تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نقد همراه نقد همراه رمان مفیستوفل | منتقد KAFKA

  • شروع کننده موضوع شکارچی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 1,177
  • پاسخ ها 25
وضعیت
موضوع بسته شده است.
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
1,207
1,550
148
آزا?ی
وضعیت پروفایل
رها شو.
?️نقد 10 پارت دوم?️
با اخم پیش می‌رود اما به ناگاه از حرکت می‌ایستد. چیزی لزج روی پاهایش کشیده می‌شود. نگاهش را به پایین سر می‌دهد. تشخیص چیزی در این تاریکی سخت است اما با کمی دقت درمیابد که ماری افعی از روی پاهایش در حال گذر است. ذره‌ای ترس ندارد. با صورتی خنثی سرجایش می‌ایستد تا مار راهش را گرفته و برود اما نمی‌رود. مار باز می‌گردد و کمرش را راست می‌کند. دندان‌های نیش بلندش را که زهر از آن می‌چکد به نمایش می‌گذارد و با نگاهی براق شده آنا را از نظر می‌گذراند. آنا اما به جای ترس پوزخندی بر ل*ب می‌راند.

قبل حمله مار اوست که حمله ور می‌شود و گردن مار را از پشت میان دستانش می‌گیرد. پاپا به او یاد داده بود در این شرایط چه کاری انجام دهد. مار سرش را برمی‌گرداند تا دندان‌های نیش زهرآگینش را درون پوست دست زن فرو کند اما با فرو رفتن چیزی سخت داخل دهانش می‌خشکد. آنا تکه سنگ نسبتاً بزرگی را از روی زمین چنگ زده و داخل دهان مار هل داده بود.

دو طرف فک مار را با دو دست می‌گیرد و شروع به کشیدن می‌کند. مار بیچاره پیوسته تنش را برای فرار از مرگ تکان می‌دهد اما با در رفتن فک و جاری شدن خون از لبه‌هایش، جان می‌دهد.
بی هیچ حسی، پیکر بی جان مار را کناری می‌اندازد و به راهش ادامه می‌دهد. دیدن تارهای عنکبوت انبوه توی ذوق می‌زند.

هرچه که جلوتر می‌رود تونل تنگ‌تر و تاریک‌تر می‌شود و او به خود لعنت می‌فرستد که چرا حداقل قوطی کبریتی با خود نیاورده است. در همین افکار غرق است که با شنیدن صدای ضعیف صاحبه گوش‌هایش تیز می‌شوند. همین نزدیکی‌ها بودند! سرعت قدم‌هایش را بیشتر می‌کند و چادر روی زمین کشیده می‌شود. با رسیدن به دری فلزی از حرکت باز می‌ایستد. دری زنگار بسته که محفظه‌ای در بالای آن برای دیدن آن طرف در، قرار گرفته بود، درست مانند چشمی درهای آپارتمانی. درپوش محفظه را به آرامی بر می‌دارد و بالا می‌کشد.

با تیزبینی، صاحبه و زن را داخل اتاق مخفی زیر پایگاه می‌نگرد. زن به صندلی بسته شده و دستانش از پشت با طناب به هم گره خورده است. ظاهرش زمین تا آسمان با چند ساعت پیش فرق کرده است. صورتش برآشفته و موهای مجعدش از زیر مقنعه بیرون زده. چادرش از سرش روی زمین افتاده و آثار سوختگی روی سر و بدنش مشاهده می‌شود. چشمانش را ریز می‌کند و حرکات صاحبه را تک به تک زیر نظر می‌گیرد.
صاحبه در حالی که خاکستری نگاهش به سرخی گراییده دستان زن را می‌گیرد و آستین سورمه‌ای رنگ لباس زن را بالا می‌زند. چادر و شال خود را در می‌آورد و روی صندلی مقابل او می‌نشیند. گوشواره‌های حلقه‌ای بلندش اولین چیزی است که به چشم می‌آید. گوشواره‌هایی با طرح گل رز که به زیبایی روی آن نقش بسته است. گوشواره‌هایی که این‌جا معروف است به ″ گوشواره‌های باروتی ″.

معمولاً به سرکردگان داعش داده میشد و صاحبه هم همین سال پیش، آن را دریافت کرده بود. ناخن شصتش را داخل دهانش فرو می‌برد و پر صدا می‌جود. کش موهایش را باز می‌کند و تره‌ای از موهای لختش را دور دستانش می‌پیچد.
- می‌دونی دختر... منم یه روزی مثل تو بودم. فکر می‌کردم که با زبان خوش میشه مردم رو با هم صلح داد و یه دنیای متحد برای مسلمان‌ها درست کرد اما نمیشد. با تموم تلاش‌هام هیچ وقت نشد. تا این‌ که راه رستگاری رو پیدا کردم و داخلش قدم برداشتم. الان خیلی خوش‌حالم از انتخاب‌ام و هیچ پشیمانی ندارم. اما تو چی؟ چطور به خودت جرئت دادی بیای توی قلمرو من و رستگاری رو ازشون بگیری؟ هان؟ کی فرستاده تو رو؟

زن اما بدون هیچ ترسی داخل چشمان به خون نشسته او خیره می‌شود و روی زمین تف می‌اندازد.
- تف به راه رستگاری که ازش دم می‌زنی! این راه رستگاریه؟ که هر چی بیشتر جون مردم بی‌گناه رو بگیری و خانواده‌ها رو آواره بیابون بکنی بیشتر به بهشت نزدیک میشی... خاک بر سر ساده لوح‌تون که هر چی توی سرتون انداختن با جون و دل قبول کردین. الان هم من حرفی ندارم. می‌تونی همین جا من رو بکشی، مطمعن باش هیچ اطلاعاتی نمی‌تونی از من در بیاری.

این را می‌گوید و به پشتی صندلی تکیه می‌دهد و با تمسخر صاحبه را از نظر می‌گذراند. صاحبه اما لبخندی مهمان لبانش می‌کند. به آرامی برمی‌خیزد و به سمت گاز کوچک گوشه اتاقک سیمانی پیش می‌رود. قابلمه آب در حال جوش را با پارچه‌ای ضخیم برمی‌دارد و به سمت زن قدم برمی‌دارد.
- ما هم راه‌های خاص خودمون رو برای به حرف آوردن جاسوس‌ها داریم.
این را می‌گوید و قابلمه بزرگ را با یک حرکت روی سر و صورت زن خالی می‌کند.

صدای شیون و زجه‌های جانگداز زن به هوا می‌رود. دقایقی بعد اوست که پی در پی ناله می‌کند. تمام صورت و تنش سوخته و قرمز و ملتهب گشته‌. چشمانش را نمی‌تواند باز کند گویی با چسبی قوی پلک‌هایش را به هم چسبانده باشند. جیغ می‌کشد و از حال می‌رود.

صاحبه اما با لذ*ت روی صندلی می‌نشیند و زجر کشیدن زن بیچاره را به تماشا می‌نشیند. در آخر با دیدن از حال رفتن زن با بی حوصلگی پوفی می‌کشد و از جای برمی‌خیزد. انگشت اشاره‌اش را درون دهانش فرو برده و شروع به جویدن ناخن‌هایش می‌کند.

این عادت جویدن ناخن را از وقتی که او را شناختم با خود به همراه داشت. گویی با این کار ذهن مشوش خود را آرام می‌کرد. انگشتش را از دهانش بیرون می‌کشد و پارچ آبی را به دست می‌گیرد. قالب یخی بزرگ از درون یخ‌دان بیرون می‌کشد و داخل پارچ بزرگ پر از آب قرار می‌دهد. چند باری پارچ را تکان می‌دهد و بعد مطمعن شدن سرد شدن آب، به سمت زن قدم برمی‌دارد.

بدن زن در همین زمان اندک پر از تاول‌های کوچک و بزرگ شده که ظاهرش را برآشفته است. نفس‌های تندش نشان‌دهنده درد بدی است که متحمل شده است. صاحبه نوک انگشتان دست راستش را به آرامی روی صورت سرخ زن می‌کشد و قهقهه سر می‌دهد. دستش را پس می‌کشد و با یک حرکت پارچ آب یخ را روی تن آن زن خالی می‌کند. به واقع صاحبه یک روانی به تمام معنا بود!

تن زن به خود می‌لرزد و چشمانش باز می‌شوند. با پلک‌های پف کرده و سیاه شده به سختی زن دیوانه روبه رویش را از نظر می‌گذراند که چگونه با لذ*ت به زجر کشیدنش می‌نگرد!

زخم های تنش شروع به سوزش می‌کنند و جان از او می‌ستانند‌. قطره اشکی از گوشه چشمانش روی گونه‌های برافروخته‌اش جاری می‌شود و بر شدت سوزش تنش می‌افزاید.
با خود می‌اندیشد:
″ اما همیشه سوختن و خاکستر شدن برای تن نیست... گاهی حتی دیدن یه آدم گمراه که از روی بی‌خبری و لج و لجبازی کار اشتباه خودش رو تکرار می‌کنه و وقتی بهش هشدار میدی میگه به تو چه؟ قلبت رو به آتش می‌کشه... این وضعیت الان منه! الان که یه گمراه شست و شو مغزی شده جلوم نشسته و به احمق بودنم لبخند می‌زنه. دارم می‌سوزم... دارم از ریشه می‌سوزم و خاکستر میشم. این که نمی‌تونم هیچ کاری بکنم جز زجه زدن آزارم میده... ″
چشمان زن پر می‌شود و طنین هق هق‌اش سکوت فضای اتاق سیمان خورده را به بازی می‌گیرد.

صاحبه اما روی صورتش خم می‌شود و با چشمان ریز شده ل*ب می‌زند.
- خب... دوباره تکرار می‌کنیم. کی تو رو فرستاده بینمون جاسوسی؟
لبان کبود شده‌اش را محکم به هم می‌فشارد و سرش را پایین می‌اندازد.
- هیچی... نمی‌دونم.
لبانش به پوزخندی کش می‌آید و با تفریح زن را از نظر می‌گذراند. روی صندلی آهنی می‌نشیند و به پشتی آن تکیه می‌دهد.
- انگار هنوز تنت می‌خاره دخترجون!
پایش را روی پای دیگرش می‌اندازد و چشمانش را ریز می‌کند.
- بزار یه چیزی رو اول کاری بهت بگم، من حرفم رو دوبار تکرار نمی‌کنم! به نفع خودته حرف بزنی تا سریع و بی‌‌ سر و صدا بمیری... .
صدای کشیده شدن دندان‌های زن روی هم در اتاق پیچیده می‌شود. همزمان آنا دستش را بالا آورده و محل خارش بینی‌اش را می‌خاراند و بار دیگر نگاهش را به مهلکه پیش رو می‌دهد.
صاحبه خاکستری چشمانش را به سقف می‌دوزد و از جای برمی‌خیزد. دستانش را در هم قلاب کرده و چند دور به گرد صندلی زن قدم می‌زند. در آخر پشت سر او قرار گرفته کلت‌اش را از داخل لباس‌اش بیرون می‌کشد.
صداخفه‌کن را سر لوله تفنگ مجهز کرده و چند ثانیه بعد صدای ضعیف شده شلیک گلوله، سکوت تونل را در هم می‌شکند.
با پیچیدن صدای جیغ بلند زن، آنا روبند مزاحم را کنار زده و زن را که خون از ران پاهایش روان شده، از نظر می‌گذراند.
بی هیچ حسی پوزخندی می‌زند و نگاهش را به عکس العملی بعدی صاحبه می‌دهد. صاحبه‌ای که گلوله بعدی را به سوی ران پای دیگر زن روانه می‌کند و می‌خندد. گلوله سوم روی شانه سالم زن فرود می‌آید. بدن زن به لرزه افتاده و جانی برایش باقی نمانده است. گلوله بعدی نوش جایی می‌شود که چندین ساعت پیش گلوله قبلی از آن بیرون کشیده شده بود. زن با ته مانده جانش ل*ب می‌زند:
- تموم...مِش... ک...!
هنوز جمله‌اش کامل ادا نشده که با شلیک بعدی، کالبد بی‌جانش در آغو*ش بی‌مهر و سرد صندلی، رها می‌شود.
قطرات خون از محل برخورد گلوله با جمجمه چون چشمه سر برآورده، از روی شقیقه‌ها گذر کرده و بعد از زیرپا نهادن گونه، قطره قطره روی زمین ریخته می‌شوند.

لبخندی مرموز روی لبان صاحبه خودنمایی می‌کند. در مخفی دیگری را با کشیدن انگشت اشاره روی تخته سنگی می‌گشاید. جسد بی‌جان زن را همراه با صندلی به کناره‌ی در رسانده و داخل تونل دیگر هل می‌دهد. بعد از بی‌سیم زدن، در را به همان شکل اول برمی‌گرداند و دستان خون‌آلود خود را با آب داخل دبه، شست و شو می‌دهد.

صاحبه اما پایش را به آرامی روی زمین می‌کشد تا گزگز شدن‌اش رفع و به حالت سابق بازگردد. همزمان روبند مشکی‌اش را بار دیگر روی صورتش می‌اندازد. در حالی که به سمت در ورودی راه کج می‌کند چادرش را به سمت بالا چنگ می‌زند. سکوت آزاردهنده تونل برای اویی که همواره در کانون انفجار و سر و صدا قرار داشت، آزاردهنده بود. خیلی آزار دهنده!
سکوتی که ناخودآگاه پیشانی‌اش را به اخمی عظیم چین می‌داد. با احساس باز شدن در اتاق شکنجه، اندکی مکث کرد و سرش را برگرداند. درست حدس زده بود. صاحبه قصد خروج از آن شکنجه‌گاه را داشت و آنا درست وسط تونل ایستاده بود!
به سرعت خم می‌شود، پوتین‌ها را از پا می‌کشد و میان انگشتان تنومندش گیر می‌اندازد. بدنش را بالا کشیده، روی سر انگشتان پا بلند می‌شود. این تنها راه فرار او بدون ایجاد سر و صدا بود. قدم‌هایش را بلند و بی‌صدا برمی‌دارد. قدم‌هایی که رفته رفته شبیه به دویِ صد متر یک دونده می‌شود. دوان دوان خود را به نردبان می‌رساند. چادرش را دور کمرش گره زده، پایش را روی پله‌های زنگار بسته آهنی چفت می‌کند و خود را بالا می‌کشد. دریچه آهنی را به آرامی به سمت بالا هل داده و از آن خارج می‌شود.

دریچه را به آرامی می‌بندد و تخته سنگ را غلتانده و به جای اصلی‌اش باز می‌گرداند. نفس نفس می‌زند اما برایش اهمیتی ندارد! باید هرچه سریع‌تر به چادر خود بازگردد. دوان دوان به سمت چادر خود پیش می‌رود و همزمان اطراف را از نظر می‌گذراند تا دردسری برایش به وجود نیاید. بالاخره به چادر رسیده، پرده‌ها را کنار می‌زند و داخل می‌شود. اثری از ساره نمی‌بیند و همین لبش را اندکی به دو طرف کش می‌دهد. با تنی خسته و دردمند روی صندلی آهنین وسط چادر ولو می‌شود و گره چادر را باز می‌کند.

چند دقیقه بعد، از جا بلند می‌شود و از طریق دبه آب صورتش را شست و شو می‌دهد. گویی همین چند قطره تمام خستگی تنش را پاک کرده است. چادر را داخل تشت‌ می‌اندازد تا سر فرصت آثار تونل و خاک‌ریزه‌ها را از روی آن پاک کند. چادری دیگر از داخل کمد زوار در رفته بیرون کشیده و سر می‌کند.

با لرزیدن ناگهانی زمین زیر پایش، تیرک‌های‌آهنین چادر خم شده و سرِ بی‌پناه آنا را هدف می‌گیرند. شدت برخورد آن قدر زیاد است که آنا را پخش زمین می‌کند. گوش‌هایش سوت می‌کشد و سنگینی تیرک‌های فلزی را روی تن رنجورش احساس می‌کند.

با احساس جاری شدن مایع گرمی روی شقیقه‌هایش دستش را بالا می‌آورد و آرام روی محل خون‌ریزی می‌کشد. به آنی دستانش به سرخی می‌گراید و تنش سست می‌شود؛ گویی شدت خونریزی خیلی زیاد است که چشمانش نیز سیاهی می‌رود.
صدای تیراندازی‌های پیاپی خارج از چادر، گوش‌هایش را می‌خراشد. چند دقیقه صبر می‌کند تا سوت‌کشیدن گوش‌هایش اندکی آرام شود و به هر جان کندنی که هست تیرک‌های فلزی را از روی تنش کنار می‌زند. آخرین تیرک که از قضا بزرگ‌ترین‌شان هم هست روی پای راست آنا سقوط کرده و هر کاری می‌کند نمی‌تواند آن را از روی تن خود کنار بزند. هنوز صدای تیراندازی‌ها و فریادهای گوش‌خراش به گوش می‌رسد. با خستگی در حالی که روی زمین سرد نشسته چشم می‌بندد، دستانش را ستون بدنش می‌کند و ذهنش را در جست‌وجوی راه‌حلی می‌کاود.
صدای ضعیف قدم‌هایی را می‌شنود. با کنار رفتن سنگینی تیرک چشم باز می‌کند. ابرو بالا می‌اندازد و ناباورانه ساره را می‌نگرد که نفس نفس زنان به او خیره شده است. کنار زدن این تیرک به قول قدیمی‌ها جُر و عرضه بسیاری می‌طلبید و این حجم زور از سارای نحیف بعید بود! سارایی که در طول عمرش جز ملاقه و نخ و سوزن چیزی به دست نداشت.
دست از افکار بی‌ربط خود می‌کشد و با کمک ساره کوچک‌اندام روی پا می‌ایستد. دستان ساره برای گرفتن زیر بغلش پیش می‌آید که میان راه پس زده می‌شود. اصلاً دوست ندارد محتاج و نیازمند کسی باشد فرقی نمی‌کند آن طرف ساره باشد یا هر کس دیگر!
تلو تلوخوران و بی‌توجه به چشمان‌ نگران ساره، پرده‌های پاره مزاحم را پس می‌زند و از چادر وا رفته خارج می‌شود. با دیدن صحنه مقابل خشک‌اش می‌زند. چطور ممکن است؟ نیروهای دشمن وارد مخفیگاه شده‌اند و جنگل گلوله و خمپاره در میدان نبرد روییده است. به آنی سرش گیج رفته و با زانوان خمیده روی خاک فرود می‌آید. دستانش روی شن‌ریزها چنگ می‌شود و گره شل شده دستمال قرمزرنگش باز شده و روی زمین می‌افتد. دستمال را چنگ زده و با آن زخم سرش را می‌بندد و گره کور می‌زند. در همین لحظه با نشستن خمپاره‌ای درست در چند متری‌اش به سمت عقب پرتاب می‌شود.
ساره جیغ خفه‌ای می‌کشد و جلو می‌آید. زیر ب*غل خواهرک غُدش را می‌گیرد و از روی زمین بلند می‌کند. به پس‌زدن‌های همیشگی آنا عادت کرده بود اما این‌ بار را کوتاه نمی‌آمد!
آنا همین‌طور که سعی در دور کردن ساره از خود دارد متوجه سوزش شدید گونه راستش می‌شود.
با بهت به ساره‌ای که از عصبانیت به نفس نفس افتاده خیره می‌شود. این همان ساره بی زبانی بود که از همه چیز ترسان و هراسان بود؟ امروز چه چیزهای جدیدی از این دخترک می‌دید! ساره با زبان اشاره می‌گوید:
-زودباش به خودت بیا آنا!

-تو... تو دست روم بلند کردی؟
- آره، به خودت بیا آنا. این‌جا دیگه جای موندن نیست باید سریع فرار کنیم!
بد هم نمی‌گفت. با تنی کرخت از جای برمی‌خیزد.
دستانش را به دو طرف می‌گشاید و قبل این‌که ساره متوجه هدف او شود کلت کمری‌اش را بیرون می‌کشد و به سمت میدان جنگ پاتند‌ می‌کند. به صدای هین خفه‌‌ی‌ ساره هم توجهی نمی‌کند. هر قدم که نزدیک‌تر می‌شود صدای تیر و تفنگ‌ و عربده‌های دو طرف بیشتر و بیشتر می‌شود. نیم نگاهی به سربازان دشمن می‌اندازد. مردانی سینه ستبر کرده و قوی هیکل با لباسی جنگی و کلاه‌‌خودهای محکم سبز رنگ که پارچه‌هایی باریک روی پیشانی با نوشته های یا علی و یا زینب بسته‌اند.
پوزخندی بر ل*ب می‌نشاند. هر نفر که جلو می‌آید با یک تیر به مغز او را از پای در می‌آورد. ترسی از مرگ ندارد. این راهی است که سال‌ها پیش در پیش گرفته بود و باید بر آن پایبند می‌ماند. گوش‌هایش صوت می‌کشید و هنوز سرگیجه قبل را داشت. قدم‌هایش را سرعت می‌بخشد و به مسلسل نقره‌ای رنگ صاحبه می‌رسد. مسلسلی که فقط مخصوص او بود و حال این روشن نبودنش شک برانگیز بود!
دستش را به آهن سرد مسلسل گیر می‌اندازد و خود را بالا می‌کشد. با دیدن جسم نیمه جانِ صاحبه کف آن، ابروی بالا می‌اندازد. چند تیر درست به قفسه سی*نه‌اش خورده بود و او را به جان دادن انداخته بود. صاحبه با انگشت از او می‌خواهد جلو بیاید تا چیزی را در گوشش زمزمه کند.

آنا گوش جلو می‌برد و منتظر می‌ماند. صدای زمخت و خش‌دار صاحبه در گوش‌هایش طنین‌انداز می‌شود. صدایی که حال انگار از ته چاه بیرون می‌آید.
- آنا... بچه‌هام رو پیدا کن. از دست پدرشون نجات بده آنا.
این را می‌گوید و تکه عکسی از جیب‌اش بیرون می‌کشد. در عکس صاحبه و مردی خوش‌سیما با صورتی برنزه همراه با دو دختر کوچک موطلایی ایستاده‌اند.
- چرا من باید این کار رو برات بکنم صاحبه؟ چی به من میرسه؟
دست صاحبه به سختی بالا می‌آید و روی گوشواره‌های باروتین‌اش می‌نشیند.
- این‌ها... .
آنا حالتی متفکر به خود می‌گیرد. پیشنهاد بدی هم نبود. در آخر هم اگر از پس کودکان برنمی‌آمد به پدرشان برمی‌گرداند. صاحبه که آن زمان کاری نمی‌تواند انجام دهد.
- نمی‌ترسی که گوشواره‌ها رو ببرم و بچه‌هات رو نجات ندم؟
با آرامشی خاص چشم می‌بندد و ناله سر می‌دهد.
- مطمئنم. چون می‌دونم ایمان تو توی این پادگان از همه بیشتره. قول چیزی رو بدی انجام میدی.
پوزخندی می‌زند و با تمسخر می‌گوید:
- چه خوب من رو شناختی صاحبه.
لبخندی کمرنگ بر لبان‌ زن در حال جان دادن می‌نشیند. با جملاتی مقطع جواب می‌دهد.
- بهشون بگو مادرشون قهرمانی بزرگ بوده که برای دفاع از حق به شهادت رسیده... می‌دونم که اگه توسط تو بزرگ بشن جهادگرانی با ایمان‌تر از من خواهند شد... ممنونم آنا، حلالم کن... .
چشمان صاحبه برای همیشه بسته می‌شوند و کالبد بی‌جانش شروع به سرد شدن می‌کند. بعد حوالی کردن گلوله‌ای به تن مردی که زیاد نزدیک شده برمی‌خیزد. گوشواره‌های صاحبه را از گوش می‌کشد و به گوش خود می‌اندازد. تکه عکس کهنه خانوادگی را هم از دستان سرد صاحبه بیرون می‌کشد و داخل جیب‌اش می‌اندازد.
پشت مسلسل می‌نشیند و آن را به کار می‌اندازد. بوی خون توی ذوق‌اش می‌زند. شروع می‌کند به رگبار بستن نیروهای دشمن که چون مور و ملخ پیش می‌آیند. قدرت مسلسل آن قدر زیاد است که چند بار به عقب پرت می‌شود و تن زخمی‌اش را به درد می‌آورد اما بالاخره قلق‌اش دستش می‌آید. با لذ*ت قهقهه‌ای می‌زند و گلوله‌ها را شلیک می‌کند.

پلک‌هایش را تا جایی که می‌تواند باز می‌کند و قهقهه‌کشان به آدمک‌هایی می‌نگرد که غرق در خون می‌شوند. این اگر جنون نبود پس چه بود؟ صدای ناله‌های ناشی از دردشان گوشش را نوازش می‌کند. چند نفری با دست و پای قطع شده روی زمین فتاده و اشهد خود را بر زبان جاری می‌کنند. جوی خون است که روی خاک‌های گرم سوریه به راه افتاده است! گویی اجساد به زندگان پوزخند می‌زنند و فناپذیری انسان را یادآور می‌شوند. نگاهش ناگاه روی مردی بلند قامت و سی*نه‌ستبر کرده روبه‌رویش که با فاصله بسیار از مسلسل ایستاده بود می‌نشیند. همین نگاه کوچک برای فهماندن این‌ که مرد آرپیچی‌زن است به او کافی بود. ثانیه‌ها چون سکه‌های قدیمی در قلک گذشته ریخته می‌شدند و زمان را برای فرار از آنا می‌گرفتند.
گویی او نیز همین جا می‌مرد و هیچ گاه کودکان صاحبه را نمی‌دید؛ چه برسد به این‌که سرپرستی آنان را بر عهده گیرد!
با لبخند لحظات پایانی عمرش را به نظاره می‌نشیند. بوی خون، صدای گوش‌خراش شلیک گلوله و خمپاره، گرد و غبار به پا خواسته از دل کویر، امروز چه صحنه دل‌انگیزی برای مردن فراهم آورده بودند! پلک‌هایش همزمان با شلیک آر‌پیچی بسته می‌شوند، اما در لحظه آخر کتفش توسط کسی کشیده می‌شود و پلک‌هایش برای ثانیه‌ای باز می‌ماند.
شدت انفجار مسلسل آن قدر زیاد است که چندین متر او را روی زمین پرتاب می‌کند.
دقایق به سرعت سپری می‌شوند و او بالاخره از روی زمین بلند می‌شود. نگاهش روی مسلسل در حال سوختن خیره می‌ماند. دستانش مشت می‌شوند و عربده‌ای جان‌سوز سرمی‌دهد. حقش نبود! حقش این نبود! تصویر چند دقیقه پیش در ذهنش جان می‌گیرد. ساره، خواهرک نوجوانش او را نجات داده بود و خود حال رفته بود. طوری رفته بود که انگار هیچ وقت ساره‌ای وجود نداشته باشد. ساره حال مرده است!
زخم سرش خون‌ریزی را از سر می‌گیرد و کو دستِ نگران خواهر که گره بزند دستمال را؟ کجاست آن تن نحیف و لرزان؟ عربده آخر را با تمام توان باقی مانده‌‌اش جاری می‌کند.
- ساره!
چشمانش سیاهی می‌رود و پخش زمین می‌شود. آخر چرا؟ ظلمات جهان به چشمان‌اش رسوخ می‌کند و او را به قعر بی‌خبری فرو می‌برد. سایه چند تن روی تنش خودنمایی می‌کند و او را با خود می‌برند.
چشم که می‌گشاید خود را داخل اتاقی قدیمی با دیوارهای ترک خورده و نم‌دار می‌یابد. سرش درد می‌کند و تخت آهنی کمرش را به درد آورده است. نگاهش روی چهره فرتوت و چروکیده پیرمردی خیره می‌ماند که به پنجره تکیه زده، سیگار دود می‌کند و او رامی‌نگرد.

-بیدار شدی آنا.
-عمو جاسم... من این‌جا چیکار می‌کنم؟
-نجاتت دادیم. سه روزه بی‌هوش روی این تخت افتادی و به هوش نیومدی.
-سا... ساره چیشد؟
پک عمیقی به سیگارش می‌زند و جواب می‌دهد.
- پیداش نکردیم. از اون پادگان فقط تونستم تو رو نجات بدیم آنا. بقیه یا مردن یا دستگیر شدن... .

غمی عمیق کالبدش را چون مور می‌جود و می‌بلعد. آیا می‌توانست این غم عظیم را به دست فراموشی بسپارد؟ زمان همه چیز را حل می‌کرد و دردها را به سیاه‌چال فراموشی هل می‌داد؟ قطعاً نه! زمان هیچ گاه باعث فراموشی دردها نمی‌شود تنها برای مدتی کوتاه غم را از چهره‌هایمان میزداید. این سانحه دردناک هم چیزی نیست که زمان توان رفع و رجوع آن را داشته باشد.

دستانش مشت می‌شوند و تنش را لرزشی خفیف احاطه می‌کند.
پیرمرد سری از تأسف برای دخترک سرگردان تکان می‌دهد و برای راحتی او اتاق را ترک می‌کند. به سختی تن دردمندش را بالا می‌کشد و به حالت نشسته در خود منقبض می‌شود. ناخن‌های‌نسبتاً بلندش را با شدت، روی مچ دست راستش می‌کشد و از اعماق وجود فریاد می‌کشد. صدای گوش‌خراش رعد آسمان، فضای مسکوت اتاق را در هم می‌شکند و دقایقی بعد قطرات باران در سوگ ساره‌ی کوچک خود را به سقف و شیشه‌ی غبار گرفته اتاق می‌کوبند. گویی آنان نیز تاب نبودن دخترک مهربان گردان را ندارند که این چنین دست به نیستی زده‌اند!
صدای فریاد آنا میان غرش دردمند آسمان گم می‌شود. هنجره‌اش شروع به سوزش می‌کند و دهانش را می‌بندد. نگاه سرد شده‌اش را به پنجره می‌دهد و به سختی از روی تخت بلند می‌شود. قدم‌زنان به سمت پنجره به راه می‌افتد. پرده‌های سفید خاک‌خورده را به کناری هل داده و قفل پنجره را می‌گشاید و لنگه‌های آن را به دو طرف هل می‌دهد. قطرات باران شلاق‌وار روی صورتش می‌نشینند و لباس‌هایش را خیس می‌کنند؛ بوی خاک بارانخورده را به مشام می‌کشد.
سه، دو، یک! شمارش معکوس زندگی‌اش به حرکت می‌افتد. پوزخندی مهمان لبان چفت‌شده‌اش می‌کند. انگشتان دستش را روی خاک نشسته روی پنجره که حال رطوبت‌ خاصی را به آغوش کشانده می‌کشد، سرد و تیره. خاک سرد بود، بوی مرگ را می‌داد. چه اندوه‌‌بار که در پایان زیستن‌مان همین خاک، تن سردمان را به آغوش می‌کشید! انگشت‌اش را که حال گل‌آلود شده بود به پیشانی‌اش نزدیک می‌کند و خطی مورب روی آن می‌کشد، خطی دیگر در جهت مخالف خط اول روی پیشانی‌اش ضرب می‌شود.
علامت ضربدری هر چند کج و معوج اما پر از معانی و مفاهیم عمیق برای آنای سکوت‌ کرده، ضربدر زندگی برای او به معنی ساقط کردن کسی از زندگی بود. ضربدری که از کودکی روی هر چیزی میزد آن را از زندگی‌اش محو می‌کرد. کشیدن این علامت منحوس نشان از بیدار شدن آتش خشم و انتقامی ابدی در وجودش را می‌داد.
با شدت یافتن بارش باران، گویی ذهن‌اش به جایی دور پر می‌کشد و جسم‌اش را پشت سر باقی می‌گذارد. خود را تنها در مکانی تاریک و تنگ می‌بیند. دخترک هشت‌ساله‌ای را می‌نگرد که توسط هم کلاسی‌هایش داخل کمد مدرسه محبوس شده و شب را تنها و بی هیچ پشتوانه‌ای داخل مدرسه خالی از هر موجودی سر می‌کند. دختری را می‌بیند که توسط معاون مدرسه نجات داده و به خاطر جرم نکرده تنبیه می‌شود. هیچ کس حرف او را باور نمی‌کند چون همه آنا را دختری خیال پرداز و دیوانه می‌دانند! دختری که هیچ دوستی ندارد و تنهایی‌هایش را با حرف زدن با خود پر می‌کند.
آتش انتقام را در چشم دخترک می‌بیند. آتشی که لبریز می‌شود و همه را به آتش می‌کشد. آنایی را می‌نگرد که همکلاسی‌های عوضی‌اش را داخل کتابخانه مدرسه گرفتار می‌کند و دور از چشم دیگران، مدرسه را به آتش می‌کشد و با لذت به فریادهای گوش‌خراش‌شان در حین جان دادن گوش فرا می‌دهد. هیچ کس نمی‌فهمد که مرگ چند دختر مدرسه‌ای در ماه دسامبر کار آنا است! یادش می‌آید قبل از آتش‌سوزی با مداد شمعی قرمز رنگ روی درِ کتابخانه ضربدر بزرگی کشیده بود و حال باید همه از بیدارشدن شعله‌های انتقام او برای بار دوم می‌ترسیدند!
آنا قطعاً همه را با خود به زیر می‌کشید!

دیوانه‌وار شروع به قهقهه‌ زدن می‌کند. دخترک چه شب عجیبی را میان تلاطم افکارش می‌گذراند. کاخ خاطراتش با قهقهه‌های جنون‌انگیزش درهم می‌شکند و دخترک را به دنیای واقعی برمی‌گرداند؛ تنها او مانده است و کالبد سردش و روحی ترک خورده! حنجره‌اش از فریادهای قبل و قهقهه‌های حال به درد می‌آید و او را ساکت می‌کند.
نگاه مشکی‌اش روی انعکاس تصویر صورتش از آینه مات می‌ماند. انگشت گلی‌اش را آرام روی ل*ب‌های ترک‌خورده‌اش می‌کشد. زبری‌اش حس لامسه‌اش را به جوش می‌آورد. زیر چشمانش گود افتاده است و رنگ پوستش پریده است. آیا این همان آنای همیشگی است؟ قطعاً نه!
آنا امشب در میان خاطرات و سوگ نبود خواهرکش جان داده بود و از او تنها جسمی بی روح مانده است. با پیچیدن دردی شدید در گونه راستش، ناباور به دستش که گز گز می‌کند و ملتهب شده است نگاه می‌کند؛ خودزنی کرده بود؟ سرش گیج می‌رود و روی کاشی‌های ترک خورده و کهنه اتاق سقوط می‌کند.
با احساس فرو رفتن دستی داخل تار و پور موهایش چشم می‌گشاید. به چشمان مهربان آشناترین کس‌اش نگاه می‌کند. بوی خوش عطرش را با تمام وجود به مشام می‌کشد و به حالت نشسته می‌نشیند. خود و ساره را داخل باغی سرسبز و زیبا می‌یابد. نمی‌فهمد کی و چطور اما زمانی به خود می‌آید که ساره را محکم به آغو*ش کشیده و چشمانش را به اشک آلوده کرده است.
-کجا رفتی آخه لعنتی؟
-یعنی باور کنم دلت برام تنگ شده‌؟ اون هم تویی که نسبت به همه چی بی‌خیالی؟
نگاه مات‌شده‌اش را به صورت ساره در حال خنده می‌دهد. حرف زده بود؟ این صدای نازک و کودکانه صدای ساره بود؟
-تو... تو... حرف زدی؟
ساره که حال لباس سپید بلندی بر تن دارد با لبخند جواب می‌دهد.
-آره آبجی! باهات حرف زدم، این صدای منه‌.
چشمانش بیشتر پر می‌شود و ساره را بیشتر به آغو*ش می‌کشد.
-چرا؟ چرا خودت رو فدای من کردی؟ چرا نذاشتی... چرا؟!
ساره خود را از آغوش آنا بیرون می‌کشد و درحالی که خرگوش سفید کوچکی را از روی چمن‌های بلند برمی‌دارد و به آغوش می‌کشد جواب می‌دهد.
-چون نمی‌تونستم بمونم و نباشی! نمی‌تونستم نبودنت رو به چشم ببینم و تحمل کنم. نمی‌تونستم... .
خواست سوال دیگری بپرسد اما گویی نیرویی مانع بیرون آمدن صدا از هنجره‌اش می‌شود. لبانش بی‌وقفه تکان می‌خورند اما صدایی شنیده نمی‌شود. با وزیدن باد شدیدی، اندکی به عقب هل داده می‌شود. نگاه خواهرش رنگ غم می‌گیرد؛ آهسته جلو می‌آید و بو*سه‌ای بر روی گونه‌اش می‌نشاند.
-وقتمون تمومه... خیلی دوست دارم آبجی... مواظب خودت باش!
ناگهان تمام جهان پیرامونش فرو می‌ریزد و ساره چون دودی سیاه‌ رنگ به هوا می‌رود. پلک‌های سنگین‌ شده‌اش را باز می‌کند و نگاهش را به عمو جاسم نگران می‌دهد. با فرو رفتن سر سوزن سرنگ داخل رگ دستش بدنش را منقبض می‌کند؛ همان داروی آرامش بخش همیشگی! پلک‌هایش سنگین می‌شوند و در خوابی بدون رویا فرو می‌رود.

فصل دوم: خونخواهی بی‌ ثمر!

با احساس سردی عمیقی پلک می‌گشاید. نگاهش روی چهره نگران و خواب‌آلود عموجاسم خیره می‌ماند؛ گویی آثار شکستگی ابروی راستش کم رنگ‌‌تر شده است. چهره فرتوت‌اش به زردی می‌زند. این همه نگرانی از سوی این پیرمرد طماع‌ طبیعی بود؟ قطعاً نه!
جاسم وقتی چشمان باز و مردمک مشکی آنا را می‌بیند نفس عمیقی می‌کشد و لبخند محوی بر ل*ب می‌نشاند. اگر بلایی سر این دختر می‌آمد چه جوابی داشت به ابومالک بدهد؟ قطعاً سرش را از تن جدا می‌کرد!
-بالاخره به هوش اومدی خانم دکتر!
چهره‌اش به آنی جمع می‌شود و سعی می‌کند روی تخت بنشیند اما تن دردمندش یاری نمی‌کند. دستش را روی محل زخم می‌کشد و با صدای ضعیف شده اما جدی می‌پرسد:
-چه اتفاقی افتاده؟
-وقتی اومدم داخل اتاق دیدم وسط اتاق افتادی و بدنت لرزش داره، داروی آرامش بخش رو زدم بهت بدنت آروم شد اما فکرت نه؛ دو روزه بیهوش بودی! تب داشتی. اومده بودم پاشویه کنم برات که به هوش اومدی.
با تردید سری به علامت تایید، تکان می‌دهد. از کودکی بلد نبود از کسی تشکر کند.
-تا یادم نرفته پدرت چند بار بهت سر زد ولی بی‌هوش بودی رفت.
لبخندی بر ل*ب می‌نشاند. فکر این که پدرش کارش را به خاطر او ول کرده باشد و به او سر زده باشد احساس خوبی را به درون قلبش سرازیر می‌کند.
-یه چیزی بیار بخورم... گشنمه!
جاسم لبخندی حرصی می‌زند و لبش را می‌گزد. به راستی آن گردان و صاحبه هم نتوانسته بود اخلاق بد و حاکمانه این دختر را عوض کند، سری از تأسف تکان می‌دهد و از اتاق خارج می‌شود.
نگاهش را از در بسته می‌گیرد، به سختی خود را بالا می‌کشد و به حالت نشسته روی تخت جاگیر می‌شود.
پتوی مسافرتی وصله پینه شده را کناری می‌اندازد و نگاهش را به اتاق می‌دهد. همان اتاق کهنه قبل است. لباس‌های قبل را هم بر تن دارد. نسیم گرمی از داخل پنجره نیمه باز وارد اتاق می‌شود. داخل این کویر، همین نسیم هم نوبر بود! هوای دلپذیر و سرد انگلستان کجا و هوای گرم و خشک سوریه کجا!
با تقه‌ای که به در زده می‌شود اخمی عمیق بر پیشانی مهمان می‌کند. عمو جاسم با سینی غذا وارد می‌شود و کنار تخت می‌نشیند.
نگاهش را از نقش و نگارهای زیبای سینی گرفته و به املت نیمه سوخته و نان لواش و لیوان نیمه‌پر آب پرتغال می‌دهد. نه به آن نقش و نگار و نه به این غذای کج و معوج!
-کدوم آدم عاقلی املت رو با آب پرتغال می‌خوره عمو؟
جاسم در ذهنش ادای دخترک گستاخ را درمی‌آورد و هر چه فحش بلد است پشت سر هم قطار می‌کند اما حیف دست و بال‌اش بسته است. با ناراحتی ساختگی جواب می‌دهد.
-شرمنده همین رو داشتیم خانم دکتر... نمی‌دونستم خانم راه به راه حالش بد میشه چیزی بخرم!
آنا بی‌توجه به طعنه آخر کلام جاسم لقمه‌ای می‌گیرد و در دهان می‌گذارد. گشنگی این حرف‌ها را نمی‌شناسد. هر چه هست از هیچ که بهتر است! آرام آرام لقمه را می‌جود و مزه می‌کند، بد نیست. لقمه‌های را پشت سر هم می‌پیچد و می‌خورد. همه املت را غیر قسمت سوخته تمام می‌کند. لیوان آب پرتغال را سر می‌کشد و خدا را شکر می‌کند.

بی‌توجه به چهره مبهوت جاسم، سینی را به سمت پیرمرد شصت ساله هل می‌دهد و با آستین پیرهن مشکی‌اش صورتش را پاک می‌کند. جاسم چهره‌اش را جمع می‌کند و با دُو در حالی که سینی را زیر ب*غل زده، از اتاق می‌گریزد. آنا پوزخندی می‌زند. نهایت کاری که در حال حاضر برای درآوردن حرص این مرد می‌توانست انجام دهد همین بود!
عمو جاسم را مرد بدی نمی‌دید؛ جانش را مدیون همین پیرمرد است اما یادگرفته بود اعتماد نکند. هنوز بعد چند سال شناخت و رفت و آمد با او اعتماد کاملی به او نداشت. با پیچیدن صدای مهیب شکستن شیشه‌ها از جا می‌پرد. نگاهش از روی خرده شیشه‌های پخش شده روی زمین، روی توپ کهنه و خاکین افتاده داخل اتاق می‌نشیند.
با تردید مردمک‌اش روی در و پنجره در گردش است. صدای پچ پچ از بیرون شنیده می‌شود.
دقایقی بعد با داخل آمدن سر پسری به اتاق از پنجره، ابروی بالا می‌اندازد. پسرک که گویی متوجه حضور او نشده سعی می‌کند با ایجاد کمترین صدا وارد اتاق شود. آهسته گام برمی‌دارد و توپ کهنه را زیر ب*غل می‌زند اما وقتی برمی‌گردد تا از پنجره بیرون بپرد نگاهش روی آنای اخمو ثابت می‌شودو با ترس قدمی به عقب برمی‌دارد و سرش را پایین می‌اندازد.
-چیشد حسن؟ توپ رو بردار بیا بیرون تا اون پیرمردِ خرفت نیومده!
به ضرب سرش را بالا می‌گیرد و به دوست وقت نشناس‌اش زیر ل*ب فحش می‌دهد.
-خا... خانم، ببخشید. نمی‌دونستیم داخل اتاق هستین وگرنه بی اجازه نمی‌اومدیم.
-می‌دونی اینکه بی‌اجازه بیاین داخل خونه یه فرد جرمه؛ هان؟! عمو جاسم... .
بلند جاسم را صدا می‌زند. این پسر باید ادب می‌شد!
پسر ده‌ ساله ترسیده به سمت پنجره خیز برمی‌دارد، از اتاق خارج می‌شود و از لوله گاز آویزان می‌شود اما آن قدر استرس دارد که جا پایش سر می‌خورد و فاصله دو سه متری پنجره تا کف خاکین کوچه را سقوط می‌کند.
از درد عربده می‌کشد و پایش را محکم می‌فِشُرَد. دوستانش وحشت زده پیش می‌آیند و زیر دست و پایش را می‌گیرند و بلند می‌کنند و از محل اتفاق می‌گریزند. به حتم این افتادن باعث شکستن ساق پایش شده است.
جاسم سراسیمه وارد اتاق می‌شود و با شیشه‌های شکسته مواجه می‌شود. اخم می‌کند و رو به آنا می‌پرسد.
-چی‌ شده؟
-بچه‌های محله‌تون با توپ زدن شیشه اتاقت رو پایین اوردن.
حرصی ل*ب می‌زند.
-این‌ رو می‌دونم! میگم کی زده؟
پوزخندی می‌زند.
-یه پسره اومد توپ رو ببره، انگار دوستش حسن صداش کرد.
دستانش روی پیرهن قهوه‌ای تیره‌اش چنگ می‌شود. حسن ذلیل مرده! پسر همسایه کوچه بغلی که چند بار باعث شکستن وسایل خانه‌اش شده بود. با اخم از اتاق و خانه‌‌اش خارج می‌شود و به سمت خانه حسن به راه می‌افتد. زندگی داخل محله مردم سوری برای حفظ ظاهر همین مشکلات را هم دارد!

درِ خانه توسط جاسم محکم به هم کوبیده می‌شود. آنا که حال بعد خو*ردن وعده غذایی نه چندان دلچسب اندکی نیرو گرفته با تلاش، از جای برمی‌خیزد و روی پاهایش می‌ایستد. اتاق هیچ فرشی ندارد و موزاییک‌های رنگ و رو رفته به او دهن کجی می‌کنند.
هر چه می‌گردد نشانی از پوتین‌هایش نمی‌‌یابد. به ناچار پاهایش را داخل لنگه‌های دمپایی‌‌ انگشتی مردانه کنار تخت فرو می‌کند.
با انزجار صورتش را جمع می‌کند و به سمت در اتاق حرکت می‌کند؛ دستگیره‌ی در را می‌کشد و از اتاق خارج می‌شود. پذیرایی کوچک و نقلی قدیمی بدون هیچ مبل و وسایل تزئینی جز یک تلویزیون کوچک قدیمی و فرش‌های رنگ و رو رفته زرشکی چیزی داخل پذیرایی به چشمانش نمی‌آید. به سمت جایی که احتمال می‌دهد آشپزخانه باشد قدم برمی‌دارد.
آشپزخانه‌ای نه چندان زیبا و ترک خورده با وسایلی رنگارنگ! ظرف‌های نشسته هم طبقه طبقه داخل سینک انباشته شده و بر زشتی این مکان می‌افزاید. با خود فکر می‌کند این مرد چقدر شلخته است!
بدون توجه به سینک به سمت سماور به راه می‌افتد. لیوانی تمیز از داخل جا لیوانی بیرون می‌کشد و چایی را درون‌اش می‌ریزد. رنگ و بوی چای‌های پدرش را ندارد اما بهتر از هیچ است. قندی کوچک از داخل قندان بیرون می‌کشد و داخل دهان‌اش می‌کشد و در پی آن، چای داغ را ایستاده هورت می‌کشد.
با به صدا درآمدن تلفن مایع داغ را کناری می‌گذارد و به سمت منبع صدا حرکت می‌کند.
داخل پذیرایی و روی تلویزیون، تلفن همراه دکمه‌ای قدیمی را می‌یابد. با دیدن نام ابو مالک روی صفحه، دکمه وصل تماس را می‌فشارد. صدای مردانه و بم مرد در فضا طنین‌انداز می‌شود.
-الو جاسم! آنا چطوره؟
لبخندی عمیق بر ل*ب می‌نشاند.
-بابا... .
-آنا خودتی؟ بهتری دخترم؟
-بهترم شکر خدا، شما خوبی؟ خیلی دلم تنگ شده براتون!
-می‌دونم! عصر میام دیدنت.
ابومالک است دیگر! ابراز احساسات بلد نیست؛ تا دهان باز می‌کند جمله بعدی را بگوید صدای متمادی بوق گوشی سکوت فضا را می‌شکند. باز هم مثل همیشه بدون خداحافظی قطع کرده است!
نفسی عمیق می‌کشد و تلفن را به حالت اول روی تلویزیون می‌گذارد. با دیدن شیئی با لبخند به سمت دیوار حرکت می‌کند. ناگهان سرش گیج می‌رود و چند قدمی تلو تلو می‌خورد؛ با اخم سعی می‌کند حواسش را جمع کند و کمتر به تن دردمندش فشار بیاورد. سرعت قدم‌هایش را آهسته‌تر کرده و گوشه دیوار درست در محل برخورد دو دیوار می‌نشیند.
کلت کمری نقره‌ای رنگش را از روی زمین بر‌می‌دارد و گرد و غبار نشسته رویش را با سر انگشت پاک می‌کند.
وقت بخیر...
رمان در این ده پارت پیرنگ داستانی خوبی رو طی می‌کرد و روند رمان طوری بود که خواننده رو به خوندن ادامه رمان جذب می‌کرد. فضاسازی و توصیفات مکان قوی نقطه قوت این بخش از رمان بود.
نکته قابل ذکر این بخش باورپذیری بود. در میدان جنگ اون حجم از خونسردی و از همه مهم‌تر بی‌اعتنایی کاراکتر به زخم‌های وارده جای سوال داشت! این ایراد در بخش توصیفات حالت هم وارده. وقتی جسم سنگینی روی پای آنا افتاد و و آنا بلافاصله پس از آزاد شدن از زیر وزن بار میله آهنی با خونسردی وارد میدان جنگ شد و القصه بدون هیچ تیر خوردنی تک تک سربازان دشمن رو می‌کشت قابل باور نبود. روی حالات خود آنا بیشتر کار کنین. حس درد باید به خواننده القا بشه.
از طرفی توصیفات مکان و فضاسازی به حدی خوب بود که جای تقدیر داشت. حس استرسی که نویسنده با توصیفات به خوبی تونست به خواننده منتقل کنه یکی از نقاط قوت پارت بود. به خوبی تونسته بودید شخصیت کاراکتر صاحبه رو به نمایش بگذارید، حس درد زن وقتی شکنجه میشد رو به خوبی به مخاطب انتقال داده بودید، احساسات زن رو نسبت به رفتار صاحبه به خوبی تونسته بودید توصیف کنید. فضای غمگین و زشتی جنگ ملموس و قابل درک بود.
این عادت جویدن ناخن را از وقتی که او را شناختم با خود به همراه داشت.
اینجا در پارت دوازدهم زاویه دید عوض شد و اول شخص شد.
کی فرستاده تو رو؟
جابجایی فعل در پارت یازدهم
از لحاظ نگراشی رمان کم ایرادی بود فقط یکم استفاده از نقطه رو کم کنید و بجاش از "؛" و "،" استفاده کنید عالی می‌شه.
موفق باشید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
فصل دوم: خونخواهی بی‌ ثمر!

با احساس سردی عمیقی پلک می‌گشاید. نگاهش روی چهره نگران و خواب‌آلود عموجاسم خیره می‌ماند؛ گویی آثار شکستگی ابروی راستش کم رنگ‌‌تر شده است. چهره فرتوت‌اش به زردی می‌زند. این همه نگرانی از سوی این پیرمرد طماع‌ طبیعی بود؟ قطعاً نه!
جاسم وقتی چشمان باز و مردمک مشکی آنا را می‌بیند نفس عمیقی می‌کشد و لبخند محوی بر ل*ب می‌نشاند. اگر بلایی سر این دختر می‌آمد چه جوابی داشت به ابومالک بدهد؟ قطعاً سرش را از تن جدا می‌کرد!
-بالاخره به هوش اومدی خانم دکتر!
(برای دیالوگ نوشتن - می‌ذارید بعد یک فاصله و بعد از اون دیالوگ رو می‌نویسید:
- به این شکل.)

چهره‌اش به آنی جمع می‌شود و سعی می‌کند روی تخت بنشیند اما تن دردمندش یاری نمی‌کند. دستش را روی محل زخم می‌کشد و با صدای ضعیف شده اما جدی می‌پرسد:(صدای ضعیف شده توصیف مناسبی نیست! می‌تونید بگید صدای گرفته، خسته، یا صدای بی‌حالی...)
-چه اتفاقی افتاده؟
-وقتی اومدم داخل اتاق دیدم وسط اتاق افتادی و بدنت لرزش داره، داروی آرامش بخش( آرامش‌ بخش! درستش آرام بخش هست.) رو زدم بهت بدنت آروم شد اما فکرت نه؛ دو روزه بیهوش بودی! تب داشتی. اومده بودم پاشویه کنم برات که به هوش اومدی.
با تردید سری به علامت تایید،( به نشانه‌ی تایید) تکان می‌دهد. از کودکی بلد نبود از کسی تشکر کند.
-تا یادم نرفته پدرت چند بار بهت سر زد ولی بی‌هوش بودی رفت.
لبخندی بر ل*ب می‌نشاند. فکر این که پدرش کارش را به خاطر او ول کرده باشد و به او سر زده باشد احساس خوبی را به درون قلبش سرازیر می‌کند.
-یه چیزی بیار بخورم... گشنمه!(در این قسمت می‌شد به توصیف این‌که آنا بعد از شنیدن این خبر که پدرش به دیدنش اومده و تو دلش خوشحال شده بعد با چه لحن یا قیافه‌ای به جاسم دستور میده پرداخت.)
جاسم لبخندی( لبخند حرصی) حرصی می‌زند و لبش را می‌گزد. به راستی آن گردان و صاحبه هم نتوانسته بود اخلاق بد و حاکمانه این دختر را عوض کند، سری از تأسف تکان می‌دهد و از اتاق خارج می‌شود.
نگاهش را از در بسته می‌گیرد، به سختی خود را بالا می‌کشد و به حالت نشسته روی تخت جاگیر می‌شود.
پتوی مسافرتی وصله پینه شده را کناری می‌اندازد و نگاهش را به اتاق می‌دهد. همان اتاق کهنه قبل است. لباس‌های قبل را هم بر تن دارد. نسیم گرمی از داخل پنجره نیمه باز وارد اتاق می‌شود. داخل این کویر، همین نسیم هم نوبر بود! هوای دلپذیر و سرد انگلستان کجا و هوای گرم و خشک سوریه کجا!
با تقه‌ای که به در زده می‌شود اخمی عمیق بر پیشانی مهمان می‌کند. عمو جاسم با سینی غذا وارد می‌شود و کنار تخت می‌نشیند.
نگاهش را از نقش و نگارهای زیبای سینی گرفته و به املت نیمه سوخته و نان لواش و لیوان نیمه‌پر آب پرتغال می‌دهد. نه به آن نقش و نگار و نه به این غذای کج و معوج!
-کدوم آدم عاقلی املت رو با آب پرتغال می‌خوره عمو؟
جاسم در ذهنش ادای دخترک گستاخ را درمی‌آورد و هر چه فحش بلد است پشت سر هم قطار می‌کند اما حیف دست و بال‌اش بسته است. با ناراحتی ساختگی جواب می‌دهد.
-شرمنده همین رو داشتیم خانم دکتر... نمی‌دونستم خانم راه به راه حالش بد میشه چیزی بخرم!(می‌شه)
آنا بی‌توجه به طعنه آخر کلام جاسم لقمه‌ای می‌گیرد و در دهان می‌گذارد. گشنگی این حرف‌ها را نمی‌شناسد. هر چه هست از هیچ که بهتر است! آرام آرام لقمه را می‌جود و مزه می‌کند، بد نیست. لقمه‌های (لقلمه‌ها) را پشت سر هم می‌پیچد و می‌خورد. همه املت را غیر قسمت سوخته تمام می‌کند. لیوان آب پرتغال را سر می‌کشد و خدا را شکر می‌کند.
پارت زیبایی بود و از نظر توصیفات مکان ایرادی نداشت، با جزئیات بهش پرداخته شده.
و توصیف حالات کاراکترها:
خیلی خوب به توصیف کاراکتر عمو جاسم پرداخته شده، درمورد ظاهر و اخلاقش خوب اطلاعات داده شده خواننده تا این‌جا می‌تونه جاسم رو تو ذهنش تصور کنه و بدونه جاسم چه شکلیه یا چه‌جور اخلاقی داره.
شخصیت پردازی به خوبی رعایت شده بود. فضا سازی این پارت خیلی خوبه خواننده می‌تونه به خوبی باهاش کنار بیاد و یه همچین صحنه‌ای رو تصور کنه، مثال اتاقی که آنا داخلش بهوش میاد خیلی خوب بهش پرداخته شده و نسیم گرمی که داخل اتاق می‌وزید از آب و هوای سوریه و گرم بودنش اطلاع میده و خواننده می‌تونه حسش کنه. فاقد ایراد اعلام نگارشی بود. فقط اندکی توصیف از واکنش‌های آنا به اطرافش روهم اضافه کنید بهترم می‌شه. چنتا ایراد کوچولو بود که تو نقل قول گفتم.



بی‌توجه به چهره مبهوت جاسم، سینی را به سمت پیرمرد شصت ساله هل می‌دهد و با آستین پیرهن (پیراهن درسته چون نثر ادبیه دیگه!) مشکی‌اش صورتش را پاک می‌کند. جاسم چهره‌اش را جمع می‌کند و با دُو در حالی که سینی را زیر ب*غل زده، از اتاق می‌گریزد. آنا پوزخندی می‌زند. نهایت کاری که در حال حاضر برای درآوردن حرص این مرد می‌توانست انجام دهد همین بود!
عمو جاسم را مرد بدی نمی‌دید؛ جانش را مدیون همین پیرمرد است اما یادگرفته بود اعتماد نکند. هنوز بعد(از) چند سال شناخت و رفت و آمد با او اعتماد کاملی به او نداشت. با پیچیدن صدای مهیب شکستن شیشه‌ها از جا می‌پرد. نگاهش از روی خرده شیشه‌های پخش شده روی زمین، روی توپ کهنه و خاکین افتاده داخل اتاق می‌نشیند.
با تردید مردمک‌اش روی در و پنجره در گردش است. صدای پچ‌ پچ (پچ‌پچ‌) از بیرون شنیده می‌شود.
دقایقی بعد با داخل آمدن سر پسری به اتاق از پنجره، ابروی بالا می‌اندازد. پسرک که گویی متوجه حضور او نشده سعی می‌کند با ایجاد کمترین صدا وارد اتاق شود. آهسته گام برمی‌دارد و توپ کهنه را زیر ب*غل می‌زند اما وقتی برمی‌گردد تا از پنجره بیرون بپرد نگاهش روی آنای اخمو ثابت می‌شودو با ترس قدمی به عقب برمی‌دارد و سرش را پایین می‌اندازد.
-چیشد(چی‌شد) حسن؟ توپ رو بردار بیا بیرون تا اون پیرمردِ خرفت نیومده!
به ضرب سرش را بالا می‌گیرد و به دوست وقت نشناس‌اش زیر ل*ب فحش می‌دهد.
-خا... خانم، ببخشید. نمی‌دونستیم داخل اتاق هستین وگرنه بی‌ اجازه نمی‌اومدیم.
-می‌دونی اینکه(این‌که) بی‌اجازه(بی اجازه) بیاین داخل خونه یه فرد جرمه؛(؟علامت سوال مناسب‌تره) هان؟! عمو جاسم... .
بلند جاسم را صدا می‌زند. این پسر باید ادب می‌شد!
پسر ده‌ ساله ترسیده به سمت پنجره خیز برمی‌دارد، از اتاق خارج می‌شود و از لوله گاز آویزان می‌شود اما آن قدر(آن‌قدر) استرس دارد که جا پایش سر می‌خورد و فاصله دو سه متری پنجره تا کف خاکین کوچه را سقوط می‌کند.
از درد عربده می‌کشد و پایش را محکم می‌فِشُرَد. دوستانش وحشت‌ زده پیش می‌آیند و زیر دست و پایش را می‌گیرند و بلند(بلندش می‌کنند مناسب‌تر است) می‌کنند و( این قسمت استفاده زیاد از و کردید می‌تونید بعضی‌هارو پاک کنید و ، جایگزینش کنید یا نقطه بذارید. مثال« می،کنند. از محل می‌گریزند.) از محل اتفاق می‌گریزند. به حتم این افتادن باعث شکستن ساق پایش شده است.
جاسم سراسیمه وارد اتاق می‌شود و با شیشه‌های شکسته مواجه می‌شود. اخم می‌کند و رو به آنا می‌پرسد.
-چی‌ شده؟ ( لطفاً برای دیالوگ نوشتن صحیح بعد از گذاشتن - یک فاصله بذارید و بعد دیالوگ رو بنویسید!) ( درمورد توصیف حالات کاراکتر در این قسمت خیلی کم از حالات چهره یا لحن حرف زدن‌شون توصیف شده. پیشنهاد می‌کنم روی این قسمت دیالوگ‌ها کار کنید و توصیف‌های لازم رو اضافه کنید به طوری که خواننده وقتی دیالوگ‌ها رو می‌خونه تصویر چهره‌‌های کاراکترها به خوبی تو ذهنش بمونه نه این‌که فقط یک دیالوگ رو بخونه و هیچ تصوری از چهره کاراکترها نداشته باشه)
-بچه‌های محله‌تون با توپ زدن شیشه اتاقت رو پایین اوردن.
حرصی ل*ب می‌زند.
-این‌ رو می‌دونم! میگم کی زده؟
پوزخندی می‌زند.
-یه پسره اومد توپ رو ببره، انگار دوستش حسن صداش کرد.
دستانش روی پیرهن قهوه‌ای تیره‌اش چنگ می‌شود. حسن ذلیل مرده! پسر همسایه کوچه بغلی که چندبار باعث شکستن وسایل خانه‌اش شده بود. با اخم از اتاق و خانه‌‌اش خارج می‌شود و به سمت خانه حسن به راه می‌افتد. زندگی داخل محله مردم سوری برای حفظ ظاهر همین مشکلات را هم دارد!
این پارت اندکی ایراد داشت که داخل نقل قول گفتم. درمورد توصیف مکان به خوبی بهش پرداخته شده اما توصیف حالات کاراکتر جای کار داره، باید بیشتر بهش پرداخت. شخصیت پردازی مطلوب بود. درمورد پسرک حسن؛ جاداشت درموردش بیشتر توصیف بشه از قیافه و لباس‌هاش ما هیچ تصوری نداریم و هیچ چیزی ازش گفته نشده می‌شد بیشتر بهش پرداخت. بهرحال ما وقتی یکی رو می‌بینیم رنگ لباس و این‌که چی تنشه یا چه شکلیه؟ درشته؟ نحیفه؟ این‌هارو با دقت نگاه می‌کنیم و می‌بینیم. ایراد نگارشی نداشت و این یک نکته‌ی مثبت به حساب میاد برای رمان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
درِ خانه توسط جاسم محکم به هم کوبیده می‌شود. آنا که حال بعد خو*ردن وعده غذایی نه چندان دلچسب اندکی نیرو گرفته با تلاش، از جای برمی‌خیزد و روی پاهایش می‌ایستد. اتاق هیچ فرشی ندارد و موزاییک‌های رنگ و رو رفته به او دهن کجی می‌کنند.
هر چه (هرچه) می‌گردد نشانی از پوتین‌هایش نمی‌‌یابد. به ناچار پاهایش را داخل لنگه‌های دمپایی‌‌ انگشتی مردانه کنار تخت فرو می‌کند.
با انزجار صورتش را جمع می‌کند و به سمت در اتاق حرکت می‌کند؛ دستگیره‌ی در را می‌کشد و از اتاق خارج می‌شود. پذیرایی کوچک و نقلی قدیمی بدون هیچ مبل و وسایل تزئینی جز یک تلویزیون کوچک قدیمی و فرش‌های رنگ و رو رفته زرشکی چیزی داخل پذیرایی به چشمانش نمی‌آید. به سمت جایی که احتمال می‌دهد آشپزخانه باشد قدم برمی‌دارد.
آشپزخانه‌ای نه چندان زیبا و ترک خورده با وسایلی رنگارنگ! ظرف‌های نشسته هم طبقه طبقه داخل سینک انباشته شده و بر زشتی این مکان می‌افزاید. با خود فکر می‌کند این مرد چقدر شلخته است!
بدون توجه به سینک به سمت سماور به راه می‌افتد. لیوانی تمیز از داخل جا لیوانی بیرون می‌کشد و چایی را درون‌اش می‌ریزد. رنگ و بوی چای‌های پدرش را ندارد اما بهتر از هیچ است. قندی کوچک از داخل قندان بیرون می‌کشد و داخل دهان‌اش می‌کشد(می‌کشد! می‌کند بهتر هست) و در پی آن، چای داغ را ایستاده هورت می‌کشد.
با به صدا درآمدن تلفن مایع داغ را کناری می‌گذارد و به سمت منبع صدا حرکت می‌کند.
داخل پذیرایی و روی تلویزیون، تلفن همراه دکمه‌ای قدیمی را می‌یابد. با دیدن نام ابو مالک روی صفحه، دکمه وصل تماس را می‌فشارد. صدای مردانه و بم مرد در فضا طنین‌انداز می‌شود.
-الو جاسم! آنا چطوره؟ ( در این قسمت هم ایراد قبلی دیده می‌شه! بالاتر توضیح دادم وقتی دیالوگ می‌نویسید فاصله بذارید و بعد دیالوگ رو بنویسید.)
(داخل این قسمت مکالمه‌ی ابومالک و دخترش هیچ توصیفی از لحن صدا شون نشده برای خواننده که درک کنه الان پدر و دختر چه حسی تو صداشونه)

لبخندی عمیق بر ل*ب می‌نشاند.
-بابا... .
-آنا خودتی؟ بهتری دخترم؟
-بهترم شکر خدا، شما خوبی؟ خیلی دلم تنگ شده براتون!
-می‌دونم! عصر میام دیدنت.
ابومالک است دیگر! ابراز احساسات بلد نیست؛ تا دهان باز می‌کند جمله بعدی را بگوید صدای متمادی بوق گوشی سکوت فضا را می‌شکند. باز هم مثل همیشه بدون خداحافظی قطع کرده است!
نفسی عمیق می‌کشد و تلفن را به حالت اول روی تلویزیون می‌گذارد. با دیدن شیئی با لبخند به سمت دیوار حرکت می‌کند. ناگهان سرش گیج می‌رود و چند قدمی تلو تلو می‌خورد؛ با اخم سعی می‌کند حواسش را جمع کند و کمتر به تن دردمندش فشار بیاورد. سرعت قدم‌هایش را آهسته‌تر کرده و گوشه دیوار درست در محل برخورد دو دیوار می‌نشیند.
کلت کمری نقره‌ای رنگش را از روی زمین بر‌می‌دارد و گرد و غبار نشسته رویش را با سر انگشت پاک می‌کند.


خب این پارت خیلی خوب بود توصیفات عالی بودن و با وجود این‌که فقط یک پارت کوتاه بود اما از فضاسازی خوبی برخوردار بود و همه چیز با جزئیات به نگارش در اومده بود. فضای آشپزخونه و نشون دادن این‌که عمو جاسم یک آدم شلخته هستش خیلی خوب توضیح داده شده. شخصیت پردازی هم تا این‌جا خوب بود و خو*ردن چای داغ اونم توسط یک دختر خیلی کم پیش میاد و این‌کار بازم شخصیت آنا رو از بقیه دخترا جدا کرده و همچنین فاقد ایراد نگارشی بود. فقط اون قسمتی که گفتم می‌شد بهتر بهش پرداخت چون پارت کوتاهی بود خیلی راحت می‌شد توصیف لحن و حس پدر و دختر رو بیان کرد.
با خوندن این پارت تونستیم بفهمیم آنا هرچقدرم دختر سرکش و لج‌بازی باشه هر چقدرم ادای آدم‌های بی‌احساس و خشن رو در بیاره بازم ته قلبش یه حسی هست و این شخصیتش رو متفاوت جلوه داده.
 
آخرین ویرایش:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
دوست قدیمی‌اش را به آغو*ش می‌کشد و با فوتی محکم تمام گرد و غبارهای باقی مانده را از روی آن می‌زداید. نگاه مشکی‌اش روی رگه‌های ریزِ خوردگی سطح کلت ثابت می‌ماند. این اسلحه به ظاهر کوچک نوزده سال تمام بود که هر جا و در تمام حوادث زندگی‌اش همراه و یاورش بود درست از همان سالی که همراه دوستش به سوریه آمده بودند و ابومالک آن را به دخترک‌اش در روز زادروزش هدیه داده بود، این جسم خاکستری رنگ برای آنا چیزی بیشتر از یک اسلحه بود؛ این تفنگ کوچک عضوی از خانواده دوم او محسوب می‌شد!
دستی به لباس ارتشی سبز لجنی‌اش می‌کشد و از جای برمی‌خیزد. کلت را داخل لباس و جای مخصوص‌اش فرو می‌برد و به سمت آشپزخانه کثیف قدم برمی‌دارد. صندلی چوبی قدیمی را از پشت میز ناهارخوری بیرون می‌کشد و به سمت اتاق خود قدم برمی‌دارد. شیشه خورده‌‌ها هنوز روی زمین خودنمایی می‌کنند و برای او اهمیتی ندارد چه کسی قرار است آن حجم از شیشه را جمع و تمیز کند،(؟) هنوز دمپایی انگشتی مشکی رنگ را به پا دارد. صندلی را کنار پنجره قرار می‌دهد و از آن بالا می‌رود و می‌ایستد.
با گرفتن لنگه‌های باز پنجره با دست خود را بالا می‌کشد و روی لبه‌ی گچی پنجره می‌ایستد. نسیم خنکی روی صورتش چنگ می‌اندازد و سردی خفیف هوا نشان می‌دهد باید در حال گذراندن صبح سوریه باشد. این سردی را تنها در اول‌های(اول‌های صبح بنظر درست نمیاد، اول صبح‌ها مناسب‌تر هست)صبح و بین ساعات شش تا ده صبح میشد(می‌شد) یافت. یا (با دیدن) دیدن تراس آهنین لبخندی بر ل*ب می‌راند و با یک جهش از پنجره به روی تراس نقل مکان می‌کند.
همیشه تراس خانه‌ها را بیشتر از دیگر قسمت‌های خانه دوست داشت و حال نیز دارد. بر عکس روحیه خشن و انعطاف ناپذیرش، همیشه در خیالات خود تراس خانه‌اش را طلایی و نقره‌فام تصور می‌کرد با انبوه گلدان‌هایی پر از گل محمدی که دور تا دورش چیده شده‌اند. این فضا او را یاد خانه مادربزرگ مادری‌اش می‌انداخت. خانه مادربزرگش پر بود از گل‌های محمدی زیبا که در فصل شکفتن غنچه‌ها پر از زنبورهای عسل می‌شد.
دوست داشت چنین تراسی بسازد تا یاد و خاطره (خاطره‌ی) مادربزرگ مهربانش را زنده نگه دارد (نگه‌دارد). با یادآوری چیزی لبخند از روی چهره‌اش پر می‌کشد و پوزخندی عمیق بر ل*ب و چین و چروک اخم بر پیشانی‌اش می‌نشیند. حق نداشت به مادر بد ذاتش و هر آن چه(آنچه) به او مربوط بود فکر کند! او را باید فراموش می‌کرد طوری که انگار مرده باشد!
نگاهش روی پروانه‌ بزرگ سفید رنگی که داخل تراس مقابل و روی گل‌های یاس نشسته است ثابت می‌ماند. دقایقی می‌گذرد و با هجوم پرنده‌ی حشره‌خواری به سمت او و گرفتار شدن توسط منقارهای مستحکم پرنده برای همیشه از دید آنا محو می‌شود. با خود می‌اندیشد که زندگی هم همین است همیشه ضعیف‌ها طعمه قوی‌ترها می‌شوند. در این جهان خاکی جایی برای زیستن زباله‌های متحرک وجود نداشت. انسان‌های بتا همیشه منتظر و گوش به فرمان انسان‌های آلفا بودند و آنا می‌خواست فقط یک آلفا باشد!

در این پارت‌هم خیلی خوب به توصیفات پرداخته شده است و هیچ‌گونه ایرادی دیده نشد جز چنتا نیم فاصله و فاصله که داخل نقل قول گفتم. حس و حال این‌پارت متفاوت بود؛ اطلاعاتی درمورد خانواده‌ی مادری آنا داده شده. همچنین حس تنفر آنا به مادرش هم به نگارش در اومده و باعث تعلیق و ابهام درون پارت شده. برای خواننده می‌تونه سوال پیش بیاد که مادر آنا کیه یا چه‌کاری کرده که این‌قدر آنا ازش تنفر داخل سینه تلمبار کرده. این می‌تونه یک نکته‌ی مثبت به حساب بیاد برای رمان.

توصیفاتی هم درمورد تراس خونه به نگارش در اومده که خیلی خوبه، و از علاقه‌ی آنا و رویای تراس موردعلاقش گفته شده این‌جاهم غیر صریح به شخصیت پردازی کاراکتر آنا پرداخته شده و این رمان رو جذاب‌تر کرده این‌جا باید خود خواننده جذب اطلاعاتی که راجب شخصیت آنا داده شده بشه و خودش همه‌ی این توصیفات رو مثل یک پازل کنارهم قرار بده و شخصیت این دختر مرموز رو کشف کنه که خیلی خوبه.
و یکی دیگه از چیزایی که غیر صریح راجب شخصیت آنا بیان شده هستش این‌که آن از ضعیف بودن خوشش نمیاد و دوست‌داره همیشه قوی‌ترین باشه و یا به قول خودش یک آلفا باشه نه انسان معمولی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
نفس عمیقی می‌کشد و نگاهش را به خانه‌های قدیمی کوچه می‌دوزد. خانه‌های قدیمی که اغلب فاقد هرگونه نمایی و تنها میزبان آجرهای بد رنگ و ارزان قیمت سرخ رنگ هستند و فقط در خانه جاسم و همسایه روبه‌رویی تراس به چشم می‌خورد هر چند زنگ زده. نگاهش روی زنی جوان که در حال عبور از کوچه است ثابت می‌ماند؛ چادر سفید رنگی با گل‌های صورتی بر سر دارد و سبد دستی کوچک پر از میوه و نان محلی در میان دست، سر به زیر دارد و سعی می‌کند بدون ایجاد هیچ صدایی مسیر خانه‌اش را طی کند.
آنا ابروی بالا می‌اندازد و با دست راست چانه‌اش را می‌خاراند. عجیب دلش نان‌های داخل سبد زن را می‌خواست. قبل از این که زن از جلوی تراس دور شود صدایش را بلند می‌کند و او را صدا می‌زند:‌
-هی خانوم!
زن تعجب زده می‌‌ایستد و سر می‌گرداند اما کسی را داخل کوچه نمی‌یابد؛ با خود فکر می‌کند شاید خیالاتی شده است. می‌خواهد به راهش ادامه دهد اما باز هم صدای آنا را که او را صدا می‌کند می‌شنود.( صدا دو بار اومده داخل یه خط! جمله بندی هم ایراد داره پیشنهاد می‌کنم جمله‌ی بهتری جایگزینش کنید یا بنویسید: اما بازهم صدای آنا او را متوقف می‌کند. این‌جوری بهتره خواننده هم بهتر جمله رو هضم می‌کنه)
-هی خانوم! لیدی! این بالا رو نگاه کن اینجام! این‌جام✅
زن سر بالا می‌گیرد و دخترکی با لباس ارتشی و گرد و غبار گرفته را می‌بیند که دسته‌ای از موهای طلایی رنگش از زیر چارقدبلند مشکی رنگ‌اش بیرون زده است. چشمان مشکی و پیشانی کشیده‌ شده‌اش به ایرانی‌ها شباهت دارد اما موها و شکل و شمایل صورت‌اش به غربی‌ها می‌ماند.
او که بود؟ تا به حال او را در این محله قدیمی که تمام اهالی‌اش همدیگر را می‌شناسند ندیده بود!
-اون نان‌های محلی... بوی خیلی خوبی داره. چند می‌گیری بهم بدیشون؟(دیالوگ محاوره هستش اما به جای نوشتن نون‌ها نان‌ها نوشته شده! صحیح‌اش نون‌ها هستش)
-فروشی نیست خانوم.
قصد رفتن دارد اما با شنیدن صدای بم و جدی شده آنا باز می‌ایستد.
-من سر خواسته‌ام(، بذارید) جدی هستم لیدی. اگه با پول نمی‌دین به زور می‌گیرم!( بالاتر نوشتین « چند می‌گیری» بعد این‌جا نمی‌دین نوشتین! این‌جاهم همون نمی‌دی بنویسید، تا نثر رمان بهم نخوره.)
از گستاخی آنا چشمانش گرد می‌شوند. آنا یاد گرفته بود هر چیزی که می‌خواهد را با زور بگیرد تا این‌جا هم با زن خیلی راه آمده بود. زن توجهی نمی‌کند و قدمی به سمت انتهای کوچه برمی‌دارد اما با برخورد جسمی سنگین به زمین و صدای گوشخراش ایجاد شده پس از آن در جای خود خشک می‌گردد. سر می‌گرداند و آنا را می‌بیند که با دمپایی انگشتی تراس دو متری را پایین پریده است و به سمت زن قدم برمی‌دارد.
بلندی قامت دخترک توجه‌اش را جلب می‌کند. با ترس قدمی به عقب برمی‌دارد(نقطه بذارید.)
اما آنا را در یک آن جلوی روی خود می‌یابد.( جمله بندی مشکل داره! اما یک آن آنا را جلوی خود می‌یابد✅)
درکمال ناباوری دخترک را می‌نگرد که خم شده و دو تکه نان داخل سبد را برمی‌دارد و به سمت خانه برمی‌گردد؛ به راستی او که بود؟!
در میانه راه آنا دست بالا می‌گیرد و صدای بم شده‌اش را بار دیگر در فضای مسکوت کوچه طنین انداز می‌کند.
-به سلامت لیدی!
در نیمه باز خانه جاسم را هل داده و داخل می‌شود، زن حیران وسط کوچه ایستاده و چند دقیقه بعد نامطمئن راه خانه‌اش را پیش می‌گیرد.
در این پارت چنتا ایراد دیده شد که داخل نقل قول گفتم بهتون و اما این پارت باور پذیریش جای کار داره. این‌که خانومی که آنا نون‌های داخل سبدش رو برداشت و اونم در خفا فقط نظاره‌گر بود نمی‌شه راحت باور کرد! مگه خانومه معلولی چیزی بود که نه دادی نه غری نه حرفی نه واکنش خاصی نشون نداد؟ این شدت از شوکه شدنش حتی بعد از این‌که آنا رفت داخل خونه‌ی جاسم غیرقابل باوره. خودتون رو بذارید جای اون خانوم بهتر درک می‌کنید حرفم رو. روی این قسمت بیشتر کار کنید، می‌تونید کشمکش کوچیکی ایجاد کنید. از جرو بحث این دو نفر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
در حالی که به دیوار ترک‌خورده پذیرایی تکیه داده و چهارزانو نشسته تکه‌ای از نان برشته شده را داخل دهانش هل داده و آرام آرام شروع به جویدن می‌کند. نامش را نمی‌داند اما شیرینی نهفته شده داخل نان توجه‌اش را جلب می‌کند. نانی دایره‌ای شکل به اندازه‌ی یک کف دست؛ طعم و مزه خاصی شبیه به طعم نان‌های قندی ایران حس چشایی‌اش را نوازش می‌کند.
جویدنش را سرعت داده و چند ثانیه بعد به دست خالی از هرگونه اثر از نان‌اش را می‌نگرد. این نان محلی خیلی خوشمزه است اما طعم محشر نان‌های ساره صد هیچ جلوتر بود! ناخواسته لبخندی بر لب می‌نشاند. دخترک هجده ساله‌‌ی سوریه‌ای هنری جز آشپزی و خیاطی نداشت. زانوهایش را روی زمین سوق داده و دراز می‌کشد، پلک‌هایش را فرو می‌بندد و داخل باتلاق خاطرات فرو کشانده می‌شود. فضای پیرامون‌اش را می‌نگرد. سوله‌ای بزرگ و مخروبه که آجرهای سرخ رسی‌اش توسط گیاهان پیچک‌مانند خزنده‌ای به اسارت گرفته شده‌ است. به خاطر می‌آورد که به خاطر حضور همین پیچک‌های هرز نام این سوله را قبرستان آجرها نهاده بود.
ترک‌های کوچک و بزرگ گوشه و کنار سوله به چشم می‌خورد. قسمتی از سوله هم سوراخ شده و آب حاصل از بارش باران قطره قطره داخل سوله فرو می‌ریزد. خون خشکیده روی نایلون‌ها و لباس‌های پهن شده روی میز چوبی کوچک بر وهم فضا می‌افزاید اما هیچ کدام از این‌ها به اندازه دیوارپوش‌های روبه‌رو ترسناک نیستند. مجموعه‌ای از سر تاکسیدرمی شده انسان! سر آدم‌های کوچک و بزرگ، پیر و جوان، دختر و پسر همگی با قیافه‌ای پریشان و ترسیده که به روبه‌رو زل زده‌‌اند. در میان آن‌ها سر دختربچه‌ای با چشم‌های میشی و موهای مشکی لخت بلند که با مهارت روی سرش جمع و تزیین شده توجه‌اش را جلب می‌کند. دخترک لبخندی عمیق بر ل*ب دارد. گویی با نگاه مصنوعی خود می‌گوید ″دختره‌ی احمق! ″
انعکاس خود را در ( در چی دخترک می‌بیند؟! اگر مقصد چشم‌های دخترک هست پس اشاره‌ای داشته باشید!) دخترک می‌بیند. رو برمی‌گرداند و دختری بیست و پنج ساله را پیش رو می‌بیند که با بی‌خیالی به سرها را زده(جمله ایراد داره. با بی‌خیالی به سرها را زده است! منظور چیه؟! اگر منظور این هست که به سرها رو زده است. پس بهتره ویرایش بشه) است و از روی بی‌حوصلگی پاهایش را روی زمین ضربه‌زنان تکان می‌دهد.
بعد ( از) خواندن پیامی از ابومالک آنایِ گذشته را می‌نگرد که رو بر می‌گرداند و کارتن‌ های(کارتن‌های) بزرگ اسلحه را که از پشت ماشین تویوتا مشکی رنگ خالی شده ب*غل گرفته و با احتیاط به مکان قرار جا به جا می‌کند. به گفته پدر این قرار خیلی مهم بود و نباید هیچ چیز باعث بر هم خوردنش می‌شد. بعد از جابه‌جا( جا به جا درست هست چون به حرف اضافه جدا از کلمه ثبت شده نوشته می‌شه . و لازم نیست به حرف بعدی بچسبه و همچنین لازم نیست نیم فاصله گذاری بین‌شون بیاد) کردن چهلمین و آخرین جعبه روی یکی از جعبه‌ها می‌نشیند و پا روی پا می‌اندازد؛ دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و منتظر می‌ماند.
دقایقی بعد در دیگر سوله باز شده و چند ماشین تویوتا خاکستری رنگ داخل می‌شوند. چادرش را جمع می‌کند و روبند را روی صورت می‌افکند. از هر ماشین حدود چهار مرد خارج می‌شوند. مردانی با لباس‌ های ( لباس‌های ) ارتشی مشکی و صورت‌های آفتاب سوخته که با دستمال پوشیده شده، با دیدن فرد مورد نظرش پوزخندی می‌زند و آرام از جای برمی‌خیزد.
خب این پارت ایراداتی داشت که داخل نقل قول گفتم امیدوارم ویرایش بشن از نظر توصیفات خوب بود خصوصاً توصیف سوله خیلی خوب و وهم انگیز توصیف شده بود. و شخصیت پردازی و عواطف کاراکتر ایرادی نداشت و به خوبی به نگارش در اومده و بهش پرداخته شده. پارت از فضاسازی خیلی خوبی برخوردار بود تمامی نکات با جزئیات لازم اضافه شده.
توصیف از طعم نونی که دست آنا بود خیلی خوب بهش پرداخته شده طوری که خواننده یک لحظه بهش این حس دست میده که قبلاً یک همچین طعمی چشیده و یا این‌که اون به جای آنا نون رو میل می‌کنه•-• علاوه بر توصیف طعم نون توصیف ظاهرا و شکلش هم خوب بود و ایرادی نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
بوی خاک باران خورده حوالی عصر مشامش را پر می‌کند. لذتی وصف ناشدنی وجودش را فرا می‌گیرد. قدم قدم (قدم قدم توصیف مناسبی نیست. قدم زنان یا قدم به قدم...و یا توصیف مناسب تری پیداکنید) به مرد و سربازانش نزدیک می‌شود. ( شروع مکالمه‌ فاقد هرگونه توصیفیه! می‌تونید رو این قسمت بیشتر کار کنید مثال از حالت چهره موقعیت شون یا لحن صدا و باقی توصیفات استفاده کنید تا خواننده به خوبی درک کنه این لحظه رو)
-دختر سرکش ابومالک باید تو باشی درسته؟
-سلامت رو خوردی پیرمرد. درست به گوشت رسوندن جمال خان! من آنام!
پیرمرد دستی به ریش‌های سفید بلندش که از زیر دستمال مشکی روی صورتش بیرون زده می‌کشد و بی‌توجه به لحن طعنه‌آمیز دختر روبه‌رویش لبخندی خبیثانه بر ل*ب می‌نشاند.
-از روی لحن صحبت کردنت مطمئن شدم دختر اون پدری! بزار(بذار) ببینیم مبارزه کردنت هم مثل پدرت سرآمد خاص و عام هست یا نه دختر جان؟
خاکستری چشمانش را به سمت سقف هل داده و با دست راست به همرزمان(هم‌رزمانش) فرمان حمله می‌دهد. در کسری از ثانیه سیزده مرد به سمت آنا حمله‌ور می‌شوند. نفر اول با ضربه محکمی که توسط پای آنا به شکمش برخورد می‌کند روی زمین می‌افتد. زد و خوردها بالا می‌گیرد و آنا هر نفر را به نحوی از پای درمی‌آورد. نفر آخر ناجوانمردانه با میله آهنین افتاده کف سوله آنا را با یک ضربه به ناحیه ساق پا روی زمین می‌اندازد.
دقایق به سرعت نور می‌گذرند و درست زمانی که میله در چند سانتی صورت آنا قرار می‌گیرد با فرو رفتن تیزی چاقوی کوچک آنا داخل ران پا،
(ران پایِ مرد) مرد روی زمین می‌افتد. هر دو نفس نفس(نفس‌نفس) می‌زنند و صورتشان غرقاب عرق شده است. چاقو را بالا می‌برد تا ضربه نهایی را به سرباز پیش رو وارد کند اما با شنیدن صدای شکسته پیرمرد از حرکت باز می‌ایستد.
-کافیه! معامله می‌کنیم.
-خوبه!
به آرامی از مرد جدا می‌شود و با استفاده از روبندش عرق نشانیده شده بر پیشانی‌اش را می‌زداید. هر دو پشت میز خونین جلاد می‌نشینند و جمال کوله پشتی بزرگ مشکی رنگی
(مشکی رنگ ساده‌ای) ساده‌ای را به دستش می‌دهد. زیپ کیف را باز می‌کند و به انبوه دلارهای داخل‌اش خیره می‌شود. چه کسی باور می‌کند پنج میلیارد دلار داخل یک کوله پشتی مدرسه جای گیرد؟ هیچ کس!
کیف را روی دوشش می‌اندازد و چاقو(چاقوی) خونین شده را داخل پوتین‌هایش فرو می‌کند.
-نمیخوای مقدار و اصالتشون رو چک کنی ببینی درسته؟ (نمی‌خوای)
به سمت پیرمرد مکار برمی‌گردد و با لحنی آغشته به خشونت جواب می‌دهد.
-طرف حساب شما من نیستم ابومالکِ شما نمی‌خواید که مورد خشمش قرار بگیرید؟
پیرمرد لبخندی تصنعی بر ل*ب می‌نشاند.
-معلومه که نه! می‌خوام علاوه بر اون پول‌ها بخاطر مبارزه امروزت بهت پاداش بدم. امیدوارم که مورد پسندت باشه دختر مالک!
با اشاره‌ی جمال آخرین مرد از سربازانش همراه دختری چهارده ساله از ماشین پایین (پائین) می‌آید. دختری چشم و ابرو مشکی که اندکی تپل نشان می‌دهد. روسری بر سر ندارد و موهای لخت کوتاه شده‌اش روی شانه‌هایش ریخته و لباس‌هایی کهنه و وصله پیله(وصله‌ پینه) شده بر تن دارد؛ آثار کتک و شلاق روی صورت و تنش خودنمایی می‌کند و سر به زیر دارد.
(این قسمت از مکالمه هم فاقد توصیفه رو این قسمت کار کنید از احساس و عواطف کاراکترها بگید رجوع کنید به ذهن و قلب کاراکترها و خودتون رو تو اون موقعیت قرار بدید و ببینید اگر شما تو یه همچین موقعیتی قرار بگیرید چه واکنشی نشون میدید یا با چه لحن و قیافه‌ای جواب میدید)
-نیازی بهش ندارم مال خودتون.
-دختر هدیه یه فرمانده رو پس نمی‌فرستند! اسمش ساره است مادرزادی لاله و نمی‌تونه صحبت کنه. از پرورشگاه با خودمون آوردیم بقیه بچه‌ها قتل عام شدن... قرار بود امشب سر خوشگلش قاب بشه روی این دیوار روبه‌رو، با خودت ببرش.
بی‌حوصله نگاهی به دخترک ترسیده می‌اندازد. جلو می‌رود و با یک حرکت او را روی دوشش می‌اندازد و پشت تویوتا جا می‌دهد. خود پشت فرمان می‌نشیند و بعد استارت زدن قبرستان آجرها را ترک می‌کند.
پارت اشتباه تایپی داشت و نیم‌فاصله که رعایت نشده بود داخل نقل قول توضیح دادم بعد از چک کردن حتماً ویرایششون کنید و همچنین دیالوگ نویسی بازم اشکال داره قبلاً تو پارت‌های دیگه ذکر کردم طرز صحیح‌ش رو و توصیفات ناقصن نه این‌که اصلاً به توصیفات پرداخته نشده باشه نه! به میزان مطلوب پرداخته شده اما این پارت شامل زد و خورد و مبارزه یک دختر در مقابل چند مرده که خب این‌جور که تو پارت بهش پرداخته شده عادی نیست و میزان باور پذیریشم اشکال داره درمورد زد و خورد آنا و سربازهای جمال بیشتر توضیح داده بشه و روی میزان باورپذیری مبارزه هم کار بشه چون تو حالت عادی یک دختر تو مبارزه تن به تن اونم وقتی طرفش مرده از پس دونفر به زور می‌تونه بربیاد البته اونم اگه دختره یه ورزش‌کار حرفه‌ای باشه همون‌طورم دختره له می‌شه و کلی زخم و کبودی روی بدنش به جا می‌مونه. توصیف مکان هم خیلی کم بود ولی چون پارت کوتاهیه و بیشترش صرف مبارزه و حرف زدن آنا با جمال شده ایرادی نداره اما اگر تو صحنه‌ی دعوا یکم هم توصیف از مکان می‌کردید عالی بود. شخصیت پردازی ایرادی نداشت و فضا سازی عالی بود موفق باشید.
تار و پود تصاویر پیش رویش گسسته شده و چون شوکی ناگهانی به روی دنیای واقعی چشم می‌گشاید. نفس نفس (نفس‌نفس) می‌زند و عرق سردی روی پیشانی‌اش سرازیر شده است گویی جسمش یارا (یاری و تحمل) و تحمل مرور خاطرات را ندارد. به سختی از حالت خوابیده برمی‌خیزد و خود را به پنجره شکسته اتاقش می‌رساند، آسمان رخت خواب مشکی رنگ‌اش را به تن کرده و سوز و سرمایش را مهمان تن آنا می‌کند. لنگه‌های چارچوب پنجره به دیوار چسبیده و هوای تازه وارد اتاق می‌شود. چند نفس عمیق می‌گیرد تا تنش آرام گیرد سپس با روشن کردن چراغ اتاق غرق تاریکی را روشنایی می‌بخشد.
حال تنفس‌اش عادی شده و قدرت فکر کردن را بازیافته است، بدون بستن پنجره با قدم‌های محکم از اتاق بیرون می‌زند. خانه‌ را از نظر می‌گذراند؛ خالیِ خالی است. نه از جاسم خبری هست و نه حتی از پدری که نوید عصر آمدنش را به او داده بود!
دندان بر دندان می‌فشارد و به سمت آشپزخانه حرکت می‌کند، مقابل یخچال نقره‌ای رنگ می‌ایستد و در آن را می‌گشاید. از دیدن تصویر مقابل ابروی بالا می‌اندازد؛ نه به آن ظرف‌های نشسته و نه به این یخچال تا خرخره پر شده! البته زیاد هم تعجب ندارد مرد است دیگر هر طور شده به یک روشی شکم خود را سیر می‌کند!
برایش فرقی هم ندارد که فرمانده گردان باشد یا یک معتاد پاپتی مرد جماعت همین است. نگاهش را از روی موزهای درهم چپانده شده داخل جا تخم مرغی به قابلمه برنج و سپس روی پارچ آب پرتغال سوق می‌دهد. پارچی‌ که نیمی از محتویات آن صبح توسط خودش به غارت رفته بود. اجتماع کره، مربا، دبه ماست و... یخچال را درست شبیه به مناطق زلزله زده کرده است. با دیدن چیزی چشمانش برق می‌زند.
به سختی دستش را از میان انبوه خوراکی و مواد غذایی عبور داده و چند سوسیس کوچک از یخچال بیرون می‌کشد. تاریخ انقضایشان سه روز دیگر تمام می‌شود لبخندی بر ل*ب می‌نشاند و پوسته پلاستیکی مزاحم را از دور سوسیس باز می‌کند و در یخچال را می‌بندد.
گاز کوچکی به سوسیس گوشت مرغ‌اش می‌زند و آرام می‌جود. از طعم بی نظیرش لحظه‌ای چشمانش از لذ*ت بسته می‌شوند. از کودکی عاشق سوسیس بود مخصوصاً سوسیس مرغ. تمام سوسیس سه سانتی را یک‌جا داخل دهانش هل می‌دهد و جویدنش را سرعت می‌دهد.

خو*ردن سوسیس خام حال و هوای دیگری دارد تا بلعیدن سرخ شده‌اش؛ سوسیس دوم و سوم را هم نوش جان می‌کند و دندان‌های سفیدش را روی هم فشار می‌دهد.
با شنیدن صدای مهیبی از پذیرایی از جا می‌پرد؛ اخم می‌کند و گارد می‌گیرد. آرام پشت دیوار آشپزخانه جای می‌گیرد و قدم‌هایش را شمرده و کوتاه برمی‌دارد. همزمان (هم‌زمان) دستش را به لباسش رسانده و کلت را بیرون می‌کشد. سرش را محتاطانه از قاب چارچوب آشپزخانه بیرون می‌برد و کسی را داخل پذیرایی نمی‌بیند. گاردش را پایین(پائین) نمی‌آورد قدم دیگری برمی‌دارد اما با پیچیده شده دستی دور صورتش خلع سلاح می‌شود و به پشت به سمت جایی کشیده می‌شود.
پارت زیبایی بود فاقد از هرگونه ایرادی جز چندتا نیم فاصله که داخل نقل قول ذکر کردم. به توصیفات به خوبی پرداخته شده یکی از نقاط قوت رمان همین توصیفات قوی‌اش هستش خیلی خوب بهش پرداخته می‌شه و این قسمت حس چشایی و طعم سوسیس رو خیلی خوب توصیف کردید بازهم به شخصیت پردازی غیر صریح آنا پرداخته شده که خیلی خوبه. این پارت دارای تعلیق بود و باعث کنجکاوی خواننده شده و کلی سوال تو ذهن خواننده ایجاد کرده که خیلی خوبه.
هر چه برای رهایی تقلا می‌کند فایده‌ای ندارد، دستی که روی صورتش نشسته(است) هم با دست‌کشی مشکی رنگ پوشیده شده و زوایای (زاویه‌ی) دیدش را به صورت کامل بسته است. با احساس کشیده‌شدن (کشیده شده) فلزی سرد روی مچ دستش(مچ دست و بدنش) بدنش منقبض می‌شود. دستبندی آهنین دو دستانش را بی‌رحمانه به آغو*ش می‌کشد. از خشم دندان بر دندان می‌ساید و تقلایش را بیشتر می‌کند.
-هیس... به نفعته ساکت باشی خانم دکتر.
ابرویی بالا می‌اندازد و بدنش به آنی یخ می‌زند نه از ترس بلکه از شدت شوک. این صدا را به طور کامل می‌شناخت! اما این امکان نداشت او الان باید در قبر خود سی*نه قبرستان افتاده باشد نه این‌جا کنار گوشش نفسی چاق و تهدیدش کند!
-احمد؟
صدای خنده‌ی‌ ریزی فضا را درمی‌نوردد. صدایش را درست کنار لاله گوشش می‌شنود.
-فکر می‌کردی من اون روز توی ماشین سوختم و خاکستر شدم دکتر؟ نگو! خانم دکتر ما که باهوش‌تر از این‌ حرف‌ها بود... می‌دونی چند وقته آسمان رو به زمین دوختم کجاها رو زیر و رو کردم تا یه ردی ازت پیدا کنم؟ ولی توی لعنتی نبودی... انگار آب شده بودی رفته بودی توی زمین. ببین چی میگم خانم دکتر هیچ وقتِ هیچ وقت توی زندگیت به خودت اطمینان نکن چون خودت بزرگ‌ترین دشمن خودتی. تنها کسی که می‌دونه چی تو فکرت می‌گذره خودتی تنها کسی که همه جا همراهته خودتی... حتی وقت‌هایی که این قلبت داره زیر فشارهای زندگیت له‌ میشه (می‌شه) تنها کسی که دلداریت میده آروم باش همه چی درست می‌شه... خودتی!‌‌ همون خودی که یه (یک) روزی یه (یک) جایی یه (یک درسته نه یه! یه شکسته نویسی به حساب میاد) جوری از پشت بهت خنجر می‌زنه که روحت درجا متلاشی بشه.
کمی مکث می‌کند و با نفس‌گیری مجدد ادامه می‌دهد.
-من لعنتی... من احمق از همه‌جا بی‌خبر به خودم اطمینان کردم... می‌فهمی؟ به خود عوضیم اطمینان کردم که دوست دارم... که می‌خوامت! بیشتر از هر چی که فکرش رو بکنی اما می‌دونی نتیجه اعتمادم به خودم چیشد؟ (چی‌شد) این که (این‌که) محلی‌ها از توی دریاچه‌ای پیدام‌ کنن که چند ثانیه قبل از این‌که تو ماشین رو منفجر کنی خودم رو پرت کردم توش. شش ماه نمی‌تونستم صحبت کنم می‌فهمی؟ شش ماه مثل آدم‌های لال گوشه‌ی خونه مردم افتاده بودم و توی فکرم فقط یه (یک) چیز رو مرور می‌کردم. چرا؟ چرا آنایی که همه‌ی زندگیم رو به پاش ریختم باید بخواد من رو بکشه؟ چرا؟! ( این‌جا که آنا می‌خواد حرف بزنه یا احمد نمی‌ذاره حرف بزنه و می‌پره وسط حرفش فاقد توصیف حالاته اگر توصیف حالات چهره و لحن صداشون رو اضافه کنید خیلی بهتر می‌شه)
-من فقط... .
-خفه شو‍! حرف نزن بزار (بذار) خودم رو خالی کنم. بزار (بذار) بعد سه سال این حرف‌های لعنتی که توی وجودم مثل ته مانده (مونده) زباله گیر کرده و رد نمیشه(نمی‌شه) از لوله زندگیم رو به زبان(زبون) بیارم... .
با بسته شدن در می‌فهمد که از خانه جاسم خارج شده و با پرت شدن داخل صندلی سفت یک ماشین به عمق بدی ماجرا پی می‌برد. احمد پشت فرمان تویوتا نشسته و بدون نگاه به آنایی که صندلی کنار راننده جا گیر کرده قفل ماشین را زده و با سرعت شروع به حرکت می‌کند.
این پارت از فضا سازی مطلوبی برخوردار نبود متاسفانه فقط دیالوگ و مونولوگ به کار گرفته شده و فضا گنگ مبهم بود مثال؛ وقتی احمد آنا رو به زور می‌بره طرف ماشین هیچ پرداختی به فضاسازی نشده هیچ توضیحی درمورد طول مسیر ماشین تا خونه داده نشده به طور کلی بگم فضاسازی و توصیف مکان این پارت خیلی کم بود می‌شد بهتر بهش پرداخت. و نثر رمان؛ دیالوگ‌های رمان لحن محاوره دارن اما تو این پارت خیلی جاها نثرش بهم خورده و از کلمات ادبی استفاده شده که تو نقل قول ذکر کردم مثال بزنم: زبان، زبان ادبیه برای دیالوگ‌هایی که محاوره هستن مناسب نیست و باید ویرایش بشه و زبون جاگیزین بشه. و همچنین توصیف حالات و عواطف کاراکتر آنا و احمد خیلی کم بود معمولاً این‌جور مواقعه تنها به شوکه شدن خاتمه پیدا نمی‌کنه و از حس و عوطف یا لحن صداشون توضیحی داده می‌شه این‌که چجوریه احمد موقعه داد و بیداد کردن و زدن اون حرفای احساساتی چه حالتی داره چه حسی تو صداشه اصلاً آنا جز شوکه شدن چه واکنش دیگه‌ای نشون داد؟ فقط نباید به شوکه شدن قناعت کنید بیشتر رو این پارت کارکنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
نگاه نامطمئن‌اش را به پسری می‌دهد که حال شعله‌های نفرت را به خوبی در فضای خفه‌کننده ماشین منتشر می‌کند. پوستش برنزه شده و زخم‌های کهنه‌ای روی گونه راستش خودنمایی می‌کند. چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش پشت مژه‌های بلندش به زیبایی تمام آراسته شده و او را کاملاً با آخرین دیدارشان دو سال پیش متفاوت کرده است، مردتر و بالغ‌تر به نظر می‌رسد.
یکی از دستانش را روی فرمان با تبحر تاب می‌دهد و دست دیگرش به لبه شیشه تکیه کرده و سنگینی سرش را به دوش می‌کشد، گویی پسرک در دنیای خیالات و افکار تباه خود غرقه شده که حتی با لگد زدن به بدنه درونی تویوتا هم توجهی نشان نمی‌دهد درست مانند یک آرامش قبل از طوفانی ویرانگر و جانسوز که حاصلی جز نیستی نخواهد داشت.
ماشین به سرعت از شهر هرچند کوچک اما امن جاسم خارج می‌شود و راه بیابان را پیش می‌گیرد. پوزخندی می‌زند و با حرکت دادن زبان ردیاب کوچکی که داخل دندان آسیابش جاساز کرده است(را) فعال می‌کند و به انتظار می‌نشیند،(نقطه گذاشته بشه) برای هر نقشه‌ای باید یک نقشه پشتیبان برنامه‌ریزی کرد تا کمترین امکان شکست هم به صفر درصد برسد. این یکی ارکان و اصول اصلی بود که از ابومالک فرا گرفته بود.
نگاه احمد برمی‌گردد و روی دختری می‌نشیند که در کمال تعجب خنده شیطانی بر لب دارد و بدون هیچ ترسی به صندلی تکیه داده و پا روی پا انداخته است،(نقطه بذارید) از حرص دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد و ابروی در هم می‌کشد. این دختر هیچ‌ وقت عوض نمی‌شد! هیچ وقت! پایش را محکم روی پدال ترمز می‌کوبد و ماشین به طرز وحشیانه‌ای ولع حرکت در جاده بی‌حد و مرز پیش رویش را می‌بلعد و با غرش گوش‌خراشی سرکوب و ایست می‌کند. آنا به علت نبستن کمربند محکم به شیشه ماشین برخورد می‌کند و از درد لب خود را می‌گزد. احمد بی‌حوصله یقه آنا را که تقریباً نیمی از سرش داخل شیشه شکسته پیش رویش گیر کرده می‌کشد و روی صندلی پرت می‌کند. اگر احمد دوسال پیش این‌جا و در بازه زمانی ایستاده بود از شدت شوک و چه کنم چه کنم بیهوش شده بود اما او دیگر احمد قبل نبود؛ بی رحمی بود که در جزء به جزء صورتش بیداد می‌کرد.

دست جلو می‌برد و بی توجه به خون جاری شده روی شقیقه‌های دخترک تکه‌های شیشه‌ بزرگ را از پوستش بیرون می‌کشد و چارقد مشکی پاره‌شده‌اش را از سر باز‌ می‌کند و با حرکات دست نه چندان دوستانه خورده شیشه‌های ریز را از روی موهای دخترک می‌تکاند. هر چند وقت یک بار(جمله درست نیست! هر دفعه یکی... یا جمله‌ی مناسب‌تری پیدا کنید برای این قسمت) یکی از خورده شیشه‌ها روی پوست صورتش کشیده شده و زخمی عمیق به جای(این قسمتش یا بنویسید برجای می‌گذارند یا به جا می‌گذارند هرچند صحیحش همون برجای می‌گذارند هستش) می‌گذارند.
بعد از دقایقی نگاهی اجمالی به خون در حال جوشش صورتش می‌اندازد و بدون ذره‌ای تغییر حالت در چهره‌اش، مچ دست آنا را گرفته و از ماشین پیاده می‌کند. وسط بیابان هستند و دیگر کسی نیست به این افسونگر مکار کمک کند، امروز همه چیز را برای همیشه تمام می‌کند. قدم‌های بلندش را به سمتی مخالف جایی که ماشین را وحشیانه میخ‌کوب کرده بود حرکت می‌دهد و آنا هم به طبع دنبال او به راه می‌افتد. هر لحظه می‌تواند خود را از دست او برهاند حتی وقتی که داخل ماشین بودند اما می‌خواهد که شاهد این روز سرگرم کننده باشد که در نهایت به کجا خواهد رسید؟
پارت عالی بود فاقد هرگونه ایرادات نگارشی یا نیم‌فاصله بود فقط دوجای متن "." نقطه گذاشته بشه بهتره نه "،" چون جمله تموم شده و احتیاجی به ویرگول نیست. یکی دوتا جملات ایراد داشت که داخل نقل قول گفتم و پیشنهاد می‌کنم ویرایش بشه.
از نظر توصیف چهره و حالات کاراکترها خیلی خوب بهش پرداخته شده. توصیف حالات کاراکتر احمد یا زخمی شدن آنا و دلیل بیخیالی آنارو خیلی خوب بیان کردید خواننده با خوندن این قسمت متوجه می‌شه آنا پشتش به نیروی کمکی گرمه و برای همین نسبت به ربوده شدنش توسط احمد بیخیال و آرومه. توصیف مکان هم خوب بود. فضاسازی پارت جای کار نداشت و خوب بهش پرداخته شده. درکل پارت زیبایی بود موفق باشید.

قدم‌های متمادی‌شان بعد از پیموده شدن مسیر زیادی به استقبال سکون می‌روند و درست بالای دره‌ای عمیق ایست می‌کنند، با نگاهی دقیق‌تر می‌توان دریافت که این گودال عمیق دره نیست و فروچاله‌ای عمیق است که ریگ‌های بیابان را حریصانه بلعیده است‌. با کشیده شدن دستبند فلزین توسط احمد پاهایش حرکت را بر قرار در اولویت قرار داده و حرکت می‌کنند و هر دو درست لبه‌ی گودال پانصدمتری می‌ایستند و به عمق آن می‌نگرند. سرش را لحظه‌ای برمی‌گرداند و قطرات خونی را از نظر می‌گذراند که از زمان شروع حرکت تا به این‌جا پا به پای او از شکاف پوست سرش بیرون جهیده و خاک مرده بیابان را به سرخی خون جلا بخشیده بودند. مایع داغی که گویا خیال بند آمدن ندارد و همچنان صورتش را گرما می‌بخشد.
با کنار گذاشتن درد وحشتناکی که متحمل می‌شود از دست دادن این حجم از خون کم کم تنش را سست و بی‌حس کرده که حال دستان و پاهایش را حس نمی‌کند اما همچنان استوار ایستاده است و پسرکی را می‌نگرد که در سکوت افق دراز کشیده روی تپه‌های دور دست ریگی را نظاره می‌کند و گویی در دنیایی دیگر سیر می‌کند.
- خستم! می‌خوام بشینم.
عکس العملی که از جانب او دریافت نمی‌کند شانه‌ای بالا انداخته و به ضرب خودش را روی ریگ‌های گرم زیر پنجه‌پاهای برهنه‌اش پرت می‌کند و نفسی عمیق می‌کشد. دقایق آن چنان به سرعت و در سکوت سپری می‌شوند که خواب پلک‌هایش را در آغو*ش می‌کشد. با شلیک گلوله‌ای به افق و شکافته‌شدن وحشیانه سد محکم هوای پیرامونش چشم می‌گشاید و احمدی را به می‌بیند که با کلتی قدیمی رو به رویش ایستاده و با چشمان پوشیده شده از رگه‌های سرخ به او خیره شده است.
هوف‌ کلافه‌ای می‌کشد و با اخم از روی ریگ‌هایی که سوز و سرمای شب گرمای ظهرگاهی‌اش را به تاراج برده برمی‌خیزد. چند ساعت خوابیده بود؟
- بهت حق انتخاب نوع مرگت رو میدم یا با این گلوله مغزت سوراخ میشه (می‌شه) یا جسد بی‌جونت پایین(پائین) اون گودال خوراک گرگ‌های گرسنه بیابون. حق انتخاب با خودته خانم دکتر!
بدون ایجاد تغییری در چهره‌اش دستان اسیر دستبندش را بالا آورده و با گوشه چشم به کلیدی که در جیب لباس احمد پنهان شده اشاره می‌کند.
- حتی فکرش رو هم نکن... این قفل هیچ وقت قرار نیست باز بشه حتی بعد مرگ و مهمون جهنم شدنت!
لبخندی مصنوعی می‌زند و با دو خودش را به احمد اسلحه به دست رسانده و خودش را روی تنش پرت می‌کند. شوک وارد شده به مرد چند ثانیه برایش زمان می‌خرد تا با دندان کلید نیمه بیرون آمده را کاملاً از جیب لباسش بیرون کشیده و در حالی که با پاهایش مانع حرکت احمد می‌شود کلید را به دست راستش پرتاب و به سرعت قفل دستبند را باز کرده و روی ریگ‌های سرد پرتاب می‌کند.
انرژی تحلیل رفته‌اش اجازه پیشروی بیش از حد را به او نمی‌دهد. با پرتاب لگدی به سمت اسلحه آن برای همیشه به قعر فروچاله می‌فرستد اما با پاشیده شدن مشتی ریگ درست به داخل چشم‌هایش لعنتی سر می‌دهد و عقب گرد می‌کند. چشمانش را که حال ملتهب شده با درد باز و بسته می‌کند و با انگشتان دستش قصد خارج کردنشان را دارد اما احمد مجال نداده حمله‌ور می‌شود. با وارد شدن ضربات پی در پی پا و مشت به تن رنجورش بیشتر عقب گرد می‌کند همزمان (هم‌زمان) با دست کمی از بزاق دهانش را روی خاک‌های مزاحم مالیده و آن‌ها را به هر زحمت که هست از چشم‌هایش خارج می‌کند. دیدش هنوز تار است اما همین هم برای شکست مرد زخم خورده روبه‌رویش برای او کفایت می‌کند. از عقب رفتن دست برداشته با تمام توان به سمت پسرک حمله‌ور می‌شود و هر دو چون گرگی درنده برای دریدن فرد مقابلشان (مقابل‌شان) به جنب و جوش می‌افتند.
پارت زیبایی بود از لحاظ ایرادات نگارشی فقط چندتا نیم‌فاصله رعایت نشده بود که برای ویرایششون داخل نقل قول ذکر کردم. پارت‌کوتاهی بود و نسبت به کوتاهیش فصاسازی خوبی داشت. دیالوگ‌ها کمتر بودن و بیشترشون مونولوگ بود و توصیف غیر صریح به شخصیت آنا خیلی جذابه که نویسنده داخل هر پارت همیشه یک توصیف غیر صریح از شخصیت این کاراکتر بیان می‌کنه و به شخصیت پردازی این کاراکتر می‌پردازه و همین توصیفات غیر صریح خواننده‌ی رمان رو بیشتر مجذوب این کاراکتر می‌کنه و هیچ وقت هم برای خواننده این شخصیت خسته کننده نمی‌شه و باعث دل‌زدگی خواننده نمی‌شه. توصیفات مکان و حالات کاراکترها هم به میزان مطلوب بود و اون تیکه‌ی آخر پارت خوب به نگارش در اومده و از جسوری و سر سخت بودن آنا به خواننده اطلاع میده. درکل هردو پارت خیلی خوب بودن آرزوی موفقیت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
?? نقد پی‌نوشت پارت بیست تا سی‌ رمان?

? فصل دوم مفیستوفل شروع مطلوبی داشت. بهوش اومدن آنا تو خونه‌ی عمو جاسم و پر رنگ شدن نقش جاسم در این پارت‌ها، شخصیت پردازی خوب بود. راجب شخصیت جاسم به خوبی پرداخته شده و ما با خوندن همین چند پارت تونستیم به خوبی با جاسم آشنا بشیم و بفهمیم چجور شخصیتی داره و همینطور راجب آنا؛ خیلی از ویژه‌گی‌های این کاراکتر و اخلاق‌ها و عادت شخصیتش رو نویسنده با تو توصیفات غیر صریحش به خواننده معرفی کرد و همینطور که تو نقد پارت‌های قبلی گفتم توصیفات غیر صریح راحب این کاراکتر می‌تونه به خوبی خواننده رو مجذوب این شخصیت بکنه و تک‌تک اطلاعاتی که راجب این کاراکتر داده شده رو خواننده خودش باید مث تیکه‌های یک پازل بهم بچسبونه و خودش کشف کنه این دختر دقیقاً چجور شخصیتی داره. این‌طور شخصیت پردازی یک نکته‌ی قوت برای رمان به حساب میاد.
شخصیت پردازی کاراکتر احمدهم مطلوب بود تا این‌جا .
? توصیفات احساسات و عواطف کاراکترها خوب بود اما یک‌جاهایی باید روشون کمی کار بشه و بیشتر به توصیف عواطف کاراکترها پرداخته بشه مثال‌هایی زدم تو نقل قول‌ها با این‌کار رمان از لحاظ توصیف عواطف هم بی‌نقص می‌شه که این عالیه براش و تا جایی که توان دارید بیشتر خودتون رو جای کاراکترها قرار بدید و به ذهن‌شون و حس‌های اون‌ها، واکنش‌هاشون، احساسات‌شون رجوع کنید خودتون رو بذارید جای اون‌ها و رو این قسمت کار کنید. البته ناگفته نمونه تا اونجایی که شده و از قلم نیوفتاده نویسنده‌ به خوبی از پس توصیف عواطف کاراکترها براومده اما برای بهتر شدنش کمی بیشتر روش کار کنید عالی می‌شه.
رمان فضاسازی خیلی خوبی برخورد دار بود و خیلی خوب به فضای رمان پرداخته شده از فضاسازی اتاقی که آنا داخلش بهوش اومد تا پرداختن به ظروف و توصیف پنجره و دیوار و تراس. همچنین فضاسازی آشپزخونه خیلی خوب بود و به خوبی با شخصیت جاسم هماهنگ شده و این شخصیت رو شلخته هم جلوه داده. یک‌جاهاییم یکم بیشتر باید بهش پرداخته می‌شد مثل صحنه‌ای که احمد اومد آنا رو برد. تو نقل قول پارت ذکر کردم. اگر به اون قسمت هم کمی می‌پرداختین خیلی زیباتر بود.
?توصیف مکان این موردهم خیلی خوب بهش پرداخته شده حتی از آب‌ و هوای گرم سوریم گفته شده و خواننده اطلاع داده شده. توصیف محله‌ای که توش خونه‌ی جاسم بود با توجه به ظرفیت پارت‌ها و اتفاقاتی که افتاد و یا قرار بود بیوفته خب درست بود میزان پرداخته شدن به توصیف مکان مطلوب بود.

?پارت‌ها دارای کشمکش‌های جذابی بود از جمله کشمکش ذهنی آنا راجب جاسم و شخصیتش یا کشمکشش به یاد آوردن خاطرات گذشته و رفتن به گذشته و یادآوری شون خیلی خوب بود. و میزان اوج کشمکش‌ها با اومدن کاراکتر احمد و ربوده شدن آنا توسطش رخ داد درست و به موقع بود. زخمی شدن آنا و بیخیالی احمد و یادآوری گذشته‌ی احمد و این‌که آنا چه بلایی سرش آورده و در آخر چابکی و زرنگی آنا و باز کردن دسبندی که به دست‌هاش زده شده و به مبارزه طلبیدن احمد خیلی خوب بهش پرداخته شده و گفت در این مورد ایرادی دیده نشده. نقاط اوج و فرود کشمکش‌ها در پارت سی خلاصه می‌شه و نقطه ی اوج کشمکش‌ها از اونجا شروع می‌شه و نقطه فرود کشمکش‌ها بعد از بهوش اومدن آنا و پرداختن به خونه‌ی جاسم بود. یعنی بعد از این‌که آنا چرخی تو خونه‌ی جاسم میزنه و احمد میاد سراغش بعد از اومدن احمد کشمکش‌های پارت اوج پیدا می‌کنه.

ایرادات نگارشی کمی وجود داشت از جمله نیم‌فاصله و گاهی فاصله ی کلامت یا بهم ریختگی نثر رمان و یا صحیح نبودن جملات که داخل نقل قول ها گفتم و توضیح لازم روهم دادم . درکل نویسنده با دقت لازم پارت‌های رمان رو نوشته و خیلی کم پیش میاد که ایرادی دیده بشه.
پیرنگ رمان به خوبی با ایده‌ی اولیه هناهنگه و تا اینجا به خوبی پیش رفته و شروع پیرنگ پارت‌ بیست از بهوش اومدن آنا شروع شد و توصیف غیر صریح عموجاسم و آشنایی با شخصیت و خونه اش و پرداخت کوتاهی هم به ابومالک شد که نگران دخترش بوده و بعد از اون اتفاقاتی که افتادن مطلوب بودن هربار یک توصیف غیر صریح راحب کاراکتر آنا داده شد و خواننده اطلاعاتش راجب این شخصیت بیشتر شد و بعد از اومدن احمد و ربوده شدن آنا توسط احمد گویا مقدمه چینی و پرداخت به جزئیات کوچیک تموم شدن و شروع پر ابهام و تعلیقی رو برای خوندن ماجراهای بعد داشتیم. سیر رمان متعادل بود و جاهایی که لازم بود سیر کند بود تا خواننده به جزئیاتی که داده شده بپردازه و درک کنه و قسمت‌هایی که نیاز بود سیر تند می‌شد مثل همین اومدن کاراکتر احمد و ربوده شدن آنا از خونه‌ی جاسم در کل رمان از سیر متعادلی برخوردار بود و این یک نقطه قوته که سیر رمان از دست نویسنده در نرفته باعث تحسین نویسنده هست
? نکات و ایرادتی که داخل نقل قول ها ذکر شده رو ویرایش کنید حتماً. جاهایی که باید بیشتر پرداخت به توصیف عواطف کاراکترها و توصیف مکان یا فصاسازی چک کنید و سعی تون رو تو ویرایش زدنش حتماً بکنید.
موفق باشید



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'

[ صدای زوزه گرگ‌ها ]

[ صدای خرناس ناهنجار ]

مبارزه بسیار عجیبی است یک نفر مشتش را بر پهلوی دیگری فرود می‌آورد و دیگری ساق پای طرف را هدف لگدهای قدرتمند خود می‌کند گویی هیچ کدام خیال کم آوردن و تسلیم شدن ندارند، آنا حتی با تن سست شده و بی‌جانش هم پای به پای احمد تنومند پیش می‌آید و ضرباتش را پی در پی بر تنش وارد می‌کند. دقایق به کندی مسافت طویل بین آغاز تا پایان مبارزه را پای می‌کشند و پیش می‌آیند.
هر دو به نفس نفس(نفس‌نفس) افتاده‌اند و هوش از سر رهانیده‌اند،
( جمله تموم شده پس نقطه بذارید)
خون در حال جوشش تن آنا غلیان یافته لبریز گشته است و از طرفی کبودی پای چشم احمد و دندان‌های شکسته شده‌اش توی ذوق گرگ‌هایی که تماشاچی این مبارزه فناناپذیر گشته‌اند می‌زند، گرگ‌هایی که حضورشان این وقت شب لا به لای‌ درختچه‌ و بوته‌های بیابانی و در این مکان عجیب به نظر می‌آید. چه چیز آن‌ها را از خواب رهانیده و به اینجا(این‌جا) کشانده تا در کمین فرد بازنده باشند؟ با یادآوری قطرات خونی که از ماشین تا به این‌جا خون سرد شده بیابان را معطر و رنگین کرده دندان بر دندان می‌فرساید پس گرگ‌ها رد قطرات خون را تا این‌جا زده و پیش آمده‌اند!
هر دو به مبارزه خود ادامه می‌دهند و بیشتر از قبل زخمی و کم توان می‌گردند اما با شنیدن صدای زوزه کشیدن گرگ‌های گرسنه از فاصله نه چندان دور چند ثانیه‌ای مکث می‌کنند و اطراف را از نظر می‌گذرانند. ردیاب هر ثانیه فشاری نه چندان زیاد به لثه وارد می‌کند و این نشان می‌دهد ابومالک و افرادش خیلی نزدیک هستند‌.
-نظرت چیه این مبارزه رو به بعد موکول کنیم و حساب این گرگ‌ها رو برسیم؟ البته اگه می‌خوای زنده بمونی که مبارزه‌ رو ادامه بدی... .
احمد چهره‌ای متفکر می‌گیرد و بعد اندکی تأمل سرش را به علامت مثبت به پایین(پائین) تکان می‌دهد. صدای کشیده شدن پنجه‌‌ی گرگ‌ها روی ریگ‌ها که آرام آرام نزدیک‌تر و بلند‌تر می‌شود آن‌ها را مجبور به گارد گرفتن می‌کند. یک گله هشت‌تایی گرگ خاکستری رنگ که روی رنگ خاکستری تنشان سایه‌هایی از قرمزی و سیاهی نیز دیده می‌شود. فک‌شان از هم فاصله گرفته و دندان‌های تیز شده و برنده‌شان را به نمایش می‌گذارند. صدای خرناس ناهنجاری که از تارهای صوتی‌شان متصاعد می‌شود پرده گوش آنا را می‌آزارد. تن هر کدام‌شان به اندازه یک دوم قد آدمیزاد طول دارند و به صورت یک حلقه که هر لحظه تنگ‌تر می‌شود به دو موجود خسته رو‌به‌روی‌شان نزدیک می‌شوند.
در آخر گرگی عظیم و جسه (جثه درسته) که برخلاف دیگر هم‌نوعانش سیاهی شب را به دوش می‌کشد و گویا رهبر و آلفای گله است پیش می‌افتد و جلو می‌آید. مردمک مشکی‌ چشمانش در دریای زرد رنگ صلبیه‌اش غوطه‌ور است و به خون جاری از سر آنا خیره شده است و دندان بر دندان می‌ساید و گوش‌های شبرنگ‌اش سیخ ایستاده‌اند. با کشیده شدن زوزه‌ای خاص توسط گرگ آلفا کل گله ناگهان به سمت دو نفر پیش رویشان حمله‌ور می‌شوند و درنده‌خویی خود را بار دیگر به تصویر می‌کشند.
پارت فاقد هرگونه ایرادات نگارشی بود فقط یک غلط املایی وجود داشت که جثه رو جسه نوشته بودید، داخل نقل قول ذکر کردم برای ویرایش زدنش. یک نیم‌فاصله جامونده بود و پائین رو پایین نوشته بودید که این‌هاروهم داخل نقل گفتم. و اما میریم سراغ توصیفات و فضاسازی و شخصیت پردازی پارت؛ از نظر توصیفات باید بگم که واقعا عالی بود خیلی خوب روی صحنه‌ی دعوای کراکترها و تماشاکردن گرگ‌ها و بعد حمله‌ور شدن گرگ‌ها و همکاری دو کاراکتری که تا قبل از رسیدن گرگ‌ها داشتن هم‌رو می‌دریدن کار شده و خیلی خوب بهش پرداخته شده. توصیف درمورد گرگ‌ها مطلوب بود و از میزان باور پذیری خوبی برخوردار بود. فضاسازی پارت هم ایرادی نداشت و تا جایی که امکانش بود نویسنده بهش پرداخته بود و همچنین توصیف در مکان هم ایرادی مشاهده نشد و خوب توصیف شده بود. از نظر شخصیت پردازی کاراکترها در پارت خواننده بازم شاهد باهوش بودن کاراکتر آنا بود و همچنین در پارت یک‌جورایی به خواننده فهمانده شد که آنا خیلی باهوش‌تر از اون چیزیه که در ذهن خواننده نقش بسته، شخصیت جسور و شکست ناپذیری داره. که این‌گونه توصیفات غیر صریح درمورد این شخصیت خیلی خوبه همیشه یک گونه تنوع برای خواننده به حساب میاد و هر بار بیشتر از دفعه قبل قافلگیر می‌شه درمورد این شخصیت این کاراکتر.

آنا در یک حرکت خم شده و قبل از خیز برداشتن گرگ خاکستری چاقوی نقره‌فام برنده کوچکی را که به مچ پایش با استفاده از ریسمانی محکم متصل کرده بود بیرون می‌کشد و موهای طلایی‌ مزاحمش را از روی صورتش کنار می‌زند گارد می‌گیرد، گرگ با یک حرکت جهیده و خودش را روی تن آنا پرتاب می‌کند اما با فرو رفتن تیزی چاقو داخل شکم‌اش زوزه‌ای از درد می‌کشد و خودش را عقب می‌کشد، گرگ‌های دیگر با دیدن صحنه مقابل جریح‌تر می‌شوند و سه‌تایی به سمت آنا حمله‌ور می‌شوند، لبخندی روی لب‌هایش شکل می‌گیرد و چاقو را تا دسته داخل صلبیه زرد رنگ گرگ بیچاره که تاوان اول حمله‌ور شدن را پس می‌دهد فرو می‌کند و بیرون می‌کشد و چشم دیگر را هدف قرار می‌دهد اما قبل هر حرکتی با پیچیده شدن دردی اسف‌بار داخل مچ پایش لب می‌گزد و گرگی را می‌نگرد که دندان‌های تیزش را داخل مچ پایش فرو کرده است و فرصت می‌خرد تا گرگ کور شده دور شود حتی با این‌که پاهایش بی حس شده است اما این درد قابل حس است آن هم خیلی زیاد!
دندان بر دندان می‌ساید و چاقو را داخل گردن گرگ دیگر که پیش آمده فرو می‌کند و با ضربه‌های متوالی جانش را از تن می‌رباید، کالبد بی‌روح گرگ که بر زمین خون غلتانده می‌شود با یک حرکت تنش را تاب داده و چاقو را محکم روی ستون فقرات گرگی که هنوز مچ پایش را به دندان دارد فرود می‌آورد. گرگ‌ زوزه‌ای از درد و عجز می‌کشد و پایش را رها می‌کند اما فک‌اش گرفتار دستان تنومند احمدی می‌شود که پنج گرگ دیگر را با پنجه بکسی که از ناکجا آباد آورده از پای درآورده است.
خرناس گرگ بلند می‌شود و تنش به جنب و جوش می‌افتد اما با کشیده‌شدن فک‌اش به دو جهت مخالف با نیرویی بسیار زیاد و در رفتن فک، خون است که از لبه‌های پوزه‌اش به سرعت جاری می‌شود و چند ثانیه بعد تن بی‌جانش روی ریگ‌های سرد بیابان فرو می‌افتد.
با خرناسی دهشتناک گرگ‌های باقی‌مانده و آسیب دیده عقب می‌کشند و گرگ سیاه‌پوش پیش می‌آید، شعله‌های خشم و انتقام است که در مردمک چشم‌اش خودنمایی می‌کند‌؛ گرگ‌ها به ترتیب سمفونی زوزه‌‌های گاهاً گوش‌خراش‌شان را می‌نوازند و آلفای خشمگین پای‌کشان پیش می‌آید. با حس گرمایی طاقت‌فرسا چشم می‌گرداند و محل گازگرفتگی را که خون‌ را با فشاری زیاد راهی پنجه‌های برهنه‌اش می‌کند و رو به سیاه شدن است از نظر می‌گذراند. چشمان شبرنگ‌اش به آنی تار می‌شوند و تن سست‌شده‌اش روی دست‌های خونین احمد فرود می‌آید.
- نه... الان نه! بیدار شو دکتر الان وقتش نیست!
بی‌توجه به صدای فریاد بلند احمد و در پی آن صدای تیراندازی‌های یک مسلسل که کم کم محو و دور می‌شود پلک‌هایش روی هم افتاده و به خوابی عمیق فرو می‌رود.
ابومالک همراهِ چهار تویوتا قرمز رنگ پیش آمده و با مسلسل نصب شده روی تویوتا ارشد که خود بر آن سوار است تمام گرگ‌ها را به صرف شام گلوله‌ دعوت می‌کند سخت‌تر از همه گرگ‌ آلفایی است که چندین کیلومتر در میان بوته‌های انبوه بیابانی مورد تعقیب قرار گرفته و در آخر خودش را از پرتگاهی عمیق به پایین(پائین) پرتاب می‌کند. آنای بی‌هوش را که رمقی در تنش باقی نمانده سوار ماشین کرده و احمد را به سربازان‌اش می‌سپارد تا گوش‌مالی‌اش داده و جسم نیمه جان‌اش را تحویل همان محلی‌های فرومایه دهند. فعلاً نمی‌توانست برای کشتن‌اش دستوری صادر کند احمد یکی از حمایت شده‌های نمک به حرام فرمانده بود و همین عصبانیت‌اش را تشدید می‌کرد.
باید بگم این پارت واقعا عالی بود از نظر توصیفات و فضاسازی ایرادی مشاهده نشد و به خوبی توضیحات لازم داده شده همچنین فاقد هرگونه ایرادات نگارشی بود هیچ ایرادی مشاهده نشد که ذکرکنم•~• مبازه‌ی جذابی بود و از توصیفات خوبی برخورد دار بود. بیهوشی و آنا و رسیدن به موقع ابومالک به همه‌ی این‌ها با جزئیات پرداخته شده و نقطه قوت پارت همین توصیفات عالی و بی‌نقصش بود. خسته نباشید.

چهار خودرو با سرعت نسبتاً زیادی جاده باریک، خاکین و پر پیچ و خم صحرایی را پشت سر می‌گذارند و غرش سهمگین موتورهایشان سکوت همیشگی بیابان قعر خواب را چون کره ذوب می‌کند درست جایی که ریسمان جاده گره کور خورده و تمام می‌شود ایست می‌کنند. تا چشم کار می‌کند ریگ است و ریگ است و بوته‌ خارهای بومی بیابان و اثری از هیچ جنبنده و زنده کالبدی که بتوان آن را جاندار نامید دیده نمی‌شود!
ابو مالک درِ سمت راننده را با خشونت باز کرده و از خودرو پیاده می‌شود. با تردید چشم گردانده و اطراف را بار دیگر از نظر می‌گذراند. گره پارچه بلند و باریک سفید رنگی که به دور صورت خود پیچیده محکم‌تر کرده و از صورت آفتاب سوخته‌اش تنها چشمان شبرنگ و کشیده‌اش و ابروان به هم پیوند داده شده‌اش در معرض دید قرار می‌گیرد. پوف کلافه‌ای می‌کشد و با دست گرد و خاک نشسته بر پیراهن و شلوار گشاد خاکستری رنگ‌اش را می‌‌تکاند. بعد لبریز شدن از حس رضایت به سمتی که بلند‌ترین تپه ریگ پیرامون را به دوش کشیده حرکت می‌کند‌. با رسیدن به محل مورد نظر پای‌ چپش را چند بار محکم و با ریتم خاصی بر زمین کوبیده و عبارت ″ از بهشت زاده و به بهشت باز خواهیم گشت″ را با صدای بلند تکرار می‌کند.
بعد از دقایقی زمین پیش روی خودرو‌ها از هم گسسته شده و دری فلزی با قطر پنج متر نمایان می‌شود. در باز شده و بعد برگشت و سوار شدن ابو مالک خودروها با سرعت وارد تونل مخفی می‌شوند، فرو ریختن خاک پشت سرشان نشان از بسته شدن در بعد از ورود آن‌ها را می‌دهد، تونل قعر در تاریکی فقط با نور چراغ‌های کم نور سقفی روشن می‌شود که نیمی از آن‌ها سوخته و به نیستی کشانیده شده‌اند اما این مشکل را با روشن کردن چراغ ماشین‌هایشان به راحتی حل می‌کنند وجود تارهای بزرگ و کوچک عنکبوت که در گوشه و کنار تونل رخ نمایان کرده‌اند نیز بر شدت مخروبه بودن تونل می‌افزاید‌. صدای موتور ماشین‌ها در تونل اکو پیدا کرده و آرامش روانی را از ابومالک نگران سلب(صلب) می‌کند. بعد از طی کردن مسافتی ماشین‌ها را در جای مخصوصی که برایشان تدارک دیده شده پارک و پیاده می‌شوند. مالک آنای بی‌هوش را روی دست بلند کرده و در حالی که به سمت اتاقی حرکت می‌کند به یکی از افرادش دستور می‌دهد وسایل مورد نیاز را بیاورد‌، به سختی و در حالی که سعی می‌کند آنا را در آغو*ش نگه دارد با استفاده از قسمت زیرین آرنج‌اش دسته‌ی در را پایین کشیده و با پا در را می‌گشاید. جسم سرد شده آنا را روی تختی چوبی که با تشک زوار در رفته‌ای آذین شده بود خوابانیده، دستی روی پیشانی‌اش کشیده و عرق سرد نشسته روی آن را می‌زداید.

این پارت هم ایراد نگارشی مشاهده نشد. نویسنده در این زمینه به خوبی عمل کرده و جای هیچ‌گونه ایراد گذاشتنی رو نذاشته اعلائم نگارشی به خوبی رعایت شده نیم‌فاصله گذاشته شده بودند و هیچ ایرادی دیده نشد •~•
از لحاظ توصیفات و فضاسازی پارت خیلی خوب بود و به خوبی پرداخته شده به توصیفات مکان و فضاسازی پارت ایرادی دیده نشد توصیفات لازم داده شده و در این پارت ما با ابومالک شخصیت جدیدی آشنا شدیم که خیلی خوبه البته هنوز ما هیچ چیزی راجب ابومالک نمی‌دونیم چون تو این پارت تازه ابومالک از پشت پرده بیرون اومده هنوز واسه آشنایی با این کاراکتر مرموز وقت داریم تو پارت‌های آینده بیشتر باهاش آشنا می‌شیم ولی شروع خوبی داشت این کاراکتر با اومدنش و رفتار مخصوص خودش تا یک‌جایی می‌شه گفت به خواننده فهمونده که چقدر مرد با صلابت و جسوریه و هنوز خیلی راجبش نمی‌دونیم پس حدس زدن این‌که این کاراکتر چه نوع شخصیتی داره یکم دشواره و در پارت‌های بعدی بیشتر نوع راجب شخصیتش می‌پردازیم تا این‌جا پارت‌ها عالی بود و فاقد هرگونه ایرادی بودن از لحاظ توصیفات جای کار نداشتن و به خوبی بهشون پرداخته شده چون پارت به پارت داره نقد می‌شه باید بگم توصیفات و توضیحاتی که داده می‌شه خیلی خوب و مناسبه چون یک پارته و نمی‌شه همه‌ی پارت رو صرف توصیف کردن یا فصاسازی کرد. پس از این لحاظ همه‌ی جزئیاتی که داده شده کاملاً به جا و مناسب بودن.
خسته نباشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا