تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نقد همراه نقد همراه رمان دلستآن | فاطیما بهرامی کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است.
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,040
3,697
148
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم
65957_36b261020a4d392d31790cf747718fa2.png

با عرض درود و وقت بخیری خدمت نویسنده ارجمند
اثر شما طبق چهارچوب و اصول نقد همراه توسط منتقد: @♡mahsa.B♡ پارت‌به‌پارت نقد می‌شود و پست‌های نقد توسط شخص منتقد در همین تاپیک ارسال می‌شود.

پیش از شروع نقد خواهش‌مندیم تاپیک قوانین نقد همراه را مطالعه کنید؛
?قوانین نقد همراه

برای پیشگیری از هرگونه اسپم و ... درصورت بروز هرگونه پرسش، سوال خود را در گپ اختصاصی منتقد خود یا تاپیک زیر مطرح کنید؛
?تاپیک پرسش و پاسخ تالار نقد

درصورتی تمایل به پیشنهاد و انتقاد از روند نقد خود و تالار نقد در تاپیک زیر مطرح کنید؛

?تاپیک انتقادات و پیشنهادات تالار نقد

به امید موفقیت روز افزون شما
مدیریت تالار نقد
@شکارچی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,040
3,697
148
بسم‌تعالی
عنوان رمان: دلستآن
نویسنده: فاطیما بهرامی
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
رمان دلستآن، عشقی را در میان خرابه‌های جنگ جهانی دوم به تصویر می‌کشد.
دختری با تصورات اروپایی در کنار مردی متعصب عشق را روی بوم نقاشی می‌کشد.
این بوم تا چه اندازه می‌تواند در برابر سنگ‌اندازی‌ها دوام بیاورد؟

برای مطالعه رمان کلیک کنید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده رمان
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
1,776
110
148
وضعیت پروفایل
???? ?̈???? ????? ?????????
به نام خالق قلم
نقد رمان دلستآن، پارت اول
توصیه می‌شود کمی فضاسازی داشته باشید. از آن‌جایی که رمان در زمان گذشته بیان می‌شود؛ مطمئناً یک فضاسازی مطلوب می‌تواند تأثیر به سزایی در ارتقا سطح کیفیت رمانتان داشته باشد.​
در آغاز هر داستان، مقدمه‌ لازمه‌ای انکار نشدنی‌ست. مقدمه می‌تواند ابیاتی از یک شعر یا دلنوشته‌ باشد؛ لذا لازمه‌ی دیگر هم‌خوانی مقدمه با محتواست که به رشد داستان کمک شایانی می‌کند؛ اما بعد... .
رمان به زبان سوم شخص و به صورت ادبی بیان می‌شود، مونولوگ‌ها ادبی و دیالوگ‌ها محاوره‌ای که زیبایی خاصی به داستان بخشیده است.
داستان با حالتی کلیشه‌وار شروع می‌شود، دخترکی روبروی آیینه در حال آراستن خویش است و در کشمکشی درونی‌ست که با همان لباس‌های اروپایی به دیدار مع*شوق برود یا خیر.
تا اینجای کار کمی از شخصیت دخترک نمایان می‌شود، گل‌بانو که نام دخترک است اسير عشق است و از طرفی نمی‌تواند خود را با شرایط معشوقش وقف بدهد.
شخصیت‌پردازی بر کاراکتر یوسف به خوبی بیان شده، مردی مؤمن و با خدا که از آداب و رسوم غرب بیزار است و حساسیتی غيرقابل وصف در این مورد دارد.
دخترک با رسیدن این مرد دست‌وپایش را گم می‌کند و چادر بر سر کرده و برای ریختن چای از اتاق بیرون می‌رود.
تمامی حالات و کشمکش‌های دخترک مضطرب به خوبی در ذهن نقش می‌بندد؛ اما از نقاط ضعف رمان می‌توان به عدم پرداختن به فضاسازی بیان کرد.
روند داستان یک‌نواخت طی می‌شود و نقطه‌ی اوج یا فرودی ندارد.


قلمتان مانا?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده رمان
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
1,776
110
148
وضعیت پروفایل
???? ?̈???? ????? ?????????
پارت دوم​
روند داستان سریع پیش می‌رود، توصیه می‌شود روند یک‌نواخت داستان کمی ادامه پیدا کند و سریع اوج نگیرید.
پارت دوم با کشمکش‌های یوسف و گل‌بانو بر سر ارتباط با اجنبی‌ها آغاز می‌شود و یک سؤال در ذهن مخاطب شکل می‌گیرد، یوسفی که با لباس دوختن گل‌بانو برای اجنبی‌ها مخالف است؛ اگر گل‌بانو را در همان لباس‌ها ببیند چه واکنشی نشان خواهد داد؟
هيجان داستان آغاز می‌شود؛ اما چه‌قدر زود این هيجان را به پایان رساندید.
گل‌بانویی که همیشه پیش یوسف چادر سر می‌کرد این‌بار با کت‌ودامن از خانه بيرون می‌رود و داستان اوج می‌گیرد.
گل‌بانو که مشغول حرف زدن با دوستش است صدای یوسف را پشت سرش می‌شنود و همان اول لو می‌رود، یوسف او را می‌بیند و هيجان داستان فرو کش می‌کند؛ اگر این کشمکش بین یوسف و گل‌بانو ادامه‌دار تر بود داستان جذابیتش چند برابر می‌شد.


فضاسازی از رکن‌های اصلی داستان نویسی‌ست و این رکن در داستان شما اندک است.
عجله در رساندن داستان به اوج باعث شده کمتر به توصیف حالات کارکتر بپردازید.
(تکرار دو کلمه‌ در جمله از زیبایی‌اش می‌کاهد.)
یوسف همیشه بابت این معاشرت با اجنبی‌ها مرا ملامت می‌کرد و نگاه سردش را به من تحمیل می‌کرد!❌
یوسف همیشه بابت این معاشرت با اجنبی‌ها مرا ملامت می‌کرد و متحمل نگاه سردش می‌شدم✅
اخم‌‌هایش درهم شد و دستش روی دانه‌های تسبیح متوقف شد.❌
اخم‌هایش را درهم کشيد و دستش روی دانه‌های تسبیح متوقف شد.
(استفاده‌ی اشتباه از علائم نگارشی.)
به او چه جوابی باید می‌دادم؟✅
به او چه جوابی باید می‌دادم!❌
همان‌طور✅
هملن‌طور❌
از آیینه نگاهی به کت و دامن خوش دوختم انداختم و دست‌هایم را درون دستکش‌های سفید ابریشمی‌ام فرو بردم و کلاه‌ام را روی موهایم جای دادم و رو به آبینه تعظیم کوتاه‌ی کردم.❌
(در یک جمله نباید زیاد از حرف و استفاده کرد، می‌توانید از ویرگول یا حروف ربط دیگر استفاده نمایید.)
(فعل همیشه باید آخر جمله باشد.)
حالا کجا میری این وقت صبح؟❌
حالا این وقت صبح کجا میری؟✅
(پارت دوم از نظر املایی دارای اشکالاتی بود که نیاز به ویرایش داشت.)
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته + نویسنده رمان
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
1,776
110
148
وضعیت پروفایل
???? ?̈???? ????? ?????????
پارت سوم​
پارت سه حول محور حالات و واکنشات یوسف می‌چرخد و داستان هنوز در اوج است.
کشمکش بین یوسف و گل‌بانو ادامه دارد.


زیر نگاه‌اش از درون درحال سوختن بودم؛ گویا در کوره‌ای رها شده بودم! باقدم‌های سفت و سخت به طرف من آمد.❌
زیر نگاهش از درون درحال سوختن بودم؛ گویا در کوره‌ای می‌سوختم، باقدم‌های سفت و سخت به طرف من آمد.✅

(جمله را باید طوری طراحی کرد که دو کلمه در یک جمله زیاد تکرار نشود.)
دلم می‌خواست فرار کنم؛ اما پاهایم میخ شده و به زمین کوبیده شده بودند؛ توان تکان دادن‌ پاهایم را نداشتم.❌
دلم می‌خواست فرار کنم؛ اما گویی پاهایم با میخ به زمين کوبیده شده بودند✅
کنارم ایستاد، تسبیح عزیز‌تر از جانش را در حصار مشت‌هایش به سختی می‌فشرد!❌
این علامت(!) برای جملات دستوری و تعجبی استفاده می‌شود؛ برای پایان جمله نقطه کفایت می‌کند.

بدنم را تکیه به سوفیا قرار دادم.❌
بدنم را به بدن سوفیا تکيه دادم.✅
- خوش به غیرتم! اخر دلت نه ایستاد بانو؟
نایستاد✅
نگاه بی‌تفاوتش را از من گرفت و از من دور شد.❌
نگاه بی‌تفاوتش را از من گرفت و دور شد.✅

سوفیا دستی به پیشانی‌ام کشید و گفت:
- داری از تب می‌سوزی!
زیر ل*ب زمزمه‌ای کردم:
- تب و تاب من او بود من چه کردم با دلداده‌ام... .
(بحث فقط زیبایی ترکیب جملات نیست؛ گاه باید به باور پذیری جملات نیز توجه کرد، گل‌بانو چطور آنقدر سريع تب کرد؟)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده رمان
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
1,776
110
148
وضعیت پروفایل
???? ?̈???? ????? ?????????
پارت چهارم
پارت سوم با تب کل‌بانو به اتمام رسید و پارت چهارم در خانه و حرف‌های مادر شروع شد؛ نکته‌ی قابل تعمل پرش غيرقابل هضمی‌ست که دو پارت باهم دارند.
می‌توانستید با توصیف حالات و حال خرابی گل‌بانو و حالت ضعفی که با آن خود را به خانه رساند باورپذیری حالات کاراکتر را قوت ببخشید.
*****
(ایرادات نگارشی و نیم فاصله اصلا رعایت نشده است، پيشنهاد می‌شود برای علائم نگارشی درخواست مشاور بدهید.)
(استفاده‌ی اشتباه از علائم نگارشی. قبل از کلمه‌ی اما، منتهی، اگر و... علامت ؛ را بگذارید.✅)
پلک هایم سنگین شدند و به یک‌باره روی زمین اوار ❌ آوار ✅ شدم.
چشم هایم❌ چشم‌هایم✅ بی طاقت باز شدند؛ بدنم کوفته شده بود؛ انگار ان❌ آن✅ را زیر مشت و لگد گرفته باشند!
مگر غیر از ان❌ بود؟! نگاه های ❌ نگاه‌های✅ آتشین یوسف چیزی از مشت و لگد کم نداشت.
بدن کرخت شده‌ام را به سختی تکان دادم.
با دیدن چادر گل‌دار سفیدم او را در اغوش کشیدم و لب زدم:
- برملا شدم!
مامان با دیدنم سراسیمه به سمتم امد❌ آمد✅ و صورتم را بو*سه زد و با چشمانی اشکی گفت:
- دختره خیره سر با خودت چکار کردی؟
نگاهم به یاد رفتار یوسف جوشان شد! اما برای
دل مادرم، باید دم نمی‌زدم.
با لحنی بی تفاوت گفتم:
- چی میخواستی ❌ می‌خواستی✅ بشه مادر من؟ این‌قدر به خواهرزاده ات❌ خواهرزاده‌ات✅ رو دادی که هرچی دلش خواست به من گفت!
و صورتم را به طرف مخالف چرخاندم.
با خودم تکرار کردم، مگر حرف بدی زده بود؟ مگر دروغ گفته بود؟ که من چنین متلاشی شده بودم.
مامان با نگاه‌ی❌نگاهی✅ نگران مشت دستش را باز کرد و گفت:
- این قرص رو یوسف اورده ..‌.
قلبم به تپش افتاد هول‌زده و با صدای لرزان گفتم:
- همینجاست؟❌همین‌جاست✅
قرص را از جلدش خارج کرد و با لیوان اب به دستانم سپرد و ارام‌تر❌آرام‌تر✅ادامه داد:
- بعد پدر خدا بیامرزت، یوسف بود که شد همدم این خونه، شد مرد این خونه!❌
(یوسف بود که همدم این خونه شد، مرد این خونه شد.✅)،(اشتباه در جای‌گیری افعال).

کلافه از بحث تکراری گفتم:
- مامان، اینجاست؟❌این‌جاست✅
مامان کلامم را نادیده گرفت و ادامه داد:
- همون نوجونیش نذاشت اب ❌(اشتباه به شدت رایج نگذاشتن کلاهک آ در کلمات.)تو دل تو تکون بخوره!
فضای اتاق خفه کننده شده بود.
به سمت در اتاق رفتم که صدای مامان من را متوقف کرد.
- می‌گفت گلبانو یتیم عمومه، نباید حسرت چیزی توی دلش بمونه!
با دل‌شکستگی و غم اشکاری❌آشکاری✅ که کنج چشمانم نشسته بود؛ باصدای نسبتا بلند و لرزانی گفتم:
- درد منم همینه! نمی‌خوام من رو یتیم عموش ببینه! نمیخوام❌ نمی‌خوام✅ از روی دلسوزی برای من کاری انجام بده!
از چارچوب در خارج شدم و اشک سمج گوشه چشمم را پاک کردم، که نگاهم به یوسف قفل شد!
دراز کشیده بود و ساعد دستش را به پیشانیش تکیه داد بود.
نگاه‌اش را به چشمان اشک‌ی من سپرد.
نگاه‌اش زمستان شده بود، همان‌قدر سرد و سوزان!
تسبیح‌اش را در دستانش جای داد و قامت ایستاده‌اش در مردمک های تاریکم، نقش بست.
با صدای رسا و بلندی گفت:
- خاله کاری نداری؟ من دیگه باید برم!
مامان سراسیمه من را که در چارچوب در بودم کنار زد و او را بدرقه کرد.
صدای خداحافظیش با مادرم به گوشم رسید؛ حتی یک خداحافظی کوچک را از من دریغ کرده بود! مرا به خدایمان نسپرد!
از همین حالا من را نادیده گرفته بود؛ چشمانش، مرا می‌دید؛ گوش‌هایش، مرا می‌شنید؛ اما مغزش همه را انکار کرده بود.

قلمتان مانا?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده رمان
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
1,776
110
148
وضعیت پروفایل
???? ?̈???? ????? ?????????
پارت پنجم​
در این پارت کشمکش‌ها بیشتر می‌شود، یکی کشمکش‌های درونی گل‌بانو و دیگری با ساره.
در هنگام حس ابراز احساسات از سوی ساره به یوسف باید کمی بیشتر روی حس حسادت روشن شده در وجود گل‌بانو بپردازید.
با توجه به محتوای رمان می‌توانید با فضاسازی زیبایی اثرتان را دو چندان کنید. برای مثال حياط خانه‌ی گل‌بانو را شرح بدهید یا پنجره‌های رنگی که اکثر خانه‌های قدیمی دارند را با وصف زیبا بیان کنید و... . این‌ها تنها مثال بودند با توجه به قلم زیبایتان منتظر یک شاهکار هنری در پارت‌های بعدی از سوی شما هستم.?

(باز هم عدم گذاشتن کلاهک آ)
خودم را داخل اشپزخانه❌آشپزخانه✅ حبس کرده بودم؛ دلم نمی‌خواست در جمع شلوغ خودمانی، بدون یوسف بمانم!
چای دم شده را درون استکان‌ها ریختم وبه اجبار مادرم، که مرا فراخوانده بود؛ سینی چای را که برای نبودن موقتم در جمعشان❌جمع‌شان✅ بهانه کرده بودم به دست گرفتم و وارد جمع شدم.
چای را تعارف کردم و گوشه‌ی چادرام را در خودم مچاله کردم و کنار مادرم جای گرفتم.
پدر و مادر یوسف، دایی‌ام به همراه همسرش و ساره دختر دایی‌ام که تنها چند ماه از من بزرگ‌تر بود؛ مهمان ما شده بودند؛ اما ان شخصی که باید باشد، نبود!

در افکارم غرق بودم که ساره به طرف من امد و من را با خودش به بیرون حیاط کشاند!
دستم را از دستش خارج کردم.❌
(در جمله‌ی بالا دوبار از کلمه‌ی من استفاده شده و زیبایی جمله از بین برده.)

مچ دستم کمی درد گرفته بود؛ ارام❌آرام✅ ان❌آن✅ را ماساژ دادم و زیر ل*ب غرغر کردم؛ اما او بی‌تفاوت کنار درخت سرو قد کشیده‌ام نشست وگفت:
- بانو!
حرصی مچ دستم را رها کردم و گفتم:
- گلبانوام، ساره! گلبانو!
پوفی کشید و گفت:
- باشه بابا!
قیافه شرم‌زده به خود گرفت و ادامه داد:
- میگما؟❌می‌گما✅ یوسف چه جور❌چه‌جور ادمیه!
به یاد یوسف دلم هری ریخت، داشت امار رگ خوابم را از من می‌گرفت!
حسودی‌ام شده بود؛ غیر از من هیچکس❌هیچ‌کس✅ نباید او را بلد میشد!
ارام کنارش نشستم و دستش را میان دستانم حصار کشیدم و گفتم:
- یوسف ادم مناسبی برای تو نیست!
اما انگار حرف مرا تعبیر دیگری کرده بود یا که اصلا خودش را به کوچه علی چپ زده بود، چشمانش براق شده بود که با شوق و اشتیاق گفت:
- میدونی گلبانو، اون مرد کاملیه! وقتی که حرف میزنه❌می‌زنه✅ ادم دلش نمیاد حرفش رو قطع کنه؛
یا اون شرم نگاهش که نامحرم را❌

بیشتر از چند ثانیه خیره نگاه نمیکنه؛❌ نمی‌کنه✅ یا اون خلق و خوی سر سخت ❌ سرسخت✅ و دست نیافتنی‌اش! همه‌اشون شیرینه.
"نامحرم را چند ثانیه بیشتر خیره نگاه نمی‌کند"
اما او مرا ان روز نحس بیشتر از یک دقیقه خیره تماشا کرده بود؛ هنوز گرمای نگاهش را در تنم حس میکردم.❌می‌کردم✅
او چه داشت می‌گفت، او یوسف من را داشت برای من به تصور میکشید؟!❌می‌کشید✅
حرصی دستم را کنار کشیدم و گفتم:
- بهتره دل‌نبندی به یوسفی که محاله! به شخصی که نتونه چند ثانیه به چشمات نگاه کنه چطور دلبستی؟❌
(جای گیری اشتباه افعال.)بهتره به یوسفی که محاله دل‌نبندی.)✅

چادرم را دور خودم مچاله کردم و بلند شدم؛
یک ان نگاه ساره یه❌(غلط املایی)پشت سرم جلب شد، هول‌زده چادر‌ش را روی سرش کشید.
کنجکاو سرم را چرخاندم، که تصویر یوسف در مردمک‌های چشمانم نقش بست.

به مردمک‌های لرزانم خیره ماند و کلید فلزی را در دستش محکم می‌فشرد.❌
ساختار اشتباه جمله. (به مردمک‌های لرزانم خیره ماند و کلید فلزی را در دستش محکم فشرد.)✅

از ترس عرق کرده بودم؛ این روزها در مقابل من سکوت می‌کرد و همین من را وحشت‌زده می‌کرد.❌
برای دومین می‌کرد، جمله‌ی جایگزین بنویسید.
به مانند مثال زیر
(از ترس عرق کرده بودم، این روزها در مقابل من سکوت می‌کرد و همین وحشت را مهمان قلبم کرده بود.)✅

موفق باشید.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده رمان
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
1,776
110
148
وضعیت پروفایل
???? ?̈???? ????? ?????????
پارت ششم​
پارت شش حول محور کشمکش‌ و صحبت‌های گل‌بانو و یوسف می‌چرخد؛ اما با این حال داستان اصلا حالت دیالوگ محور به خود نگرفته است،این پوئن مثبتی‌ست که قلمتان از آن برخوردار است و نکته‌ی قابل تحسین دیگر رساندن حس باور پذیر عشق گل‌بانو به یوسف است؛ چرا که در پارت قبل وقتی ساره گل‌بانو را بانو صدا کرده بود او رنجیده شد و به ساره اعتراض کرد و از یوسف خواستار این بود که بانو صدايش بزند.
این نکات ریز و توصیف حرکات انگشتان یوسف روی تسبیحش، زیبایی داستان را به نقطه‌ی اوج خود رسانده است و این زیبایی زمانی تکمیل خواهد شد که فضاسازی عاشقانه‌ای برای آن حس ناب کنار هم بودن گل‌بانو و یوسف بسازید؛ آن محیط عاشقانه فقط عطر یاس کم داشت... . برای مثال همان درخت سروی که با هم کاشته بودند را سنبل زیبایی مکان کنید و معجزه‌ی قلمتان را بیش از پیش به رخ مخاطب بکشانید.

ساره من را کنار زد و رو به روی یوسف قرار گرفت و گفت:
-سلام اقا یوسف، تازه اومدید؟
یوسف نگاهش را میخ زمین کرد و گفت:
- بله ساره خانوم، از داخل داشتن صداتون می‌کردن!
ساره، جلوی یوسف برای بی‌حواسیش مرا مقصر جلوه داد و خودش با سرخوشی راهی داخل شد.
حرصی کنار سرو نشستم؛ یوسف کلیدش را درون جیب پالتویش فرو برد و دستانش را در همان حالت ثابت کرد.
قیافه طلبکارانه به خود گرفت و گفت:
- خوب گل‌بانو! داشتی از من می‌گفتی دیگه؟!
همان اول جمله‌اش حرصم را در اورده بود؛ بی‌تفاوت از ادامه جمله‌اش گفتم:
- بانوم! بانو!❌ بانو‌ام✅
پوزخندی زد و تسبیح فیروزه‌ایش را از جیبش خارج کرد و با ان کلنجار رفت و باصدای پرخشم گفت:
- چرا بهت بگیم بانو؟ بهت می‌گیم مادام یا مادمازل چطوره؟ (واژه‌های بهت می‌گیم دوبار تکرار شده که زیبایی جمله را کاهش داده است.)✅

ترسیده از تناژ صدایش به او خیره شدم.
نگاه از تسبیح‌اش گرفت و به من چشم دوخت و ادامه داد. (حرف و را زیاد تکرار نکن.✅)

- به هر حال شما با فرنگیا بودی، مثل همونا شدی دیگه افت داره بهت بگیم بانو، یعنی زشته برات! مگه نه؟


خوب بلد بود؛ هر چیزی را به حرفی که توی دلش مانده بود بکشد!(باتوجه به ادبی بودن متن حرف در را جایگزین کلمه‌ی توی کنید.✅)
روی از او گرفتم.
اگر کمی دیگر نگاهش می‌کردم؛ قطعا جلویش زار می‌زدم.
دلم می‌خواست، جوابش را بدهم و دل اتش گرفته‌ام را ارام کنم!❌ آرام✅
اگرچه بعد از رفتنش، قلبم مرا از داغ عشقش می‌سوزاند؛ ولی حالا دلم می‌خواست، ساکت نمانم تا کمی بیشتر در کنارم بماند.
حتی اگر از ماندش فقط سرزنش نصیبم شود.
به یاد کلام اخرش حرصی گفتم:
- پدرمی؟مادرمی؟داداشمی؟❌ ‌- پدرمی؟ مادرمی؟ داداشمی؟✅ (بعد از علائم نگارشی گذاشتن فاصله برای شروع حرف بعد الزامی‌ست.✅)
یوسف نگاه دلخورش را به من دوخت و با صدای محکم و ناملایمی گفت:
- کی از بچگی ازت مواظبت کرده؟ کی همیشه هوات رو داشته؟ کی از آرزو‌های دوران کودکیش گذشت تا تو به ارزوهات برسی؟ حالا تو من رو هیچ‌کارَت میدونی؟!❌ می‌دونی✅

اخم‌هایش در هم بود و نگاه دلخورش را به من دوخت.❌
(ساختار جمله مشکل دارد بهتر است به گونه‌ی زیر بیان شود.)
اخم‌هایش درهم شد و نگاه دلخورش را به من دوخت.✅


می‌دانم از حرفم رنجیده بود اما نباید به رویم می‌اورد،❌ می‌آورد✅ احساس تحقیر شدن از سوی یوسف برای من سنگین بود!
با نگاه به اشک نشسته گفتم:
- منت می‌زاری‌ یوسف؟
با همان لحن به خودش اشاره کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- من اهل منتم بانو؟ تو من رو اینجوری شناختی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده رمان
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
1,776
110
148
وضعیت پروفایل
???? ?̈???? ????? ?????????
پارت هفتم​
هر سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند.
- یا تغییر نکن؛ یا تغییر کردی قلبت رو هم تغییر بده، ظاهر تغییر کرده با باطن تغییر نکرده، به کارمون نمیاد بانو! اگر بنا به تغییرِ، خط بزن هرچی رو که توی قلبت نوشتی.
دیالوگ بالا پرمفهوم و در عین حال گنگ بود، سؤالی که در ذهن مخاطب شکل می‌گیرد این است که آیا یوسف نیز احساسی به گل‌بانو دارد؟!
نویسنده هوشیارانه با یک دیالوگ کوتاه برای داستانش ابهام ساخته تا مخاطب ترغیب بر ادامه دادن داستان شود.
این پارت نیز ب‌مانند پارت پیشین حول محور دیالوگ‌های گل‌بانو و یوسف می‌گذرد.
در این‌جا داستان به ثبات نسبی رسیده، روند یک‌نواختی را طی می‌کند و نقطه‌ی فراز و فرودی ندارد؛ تا اينکه مادر گل‌بانو خبری را دریافت می‌کند که باعث شوک او می‌شود و ناگهان داستان اوج می‌گیرد و پارت هفتم در اوج به اتمام می‌رسد.

از این پارت‌‌ها به بعد ایرادات نگارشی برطرف شده‌اند و نقطه‌ی قوت پاراگراف‌بندی بی‌نقص داستان است.


موفق باشید?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده رمان
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
1,776
110
148
وضعیت پروفایل
???? ?̈???? ????? ?????????
پارت هشتم
داستان هنوز در اوج است. گل‌بانو با شنیدن خبر آمدن آلمانی‌ها از مادر پی یوسف می‌رود.
در این میان کشمکش‌های درونی نیز دارد، چادر بر سر کرده به قصد رسیدن به چاپخانه و دیدار یوسف قدم از قدم برمی‌دارد؛ منتهی یک نکته‌ی کوچک باورپذیری داستان را کاهش داده، دختری که مادرش در آن حال است چگونه ذهنش درگیر دیداری می‌شود که با پسرخاله‌اش در پیش دارد؟

صورتش خیس عرق شده بود.
با کف دست عرق‌های صورتش را کنار زدم.
به سختی آوایی که از دهانش خارج شده بود را با خودم تکرار کردم " آلمانی ها" به یاد پدرم حالم دگرگون شد.
قاتلان پدرم داشتند برمی‌گشتند و همین یک شُک عصبی به مادرم وارد کرده بود.
به او که حالا به خواب فرو رفته بود چشم دوختم.
بعد از پدرم، او تمام من شده بود؛ هم مادرم بود و هم پدرم، یوسف هم جای خواهر و برادرهای نداشته‌ام را برای من پر کرده بود.(یوسف جای خواهرش را گرفته بود؟ به‌نظرم کلمه‌ی خواهر را حذف کنید.)
دستی به صورت چروک شده‌اش کشیدم؛ او را من پیر کرده بودم.
باید یوسف را می‌دیدم، بعد از دیشب عقلم می‌گفت او را حق نداری ببینی، ❌
بعد از دیشب عقلم می‌گفت حق نداری او را ببینی✅
غرورم می‌گفت او را فراموش کن، دیگر... .
اما قلبم برای دیدنش شوق و ذوق داشت و هر چیزی را بهانه می‌کرد برای دیدنش، آمدن آلمانی ها بهانه‌ای بود برای دیدن یوسف، بین لباس‌های اروپایی و چادر روپوش‌دار مشکیم مانده بودم؛ چادرم را انتخاب کردم.


اگر با لباس‌های به قول یوسف اجنبی می‌رفتم او همه چیز را فراموش می‌کرد و جلوی هرکسی که آن‌جا بود مرا خار می‌کرد. ❌
(برای می‌کرد دوم فعل جایگزین پیدا کنید.✅)

چادر را پوشیدم بعد از چک کردن وضعیت مامان به سمت چاپخانه رفتم.
نگاهم به سر در چاپخانه افتاد، "گلبانو" چاپخانه‌ای که به نام من بود!
با احتیاط در نیمه باز را تا انتها هل دادم.
چاپخانه در تاریکی و سکوت فرو رفته بود.
اثری از یوسف و حتی اثری از شاگردش نبود!❌
اثری از یوسف یا شاگردش نبود✅
(لزومی ندارد اثر را دو بار تکرار کنید.)

دستگاه‌های چاپ همه خاموش بودند، نور کمی از زیر در اتاقک انتهای چاپخانه دیده می‌شد.
نگاهی به اطراف انداختم و ترسیده با قدم‌های کوتاه و آهسته به سمت اتاقک رفتم.
صداهای مبهم و گنگی به گوشم می‌رسید، یک قدم به در مانده بود، که با صدای (صدایی✅) ترسیده سرجایم میخ شدم و قلبم را چنگ زدم.
- خانوم چاپ‌خانه امروز بسته است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا