تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نقد همراه نقد همراه رمان دریای خمود | منتقد Mehdi

  • شروع کننده موضوع شکارچی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 724
  • پاسخ ها 22
وضعیت
موضوع بسته شده است.
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Mar
2,560
6,444
193
سیگار رو از گوشه لبش برداشت و درحالی که شیشه‌ی ماشین رو به سختی پایین می‌کشید، گفت:
-اون‌طرف خیابون رو ببین، طرف راست درخت شمشاد یه در بزرگ سفیده... .
نگاهی به جایی که اشاره کرد انداختم و طبق عادت همیشگی دستم رو روی مینا حرکت دادم؛ با سستی در ماشین رو باز کردم که صدای خنده‌اش بلند شد:
-با این لباس‌ها... .
سریع در رو بستم و منتظر ادامه حرفش نشدم، از حرفش دلخور نشدم تازه اولش بود!
خیابون شلوغی بود و ماشین‌های فوق‌العاده‌ای توی جاده دیده می‌شدن‌؛ با حیرت گوشه لباسم رو بالا گرفتم و بدون نگاه کردن به اطراف، سریع از خیابون رد شدم و به طرف درب نقره‌ای رنگ رفتم، فکر می‌کردم کور رنگی مردها فقط برای رنگ‌هایی در حیطه قرمز بود ولی انگار نه!
به سمت دیوار نما شده کج شدم و با استرس قلنج دستم رو شکوندم و آیفون رو زدم، بلافاصله صدای نازکی توی گوشم پیچید.
-بفرمایید.
پوست خشک‌شده‌ی لبم رو کندم و صدام ررو بلند کردم:
-با آقا هاکان کار داشتم.
لحظه‌ای سکوت کرد و با گفتن جمله‌ی "بیا داخل" در رو باز کرد.
جلیقه‌ام رو به خودم فشردم و از حیاط خالی از گل و درخت گذشتم، حیاطی که فقط سنگ‌ریزه داشت!
نزدیک در که شدم صدای گریه‌ای گوشم رو پر کرد و دلم فرو ریخت؛ با وحشت در رو هل دادم و آنیه رو روی زمین دیدم.
-انا حبیبتی... .
به طرفش دویدم و سریع بغلش کردم. با فاصله از مبل سلطنتی همون مدل‌هایی که خونه حاجی دیده میشد نشستم و به سردی سرامیک‌های نقره‌ای رنگ توجهی نشون ندادم؛ لبخندی بی‌رمق روی لب‌های خشکیده‌ام نشوندم و با ذوق آنیه رو روی دستم جابه‌جا کردم، از دلتنگی زیاد چاره‌ای نداشتم در خودم حلش کنم و درمقابل گریه‌هاش که در جواب بوسه‌های من بود لبخند که نه! قهقه بزنم.
رد اشک‌ روی صورتش خودنمایی می‌کرد و قلبم رو می‌فشرد، دستی به لباس‌های جدیدش کشیدم و از جا بلند شدم. نگاه کنجکاوش توی صورتم می‌چرخید و به دستم چنگ می‌‌نداخت.
با بغض گهواره وار تکونش دادم و ل*ب زدم:
-آنیه‌ی مادر نبود، مادرش گم‌شده بود تو بیابون، تا چشم می‌نداخت هیچی نبود، همه جهت‌ها یکی بود و از هر طرفی می‌رفت دیگه براش فرقی نداشت... .
-اشتباه می‌کنی مورچه! فرق که زیاد داشت!
پی‌نوشت: فضاسازی و کشمکش‌های این پارت خیلی خوب بود. برا مثال وقتی راننده میخواست شیشه رو بالا ببره یا کشمکش آلا با خودش سر لباساش طبیعی بودن. فضاسازی و القای فضای غم‌انگیز به خوبی به خواننده القا شد. وقتی الا وارد یک محیط جدید شد توصیفات زیرپوستی اون خونه رو به خوبی انجام دادین.

ماشین‌های فوق‌العاده‌ای توی جاده دیده می‌شدن‌

پیشنهاد می‌شه اینجا بجای لفظ فوق‌العاده از "مدل بالا" استفاده کنین.
پارت ایراد نگارشی نداشت و پاراگراف بندی هم مرتب بود.
موفق باشید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Mar
2,560
6,444
193
با آرامشی ساختگی سرم رو برگردوندم و لبم رو تر کردم.
-خب... باید برم دیگه.
چنگی به پهلوی آنیه زدم و به طرف در پا تند کردم ولی با اشاره‌ی هاکان، دختری که دماغش رو پی‌درپی بالا می‌کشید در رو سریع بست و خندید.
-دیر اومدی نخواه زود بری! فعلاً باید موندگار باشی مورچه!
نگاهی به ست ورزشی‌اش انداختم و درحالی که آنیه رو زیر مینا قرار می‌دادم به طرف مبل حرکت کردم، توی روز روشن تمام لامپ‌هاشون روشن و البته این هم از صدقه سری پرده‌های بی‌روح مشکی که دورتا دور خونه رو گرفته بودن، بود!
-دلیل این کارها چیه؟
ابرویی بالا انداخت و دوباره اشاره‌ای به دختر کرد.
-زَری هزاربار گفتم کم بکش همیشه بکش! حالا با این حال و روزی که برای خودت درست کردی فکر کردی میزارم دوباره بری پا*رتی؟
بدون این‌که منتظر جوابی از دختر خواب‌آلود باشه به طرفم حرکت کرد و روی مبل یک‌نفره‌ی مقابلم لم داد؛ با حس کردن نگاه خیره‌اش پوف آرومی کشیدم و به تیک تیک ساعت دیواری گوش دادم.
-شوهرت یک بدهکاری داره بهم.
یک‌آن زمین و زمان مقابل چشمم تار شد، من و آنیه بازهم بخاطر مسعود توی چاه افتاده بودیم! بی‌اختیار بلند خندیدم و گفتم:
-با خودش تسویه حساب کن، زورت به یه زن و بچه می‌رسه؟ دست‌خوش حاجی! چی تحویل جامعه داده؟
کف دستم رو به طرفش گرفتم و بلندتر ادامه دادم:
-کصافط!
پاچه‌ی شلوارش رو با آرامش کمی بالا کشید و درحالی که با نخ دندون مشغول بود، پاهاش رو روی میز شیشه‌ای گذاشت.
-نه خوشم اومد، مظلوم‌تر از این حرف‌ها بودی، انگار یه خوی پاچه‌گیر هم اون زیر میرا قایم کرده بودی!
نیشخندی زدم و از جا بلند شدم، با دست آزادم موهام کمی مخفی کردم و غریدم:
-من حرفم رو زدم، روزت ناخوش جناب.
-شوهر مفنگیت مرده مورچه!
پی‌نوشت: توصیف حالات یک فرد معتاد به خوبی انجام شد. حس خونسردی هاکان ملموس بود.
-زَری هزاربار گفتم کم بکش همیشه بکش! حالا با این حال و روزی که برای خودت درست کردی فکر کردی میزارم دوباره بری پا*رتی؟
اینجا به نظرم اشاره مستقیم به پا*رتی یکم دیالوگ رو کلیشه‌ای کرده.
تنش اشاره یهویی و مستقیم به مرگ شوهر آلا در آخر پارت خیلی خوب بود و خواننده رو جذب ادامه رمان کرد.

-کصافط!
املای درستش کثا*فت هستش.
موفق باشید

 
آخرین ویرایش:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Mar
2,560
6,444
193
با دهانی باز به صورتش چشم دوختم و بی‌اختیار روی مبل افتادم. سردی دست و پام رو حس می‌کردم ولی قادر به حرکت نبودم. تمام زجرهایی که کشیدم، تهمت‌هایی که ازش شنیدم یک‌آن از جلوی چشمم رد شد و باعث شد آهی خفیف از گلوم خارج شه، چطور همچین اتفاقی امکان داشت؟ پس این‌همه مدت ماجرا این و من سرم توی برف بود؟
-جواب نمیدی؟
با وحشت نگاهم رو به چشم‌های مغرور مسعود دوختم و تکونی خوردم، بعد از تکرار دوباره‌ی عاقد، نزدیکم شد و نیشگون محکمی از بازوم گرفت.
-بنال آلا! دوساعته من رو معطل خودت کردی.
نگاهم روی شونه‌ی خمیده و چشم‌های کدر شده‌ی بابا افتاد، هنوز این روی مسعود رو ندیده بود و همش می‌گفت درسته اصل و نصب نداره ولی خودش خوبه! فکر می‌کرد من باهاش خوشبخت میشم و از طرفی هم می‌ترسید دیگه خاستگاری در خونه‌مون رو نزنه، به اولین خاستگارم جواب بله دادم، نه! جواب بله داد... ازش دلخور نبودم، نه پدرم و نه مادرم که بخاطر تصمیم بابا تا لحظه‌ی مرگش هم حاضر به بخشیدنش نشد؛ مقصر خودم بودم که لال شدم و حرفی نزدم! سه سال تحمل کردم و مسعود نان رو توی خونم زد و با خنده خورد!
سرم رو به طرفین تکون دادم و انگشت اشاره‌ام رو جلوی چشم هاکان گرفتم‌‌.
مرور گذشته و چشم‌های پر از خشم مسعود لرزشم غیر قابل کنترل کرده بود و چشم‌هام سیاهی می‌رفت.
ل*ب‌هام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
-تو... تو دروغ میگی، چی بهت می‌رسه بابت این حرف‌ها پسر حاجی؟!
چشم‌هاش رو ریز کرد و خودش رو کمی جلو کشید، هاله‌ای از خشن عدسی چشم‌هاش رو ب*غل و نگاهش رو کدر کرده بود
!
پی‌نوشت: عوض شدن خط زمانی در این صحنه می‌شد گفت کمی گیج کننده بود و حتی دی یکی دو خط اول هم خواننده متوجه فلش‌بک نمی‌شد.
پیشنهاد می‌کنم که به صورت نامحسوس در جمله‌های اولیه با عنوان کرد شبیه: "
ذهنم ناخودآگاه اتفاقات دو سال پیش رو جلوی چشمم تداعی می‌کرد " یا جمله‌های مشابه این تعویض خط زمانی رو مشخص‌تر کنید‌.
مسعود نان رو توی خونم زد و...
اینجا توصیه میکنم برای بهتر شدن جمله از نظر آوایی بجای نان، نون رو جایگزین کنین.
موفق باشید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Mar
2,560
6,444
193
-چرا باید دروغ بگم؟ چیزی بهم برسه؟ از تو که حتی یک سقف بالا سرت نیست یا شوهر مفنگیت که چشمش به مال و منال مردمه؟ حالا انگار شوهرش هم مالی بوده که این‌جور جز و وز میزنه، اون بی‌پدر باید زنده می‌موند تا من خودم با دندون تیکه تیکه‌اش کنم! برای مردن اون وانمود نکن که درد می‌کشی! یه انگل کمتر... .
این رو گرفت و تک خنده‌ای از روی حرص زد. پوست گوشه ناخنم رو آروم کندم و نگاهی پر از بغض به آنیه انداختم؛ بعضی دردها تمومی نداشت، مسعود... خب بودنش یه درد بود و مطمعناً نبودنش یه درد دیگه بود... از اون دردها که نه می‌شد جوید نه و می‌شد قورت داد! از اون‌ها که روی دل آدم می‌موند و با هیچی دفع نمی‌شد، از اون‌ها که از انگشت‌های پات شروع به بالا اومدن می‌کرد و به‌محض این‌که شب می‌شد، اضافه‌هاش از چشم‌هات سرازیر می‌شد.
می‌دونستم داره دنبال بهانه و حرفی هست که نتلک بندازه ولی اهمیتی برام نداشت، دیگه ترسی از نگاه‌های پر از ترحم و یا متلک‌ها نداشتم!
نگاهی به سیگار توی دستش انداختم و بلند جوری که بشنوه گفتم:
-تنهایی دردها رو کم نمی‌کنه، تقویت می‌کنه! درد جذب می‌کنه و جذب می‌کنه تا جایی که نفست رو بگیره و بعد عقب نشینی... .
دستی به صورت خیسم کشیدم و نفسم رو با احتیاط بیرون فرستادم؛ آنیه که خواب رفته بود رو روی مبل گذاشتم و سرگردون نگاهی به اطراف انداختم، با یادآوری بی‌بی سریع از جا پریدم و با چشم‌هایی گرد شده از ترس، جیغ کشیدم:
-بی‌بی کو؟ چکارش کردی؟
نگاهی به دختر که حالا کنار مبل درحال چرت زدن بود، انداخت و با تن صدایی کنترل شده گفت:
-برو اون پیرزن زوار دررفته رو بیار.
سری از تاسف تکون دادم و با گوشه آستینم، اشک کنار چشمم رو گرفتم؛ بعد از بلند شدن دختر که زری صداش می‌کرد، دستی توی ریش‌های تقریباً کوتاهش کشید و غرید:
-مراعات دخترت رو کن! جیغ می‌کشی چرا؟
دستی به گلوی دردناکم کشیدم و با وحشت صلواتی نصفه نیمه فرستادم. انگار از پرتگاه افتاده باشم و وسط زمین و هوا به‌طور کاملاً عجیبی معلق مونده باشم؛ نه می‌تونسم خودم رو نجات بدم و نه می‌تونستم بیوفتم!
توصیفات حالات در این پارت به خوبی انجام شده بود. برای بیام احساسات بجای بیان مستقیم در متن یا دیالوگ از حالات یا رفتار کاراکتر ها استفاده شد.
کشمش‌هایی که آلا با خودش داشت خوب به نوشته در اومده بود.
برای گفتن یه سری جملات از مونولوگ‌ها استفاده شده بود که انتخاب خوبی بود. استفاده از این تایپ جملاتی که توصیف زندگی کاراکتر‌ها با بیانی تراژدیک هست، استفادهاز مونولوگ انتخاب هوشمندانه‌ای هست.
موفق باشید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Mar
2,560
6,444
193
نفهمیدم چی توی صورتم دید که نیم خیز شد و با شک ل*ب زد:
-چته؟
درحالی که نفس نفس می‌زدم و برای ذره‌ای هوا تقلا می‌کردم، گوشه‌ی مبل کز کردم و با صدایی لرزان‌تر از قبل گفتم:
-نه نمرده... نه من تنها نشدم.
غده بزرگی که گلوم ررو احاطه کرده بود هر لحظه بزرگ‌تر شد و اضافه‌هاش به سختی از چشم‌هام جاری ‌شدن.
دستی به پشت کمرم قرار گرفت به خودم اومدم و سعی کردم بوی تند سیکار رو به مشامم نکشم!
ل*ب‌های خشکیده‌ام رو به سختی تکون دادم:
-فاصله بگیر! نامحرمی!
محکم به کمرم کوبید و بدون توجه به حرفم گفت:
-جیغ بکش، از شوک بیا ببیرون حوصله نعش کشی ندارم مورچه! خیلی کارها باهم داریم... .
به لیوان آبی که دختر رنگ و رو رفته جلوی چشمم گرفت پوزخندی زدم و با گیجی سر تکون دادم.
-دیگه نه گریه آرومم می‌کنه، نه جیغ کشیدن و نه آب سرد؛ من فقط می‌خوام نباشم همین... .
ابروهای نازکش رو بهم نزدیک کرد و همین‌طور که خمیازه می‌کشید، لیوان رو روی میز گذاشت.
زمستونم خزان شده بود و چه بد می‌گذشت؛ با بی‌حالی به سروصدایی که از سمت چپم میومد نگاهی انداختم و به محض این‌که چشمم به بی‌بی افتاد، لبخند درمونده‌ای زدم.
به سختی روی ویلچر نشسته و کمربند پهنی مانع افتادنش بود، جلوی پاش زانو زدم و رو‌به چشم‌های بی‌فروغش گفتم:
-خوبی بی‌بی جانم؟
-بلامیسر آنام بلامیسر*، دیدی چی به سرمون اومد؟
نگاهش با ترس روی صورتم گشت و درحالی که تند تند پلک میزد؛ آروم‌تر از قبل گفت:
-میگه مسعودم مرده، میگه اوردوز کرده... .
___
*بلامیسر: دردت به سرم.
پی‌نوشت: در عمق این پارت پیش‌نیاز روابط بعدی کاراکتر‌ها بکار رفته بود. کم کم مقدمات روابط بین هاکان و آلا فراهم می‌شد.
-دیگه نه گریه آرومم می‌کنه، نه جیغ کشیدن و نه آب سرد؛ من فقط می‌خوام نباشم همین... .
مشابه همون نکته‌ پارت قبل.. اشاره مستقیم نباشه بهتره و یکم قابل باور نیست که تو همچنین تنشی از این دیالوگ استفاده بشه.
استفاده از گویش محلی (لحن متفاوت کاراکتر‌ها) سطح باورپذیری دیالوگ رو بالا برد.
موفق باشید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Mar
2,560
6,444
193
مات شده دستم از روی پاش سر خورد و قطره اشکی از چشمم پایین ریخت.
-آلا؟ برو بهش بگو من مریضم تحمل این حرف‌ها رو ندارم، بگو که تا هر وقت هم مسعود ازم دور باشه اشکالی نداره، اصلاً دیدنم نیاد فقط خار به چشمش نره!
پیرزن بیچاره به هق هق افتاده بود و وضع خودم دستِ کمی از او نداشت، مثل مار دور خودم پیچیدم و دیگه جلوی اشک‌هایی که پشت سد چشم‌هام جمع شده بودن رو نگرفتم.
سرم رو از زانوی بی‌بی فاصله دادم و تمام انرژی‌ام رو صرف بلند شدنم کردم؛ با قامتی خمیده روبه‌روی هاکان که اخم کوچکی داشت ایستادم و ل*ب زدم:
-تو الان کارت با ما چیه؟!
سیگار عجیب غریبش رو توی دستش چرخوند و پک عمیقی مهمونش کرد، درحالی که به طرف آشپزخونه‌ی پر زرق و برق می‌رفت، گفت:
-فکر نکنم دیگه کسی تو روستا راهتون بده!
ابرویی بالا انداخت و بلند خندید، بلافاصله گوشی‌اش رو بیرون آورد و صدایی تو کل سالن پیچید.
-قربان؟ حله!
هاکان با نیشخندی مغرورانه سرتاپای من که درحال لرزیدن بودم رو برانداز کرد.
-چی حله شاهرخ؟
صدای کلفت مرد که بلند شد چشم‌هام سیاهی رفت و زیر زانوهام خالی شد.مرگ جلوش چشم‌هام نیومد! مرگ به چشم‌هام چنگ زد... .
-قضیه اون دختر روستایی دیگه! الان کل روستا فکر می‌کنن پسره بخاطر خیا*نت دختره این‌قدر مواد کشیده که اوردوز کرده، خیلی سخت متقاعدشون کردم، انگار این دختره رو بیشتر از چشم‌هاشون قبول داشتن ولی... .
ادامه حرف‌هاش رو دیگه نشنیدم و فقط صدای نفرین‌های آروم بی‌بی و جیغ‌های آلا توی سرم پیچید، چشم‌هام سرد شده بود و کل بدنم دوباره به لرزش افتاده بود، آبروریزی که راه انداخته بودن خارج از درک من بود و هنوز قسمتی از ذهنم سعی در انکارش داشت، نیاز داشتم خودم رو از خودم بیرون بکشم و با خنده بگم بابا همش خوابه و بعد خودم رو بغل کنم و بی‌بی و آنیه حرف‌هام رو تایید کنن ولی صدای خمار دختری که کنارم نشسته بود تمام ذهنتیم رو بهم ریخت.
توصیفات حالات و فضاسازی تو این پارت خیلی عالی بود. ایده‌ای که استفاده کردین نو و استفاده نشده بود و تنش های آلا با خودش هم ملموس و قابل درک بود.
نیاز داشتم خودم رو از خودم بیرون بکشم
به عنوان یک خواننده این خط خیلی من رو تو فکر فرو بود و می‌شه گفت نقطه عطف این پارت بود.
صدای نفرین‌های آروم بی‌بی و جیغ‌های آلا توی سرم پیچید
اینجا هم فکر می‌کنم که منظور جیغ‌های آنیه بود.
موفق باشید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Mar
2,560
6,444
193
-پاشو دختر چته رو زمین پخش شدی؟
لیوان آبی به طرفم گرفت و درحالی که چشم‌هاش از خماریِ زیاد هی روی هم میوفتاد، آروم ادامه داد:
-بهت بد نمی‌گذره این‌جا! منم تنهام همین‌جا بمون... .
پوزخندی که روی لبم شکل گرفته بود رو به سختی پس زدم و نگاهی به بی‌بی انداختم، مردمک چشم‌هاش می‌لرزید و سکسکه‌اش گوش سالن رو کر کرده بود. باید آرومش می‌کردم... بی‌توجه به نگاه‌های خیره دختر که انگار اسمش زری بود، به طرف بی‌بی پا تند کردم و ویلچر کهنه‌اش رو حرکت دادم.
قلبش بی‌امان می‌کوبید، دست‌هایش هم از ترس و هم از سرما یخ زده بودن، انگار تازه داشت به بدبختی که سرمون آوار شده بود، پی می‌برد.
-حرف زیاد داریم!
بدون این‌که از اُپن فاصله بگیره، اشاره‌ای به زری کرد و ادامه داد:
-بفرستشون بیرون و بگو حرف بزنن، می‌دونی که صبرم زیاد نیست!
بدون توجه بهش نگاهی به آنیه که درحال چرت زدن بود انداختم و زیر ل*ب صلواتی نصفه نیمه فرستادم. ویلچر رو تا جلوی در هول دادم و پشت به بی‌بی نشستم. آهی کشیدم و سعی کردم کمی، فقط کمی به چشم‌های خسته‌ام که هر لحظه منتظر باریدن بود استراحت بدم.
-آلا؟
نفس پر دردی کشیدم و خودم رو گهواره‌وار تکون دادم. هوا بوی خون می‌داد، خونی بی‌رنگ و شاید هم رنگی که منشاش مشخص نبود!
-جانم بی‌بی؟
-ما چکار کنیم؟
دست‌های لرزونم رو روی صورتم کشیدم و بی‌اختیار خندیدم.
-نمی‌دونم... جایی نداریم که بریم بی‌بی.
-نمی‌تونیم این‌جام بمونیم‌.
مکثی کرد و با تردید ادامه داد:
-شاید هم بشه، پسر حاج... .
وسط حرفش پریدم و با تنفر غریدم:
-شک دارم بچه‌ی حاج امیر باشه... شک دارم!
پی‌نوشت: اولین نکته قابل ذکر توصیف حالات زری بود. به عنوان یک فرد معتاد انتظار می‌رفت توصیفاتی از قبیل بوی ماده مخ*در، توصیف ملموس‌تر رفتار کاراکتر و خستگی بیش از حد نشون داده بشه.
سکسکه‌اش گوش سالن رو کر کرده بود.
این جمله به نظرم بهتره که ویرایش بشه و ترکیب دیگری به جاش قرار داده بشه.
در آخر هم بهتره که بی‌بی یکم بیشتر نسبت به موندن در خونه پسر حاج امیر مقاومت نشون بده.
پاراگراف بندی منظم و پارت فاقد ایراد نگارشی بود.
موفق باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Mar
2,560
6,444
193
گوشی رو از جیب شلوارم بیرون اوردم و شماره عصمت رو گرفتم. هنوز بوق اول نخورده بود که صدای پر از وحشتش توی گوشم پیچید‌.
-وای وای آلا؟
پوفی کشیدم و پیشونی‌ام رو خاروندم.
-لازم نیست چیزی بگی! خودم همه رو شنیدم‌.
یک‌باره وحشت صداش به هق‌هق‌های ریز تبدیل شد و نالید:
-همه چی این‌جا بهم ریخته... فکر نکنم بتونی برگردی آلا! اون پسره کی بود؟ لعنت بهش انگار همه رو جادو کرد! جوری حرف زد که خودم هم... .
به این‌جای حرفش که رسید مکثی طولانی کرد و دیگه ادامه نداد، لبخند درمونده‌ای زدم و سرم رو بالا گرفتم.
-خدایا قربون چشمات... که از نگاه کردن به بدبختی و دردهام خسته نمیشن، گریه نمی‌کنن کم نمیارن... ‌.
قلنج دست‌هام رو شکستم و گوشی رو بلافاصله قطع کردم، بی‌بی رو به طرف مبل‌ها هول دادم و با دیدن آنیه که ب*غل هاکان بود، هین خفه‌ای کشیدم‌‌ و سریع غریدم:
-بده من بچم رو!
پاچه شلوارش رو بالا کشید و آنیه رو به سمتم گرفت، درحالی که با چشم‌هایی ریز شده به آنیه خیره بود ل*ب زد:
-آدم‌خوار نیستم؛ عجیبه! گفتن یک سالشه ولی هیکلش این رو نمیگه! از یه طرف هم حرف نمیزنه و شیر هم که... .
چیزی نگفتم و بوسه کوتاهی روی موهاش نشوندم؛ با صدایی بم شده از ترس، بغض و دلتنگی لب زدم:
-بزرگ‌تره ولی... ولی به شما ربطی نداره!
روی مبل نشستم و نگاهم رو به سمت زری که چایی به‌دست بهم خیره بود هل دادم! نمی‌خواستم کسی چیزی بفهمه، شاید هم آنیه‌ی من هنوز مشکلی نداشت و مشکل از من بود که هیچ‌وقت بالای سرش نبودم... .
پی‌نوشت: خب پارت از لحاظ فضاسازی بهرخوبی تونست غم و تلخی موجود رو القا کنه و نکته قابل ذکری وجود نداشت چون رمان روند کلی خودش رو جلو می‌رفت.
از لحاظ نگارشی فقط یک جا "هل" رو "هول" نوشته بودین.
موفق باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Mar
2,560
6,444
193
اشاره‌ای به راه‌روی باریک کنار آشپزخونه کرد و بالهجه‌ای غلیظ شیرازی گفت:
-بیو بریم ناهار، اون پیرزن زوار دررفته هم هول بده و بیار، باید دوکلوم حرف بزنیم.
زیر لب صلوات کوتاهی فرستادم و دستم رو حائل ویلچر بی‌بی کردم. کنار گوشش با ملایمت لب زدم:
-بریم ناهار بی‌بی، یه تصمیمی می‌گیریم باهم! خدابزرگه‌... .
چیزی نگفت و چشم‌هاش رو با درد بست، نفس عمیقی کشیدم و شونه‌های نحیفش رو زیر دست‌هام فشردم. آنیه رو با مینا به کمرم بستم و نگاهی به دختر خواب آلود انداختم.
چشم‌هام رو ریز کردم و جمله‌ای که مدام توی ذهنم رژه می‌رفت رو به زبون اوردم:
-کلفت و نوکر نکنه می‌خواین؟
بیخیال خندید و همراه با نوچی که از دهنش خارج می‌شد، ابرویی بالا انداخت.
-نه مگه رمانه؟
ریه‌های رنجورم هوای سرد توی اتاق رو یک‌جا در خود جا دادند و صدای سرفه‌ام با صدای فریاد هاکان یکی شد.
-این شوفاژ رو من برای قشنگی اینجو گذاشتم زری؟ کی قراره آدم بشی و به حرفای من اهمیت بدی نفله؟
و من فکر کردم به لهجه‌ای که کم‌کم پررنگ و پررنگ‌تر میشد. با فاصله از هاکان صندلی‌ای انتخاب کردم و بیرون کشیدمش، ویلچر بی‌بی رو به جلو هل دادم و فشاری به کفش‌های کهنه‌ی مسعود که توی پام لق لق می‌کردن، وارد کردم و همین‌جور که نگاهم روی تابلو فرش‌های اتاق می‌چرخید، ل*ب زدم:
- قشنگن... .
پی‌نوشت: اولین چیزی که به چشمم اومد، کوتاهی پارت بود که داخل گوشی حدودا ۳۵ خط شده بود و باید یکم بلند‌تر بشه.
در نگاه بعد ضعف توصیفات مکان به چشم می‌اومد. در مسیر رسیدن به آشپزخونه غیر از تابلو فرش به نکات دیگه‌ای اشاره نکردین. می‌شد به جنس کف زمین که با قدم برداشتن کفش‌های لق هاکان صدایی ایجاد می‌کرد یا شدت نور فضا یا حتی یک بو این حس رو تقویت کرد.
باز هم "هل" رو "هول" نوشته بودید و ایراد نگارشی دیگه‌ای نداشت.
موفق باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Mar
2,560
6,444
193
نگاهم دور تا دور اتاق کوچک که فقط میز غذا خوری نه‌چندان تمیزی داخلش قرار داشت چرخوندم و آنیه رو از کمرم فاصله دادم، چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دوباره صدای شاکی هاکان بلند شد و زری رو مخاطب قرار داد:
-همچی میزنمت که بری با برف سال دیگه پایین بیارنت! مگه من با توی نفهم نیستم؟
زری با اخم چنگالِ حاوی سالاد فصل رو وسط میز کوبید و با عصبانیت از جا بلند شد، به طرف شوفاژی که پشت صندلی هاکان قرار داشت پاتند کرد و غرید:
-انگار من اینجا نوکرشم روانیِ مسخره!
بی‌اختیار ظرف خورش رو جلو کشیدم و نگاهی به کوفته‌ها انداختم، لبخند آرومی زدم و گفتم:
-کوفته‌های مامان همیشه خوشمزه‌ترین بود... .
قاشق رو داخل کوفته زدم و قبل از خو*ردن گفتم:
-می‌شنوم حرفت رو!
ظرف رو به صورت بی‌بی نزدیک کردم و توی دلم اعتراف کردم که مزه‌اش عالی بود!
هاکان درحالی که با سیب زمینی‌ها ور می‌رفت، گلوش رو صاف کرد و با صدایی رسا گفت:
-شوهرت منو سه سال از زندگی و کرده و ناکرده عقب انداخت.
تیکه‌ای از کاهو رو با سروصدا جوید و با دهنی پر ادامه داد:
-کاش فقط همون بود، هنوز هم ترکش‌هاش توی زندگیم پیدا میشه!
مینا رو جلوتر کشیدم و موهایی که بی‌قرار بودن و به‌سختی داخل فرستادم. بدون توجه به صورت درهم زری که حالا بااخم براندازم می‌کرد، گفتم:
-مسعود با آدم حسابی‌ها نمی‌گشت، مشکلت احتمالاً جدی‌تر از این حرف‌هاست که من بتونم کمک کنم!
پی‌نوشت: خب داخل این پارت درباره لحن کاراکتر‌ها صحبت می‌کنیم. وقتی زری دیالوگ گفت من هیچ فرقی با دیالوگ و لحن آلا داخلش ندیدم. با اضافه کردن تیکه کلام یا لحن خاصی می‌تونین این فاکتور رو تقویت کنین.
پارت ادامه روند عادی رمان رو پیش می‌رفت و نکته یا ایراد قابل ذکری به چشمم نیومد ولی پارت‌ها کم بود. (سی و دو پارت)
از دید نگارشی هم پارت بی‌نقص بود.
موفق باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا