقع خوندن لالایی خیلی از خودش مقاومت نشنون داد و فقط بغض کرد.. یکم گریه زاری میتونه فضا رو غمگین‌تر و خواننده رو بیشتر تحت تاثیر قرار بده.
و نکته قابل ذکر این پارت تعلل آلا در رفتن یا نرفتنه. عجیبه که یک مادر چیزی غیر از بچشو تو اولویت بزاره و برای رفتن نیاز به استخاره باشه!
از لحاظ نگارشی و پاراگراف بندی هم بی نقصه.
موفق باشید

انگار توی چشم‌هاش سیگاری به نام شرمندگی آتش زده بودن و این آتش دامن صورتش هم گرفته بود
این جمله واقعا تاثیر گذار بود و جای تقدیر داره
 
آخرین ویرایش:
Mar
2,560
6,444
193
قرآن رو بوسید و ادامه داد:
-نمازت دیر نشه مادر... .
ادامه‌ی حرف‌هاش رو نشنیدم و چشم‌هام کویر شد،گریه؟ نه نمی‌کردم تنها به عمق بیچارگی‌ام خیره شدم، منظره قشنگی نبود.
روی سجاده نشستم و با آستین‌های گلدوزی شده‌ام که بخاطر وضو بالا زده بودم، وَر رفتم، تصمیمم رو گرفته بودم همون لحظه‌ی وضو گرفتن، همون لحظه‌ای که صدای کلاغ باعث شد پوزخندی عمیق روی لبم بشینه و دوباره بدبختی‌ام رو به یادم بیاره، یک عکس گرفته بودن از زندگی‌ام و جلوی چشم‌هام نگه داشته بودن و من! من فقط محکوم به نگاه کردن بودم... .
سلام نماز رو دادم دستم رو روی زانوم کشیدم و آروم دعای فرج رو خوندم، دلم کمی حرف زدن می‌خواست ولی نمی‌دونستم از کجا باید شروع کنم، نمی‌دونستم چطور باید بگم و دلم هم رضا نمیشد! انگار مهر سکوتی سنگین‌تر از کل بدبختی‌هام روی قلبم زده شده بود.
با شنیدن صدای در نگاهی به پشت سرم انداختم و به سختی "صبح بخیر" کوتاهی به عصمت گفتم.
لباس‌های دیشبش رو با یک پیرهن و دامن مشکیِ ساده عوض کرده بود و سینیِ کوچکی توی دست داشت.
-بیا صبحانه بخور آلا... .
زیر چشمی به ساعتی که برای گذشتن له له میزد نگاهی انداختم و ل*ب زدم:
-ساعت شش هست، دیگه باید بیاد!
خودش رو سریع جلو کشید و سینی حاوی چای و پنیر رو به کناری هل داد.
-مطمعنی؟ مطمعنی می‌خوای بری؟ وای مردم... .
حرفش رو قطع کردم و با یک پلک زدن چشم روی دوستی‌مون بستم، بی‌اختیار تسبیح سیاه رنگ رو توی صورتش کوبیدم و نالیدم:
-بی‌بی یک طرف! آنیه‌ی من که هنوز شیر می‌خوره و نمی‌تونه حرف بزنه، آنیه‌ای که فقط من رو داره یک طرف، نگران این‌ها نیستی؟ نگران نیستی که تا الان چه بلایی سرشون اومده و تو میگی حرف مردم؟ از کی این‌قدر سنگدل شدی عصمت؟
صدای دالکه که بلند شد، سری از تاسف برای عصمت و چشم‌های خیسش تکون دادم و سریع مینا رو روی سرم انداختم.
-بیا آلا، فکر کنم اومدن دنبالت... .
از چهارچوب در گذشتم و بدون این‌که به طرف اتاق برگردم، گفتم:
-من فقط آنیه رو دارم، تحت هیچ شرایطی از دستش نمیدم! دیشب به فکرم افتاد که این قضیه رو با حاجی در میون بزارم ولی چشم‌های پر از کینه‌ی هاکان از جلوی چشمم کنار نمیره... باید با این مشکل خودم روبه‌رو بشم، هر کسی پرسید می‌تونی یه داستان سرهم کنی و بهشون بگی، دیگه آب از سرم گذشت.
ک*مر راست کردم و با خارج شدن از خونه، سوز سرد هوا رو به جان خریدم.
پی‌نوشت: فضاسازی خیلی خوب بود. از لحاظ باورپذیری هم حمایت آلا از دخترش قابل قبول بود. اینکه حالات عصمت رو توی متن به صورت
سری از تاسف برای عصمت و چشم‌های خیسش تکون دادم
هوشمندانه بود.
این پارت ایراد نگارشی نداشت و از اونجایی که روال داستان رو طی می‌کنه زیاد قابل برسی نبود. جمله بندی ها هم بی نقص و مرتب بود.
موفق باشید
 
آخرین ویرایش:
Mar
2,560
6,444
193
با تعجب به پراید مشکی خیره شدم و زیر ل*ب صلواتی فرستادم، چشم‌های گود افتاده و صورت درهم راننده اصلاً برام آشنا نبود و همین ترس رو به دلم راه می‌داد.
آروم با انگشت اشاره به شیشه زدم و گفتم:
-ببخشید.
نگاه سرسری بهم انداخت و بلافاصله خودش ررو به طرف در کشید و در رو باز کرد.
-بشین! دخترت همه رو کلافه کرده.
با بهت ابرویی بالا انداختم و بدون فکر سوار شدم، درحالی که از لرزش دست‌هام و سردی ماشین کلافه شده بودم، گفتم:
-دخترم خوبه؟ کجا باید بیام؟
دنده رو جابه‌جا کرد و دستش رو چندبار روی پای چپش کوبید.
-آره خوبه ولی... .
با چشم‌های نافذش سرتاپام رو برانداز کرد و ادامه داد:
-تو دهات ما بچه‌ای با اون قد و قواره رو از شیر می‌گیرن، بهش نمی‌خوره زیر یک‌سال داشته باشه!
خجالت زده توی صندلی جمع شدم و با نوک کفش پر از گِل کف ماشین ضرب گرفتم؛ وقتی جوابی ازم نشنید سرش رو به طرف جلو برگردوند و حرفی نزد.
بعد از یک‌ساعت سکوت دردناک تمام شد و صدای مزخرفی توی ماشین پیچید، نگاهم بی‌وقفه روی دست‌های پینه بسته‌اش که با ضبط ور می‌رفت، نشست و با جرئت ک*مر راست کردم و بلند گفتم:
-کجا... .
نذاشت حرفم تموم شه، اشاره‌ای به اتوبان کرد و غرید:
-می‌ریم شیراز، فکر می‌کردم هاکان بهت گفته دختر دهاتی!
شیشه رو کمی پایین کشیدم و با دقت به ماشین‌ها خیره شدم، باد به صورتم سیلی می‌زد و من هنوز درگیر بغضی بودم که شکستنش محال بود.
به کوچه‌ها و خیابان‌های ناآشنا نگاهی انداختم و وقتی متوجه بی‌حسی صورتم دراثر باد شدم، شیشه رو بالا کشیدم و با ایستادن ماشین نفس توی سی*نه‌ام حبس کردم.
پی‌نوشت:
خجالت زده توی صندلی جمع شدم
اینجا بهتر بود به طور مستقیم به خجالت زدگی آلا اشاره نکنین. میتونین با توصیف حالت چهره آلا حس خجالت رو به خواننده القا کنین.
توصیفاتتون از راننده و حالاتش خیلی خوب بود. می‌تونین با فضاسازی قوی‎‌تر حس ناامنی رو قوی‌تر انتقال بدین.
یک چیزی که کمبودش اینجا حس می‌شد، نبود حس غربت و ترک کردن خونه بود. آلا نمی‌دونه که برای چی داره به شیراز می‌ره و مثلما از زمان برگشتش خبری نداره پس طبیعیه که دلتنگ زادگاهش بشه.
ایران نگارشی فقط اینکه یک جا کلاه آ رو جا انداختین و جمله‌بندی هم مرتب بود.
پ‌ن: وقتی آلا وارد ماشین شد یه بوی سیگاری بهش بخوره بدک نیست!
موفق باشید
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا