- Apr
- 1,345
- 10,877
- 168
توصیف مکان این پارت و فضاسازی حد مطلوب و قویی داره و توصیفاتی که از محل تمرین و پرواز روح کردید بسیار ملموس و زیباستزمزمهاش به گوش رسید؛
- چ... چطور چطور ممکنه؟!
صدای رسای تنگوی پیر تازیانه وار افکار مشوشاش را درید.
- نشنیدی چی گفتم؟ چطور صدای ما رو میشنوی؟
ذهن نا آرامش رشته کلام را بر دست گرفت و مردد به زبان آمد.
- از... از یک موهبت.
باز هم تعجب در صورت نیمه خدایان ملموس بود اما نه به اندازه بار اول! لحن مطمئن و قدرتمند گذشته کجا و گویش لرزان و با تردید الان کجا! گذشته، (؛)حال میفهمید حتی زمان هم مطلق نبود؛(.) گذشتهای در آینده؛(!)
تنگو پیر رو کرد به سمت بازجو.(جا به جایی ارکان جمله و لحن عامیانه گونه یکم اینجا بافت ادبی مونولوگ ها رو به هم ریخته... تنگو پیر نگاهش را سمت بازجو نشانه گرفت... یا حداقل ارکان سر جای خودش باشه... تنگو پیر به سمت بازجو رو کرد)
- لازمه که آموزش ببینه.
و درب سنگی پشت سرشان کوفته شد. اینبار حواسش بود که نفسش را حبس کند! گرد و خاک رخت بست، مرد ماند و بازجو؛ پشت سر تنگو به راه افتاد. از کنار(بهتره اینجا به جای تنگو ها از ضمیر شان استفاده بشه تا تکرار کمتر باشه) تنگوها گذر کردند و باز هم سکوت اختیار کرد. دوست داشت بداند نیمه خدا او را به کجا هدایت میکند. از دالان تنگ گذر کردند. شیب زمین نشان میداد که به سطح میروند و نور دور دست این گمان را تقویت میکرد. وارد محوطهی باز شدند؛ درختان بلند و قطور کاج سایه مطلوبی آماده کرده بودند، برای تمرین نیمه خدایان!
در حوالی محوطه وسیع تنگوها با یکدیگر تمرین میکردند؛ سنشان قابل تشخیص نبود ولی از دیگر تنگوها جوانتر مینمودند؛ هالههای کم قدرت انرژی جای جای زمین تمرین به چشم میخورد. تنگوهای جوانِ درحال تمرین انگار در حالت خلسه به سر میبردند؛ نوعی آگاهی روحانی! مردمک چشمهایشان رو به بالا متمایل شده بود و کنترل اعمال خود را در دست نداشتند.
بازجو اظهار نظر کرد.
- بهش میگیم پرواز روح... از گونه شما یاد گرفتیم؛ درسته ضعف دارید ولی خب... .
مرد نشنیده گرفت؛ صدای زوزهای به گوش رسید. ناباور اطراف را نگریست؛ سایهای سپید به سمتش میدوید!
به علاوه شخصیت سازی غیرمستقیم برای بازجو که دوباره با تنفر از ضعف گونه انسان میگه اما اعتراف میکنه که پرواز روح رو از انسان ها آموختن باز هم به خواننده ابعاد شخصیت رو واضح تر نشون میده.
دیالوگ ها توی این پارت با وجود کم بودن، کمک کردن به شخصیت پردازی و مونولوگ ها هم بار توصیفی خوبی دارن
واو °.°در ژرفای ذهنش گرگ سپید را دید. روی دو زانو نشست و آغوشش را باز کرد. انگار دوستی قدیمی را پس از سالهای سال ملاقات میکرد. هاله سپید هرچه نزدیکتر میشد بیشتر جسم مادی به خود میگرفت و سرانجام هنگامی که فکر میکرد گرگ را در آغو*ش میکشد، به عقب پرت شد. گیج و سردرگم برخاست؛ دنبال ردی از گرگ میگشت.
- دنبال چی میگردی دورگه؟
مشوش تنگو را نگریست.
- ندیدیش؟ گرگ سفید رو ندیدی؟
نیمه خدا پوزخند زد و به گوشهای اشاره کرد.
- بیا دربارش بحث کنیم؛ از بحث کردن باهات لذ*ت میبرم دورگه!
- درباره چی بحث کنیم؟ من دیدمش به سمتم دوید و یهو انگار دیگه نبود!
نیمه خدا روی تنه خم شده کاج نشست و به مرد چشم دوخت.
- دیدن یا ندیدن، وجود داشتن یا وجود نداشتن، اونقدری محکم و مطلق هستن که بتونی بهشون تکیه کنی؟
یادآوری گذشته و اتفاقات به قوه قضاوتش نهیب زد.
- نه نه هیچ چیز مطلق نیست... هیچ چیزی!
- بار اول که سراغ گرگ سفید رو گرفتی فهمیدیم که زاده ذهنت هست ولی درک و باورش رو بر عهده خودت گذاشتیم. انگار به کمی راهنمایی نیاز داری. تا به حال برات سوال پیش نیومده چرا یک گرگ سفید؟
جوابی برای اراعه نداشت. تنگو تصدیق کرد:
- تو باید جواب این سوال رو بدی، دورگه. گرگ سفید معمولاً از گله رانده میشه. اون متفاوته و بقیه گرگها ازش میترسن. بنابراین تنها میمونه. نه جفتی داره و نه گلهای که دنبالش بره یا رهبریشون کنه. تو رو یاد کسی نمیاندازه؟
مرد با تعلل و ناباوری پاسخ داد:
- من اون گرگ هستم!؟
- درسته، یا بهتره بگم روح تو؛ تنها قسمت خوب وجودت؛ اون باید بمیره تا جسمت بتونه بهت غلبه کنه. جدا شدن از دنیای انسانها کمکی بهت کرد؟
توی این پارت با بیان اینکه گرگ سفید یه تمثیل توی ذهن مرد از خودش بوده خیلی خیلی ناگهانی و شوک کننده بود و واقعا ذهن خواننده رو به چالش می کشید. موجودی که مدت ها همراه مرد توی جنگل بوده قسمتی از روح خودشه و تمام این مدت با یه زاویه دید دیگه بهش نگاه می کردیم
اینچنین اتفاقات همیشه من رو به شخصه به این اطمینان می رسونه که پیرنگ داستان کامله و نویسنده برنامه دقیقی داره و این پارت واقعا یه قلاب خوب برای بیشتر کردن جذابیت ادامه رمان به حساب میاد
توصیفات از لحظاتی که مرد سعی در درآغوش گرفتن گرگ داره شوکه کننده و شدیدا جالبه
به علاوه سناریویی که پشتش چیده شده و تمثیلی که به کار رفته واقعا جذابه
این پارت در قالب دیالوگ شروع به ابهام زدایی از گذشته پسر و دلیل پناه آوردن اون به جنگل و وجه تمایز اون از سایر آدم ها کرده بود و بعد از معماهای زیادی که در متن گنجونده شده این دیالوگ ها از زبان خود پسر با حالت ملموس تری هویت و گذشته اون رو بیان کرده و موجب قوی تر شدن ارتباط خواننده با کاراکتر و ایجاد همزادپنداری شدهباد سرد زمستانی از نیمتنه نازکش رد شد و برای لحظهای لرزید.
- چرا فکر کردی من از دنیای انسانها جدا شدم؟
نیمه خدا به یکی از تنگوهای نوجوان اشاره کرد.
- اون جوون رو میبینی؟ به سال انسانها حدودا چهارده سال از هبوطش میگذره. میبینی چه سخت تلاش میکنه؟ به نظرت اگه به تمرین علاقه نداشت الان اینجا سخت در تقلا بود؟ راه خروج از جنگل رو میدونستی، درسته؟
سرش پایین افتاد.
- درسته.
- از چی فرار کردی؟
چشمان خون افتادهاش خیره به نگاه نیمه خدا شد.
- از همون اول با همشون فرق داشتم! بهم گفتن مادرت ولت کرده بود تو سرما بمیری و خودش هم رفته... از پدرم هم که هیچکس خبری نداشت. بهم انگ نامشروع زدن؛ فرستادنم یتیمخونه. حتی اونجا هم نتونستم یک یتیم ساده باشم!
به دو گوی سیمابگوناش اشاره کرد.
- اینها رو میبینی؟ تو این دنیایی که کسی بدون دروغ روزش شب نمیشه هر کس بهشون خیره شد، دیگه نتونست دروغ بگه... .
میخواست بگوید مثل همان وقت که دلیل اصلی نفرتت از انسانها را معترف شدی، که ل*ب گزید؛
- تو همون شرایط بزرگ شدم، با انزوا اخت گرفتم... .
صدای زمخت ذهن، صحبتش را قطع کرد.
- تنهایی؟ انزوا؟ تو هیچ وقت تنها نبودی!
- تو کجا بودی؟
-بله؟
تنگو متعجب نگاهش میکرد.
- با کی حرف میزدی دورگه؟
- ه... هیچکس. بعد از همه اینا شد که تو جنگل بمونم... یه فضای خیلی کوچیک ولی برای خودم بدون قضاوت و نگاه هیچ بنی بشری. حالا میفهمی چرا از دنیای انسانها جدا شدم؟
صدای بمی که توی ذهن پسره و باهاش شروع به مجادله میکنه و تک تک حرف هاش رو به چالش میکشه هم هنوز یکی از نقاط ابهامیه که باعث ترقیب خواننده به مطالعه رمان میشه
این پارت با وجود پیچیدگی ظریفی که داره ولی با مثال ها و داستان هایی که توی دیالوگ از زبان دو کاراکتر بیان شده تا حد زیادی قابل درکه و ریتم یک نواخت مونولوگ ها رو دچار تنوع کرده
آخرین ویرایش توسط مدیر: