تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نقد همراه نقد همراه رمان لغزش | منتقد Mr.Soltani

برترین منتقد سال ۱۴۰۲
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,345
10,877
168
زمزمه‌اش به گوش رسید؛
‌- چ‍... چطور چطور ممکنه؟!
صدای رسای تنگوی پیر تازیانه وار افکار مشوش‌اش را درید.
‌- نشنیدی چی گفتم؟ چطور صدای ما رو می‌شنوی؟
ذهن نا‌ آرامش رشته کلام را بر دست گرفت و مردد به زبان آمد.
‌- از... از یک موهبت.
باز‌ هم تعجب در صورت نیمه خدایان ملموس بود اما نه به اندازه بار اول! لحن مطمئن و قدرتمند گذشته کجا و گویش لرزان و با تردید الان کجا! گذشته، (؛)حال می‌فهمید حتی زمان هم مطلق نبود؛(.) گذشته‌ای در آینده؛(!)
تنگو پیر رو کرد به سمت بازجو.(جا به جایی ارکان جمله و لحن عامیانه گونه یکم اینجا بافت ادبی مونولوگ ها رو به هم ریخته... تنگو پیر نگاهش را سمت بازجو نشانه گرفت... یا حداقل ارکان سر جای خودش باشه... تنگو پیر به سمت بازجو رو کرد)
‌- لازمه که آموزش ببینه.
و درب سنگی پشت سرشان کوفته شد. این‌بار حواسش بود که نفسش را حبس کند! گرد و خاک رخت بست، مرد ماند و بازجو؛ پشت سر تنگو به راه افتاد. از کنار(بهتره اینجا به جای تنگو ها از ضمیر شان استفاده بشه تا تکرار کمتر باشه) تنگو‌ها گذر کردند و باز هم سکوت اختیار کرد. دوست داشت بداند نیمه خدا او را به کجا هدایت می‌کند. از دالان تنگ گذر کردند. شیب زمین نشان می‌داد که به سطح می‌روند و نور دور دست این گمان را تقویت می‌کرد. وارد محوطه‌ی باز شدند؛ درختان بلند و قطور کاج سایه مطلوبی آماده کرده بودند، برای تمرین نیمه خدایان!
در حوالی محوطه وسیع تنگو‌ها با یکدیگر تمرین می‌کردند؛ سنشان قابل تشخیص نبود ولی از دیگر تنگو‌ها جوان‌تر می‌نمودند؛ هاله‌های کم قدرت انرژی جای جای زمین تمرین به چشم می‌خورد. تنگو‌های جوانِ درحال تمرین انگار در حالت خلسه به سر می‌بردند؛ نوعی آگاهی روحانی! مردمک چشم‌هایشان رو به بالا متمایل شده بود و کنترل اعمال خود را در دست نداشتند.
بازجو اظهار نظر کرد.
- بهش می‌گیم پرواز روح... از گونه شما یاد گرفتیم؛ درسته ضعف دارید ولی خب... .
مرد نشنیده گرفت؛ صدای زوزه‌ای به گوش رسید. ناباور اطراف را نگریست؛ سایه‌ای سپید به سمتش می‌دوید!
توصیف مکان این پارت و فضاسازی حد مطلوب و قویی داره و توصیفاتی که از محل تمرین و پرواز روح کردید بسیار ملموس و زیباست
به علاوه شخصیت سازی غیرمستقیم برای بازجو که دوباره با تنفر از ضعف گونه انسان میگه اما اعتراف میکنه که پرواز روح رو از انسان ها آموختن باز هم به خواننده ابعاد شخصیت رو واضح تر نشون میده.
دیالوگ ها توی این پارت با وجود کم بودن، کمک کردن به شخصیت پردازی و مونولوگ ها هم بار توصیفی خوبی دارن
در ژرفای ذهنش گرگ سپید را دید. روی دو زانو نشست و آغوشش را باز کرد. انگار دوستی قدیمی را پس از سال‌های سال ملاقات می‌کرد. هاله سپید هرچه نزدیک‌تر می‌شد بیشتر جسم مادی به خود می‌گرفت و سرانجام هنگامی که فکر می‌کرد گرگ را در آغو*ش می‌کشد، به عقب پرت شد. گیج و سردرگم برخاست؛ دنبال ردی از گرگ می‌گشت.
‌‌- دنبال چی می‌گردی دورگه؟
مشوش تنگو را نگریست.
- ندیدیش؟ گرگ سفید رو ندیدی؟
نیمه خدا پوزخند زد و به گوشه‌ای اشاره کرد.
- بیا دربارش بحث کنیم؛ از بحث کردن باهات لذ*ت می‌برم دورگه!
‌- درباره چی بحث کنیم؟ من دیدمش به سمتم دوید و یهو انگار دیگه نبود!
نیمه خدا روی تنه خم شده کاج نشست و به مرد چشم دوخت.
- دیدن یا ندیدن، وجود داشتن یا وجود نداشتن، اونقدری محکم و مطلق هستن که بتونی بهشون تکیه کنی؟
‌یادآوری گذشته و اتفاقات به قوه قضاوتش نهیب زد.
‌- نه نه هیچ چیز مطلق نیست... هیچ چیزی!
‌- بار اول که سراغ گرگ سفید رو گرفتی فهمیدیم که زاده ذهنت هست ولی درک و باورش رو بر عهده خودت گذاشتیم. انگار به کمی راهنمایی نیاز داری. تا به حال برات سوال پیش نیومده چرا یک گرگ سفید؟
جوابی برای اراعه نداشت. تنگو تصدیق کرد:
-‌ تو باید جواب این سوال رو بدی، دورگه. گرگ سفید معمولاً از گله رانده می‌شه. اون متفاوته و بقیه گرگ‌ها ازش می‌ترسن. بنابراین تنها می‌مونه. نه جفتی داره و نه گله‌ای که دنبالش بره یا رهبری‌شون کنه. تو رو یاد کسی نمی‌اندازه؟
مرد با تعلل و ناباوری پاسخ داد:
- من اون گرگ هستم!؟
‌- درسته، یا بهتره بگم روح تو؛ تنها قسمت خوب وجودت؛ اون باید بمیره تا جسمت بتونه بهت غلبه کنه. جدا شدن از دنیای انسان‌‌ها کمکی بهت کرد؟
واو °.°
توی این پارت با بیان اینکه گرگ سفید یه تمثیل توی ذهن مرد از خودش بوده خیلی خیلی ناگهانی و شوک کننده بود و واقعا ذهن خواننده رو به چالش می کشید. موجودی که مدت ها همراه مرد توی جنگل بوده قسمتی از روح خودشه و تمام این مدت با یه زاویه دید دیگه بهش نگاه می کردیم
اینچنین اتفاقات همیشه من رو به شخصه به این اطمینان می رسونه که پیرنگ داستان کامله و نویسنده برنامه دقیقی داره و این پارت واقعا یه قلاب خوب برای بیشتر کردن جذابیت ادامه رمان به حساب میاد
توصیفات از لحظاتی که مرد سعی در درآغوش گرفتن گرگ داره شوکه کننده و شدیدا جالبه
به علاوه سناریویی که پشتش چیده شده و تمثیلی که به کار رفته واقعا جذابه
باد سرد زمستانی از نیم‌تنه نازکش رد شد و برای لحظه‌ای لرزید.
‌- چرا فکر کردی من از دنیای انسان‌ها جدا شدم؟
نیمه خدا به یکی از تنگو‌های نوجوان اشاره کرد.
- اون جوون رو می‌بینی؟ به سال انسان‌ها حدودا چهارده سال از هبوطش می‌گذره. می‌بینی چه سخت تلاش می‌کنه؟ به نظرت اگه به تمرین علاقه نداشت الان اینجا سخت در تقلا بود؟ راه خروج از جنگل رو می‌دونستی، درسته؟
سرش پایین افتاد.
- درسته.
‌- از چی فرار کردی؟
چشمان خون افتاده‌اش خیره به نگاه نیمه خدا شد.
- از همون اول با همشون فرق داشتم! بهم گفتن مادرت ولت کرده بود تو سرما بمیری و خودش هم رفته... از پدرم هم که هیچ‌کس خبری نداشت. بهم انگ نامشروع زدن؛ فرستادنم یتیم‌خونه. حتی اون‌جا هم نتونستم یک یتیم ساده باشم!
به دو گوی سیماب‌گون‌اش اشاره کرد.
- این‌ها رو می‌بینی؟ تو این دنیایی که کسی بدون دروغ روزش شب نمی‌شه هر کس بهشون خیره شد، دیگه نتونست دروغ بگه... .
می‌خواست بگوید مثل همان وقت که دلیل اصلی نفرتت از انسان‌ها را معترف شدی، که ل*ب گزید؛
- تو همون شرایط بزرگ شدم، با انزوا اخت گرفتم... .
صدای زمخت ذهن، صحبتش را قطع کرد.
- تنهایی؟ انزوا؟ تو هیچ وقت تنها نبودی!
‌- تو کجا بودی؟
‌-بله؟
تنگو متعجب نگاهش می‌کرد.
- با کی حرف می‌زدی دورگه؟
‌- ه‍... هیچ‌کس. بعد از همه اینا شد که تو جنگل بمونم... یه فضای خیلی کوچیک ولی برای خودم بدون قضاوت و نگاه هیچ بنی بشری. حالا می‌فهمی چرا از دنیای انسان‌ها جدا شدم؟
این پارت در قالب دیالوگ شروع به ابهام زدایی از گذشته پسر و دلیل پناه آوردن اون به جنگل و وجه تمایز اون از سایر آدم ها کرده بود و بعد از معماهای زیادی که در متن گنجونده شده این دیالوگ ها از زبان خود پسر با حالت ملموس تری هویت و گذشته اون رو بیان کرده و موجب قوی تر شدن ارتباط خواننده با کاراکتر و ایجاد همزادپنداری شده
صدای بمی که توی ذهن پسره و باهاش شروع به مجادله میکنه و تک تک حرف هاش رو به چالش میکشه هم هنوز یکی از نقاط ابهامیه که باعث ترقیب خواننده به مطالعه رمان میشه
این پارت با وجود پیچیدگی ظریفی که داره ولی با مثال ها و داستان هایی که توی دیالوگ از زبان دو کاراکتر بیان شده تا حد زیادی قابل درکه و ریتم یک نواخت مونولوگ ها رو دچار تنوع کرده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین منتقد سال ۱۴۰۲
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,345
10,877
168
نیمه‌خدا از روی کنده بلند شد.
‌- وقت من برای ناله‌های سطحی تو گنجایش نداره. هیچوقت به اعماق سوال دقت نمی‌کنی! هرچی سر زبونت اومدی تف می‌کنی بیرون. دنبالم بیا؛ امشب رو استراحت کن تمریناتت فردا شروع می‌شه.
بدون حرف به دنبال نیمه‌خدا راه افتاد. درونش این تلاطم در جریان بود که این چند روز اندازه کل سال‌های حضورش کنار انسان‌ها حرف زده بود!
آفتاب گستره آسمان را ترک می‌کرد و ماه روی کار می‌آمد. آخرین نگاهش را به ماه دوخت و وارد دالان‌ها شد.
‌- فکر نکنم هیچ‌وقت بتونم راه درست رو یاد بگیرم... این راهرو‌ها خیلی پیچ در پیچن؛ چطور تشخیص میدین؟
نیمه‌خدا سکوت را گزید{سکوت برگزید یا سکوت را برگزید. سکوت را گزید غلطه... یا حداقل ل*ب گزید} و ناگهان توقف کرد. درب چوبی را باز کرد.
‌- این‌جا میشه گفت اقامت‌گاهت هست... استراحت کن صبح می‌فرستم دنبالت. {می فرستم دنبالت جمله ایه که فضای خیلی خودمونی و امروزی داره و توی دیالوگ های یه نیمه خدا کاربرد درستی نداره... کمی از جملات رسمی تر استفاده کن. یکی رو برای آوردنت میفرستم}
و رفت! وارد اتاقک شد آن‌چنان بزرگ نبود ولی دنج بود! رختی برای خواب، گوشه پهن بود و عود فضای اتاق را معطر می‌کرد. چشمه‌ای حوض مانند هم کنج اتاق قرار داشت. از شدت خستگی روی رخت دراز کشید و سقف سنگی را نگاه کرد. پس از مدت‌ها آرامشی نسبی یافت؛ کم کم چشمانش گرم شد. {مقدار نور و تن و رنگش رو هم ذکر کن}
***
با صدای کوفته {کوبیده شدن یا کوفتن...کوفته شدن برای بدن به کار میره}شدن در از خواب پرید! از رخت بلند شد و در را باز کرد. چشمان نیمه‌بازش صورت کنجکاو تنگو جوان را کاوید.
‌- استاد گفت که تا سالن تمرین همراهیتون کنم.
تصدیق کرد و در را کوبید. ل*ب حوضچه گوشه اتاق رفت و آبی به دست و رویش کشید. قولنج گردنش را شکاند و از اتاق خارج شد. سالن تمرین، محوطه‌ای درون غار‌ها بود که زمینش مسطح و بر روی دیواره‌هایش اقسام آلات جنگی به چشم می‌خورد و در مرکز سالن تنگویی بدون ردا با بالا‌تنه‌ای ستبر دستانش را پشت قفل کرده بود و مرد را نگاه می‌کرد.
سرش را بالا گرفت؛ از میان شکافی داس مانند، حدود دویست پا در بالای سرش، آسمانی صاف نمایان بود. عجیب‌ترین احساسی بود که تجربه می‌کرد. همچون هلال یک ماه درخشان و آبی رنگ بود که در بالای سرش می‌درخشید. تنگو بدون کلامی حرف دو تنتو را به طرفش اناخت. تیغ‌های تیز در هوا به چرخش در آمدند. روی تنتو‌ها تمرکز کرد، سپس به چابکی قدمی به کنار گذاشت و دستانش را برای گرفتن قبضه‌ها بالا برد. تنتو اول را گرفت ولی دومی از میان انگشتانش لغزید. تیغ به زمین افتاد و پای برهنه‌اش را خراش داد. چند قطره خون جاری شد.
‌- تقریباً گرفته بودمش!
تنگو از پشتش کاتانا را آزاد کرد.
- تقریبا به حساب نمی‌آد. تو سعی کردی اون‌ها رو توی دستت مجسم کنی. نباید این کار رو بکنی، پسر. ضمناً اسمشون تنتو نیست. تنتو کوتاه‌تره، تقریباً نصفش... به این‌ها می‌گیم شوتو. {تنتو رو توی مونولوگ ذکر کردی و توی دیالوگ ها نبود. نیمه خدا مونولوگ ها رو هم میخونه لعنتی؟}
تصدیق کرد؛ خم شد و شوتو را در دست گرفت. نیمه خدا در دایره‌ای فرضی دورش قدم بر می‌داشت و سر تا پایش را تجزیه می‌کرد.
‌- بهم گفتن تو خطرناکی... باید تنها تمرین کنیم.
بعد دست به حمله‌ای ناگهانی زد!
توصیف مکان عالی بود و توصیف زمان خوبی هم داشتید
دیالوگ ها به مرور دارن افزایش پیدا میکنن و این خیلی خوبه
بعد از سردرگمی و سکون قبلی کاراکتر این پویایی داستان رو دلنشین تر کرده و ارتباط گرفتن خواننده با فضا و محیط زندگی تنگو ها یشتر شده و سیر هم سرعت مناسبی پیدا کرده
مرد غافلگیر شد. در یتیم‌خانه وقت تمرین رزم معمولاً در تمرین‌ها گفته می‌شد زره سی*نه‌ی چرمی و لایه‌دار و حفاظ‌های بازو به تن کنند. اغلب، وقتی تمرین شدید می‌شد اصرار می‌کردند حتی محافظ سر را نیز بپوشد. حالا هیچ چیز نداشت. به بهترین نحوی که می‌توانست از خودش دفاع کرد.{توصیف حرکات کن... تنگو چطور حمله کرد و پسر چطور دفاع کرد} تنگو نیز بدون زره بود و مرد تلاشی نمی‌کرد به دفاع او نفوذ کند. استاد شمشیربازی قدمی به عقب گذاشت و به سردی پرسید:
‌- فکر می‌کنی چه‌کار داری می‌کنی!؟
شوتو‌ها را پایین گرفت.
‌- از خودم دفاع می‌کنم قربان.
‌- و بهترین روش دفاع چیه؟
‌- حمله. ولی شما زره... .
نیمه‌خدا غرید:
-‌ خوب گوش بده، پسر. این جلسه با خون تموم می‌شه. یا با خون من، یا با مال تو. حالا سلاحت رو بیار بالا، وگرنه بذارش روی زمین و برو.
نگاهی به استادش انداخت، هنوز یادش نرفته بود تنگو‌ها تقاص خون همنوع خود را چگونه می‌گیرند. سپس شوتو‌ها را موازی روی زمین گذاشت و به طرف خروجی چرخید.
استاد با خشونت پرسید:
‌- می‌ترسی؟
برگشت و رو کرد به سمت تنگو.
‌- فقط می‌ترسم به شما صدمه بزنم.
‌- بیا این‌جا.
دورگه به سمت استاد شمشیربازی رفت.
‌- به بدن من نگاه کن. اثر زخم‌ها رو ببین!
ضربه‌ای به سی*نه‌اش زد.
‌- این یکی بر اثر نیزه‌ای ایجاد شد که فکر کردم منو می‌کشه و این یکی،
به برشی ناصاف به موازات ترقوه‌اش اشاره کرد و ادامه داد:
‌- زخمی بود که یکی از هم‌نوعان تو، طی تمرین در همین اتاق تمرین به من زد. خونریزی شدیدی داشتم ولی جون سالم به‌در بردم. ما می‌تونیم تا ابد توی این اتاق تمرین کنیم و تو هیچ‌وقت یک جنگجو نمی‌شی. چون تا وقتی با یک تهدید جدی روبه‌رو نشی نمی‌دونی چه‌طوری {چطور}می‌خوای از پسش بر بیای. دنبال من بیا.
دیالوگ های استاد شمشیر زنی و نیمه خدایی که از اول باهاش برخورد داشتیم تا حدودی داره شبیه به هم میشه سعی کن نقاط تفاوتشون رو بیشتر کنی به تن صدا و داد زدن ها و غریدن زیاد استاد اشاره کن تا متمایز بشه و تکیه کلام و جملات منحصر به فرد در نظر بگیر
دیالوگ هایی که دارای بار معنایی هستن و فقط محض پیشبرد داستان نیستن باعث جذابیت بیشتر مکالمات میشه و این خوبه.
شمشیرزن به طرف دیوار انتهایی رفت. تاقچه‌ای در دیواره کنده کاری شده بود. روی آن نوار‌های باندپیچی، سوزنی منحنی و چند قطعه نخ، کوزه‌ای الکل قرمز و شیشه‌ای عسل قرار داشت.
‌- یکی از ما امروز زخمی می‌شه. احتمالا اون تو هستی، پسر؛ درد و عذاب؛ {!} اگه موقع نبرد مهارت کافی داشته باشی زخم کوچیکه. در غیر این‌ صورت جدی خواهد بود. حتی ممکنه بمیری.
‌- ولی این منطقی نیست!
نیمه خدا متقابلاً گفت:
‌- و جنگ منطقیه!؟ انتخاب کن. یا بجنگ یا برو. اگه رفتی دیگه هیچ‌وقت نمی‌خوام تو رو توی سالن تمرینم ببینم.
دورگه می‌خواست برود، اما در اوج جوانی، نمی‌توانست شرمساری چنین انصرافی را تحمل کند. گفت:
‌- می‌جنگم.
‌- پس بذار شروع کنیم.
***
حدوداً دو ماه بعد به دیواره اتاقش تکیه زده، مشغول مطالعه بود و درد آن بخیه‌ها را به یاد می‌آورد. زخم روی سی*نه‌اش حدودا یک وجب بود. مثل یک خوک کارد خورده خون‌ریزی داشت؛ آن زخم‌ هفته‌ها آزارش داده بود. نبرد شدید می‌نمود و جایی در بین آن، فراموش کرده بود تنگو مقابل مربی اوست. هم‌چنان شمشیر و خنجر به سرعت می‌چرخیدند و به هم برخورد می‌کردند، دورگه چنان می‌جنگید که انگار زندگی‌اش به نتیجه آن بستگی دارد. سرانجام خطر مرگ را به جان خرید و ضربه‌ای مهلک به طرف گلوی نیمه‌خدا نشانه رفت. فقط سرعت و مهارت ذاتی تنگو بود که توانست جاخالی بدهد و خود را از مقابل کمان خنجر کنار بکشد. با این حال نوک شوتو گونه‌اش را شکافت و خون طلایی در هوا فواره زد.
فقط در آن لحظه بود که دورگه دریافت، حتی در زمانی که تنگو مشغول اجتناب کردن از آن ضربه شدید بود، تیغه کاتانا سی*نه‌اش را شکافته است. هنگامی که خون جاری شد با ضعف قدمی به عقب برداشت. نیمه خدا در آخرین ثانیه ممکن شمشیر خود را چرخانده و فقط پوست دورگه شکافته شده بود؛ اگر می‌خواست می‌توانست عمیق‌تر هم زخم بزند.{این جمله ناقصه. اگر می خواست عمیق تر هم زخمبزند می توانست}
دو حریف به یک‌دیگر نگاه کردند. دورگه در حالی که زخمش را می‌فشرد گفت:
‌- آرزو می‌کنم روزی فقط نصف مهارت شما رو پیدا کنم.
نیمه‌خدا روی گونه‌اش را پاک کرد.
- بهتر از می‌شی، {بهتر از من}پسر. شش ماه دیگه من چیز بیشتری ندارم که بهت یاد بدم. تو جنگجوی خوبی می‌شی.
و به سمت تاقچه حرکت کرد.
توصیف حرکات و حالات در قسمت شرح مبارزه پسر و استادش واضح بود و حرکات قابل تصور. اما چیزی که دوست دارم اضافه کنی توصیفاتیه که با حواس پنجگانه قابل درکن... بوی خون نفس نفس زدن تپش قلب سوزش سینه و توصیفاتی که به تصور کامل یه مبارزه کمک کن نه صرفا توصیف حرکاتشون.
دیالوگ و مونولوگ تازه به تعادل رسیدن و جذابیت داستان افزایش پیدا کرده و تا اینجای کار شخصیتی که در دیالوگ های پسر وجود داره از بقیه متمایزه
با تکان دادن سرش به حال برگشت و تمرکزش را روی کتاب روبرویش{نیم فاصله و ه} گذاشت. حتی مطالعه‌اش هم در تنهایی و سکوت بود. شورا معتقد بود که تعالیم دورگه با دیگر تنگو‌ها تفاوت فاحشی دارد.
پس از گذشت یک هفته از زخمی شدنش بازجو بالای سرش آمد.
- از سخت‌کوشی انسان‌ها زیاد برامون تعریف کردن؛ ولی داری تصوراتمون رو نسبت به گونه‌تون عوض می‌کنی! ربع ساعت دیگه تو حیاط منتظرم.{ساعت دارن؟؟ ربع ساعت دیگه خیلی دیالوگ امروزییه}
و چند کتاب قطور مشق شبش شده بود. از بین کتاب‌ها برای خواندن اسطوره شناسی بیشتر رغبت می‌کرد و حال مشغول خواندن سرگذشت "کالیپسو" بود؛ دختر اطلس{،} تایتان مشرق؛ در سرگذشت ناهموارش نقطه برجسته‌ای نظرش را جلب کرد. کالیپسو در جنگ خدایان و تایتان‌ها طرف پدرش را گرفت. خدایان‌ هم پس از چیرگی بر تایتان‌ها انتخاب کالیپسو را بی‌جواب نگذاشتند. می‌توانستند خیلی ساده کالیپسو را به عدم بفرستند؛ اما تبعیدش کردند به جزیره‌ای محصور با جادو؛ اوگیژیا؛ اما رهایی از جزیره ممکن نبود! کالیپسو با خود فکر می‌کرد. خب چه بدی دارد؟ جزیره‌ای حاصلخیز و چشم نواز برای ادامه زندگی! تا این‌که سر و کله اولین نیمه‌خدا در جزیره پیدا شد. البته همان حضور هم برای تنبیه نیمه خدا بود! اودیسیوس در حال بازگشت از تروا و به علت نافرمانی از دستور خدایان به جزیره فرستاده شد. آن‌جا بود که کالیپسو نفرینش را فهمید. او ملزم به عاشق شدن بود، عاشق نیمه‌خدا شدن! پروسه قبول این نفرین هفت سال به طول انجامید و در یک شب وقتی کالیپسو در بازتاب چهره‌اش از رودخانه، خود را دید متوجه شد که عاشق شده! و کدام عطش قدرتمند‌تر از عطش عشق؟ کالیپسو در جدال با غرورش پیروز شد. با خود می‌گفت "در عشق تکبر روا نیست" و رفت؛ رفت تا پس از هفت سال رفع دلتنگی کند. اما، اودسیوس رفته بود؛ کالیپسو ماند و درد‌هایش. خدایان به همین قانع نبودند. در سال‌های متمادی نیمه‌خدایان برای مجازات به جزیره تبعید می‌شدند و کالیپسو محکوم به عاشق شدن بود! بارها و بار‌ها و بارها و در نهایت هم تنهایی.
این پارت بخش اعظمش به توصیف داستانی اساطیری و باستانی میگذشت که دارای روایتی روون و دلنشین و سیر مناسبه به علاوه جملات و بخش هایی که برای بیان انتخاب شدن ارتباط معنایی زیادی با داستان دارن و فضایی که توی پارت ایجاد شده متنوع و جذابه
در دیالوگ نویسی خیلی دقت کن که خواننده یه بعد مکانی و زمانی و توقع خاصی از نحوه گویش اون دوران داره و نباید جملات عامیانه و امروزی رو قاطی کنی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا