تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نقد همراه نقد همراه رمان مفیستوفل | آتریسا اکبریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

  • شروع کننده موضوع شکارچی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 1,163
  • پاسخ ها 25
وضعیت
موضوع بسته شده است.
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,040
3,697
148
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم
65957_36b261020a4d392d31790cf747718fa2.png

با عرض درود و وقت بخیری خدمت نویسنده ارجمند
اثر شما طبق چهارچوب و اصول نقد همراه توسط منتقد پارت‌به‌پارت نقد می‌شود و پست‌های نقد توسط شخص منتقد در همین تاپیک ارسال می‌شود.

پیش از شروع نقد خواهش‌مندیم تاپیک قوانین نقد همراه را مطالعه کنید؛
?قوانین نقد همراه

برای پیشگیری از هرگونه اسپم و ... درصورت بروز هرگونه پرسش، سوال خود را در گپ اختصاصی منتقد خود یا تاپیک زیر مطرح کنید؛
?تاپیک پرسش و پاسخ تالار نقد

درصورتی تمایل به پیشنهاد و انتقاد از روند نقد خود و تالار نقد در تاپیک زیر مطرح کنید؛

?تاپیک انتقادات و پیشنهادات تالار نقد

به امید موفقیت روز افزون شما
مدیریت تالار نقد
@شکارچی
 
آخرین ویرایش:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,040
3,697
148
به نام تعالی
نام رمان: مفیستوفل
نام نویسنده: آتریسا اکبریان
ژانر: اجتماعی، تراژدی، عاشقانه
خلاصه:
دختری غرق شده در منجلاب متفعن عقایدی که به زور به مغزش خورانیده‌اند‌. روحش مسموم شده و دنیایش تیره و تار. از نشستن بمب و باروت روی تنش عبایی ندارد. ترس را در اعماق وجودش به حراج گذاشته درست مثل احساسات دیگر خود که در خفا کشته است. ناگهان باریکه نوری بر زندگی‌اش تابانده می‌شود و زندگی‌اش را دگرگون می‌سازد.

برای مطالعه رمان کلیک کنید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
May
1,207
1,550
148
آزا?ی
وضعیت پروفایل
رها شو.
?️به نام خالق سبز بهاران?️
?️نقد پارت اول?️
فصل اول: گردهمایی جهنمیان!


با احتیاط لباس را از تن رنجور زن خارج می‌کند.‌ نگاهش روی جای زخم عمیق ناشی از برخورد گلوله به شانه‌اش ثابت می‌ماند. دستمال خاک‌آلود روی زخم را، به آرامی کنار می‌زند. به ثانیه نکشیده خون فواره زده و روی بازوی زن جریان پیدا می‌کند. از بی‌عقلی زن گره ابروانش محکم می‌شود. زخم چرک کرده و منظره زننده‌ای را پدید آورده است. چاقو را روی شعله شمع می‌گیرد تا گرم شود هم‌(نیم فاصله)زمان دستمال سفیدی از داخل کشو میز بیرون می‌کشد و داخل دهان زن که از درد به خود می‌پیچد قرار می‌دهد.

چشمان زن پیوسته بین دکتر و چاقوی گداخته شده جا(نیم فاصله)به‌ جا می‌شود و با ترس به زخم تنش چشم می‌دوزد. چاقو را در دست گرفته و در حالی که ساره را صدا می‌زند به زخم نزدیک می‌کند. پرده کنار زده شده و دختری با چشمان نگران وارد می‌شود.
- ساره بیا جلو! بازوی چپ این زن رو بگیر و به صندلی فشار بده. ممکنه خیلی دردش بیاد، نباید بدنش رو تکون بده.
دخترک سری تکان می‌دهد و جلو می‌آید. بازوی چپ زن را گرفته و با دو دست به آرامی تن لرزانش را به تخت می‌چسباند.
چاقو به آرامی روی زخم می‌نشیند و زن با تمام توان فریاد می‌کشد. درد ناشی از این برخورد آن قدر شدید است که بی‌هوش می‌شود. لبخند مهمان لبان دکتر می‌شود، حال کارش با نبود لرزش‌ها و چشمان ترسیده زن راحت‌تر می‌شود.
بعد بیرون کشیدن گلوله نه چندان بزرگ از تن‌ زن، بخیه زدن را بر عهده ساره می‌گذارد و از چادر خارج می‌شود.
در حالی که با استفاده از دبه آب، دستانش را می‌شوید نگاهش روی زنان بیرون از چادر که هر کدام تکه‌ای از گوشت بریانی شده گوسفند در دست دارند ثابت می‌شود. گوسفندی که چند ساعت پیش از یک روستایی بدبخت غارت کرده و خانه‌اش را سوزانده بودند. تکه‌ای گوشت بر می‌دارد و درون دهان فرو می‌برد. لذیذ و خوشمزه است. به آرامی گوشت را جویده و مزه مزه می‌کند. برای در امان ماندن از سوز و سرمای شب به آتش روشن شده در وسط پایگاه نزدیک می‌شود. روی نزدیک‌ترین تخته سنگ به شعله‌های آتش می‌نشیند و به رق*ص رنگ‌های آتشین چشم می‌دوزد. آخرین تکه گوشت را درون دهان می‌گذارد و نفسی تازه می‌کند. با احساس نشستن کسی کنارش سر می‌چرخاند و ساره را کنار خود میابد. با زبان اشاره به او می‌گوید نزدیک شود. نزدیک که می‌شود چادرش را شل کرده و روی تن لرزانش می‌کشد.
سلام و خسته نباشید.
ابتدا به میزان توصیفات می‌پردازیم.
توصیفات مکان خوب بود اما می‌تونست قوی تر باشه، و بیشتر بهش پرداخته بشه.
اما توصیفات چهره، در رمان به توصیف چهره زیاد توجه نشده بود، توصیه میشه برای درک بهتر خواننده به توصیفات چهره بیشتر توجه بشه.
ایرادات نگارشی اعلائم نگارشی
رمان ایراد نگارشی نداشت ولی استفاده زیاد از اعلائم نگارشی(ویرگول و نقطه)باعث شده بود ریتم رمان بهم بریزه، توصیه میشه در صورت نیاز از ویرگول و نقطه استفاده کنید و تعدادشون رو کمتر بکنین.
موفق باشد.
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
May
1,207
1,550
148
آزا?ی
وضعیت پروفایل
رها شو.
?️نقد پارت دوم?️​
بعد از پوشیده‌(فاصله)شدن تن‌ ساره توسط پارچه ضخیم شبرنگ، دستش را از زیر چادر برده و نوازش‌‌وار روی سرش می‌کشد. به ستارگان چشم می‌دوزد. در افکار پیچ در پیچ خود گم می‌شود و روی همان تخته سنگ ترک خورده به خواب می‌رود. با کشیده شدن بویی نامطبوع در مشامش بی رغبت چشم می‌گشاید. بویی که ندیده می‌دانست بوی خون جوانی دیگر است.
ساره اما زودتر از او بیدار شده و با نگرانی به صحنه اعدام رو به رویش چشم دوخته است. هوا هنوز گرگ و میش است و خورشید به طور کامل رخ نمایان نکرده است. دستانش را در هم قلاب کرده و بدنش را مثل گربه به سمت بالا می‌کشاند، خمیازه‌ای عمیق می‌کشد و به سمت قتل‌(نیم فاصله)گاه به آرامی قدم برمی‌دارد.

ساره نیز پشت سر او به راه می‌افتد اما میانه‌ی راه می‌ایستد و درحالی که دستش را جلوی دهانش گرفته به سمت چادر می‌دود تا در خلوت خود برای دخترک به اسارت رفته دل بسوزاند و گریه کند، دکتر اما پوزخندی مهمان لبانش می‌کند.

ساره بعد از این همه مدت در اسارت بودن، هنوز از دیدن صحنه اعدام یک مرتد چشمانش به اشک می‌نشیند، با خود می‌اندیشد ″ ساره است دیگر، دلش نازک است ″. به محل اجتماع زنان می‌رسد و نگاهش روی حلیمه جوان که دستانش با طناب بسته شده می‌نشیند. پای چپش تیر خورده و خون فواره می‌زند. حلیمه، حلیمه‌ای که از همان روز اولی که عمو جاسم دست بسته تحویل پایگاه داد، ساز ناسازگاری سر داده بود. همیشه از زیر کارها در می‌رفت و در خیال خود راه‌های فرار را کند و کاو می‌کرد اما حال کت بسته تحویل صاحبه شده بود.

صاحبه در حالی که گره ابروانش از شدت خشم کورتر شده بود، چادر گشادش را با یک دست جمع می‌کند و روبند سیاه را از روی صورتش کنار می‌زند. خاکستری چشمانش به سرخی گراییده بود. فرار خط قرمز صاحبه بود و برایش فرقی نمی‌کرد که چه کسی گریخته چون مجازات همه را یکسان در نظر می‌گرفت.

در حالی که از پشت، سوار ماشین تویوتا میشد با چشم به دو زنی که حلیمه را گرفته بودند اشاره کرد که او را به درخت اعدام ببندند. درختی که درخت نبود، میله‌ای فلزی ضخیم به شکل صلیب بود که در زمین فرو رفته بود، فلزی که خون چند صد مرتد را به زبان چشیده بود. دستان حلیمه را به دو صرف میله با استفاده از طناب می‌بندند. صاحبه اما قامت راست کرده، صدایش را بلند می‌کند.
باسلام و خسته نباشید... .
توصیفات
خوب توصیفات خوب بود اما جای داشت بهتر هم بشه.
برای مثال:
(ساره اما زودتر از او بیدار شده بود و با نگرانی به صحنه اعدام روبه رویش چشم دوخته بود)
در این قسمت و
(روی همان تخته سنگ ترک خورده به خواب می‌رود)
این قسمت میتونستین توصیفات مکانی رو بیشتر کنید
.
ایرادات نگارشی
ایردات نگارشی هم به جز چندتا نیم فاصله و فاصله چیزی مشاهده نکردم.
موفق باشید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
May
1,207
1,550
148
آزا?ی
وضعیت پروفایل
رها شو.
?️نقد پارت سوم?️
- ببینید! این همون حلیمه‌ای هست که جز خوبی چیزی از ما دریافت نکرده! این همون زن کافری هست که توی خیال خام خودش فرار می‌کنه. اما الان کجاست؟ هان؟ این جاست! بین همون کسایی که ازشون فرار کرده بود. این عاقبت کسی هست که بخواد به ما خیا*نت کنه. خوب نگاه کنید!

این را می‌گوید و پشت مسلسل مسلح نصب شده روی تویوتا می‌نشیند. با انزجار نگاه آخرش را به هدف رو به رویش می‌دوزد. چند ثانیه بعد اما صدای مهیب شلیک‌شدن گلوله‌ها سکوت کویر را در هم می‌شکند. جنازه سوراخ سوراخ شده‌ی حلیمه بی‌جان، غرقه در خون می‌شود. جنازه‌ای که به رسم دیرین همان‌جا می‌ماند تا غذای لاشخورها و عبرتی برای دیگر زنان گردان شود.
دکتر بعد از به پایان رسیدن مهلکه بی‌حس، به سمت چادرش قدم برمی‌دارد اما بازویش توسط صاحبه کشیده شده و به سمت او برمی‌گردد.
- آنا!
از شنیدن نام واقعی‌اش توسط این زن صورتش مچاله شده و پوستش به اخم چروکیده می‌شود. با انزجار دستش را از دست او بیرون می‌کشد و سری به معنی ″چیه″ تکان می‌دهد.
- حال اون زنی که اوردم برای بیرون آوردن تیر از شونه‌اش چطوره؟ زنده می‌مونه؟

  • آره، فقط الان بی‌هوش افتاده تو چادر. خیلی لوس بود اصلاً به یه جهادگر شباهت نداره.
  • جهادگر نیست... .
ابروانش را بالا می‌اندازد و اندکی سرش را به سمت جلو کج می‌کند.

  • جهادگر نیست؟
  • محرمانه است... .
پوزخندی گوشه لبانش جای می‌گیرد. اصلاً به او چه که آن زن کیست و این‌جا چه می‌خواهد؟ دستش را به حالت خدافظ در هوا تکان می‌دهد و در حالی که پوتین‌هایش را با صدا روی زمین می‌کشد به سمت چادر می‌رود.
پرده چادر را کنار می‌زند و وارد می‌شود. زن هنوز در بی‌هوشی به سر می‌برد اما صدای زجه‌ها و گریه‌های بی‌صدای ساره اعصابش را متشنج می‌کند. دور تا دور چادر را از نظر می‌گذراند تا در گوشه‌ای‌ترین جای آن، او را مچاله شده میابد. از حرص ناخن‌هایش را روی انگشتان دست دیگرش می‌کشد و جلو می‌رود.
- دِ پاشو ببینم!
ساره ترسیده از جا می‌پرد و بلند می‌شود. هنوز اشک‌هایش، گونه‌هایش را خیس می‌کند. دستمالی از جیبش بیرون می‌کشد و در حالی که سمت مخالف او را نگاه می‌کند به سمتش می‌گیرد.
- پاک کن اشکات رو... .
ساره دستمال را با اندکی مکث از دستان خواهرش بیرون می‌کشد و روی صورتش می‌کشد. با خود می‌اندیشد که اگر می‌توانست صحبت کند آنا باز هم او را به اندازه الان دوست داشت یا نه؟ دهانش را باز کرد تا بگوید ″ممنونم″ اما جز اصوات نامفهوم و گنگ چیزی از هنجره‌اش خارج نمی‌شود. دستمال را برمی‌گرداند و به سمت دبه بیرون از چادر رفته تا آبی به صورتش بزند. حلیمه هم دیگر رفته بود.
سلام وقت بخیر.
در این پارت من اصلا توصیفات چهره مشاهده نکردم
برای مثال:
(-آنا
از شنیدن نام واقعی‌اش از زبان این زن صورت‌اش مچاله می‌شود...)
توصیه میشه برای درک بهتر خواننده در قسمت‌های لازم از توصفات چهره استفاده کنید.
ایردات نگارشی اعلائم نگارشی
در این پارت ایراد نگارشی خاصی مشهاده نکردم.
موفق باشید.
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
May
1,207
1,550
148
آزا?ی
وضعیت پروفایل
رها شو.
?️نقد پارت چهارم?️
سرنگی از داخل کشوی میز کهنه، بیرون می‌کشد و آن را از داروی آرامش‌بخش پر می‌کند. دارویی که عمو جاسم هر هفته یک بسته‌اش را برایش می‌آورد و او آن را زمانی که اعصابش متشنج بود به خود تزریق می‌کند و چند ساعتی را به خواب می‌رود. دارویی که هیچ اسمی ندارد و به گفته عمو ساخت خودشان است. بعد از این که از نبود هوا داخل سرنگ مطمعن شد، چادرش را درمی‌آورد و آستین‌اش را بالا می‌دهد. با اخم به بازوی سوزن سوزن شده خود چشم می‌دوزد. سرنگ را به آرامی، داخل گوشت بازویش فرو می‌کند و آرام آرام فشار روی سر سرنگ را، بیشتر می‌کند. این آمپول باید آرام تزریق میشد و دردش امان می‌برید. از شدت درد زبانش را گاز می‌گیرد و قطرات باقی مانده دارو را با سرعت وارد رگ‌های بی‌جانش می‌کند.

چند دقیقه، سرش گیج می‌رود و در جای خود ثابت می‌نشیند. در همین زمان ساره، پرده‌های خاکستری رنگ را کنار می‌زند و وارد چادر می‌شود. با دیدن سرنگ خالی شده‌ی روی میز، اخم مهمان صورتش می‌شود. با خود می‌اندیشد ″ دوباره این آمپول لعنتی! مگه به عمو نگفتم دیگه نیاره برا آنا؟ معلوم نیست چه زهرماری رو با هم قاطی کردن، هِی میارن می‌زنن به این خواهر احمق ما! ″

جلو می‌رود و شیشه‌های کوچک داروی باقی مانده را با انزجار میان دستانش می‌گیرد. آنا می‌خواهد بلند شود تا آن‌ها پس بگیرد اما با یک چشم‌غره جواب می‌گیرد و رفتن ساره را به تماشا می‌نشیند.
لعنتی می‌فرستد و روی زمین سرد، دراز می‌کشد. اما چندین قدم آن طرف‌تر، ساره با دست گودال عمیقی کنده و شیشه‌های دارو را داخل آن دفن می‌کند. دستی به پیشانی عرق‌کرده‌اش می‌کشد و رطوبت نشسته روی پیشانی‌اش را با پارچه چادر خشک می‌کند.

هوا کاملاً روشن شده و جسد حلیمه را به فساد نزدیک می‌کند. برای بار آخر برای شادی روح دخترک بخت برگشته دعا می‌کند و راه چادر مرکزی را پیش می‌گیرد. بعد کنار زدن پرده مشکی، وارد می‌شود و به چند زن و دختر نشسته بر حصیر نگاهی می‌اندازد. نگاه کنجکاوشان روی چهره متفکر ساره می‌نشیند. با روشن شده چراغی در مغزش، دستانش را محکم به هم زده و با زبان اشاره می‌گویند بلند شوند. زنان اطاعت کرده بلند می‌شوند. بعد از بستن زیپ پرده چادر مرکزی، چادر مشکی رنگش را بیرون می‌آورد و نام غذایی که امروز باید سرو شود روی کاغذی می‌نویسد و به دستشان می‌دهد. ″ شاکریه* ″ لبخندی روی صورت همه می‌نشیند. غذایی بسیار خوشمزه و لذیذ! آستین‌هایش را بالا می‌زند و به تبعیت از او، زنان هم این‌ کار را انجام می‌دهند. کنار دست سرآشپز خود می‌ایستند و منتظر دستور او می‌مانند. بعد از شستن دست شروع به پختن می‌کنند.



شاکریه: غذایی محبوب در کشور سوریه است. این غذا بیشتر در ماه رمضان تهیه می‌شود. ماده‌ی اصلی تهیه‌ی این غذا، ماست و گوشت است. «شاکریه» را می‌توان با نان و یا برنج، سرو کرد.
سلام وقت بخیر.
توصیفات
به توصیفات چهره اهمیت نداده بودین و همچنین توصیفات مکان هم ضعیف بود.
می‌تونستین توی این قسمت:
(سرنگ را به آرامی، داخل گوشت بازویش فرو می‌کند و آرام آرام فشار روی سر سرنگ را، بیشتر می‌کند. این آمپول باید آرام تزریق میشد و دردش امان می‌برید. از شدت درد زبانش را گاز می‌گیرد)
به توصیف احساسات آنا بیشتر اهمیت بدین.
یا می‌تونستین چهره ساره رو توی قسمتی که زن‌ها نگاهشون به چهره‌اش میوفته توصیف کنید!
اعلائم نگارشی ایرادات نگارشی
استفاده زیاد از نقطه و ویرگول باعث بهم ریخته‌گی شده بود!
یه جا جابه‌جایی فعل مشهاده شد
دوباره این آمپول لعنتی! مگه به عمو نگفتم دیگه نیاره برا آنا؟(مگه به عمو نگفتم دیگه برای آنا نیاره؟) معلوم نیست چه زهرماری رو با هم قاطی کردن، هِی میارن می‌زنن به این خواهر احمق ما!
موفق باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
May
1,207
1,550
148
آزا?ی
وضعیت پروفایل
رها شو.
?️نقد پارت پنجم?️
آنا همان‌طور که دراز کشیده، انگشتان دستش را روی زمین، به حرکت درمی‌آورد و خطوط نامفهوم و کج و معوجی روی زمین گرد و غبار گرفته می‌کشد. با حس تکان خو*ردن چیزی پلک می‌گشاید و نگاهش روی زنی می‌نشیند که به هوش آمده و با ترس نگاهش می‌کند. پوزخندی می‌زند و از جای برمی‌خیزد. گرد و خاک نشسته بر چادرش را می‌تکاند و قدم زنان به او نزدیک می‌شود. لرزش تن زن بیشتر می‌شود. درد بدی در شانه‌اش پیچیده و از نگاه کردن به زخم ترس دارد. با احساس فشار دستی روی فکش، آرواره‌های صورتش را باز می‌کند. دستمال سفید رنگ از بین دندان‌هایش بیرون کشیده شده و داخل سطل زباله پرت می‌شود.

  • حالت خوبه؟
  • آره... خوبم.
آنا سری تکان می‌دهد و دستش بی‌سیم زیر لباسش را لم*س می‌کند. دکمه برقراری تماس را می‌فشارد و بعد از طنین انداز شدن خِش‌خِشی گوش‌خراش، بالاخره صدای صاحبه را می‌شنود. برای شنیدن بهتر صدا، بی‌سیم را از جیب شلوار ارتشی‌اش بیرون می‌کشد و روی میز قرار می‌دهد، همزمان دستمال بلند قرمز رنگی که همیشه به دست راستش می‌بندد را محکم می‌کند و روی صندلی چهارپایه می‌نشیند.

  • زخم بال کلاغ درمان شد. می‌تونین آزادش کنین.
  • چه خوب... حتما‌ً مادرش هم خوشحال میشه.
دوباره صدای خش‌خش، گوشش را می‌خراشد. پوزخندی می‌زند. دکمه خاموشی بی‌سیم را می‌فشارد و داخل جیب شلوار جاسازی‌اش می‌کند. سرش را بالا می‌گیرد و دستبند فلزی را از داخل کشو بیرون می‌کشد و دست زن را به دسته صندلی فلزی می‌بندد. لبانش را غنچه می‌کند، به جسم لرزان روبرویش نگاه می‌کند و بی هیچ حسی می‌گوید:
- خوش بگذره!

در حالی که به سمت بیرون قدم برمی‌دارد، بی‌خیال دستی در هوا برای زن تکان می‌دهد و از چادر بیرون می‌زند. خم می‌شود و بند پوتین‌هایش را که بیرون افتاده بودند دوباره داخل کناره‌های آن فرو می‌کند. همیشه از بستن بند کفش و پوتین بدش می‌آمد و نسبت به آن، با انزجار رفتار می‌کرد. بعد از این که مطمعن شد بند دیگر توی دست و پایش نخواهد آمد نفسی تازه کرد و به راه افتاد.

بوی خوش شاکریه‌ داخل پایگاه پیچیده بود و بی شک دستپخت ساره حرف نداشت! تنها هنر این دختر که با آن حرفش را به کرسی می‌نشاند همین بود و بس. دستگاه پخش کوچکش را از جیب شلوار بیرون می‌کشد و هندزفری مشکی رنگش را به آن وصل می‌کند. چون منطقه حیاتی بود و عملیات مخفی، تلفن همراه همه را، از جمله او را گرفته بودند اما استفاده از این دستگاه قدیمی مشکلی ایجاد نمی‌کند. گوشی‌های کوچک هندزفری را داخل گوش‌هایش هل می‌دهد و موزیکی که هر روز صد بار گوش می‌کرد را پلی می‌کند.

شد خزان گلشن آشنایی
بازم آتش به جان زد جدایی

عمر من ای گل طی شد بهر تو
وز تو ندیدم جز بدعهدی و بی‌وفایی

با تو وفا کردم تا به تنم جان بود
عشق و وفاداری با تو چه دارد سود

آفت خرمن مهر و وفایی
نوگل گلشن جور و جفایی
از دل سنگت آه

دلم از غم خونین است
روشِ بختم این است.

از جام غم مستم
دشمن می‌پرستم
تا هستم...‌‌ .

«شد خزان گلشن آشنایی جواد بدیع زاده»


لبانش را محکم روی هم می‌فشارد و خود را کیلومترها دورتر از پایگاه درست بالای پرتگاه همیشگی، میابد. روی صخره‌های سنگی می‌نشیند و پاهایش را از لبه پرتگاه آویزان می‌کند. سنگ‌ریزه‌ها را یکی پس از دیگری به پایین پرتاب می‌کند. ارتفاع پرتگاه زیاد است. نگاهش به پایین کشیده می‌شود. نه رودخانه و نه آبی، تنها بوته های خار و مین‌های خفته در خاک مهمان خاک بی نوای این دشت هستند. یک کویر مرده با پوسته‌ی دروغین زندگی.
وقت بخیر.
اول این‌که یک خط ننوشته بودید!
توصیف فضا خیلی کم بود بهتر بود بیشتر بهش پرداخته بشه.
توی این اصلا توصیف چهره مشاهده نمی‌شد!
می‌تونستین بین اتفاقات کمی حالات چهره زن رو توصیف کنید، یا حتی چهره آنا رو!
نسبت به پارت‌های قبل کمتر از ویرگول و نقطه استفاده کرده بودید، اما بازهم در بعضی قسمت‌ها که نیاز نبود نقطه یا ویرگول مشهاده می‌شد.
موفق باشید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
May
1,207
1,550
148
آزا?ی
وضعیت پروفایل
رها شو.
?️نقد پارت ششم?️
آهنگ پیوسته پلی می‌شود و سکوت خار و شن‌ریزه‌های خجالتی را در هم می‌شکند. دستش را ستون بدنش کرده از روی صخره بلند می‌شود. نگاهش خورشید طلایی بالای سرش را هدف می‌گیرد که بی مهابا‌ نورش را به این موجودات فانی، بدون هیچ چشم داشتی، عرضه می‌کند؛ قطعاً خورشید احمقی بیش نبود. تنها احمقان ماحاصل تلاش خود را به رایگان در ویترین تهاجم و غارت کفتارها می‌گذاشتند. هر چیزی قیمتی داشت و رایگان بودن چیزی یعنی پوچی! به همین خاطر بود که از خورشید نفرت داشت. از موجودات ضعیف و نفرت انگیز بیشتر از هر چیزی حالش به هم می‌خورد.

گرد و خاک نشسته بر چادرش را پاک می‌کند و دستمال قرمز رنگ پیچیده شده دور دستش را باز می‌کند. نسیم خنکی صورتش را نوازش می‌دهد، تکه‌های پارچه در هوا به رق*ص در می‌آیند. زبانش را روی پوست لبش می‌کشد و انگشتانش را به آرامی به حرکت در می آورد. پارچه پیچ و تاب می‌خورد و همراه آن، تن آنا هم به حرکت می‌افتد. آرام پایش را جلو می‌کشد و دو دستش را به حالت مثلث به جلو می‌کشد. پای دیگرم را چرخی داده بار دیگر مراحل را تکرار می‌کند.

″رقص مردگان″ روی افکارش خط می‌اندازد. رقصی که مادربزرگش به او آموخته بود. رقصی برای شادی روح کسانی که زمانی دوستشان داشتی و دوستت داشتند و حال بین ما نبودند. از گذشته لعنتی‌اش تنها همین رقص مسخره را با خود به یادگار آورده بود تا به یاد بیاورد از کجا به کجا رسیده است. بعد تمام شدن حرکات رق*ص، پارچه را چند بار در هوا به صورت یک ساعت شنی می‌رقصاند و چاقوی ریزی از جیبش بیرون می‌کشد. با اخم تیزی چاقو را روی مچ دستش می‌کشد. قطرات خون با فشار سلول‌های پوست را کنار می‌زنند و جاری می‌شوند.

پارچه را به خون دستش آغشته می‌کند و داخل خاک دفن می‌کند. مادربزرگ همیشه می‌گفت خون‌های وجود ما با استفاده از این پارچه قدیمی و خاک‌ریزهای کوچک پلی می‌سازند برای برگشت یک روزه ارواح اموات. پوزخندی می‌زند. خودش هم به این رسم و رسوم و خرافات عقیده‌ای نداشت اما طبق عادت در اول هر ماه، تکرارش می‌کرد.

بعد گذشت نیم ساعت، پارچه را از دل خاک بیرون می‌کشد و خاک‌های نشسته روی آن را می‌تکاند. خون خشکیده شده و مراسم احمقانه رق*ص مردگان به اتمام می‌رسد. پارچه را دوباره دور دستش می‌پیچد و راه پایگاه را با گوش‌دادن به همان موزیک همیشگی، پیش می‌گیرد. از دور پایگاه را از نظر می‌گذراند. مجموعه‌ای از تعداد زیادی چادر مشکی و خاکستری بزرگ و کوچک، تعداد زیادی موتورسیکلت و خودرو تویوتا هم درست کنار چادرها پارک شده‌اند. وسایلی که همه ماحاصل غارت و کشتار مردم سوریه است. سری به علامت تأسف برای خود تکان می‌دهد و سرعت قدم‌هایش را بیشتر می‌کند. دستگاه پخش و هندزفری را بار دیگر میان لباس خود مخفی می‌کند، بالاخره به پایگاه می‌رسد؛ نگاهش روی چادر خودش ثابت می‌ماند. همان‌طور که فکرش را می‌کرد صاحبه سریع کار خود را شروع کرده بود، جلو می‌رود و پرده را کنار می‌زند. اثری از زن و دستبند بسته شده به دستش نمی‌بیند.
توصیفات عالی بود، توصیف کردن خورشید، اشاره به نفرت و علایق آنا همه و همه عالی بود.
و استفاده بی‌مورد از نقطه و ویرگول به چشم نمی‌خورد.
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
May
1,207
1,550
148
آزا?ی
وضعیت پروفایل
رها شو.
?️نقد پارت هفتم?️
آن زن هم درست مثل چند صد زن دیگر به دست مسلسل‌چی افتاده است و این موضوع اصلاً برای آنا اهمیتی ندارد. روی صندلی که چند ساعت قبل زن روی آن نشسته بود می‌نشیند و دستش را زیر چانه می‌زند. نفسی تازه می‌کند و به فکر فرو می‌رود.

افکاری مشوش و ناآرام که ذهنش را سیاه می‌کند. فکرش کشیده می‌شود سمت انگلستان و دوستان صمیمی‌اش. رزی موفرفری که همیشه لباس‌های پفی می‌پوشید و خو*ردن پاپ کرن‌های عمو اسمیت را به همه پیشنهاد می‌داد و آگاتای فیلم‌باز که با آن دستانش جان چند حیوان را نجات داده بود. پوزخندی می‌زند. آن‌ها دیگر مهم نیستند.

با خود می‌اندیشد ″ خودت رو گول نزن آنا! توی این دنیای درندشت هیچ کس تو رو نمی‌خواد و واقعیِ واقعی دوستت نداره! حتی خودِ خودت! هیچکی... نگاهت روی لبخند های مصنوعی اطرافیانت نباشه. هیچکی اون‌(نیم‌فاصله)طور که وانمود می‌کنه نیست آنا. مگه این دوستایی که تموم بچگیت سنگ‌شون رو به سی*نه می‌زدی کمکت کردن؟ مگه وقتی با دستای پینه بسته و لباس های پاره شده برگشتی و در خونشون رو زدی بهت کمک کردن؟ نه! اون‌ها فقط ادعای دوستی می‌کردن وگرنه اون(نیم‌فاصله)طور در خونه‌شون رو روی تو نمی‌بستن و تو رو تنها و بی‌خانمان میان چند متر برف زمستونی و سوز و سرمای شب ول نمی‌کردن تا بمیری! بفهم!″


از جا می‌جهد و کلت کمری‌اش را با نوک انگشتان لم*س می‌کند. با شنیدن صدای عقابی از دوردست، لبخندی روی لبانش می‌نشیند. درست همان چیزی که الان نیاز داشت! صدا خفه‌کن را روی تفنگ نصب می‌کند و چند متر از پایگاه فاصله می‌گیرد.

عقاب بیچاره خود طعمه‌ای یافته و در آسمان دایره‌وار به دور آن پرواز می‌کند. خشاب را جا می‌اندازد و ضامن را می‌کشد. انگشتش روی ماشه می‌نشیند و تن در حال پرواز عقاب هدف می‌شود. انگشت را محکم روی ماشه می‌فشارد اما نیرویی به عقب هلش می‌دهد.

سرش گیج می‌رود. کف دستش را روی شن‌ریزه‌ها می‌کشد و به دود بلند شده از لوله تفنگ نگاه می‌کند. با شنیدن صدای گوشخراش عقاب و دور شدن‌اش دندان روی دندان می‌ساید.
- چرا نذاشتی بزنمش!
ساره با چهره‌ای نگران و ترسیده سعی می‌کند خواهرش را آرام کند. کنارش روی زمین می‌نشیند و زیر بغلش را می‌گیرد اما پس زده می‌شود. زبانش را روی لبانش می‌کشد. با زبان اشاره می‌گوید″ نباید... حیوان بیچاره رو بکشی! ″
آنا پوزخندی می‌زند و از جای برمی‌خیزد. تصمیم می‌گیرد برای رهایی از خشم از خواهرش دور شود. کلت را بار دیگر زیر لباس مخفی می‌کند و به سمت دبه آب کنار چادرش قدم برمی‌دارد. وضو گرفته و به نماز می‌ایستد.
وقت بخیر، توصیف چهره در این پارت نسبتاً خوب بود اما بازهم توصیف مکان زیاد به چشم نمی‌خورد.
کشمکش میان ساره و آنا به طور تقریبی مطلوب بود اما اگر بیشتر روش کار می‌کردید بهتر می‌شد.
چند ایراد نگارشی مثل نیم فاصله به چشمم خورد که ذکر کردم.
موفق باشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
May
1,207
1,550
148
آزا?ی
وضعیت پروفایل
رها شو.
?️نقد پارت هشتم?️
حمد و سوره و رکوع و سجودش را با فکری مشوش به جا می‌آورد. رکعت‌های بعدی را هم دست و پاشکسته می‌خواند. تشهد می‌خواند و سلام می‌دهد. کف دستانش را روی زانوهایش می‌کوبد و چادر مشکی‌اش را جمع می‌کند. به خاطر این که روی خاک نماز می‌خواند کفش‌هایش را در آورده و پارچه چادرش خاکی شده است. اهمیتی نمی‌دهد و نماز بعدی را هم درست مانند نماز اول به جا می‌آورد.

هنوز فکرش درگیر عقابی است که از چنگالش گریخته و او را در شکار، ناکام گذاشته است. دندان روی دندان می‌ساید و دستانش را مشت می‌کند. از جایش برمی‌خیزد و تکه سنگی که به عنوان مهر زیر پیشانی گذاشته بود، همان جا رها می‌کند. پوتین‌هایش را پوشیده و بندها را دور ساق پا جمع و فرو می‌کند. با شنیدن صدای جیغِ زنی، ک*مر راست می‌کند. روبند مشکی رنگ را روی صورتش می‌اندازد و دستانش را زیر چادر و داخل جیب شلوار، فرو می‌کند.

قدم‌زنان به سمت منشأ صدا حرکت می‌کند. هوا بسیار گرم است و بدنش عرق کرده است. نگاهش روی تخته سنگ روبرویش ثابت می‌ماند. تخته سنگی که هیچ تفاوتی با تخته سنگ‌های دیگر این کویر درندشت نداشت اما رازی را در سی*نه حفظ می‌کرد. جلو می‌رود و با احتیاط تخته سنگ را کمی به سمت چپ هل می‌دهد. سنگ که جا به جا می‌شود زیرچشمی پایگاه را از نظر می‌گذراند. اندکی از ظهر گذشته و آفتاب غوغا می‌کند. کسی در محوطه دیده نمی‌شود.

نفسی عمیق می‌کشد و دو زانو روی زمین می‌نشیند. خاک‌های زیر سنگ را کنار می‌زند و دریچه فلزی را پیدا می‌کند. دستگیره‌اش را میان دست گرفته و به آرامی به سمت بالا می‌کشد. در فلزی با صدای قیژ مانندی باز می‌شود و آنا بعد جمع کردن چادر با یک دست، نگاهش را به پایین می‌دوزد. تاریک و دهشتناک! (وحشتناک) چند ماه قبل بود که بالاخره این‌جا را پیدا کرده بود.

برمی‌گردد و پایش را روی اولین پله نردبان آهنی چسبیده شده به دیوار می‌گذارد و پله‌ی دوم. پله‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذارد و بالاخره پایش به زمین می‌چسبد. تونلی تنگ و نمور پیش رویش می‌‌بیند که جز سیاهی رنگی ندارد. آرام آرام قدم برمی‌دارد و تونل را پست سر می‌گذارد. برایش تعجب‌آور است که این وقت ظهر چگونه زیر زمین چون یخچال‌های طبیعی سرد است؟

بی حس به راهش ادامه می‌دهد. باریکه نوری را جلوی پایش مشاهده می‌کند. این‌جا همان جایی است که بار قبل توانسته بود طی کند و آمدن صاحبه مانع ادامه راهش شده بود. نفسی تازه می‌کند و قدم‌هایش را سریع‌تر برمی‌دارد. هر طور که میشد، باید از راز این سیاه چاله زمینی سر درمی‌آورد.
توصیفات عالی بود، ایراد نگارشی به چشم نمی‌خورد به غیر از اشتباه تایپی که ذکر کردم.
موفق باشید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا