تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نقد همراه نقد همراه رمان لغزش | منتقد Mr.Soltani

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,044
3,759
148
18
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم
65957_36b261020a4d392d31790cf747718fa2.png

با عرض درود و وقت بخیری خدمت نویسنده ارجمند
اثر شما طبق چهارچوب و اصول نقد همراه توسط منتقد: @Mr.Soltani پارت‌به‌پارت نقد می‌شود و پست‌های نقد توسط شخص منتقد در همین تاپیک ارسال می‌شود.

پیش از شروع نقد خواهش‌مندیم تاپیک قوانین نقد همراه را مطالعه کنید؛
?قوانین نقد همراه

برای پیشگیری از هرگونه اسپم و ... درصورت بروز هرگونه پرسش، سوال خود را در گپ اختصاصی منتقد خود یا تاپیک زیر مطرح کنید؛
?تاپیک پرسش و پاسخ تالار نقد

درصورتی تمایل به پیشنهاد و انتقاد از روند نقد خود و تالار نقد در تاپیک زیر مطرح کنید؛

?تاپیک انتقادات و پیشنهادات تالار نقد

به امید موفقیت روز افزون شما
مدیریت تالار نقد
@شکارچی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,044
3,759
148
18
به‌نام‌تعالی
نام رمان: لغزش
نویسنده: @ناسـور
ژانر: تخیلی، حماسی
خلاصه:
چگونه می‌شود که دنیایی بدین‌سان زیر و رو شود؟ در اعماق جنگلی مه‌آلود مردی گم شد، چرا تصمیم گرفت به دنیای انسان‌ها برنگردد؟ مگر در دنیای آدمیان چه دیده بود؟ و هر چیز به اصل خود بر می‌گردد، آیا اصلش این بود؟ به دوش کشیدن بار گناه آدمیان؟

برای مطالعه رمان کلیک کنید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
5,222
2,237
238
"نقد ده پست اول"

سلام؛ توی رمان شما از لحاظ فضاپردازی ایرادی دیده نشد. چون لحظه به لحظه‌ی شکارچی و اتفاقات رو توصیف کردین.
بعضی قسمت‌ها از گفتن اطلاعات اضافه استفاده می‌کردین و این درک بهتر رو برای خواننده بوجود میاره.

"خواست استراحتی بکند، زمین گل‌آلود جنگل، گیوه‌هایش را سنگین می‌کرد
."

بعد از گفته شدن کلمه‌ی "بکند" باید نقطه قرار بگیره چون اینجا جمله تمام می‌شه و نویسنده میره سراغ توصیفات از جنگل و فضای اونجا.


در جمله‌هایی ایرادات نیم‌فاصله‌ای دیده می‌شد مثل:
بد اش
خنجر اش

می‌تونین به جای کلمه‌ی "جلو غار" با توجه به ادبی بودن بافت متن بنویسن:
مقابل غار، جلوی غار

"با لاشه حیوان پاک کرد."
اینجا کلمه‌ای بعد "با" جا افتاده که باید ویرایش بشه.

"بو کشید، مرد خنجر‌هایش را بیرون کشید."
استفاده از افعال تکراری جذابیت متن رو کم می‌کنه. پس بهتره به جای کلمه‌ی"کشید" یه کلمه‌ی جایگزین واسش انتخاب کنین مثل:
مرد خنجرهایش را خارج کرد.
یا
بو کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
5,222
2,237
238
"نقد پست یازده"

درود!

پارت یازده از لحاظ ساختار جملات، کشمکش‌ها به پست های قبلی شباهت داشت.
به فضاسازی‌ها خیلی خوب پرداخته بودین.
از درد های شکارچی، فکرش، و حتی گرگ.

ولی بین این‌ها ایراداتی هم دیده می‌شد.

"اما بعد از مدتی از تقاضا کردن دست می‌کشد، از این‌که انتظار چیزی را داشته باشد، دست می‌کشد."
توی بعضی از قسمت‌های رمان آوردن کلمه‌ های تکراری، ساختار جمله رو زیبا‌تر می‌کنه و بعضی قسمت‌ها هم استفاده مکرر از کلمه‌ها جالب نیست.
این جمله هم، با اینکه از کلمه‌ی "دست می‌کشد" دوبار استفاده کردین اما از جذابیت متن چیزی کم نکرده. ولی شاید از چشم خواننده های رمان ایده‌ای جالب به نظر نیاد که دوبار استفاده شده. پس می‌تونین تغییرش بدین.

"وحوشت"
استفاده از کلمه‌ی مترادف "وحشت" یک تفاوتی توی جمله‌های رمان بوجود میاره اما استفاده‌ی چندبار ازش این کلمه رو از چشم میندازه. پس فقط به نوشتن یک مترادف افاقه نکنین.

انتهای هر سه نقطه، بعد یک فاصله نقطه گذاشته میشه اما توی پارت یازده نقطه‌ی آخر جا افتاده.

در متن های ادبی "آ" به این صورت نوشته می‌شه درحالی که شما از " ا " استفاده کردین..

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
5,222
2,237
238
روبه‌روی گرگ ایستاد.
- به من نگاه کن، می‌ریم بیرون غذای تازه، شکار... .
ولی گرگ نمی‌شنید. خیزی برداشت و روی مرد پرید، پنجه‌ها پوست را درید. دیوار یخی تاب تحمل وزن مرد و گرگ را نداشت و فرو ریخت. پشت مرد تیر می‌کشید سینه‌اش خون‌ریزی داشت. به سختی ایستاد، کمرش تق تق صدا می‌کرد. گرگ گرسنه خود را می‌تکاند. سوز سرما‌ی محیط پوست را خشک می‌کرد. سرما تا حدی گیرنده‌های دمای بدن را تحریک می‌کند، وقتی از حد بگذرد گیرنده‌های درد خودنمایی می‌کنند. بدنش از سرما درد می‌کرد. خنجر‌ها را بیرون کشید. گرگ نزدیک‌تر شد. خیز گرفت، مرد گریز زد و خود را روی زمین انداخت. برف زمین چشمانش را پوشاند، چشمانش را پاک کرد؛ دیدگانش تار می‌دید. گرگ از موقعیت استفاده کرد و خود را روی مرد انداخت. آرواره‌های گرگ در پی دریدن گوشت و پوست باز و بسته می‌شد، به سختی آرواره گرگ را از خود دور نگه می‌داشت. لگدی به شکم گرگ زد و چند متر آن‌طرف ‌تر پرتابش کرد، سریع خود را جمع و جور کرد و ایستاد. خنجرها را محکم‌تر گرفت. از گوشه چشم کلاغی روی سنگی نزدیک دید، از الان برای تغذیه از لاشه آماده‌ شده‌ بود. گرگ را نگاه کرد، آماده حمله بود. دست به ریسک زد و خنجر را به طرف کلاغ پرتاب کرد. خون، تب وحوشت گرگ فقط با خون آرام می‌پذیرد. گرگ با عجله خود را به لاشه نیمه جان کلاغ رساند و لاشه را به دندان گرفت. مرد با احتیاط از پشت به قصد بی‌هوش کردن گرگ نزدیک شد. گرگ سرش را بالا گرفت، پوزه سفیدش غرق در خون بود و یک لحظه غفلت، چنگال گرگ در عمق شکمش جای گرفت، زخمی و خسته روی زمین غلتید. درد که از حد بگذرد حس نمی‌شود و آن لحظه انگار دردی حس نمی‌کرد. چشم‌هایش یارای ادامه دادن نداشتند. از زخم سینه‌اش خون به‌سان رود سرخی برف را لکه‌دار می‌کرد. انگار معصومیت برف از بین می‌رفت. گرگ بر زمین غلتید. شاید اشتباه‌ می‌دید. صدای کلاغ‌ها به گوش می‌رسید؛ برای ضیافت آماده می‌شدند.
-سردمه... .
پلک‌هایش روی هم افتاد، حس سرما آخرین حسی بود که تنش را لرزاند.
"نقد پست دوازده"

وقت بخیر؛
این پارت از لحاظ فضاسازی به خوبی نوشته شده بود، حرکت‌های گرگ، ترسیدن شخصیت مردن و... که خواننده از توصیفات نویسنده می‌تونه تصویری از حادثه داخل ذهنش بسازه.

ساختار جملات خیلی خوب بود اما ابتدای چندتا پارت جملات خیلی کوتاه به چشم می‌خورد که پشت‌هم نوشته می‌شدند.

کشمکش‌ها از نوع بیرونی بود، مثل مخالفت شخصیت مرد با گرگ که حمله نکنه و به خوبی بهش پرداخته شده بود.

از لحاظ نگارشی ایرادی به چشم نمی‌خورد و تمامی رعایت شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
5,222
2,237
238
قطره‌ای روی پیشانی‌اش افتاد و چشم گشود. برای لحظه‌ای نور چشمانش را آزرد ولی آن‌قدری نبود که به بستن چشمانش بیانجامد. اول فکر کرد که در غار خودش خفته بود اما دورنمای سقف بلند بر افکارش نهیب زد. ترس غریزی از یک مکان ناآشنا به جانش افتاد. سنگ زبر زمین کمرش را می‌آزرد، آمد بلند شود که ناگه شکم و سینه‌اش تیر کشید. توجه که کرد؛ نیم‌تنه خزش را به تن نداشت در عوض کل بالا‌تنه‌اش باند‌پیچی شده بود. با احتیاط از روی پوستی نازک که روی آن خوابیده بود، بلند شد. به اطراف نگاهی انداخت؛ غاری بسیار عریض و عمیق که روی سقف آن روزنه‌ای نور را به داخل می‌انداخت. کل فضای غار سنگی اما خشک بود. با دقت بیشتری نگاه کرد؛ این محوطه وسیع انگار یک اتاق در میان غاری بزرگ‌تر بود! گوشه غار مدخلی بود که انگار از بیرون با تخته چوبی بزرگ مسدود شده بود. هزاران فکر همزمان به مغزش هجوم برد؛ این‌که کجا بود؟ چطور این‌جا آمده بود یا آورده بودنش؟ آیا در عمق جنگل کسی زندگی می‌کرد که همچنین محوطه وسیعی هم جزو مایملکش محسوب می‌شد؟ بار‌ها و بار‌ها تا اعماق جنگل پیش رفته بود اما هیچ‌گاه این‌چنین فضایی را ندیده بود... و اما سوال مهم‌تر گرگ سفیدش چه شده بود؟ با یادآوری گرگ زخمانش تیر کشید. با اینکه می‌دانست گرگ حیوانی نیست که اهلی شود، اما باز امید داشت. لنگ‌لنگان خود را به مدخل رساند و به آرامی چوب را هل داد اما دریغ از اندکی تکان خوردن. به سختی خود را به پوست نازک رساند. پیاله‌ای چوبی بالای پوست قرار داشت که اندکی آب را در خود جای داده بود. با دیدن پیاله آب انگار گلویش از تشنگی می‌سوخت. پیاله را در دستانش گرفت و ناگه به تصویر خود در انعکاس آب خیره شد. پیاله از دستانش بیرون غلتید و روی زمین افتاد؛ انعکاس صدای زمین خو*ردن پیاله در غار پیچید.
- چه بلایی سر من آوردن؟
انگار صدای پا می‌آمد؛ پیاله خالی را برداشت و با حداکثر سرعت و درد خود را کنار مدخل رساند. باندپیچ سفیدش غرق در خون بود. تخته چوب با سر و صدای عجیبی کنار رفت. سایه‌ای جلوی مدخل خودنمایی می‌کرد؛ قلبش انگار در دهانش می‌تپید. فردی وارد شد و بی‌درنگ پیاله به سرش کوبیده شد؛ جسم روی زمین غلتید. ردای جسم انگار... انگار از پر کلاغ بود! و کلاه ردا سر کامل یک کلاغ بود با چشمانی باز. لنگان جلو‌تر رفت، ناگهان چشمان زرد کلاغ نگاهش کرد. به زمین افتاد و به سمت مدخل خیز برداشت. راهروهای پیچ در پیچ را پشت سر گذاشت و به زخمش توجهی نکرد. به یک سرسرای بزرگ رسید؛ صدها ردا پوش روی زمین سجده کرده بودند. از بهت و ضعف روی زانو‌هایش افتاد. دستانش خیس خون شده بود. سرش را به سختی بالا آورد؛ صد‌ها جفت ردا پوش با چشمان کلاغ نگاهش می‌کردند.
"نقد پست سیزده"

وقت بخیر؛
در این پارت از لحاظ ایرادات نگارشی مشکلی دیده نشد و همه‌چیز به خوبی پیش رفت‌.
سوالاتی که در ذهن خواننده بوجود میاد برای ادامه خوب بود و همچنان از هیجانات پارت کاسته نشد.
اتفاقاتی که سر گرگ آمده و سردرآوردن مرد از یک مکان ناشناخته و... اکثریت رو ترغیب به خواندن می‌کرد.
از دیالوگ‌های زیادی استفاده نشده که بشه گفت قوی هست یا ضعيف!
به عنوان پیشنهاد بهتره که از دیالوگ بیشتر استفاده بشه.
فضاسازی رمان و اشاره به اطراف مرد خیلی خوب بود و از توضیحات اضافه استفاده نکردین که مخاطب از خوندنش خسته بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
5,222
2,237
238
"نقد شش پارت "14،15،16..."

وقت بخیر؛
فضاسازی و توصیفات پارت‌ها خوب بود و از واژه‌های مترادف خوبی استفاده می‌شد که به متن جذابیت می‌بخشید.
در این پنج پارت می‌شد معما و هیجانی شدن رمان رو درک کرد، با آوردن توضیحاتی از کسانی که رداپوش بودند، خواننده رو ترغیب به خوندن می‌کردین تا بفهمه سرانجام این‌ها چه کسانی هستند و به این موضوع خیلی‌خوب پرداختین.

ایرادات:

پارت‌14
گوش‌هایش را گرفت✖
گوش‌هایش را گرفت. ✔
" نذاشتن نقطه در انتهای جمله"

پارت15

آمد ذهنش را به حرف آورد...✖
آمد ذهنش را به حرف آورد... . ✔

پارت16

بر می‌گشت✖
برمی‌گشت.✔
من نفرینتون می‌کنم... نفرینِ‍...✖
من نفرینتون می‌کنم... نفرینِ‍... . ✔
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,044
3,759
148
18
بسم‌‌تعالی
نقد پارت‌های ۱۴، ۱۵، ۱۶
نقد سطحی:
جدا از نگارش ترتمیز ایرادهای جزئی قبیل نامتعادل بودن زمان روایت، شکستگی دایره زاویه دید یا بهتره بگم مخاطب قرار دادن خواننده توسط کارکتر اصلی درون خط روایت رمان?
مرد آمد که دهان باز کند، دست دیگر ردا پوش روی دهانش جای گرفت:
جمله اگر این‌طور روایت میشد، زیبایش رو بیشتر حفظ می‌کرد؛
مرد درحالی که دهانش را باز می‌کرد، ...
آمد تکان بخورد، ولی انگار بدنش قفل کرده بود.
بازم‌ آمد!!؟
سعی کرد/تلاش کرد تا تکانی بخورد، ولی انگار...

اینجا رو نگاه کنید!??
عموماً خلسه حس خوبی‌ست! حسی که انگار در خواب شیرینی فرو رفته‌ای و درک بیشتری نسبت به محیط اطراف در مقایسه با حالت عادی دارید.
این جمله رو اگر درون ذهن کارکتر که برای خودش روایت می‌کرد؛ رقم می‌زدید بنظر قابل هضم تر بود.
عموما خلسه برایش حس خوبی بود! حسی که انگار در خواب شیرینی فرو رفته و درک ...
***
تنگش هم یه چندتا نیم اشتباه نگارشی مثل جا انداختن علائم و نیم‌فاصله.
پچ پچ داهلان های مغزش را می‌فرسود.
*پچ‌پچ *داهلان‌های
نفس نفس زنان به چشمان بسته نیمه خدا نگاه کرد.
*نفس‌زنان
این‌ یکی رو هم جا نندازید??
کالبد کش می‌آمد.
*کالبدش
چرا؟ چون نویسنده مخاطبش ردا پوش هست، پس با ضمایر درست اشاره کنید.
صدایی در ذهنش به حرف آمد
یک نقل قول تنگش بذارید.

نقد پی‌نوشت؛ شروع پارت چهاردم مصادف شد با سیلی عظیمی از پرداخت صریح شخصیت‌ رداپوش های عجیب.
از توصیفات مستقیم ظواهر کارکتر گرفته تا تقریبا علت حضور آن‌ها در کنار مرد.
توصیفات بیشتر از تکنیک "تعریف" پیروی کردن تا سه بعدی بودنشون.
بخش عظیمی از پرداخت شخصیت‌ها بر دوش مونولوگ‌ها بوده که خب این جنبه منفی به روایت بخشیده. از شخصیت پردازی که بگذریم فضاسازی قابل قبول بود.
بخصوص بخش سه بعدیش??
برگ‌هایی سوزنی پشتش را می‌آزرد؛ صندلی انگار برگ داشت! شاید کاج بود.
- درسته، صندلی برگ داره چون درخت کاجِ و زنده‌ست.
و شاید هم‌ اندکی بخش تک بعدیش??
یک غار کوچک‌تر به اندازه غار خودش با سقفی کوتاه‌تر و مدخلی که با میله‌هایی عمودی مسدود شده بود.
منتهی هرجوری که بود، قابل پسند بود!
جدا از این موارد به نظر من توصیفات حس و حال با کارکتر و روحیتاش تنها اندکی هم‌خوانا بود‌.
به طور مثال مردی که یک‌ ماه در جنگل زیسته، و حالا در مقابل ردا پوش‌های عجیب و چشم زردی را که ویژگی‌های عجیب تری دارند، هست؛ اندکی انتظار ما رو به سمت یه کارکتر شگفت زده می‌کشاند تا خونسرد متمایل به ترسیده.
سیر هم کند است، توی این سه پارت تنها شاهد شخصیت پردازی رداپوش‌ها و علت حضورشون هستیم که البته این هم تا چند پارت ادامه دارد.
ولی الحق دیالوگ‌هات عالی می‌نوازه.
این خوبه جناپ



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین منتقد سال ۱۴۰۲
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,345
10,880
168
بازجو مورد خطاب قرار گرفت.
‌- واجبه که آموزش ببینه؛ از خشمش بترس.(ببین کلمه واجبه اصولا توی لحن هایی استفاده میشه که مربوط به رمان هایی غیر تخیلی و واقعی با دیالوگ های روزمره از زبون ملت حماسه آفرین ایران بیام میشه برای رمانی که باید فضایی دارک و تخیلی داشته باشه بهتره به لحن و کلماتی که توی دیالوگ به کار میبریم توجه زیادی داشته باشیم... کدومش تو رو بیشتر به سمت فضای رمانی تخیلی میبره؟ لازمه ضروریه نیازه... اینها رو میشه جایگزین واجبه بکنی... از خشمش بترس هم یه دیالوگ مرموزه که داره زمینه سازی می کنه برای برداشتن یه تعلیق)
درب سنگی پشت سرشان بسته شد؛ گرد و خاکی که از بسته شدن در بلند شد سرفه را به جانش تحمیل کرد. نیمه خدا با انزجار نگاهش کرد.
‌- گونه شما ضعف داره.
نشنیده گرفت؛ مخالفت با نیمه خدایان عاقبت خوبی نداشت. پشت سر تنگو درون داهلان‌های پیچ در پیچ جلو می‌رفت. تنگو‌های دیگری هم در راه از کنارش رد می‌شدند، برخی با بی‌تفاوتی و برخی هم با کنجکاوی نگاهش می‌کردند.
‌- تقصیر اون‌ها نیست. بسیاری از اون‌ها از زمان هبوط با گونه شما تماسی نداشتند.
‌- هبوط؟
‌- گمان می‌کنم شما بهش می‌گید تولد.
مرد دست و پایش را گم کرد و در پی عوض کردن موضوع برآمد.(اینجا خواننده ای که دقیق داره داستان رو دنبال میکنه و موشکافانه به حرف ها و اتفاقات نگاه میکنه براش سوال ایجاد میشه که چرا باید مرد دست و پاش رو گم بکنه از این حرف آیا چیز خاصی نگرانش میکنه یا چیزی می دونه؟)
‌- چی شد که به آدم‌ها پشت کردین؟
تنگو ایستاد.
‌-ما پشت کردیم؟ یک نفر از گونه شما درباره ما قضاوت کرد! اینجا اومد و قتل‌عام راه انداخت... .
پایش را به زمین کوبید و لرزشی دالان را مرتعش کرد.
‌-‌ این زمین از قصاوت گونه شما خیس از خون شده بود. قصاوتی که غیر از وحوشت حیوانی در عطش آدمی هیچ نتیجه‌ای نداشت و ما به شما پشت کردیم؟(برای واضح تر شدن لحن از ؟! استفاده کن آخر جملاتی که میپرسه آیا ما به شما پشت کردیم)
تصاویری که تنگو به او نشان داده بود را به یاد آورد. دختری که با شمشیری خونین جلوی دروازه سنگی شورا دادخواهی می‌کرد.
‌-دلیل نفرتت از انسان‌ها همینه؟ خونی که از شمشیر روی زمین چکیده؟ درونت رو ببین، دلیل اصلی اون زیر خوابیده.
نگاه تنگو در زمستان نگاهش به دام افتاد. بورانی که دروغ و معصیت را آشکار می‌کرد. نگاهی به رنگ آهن. دلیل تمایز و تنها ماندنش از همان کودکی همین نگاه بود. نمی‌دانست چرا ولی کسی نمی‌توانست به این نگاه دروغ بگوید. مردمک چشم‌های تنگو عمودی شد.(این قسمت رو شاید بتونی با توصیفات ادبی گونه تر و آرایه محور تر بنویسی که با اطمینان تمام بگم پاراگراف انتهایی یکی از بهترین پاراگراف های رمانه)
‌- چ‍... چطوری؟(چطور ممکنه... چطوری باز هم از ترکیباتیه که با لحن باستانی و ادبی تنگو فاصله داره و بیشتر شبیه محاوره های روزمره و سادست)
توی هر پارتت یه بار فلسفی قشنگی داری که باعث درگیر شدن ذهن خواننده و تحلیل این موضوعات در چهارچوب اتفاقات رمان میشه و همین بار داستان رو بالا برده
شخصیت پردازی توی این پارت برای تنگو و مرد(تو رو خدا یه اسم به جای مرد استفاده کن) با استفاده از تقابل در دیالوگ ها صورت گرفته بود که فاصله زیادی با کلیشه های متداول هم ژانر داره و باعث افزایش جذابیته
فضاسازی با حالت معماگونه و دارک دالان (داهلان●.●) های غار تنگو ها تکمیل میشد و سیر این پارت مناسب و ملایم بود
صدای زمخت در ذهنش جولان می‌داد. نمی‌دانست صدایی که می‌شنود یادآوری گذشته بود یا ارتکاب حال.(یادآوری گذشته یا ارتکاب حال... خلاصه بگم توصیف جدید و تحسین برانگیز!)
‌- یک موهبت. دلیل نفرتت از انسان‌ها چیه؟
‌‌- اونا... اونا از ما کامل‌ترن.
تنگو انگار مسخ شده بود و مرد در پی حرف تنگو افکار متلاطمش را سامان می‌بخشید. کامل‌تر؟ چه وجهی از کمال انسانی از اختیارات یک نیمه خدا کامل‌تر بود؟ عمر کوتاه و پر از درد آدمی چه رهاوردی در برابر نفرت نیمه‌خدا داشت؟ چشمان نیمه خدا آتش گرفت و از گنگی خارج شد. دستپاچه عقب رفت و فریاد زد:
‌- نفرین شده... نفرین شده!
بعد از آن صدا همه چیز برای مرد مبهم و تار بود. بعد از اینکه آوای "نفرین شده" را شنید نتوانست قدم از قدم بردارد و احتمالا روی زانو‌هایش افتاد. فضای اطراف برایش گنگ شد و دیگر چیزی نشنید. نمی‌دانست خودش ناخودآگاه زمین را پذیرفت یا تنگو‌هایی که در تعقیب بودند (ببین وقتی بیان می کنی که کسی در تعقیبشه انگار داره با سرعت زیاد فرار میکنه در حالی که برای من این تصویر ایجاد شد که گنگ و بی حال رو زانو افتاده)مجبورش کردند. چند نیمه خدا محصورش کرده بودند؟ پنجاه یا صد نفر؟ احتمالا موضوع مهمی نبود چون نمی‌خواست مبارزه کند.
امکان نداشت گذشته‌اش... گذشته‌اش بابت یک نفرین نابود شده بود؟ فکر می‌کرد به ناگه میان این دنیا افتاده بود(فکر می کرد به ناگه میاد این دنیا افتاده / افتاده است) ولی انگار از قبل به همین دنیا تعلق داشت.
یکی از تنگو‌ها مشت محکمی بر صورتش کوبید؛ چون چند نفری مرد را محکم گرفته بودند می‌توانست بی وقفه به کارش ادامه دهد؛ مشت دوم زیر چشم چپش فرود آمد. برای لحظه‌ای برق در جمجمه‌ مرد پیچید. نیمه خدا خشمش را روی مرد خالی می‌کرد و نفرت در چشمانش زبانه می‌کشید. بدون آنکه مقاومتی نشان دهد ضربه‌های پی در پی را دریافت می‌کرد. در حقیقت اصلا این ضربه‌ها را حس نمی‌کرد.(من از یه نیمه خدا و با توجه به توصیفات تو توقع داره به جای مشد و لگد به سبک دعواهای خیابونی با نیرو یا یه انرژی خاصی به دیواره ها بکوبنش یا چیزی که با کتک زدن های انسانی تفاوت داشته باشه) تنگو نمی‌توانست بفهمد که درد‌های وارد شده بر جسمش اصلا قابل مقایسه با روح زخم خورده‌اش نبود.
یک‌نفر کیسۀ تیره رنگی روی سرش کشید (با کشیده شدن کیسه تیره رنگی روی سرش از زمین بلندش کردند)و بعد از روی زمین بلندش کردند و با زنجیر‌هایی که به دست و پاهایش متصل بود از دالان تنگ بردند.(از دالان تنگ بردند؟ ببین گنگه... یا او را به دالانی تنگ بردند یا از دالان تنگ خارجش کردند حالا با توجه به منظور خودت) چند دقیقه بعد او را در اتاقی سرد و تاریک در همان نزدیکی انداختند، مرد را به آهن‌هایی زنجیر کردند که به دیوار وصل شده بود. در خلوت آن اتاق یکی از تنگو‌هایی که اورا به اتاق آورده بود لگد‌هایی نثار پاها و شکم مرد کرد. گفت که پدر و مادرش به دست نسل مرد سلاخی شده بودند.(شده اند مناسب تره) به آسیب زدن ادامه داد تا این‌که در نهایت کسی از او خواست درست نگه دارد.
صدای زمخت دوباره در کوچه پس کوچه‌های ذهنش جولان داد.
‌- خشمی که در زجر دفن می‌شود... .
پارت سیر تندی داشت و خواننده احتمالا با هیجان بیشتری دنبالش میکنه و اگر می خواستید توصیف حالان مکان و سایر ارکانش رو بیشتر کش بدید احتمالا به دلیل سرعت بالای مطالعه خواننده ناخوداگاه اسکیپ می کردشون پس از نظر میزان توصیفات پارت تعادل خوبی داره به علاوه توصیف محیط غار و شدت خشم تنگو ها نسبت به پسر فضاسازی رو واضح تر کرده
اتفاقی ناگهانی که تعلیق ها به صورت نصفه و گنگ رفع شده بودن ذهن رو به شدت درگیر میکنه پس بهتره اینجور صحنه ها تا جای ممکن نثر ساده تر و جملات پیچیده کمتری داشته باشن که خب پیچیدگی جملات کمتره
جمله انتهایی پارت... خشمی که در زجر دفن می شود میشه جزئی از پیشبرد سناریو های اصلی داستان و پیرنگش باشه که جمله جالب و قابل تاملیه
چشمانش باد کرده بود و خون، اشک‌واره از چشمانش سرازیر می‌شد و مهم‌تر از همه، حس نمی‌کرد! گوشش را صدای سوت پر کرده بود و غیر از گزگز خفیفی در چشمان دردناکش چیزی را حس نمی‌کرد. به ناگه ضربه‌ای شدید صورتش را پرت(به عقب پرد کرد مناسب تره) کرد و حواس به جای خود برگشتند.
- دورگه‌؟
به سختی بین چشمانش را باز کرد. نورچشم‌هایش را زد ولی آن‌قدر کم بود که نیاز نبود خود را با وضعیت جدید سازگار کند. (به هر حال چشم خودش خودکار سازگار میشه پس مناسب تره که بگی نور چشم هایش را آزرد ولی آنقدر نبود که برای سازگاری با وضعیت جدید خود را به زحمت بیندازد)در سیاه‌چالی زندانی شده بود که با عجله در زیر زمین کنده شده بود(کنده شده و دور تا دور...)، دور تا دور آن‌را با تخته چوب ناصاف پوشانده بودند تا دیوار‌ها فرو نریزد. همان نور کم هم از روزنه‌های میان چوب‌های سقف وارد سیاه‌چال می‌شد، اما از این روزنه‌ها گل و لای و آب هم وارد سلول می‌شد و احتمالا محل رفت و آمد موش‌ها هم بود. حس می‌کرد نزدیک باتلاق بودند،(هستند) زمین زیر پا در بهترین حالت گِل آلود بود. با این حال، آهن‌هایی که به مچ دست و پایش وصل شده بودند، مرد را محکم به دیوار چسبانده بودند. اگر هم می‌خواست از شرشان خلاص شود، نمی‌توانست.
به سختی دهان گشود.
‍- بار‌ها و بار‌ها به من گفتی دورگه، من رو زندانی کردی، از من پرسیدی کی هستم و عذابم دادی! بپرس... باز هم بپرس من کی هستم!
‌- نه این‌دفعه من اینجا هستم تا بگم تو کی هستی... سال‌ها پیش یک پیش‌گویی به دست ما رسید. " قفلی که با رنج شکسته می‌شود، همان‌گاه که موهبت آشکار می‌شود... .
مرد به حرف آمد.
- خشمی که در زجر دفن می‌شود... .
؛ کلمات بعد را نمی‌دانست خودش بر زبان می‌آورد یا صدای زمخت:
‌- انتخابی که به زجر منتهی می‌شود و شی*طان در مرگ هبوط می‌کند. "
سکوت بر فضای نمور سیاه‌چال تازیانه می‌زد. چشم‌های نیمه‌بازش حیرت را در چهره بازجو می‌جست.
‌- از کج‍... از کجا شنیدیش؟
‌- نشنیدم! درکش کردم.
نیمه خدا لرزید و روی تنه درختی که پشتش ظاهر می‌شد خود را رها کرد.
فضاسازی این پارت به صورت عمده با توصیفات مکان از غار انجام شده بود و فضایی تاریک و نمور به وضوح برای خواننده قابل تصور بود و انگار پارت دو بخش داشت بخشی که فضای غار و حالات مرد رو توصیف می کرد و باقی اون دیالوگ ها و مونولوگ هایی که حول محور گفت و گوی تنگو و مرد می چرخیدن
احتمال زیاد خواننده برای این پارت ها انرژی زیادی سر رمز گشایی و درک جملات پیشگویی و ساختن پازل داستان و فهمیدن را*بطه مرد با این پیشگوییه
‌این‌بار ل*ب‌هایش تکان می‌خورد!
‌- خ‍... خودشه، خودشه!
و فریادش گوش‌خراش‌تر از هر صدایی بود که مرد تا به حال شنیده بود. فریاد حیوانی بود؛ شاید هم انسانی! وجه تمایزش چه بود؟ بدن تنگو می‌لرزید. نه از ترس یا سرما، به واقع می‌لرزید. چشمش اشتباه نمی‌کرد، تنگو در آن واحد روی کالبدش می‌لغزید و جیغ می‌کشید. مرد از درد و عذاب چشمانش را بست. پس از چند دقیقه صدا قطع شد، تنگو نبود و آهن‌ها دور دست و پایش از شکل افتاده بودند. بیشتر دقت کرد، آهن‌ها ذوب شده بودند! ناگهان دوباره صدای جیغ در پستو پیچید، بی‌اختیار دستش را روی گوشش گذاشت ولی متوجه شد صدای جیغ از دور می‌آید. دستانش را پایین آورد ولی خون،(یا ؛ بذار یا !) رد سرخ خون دستانش را پر کرده بود. تنگو کجا رفته بود؟ دوباره گوشش را دست کشید، چرا غیر از نفس نفس زدن‌ها صدایی نمی‌شنید؟
تلوتلو خوران به سمت در باز سیاه‌چال راه افتاد. زمین گل آلود پایش را به عقب می‌کشید؛ زمین هم ادامه دادن را منع می‌کرد؛ دالان‌ها تنگ می‌شد و دستان خون‌آلودش ناخودآگاه روی دیواره‌ها کشیده می‌شد و اثر سرخ پشتش (بر)جای می‌گذاشت، باز هم صدای جیغ می‌آمد. نگاهش را به جلو دوخت، شاید توهمش این بود ولی دالان در آتش می‌سوخت!
از عجز و ناتوانی راهی روبرویش نمی‌دید، سوهان روحش شروع به نواختن کرد؛
‌- بسه... خواهش می‌کنم بسه!
به سختی به سرسرا رسید. نیمه‌خدایان درحال عبادت و فریاد بودند. صحنه برایش آشنا آمد! تن رنجورش یارای مقاوت نداشت و هم‌زمان با زانو زدن فریاد‌ها قطع شد. نگاه‌ها به سمتش برگشت و تنگویی که ردایی سپید بر تن داشت به حرف آمد؛ نه در ذهن بلکه به حرف آمد! حفره دهان مانند باز و بسته می‌شد:
‌- هنوز نفهمیدی؟
صدایش انسانی نبود، شبیه خراشیدن ناخن روی سنگ:
‌- چی‌رو؟ این‌که هیچ بویی از انسانیت و تمدن نبردین؟
‌- گونه انسان ضعف تعقلی داره. تو نفرین ما هستی! اینکه هر بار هنگام عبادت با دستی خونین از برادران ما اینجا ظاهر بشی و ما توانایی هیچ اقدام متقابلی علیهت نداشته باشیم.
‌- چرا؟
با ترس و لرز زمزمه کرد:
‌- وارث دوزخ!
توصیفات این پارت به صورتی بود که بدون بیان دقیق خواننده متوجه میشه مرد شعله ور شده تنگو سوخته و آهن ها ذوب شدن و تازه با دیالوگ آخر این پارت دلیل این اتفاق رو درک میکنه و می تونه ارتباط ایده داستان با جملات پیشگویی و دیالوگ هایی معماگونه و گنگ متوجه بشه. به علاوه منظور از کلمه نفرین شده در پارت های قبلی اینجا مشخص میشه و پیرنگ از قبل چیده شده به خوبی حس میشه.
یه نکته مهم...انتخاب موسیقی کاملا مناسب با فضای پارته و یه جور تنوع برای این نقطه اوج و کلیدی داستان ایجاد میشه
من دوبار پارت رو با موزیک خوندم اگر سرعت خوندن خواننده زیاد باشه صداهای جیغ بعد از قسمت هایی که بیان شده این صداها به گوش می رسه؛ شنیده میشن اما اگر پارت رو با سرعت کم یا متوسط بخونیم به طرز جالبی همونجا که نویسنده گفته صدای جیغ میاد، ماهم میشنویمش
‌- هیس... هیس.
صدای هیس هیس متوالی و هماهنگ تنگو‌ها دیواره ذهن را می‌خراشید، حتی شاید روح را! ولی هرچه که بود گوشش سوت می‌کشید. دستانش را روی گوش‌های دردناکش کشید. گرمی خون دستانش را تشفی می‌داد.
‌‌- بس کنین... خواهش می‌کنم. من فقط می‌خواستم که بدونم!
از میان هیس هیس‌ها نوایی به گوش می‌رسید:
‌‌- همیشه دونستن سود نمی‌رسونه... می‌خوای زجر و دردتو ببینی؟
به سختی روی دوپا ایستاد. تنگو‌ها روی کالبد خود می‌لغزیدند. کالبد‎های سیاه کش می‌آمدند و در آن میان هاله‌ای سپید تقلا می‌کرد. چشمانش را به سختی باز نگه می‌داشت، گرد و خاک و حرارت فضا را پر کرده بود. شاید تنگو‌ها می‌جنگیدند! نمی‌دانست. هاله سفید به سمتش حرکت و کرد و در یک چشم‌بر هم زدن، مرد نیمه خداء سپید پوش را دید. و کف دستانش روی پیشانی مرد قرار گرفت و دوباره برتافتنِ کما.
این بار محو و بی‌حس نبود، سوزان بود. بوی سوختن گوشت به مشام می‌رسید و حسی می‌گفت بو چندان‌هم دور نبود؛ شاید هم لحم خودش بود! کم‌کم بینایی‌اش برمی‌گشت و فضا را تاریک می‌دید. گوشش ندای زجه می‌شنید؛ نه یک صدا، نه چند زجه؛ تمام مردگان تمنا می‌کردند. سوی چشمانش بر می‌گشت، فضا تاریک ولی سرد بود. کالبد‌های بی‌جان هر طرف افتاده بودن و اسیر، شکنجه می‌دیدند اما چرا با یخ! صدای زمخت بار دیگر بر پیکره ذهنش خراش انداخت.
‌- ‌وقتی به مردم میگی دوزخ فکر سوختن رو می‌کنن... سوختن در آتش گناهانشون. ولی سرما... سخت‌تر از آتیش می‌سوزونه به این کالبد‌های فروریخته نگاه کن؛ زنده هستن. همشون زنده هستن در عین اینکه تک تک ارگان‌های بدنشون از سرما تاول می‌زنه و می‌سوزه. می‌بینی؟ حالا برای شکنجه آتش بهتره یا یخ؟
به اطراف نگاه کرد؛ پیکر‌های متلاشی شده در اوج هوشیاری زجر می‌کشیدند. کوه‌هایی از یخ همه جا دیده می‌شد و آسمان، آسمان تیره و سرخ می‌نمود. پاهایش ناخود‌آگاه به حرکت در‌آمد.
‌- من هنوز از هویتت چیزی نمی‌دونم!
‍- ‌یک مشاور، یک زمزمه، یک همراه... مگه مهمه؟
از روی استخوان‌های شکسته رد شد، جوی‌های یخ زده خون همه‌‌جا دیده می‌شد و در دوردست‌ها یک تخت؛ یک تخت سلطنت.
‌‌- میراثتو می‌بینی؟ تو وارث دورخ زمهریر... .
و رشته کلام ناگه پاره شد. زمان کش ‌آمد و مرد اعمال خود را می‌دید ولی برخلاف خط زمانی به عقب پرت شد و صحنه‌ها یکی پس از دیگری از جلوی چشمانش رد می‌شد. ترسید، باز هم تکرار اولین‌ها. ترسید و چشمانش را بست.
‌- چطور صدای ما رو می‌شنوی دورگه؟
چشمانش را باز کرد. همان شورا و پنج تنگو پیری که بر تنه کاج تکیه داده بودند و نگاه سوزانشان، بند بند وجودش را تفسیر می‌کرد. بازجو را نگاه کرد، سالم و زنده ایستاده بود و نگاهش می‌کرد؛ و همان زمزمه.
‌- موهبت رو درک کردی؟
پارت توصیفات کاملی داره و به خواننده کمک شده که بتونه یه تصویر از اون دالان و اتفاقاتی که میوفته داشته باشه
به علاوه مهم ترین نکته پارت اینه که این اتفاقات نیوفتادن و حتی کمک میکنه خواننده هم منظور از موهبت رو بفهمه! درک اتفاقاتی که قراره رخ بده و واقف بودن به مکان و زمان به صورت جذابی در مارت قابل درکه
اما این رو هم باید بگم زمانی که داستان اینطور اوج میگیره باید نهایت سعی رو برای ساده و ملموس کردن توصیفاتت بکنی چون خواننده اولا که بابت هیجان سرعت خوندنش بالا تره و دوما اگه بخواد روی درک منظور جملات انرژی بذاره القای عواطف و هیجان بهش کاهش پیدا میکنه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا