بازجو مورد خطاب قرار گرفت.
- واجبه که آموزش ببینه؛ از خشمش بترس.(ببین کلمه واجبه اصولا توی لحن هایی استفاده میشه که مربوط به رمان هایی غیر تخیلی و واقعی با دیالوگ های روزمره از زبون ملت حماسه آفرین ایران بیام میشه برای رمانی که باید فضایی دارک و تخیلی داشته باشه بهتره به لحن و کلماتی که توی دیالوگ به کار میبریم توجه زیادی داشته باشیم... کدومش تو رو بیشتر به سمت فضای رمانی تخیلی میبره؟ لازمه ضروریه نیازه... اینها رو میشه جایگزین واجبه بکنی... از خشمش بترس هم یه دیالوگ مرموزه که داره زمینه سازی می کنه برای برداشتن یه تعلیق)
درب سنگی پشت سرشان بسته شد؛ گرد و خاکی که از بسته شدن در بلند شد سرفه را به جانش تحمیل کرد. نیمه خدا با انزجار نگاهش کرد.
- گونه شما ضعف داره.
نشنیده گرفت؛ مخالفت با نیمه خدایان عاقبت خوبی نداشت. پشت سر تنگو درون داهلانهای پیچ در پیچ جلو میرفت. تنگوهای دیگری هم در راه از کنارش رد میشدند، برخی با بیتفاوتی و برخی هم با کنجکاوی نگاهش میکردند.
- تقصیر اونها نیست. بسیاری از اونها از زمان هبوط با گونه شما تماسی نداشتند.
- هبوط؟
- گمان میکنم شما بهش میگید تولد.
مرد دست و پایش را گم کرد و در پی عوض کردن موضوع برآمد.(اینجا خواننده ای که دقیق داره داستان رو دنبال میکنه و موشکافانه به حرف ها و اتفاقات نگاه میکنه براش سوال ایجاد میشه که چرا باید مرد دست و پاش رو گم بکنه از این حرف آیا چیز خاصی نگرانش میکنه یا چیزی می دونه؟)
- چی شد که به آدمها پشت کردین؟
تنگو ایستاد.
-ما پشت کردیم؟ یک نفر از گونه شما درباره ما قضاوت کرد! اینجا اومد و قتلعام راه انداخت... .
پایش را به زمین کوبید و لرزشی دالان را مرتعش کرد.
- این زمین از قصاوت گونه شما خیس از خون شده بود. قصاوتی که غیر از وحوشت حیوانی در عطش آدمی هیچ نتیجهای نداشت و ما به شما پشت کردیم؟(برای واضح تر شدن لحن از ؟! استفاده کن آخر جملاتی که میپرسه آیا ما به شما پشت کردیم)
تصاویری که تنگو به او نشان داده بود را به یاد آورد. دختری که با شمشیری خونین جلوی دروازه سنگی شورا دادخواهی میکرد.
-دلیل نفرتت از انسانها همینه؟ خونی که از شمشیر روی زمین چکیده؟ درونت رو ببین، دلیل اصلی اون زیر خوابیده.
نگاه تنگو در زمستان نگاهش به دام افتاد. بورانی که دروغ و معصیت را آشکار میکرد. نگاهی به رنگ آهن. دلیل تمایز و تنها ماندنش از همان کودکی همین نگاه بود. نمیدانست چرا ولی کسی نمیتوانست به این نگاه دروغ بگوید. مردمک چشمهای تنگو عمودی شد.(این قسمت رو شاید بتونی با توصیفات ادبی گونه تر و آرایه محور تر بنویسی که با اطمینان تمام بگم پاراگراف انتهایی یکی از بهترین پاراگراف های رمانه)
- چ... چطوری؟(چطور ممکنه... چطوری باز هم از ترکیباتیه که با لحن باستانی و ادبی تنگو فاصله داره و بیشتر شبیه محاوره های روزمره و سادست)
توی هر پارتت یه بار فلسفی قشنگی داری که باعث درگیر شدن ذهن خواننده و تحلیل این موضوعات در چهارچوب اتفاقات
رمان میشه و همین بار داستان رو بالا برده
شخصیت پردازی توی این پارت برای تنگو و مرد(تو رو خدا یه اسم به جای مرد استفاده کن) با استفاده از تقابل در دیالوگ ها صورت گرفته بود که فاصله زیادی با کلیشه های متداول هم ژانر داره و باعث افزایش جذابیته
فضاسازی با حالت معماگونه و دارک دالان (داهلان●.●) های غار تنگو ها تکمیل میشد و سیر این پارت مناسب و ملایم بود
صدای زمخت در ذهنش جولان میداد. نمیدانست صدایی که میشنود یادآوری گذشته بود یا ارتکاب حال.(یادآوری گذشته یا ارتکاب حال... خلاصه بگم توصیف جدید و تحسین برانگیز!)
- یک موهبت. دلیل نفرتت از انسانها چیه؟
- اونا... اونا از ما کاملترن.
تنگو انگار مسخ شده بود و مرد در پی حرف تنگو افکار متلاطمش را سامان میبخشید. کاملتر؟ چه وجهی از کمال انسانی از اختیارات یک نیمه خدا کاملتر بود؟ عمر کوتاه و پر از درد آدمی چه رهاوردی در برابر نفرت نیمهخدا داشت؟ چشمان نیمه خدا آتش گرفت و از گنگی خارج شد. دستپاچه عقب رفت و فریاد زد:
- نفرین شده... نفرین شده!
بعد از آن صدا همه چیز برای مرد مبهم و تار بود. بعد از اینکه آوای "نفرین شده" را شنید نتوانست قدم از قدم بردارد و احتمالا روی زانوهایش افتاد. فضای اطراف برایش گنگ شد و دیگر چیزی نشنید. نمیدانست خودش ناخودآگاه زمین را پذیرفت یا تنگوهایی که در تعقیب بودند (ببین وقتی بیان می کنی که کسی در تعقیبشه انگار داره با سرعت زیاد فرار میکنه در حالی که برای من این تصویر ایجاد شد که گنگ و بی حال رو زانو افتاده)مجبورش کردند. چند نیمه خدا محصورش کرده بودند؟ پنجاه یا صد نفر؟ احتمالا موضوع مهمی نبود چون نمیخواست مبارزه کند.
امکان نداشت گذشتهاش... گذشتهاش بابت یک نفرین نابود شده بود؟ فکر میکرد به ناگه میان این دنیا افتاده بود(فکر می کرد به ناگه میاد این دنیا افتاده / افتاده است) ولی انگار از قبل به همین دنیا تعلق داشت.
یکی از تنگوها مشت محکمی بر صورتش کوبید؛ چون چند نفری مرد را محکم گرفته بودند میتوانست بی وقفه به کارش ادامه دهد؛ مشت دوم زیر چشم چپش فرود آمد. برای لحظهای برق در جمجمه مرد پیچید. نیمه خدا خشمش را روی مرد خالی میکرد و نفرت در چشمانش زبانه میکشید. بدون آنکه مقاومتی نشان دهد ضربههای پی در پی را دریافت میکرد. در حقیقت اصلا این ضربهها را حس نمیکرد.(من از یه نیمه خدا و با توجه به توصیفات تو توقع داره به جای مشد و لگد به سبک دعواهای خیابونی با نیرو یا یه انرژی خاصی به دیواره ها بکوبنش یا چیزی که با کتک زدن های انسانی تفاوت داشته باشه) تنگو نمیتوانست بفهمد که دردهای وارد شده بر جسمش اصلا قابل مقایسه با روح زخم خوردهاش نبود.
یکنفر کیسۀ تیره رنگی روی سرش کشید (با کشیده شدن کیسه تیره رنگی روی سرش از زمین بلندش کردند)و بعد از روی زمین بلندش کردند و با زنجیرهایی که به دست و پاهایش متصل بود از دالان تنگ بردند.(از دالان تنگ بردند؟ ببین گنگه... یا او را به دالانی تنگ بردند یا از دالان تنگ خارجش کردند حالا با توجه به منظور خودت) چند دقیقه بعد او را در اتاقی سرد و تاریک در همان نزدیکی انداختند، مرد را به آهنهایی زنجیر کردند که به دیوار وصل شده بود. در خلوت آن اتاق یکی از تنگوهایی که اورا به اتاق آورده بود لگدهایی نثار پاها و شکم مرد کرد. گفت که پدر و مادرش به دست نسل مرد سلاخی شده بودند.(شده اند مناسب تره) به آسیب زدن ادامه داد تا اینکه در نهایت کسی از او خواست درست نگه دارد.
صدای زمخت دوباره در کوچه پس کوچههای ذهنش جولان داد.
- خشمی که در زجر دفن میشود... .
پارت سیر تندی داشت و خواننده احتمالا با هیجان بیشتری دنبالش میکنه و اگر می خواستید توصیف حالان مکان و سایر ارکانش رو بیشتر کش بدید احتمالا به دلیل سرعت بالای مطالعه خواننده ناخوداگاه اسکیپ می کردشون پس از نظر میزان توصیفات پارت تعادل خوبی داره به علاوه توصیف محیط غار و شدت خشم تنگو ها نسبت به پسر فضاسازی رو واضح تر کرده
اتفاقی ناگهانی که تعلیق ها به صورت نصفه و گنگ رفع شده بودن ذهن رو به شدت درگیر میکنه پس بهتره اینجور صحنه ها تا جای ممکن نثر ساده تر و جملات پیچیده کمتری داشته باشن که خب پیچیدگی جملات کمتره
جمله انتهایی پارت... خشمی که در زجر دفن می شود میشه جزئی از پیشبرد سناریو های اصلی داستان و پیرنگش باشه که جمله جالب و قابل تاملیه
چشمانش باد کرده بود و خون، اشکواره از چشمانش سرازیر میشد و مهمتر از همه، حس نمیکرد! گوشش را صدای سوت پر کرده بود و غیر از گزگز خفیفی در چشمان دردناکش چیزی را حس نمیکرد. به ناگه ضربهای شدید صورتش را پرت(به عقب پرد کرد مناسب تره) کرد و حواس به جای خود برگشتند.
- دورگه؟
به سختی بین چشمانش را باز کرد. نورچشمهایش را زد ولی آنقدر کم بود که نیاز نبود خود را با وضعیت جدید سازگار کند. (به هر حال چشم خودش خودکار سازگار میشه پس مناسب تره که بگی نور چشم هایش را آزرد ولی آنقدر نبود که برای سازگاری با وضعیت جدید خود را به زحمت بیندازد)در سیاهچالی زندانی شده بود که با عجله در زیر زمین کنده شده بود(کنده شده و دور تا دور...)، دور تا دور آنرا با تخته چوب ناصاف پوشانده بودند تا دیوارها فرو نریزد. همان نور کم هم از روزنههای میان چوبهای سقف وارد سیاهچال میشد، اما از این روزنهها گل و لای و آب هم وارد سلول میشد و احتمالا محل رفت و آمد موشها هم بود. حس میکرد نزدیک باتلاق بودند،(هستند) زمین زیر پا در بهترین حالت گِل آلود بود. با این حال، آهنهایی که به مچ دست و پایش وصل شده بودند، مرد را محکم به دیوار چسبانده بودند. اگر هم میخواست از شرشان خلاص شود، نمیتوانست.
به سختی دهان گشود.
- بارها و بارها به من گفتی دورگه، من رو زندانی کردی، از من پرسیدی کی هستم و عذابم دادی! بپرس... باز هم بپرس من کی هستم!
- نه ایندفعه من اینجا هستم تا بگم تو کی هستی... سالها پیش یک پیشگویی به دست ما رسید. " قفلی که با رنج شکسته میشود، همانگاه که موهبت آشکار میشود... .
مرد به حرف آمد.
- خشمی که در زجر دفن میشود... .
؛ کلمات بعد را نمیدانست خودش بر زبان میآورد یا صدای زمخت:
- انتخابی که به زجر منتهی میشود و شی*طان در مرگ هبوط میکند. "
سکوت بر فضای نمور سیاهچال تازیانه میزد. چشمهای نیمهبازش حیرت را در چهره بازجو میجست.
- از کج... از کجا شنیدیش؟
- نشنیدم! درکش کردم.
نیمه خدا لرزید و روی تنه درختی که پشتش ظاهر میشد خود را رها کرد.
فضاسازی این پارت به صورت عمده با توصیفات مکان از غار انجام شده بود و فضایی تاریک و نمور به وضوح برای خواننده قابل تصور بود و انگار پارت دو بخش داشت بخشی که فضای غار و حالات مرد رو توصیف می کرد و باقی اون دیالوگ ها و مونولوگ هایی که حول محور گفت و گوی تنگو و مرد می چرخیدن
احتمال زیاد خواننده برای این پارت ها انرژی زیادی سر رمز گشایی و درک جملات پیشگویی و ساختن پازل داستان و فهمیدن را*بطه مرد با این پیشگوییه
اینبار ل*بهایش تکان میخورد!
- خ... خودشه، خودشه!
و فریادش گوشخراشتر از هر صدایی بود که مرد تا به حال شنیده بود. فریاد حیوانی بود؛ شاید هم انسانی! وجه تمایزش چه بود؟ بدن تنگو میلرزید. نه از ترس یا سرما، به واقع میلرزید. چشمش اشتباه نمیکرد، تنگو در آن واحد روی کالبدش میلغزید و جیغ میکشید. مرد از درد و عذاب چشمانش را بست. پس از چند دقیقه صدا قطع شد، تنگو نبود و آهنها دور دست و پایش از شکل افتاده بودند. بیشتر دقت کرد، آهنها ذوب شده بودند! ناگهان دوباره صدای جیغ در پستو پیچید، بیاختیار دستش را روی گوشش گذاشت ولی متوجه شد صدای جیغ از دور میآید. دستانش را پایین آورد ولی خون،(یا ؛ بذار یا !) رد سرخ خون دستانش را پر کرده بود. تنگو کجا رفته بود؟ دوباره گوشش را دست کشید، چرا غیر از نفس نفس زدنها صدایی نمیشنید؟
تلوتلو خوران به سمت در باز سیاهچال راه افتاد. زمین گل آلود پایش را به عقب میکشید؛ زمین هم ادامه دادن را منع میکرد؛ دالانها تنگ میشد و دستان خونآلودش ناخودآگاه روی دیوارهها کشیده میشد و اثر سرخ پشتش (بر)جای میگذاشت، باز هم صدای جیغ میآمد. نگاهش را به جلو دوخت، شاید توهمش این بود ولی دالان در آتش میسوخت!
از عجز و ناتوانی راهی روبرویش نمیدید، سوهان روحش شروع به نواختن کرد؛
- بسه... خواهش میکنم بسه!
به سختی به سرسرا رسید. نیمهخدایان درحال عبادت و فریاد بودند. صحنه برایش آشنا آمد! تن رنجورش یارای مقاوت نداشت و همزمان با زانو زدن فریادها قطع شد. نگاهها به سمتش برگشت و تنگویی که ردایی سپید بر تن داشت به حرف آمد؛ نه در ذهن بلکه به حرف آمد! حفره دهان مانند باز و بسته میشد:
- هنوز نفهمیدی؟
صدایش انسانی نبود، شبیه خراشیدن ناخن روی سنگ:
- چیرو؟ اینکه هیچ بویی از انسانیت و تمدن نبردین؟
- گونه انسان ضعف تعقلی داره. تو نفرین ما هستی! اینکه هر بار هنگام عبادت با دستی خونین از برادران ما اینجا ظاهر بشی و ما توانایی هیچ اقدام متقابلی علیهت نداشته باشیم.
- چرا؟
با ترس و لرز زمزمه کرد:
- وارث دوزخ!
توصیفات این پارت به صورتی بود که بدون بیان دقیق خواننده متوجه میشه مرد شعله ور شده تنگو سوخته و آهن ها ذوب شدن و تازه با دیالوگ آخر این پارت دلیل این اتفاق رو درک میکنه و می تونه ارتباط ایده داستان با جملات پیشگویی و دیالوگ هایی معماگونه و گنگ متوجه بشه. به علاوه منظور از کلمه نفرین شده در پارت های قبلی اینجا مشخص میشه و پیرنگ از قبل چیده شده به خوبی حس میشه.
یه نکته مهم...انتخاب موسیقی کاملا مناسب با فضای پارته و یه جور تنوع برای این نقطه اوج و کلیدی داستان ایجاد میشه
من دوبار پارت رو با موزیک خوندم اگر سرعت خوندن خواننده زیاد باشه صداهای جیغ بعد از قسمت هایی که بیان شده این صداها به گوش می رسه؛ شنیده میشن اما اگر پارت رو با سرعت کم یا متوسط بخونیم به طرز جالبی همونجا که نویسنده گفته صدای جیغ میاد، ماهم میشنویمش
- هیس... هیس.
صدای هیس هیس متوالی و هماهنگ تنگوها دیواره ذهن را میخراشید، حتی شاید روح را! ولی هرچه که بود گوشش سوت میکشید. دستانش را روی گوشهای دردناکش کشید. گرمی خون دستانش را تشفی میداد.
- بس کنین... خواهش میکنم. من فقط میخواستم که بدونم!
از میان هیس هیسها نوایی به گوش میرسید:
- همیشه دونستن سود نمیرسونه... میخوای زجر و دردتو ببینی؟
به سختی روی دوپا ایستاد. تنگوها روی کالبد خود میلغزیدند. کالبدهای سیاه کش میآمدند و در آن میان هالهای سپید تقلا میکرد. چشمانش را به سختی باز نگه میداشت، گرد و خاک و حرارت فضا را پر کرده بود. شاید تنگوها میجنگیدند! نمیدانست. هاله سفید به سمتش حرکت و کرد و در یک چشمبر هم زدن، مرد نیمه خداء سپید پوش را دید. و کف دستانش روی پیشانی مرد قرار گرفت و دوباره برتافتنِ کما.
این بار محو و بیحس نبود، سوزان بود. بوی سوختن گوشت به مشام میرسید و حسی میگفت بو چندانهم دور نبود؛ شاید هم لحم خودش بود! کمکم بیناییاش برمیگشت و فضا را تاریک میدید. گوشش ندای زجه میشنید؛ نه یک صدا، نه چند زجه؛ تمام مردگان تمنا میکردند. سوی چشمانش بر میگشت، فضا تاریک ولی سرد بود. کالبدهای بیجان هر طرف افتاده بودن و اسیر، شکنجه میدیدند اما چرا با یخ! صدای زمخت بار دیگر بر پیکره ذهنش خراش انداخت.
- وقتی به مردم میگی دوزخ فکر سوختن رو میکنن... سوختن در آتش گناهانشون. ولی سرما... سختتر از آتیش میسوزونه به این کالبدهای فروریخته نگاه کن؛ زنده هستن. همشون زنده هستن در عین اینکه تک تک ارگانهای بدنشون از سرما تاول میزنه و میسوزه. میبینی؟ حالا برای شکنجه آتش بهتره یا یخ؟
به اطراف نگاه کرد؛ پیکرهای متلاشی شده در اوج هوشیاری زجر میکشیدند. کوههایی از یخ همه جا دیده میشد و آسمان، آسمان تیره و سرخ مینمود. پاهایش ناخودآگاه به حرکت درآمد.
- من هنوز از هویتت چیزی نمیدونم!
- یک مشاور، یک زمزمه، یک همراه... مگه مهمه؟
از روی استخوانهای شکسته رد شد، جویهای یخ زده خون همهجا دیده میشد و در دوردستها یک تخت؛ یک تخت سلطنت.
- میراثتو میبینی؟ تو وارث دورخ زمهریر... .
و رشته کلام ناگه پاره شد. زمان کش آمد و مرد اعمال خود را میدید ولی برخلاف خط زمانی به عقب پرت شد و صحنهها یکی پس از دیگری از جلوی چشمانش رد میشد. ترسید، باز هم تکرار اولینها. ترسید و چشمانش را بست.
- چطور صدای ما رو میشنوی دورگه؟
چشمانش را باز کرد. همان شورا و پنج تنگو پیری که بر تنه کاج تکیه داده بودند و نگاه سوزانشان، بند بند وجودش را تفسیر میکرد. بازجو را نگاه کرد، سالم و زنده ایستاده بود و نگاهش میکرد؛ و همان زمزمه.
- موهبت رو درک کردی؟
پارت توصیفات کاملی داره و به خواننده کمک شده که بتونه یه تصویر از اون دالان و اتفاقاتی که میوفته داشته باشه
به علاوه مهم ترین نکته پارت اینه که این اتفاقات نیوفتادن و حتی کمک میکنه خواننده هم منظور از موهبت رو بفهمه! درک اتفاقاتی که قراره رخ بده و واقف بودن به مکان و زمان به صورت جذابی در مارت قابل درکه
اما این رو هم باید بگم زمانی که داستان اینطور اوج میگیره باید نهایت سعی رو برای ساده و ملموس کردن توصیفاتت بکنی چون خواننده اولا که بابت هیجان سرعت خوندنش بالا تره و دوما اگه بخواد روی درک منظور جملات انرژی بذاره القای عواطف و هیجان بهش کاهش پیدا میکنه