?️نقد 10 پارت دوم?️
با اخم پیش میرود اما به ناگاه از حرکت میایستد. چیزی لزج روی پاهایش کشیده میشود. نگاهش را به پایین سر میدهد. تشخیص چیزی در این تاریکی سخت است اما با کمی دقت درمیابد که ماری افعی از روی پاهایش در حال گذر است. ذرهای ترس ندارد. با صورتی خنثی سرجایش میایستد تا مار راهش را گرفته و برود اما نمیرود. مار باز میگردد و کمرش را راست میکند. دندانهای نیش بلندش را که زهر از آن میچکد به نمایش میگذارد و با نگاهی براق شده آنا را از نظر میگذراند. آنا اما به جای ترس پوزخندی بر ل*ب میراند.
قبل حمله مار اوست که حمله ور میشود و گردن مار را از پشت میان دستانش میگیرد. پاپا به او یاد داده بود در این شرایط چه کاری انجام دهد. مار سرش را برمیگرداند تا دندانهای نیش زهرآگینش را درون پوست دست زن فرو کند اما با فرو رفتن چیزی سخت داخل دهانش میخشکد. آنا تکه سنگ نسبتاً بزرگی را از روی زمین چنگ زده و داخل دهان مار هل داده بود.
دو طرف فک مار را با دو دست میگیرد و شروع به کشیدن میکند. مار بیچاره پیوسته تنش را برای فرار از مرگ تکان میدهد اما با در رفتن فک و جاری شدن خون از لبههایش، جان میدهد.
بی هیچ حسی، پیکر بی جان مار را کناری میاندازد و به راهش ادامه میدهد. دیدن تارهای عنکبوت انبوه توی ذوق میزند.
هرچه که جلوتر میرود تونل تنگتر و تاریکتر میشود و او به خود لعنت میفرستد که چرا حداقل قوطی کبریتی با خود نیاورده است. در همین افکار غرق است که با شنیدن صدای ضعیف صاحبه گوشهایش تیز میشوند. همین نزدیکیها بودند! سرعت قدمهایش را بیشتر میکند و چادر روی زمین کشیده میشود. با رسیدن به دری فلزی از حرکت باز میایستد. دری زنگار بسته که محفظهای در بالای آن برای دیدن آن طرف در، قرار گرفته بود، درست مانند چشمی درهای آپارتمانی. درپوش محفظه را به آرامی بر میدارد و بالا میکشد.
با تیزبینی، صاحبه و زن را داخل اتاق مخفی زیر پایگاه مینگرد. زن به صندلی بسته شده و دستانش از پشت با طناب به هم گره خورده است. ظاهرش زمین تا آسمان با چند ساعت پیش فرق کرده است. صورتش برآشفته و موهای مجعدش از زیر مقنعه بیرون زده. چادرش از سرش روی زمین افتاده و آثار سوختگی روی سر و بدنش مشاهده میشود. چشمانش را ریز میکند و حرکات صاحبه را تک به تک زیر نظر میگیرد.
صاحبه در حالی که خاکستری نگاهش به سرخی گراییده دستان زن را میگیرد و آستین سورمهای رنگ لباس زن را بالا میزند. چادر و شال خود را در میآورد و روی صندلی مقابل او مینشیند. گوشوارههای حلقهای بلندش اولین چیزی است که به چشم میآید. گوشوارههایی با طرح گل رز که به زیبایی روی آن نقش بسته است. گوشوارههایی که اینجا معروف است به ″ گوشوارههای باروتی ″.
معمولاً به سرکردگان داعش داده میشد و صاحبه هم همین سال پیش، آن را دریافت کرده بود. ناخن شصتش را داخل دهانش فرو میبرد و پر صدا میجود. کش موهایش را باز میکند و ترهای از موهای لختش را دور دستانش میپیچد.
- میدونی دختر... منم یه روزی مثل تو بودم. فکر میکردم که با زبان خوش میشه مردم رو با هم صلح داد و یه دنیای متحد برای مسلمانها درست کرد اما نمیشد. با تموم تلاشهام هیچ وقت نشد. تا این که راه رستگاری رو پیدا کردم و داخلش قدم برداشتم. الان خیلی خوشحالم از انتخابام و هیچ پشیمانی ندارم. اما تو چی؟ چطور به خودت جرئت دادی بیای توی قلمرو من و رستگاری رو ازشون بگیری؟ هان؟ کی فرستاده تو رو؟
زن اما بدون هیچ ترسی داخل چشمان به خون نشسته او خیره میشود و روی زمین تف میاندازد.
- تف به راه رستگاری که ازش دم میزنی! این راه رستگاریه؟ که هر چی بیشتر جون مردم بیگناه رو بگیری و خانوادهها رو آواره بیابون بکنی بیشتر به بهشت نزدیک میشی... خاک بر سر ساده لوحتون که هر چی توی سرتون انداختن با جون و دل قبول کردین. الان هم من حرفی ندارم. میتونی همین جا من رو بکشی، مطمعن باش هیچ اطلاعاتی نمیتونی از من در بیاری.
این را میگوید و به پشتی صندلی تکیه میدهد و با تمسخر صاحبه را از نظر میگذراند. صاحبه اما لبخندی مهمان لبانش میکند. به آرامی برمیخیزد و به سمت گاز کوچک گوشه اتاقک سیمانی پیش میرود. قابلمه آب در حال جوش را با پارچهای ضخیم برمیدارد و به سمت زن قدم برمیدارد.
- ما هم راههای خاص خودمون رو برای به حرف آوردن جاسوسها داریم.
این را میگوید و قابلمه بزرگ را با یک حرکت روی سر و صورت زن خالی میکند.
صدای شیون و زجههای جانگداز زن به هوا میرود. دقایقی بعد اوست که پی در پی ناله میکند. تمام صورت و تنش سوخته و قرمز و ملتهب گشته. چشمانش را نمیتواند باز کند گویی با چسبی قوی پلکهایش را به هم چسبانده باشند. جیغ میکشد و از حال میرود.
صاحبه اما با لذ*ت روی صندلی مینشیند و زجر کشیدن زن بیچاره را به تماشا مینشیند. در آخر با دیدن از حال رفتن زن با بی حوصلگی پوفی میکشد و از جای برمیخیزد. انگشت اشارهاش را درون دهانش فرو برده و شروع به جویدن ناخنهایش میکند.
این عادت جویدن ناخن را از وقتی که او را شناختم با خود به همراه داشت. گویی با این کار ذهن مشوش خود را آرام میکرد. انگشتش را از دهانش بیرون میکشد و پارچ آبی را به دست میگیرد. قالب یخی بزرگ از درون یخدان بیرون میکشد و داخل پارچ بزرگ پر از آب قرار میدهد. چند باری پارچ را تکان میدهد و بعد مطمعن شدن سرد شدن آب، به سمت زن قدم برمیدارد.
بدن زن در همین زمان اندک پر از تاولهای کوچک و بزرگ شده که ظاهرش را برآشفته است. نفسهای تندش نشاندهنده درد بدی است که متحمل شده است. صاحبه نوک انگشتان دست راستش را به آرامی روی صورت سرخ زن میکشد و قهقهه سر میدهد. دستش را پس میکشد و با یک حرکت پارچ آب یخ را روی تن آن زن خالی میکند. به واقع صاحبه یک روانی به تمام معنا بود!
تن زن به خود میلرزد و چشمانش باز میشوند. با پلکهای پف کرده و سیاه شده به سختی زن دیوانه روبه رویش را از نظر میگذراند که چگونه با لذ*ت به زجر کشیدنش مینگرد!
زخم های تنش شروع به سوزش میکنند و جان از او میستانند. قطره اشکی از گوشه چشمانش روی گونههای برافروختهاش جاری میشود و بر شدت سوزش تنش میافزاید.
با خود میاندیشد:
″ اما همیشه سوختن و خاکستر شدن برای تن نیست... گاهی حتی دیدن یه آدم گمراه که از روی بیخبری و لج و لجبازی کار اشتباه خودش رو تکرار میکنه و وقتی بهش هشدار میدی میگه به تو چه؟ قلبت رو به آتش میکشه... این وضعیت الان منه! الان که یه گمراه شست و شو مغزی شده جلوم نشسته و به احمق بودنم لبخند میزنه. دارم میسوزم... دارم از ریشه میسوزم و خاکستر میشم. این که نمیتونم هیچ کاری بکنم جز زجه زدن آزارم میده... ″
چشمان زن پر میشود و طنین هق هقاش سکوت فضای اتاق سیمان خورده را به بازی میگیرد.
صاحبه اما روی صورتش خم میشود و با چشمان ریز شده ل*ب میزند.
- خب... دوباره تکرار میکنیم. کی تو رو فرستاده بینمون جاسوسی؟
لبان کبود شدهاش را محکم به هم میفشارد و سرش را پایین میاندازد.
- هیچی... نمیدونم.
لبانش به پوزخندی کش میآید و با تفریح زن را از نظر میگذراند. روی صندلی آهنی مینشیند و به پشتی آن تکیه میدهد.
- انگار هنوز تنت میخاره دخترجون!
پایش را روی پای دیگرش میاندازد و چشمانش را ریز میکند.
- بزار یه چیزی رو اول کاری بهت بگم، من حرفم رو دوبار تکرار نمیکنم! به نفع خودته حرف بزنی تا سریع و بی سر و صدا بمیری... .
صدای کشیده شدن دندانهای زن روی هم در اتاق پیچیده میشود. همزمان آنا دستش را بالا آورده و محل خارش بینیاش را میخاراند و بار دیگر نگاهش را به مهلکه پیش رو میدهد.
صاحبه خاکستری چشمانش را به سقف میدوزد و از جای برمیخیزد. دستانش را در هم قلاب کرده و چند دور به گرد صندلی زن قدم میزند. در آخر پشت سر او قرار گرفته کلتاش را از داخل لباساش بیرون میکشد.
صداخفهکن را سر لوله تفنگ مجهز کرده و چند ثانیه بعد صدای ضعیف شده شلیک گلوله، سکوت تونل را در هم میشکند.
با پیچیدن صدای جیغ بلند زن، آنا روبند مزاحم را کنار زده و زن را که خون از ران پاهایش روان شده، از نظر میگذراند.
بی هیچ حسی پوزخندی میزند و نگاهش را به عکس العملی بعدی صاحبه میدهد. صاحبهای که گلوله بعدی را به سوی ران پای دیگر زن روانه میکند و میخندد. گلوله سوم روی شانه سالم زن فرود میآید. بدن زن به لرزه افتاده و جانی برایش باقی نمانده است. گلوله بعدی نوش جایی میشود که چندین ساعت پیش گلوله قبلی از آن بیرون کشیده شده بود. زن با ته مانده جانش ل*ب میزند:
- تموم...مِش... ک...!
هنوز جملهاش کامل ادا نشده که با شلیک بعدی، کالبد بیجانش در آغو*ش بیمهر و سرد صندلی، رها میشود.
قطرات خون از محل برخورد گلوله با جمجمه چون چشمه سر برآورده، از روی شقیقهها گذر کرده و بعد از زیرپا نهادن گونه، قطره قطره روی زمین ریخته میشوند.
لبخندی مرموز روی لبان صاحبه خودنمایی میکند. در مخفی دیگری را با کشیدن انگشت اشاره روی تخته سنگی میگشاید. جسد بیجان زن را همراه با صندلی به کنارهی در رسانده و داخل تونل دیگر هل میدهد. بعد از بیسیم زدن، در را به همان شکل اول برمیگرداند و دستان خونآلود خود را با آب داخل دبه، شست و شو میدهد.
صاحبه اما پایش را به آرامی روی زمین میکشد تا گزگز شدناش رفع و به حالت سابق بازگردد. همزمان روبند مشکیاش را بار دیگر روی صورتش میاندازد. در حالی که به سمت در ورودی راه کج میکند چادرش را به سمت بالا چنگ میزند. سکوت آزاردهنده تونل برای اویی که همواره در کانون انفجار و سر و صدا قرار داشت، آزاردهنده بود. خیلی آزار دهنده!
سکوتی که ناخودآگاه پیشانیاش را به اخمی عظیم چین میداد. با احساس باز شدن در اتاق شکنجه، اندکی مکث کرد و سرش را برگرداند. درست حدس زده بود. صاحبه قصد خروج از آن شکنجهگاه را داشت و آنا درست وسط تونل ایستاده بود!
به سرعت خم میشود، پوتینها را از پا میکشد و میان انگشتان تنومندش گیر میاندازد. بدنش را بالا کشیده، روی سر انگشتان پا بلند میشود. این تنها راه فرار او بدون ایجاد سر و صدا بود. قدمهایش را بلند و بیصدا برمیدارد. قدمهایی که رفته رفته شبیه به دویِ صد متر یک دونده میشود. دوان دوان خود را به نردبان میرساند. چادرش را دور کمرش گره زده، پایش را روی پلههای زنگار بسته آهنی چفت میکند و خود را بالا میکشد. دریچه آهنی را به آرامی به سمت بالا هل داده و از آن خارج میشود.
دریچه را به آرامی میبندد و تخته سنگ را غلتانده و به جای اصلیاش باز میگرداند. نفس نفس میزند اما برایش اهمیتی ندارد! باید هرچه سریعتر به چادر خود بازگردد. دوان دوان به سمت چادر خود پیش میرود و همزمان اطراف را از نظر میگذراند تا دردسری برایش به وجود نیاید. بالاخره به چادر رسیده، پردهها را کنار میزند و داخل میشود. اثری از ساره نمیبیند و همین لبش را اندکی به دو طرف کش میدهد. با تنی خسته و دردمند روی صندلی آهنین وسط چادر ولو میشود و گره چادر را باز میکند.
چند دقیقه بعد، از جا بلند میشود و از طریق دبه آب صورتش را شست و شو میدهد. گویی همین چند قطره تمام خستگی تنش را پاک کرده است. چادر را داخل تشت میاندازد تا سر فرصت آثار تونل و خاکریزهها را از روی آن پاک کند. چادری دیگر از داخل کمد زوار در رفته بیرون کشیده و سر میکند.
با لرزیدن ناگهانی زمین زیر پایش، تیرکهایآهنین چادر خم شده و سرِ بیپناه آنا را هدف میگیرند. شدت برخورد آن قدر زیاد است که آنا را پخش زمین میکند. گوشهایش سوت میکشد و سنگینی تیرکهای فلزی را روی تن رنجورش احساس میکند.
با احساس جاری شدن مایع گرمی روی شقیقههایش دستش را بالا میآورد و آرام روی محل خونریزی میکشد. به آنی دستانش به سرخی میگراید و تنش سست میشود؛ گویی شدت خونریزی خیلی زیاد است که چشمانش نیز سیاهی میرود.
صدای تیراندازیهای پیاپی خارج از چادر، گوشهایش را میخراشد. چند دقیقه صبر میکند تا سوتکشیدن گوشهایش اندکی آرام شود و به هر جان کندنی که هست تیرکهای فلزی را از روی تنش کنار میزند. آخرین تیرک که از قضا بزرگترینشان هم هست روی پای راست آنا سقوط کرده و هر کاری میکند نمیتواند آن را از روی تن خود کنار بزند. هنوز صدای تیراندازیها و فریادهای گوشخراش به گوش میرسد. با خستگی در حالی که روی زمین سرد نشسته چشم میبندد، دستانش را ستون بدنش میکند و ذهنش را در جستوجوی راهحلی میکاود.
صدای ضعیف قدمهایی را میشنود. با کنار رفتن سنگینی تیرک چشم باز میکند. ابرو بالا میاندازد و ناباورانه ساره را مینگرد که نفس نفس زنان به او خیره شده است. کنار زدن این تیرک به قول قدیمیها جُر و عرضه بسیاری میطلبید و این حجم زور از سارای نحیف بعید بود! سارایی که در طول عمرش جز ملاقه و نخ و سوزن چیزی به دست نداشت.
دست از افکار بیربط خود میکشد و با کمک ساره کوچکاندام روی پا میایستد. دستان ساره برای گرفتن زیر بغلش پیش میآید که میان راه پس زده میشود. اصلاً دوست ندارد محتاج و نیازمند کسی باشد فرقی نمیکند آن طرف ساره باشد یا هر کس دیگر!
تلو تلوخوران و بیتوجه به چشمان نگران ساره، پردههای پاره مزاحم را پس میزند و از چادر وا رفته خارج میشود. با دیدن صحنه مقابل خشکاش میزند. چطور ممکن است؟ نیروهای دشمن وارد مخفیگاه شدهاند و جنگل گلوله و خمپاره در میدان نبرد روییده است. به آنی سرش گیج رفته و با زانوان خمیده روی خاک فرود میآید. دستانش روی شنریزها چنگ میشود و گره شل شده دستمال قرمزرنگش باز شده و روی زمین میافتد. دستمال را چنگ زده و با آن زخم سرش را میبندد و گره کور میزند. در همین لحظه با نشستن خمپارهای درست در چند متریاش به سمت عقب پرتاب میشود.
ساره جیغ خفهای میکشد و جلو میآید. زیر ب*غل خواهرک غُدش را میگیرد و از روی زمین بلند میکند. به پسزدنهای همیشگی آنا عادت کرده بود اما این بار را کوتاه نمیآمد!
آنا همینطور که سعی در دور کردن ساره از خود دارد متوجه سوزش شدید گونه راستش میشود.
با بهت به سارهای که از عصبانیت به نفس نفس افتاده خیره میشود. این همان ساره بی زبانی بود که از همه چیز ترسان و هراسان بود؟ امروز چه چیزهای جدیدی از این دخترک میدید! ساره با زبان اشاره میگوید:
-زودباش به خودت بیا آنا!
-تو... تو دست روم بلند کردی؟
- آره، به خودت بیا آنا. اینجا دیگه جای موندن نیست باید سریع فرار کنیم!
بد هم نمیگفت. با تنی کرخت از جای برمیخیزد.
دستانش را به دو طرف میگشاید و قبل اینکه ساره متوجه هدف او شود کلت کمریاش را بیرون میکشد و به سمت میدان جنگ پاتند میکند. به صدای هین خفهی ساره هم توجهی نمیکند. هر قدم که نزدیکتر میشود صدای تیر و تفنگ و عربدههای دو طرف بیشتر و بیشتر میشود. نیم نگاهی به سربازان دشمن میاندازد. مردانی سینه ستبر کرده و قوی هیکل با لباسی جنگی و کلاهخودهای محکم سبز رنگ که پارچههایی باریک روی پیشانی با نوشته های یا علی و یا زینب بستهاند.
پوزخندی بر ل*ب مینشاند. هر نفر که جلو میآید با یک تیر به مغز او را از پای در میآورد. ترسی از مرگ ندارد. این راهی است که سالها پیش در پیش گرفته بود و باید بر آن پایبند میماند. گوشهایش صوت میکشید و هنوز سرگیجه قبل را داشت. قدمهایش را سرعت میبخشد و به مسلسل نقرهای رنگ صاحبه میرسد. مسلسلی که فقط مخصوص او بود و حال این روشن نبودنش شک برانگیز بود!
دستش را به آهن سرد مسلسل گیر میاندازد و خود را بالا میکشد. با دیدن جسم نیمه جانِ صاحبه کف آن، ابروی بالا میاندازد. چند تیر درست به قفسه سی*نهاش خورده بود و او را به جان دادن انداخته بود. صاحبه با انگشت از او میخواهد جلو بیاید تا چیزی را در گوشش زمزمه کند.
آنا گوش جلو میبرد و منتظر میماند. صدای زمخت و خشدار صاحبه در گوشهایش طنینانداز میشود. صدایی که حال انگار از ته چاه بیرون میآید.
- آنا... بچههام رو پیدا کن. از دست پدرشون نجات بده آنا.
این را میگوید و تکه عکسی از جیباش بیرون میکشد. در عکس صاحبه و مردی خوشسیما با صورتی برنزه همراه با دو دختر کوچک موطلایی ایستادهاند.
- چرا من باید این کار رو برات بکنم صاحبه؟ چی به من میرسه؟
دست صاحبه به سختی بالا میآید و روی گوشوارههای باروتیناش مینشیند.
- اینها... .
آنا حالتی متفکر به خود میگیرد. پیشنهاد بدی هم نبود. در آخر هم اگر از پس کودکان برنمیآمد به پدرشان برمیگرداند. صاحبه که آن زمان کاری نمیتواند انجام دهد.
- نمیترسی که گوشوارهها رو ببرم و بچههات رو نجات ندم؟
با آرامشی خاص چشم میبندد و ناله سر میدهد.
- مطمئنم. چون میدونم ایمان تو توی این پادگان از همه بیشتره. قول چیزی رو بدی انجام میدی.
پوزخندی میزند و با تمسخر میگوید:
- چه خوب من رو شناختی صاحبه.
لبخندی کمرنگ بر لبان زن در حال جان دادن مینشیند. با جملاتی مقطع جواب میدهد.
- بهشون بگو مادرشون قهرمانی بزرگ بوده که برای دفاع از حق به شهادت رسیده... میدونم که اگه توسط تو بزرگ بشن جهادگرانی با ایمانتر از من خواهند شد... ممنونم آنا، حلالم کن... .
چشمان صاحبه برای همیشه بسته میشوند و کالبد بیجانش شروع به سرد شدن میکند. بعد حوالی کردن گلولهای به تن مردی که زیاد نزدیک شده برمیخیزد. گوشوارههای صاحبه را از گوش میکشد و به گوش خود میاندازد. تکه عکس کهنه خانوادگی را هم از دستان سرد صاحبه بیرون میکشد و داخل جیباش میاندازد.
پشت مسلسل مینشیند و آن را به کار میاندازد. بوی خون توی ذوقاش میزند. شروع میکند به رگبار بستن نیروهای دشمن که چون مور و ملخ پیش میآیند. قدرت مسلسل آن قدر زیاد است که چند بار به عقب پرت میشود و تن زخمیاش را به درد میآورد اما بالاخره قلقاش دستش میآید. با لذ*ت قهقههای میزند و گلولهها را شلیک میکند.
پلکهایش را تا جایی که میتواند باز میکند و قهقههکشان به آدمکهایی مینگرد که غرق در خون میشوند. این اگر جنون نبود پس چه بود؟ صدای نالههای ناشی از دردشان گوشش را نوازش میکند. چند نفری با دست و پای قطع شده روی زمین فتاده و اشهد خود را بر زبان جاری میکنند. جوی خون است که روی خاکهای گرم سوریه به راه افتاده است! گویی اجساد به زندگان پوزخند میزنند و فناپذیری انسان را یادآور میشوند. نگاهش ناگاه روی مردی بلند قامت و سی*نهستبر کرده روبهرویش که با فاصله بسیار از مسلسل ایستاده بود مینشیند. همین نگاه کوچک برای فهماندن این که مرد آرپیچیزن است به او کافی بود. ثانیهها چون سکههای قدیمی در قلک گذشته ریخته میشدند و زمان را برای فرار از آنا میگرفتند.
گویی او نیز همین جا میمرد و هیچ گاه کودکان صاحبه را نمیدید؛ چه برسد به اینکه سرپرستی آنان را بر عهده گیرد!
با لبخند لحظات پایانی عمرش را به نظاره مینشیند. بوی خون، صدای گوشخراش شلیک گلوله و خمپاره، گرد و غبار به پا خواسته از دل کویر، امروز چه صحنه دلانگیزی برای مردن فراهم آورده بودند! پلکهایش همزمان با شلیک آرپیچی بسته میشوند، اما در لحظه آخر کتفش توسط کسی کشیده میشود و پلکهایش برای ثانیهای باز میماند.
شدت انفجار مسلسل آن قدر زیاد است که چندین متر او را روی زمین پرتاب میکند.
دقایق به سرعت سپری میشوند و او بالاخره از روی زمین بلند میشود. نگاهش روی مسلسل در حال سوختن خیره میماند. دستانش مشت میشوند و عربدهای جانسوز سرمیدهد. حقش نبود! حقش این نبود! تصویر چند دقیقه پیش در ذهنش جان میگیرد. ساره، خواهرک نوجوانش او را نجات داده بود و خود حال رفته بود. طوری رفته بود که انگار هیچ وقت سارهای وجود نداشته باشد. ساره حال مرده است!
زخم سرش خونریزی را از سر میگیرد و کو دستِ نگران خواهر که گره بزند دستمال را؟ کجاست آن تن نحیف و لرزان؟ عربده آخر را با تمام توان باقی ماندهاش جاری میکند.
- ساره!
چشمانش سیاهی میرود و پخش زمین میشود. آخر چرا؟ ظلمات جهان به چشماناش رسوخ میکند و او را به قعر بیخبری فرو میبرد. سایه چند تن روی تنش خودنمایی میکند و او را با خود میبرند.
چشم که میگشاید خود را داخل اتاقی قدیمی با دیوارهای ترک خورده و نمدار مییابد. سرش درد میکند و تخت آهنی کمرش را به درد آورده است. نگاهش روی چهره فرتوت و چروکیده پیرمردی خیره میماند که به پنجره تکیه زده، سیگار دود میکند و او رامینگرد.
-بیدار شدی آنا.
-عمو جاسم... من اینجا چیکار میکنم؟
-نجاتت دادیم. سه روزه بیهوش روی این تخت افتادی و به هوش نیومدی.
-سا... ساره چیشد؟
پک عمیقی به سیگارش میزند و جواب میدهد.
- پیداش نکردیم. از اون پادگان فقط تونستم تو رو نجات بدیم آنا. بقیه یا مردن یا دستگیر شدن... .
غمی عمیق کالبدش را چون مور میجود و میبلعد. آیا میتوانست این غم عظیم را به دست فراموشی بسپارد؟ زمان همه چیز را حل میکرد و دردها را به سیاهچال فراموشی هل میداد؟ قطعاً نه! زمان هیچ گاه باعث فراموشی دردها نمیشود تنها برای مدتی کوتاه غم را از چهرههایمان میزداید. این سانحه دردناک هم چیزی نیست که زمان توان رفع و رجوع آن را داشته باشد.
دستانش مشت میشوند و تنش را لرزشی خفیف احاطه میکند.
پیرمرد سری از تأسف برای دخترک سرگردان تکان میدهد و برای راحتی او اتاق را ترک میکند. به سختی تن دردمندش را بالا میکشد و به حالت نشسته در خود منقبض میشود. ناخنهاینسبتاً بلندش را با شدت، روی مچ دست راستش میکشد و از اعماق وجود فریاد میکشد. صدای گوشخراش رعد آسمان، فضای مسکوت اتاق را در هم میشکند و دقایقی بعد قطرات باران در سوگ سارهی کوچک خود را به سقف و شیشهی غبار گرفته اتاق میکوبند. گویی آنان نیز تاب نبودن دخترک مهربان گردان را ندارند که این چنین دست به نیستی زدهاند!
صدای فریاد آنا میان غرش دردمند آسمان گم میشود. هنجرهاش شروع به سوزش میکند و دهانش را میبندد. نگاه سرد شدهاش را به پنجره میدهد و به سختی از روی تخت بلند میشود. قدمزنان به سمت پنجره به راه میافتد. پردههای سفید خاکخورده را به کناری هل داده و قفل پنجره را میگشاید و لنگههای آن را به دو طرف هل میدهد. قطرات باران شلاقوار روی صورتش مینشینند و لباسهایش را خیس میکنند؛ بوی خاک بارانخورده را به مشام میکشد.
سه، دو، یک! شمارش معکوس زندگیاش به حرکت میافتد. پوزخندی مهمان لبان چفتشدهاش میکند. انگشتان دستش را روی خاک نشسته روی پنجره که حال رطوبت خاصی را به آغوش کشانده میکشد، سرد و تیره. خاک سرد بود، بوی مرگ را میداد. چه اندوهبار که در پایان زیستنمان همین خاک، تن سردمان را به آغوش میکشید! انگشتاش را که حال گلآلود شده بود به پیشانیاش نزدیک میکند و خطی مورب روی آن میکشد، خطی دیگر در جهت مخالف خط اول روی پیشانیاش ضرب میشود.
علامت ضربدری هر چند کج و معوج اما پر از معانی و مفاهیم عمیق برای آنای سکوت کرده، ضربدر زندگی برای او به معنی ساقط کردن کسی از زندگی بود. ضربدری که از کودکی روی هر چیزی میزد آن را از زندگیاش محو میکرد. کشیدن این علامت منحوس نشان از بیدار شدن آتش خشم و انتقامی ابدی در وجودش را میداد.
با شدت یافتن بارش باران، گویی ذهناش به جایی دور پر میکشد و جسماش را پشت سر باقی میگذارد. خود را تنها در مکانی تاریک و تنگ میبیند. دخترک هشتسالهای را مینگرد که توسط هم کلاسیهایش داخل کمد مدرسه محبوس شده و شب را تنها و بی هیچ پشتوانهای داخل مدرسه خالی از هر موجودی سر میکند. دختری را میبیند که توسط معاون مدرسه نجات داده و به خاطر جرم نکرده تنبیه میشود. هیچ کس حرف او را باور نمیکند چون همه آنا را دختری خیال پرداز و دیوانه میدانند! دختری که هیچ دوستی ندارد و تنهاییهایش را با حرف زدن با خود پر میکند.
آتش انتقام را در چشم دخترک میبیند. آتشی که لبریز میشود و همه را به آتش میکشد. آنایی را مینگرد که همکلاسیهای عوضیاش را داخل کتابخانه مدرسه گرفتار میکند و دور از چشم دیگران، مدرسه را به آتش میکشد و با لذت به فریادهای گوشخراششان در حین جان دادن گوش فرا میدهد. هیچ کس نمیفهمد که مرگ چند دختر مدرسهای در ماه دسامبر کار آنا است! یادش میآید قبل از آتشسوزی با مداد شمعی قرمز رنگ روی درِ کتابخانه ضربدر بزرگی کشیده بود و حال باید همه از بیدارشدن شعلههای انتقام او برای بار دوم میترسیدند!
آنا قطعاً همه را با خود به زیر میکشید!
دیوانهوار شروع به قهقهه زدن میکند. دخترک چه شب عجیبی را میان تلاطم افکارش میگذراند. کاخ خاطراتش با قهقهههای جنونانگیزش درهم میشکند و دخترک را به دنیای واقعی برمیگرداند؛ تنها او مانده است و کالبد سردش و روحی ترک خورده! حنجرهاش از فریادهای قبل و قهقهههای حال به درد میآید و او را ساکت میکند.
نگاه مشکیاش روی انعکاس تصویر صورتش از آینه مات میماند. انگشت گلیاش را آرام روی ل*بهای ترکخوردهاش میکشد. زبریاش حس لامسهاش را به جوش میآورد. زیر چشمانش گود افتاده است و رنگ پوستش پریده است. آیا این همان آنای همیشگی است؟ قطعاً نه!
آنا امشب در میان خاطرات و سوگ نبود خواهرکش جان داده بود و از او تنها جسمی بی روح مانده است. با پیچیدن دردی شدید در گونه راستش، ناباور به دستش که گز گز میکند و ملتهب شده است نگاه میکند؛ خودزنی کرده بود؟ سرش گیج میرود و روی کاشیهای ترک خورده و کهنه اتاق سقوط میکند.
با احساس فرو رفتن دستی داخل تار و پور موهایش چشم میگشاید. به چشمان مهربان آشناترین کساش نگاه میکند. بوی خوش عطرش را با تمام وجود به مشام میکشد و به حالت نشسته مینشیند. خود و ساره را داخل باغی سرسبز و زیبا مییابد. نمیفهمد کی و چطور اما زمانی به خود میآید که ساره را محکم به آغو*ش کشیده و چشمانش را به اشک آلوده کرده است.
-کجا رفتی آخه لعنتی؟
-یعنی باور کنم دلت برام تنگ شده؟ اون هم تویی که نسبت به همه چی بیخیالی؟
نگاه ماتشدهاش را به صورت ساره در حال خنده میدهد. حرف زده بود؟ این صدای نازک و کودکانه صدای ساره بود؟
-تو... تو... حرف زدی؟
ساره که حال لباس سپید بلندی بر تن دارد با لبخند جواب میدهد.
-آره آبجی! باهات حرف زدم، این صدای منه.
چشمانش بیشتر پر میشود و ساره را بیشتر به آغو*ش میکشد.
-چرا؟ چرا خودت رو فدای من کردی؟ چرا نذاشتی... چرا؟!
ساره خود را از آغوش آنا بیرون میکشد و درحالی که خرگوش سفید کوچکی را از روی چمنهای بلند برمیدارد و به آغوش میکشد جواب میدهد.
-چون نمیتونستم بمونم و نباشی! نمیتونستم نبودنت رو به چشم ببینم و تحمل کنم. نمیتونستم... .
خواست سوال دیگری بپرسد اما گویی نیرویی مانع بیرون آمدن صدا از هنجرهاش میشود. لبانش بیوقفه تکان میخورند اما صدایی شنیده نمیشود. با وزیدن باد شدیدی، اندکی به عقب هل داده میشود. نگاه خواهرش رنگ غم میگیرد؛ آهسته جلو میآید و بو*سهای بر روی گونهاش مینشاند.
-وقتمون تمومه... خیلی دوست دارم آبجی... مواظب خودت باش!
ناگهان تمام جهان پیرامونش فرو میریزد و ساره چون دودی سیاه رنگ به هوا میرود. پلکهای سنگین شدهاش را باز میکند و نگاهش را به عمو جاسم نگران میدهد. با فرو رفتن سر سوزن سرنگ داخل رگ دستش بدنش را منقبض میکند؛ همان داروی آرامش بخش همیشگی! پلکهایش سنگین میشوند و در خوابی بدون رویا فرو میرود.
فصل دوم: خونخواهی بی ثمر!
با احساس سردی عمیقی پلک میگشاید. نگاهش روی چهره نگران و خوابآلود عموجاسم خیره میماند؛ گویی آثار شکستگی ابروی راستش کم رنگتر شده است. چهره فرتوتاش به زردی میزند. این همه نگرانی از سوی این پیرمرد طماع طبیعی بود؟ قطعاً نه!
جاسم وقتی چشمان باز و مردمک مشکی آنا را میبیند نفس عمیقی میکشد و لبخند محوی بر ل*ب مینشاند. اگر بلایی سر این دختر میآمد چه جوابی داشت به ابومالک بدهد؟ قطعاً سرش را از تن جدا میکرد!
-بالاخره به هوش اومدی خانم دکتر!
چهرهاش به آنی جمع میشود و سعی میکند روی تخت بنشیند اما تن دردمندش یاری نمیکند. دستش را روی محل زخم میکشد و با صدای ضعیف شده اما جدی میپرسد:
-چه اتفاقی افتاده؟
-وقتی اومدم داخل اتاق دیدم وسط اتاق افتادی و بدنت لرزش داره، داروی آرامش بخش رو زدم بهت بدنت آروم شد اما فکرت نه؛ دو روزه بیهوش بودی! تب داشتی. اومده بودم پاشویه کنم برات که به هوش اومدی.
با تردید سری به علامت تایید، تکان میدهد. از کودکی بلد نبود از کسی تشکر کند.
-تا یادم نرفته پدرت چند بار بهت سر زد ولی بیهوش بودی رفت.
لبخندی بر ل*ب مینشاند. فکر این که پدرش کارش را به خاطر او ول کرده باشد و به او سر زده باشد احساس خوبی را به درون قلبش سرازیر میکند.
-یه چیزی بیار بخورم... گشنمه!
جاسم لبخندی حرصی میزند و لبش را میگزد. به راستی آن گردان و صاحبه هم نتوانسته بود اخلاق بد و حاکمانه این دختر را عوض کند، سری از تأسف تکان میدهد و از اتاق خارج میشود.
نگاهش را از در بسته میگیرد، به سختی خود را بالا میکشد و به حالت نشسته روی تخت جاگیر میشود.
پتوی مسافرتی وصله پینه شده را کناری میاندازد و نگاهش را به اتاق میدهد. همان اتاق کهنه قبل است. لباسهای قبل را هم بر تن دارد. نسیم گرمی از داخل پنجره نیمه باز وارد اتاق میشود. داخل این کویر، همین نسیم هم نوبر بود! هوای دلپذیر و سرد انگلستان کجا و هوای گرم و خشک سوریه کجا!
با تقهای که به در زده میشود اخمی عمیق بر پیشانی مهمان میکند. عمو جاسم با سینی غذا وارد میشود و کنار تخت مینشیند.
نگاهش را از نقش و نگارهای زیبای سینی گرفته و به املت نیمه سوخته و نان لواش و لیوان نیمهپر آب پرتغال میدهد. نه به آن نقش و نگار و نه به این غذای کج و معوج!
-کدوم آدم عاقلی املت رو با آب پرتغال میخوره عمو؟
جاسم در ذهنش ادای دخترک گستاخ را درمیآورد و هر چه فحش بلد است پشت سر هم قطار میکند اما حیف دست و بالاش بسته است. با ناراحتی ساختگی جواب میدهد.
-شرمنده همین رو داشتیم خانم دکتر... نمیدونستم خانم راه به راه حالش بد میشه چیزی بخرم!
آنا بیتوجه به طعنه آخر کلام جاسم لقمهای میگیرد و در دهان میگذارد. گشنگی این حرفها را نمیشناسد. هر چه هست از هیچ که بهتر است! آرام آرام لقمه را میجود و مزه میکند، بد نیست. لقمههای را پشت سر هم میپیچد و میخورد. همه املت را غیر قسمت سوخته تمام میکند. لیوان آب پرتغال را سر میکشد و خدا را شکر میکند.
بیتوجه به چهره مبهوت جاسم، سینی را به سمت پیرمرد شصت ساله هل میدهد و با آستین پیرهن مشکیاش صورتش را پاک میکند. جاسم چهرهاش را جمع میکند و با دُو در حالی که سینی را زیر ب*غل زده، از اتاق میگریزد. آنا پوزخندی میزند. نهایت کاری که در حال حاضر برای درآوردن حرص این مرد میتوانست انجام دهد همین بود!
عمو جاسم را مرد بدی نمیدید؛ جانش را مدیون همین پیرمرد است اما یادگرفته بود اعتماد نکند. هنوز بعد چند سال شناخت و رفت و آمد با او اعتماد کاملی به او نداشت. با پیچیدن صدای مهیب شکستن شیشهها از جا میپرد. نگاهش از روی خرده شیشههای پخش شده روی زمین، روی توپ کهنه و خاکین افتاده داخل اتاق مینشیند.
با تردید مردمکاش روی در و پنجره در گردش است. صدای پچ پچ از بیرون شنیده میشود.
دقایقی بعد با داخل آمدن سر پسری به اتاق از پنجره، ابروی بالا میاندازد. پسرک که گویی متوجه حضور او نشده سعی میکند با ایجاد کمترین صدا وارد اتاق شود. آهسته گام برمیدارد و توپ کهنه را زیر ب*غل میزند اما وقتی برمیگردد تا از پنجره بیرون بپرد نگاهش روی آنای اخمو ثابت میشودو با ترس قدمی به عقب برمیدارد و سرش را پایین میاندازد.
-چیشد حسن؟ توپ رو بردار بیا بیرون تا اون پیرمردِ خرفت نیومده!
به ضرب سرش را بالا میگیرد و به دوست وقت نشناساش زیر ل*ب فحش میدهد.
-خا... خانم، ببخشید. نمیدونستیم داخل اتاق هستین وگرنه بی اجازه نمیاومدیم.
-میدونی اینکه بیاجازه بیاین داخل خونه یه فرد جرمه؛ هان؟! عمو جاسم... .
بلند جاسم را صدا میزند. این پسر باید ادب میشد!
پسر ده ساله ترسیده به سمت پنجره خیز برمیدارد، از اتاق خارج میشود و از لوله گاز آویزان میشود اما آن قدر استرس دارد که جا پایش سر میخورد و فاصله دو سه متری پنجره تا کف خاکین کوچه را سقوط میکند.
از درد عربده میکشد و پایش را محکم میفِشُرَد. دوستانش وحشت زده پیش میآیند و زیر دست و پایش را میگیرند و بلند میکنند و از محل اتفاق میگریزند. به حتم این افتادن باعث شکستن ساق پایش شده است.
جاسم سراسیمه وارد اتاق میشود و با شیشههای شکسته مواجه میشود. اخم میکند و رو به آنا میپرسد.
-چی شده؟
-بچههای محلهتون با توپ زدن شیشه اتاقت رو پایین اوردن.
حرصی ل*ب میزند.
-این رو میدونم! میگم کی زده؟
پوزخندی میزند.
-یه پسره اومد توپ رو ببره، انگار دوستش حسن صداش کرد.
دستانش روی پیرهن قهوهای تیرهاش چنگ میشود. حسن ذلیل مرده! پسر همسایه کوچه بغلی که چند بار باعث شکستن وسایل خانهاش شده بود. با اخم از اتاق و خانهاش خارج میشود و به سمت خانه حسن به راه میافتد. زندگی داخل محله مردم سوری برای حفظ ظاهر همین مشکلات را هم دارد!
درِ خانه توسط جاسم محکم به هم کوبیده میشود. آنا که حال بعد خو*ردن وعده غذایی نه چندان دلچسب اندکی نیرو گرفته با تلاش، از جای برمیخیزد و روی پاهایش میایستد. اتاق هیچ فرشی ندارد و موزاییکهای رنگ و رو رفته به او دهن کجی میکنند.
هر چه میگردد نشانی از پوتینهایش نمییابد. به ناچار پاهایش را داخل لنگههای دمپایی انگشتی مردانه کنار تخت فرو میکند.
با انزجار صورتش را جمع میکند و به سمت در اتاق حرکت میکند؛ دستگیرهی در را میکشد و از اتاق خارج میشود. پذیرایی کوچک و نقلی قدیمی بدون هیچ مبل و وسایل تزئینی جز یک تلویزیون کوچک قدیمی و فرشهای رنگ و رو رفته زرشکی چیزی داخل پذیرایی به چشمانش نمیآید. به سمت جایی که احتمال میدهد آشپزخانه باشد قدم برمیدارد.
آشپزخانهای نه چندان زیبا و ترک خورده با وسایلی رنگارنگ! ظرفهای نشسته هم طبقه طبقه داخل سینک انباشته شده و بر زشتی این مکان میافزاید. با خود فکر میکند این مرد چقدر شلخته است!
بدون توجه به سینک به سمت سماور به راه میافتد. لیوانی تمیز از داخل جا لیوانی بیرون میکشد و چایی را دروناش میریزد. رنگ و بوی چایهای پدرش را ندارد اما بهتر از هیچ است. قندی کوچک از داخل قندان بیرون میکشد و داخل دهاناش میکشد و در پی آن، چای داغ را ایستاده هورت میکشد.
با به صدا درآمدن تلفن مایع داغ را کناری میگذارد و به سمت منبع صدا حرکت میکند.
داخل پذیرایی و روی تلویزیون، تلفن همراه دکمهای قدیمی را مییابد. با دیدن نام ابو مالک روی صفحه، دکمه وصل تماس را میفشارد. صدای مردانه و بم مرد در فضا طنینانداز میشود.
-الو جاسم! آنا چطوره؟
لبخندی عمیق بر ل*ب مینشاند.
-بابا... .
-آنا خودتی؟ بهتری دخترم؟
-بهترم شکر خدا، شما خوبی؟ خیلی دلم تنگ شده براتون!
-میدونم! عصر میام دیدنت.
ابومالک است دیگر! ابراز احساسات بلد نیست؛ تا دهان باز میکند جمله بعدی را بگوید صدای متمادی بوق گوشی سکوت فضا را میشکند. باز هم مثل همیشه بدون خداحافظی قطع کرده است!
نفسی عمیق میکشد و تلفن را به حالت اول روی تلویزیون میگذارد. با دیدن شیئی با لبخند به سمت دیوار حرکت میکند. ناگهان سرش گیج میرود و چند قدمی تلو تلو میخورد؛ با اخم سعی میکند حواسش را جمع کند و کمتر به تن دردمندش فشار بیاورد. سرعت قدمهایش را آهستهتر کرده و گوشه دیوار درست در محل برخورد دو دیوار مینشیند.
کلت کمری نقرهای رنگش را از روی زمین برمیدارد و گرد و غبار نشسته رویش را با سر انگشت پاک میکند.
وقت بخیر...
رمان در این ده پارت پیرنگ داستانی خوبی رو طی میکرد و روند رمان طوری بود که خواننده رو به خوندن ادامه رمان جذب میکرد. فضاسازی و توصیفات مکان قوی نقطه قوت این بخش از رمان بود.
نکته قابل ذکر این بخش باورپذیری بود. در میدان جنگ اون حجم از خونسردی و از همه مهمتر بیاعتنایی کاراکتر به زخمهای وارده جای سوال داشت! این ایراد در بخش توصیفات حالت هم وارده. وقتی جسم سنگینی روی پای آنا افتاد و و آنا بلافاصله پس از آزاد شدن از زیر وزن بار میله آهنی با خونسردی وارد میدان جنگ شد و القصه بدون هیچ تیر خوردنی تک تک سربازان دشمن رو میکشت قابل باور نبود. روی حالات خود آنا بیشتر کار کنین. حس درد باید به خواننده القا بشه.
از طرفی توصیفات مکان و فضاسازی به حدی خوب بود که جای تقدیر داشت. حس استرسی که نویسنده با توصیفات به خوبی تونست به خواننده منتقل کنه یکی از نقاط قوت پارت بود. به خوبی تونسته بودید شخصیت کاراکتر صاحبه رو به نمایش بگذارید، حس درد زن وقتی شکنجه میشد رو به خوبی به مخاطب انتقال داده بودید، احساسات زن رو نسبت به رفتار صاحبه به خوبی تونسته بودید توصیف کنید. فضای غمگین و زشتی جنگ ملموس و قابل درک بود.
رمان در این ده پارت پیرنگ داستانی خوبی رو طی میکرد و روند رمان طوری بود که خواننده رو به خوندن ادامه رمان جذب میکرد. فضاسازی و توصیفات مکان قوی نقطه قوت این بخش از رمان بود.
نکته قابل ذکر این بخش باورپذیری بود. در میدان جنگ اون حجم از خونسردی و از همه مهمتر بیاعتنایی کاراکتر به زخمهای وارده جای سوال داشت! این ایراد در بخش توصیفات حالت هم وارده. وقتی جسم سنگینی روی پای آنا افتاد و و آنا بلافاصله پس از آزاد شدن از زیر وزن بار میله آهنی با خونسردی وارد میدان جنگ شد و القصه بدون هیچ تیر خوردنی تک تک سربازان دشمن رو میکشت قابل باور نبود. روی حالات خود آنا بیشتر کار کنین. حس درد باید به خواننده القا بشه.
از طرفی توصیفات مکان و فضاسازی به حدی خوب بود که جای تقدیر داشت. حس استرسی که نویسنده با توصیفات به خوبی تونست به خواننده منتقل کنه یکی از نقاط قوت پارت بود. به خوبی تونسته بودید شخصیت کاراکتر صاحبه رو به نمایش بگذارید، حس درد زن وقتی شکنجه میشد رو به خوبی به مخاطب انتقال داده بودید، احساسات زن رو نسبت به رفتار صاحبه به خوبی تونسته بودید توصیف کنید. فضای غمگین و زشتی جنگ ملموس و قابل درک بود.
این عادت جویدن ناخن را از وقتی که او را شناختم با خود به همراه داشت.
اینجا در پارت دوازدهم زاویه دید عوض شد و اول شخص شد.
کی فرستاده تو رو؟
جابجایی فعل در پارت یازدهم
از لحاظ نگراشی رمان کم ایرادی بود فقط یکم استفاده از نقطه رو کم کنید و بجاش از "؛" و "،" استفاده کنید عالی میشه.
موفق باشید!
از لحاظ نگراشی رمان کم ایرادی بود فقط یکم استفاده از نقطه رو کم کنید و بجاش از "؛" و "،" استفاده کنید عالی میشه.
موفق باشید!
آخرین ویرایش توسط مدیر: