با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
چند دقیقه به سکوت سپری شده و فردی که مسئولیت فراهم آوردن وسایل و مواد مورد نیاز را عهدهدار شده است پیش میآید و بعد(از) قرار دادن سینی که وسایل به دقت روی آن چیده شده است با کسب اجازه از ابومالک راه خروج از اتاق را پیش میگیرد. اتاق کهنهای با در و دیوار سفید ترک خورده که آثار نقاشیهای کودکانهای هر چند کمرنگ(کمرنگ) در قسمتهایی از دیوار گچی آن نقش بسته است. نقاشی اسب بد قوارهای که افسارش به دست مردی لاغر اندام و سروقد گرفتار آمده که تنها نیمرخ (نیمرخ) راست در حال حرکت آن برای بیننده نمایان است چشم گردانده و نقاشی بعد را از نظر میگذراند. نقش خانوادهای کوچک و چهارنفره که پدر و مادر چون حفاظی در برابر تهدیدات در دو سوی دخترکان خردسالشان ایستاده و همه تن یکدیگر را با اتصال انگشتهای دست چون قطعات یک جورچین به هم متصل کرده و به سمت دوربین خیالی لبخند میزنند، جالب اینجا است که برای پدر و مادر خانواده دهانی کشیده نشده و تنها دو دختر کوچک هستند که لبخند بر ل*ب دارند همچنین تمام نقاشیها تنها با نقشآفرینی مداد مشکی و کربن فداکارش بر پهنه خاک گرفته دیوار گچی نقش بستهاند.
در نقاشی بعد و آخرین نقاشی موجود، از آن خانواده خوشحال اثری باقی نمانده است جز نقش دومین و کوچکترین دختر که پنج ساله منعکس میکند. دخترک غم و اندوه وسیعی را به دوش و چهرهاش کشیده و موهای لخت بلندش این بار(اینبار) از ته تراشیده شده و آثار زخم و سوختگی در سراسر بدنش نمایان گشته است(نقطه بذارید) همچنین اخم توام با ناراحتی زیاد از چهرهاش انتشار مییابد اما این نقاشی آخر با دیگر نقاشیها تفاوت اساسی دارد چون رنگین است! رنگ سرخ خون دخترک سفیدی گچ را به آغو*ش کشیده و آذیین بخشیده است. رد خون کشیده شدن انگشتان کوچک و بچهگانهای روی دیوار سپید به چشم میخورد، چند جایی نیز رد کامل کف دست دخترک چون قاب عکسی با ارزش دیوار را مهر کرده است، بعضی قسمتهای دیوار خون پررنگتر و بعضی جاها کمرنگتر است و این نشان میدهد به سبب از دست دادن خون فرشته مرگ ذره ذره جانش را با ولع مکیده است و دخترک در آخرین لحظات زندگی با ته مانده خون خود زیر اثر هنریاش را امضا کرده تا برای آیندگان باقی مانده و راه و روش درست زندگی را هر چند دیر اما به آنها یادآور شود درستکاری همیشه برتر از دشمنی و ستمکاری و چپاولگری بیدادگران است به همین خاطر سیاه کارنامهگان هر کاری برای از بین بردن خوبی در دنیا انجام میدهند حتی کشتن یک کودک پنج ساله معصوم.
دست از تجزیه و تحلیل اتاق قدیمی و متروکه و زیراندازهای قهوهرنگِ وصله پینه شدهاش برداشته و نگاهش را به صورت رنگ پریده آنا میدوزد، با احتیاط ماسک سفید رنگی که درون سینی گذارده شده برداشته و بعد باز کردن پارچه بلند از دور صورتش و انداختن آن به گوشهای بندهای ماسک را پشت گوشش زده و نیمی از صورتش را برای مدتی به این مزاحم همیشگی اجاره میدهد؛ گرد و خاک لباسهایش را تکانده و دستکشهای مخصوص سبز رنگ را به دست میکند.
برای لحظهای دستش را بالا برده و با حرکت دادن ناخنهایش خارش ناگهانی پیش آمده پشت گوشش را التیام میبخشد. ظرف شیشهای مکعبی شکل با طول پانزده سانتی متر و عرض ده سانتیمتری را برداشته و با حرکت دست درِ فلزی پرس شدهاش را از جای بیرون میکشد، بدون استفاده از پنبه مخصوص ظرف را سر و ته کرده و مقدار زیادی از ماده بیهوشی که نقش ضدعفونیکننده هم دارد روی زخم پا ریخته میشود. از سردی و سوزش پدید آمده ضمیر ناخودآگاه آنا واکنش نشان داده برای چند ثانیه پلکها گشوده و تن از حالت درازکش به حالت نشسته تغییر حالت میدهد اما این اتفاق زمان زیادی دوام نداشته و دوباره و در پی تصمیم مغز بیهوش میشود پوست اطراف زخم متورم شده و حالتی منقبض شده به خود میگیرد، این شیشه حاوی مواد بیهوش کننده نیز یکی از مواد ساخت خودشان است که خیلی سخت میشود آن را به دست آورد چون فقط به فرماندهان گردان داده میشود فقط به آنها!
خوشبختانه ابومالک نیز جزوی از آن آفتابپرستهای چند رنگ بوده و حال این بیهوش کننده قوی را در دست دارد.
این پارت داری توصیفات بسیار زیبایی است و هیچ ایرادی در زمینه توصیفات صحنه و فضاسازی بهجا نذاشته شده و همچنین فضاسازی این پارت خیلی خوب بود. بهترین قسمت فضاسازی اتاق نقاشی روی دیوار بود که خیلی خوب بهش پرداخته شده و سطح باور پذیری خوبی داره. خواننده خیلی راحت با خوندن توصیفات نقاشی روی دیوار میتونه اون رو داخل ذهنش تجسم کنه که این عالیه. چندتا ایراد نگارشی جزئی دیده دیده شد که داخل نقل قول گفتم.
چند دقیقه منتظر میماند تا ماده اثر خود را بگذارد و بعد از اطمینان از بیهوشی آنا دست حاوی دستکشاش را جلو برده و پوست کبود شده محل گازگرفتگی گرگ را با احتیاط و دقت لم*س میکند. از شدت اولیه خونریزی کاسته شده و این کار را برای ابو مالک راحتتر میکند، ذرات ریز ریگی که در هنگام مبارزه درون زخم جای گرفتهاند را با سرم کوچک حاوی آبنمک و در حالی که با کمترین فشار محلول را روی زخم فرو میریزد شست و شو میدهد؛ این کار تا جایی ادامه پیدا میکند که دیگر اثری از ذرات ریگ بر روی زخم و پوست آنا دیده نمیشود، دست بالا برده عرق روی پیشانیاش را با آستین پیراهن میخشکاند.
دندانهای گرگ آن قدر بزرگ و طویل بوده که زخمهای کوچک و بزرگ ناشی از آن تا عمق چند سانتی پایش امتداد یافته و حفرههایی عمیقی در ماهیچه پایش ایجاد کرده است. نخ و سوزن مخصوص را برداشته و بعد از نزدیک کردن لبههای زخم به هم شروع به بخیه زدن میکند، بخیههای ریز پی در پی روی پوست زده شده و زخم را کامل میبندند سپس سراغ دیگر زخمها رفته و یکی یکی و با دقت آنها را بخیه میزند، بعد از اتمام کار گاز استریل نسبتاً بزرگی از داخل سینی فلزی برداشته و از کاورش خارج میکند(میکند) و آرام آرام دور زخم میپیچد و با سنجاق قفلی طلایی رنگ کوچکی دو سر توریاش را به هم متصل میکند. پارچه سفیدرنگ و تمیزی نیز به طول یک و عرض ده سانتی متر را به آرامی روی زخم استریله شده پیچیده و دو سر آن را محکم گره میزند،(نقطه ذارید) زخم بعد از ریختن ماده عجیب گردان باید گرم نگه داشته(نگهداشته) میشد تا آسیبی به فرد وارد نشود مادهای درست شبیه یک شمشیر دو لبه!
بعد از تمام شدن کار زخم پا به سراغ زخم سر آنا رفته و با همان دقت قبل خورده شیشههای فرو رفته داخل پوست سرش را بیرون میکشد و زخم را با آب نمک شیشه و شو میدهد، قطرات محلول آغشته به خون روی پیشانی و گونههایش غلتانده شده و سرانجام روی تشک قدیمی آرام میگیرند، زخم را بخیه زده و با باند کوچکی زخم را محکم میبندد. کلافه دستی به موهای مجعد شبرنگاش کشیده و سینی را زیر ب*غل زده از اتاق خارج میشود سرباز پیش میآید تا سینی را از دست فرماندهاش بازستاند که با اشارهی ابروی ابو مالک دست جلو برده و لاله گوشهای مرد را از اسارت بندهای ماسک رهانیده و سپس سینی را از پدر نمونه گرفته و با کسب اجازه دور میشود.
این پارت هم میزان توصیفات به حد لازم بود و هیچ ایرادی مشاهده نشد نویسنده قلم خیلی خوبی دارن و جای هیچ ایرادی در پارتها نیست. فضاسازی این پارت چون کوتاه بود مناسب بود و توصیفات، بازهم به توصیفات مداوا کردن آنا توسط ابومالک یا همون پدر نمونه خیلی خوب پرداخته شده و داخل این پارت مسعولیت پذیری این مرد به تصویر کشیده شده و خیلی خوب توصیفات موقعهی درمان کردن آنا توسط پدرش به نگارش دراومده این پارت به نسبت پارت های دیگه کوتاه تر بود اما فاقد جزئیات نبود نویسنده به میزان مطلوب به جزئیات کوچیک و بزرگ پرداخته بود و فضاسازی خیلی خوبی رو به تصویر کشیده بود. ایرادنگارشی زیادی دیده نشد جز چندتا که داخل نقل قول بهشون پرداخته شده برای ویرایش.
خسته نباشید.
با خستگی عمیقی که در جزء به جزء وجودش احساس میکند کلافه پای چپش را روی سرامیکهای سرد سفید رنگ کوبیده و به اتاق بغلی که اندازه به نسبت کوچکتری نسبت به اتاق آنا دارد(جمله ایراد داره، درستش اینه: به اتاق بغلی که نسبت به اتاق آنا اندازه کوچکتری دارد) پناهنده شده و بعد انداختن نگاه اجمالی به اتاق که در مخروبه بودن و کثیف بودنش دست کمی از اتاق دیگر ندارد و تنها تفاوتش این است که خبری از آن نقاشیهای جنون آور نیست و جایش را به دودههای مشکی داده است روی تخت آهنین زنگ زدهای که هیچ لحاف و پوششی را حمل نمیکند دراز کشیده و انگشتان دستانش را در هم گره زده و به جای بالش زیر سرش میگذارد، چشم بسته و مثل همیشه به خوابی عمیق اما بی رویا فرو میرود چیزی مثل یک خلسه تلخ!
با شنیدن صدای نالهای ضعیف شده توسط گوشها، ناخودآگاهش به جسم سست شدهاش پیام خطر فرستاده و چون شوکی الکتریکی چشمهایش را باز میکند. سیستم ایمنی تنش برای برگرداندن جسم به حالت اولیه خود شروع به فشار آوردن به ریهها میکند تا نفسی که کشیده نمیشود و او را به مرز خفگی کشانده را بپذیرد و اجازه ورود دهد،(نقطه) بالاخره اکسیژن اجازه عبور یافته و حریصانه به درون ششها بلعیده و پمپاژ میشود. نفس نفس میزند و عرق سردی روی تیره کمرش شکل گرفته است؛ دست راستش بالا آمده و روی پیراهن خاکستری رنگش که نه بلکه روی قلب پرضرباناش چنگ میشود.
زمان طولانی است که این حالت خفگی را تجربه نکرده است و همین اخم را مهمان پیشانی بلندش میکند. کم کم(کمکم) نفسهای بریده شدهاش را به نفسهای عمیق مبدل کرده و پلکهایش را محکم روی هم فشار میدهد تا به حالت عادی برگردد سپس دست داخل یقه لباسش برده و گردنبند نقرهفام مکعبی شکل کوچک را بیرون کشیده و میان کف دستش گرفتار میکند. کشیده شدن انگشتاش روی زبری سطحش حس لامسهاش را به غلیان درآورده و با زدن دکمهای خیلی ریز قفل کوچک آن را باز میکند و یکی از قرصهای گرد لیمویی رنگ داخلش را بیرون کشیده و درون دهان پرتاب میکند و به کمک بزاق دهانش قورت میدهد.
قرصی که برای درمان خود در چنین زمانهایی که شوک، تنش را به نیستی میکشاند با خود حمل میکند، قرصهایی که ساخته خودش است و بر خلاف تمام قرصهای رسمی گویا تأثیرگذاری منحصر به فردی دارد که بعد(از) پنج دقیقه وضعیت بیمار را به حالتی نزدیک به نرمال برمیگرداند و حال ابومالک میتواند به دنبال منشأ شوک ناگهانی چند دقیقه پیش بگردد همان ناله لعنتی! از روی تخت پایین آمده و با کش و قوس دادن تن گرفتگی جزئی را رهانیده و از اتاق خارج میشود، گوشهایش را تیز کرده و صدای ناله را از اتاق آنا میشنود(نقطه گذاشته بشه) با اخم و ابروی گره کرده به سمت درب اتاق میرود و دستگیره در را به سمت پایین(پائین) کشیده و داخل میشود. قدمهای بلندش را طویلتر برداشته و خود را به بالین دخترکش میرساند و با دست قطرات عرق تشکیل شده روی پیشانیاش را میزداید و گرمای تنش را به تبی شدید تشبیه میکند. پوست سفید تنش ملتحب و قرمز شده و از آتشی که به جانش افتاده به هزیان گویی افتاده است، با خود میاندیشد ″ این تب به خاطر اون ماده بیهوش کننده است!″
سریع از جا جهیده و همزمان با خروج از اتاق، افرادش را صدا میکند و از آنها میخواهد سریع وسایل گرمایشی و تشت فراهم کنند.
پارت از توصیفاتی خوبی برخوردار بود و به خوبی به جزئیات آن پرداخته شده. حالت کاراکتر ابومالک خیلی خوب توصیف شده و خستگیش به تصویر کشیده شده. مثال: خستگی جسمی ابومالک اینکه روی تخت از شدت خستگی دراز میکشد و آنقدر خسته و بیحال است که دنبال بالشتی نمیگردد و دستهایش رو زیر سر میگذارد خیلی خوب به این قسمت پرداخته شده. فضاسازی پارت هم خوب بود جای کاری نداشت. و حتی به این نکته هم اشاره شده این اتاق نقاشی هنری که در اون یکی اتاقی که آنا داخلش بیهوشه رو نداره و ساده تره که این خوبه چون اگر همهی اتاقا دارای همچین آثاری بود ذهن خواننده درگیر میشد که چه اتفاقی افتاده یا چه جور جایی هستن که روی دیوارهای اتاقاشون پر از اشکال عجیب و غریبه.
که نویسنده خودش این موضوع رو رعایت کرده و به جا از توصیف نقاشی استفاده کرده است.
توصیف صحنهی شوکه شدن ابومالک خیلی خوب بود و نکتهی جالبی که درش وجود داشت قرصی بود که ساخته شدت توسط خودشون بود و به خوبی توصیف شده است.
و همچنین جز چند نکتهی کوچک که داخل نقل قول گفته شده. پارت رمان فاقد ایرادات نگارشی بود.
لبان نسبتاً کلفت و پوسته پوسته شدهاش را از استرس مهیب وجودش به دندان میکشد و با گامهای بلند، تنش را به سمت ماشین تویوتا میکشاند. وحشیانه قفل ماشین را باز کرده دستگیره را کشیده و خود را داخل فضای مسکوت درون خودرو پرتاب میکند. دستش بیامان روی قسمت چرمینه شبرنگ و پر از گرد و غبار جلوی ماشین کشیده شده و بیتوجه به ریز شنهایی که بدون اخذ بلیط مهمان صندلیهای لباسش میشوند به کارش ادامه میدهد. بعد از گشتن بینتیجه با نارضایتی زیاد چهره در هم میکشد و دندان بر دندان میفرساید، به احمد ناسزایی میگوید و محکم خود را به صندلی کثیف گرد و غبار گرفته ماشین میکوبد.
با جرقه زدن فکری در مغزش از جا میجهد و با لگد در بیچاره ماشین را هل داده و از آن بیرون میآید، چاقوی کوچکاش را از درون پوتین راستش بیرون میکشد و دسته فلزیناش را به دندان میکشد. روی زمین سرد تونل زانو میزند و با چشمهایش قسمت زیرین تویوتا را از نظر میگذراند. کف دست چپش را ستون تنش میکند، تنش را به سمت پایین(پائین) خم میکند و روی زمین دراز میکشد و کشان کشان زیر ماشین میخزد، خوشبختانه بدنه ماشین در بالاترین ارتفاع از سطح زمین تنظیم شده و این کارش را آسانتر میکند.
بعد از قرار گرفتن در نقطه مناسب چاقو را با دست راستش از اسارت دندانهای سفیدش بیرون کشیده و با احتیاط دستش را روی ابزارآلات حساس ماشین میکشد، بعد چند لمس پیاپی بالاخره سیم مورد نظر را پیدا میکند و در نهایت آرامش سیم را با چاقو میبرد و با لمس زبری دو سیم و حس کردن عددی روی سیم سمت چپ گوشه لبانش اندکی بالا رفته و دستش شروع به کشیدن آن تکه سیم شمارهدار میکند.
سیم قطور آبیرنگ گویا خیال تمام شدن ندارد که هر چه کشیده میشود تمام نمیشود اما بالاخره به اتمام رسیده و کاملاً از بدنه ماشین بیرون کشیده میشود درست مانند یک مار که از داخل سوراخ لانهاش به اجبار بیرون کشیده شود! انتهای سیم را میان مشت گرفته و از زیر ماشین خود را بیرون میکشد، روی زمین نشسته و مشتش را به آرامی باز کرده و ذرات زیر سفید رنگ پیچیده شده داخل بسته پلاستیکی را از نظر میگذراند و پوزخندی روانه صورتش میکند، فرمانده برای هر زهری پادزهری میسازد درست مانند این بسته کوچک که پادزهر شمشیر دولبه رسوخ کرده در تن آنا است.
در این پارت هم ایرادی مشاهده نشد و از هر نظر نویسنده خیلی خوب پرداخته بود به جزئیات. از لحاظ نگارشی کاملاً پارت بدون هرگونه ایرادی بود. توصیفاتهم با توجه به کوتاه بودن پارت مطلوب بود و به خوبی بهشون پرداخته شده. فضاسازی پارت ایرادی نداشت و مطلوب بود. توصیف حالات کاراکتر بی نقص بود خیلی خوب توصیف شده بود. مثال توصیف غیر صریحی راجب چهرهی ابومالک شد و ما فهمیدیم که ل*بهای مرد کلفت است و همچان بر اثر آب هوای خشک آن شهر پوسته پوسته شده است. و همچنان علاوه بر توصیف چهره توصیفی راجب حالات درونی این مرد نیز شده است کندن پوست ل*ب نشان از اضطراب درونی این مرد میدهد. و اما در این پارت بازهم به مسعولیت پذیر بودن این مرد پرداخته شده و خواننده میتونه خیلی خوب نگرانی این پدر رو بابت دخترش درک کنه.
بسته را از سیم مزاحم جدا کرده و میان مشت میفشرد بعد ایستادن با قدمهای بلند و مصمم به سمت اتاق آنا حرکت میکند؛ انگشتانش را به روکش پلاستیکی بسته چنگ میکند و با صدای بلند افرادش را صدا میکند، همه با ترس همراه وسایل خواسته شده در یک صف کنار هم ایستاده و احترام میگذارند نگاهش روی جای خالی یکی از سربازان ثابت میماند.
- یکی نیست... کجاست؟ ( در این قسمت دیالوگ اگر به جای سه نقطه از علامت"! " استفاده میشد بهتر بود مثال: یکی نیست! کجاست؟) با عربده بلند از روی خشم و ناگهانی ابو مالک، همه ترسیده یک قدم به عقب میروند و نگاهشان را به زمین میدوزند. با شنیدن صدای ناهنجاری سر میگرداند و پسر جوانی که حدود بیست ساله نشان میدهد را از نظر میگذراند که تشت فلزی به دست به دیوار برخورد میکند، گویا چشمانش چیزی را نمیبیند که با دست آزادش هوا را در جست و جوی دیواری سنگی میکاود و پیش میآید. بعد رسیدن به موقعیتی مناسب با صدای بلند فرماندهاش میخکوب میشود.
- بایست!
با اشاره ابرو به سرباز کناری دستور میدهد تشت را از دست پسرک بخت برگشته گرفته و بعد دور شدن سرباز مذکور از پسر کلت کمریاش را با دست آزادش بیرون کشیده و مغز پسر را نشان میرود، دوستانش ترسیده و لرزان به صحنه تلخ روبه رو خیره میشوند، سرانجام یکی از آنها که شجاعت بیشتری در وجود میپروراند با صدای ضعیف و بریده بریدهای خطاب به مالک میگوید:
- قربان... صبح عین... عینکش رو برداشتیم به عنوان شوخی و شکست. بدون... عینک... چیزی نمیبینه. خواهش میکنم این دفعه رو بگذری... .
هنوز حرفش تمام نشده که صدای شلیک گلوله فضا را سونامی وار در هم میکوبد و جسم بیجان مرد شجاع نقش زمین شده و خون فوارهوار از فرورفتگی ایجاد شده روی پیشانیاش جاری میشود بلافاصله جنازه پسر موفرفری و ریز و میزه هم به آغو*ش منجمد زمین سپرده میشود، سربازان ناباور و غمناک از مرگ دوستانشان بوی زننده خون را به مشام میکشند.
- اولی به خاطر این که بفهمین هیچ کس حق نداره تصمیمی که من گرفتم رو زیر سوال ببره دومی هم به خاطر این که یاد بگیرین نظم برای من مهمترین چیزه هیچ بی نظمی رو نمیتونم تحمل کنم! شیرفهم شد؟
سربازان دستپاچه به علامت تایید سر تکان داده و مالک پیش میرود با قسمت رویی پوتین مشکی رنگاش جسد مرد شجاع را کنار زده و تکه حوله سبز رنگی که قسمتی از آن خونی شده را از دست مرد بیرون کشیده و با اشاره دست از سربازان میخواهد همراه او به اتاق نزدیک شوند سری تکان میدهند و پشت سر فرماندهی بیاعصابشان راه میافتند. وسایل مورد نیاز را پشت در میگذارند و برای خاکسپاری جسد دو فرد مرده از اتاق دور میشوند.
پارت از توصیفات و فضاسازی خوبی برخوردار بود و به خوبی بهشون پرداخته شده توصیف حالات کاراکترها هم مطلوب بود در واقع برای یک پارت خوب بودند و میزان پرداخته شده به توصیفات قابل قبول بود. ایراد نگارشی به چشم نمیخورد و همهی موارد از جمله شکسته نویسی، نیمفاصله، تدوین و اعلائم دیگر به خوبی رعایت شده بود. و برعکس پارتهای قبل که ما با پدری نگران و مسعولیت پذیری آشنا شده بودیم در این پارت با ابومالکی که همه از او وحشت دارند روبهرو شدیم. یا به گونهای دیگر با خود واقعی ابومالک روبهرو شدیم مردی بیرحم سنگ دل و خودخواه صفاتای این مرد تمامی ندارند اما در این پارت فعلا به همین چند صفت میپردازیم. بیرحمی ابومالک مربوط به قتل پسرکی شد که جایی را نمیدید و مظلوم واقع شده بود. سنگی این مرد وقتی به تصویر کشیده شد که دوست پسرک برای نجات جانش وسط پرید و اما عاقبتی جز مرگش به دستان این مرد سنگ دل نبود. و خودخواهیاش را هنوز کامل ندیدیم اما تا همینجاهم فهمیدیم روی نظمی که برای خود ساخته است خیلی حساس هستش و هیچگونه بینظمی و بهم ریختگی نظامش را تحمل نمیکند. توصیفات غیر صریح راجب این مرد خیلی خوب بود.
وسایل را سریع به داخل اتاق و کنار تخت آنا منتقل میکند و تشت را از آب دبه لبریز کرده نیمی از بسته را داخل آن میریزد؛ با قاشق زنگ زده و کج و کولهای که چندی پیش از کف اتاق یافته شروع به هم زدن مواد کرده و بعد از حل شدن کامل ذرات پادزهر در آب حوله سفید رنگ کوچکی را از بین وسایل بیرون کشیده و درون تشت آب آغشته به مواد دارویی فرو میبرد و بعد بیرون آوردن و محکم چلاندناش برای گرفتن آب اضافی، حوله را روی پیشانی آنا تنظیم میکند و پاچههای شلوار دخترکش را تا نزدیکی زانو بالا زده و مچم (مچ) پاهای زخمی و تاول زده را به آرامی درون تشت فرو میبرد. شروع به پاشویهای سطحی میکند و بعد از مطمعن (مطمئن) شدن نسبی از حالش لیوانی نسبتاً بزرگ را از آب پر کرده و باقی مانده ماده درون بسته را همراه اندکی نمک درون آب ریخته و شروع به هم زدن میکند ماده برای استفاده از طریق آشامیدن باید همراه با نمک مخصوصی در آب حل شود تا سم احتمالی باقی مانده در آن زدوده و تنها خاصیت درمانیاش را حفظ کند.
بعد از حل شدن کامل ماده در آب لیوان را به دست چپش داده و دست راستش را به آرامی زیر گردن آنا برده و با احتیاط تنش را از تخت فاصله میدهد. از التهاب و عطش اولیه خبری نیست بلکه علائم به شدت افزایش پیدا کرده و بدنش به مرحله لرز رسیده است باید هر چه زودتر ماده وارد خون و تنش شود وگرنه عواقب بدی را برای آنای جوان در پی خواهد داشت!
میداند که آنا حال هوشیاری لازم برای درک خواستههای او مبنی بر باز کردن دهانش را ندارد پس تنش را جلو کشیده یکی از زانو هایش را زیر ک*مر آنا ستون میکند و با آزاد کردن دست پشت گردنش دهانش را برای پذیرش مایع تلخ مزه آماده میکند. لیوان را با دست دیگر به آرامی به لبش چسبانده و محلول را به اعماق گلویش فرو میفرستد. نیمی از مایع خورانده شده اما با سرفه ناگهانی آنا لیوان را عقب رانده و روی تخت میگذارد و با زدن ضرباتی با کف دست به کمرش سعی میکند که درد ناشی از پریدن مایع در گلویش ایجاد شده را کاهش دهد.
- با... با... .
- هیس دختر، فقط کافیه مایع داخل این لیوان رو تا ته بخوری و بخوابی وقتی بیدار شدی میتونیم راجب بعضی مسائل پیش اومده صحبت کنیم.
باقی مانده مایع درمانی را به خورد آنای نیمه هوشیار داده و او را به خواب دعوت میکند بعد از خوابیدن آنا آرام از اتاق خارج شده و نگاهش را روی خون خشکیده شده زمین که این بار بی جسد نشسته و به او پوزخند میزند ثابت میماند، نزدیک ترین(نزدیکترین) سرباز به اتاق را فرا خوانده و به او میگوید:
- فردا که از خواب بیدار میشم (میشم) نمیخوام هیچ اثری از این خونهای کف تونل ببینم. فهمیدی؟
سرباز احترام گذاشته و در حالی که سر به زیر دارد جواب میدهد:
- بله قربان... دستورتون اطاعت میشه.(میشه)
- خوبه!
به سمت اتاق و تخت موقتی خود قدم برداشته و بعد دراز کشیدن در اثر خستگی و فشار زیاد امروز به خوابی عمیق فرو میرود.
خب این پارت به توصیفاتش با جزئیات کامل پرداخته شده است مثال وقتی که پادزهر را ابومالک درست میکند و به خرج دخترکش میده و جزئیات دارو خیلی خوب توضیح داده شده و ما با نوع دارو و اینکه چه خاصیت، هایی داره و چه عوارضی داره آشنا شدیم و طرز تهیه دارو، روهم خیلی خوب توضیح داده شد اینکه برای درست کردنش ابومالک چگونه پادزهر رو درست می کنه خیلی خوب بهش پرداخته شده و موقعهی خوراندن دارو توسط ابومالک به آنای بیهوش توضیح داده شده حتی اینکه آنا بهوش نیاد ما با توجه به سطح عمیق زخمهاش ابومالک اون رو دوباره به خوابیدن دعوت می کنه خوب بود. فضاسازی این قست زیاد نبود چونکه بیشتر پارت صرف توصیف حرکات کاراکتر شده و توصیف مکان و توصیف بقیه وسایل از جمله قاشقی زنگ زده که اشاره به کج بودن و پرت بودنش کف اتاق بود هم پرداخته شده. تو این فهمیدیم ابومالک برای نجات دخترش حاضره هرکاری بکنه و خیلی سریع برای نجات جون دخترکش دست به کار شد و پادزهری پیدا کرد تا اون رو نجات بده. درکل پارت خوبی بود. ایرادات نگارشی زیادی به چشم نخورد جز چندتا که تو نقل قول گفتم و یک ایراد جمله بندی.
با احساس کشیده شدن چیزی خیس و نرم به بینیاش به آرامی و منگ شده پلک میگشاید و با فرو رفتن چیزی درون حدقه چشماش سریع نیم خیز شده و آن موجود مزاحم را از روی صورتش کنار میزند؛ چشماش ملتهب شده و توسط فروچاله درد و سوزش بلعیده میشود. در حالی که چشمش را با کف دست راستش گرفته غرولندکنان از خشم، دندان بر دندان میساید. با بازکردن چشم دیگر و دیدن موش صحرایی قهوهای رنگی که نسبت به همنوعان خود جثه خیلی بزرگتری را دارا است و سعی بر فرار از طریق سوراخ ریز دیوار دارد خشم وجودش را فرا میگیرد. کلت کمری مشکی رنگش را از جای مخصوص درست روی کمرش بیرون کشیده و موش را مورد هدف قرار میدهد اما موش نه چندان کوچک گویی خیال مردن ندارد که به سرعت این طرف و آن طرف جهیده و با صدای گوش خراش خود بر تشنج اعصاب مرد میافزاید. گلولهها یکی پس از دیگری و خشابها یکی بعد از دیگری به زبالهدان تاریخ مصرفگذشتگان بلیعده میشوند اما موش همچنان برای نجات جان خود و باقی ماندن در چرخه متفعن زندگی تلاش میکند.
مرد عاجز و حیران ته ریش جوگندمی رنگاش را چنگ زده و کلت خالی از تیر را به سمت موش پرتاب میکند در کمال تعجب این بار کلت به سر موش اصابت کرده و زخم کوچکی روی سرش ایجاد میکند. لبخندی عمیق بر ل*ب مینشاند و در دلش قربان صدقه هدف گیری عالیاش میرود،(نقطه بذارید) موش گویا از شدت ضربه دچار منگی شده که تلوتلوخوران گام برداشته و با سر کوچکش محکم به دیوار برخورد میکند، پوزخندی زده و به سمت موش فربه قدم برمیدارد. هوای اتاق به طرز عجیبی سرد شده و تنش ناخودآگاه شروع به گرم شدن میکند، به نزدیکی موش که میرسد خم شده و کلت شبرنگاش را به دست میگیرد و آخرین خشابی که با خود در کمرهی لباسش مخفی کرده را داخل اسلحه جا زده و مغز موش را هدف میگیرد، (نقطه) موش پارهای از پسماندهای خیار مصرفی سرباز موفرفری را که قبل مرگ به دست داشت به دندان کشیده و با التماس مرد را نگاه میکند، صدای زمخت ابومالک لرزه بر اندامش میاندازد.
- نگاهم نکن... سرنوشت خودت رو بپذیر! میدونی چیه موش کوچولو؟ تو دقیقاً مثل اون نود درصد انسانهایی هستی که برای به دست آوردن چیزی همه زندگیشون رو به حراج میزارن و با لبخند متلاشی شدن فرصتهای زندگیشون رو تماشا... اما... میدونی چیه؟ آخرش میفهمن اون چیزی که برای به دست آوردنش از کل دنیاشون، زندگیشون، اعتبارشون، خوشیهاشون، حال دل خوبشون و جوونی و عمرشون مایه گذاشتن هیچی نبوده جز پس موندهی یکی دیگه. مثل همین خیار به دهنت که پس مونده یکی دیگه است و اون پسره هم برای به دست آوردن تفالههای یکی دیگه جونش رو ضامن گذاشت و مُرد... همه شما باید بمیرین! همتون!
صدای شلیک گلوله و پاشیده شدن قطرات خون به دیوار باری دیگر منحوس بودن این مکان را به رخ میکشد، گچ سرخ رنگ به دیوار سفید رنگ اما پر ترک پیش رویش پوزخند زده و با ابروی برایش خط و نشان میکشد.
در این پارت ایرادات نگارشی مشاهده نشد و نیمفاصلهها و شکسته نویسی یا غلط املایی دیده نشد و همه رعایت شده بودند فقط نویسنده در این پارت زیادی «،» استفاده کرده است و بعضی از قسمت متن نیاز به نقطه دارند که نویسنده از گذاشتن نقطه اجتناب کردند. در نقل قول اشارهای به قسمتی که نقطه لازم دارد کردم. و شخصیت پردازی این پارت، نویسنده با اضافه کردن موشی مزاحم به رمان، غیر صریح به شخصیت ابومالک پرداخته است و با این کار کشمکشی ایجاد کرده که ابومالک رو یک فرد بیرحم و نسبت به خون و خونریزی یک شخص جنون آمیز جلوه دهد. توصیفات مطلوب بود و توصیف راجب موش صریح بود و ما فهمیدیم یک موش فربه و با چهرهی مظلوم(البته همه موشها مظلومنما هستن-_-) هست که انسان عادی نمیتونه به این راحتی و با بی رحمی تمام اون رو به قتل برسونه و همینطور موش بازیگوشی بوده که بعد از اعصابانی کردن ابومالک توانش رو با از دست دادن حیاطش جبران کرد.
توصیف راجب پوست خیاری که قبلا متعلق به سربازی بود که اونهم توسط ابومالک شی*طان صفت به قتل رسید جالب بود و اشارهای ابومالک به قتل اون سربازم داشت و گفت که از نظر اون اینجور آدما حق زنده موندن رو ندارن.
خسته نباشید.
فردی عصبی و غرغرو تبدیل کرده است! وسط تونل میایستد، دستانش را در هم قلاب کرده و همراه تنش چون گربه به سمت بالا کش آورده و خمیازهای عمیق سر میدهد، گردنش را به سمت چپ و راست محکم خم کرده و قلنجاش را با صدای بدی میشکند.
دستها را پایین آورده و قدم زنان به سمت ماشین تویوتای قرمز رنگ خود پیش میرود. گامهای خود را بلند و پی در پی و روبه بیرون برداشته و هیچ چیزی نمیتواند این نظم عجیب را در تعداد گامها و چگونگی برداشتن آنها(آنها) را بر هم بزند، با پیچیده شدن صدای موزیکی (موزیک) خیالی در مغزش پلکهایش را میبندد، تنش به رعشه افتاده و سریع خود را روی زمین سرد مینشاند.
خود را بازگشته به هفده سال قبل مییابد، وسط حیاط شنی پادگانی نسبتاً بزرگ ایستاده و جمعی از دختران جوان با چادر و صورت پوشانیده شده توسط روبندهای مشکین پیش رویش ایستادهاند. نگاهش را میگرداند و دیوارهای بلند و قطور بتنی شیری رنگ را از نظر میگذراند که توسط انبوه سیم خاردار درست روی دیوارها بلعیده شده است. ساختمان داخلی پادگان با جایی که آنها ایستادهاند فاصله چندانی ندارد و مقامات بالایی از پشت کالبد سرد پنجرکهای آهنین نظارهگر این رویداد هستند؛ مقاماتی که اگر ریشهایشان را کمی بیشتر رها کنند تا بزرگ شود باید مراقب گیر نکردن ریشهایشان زیر پاهای فربه و کارنکردهشان باشند!
ناگهان صدای موزیکی عجیب فضای پادگان را در مینوردد و از تمام شش هفت بلندگوی حیاط شروع به نواختن میکند، از حرص دندان بر دندان میساید و با ابروی گره کرده مسئول پادگان را احضار میکند. مرد کوتاه قد سبزه پوستی ترسان و هراسان در حالی که گوشه لبش را میجود سر به زیر جلو آمده و میپرسد:
- ق... قربا... .
هنوز حرفش تمام نشده که سیلی سنگین مهمان گونه چپش میشود و پوست صورتش را به زق زق میاندازد.
چندبار بهت گفتم من از بی نظمی خوشم نمیاد؟ هان! این موزیک لعنتی رو کی پخش کرده؟ کی گند زده وسط مراسم انتخابیم؟ کی؟!
اگه اجازه بدین میارمش خدمتتون ما دیگه از پس این بچه برنمیایم... .
بعد از کسب اجازه دور میشود و ابومالک را با هجوم افکاری مخرب و عصبانیتی رفع نشده که چون جرقه انفجاری عظیم ضمیر ناخودآگاهش را درگیر میکند تنها میگذارد.
کلیک کنید تا باز شود...
در این پارت فضاسازی اندکی به چشم میخورد مثال وقتی مالک(نمیشه ابو رو اضافه نکنم^_^)
داخل تونل هست جز همون اول که اشاره ای شد به اینکه مالک داخل تونله دیگه هیچ توضیحی راجب تونل نداشتیم یعنی خواننده نمیتونه به خوبی با محل تونل انس بگیره و خودش رو تو اون صحنه تصور کنه. و بعد از اون هجوم آوردن یک دفعهای خاطرات مالک! راستش من خودم به شخصه 5 بار خوندم تا بفهمم پادگان محلی بوده در گذشته که الان توی ذهن مالکه و مربوط به زمان حال نمیشه یکم توصیف و توضیحش گنگ و مبهمه، و از خاطرات بیرون اومدن و رفتن به زمان حال درمورد این هم خیلی مبهم پرداخته شده خواننده این قسمت گیج میشه، یکم واضح تر توضیح بدید درمورد این قسمت پارت بهتره مثلا اشاره ای داشته باید که چه زمانی ما تو خاطرات گذشته ی مالک هستیم و چه وقتی تو زمان حال هستیم. توصیفات چهرهی کاراکترها خیلی خوب بودن پرداختن به چهرهی مردای ریش دراز(D: ریشاشون درازه دیگه!) مقامات بلند مرتبه یا همون کله گندههای داعش خوب توصیف شون کردین و توصیف غیر صریحی راجب شخصیت شونم داشتین اینکه فقط خو*ردن و خوابیدن و کار زحمت نکردن یا همون مفت خور خودمون. و پرداختن به دخترای روبند زده خیلی خوب بود و همینطور حالات خود کاراکتر مالک موقعه کشش تن و بدنش خوب توصیف شده بود. و بازهم اشارهای شده بود به اینکه ابومالک روی نظم و نظامش خیلی حساسه و نمیتونه هیچگونه بی نظمی رو تحمل کنه. اعلائم نگارشی ایرادی نداشت،همه موارد رعایت شده بود.
با شنیدن صدای ناهنجار و جیغ مانندی کمی دورتر از چهارپایه فلزی پایه بلندی که روی آن ایستاده سرش را به سمت چپ میگرداند، دو کلاغ مشکی رنگ را نظارهگر میشود که بر سر به دست آوردن کرم خاکی کوچکی به جنگ و ستیز پرداخته و با منقارهای سخت و چنگالهای تیزشان به هم حملهور میشوند. باری کلاغ اول کرم را به منقار میکشد و بار دگر کلاغ دوم با چنگال بر چشمهای دیگری کرم را میرباید. جالب اینجاست هیچکدام کرم کوچک را به طور کامل نمیبلعند گویی برای سیر کردن شکم همیشه گرسنه فرزندان تازه متولد شده خود است که این گونه به جان همدیگر (همدیگر) افتادهاند!
صدای قارقارشان بلندتر و کرکنندهتر از همیشه است و این یعنی ابومالک عصبانی را به جنون کشاندن! کلاغها در قسمتی از پادگان که کاملاً خاکی و بدون عابر است به نزاع پرداخته و بال و پرهایشان در اثر کشیده شدن تنشان روی زمین خاکی و کدر گشته است. با پرت کردن تنش به سمت جلو از روی چهارپایه پایین پریده و آهسته به سمت محل درگیری قدم برمیدارد. دختران جوان آنقدر گرم صحبت با یکدیگر(یکدیگر) هستند که رفتنش را متوجه نمیشوند. کلت شبرنگی که به تازگی از فرمانده هدیه گرفته بیرون کشیده و گلولههایش را چک میکند، وقتی به فاصله مناسبی که مدنظرش است میرسد ماشه را کشیده و کلاغ اول را با گلوله اول شکار میکند، تن بیجان و غرقه در خون کلاغ روی خاکهای پادگان سقوط میکند، دیدن جای گلوله روی سرش که به طور کامل پیدا است باعث وحشت و هراس کلاغ دیگر میشود. کلاغ بیخیال کرم خاکی که در دهان کلاغ دیگر جا مانده شده و فرار را بر قرار ترجیح داده و با تمام سرعتی که تنش یاری میکند به پرواز درمیآید.
گلوله بعدی درست از کنار سرش عبور میکند و وهم بر دلش چیره میشود، سرعت بال زدنهایش را بیشتر کرده و درست وقتی به بالای دیوار بتنی میرسد با سوراخ شدن بال راستش روی خاکهای سرد صبحگاهی سقوط میکند، کمی طول میکشد که به خود آید و در حالی که بالش روی زمین کشیده میشود شروع به جهیدن روی زمین درست در جهت مخالف گامهای ابومالک کند.
هر چه پیش میرود دیوار است و دیوار و هیچ راه فراری نمییابد. با چشمانی اندوهگین سعی میکند پرواز کند اما هر بار با سر روی زمین فرود میآید درست مثل عقابی که پرهایش را از ته کنده باشند و از او بخواهند پرواز کند، پرندهای بدون توانایی پرواز در این روزگاری که موجوداتش برای بقا دست به هر کاری میزنند زنده نخواهد ماند!
چند دقیقه بعد جمجمه کوچک کلاغ دوم هم به استقبال گلوله فلزی رفته و جسم کوچک کلاغ روی خاکها سقوط میکند. کلاغ را از قسمت گردن میان دست گرفته و به سمت محل برگذاری مراسم قدم برمیدارد، جسد کلاغ دیگر را هم به همین روش از روی خاکها برداشته و به سمت ساختمان داخلی پادگان راهش را کج میکند.
کلیک کنید تا باز شود...
توصیفات کاملاً به جا و مناسب بود، توصیف دو کلاغ خیلی خوب بود طوری که ما واقعا اون صحنه رو تونستیم تصور کنیم و به خوبی پرداخته شده بود به کشمکش بین دو کلاغ سر یک کرم بی ارزش که اخرش تاوانش رو با پس دادن جون عزیزشون دادن. تو این پارت یکجورایی فهمیدیم ابومالک یک فرد جنونآمیزه که علاقهی بیش از حد به کشتار داره و از دیدن خون ریخته شده به جای عذاب وجدان لذ*ت میبره این رفتار مناسب یک شخص عادی نیست پس میشه گفت کاراکتر ابومالک یک شخص عادی نیست و شخصیتش با بقیه خیلی فرق میکنه و جون انسان ها پیشش هیچ ارزشی نداره. حتی یک لحظه عذاب وجدان سراغش نمیره و هیچ بویی از انسانیت این بشر نبرده.
خیلی خوب به شخصیت پردازی ابومالک پرداخته شده و توصیفات راجب کلاغها و نوع کشمکش شون و پیشمونی بعد از مرغ کلاغ اولی موند پیش کلاغی که اونم بعد از کمی سعی و تقلا جونش گرفته شد به دستهای ابومالکی که میلی شدیدی به خون و خونریزی داره. اعلائم نگارشی ایرادی نداشت و رعایت شده بود.
سلام به خوانندههای عزیزم امیدوارم حالتون عالی باشه و ممنون که همچنان کنارمین و برای ادامه آنا بهم انگیزه میدین
امروز علاوه بر پارت اصلی چهار پارت هدیه نوشته شده برای سپاسگزاری از همراهی شما عزیزانم ^^ برین پارتها رو بخونین و حتماً پلی کردن موزیک پارتها فراموش نشه.
دو پله کم ارتفاع را با جهشی بلند با هم یکی کرده و روی موزاییکهای یشمی رنگ ایست میکند. نگاهش را گردانده و سوراخها و ترکهای نشسته بین آجرهای قدیمی سرخ رنگ ساختمان را با دقت بررسی میکند. با دیدن وسیله مورد نظرش لبخندی کمرنگ صورتش را در برگرفته و با گرفتن کلاغ دوم توسط دست چپ دست راستش را آزاد میکند، با گامهای بلند به سمت جنوبیترین دیوار پیش رفته و هم زمان قطرات زننده خون چون ردپایی پاک نشدنی یشمی موزاییکهای نو را به سرخی خون آلوده میکنند. دست آزادش را جلو برده و از داخل یکی از ترکهای میان دو آجر کلید آهنی نقرهای رنگ را بیرون میکشد، کلیدی که دندانههایش یکی درمیان عمداً برش داده شده و بسیار قدیمی به نظر میرسد؛ انگشت شصتاش را با حرکت دورانی روی گرد و غبار نشسته بر کلید گردانده و آن را میزداید. راهش را کج کرده و با هل دادن درِ سفید رنگ وارد ساختمان داخلی پادگان میشود. پاهای کشیده شدهاش روی موزاییکهای شیری رنگ به جوش افتاده و از راهروی باریک ساختمان که در سرتاسر آن علامتهایی عجیب و غریب به رنگ قرمز خودنمایی میکند گذر میکند، یکی از علامتها چشمی بزرگ را نشان میدهد که مژههایش به سمت پایین برگردانده شده و مردمک چشمانش چنان طبیعی به نظر میرسد که گویی کسی از پشت دیوار با چشمان بزرگ خود مشغول تماشای ساختمان است. از راهرو بیرون رفته و وارد سالنی بزرگ میشود که سرتاسر آن را اتاقهای کوچک با درهای چوبی شبرنگ پوشانده است. گویی گچ سفید دیوارها را با لایهای از رنگ خاکستری پوشاندهاند تا ترکهای کوچک دیوار به چشم نیاید.
روی در هر اتاق نیز با رنگ طلایی شمارههایی نوشته شده جمع و تفریقهایی که جواب معادلهشان نگاشته نشدهاند. به سمت آخرین اتاق سالن قدم برداشته و روبه روی آن میایستد، اتاقی که برعکس همهی اتاقهای دیگر درِ آن رنگی قرمز را به دوش کشیده و روی در همان نشانه چشم وهمآور با رنگ مشکی کشیده شده است. کلید را درون قفل گردانده و بعد از شنیدن صدای باز شدن قفل دستگیره را به سمت پایین کشیده و با هل دادن در به وسیله نوک کفش پوتینهایش با پوزخند و چشمانی که خبیثانه در جست و جوی شر به گردش در میآیند وارد اتاق مرموز میشود.
کلیک کنید تا باز شود...
بعد از کشتن کلاغهای بیچاره در این پارت توضیح داده شده است که ابومالک اونها رو به دست گرفته و قصد داره اونها رو همراه خودش ببره و معلوم نیست باز چه فکری تو سرش داره. فضاسازی خیلی خوب بود و به خوبی تونستیم از جمله رنگ موزاییک ها و درب اتاق و کلید مخصوصی که متعلق به ابومالک هست رو تصورکنیم، توضیحات کامل و مناسب بود.
این پارت صرف توصیفات مکان و فضاسازی رمان شده و اطلاعاتی راجب اتاقهای مخصوص فرماندهها داده شده. دربهای عجیب و غریبی که رو شون نماد چشمی وهم آور وجود داره فضای این پارت را به خوبی تونسته مخوف جلوه بده و هیجان ادامه دادن پارت بعدی رو تو وجود خواننده بیشتر کرده. توصیفاتی که راجب اشکال عجیب و غریبی که داده شده خیلی متفاوته و به دور از هر کلیشهایه. ایرادی در نگارش این پارت دیده نشد و نویسنده همهی موارد رو رعایت کرده.
اتاقی بزرگ با دیوارهای ضخیم عایق صدا که شب رنگی آسمان را به دوش میکشند، بوی تهوع آور خون خشکیده از سرتاسر اتاق به مشام کشیده میشود و تعداد زیادی از وسایل آهنین عجیب و غریب در گوشه و کنار اتاق به چشم میخورد. از کنار صندلیهای سرخ شده میگذرد و اجساد کلاغها را روی میز چوبی وسط اتاق جای میدهد. به سمت کمد دیواری خاکستری رنگ رفته و بعد باز کردن لنگههای آن یکی از چاقوهای برندهای که برای بریدن گوش افراد خطاکار استفاده میشود برداشته و با دو گام بلند خود را به اجساد کلاغها میرساند که زبان کوچکشان به سقف دهانشان چسبانیده شده و سیاهی چشمانشان بیفروغ کشته(گشته) است. با بالا کشیدن تن، خودش را روی میز چوبی جاگیر کرده و پاهایش را به سمت زمین آویزان میکند.
جسد را میان دستانش گرفته و با فرو کردن سر چاقو داخل بدن کلاغ پوستش را میدرد. قفسه کوچک سینهلش را باز کرده و با فرو کردن دستش داخل بدن کلاغ جگرش را بیرون میکشد. جگر کوچکش را میان مشت گرفته و خون از سر انگشتانش به پایین چکه میکند. قهقههای جنونوار سر میدهد و آن تکه گوشت کوچک را به دهان میکشد، آرام آرام شروع به جویدن گوشت نرم و آغشته به خون کلاغ میکند و با لذت قورت میدهد. قطرات خون از گوشه ل*بهایش به سمت پایین سر خورده و بعد گذشت از قسمت چانه و رنگی کردن تهریشها روی میز میافتند.
از طعم لذیذ گوشت به وجد آمده و بدنش شروع به ترشح مقدار زیادی آدرنالین میکند، گوشت خام را همیشه بیشتر از گوشت پخته شده دوست دارد به نظر او خو*ردن گوشت پخته شده او را از اصلیت و ماهیت آبا و اجداد انسانها که شکارچی بودهاند دور میکند! همان انسانهای اولیه فانی.
جسد کلاغ را روی میز انداخته و جسد دیگر را به دست میگیرد، اینبار چاقو را چرخانده و درون بدن کلاغ فرو و با یک حرکت آن را به دو قسمت نامساوی تقسیم میکند؛ خون روی میز سرازیر شده و او را بیشتر به وجد میآورد. زبانش را روی ل*ب خونیاش کشیده و آن مایع بدبو را به کام میکشد. جگر کلاغ دوم را هم بیرون کشیده و درون دهانش جاگیر میکند، با جویدن و قورت داده شدن گوشت لذتی عمیق وجودش را درهم مینوردد، به راستی او بویی از انسانیت برده است؟
با ذوب شدن کمد و صندلیها دست از قهقهه زدن برمیدارد و با ترس به اتفاقات پیرامون خود مینگرد گویی خاطرات در حال متلاشی شدن هستند و راه خودشان را مستقبل از ضمیر ناخودآگاه او ادامه میدهند. دیوارهای مشکی سفید میشوند و در هم فرو میروند، خون ریخته شده کف اتاق به هوا میرود و خود را به زمین میکوبد و این اتفاق پی در پی تکرار میشود. با کشیده شدن پایین لباسش سرش را برگردانده و دو کلاغ را میبیند که با شکم باز و خونی زنده شده و او را نگاه میکنند، از ترس قالب تهی میکند و بدنش به رعشه میافتد. با خالی شدن زیر پایش فریادی کشیده و به درون باتلاق مشکی خاطرات خود کشانیده میشود.
توصیفات خیلی خوب بودند و این پارت پر از هیجان بود برای خواننده و بازهم اشاره ای به جنون نهفته درون ابومالک شده و از میل شدید و دیوانه وار این مرد به خون و اذیت و آزار جسم بی جون دو کلاغ شده. توصیفات راجب اینکه ابومالک جگر کلاغ بیچاره رو نوش جان میکنه خیلی خوب بود به طوری که داخل ذهن خواننده این صحنه خیلی پر رنگ جریان پیدا میکنه و به تصویر کشیده میشه و درمورد طعم گوشت و طرز خو*ردن وحشیانهاش توسط ابومالک واقعا زیبا بود و جای کاری نداشت. ریخته شدن خون و با لذ*ت نگاه کردن ابومالک به اون مایع ی قرمز بد بو خیلی خوب بود. و ما تا حدودی فهمیدیم این مرد از هوشیاری درست و حسابی برخوردار نیست و تسلیم جنون دیوانهی خودش شده. و بخاطر همین از کشتن و خون ریزی لذ*ت میبره. با خوندن اخر پارت خواننده قافلگیر میشه و پارت رمان با تعلیق و ابهام و هیجان تموم شد که خیلی خوبه و باعث مجذوب شدن خواننده به ادامهی رمان میشه. ایرادی در نگارش پارت دیده نشد و در این زمینه نویسنده خیلی خوب عمل کرده.
گویی درون دریایی بزرگ افتاده و پایش را به سنگی عظیم و سنگین بستهاند و سنگ او را به اعماق دریا فرو میبرد، دست و پا زدنهایش افاقه نمیکند و اندک اکسیژن جاخوش کرده میان ریههایش خالی شده و خفه میشود. با شنیدن بانگ عجیبی از آسمان روح به کالبد برگشته و دریا متلاشی و از هم باز میشود. آسمان در آب فرو رفته و چشمان ابومالک به ضرب باز میشود. خود را در همان پارکینگ لعنتی مییابد در حالی که یکی از سربازان او را تکان داده و بلند صدایش میزند. بی توجه به عرق سرد نشسته روی کمرش نفس آسودهای کشیده و دستش را ستون بدنش میکند و از حالت خوابیده به حالت نشسته در میآید. گویی زبانش به کام دهانش چسبیده و نمیتواند صحبت کند. با زبان اشاره از سرباز میخواهد برایش کمی آب بیاورد سرباز اطاعت کرده و دوان دوان دور میشود. به سختی دستانش را بالا آورده و بعد از بیرون کشیدن گردنبند مکعبی شکل نقره فام خانه کرده دور گردنش کلید کوچکش را فشرده و قرص گرد لیمویی رنگ را به دهان کشیده و حریصانه میبلعد. چه عجیب که بعد مدتها ناگهانی آن هم برای دو بار متوالی مجبور شده از این قرصها استفاده کند، نفس نفس میزند و قفسه سی*نهاش به درد آمده است.
سرباز سریع برگشته و لیوانی لبریز شده از مایه حیات به دستش میدهد. ل*بهای خشک شده و ترک برداشتهاش را به وسیله آن خیس کرده و گلوی خشکیده شدهاش را سیراب میکند.
- میخواید کمکتون کنم بایستید قربان؟
سرش را به علامت مخالفت به بالا تکان داده و با صدایی که گویی از کف چاه بیرون میآید میگوید.
- نیازی نیست... خودم میتونم. برگرد سر پستت!
سرباز سری تکان داده و با این که تردید در جزء به جزء صورتش آشکار است بعد ادای احترام او را ترک میکند. دقایقی بعد زمانی که نفسهایش ریتمی منظم پیدا میکنند تنش را بالا کشیده و به سمت تویوتا قدم برمیدارد. به کاپوت ماشین تکیه میدهد و پلکهایش را فرو میبندد. هضم مرور آن خاطرات به گونهای متفاوت برایش آسان نخواهد بود!
قرص اثر کرده و تنش را آرامشی نسبی فرا میگیرد. تصمیم میگیرد فکرش را عاری از هر موضوع آزاردهنده گرداند. ذهنش را آزاد کرده و در سکوت پلکهایش را میبندد، اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی در خواب افتاده چون آن فقط کابووس معمولی بوده و نه چیز دیگر پس جای نگرانی نخواهد بود!
در این پارت اشاره شده است که ابومالک هراسی پنهان در وجودش نهفته هستش و گاهی به سراغش میاد و باعث ترس وحشت این مرد با صلابت میشه. و این اتفاقات باعث کنجکاوی و هزار فکر و سوال در خواننده ایجاد میکنه اینکه مگه تو گذشته ی این مرد چه اتفاقی افتاده که به این طور از به یاد آوریش وهم داره وقتی یادش میاد اینطور بهم میریزه! تعلیق و ابهام پارت خیلی خوب به کار گرفته شده. و توصیف درمورد قرصی که تا به حال دوبار شاهد مصرف کردنش توسط ابومالک بودیم بهمون فهموند که ابومالکهم ضعفهایی داره که سعی در پوشوندن شون داره. توصیف از حالات کاراکتر ایرادی نداشت و به خوبی بیحال بودن و ضعفهای مرد رو به تصویر کشید و البته بازهم تو همون حالت ابومالک حاضر به قبول کردن ضعفش نشد و کمکی که از جانب سربازش پیشنهاد شد رو رد کرد که این به غرور بیش از حد ابومالک اشاره شده.
اعلائم نگارشی ایرادی نداشت و همه رعایت شده بود جز یک اشتباه تایپی که وجود داشت در نقل قول گفتم.
دقایق در سکوت سپری میشوند و هیچ صدایی به گوش نمیرسد. چشمانش را باز میکند و گردن دردمندش را با دست مالش میدهد، گویی ایستاده به خواب رفته و حال بدنش خشکانیده شده است. با اخم سر برمیگرداند و به آرامی قدم برمیدارد وقتی میبیند از عوارض آن خواب اثری در تنش باقی نمانده گامهایش را طویلتر کرده و به سمت سالن داخلی و اتاقها قدم برمیدارد.
زبانش به حالت عادی بازگشته و میتواند صحبت کند. سربازان زیرچشمی نگاهش میکنند و این اعصابش را متشنج میکند، باید یادش میبود حتماً زبان آن سرباز دهن لق را از حلقوماش بیرون بکشد، در اتاق آنا را گشوده و آرام وارد میشود. دخترک در خواب به سر میبرد و ترهای از موهای طلایی رنگش روی پیشانیاش سُر خوردهاند.
با ابروی گره کرده پیش رفته و کنار تخت دختر روی زمین زانو میزند. موها را کناری زده و دستش را نوازشوار روی سرش میکشاند، با روشن شدن جرقهای در ذهنش از جای پریده و دستمال قرمز رنگ محبوب آنا را از زیر تخت بیرون کشیده و دور مچ دست راست دخترک گره میزند. دستمالی که هیچگاه از خود جدا نمیکند و برایش آرامش عجیبی به ارمغان میآورد دستمالی که از زندگی گذشته دخترش پا به پای او همراهش پیش آمده است... .
با حس تکان خو*ردن تن آنا نگاهش زوم چهرهاش میشود که چگونه پلکهایش را گشوده و با چشمهای شبرنگاش او را سرد نگاه میکند. با صدای دورگه شدهاش دخترش را خطاب قرار میدهد.
- چطوری خانوم دکتر؟
در حالی که سعی میکند از روی تخت بلند شود میگوید:
- خوبم پدر... اینجا کجاست؟
از درد چهرهاش در هم میرود و اخم مهمان پیشانیاش میشود. نگاهش روی پارچه سفید پیچیده شده روی جای زخم گرگ ثابت میماند، هنوز گیج و منگ است چه اتفاقی در بیابان افتاده بود؟ سوالی پدرش را نگاه میکند. ابومالک با کشیدن دستش به پشت گردن و در حالی که هر جایی از اتاق غیر از چشمهای آنا را نگاه میکند میگوید.
- احمد رو دادم گوشمالی بدن. خودت هم بعد پانسمان زخمها چند وقتی هست بیهوشی.
گویا قانع شده که سری تکان میدهد و با کشیدن تن خود به سمت عقب به تاج تخت تکیه میدهد.
- تشنمه... .
- الان میگم برات آب بیارن.
سرش را برگردانده و با صدای بلند میگوید. - اَسلَم! آب بیار!
چند دقیقه بعد سربازی تنومند با چهرهای آفتاب سوخته و سر به زیر جلو آمده لیوان آبی به دست فرماندهاش میدهد و بعد تکاندن و صاف کردن لباس سفید چروکیده شدهاش و دست کشیدن به ریشهای بلند مشکی رنگش ادای احترام کرده و آرام اتاق را ترک میکند.
قبل از هرچیزی اشاره ای داشته داشته باشیم به فونت دیالوگی که آنا از پدرش درخواست آب میکند. خب فونت دیالوگ با بقیه متن یکی نیست و گندم و سایز هجده نیست. اون قسمتش رو اگر مشکل از سیستم و دیگه چیزی نیست و جا انداختین ویرایش بزنید و فونت و سایز متن تون رو یک دست کنید.
و اینکه درمورد پارت، تو این قسمت ظاهراً ابومالک بعد از سرپا شدنش خوب شده و دیگه از اون حالتهای جنون آمیز خبری نیست. توصیفات و فضاسازی تا وقتی مالک وارد اتاق آنا شد خوب بود و بعد از اون چون قبلا با جزئیات به توصیف و فضا سازی اتاق پرداخته شده بود دیگه تو این پارت اشاره ای به وسایل اتاق و چگونگی اتاق نشد که ایرادی نداره چون اون اتاق قبلا تو ذهن خواننده نقش بسته ولی بهتر بود کمی نویسنده از خلاقیتی که دارن استفاده کنن و به فضای اتاق جون ببخشن یعنی علاوه بر توصیف چهره و حرکات کاراکتر اندکی هم فضاسازی اتاق رو به بازی میگرفتن مثلا اشاره ای به دمای اتاق یا باز بودن پنجره، در، یا صدایی خلاصه که فضای اتاق بیروح نمیبود بهتر بود ولی بازم میل نویسنده! چون توضیحات لازم داده شده و این پارتم کوتاهه. اعلایم نگارشی رعایت شده و ایرادی دیده نشد.
لیوان آب را از دست ابومالک گرفته و جرعهای از آن را سر میکشد، گلوی خشک شدهاش تر شده و این حس خوبی به او میدهد. هوای اتاق سرد است و معلوم نیست شب است یا روز؟ مایع درون لیوان را یک نفس سر میکشد و بعد برگرداندن لیوان لبش را با آستین پیراهنش پاک میکند. با حس نامطلوبی درون دهانش انگشتان کشیده شده و باریکاش را درون دهانش فرو کرده و دندان لقی که آخرین ردیف دهان جاخوش کرده لمس میکند. گویی آن داروی عجیب به مینای دندانش صدمه زده و با توجه به دائمی بودن دندانها آهی میکشد. تکهای از لباسش را که نخکش شده است جدا کرده و نخهایش را در هم تاب میدهد تا نخی محکم به وجود آید سپس نخ را دور دندان خراب گرد زده و سر نخ را در دست میگیرد و شروع به کشیدن نخ میکند؛ در چند حرکت دندان لق شده را از جا کنده و بی توجه به خونریزی زیاد لثه دندان را که اندکی هم کرم خورده شده است به گوشهای پرتاب و پارچهی قرمز دور دستش را باز کرده و جای دندان کنده شده درون دهانش جاگیر میکند و محکم فکاش را روی هم میفشرد، دستمال خونی میشود و این تا وقتی که میتواند شسته شود اهمیتی ندارد!
در تمام این مراحل ابومالک در سکوت نگاهش کرده و چیزی نمیگوید. هر دو داخل چشم همدیگر(همدیگر) زل میزنند و نمیخواهند این ارتباط چشمی عجیب را تمام کنند، خرگوش ثانیهها به سرعت در جاده نامتناهی زمان دویده و این ارتباط تا وقتی خونریزی لثه آنا تمام شود ادامه پیدا میکند. دستمال را که حال سرختر از هر زمان دیگری است بیرون میکشد و صورت جدی به خود میگیرد.
- میخوام برم ایران!
از تعجب ابرو بالا میاندازد و مبهوت میپرسد. - ایران؟ برای چی؟
- میخوام یه کار ناتموم رو تموم کنم. کاری که باید خیلی وقت پیش تمومش میکردم... باید هر چه زودتر برم. کمکم کن!
مرد نچی میکند و با صدایی رسا میگوید.
- نمیشه!(نمیشه) ایران برای تو خطرناکه خطرناک! هنوز هم بعد اون ماجرای دست گیری جبار حساسیتها رومون زیاده... نمیتونیم ریسک کنیم.
آنا ناراضی از مخالفت پدر ل*ب میزند.
- ببین پدر تو که میدونی من هر طور شده میرم (میرم) پس به جای این که(اینکه) جلوم رو بگیری کمکم کن. به خاطر خدا مالک!
از شنیدن نامش از دهان دخترش اخم میکند، میداند وقتی آنا او را با نام کوچک صدا میزند یعنی روی گفته خود قاطع ایستاده و حتماً عملیاش میکند و او هم باید با او همراه شود، اما این بار را کوتاه نخواهد آمد! مهمتر از ریسک فرستادن آنا جان دخترش برایش اولویت دارد، نمیخواهد باز دیگر عزیزی را از دست دهد. هرگز اجازه نخواهد داد.
- گفتم که نمیشه! اصرار نکن.(نمیشه)
در پارت ابومالک به نقش پدر بودن خود برگشته و یک پدر با مسعولیت و نگران دخترکش هست و کاملاً حالات و رفتارش مناسب یک پدره و آنایی که مدتی بعد از آسب دیدن و بیهوشی الان بهوش اومده درخواستی از پدرش داره که باعث ابهاماتی شده. و میتونه خبر از شروع یک ماجرای جدید رو بده و خواننده رو حسابی کنجکاو کنه و بزر هیجان کوچیکی توی دلش بکاره. توصیفات خوب بودند و برعکس پارت قبلی تو این پارت پرداخته شده به دمای اتاق و با کشمکشی کوچیک درمورد دندون لق آنا درمورد شخصیت این کاراکتر پرداخته شده و خواننده با خوندن این اتفاق میتونه بفهمه که آنا تا چه حد دختر قوی و نترسی هستش و کاملاً با بقیه دخترا فرق داره و یک دخترا متفاوت و شجاعه چون کندن دندون انقدرهم آسون و بی درد نیست و وقتی این دختر واکنش خاصی نشون نداده به شخصیت متفاوتش ربط داره.
ایرادی در نگارش این پارت دیده نشد و موفق باشید.
- میدونی چیه مالک... تو میترسی که برم و برگشتنی در کار نباشه. درست حدس زدم مگه نه؟
پوزخندی گوشه لبانش مینشاند و با لحنی به اسارت درآمده در دریاچه یخ بسته وجودش و چشمانی که مردمکهای هم رنگ خود را ریزبینانه کاوش میکند ادامه میدهد.
- میترسی تنها هم کلام و خانوادهات رو از دست بدی... اون هم تویی که بهم یاد دادی این دنیا دو روزه و فقط دنبال رستگاری باشم... گفتی این میوههای کرم خورده و گندیدهای که هر روز کنارشون راه میریم، میخندیم و گریه میکنیم ارزشی برای ایست ندارن و فقط یه(یک) سری مانع برنامه ریزی شده هستن تا متوقفت کنن... مگه خودِ تو نبودی که گوشم رو پیچوندی که چرا با دختربچه پنج ساله فرمانده هم کلام شدم؟ مگه نمیگفتی ما همه برای رسیدن به اون مکان لعنتی که اسم بهشت رو یدک میکشه ولی از جهنم هم جهنمتره این میوههای خر*اب رو زیر پا له میکنیم. حالا چطور شده داری میزنی زیر تموم حرفها و به قول خودت راهکارهای بهشت رُوِت؟ خودت بهم یاد دادی وقتی با یکی حساب و کتاب داری حقت رو به زور ازش بگیر حالا چی شده رگ نگرانیت زده بیرون... من میرم چه تو اجازه بدی چه ندی!
سرش را به سمت دیوار کج میکند و نگاهش را از صورت متعجب ابومالک میگیرد. مرد عرق سردی که روی تیره کمرش نشسته نادیده میگیرد و سری از تأسف برای خودش و دخترک لجبازش تکان میدهد، حق با او بود. او داشت به طرز احمقانهای تمام باورها و عقایدی که سالها در ذهن آنا کاشته بود در چند دقیقه زیر پا میگذاشت و ریشه کن میکرد.
سر آنا به صورت ناخودآگاه از شنیدن قهقهههای از ته دل مالک برمیگردد و مردمکهای شبرنگش روی تصویر مردی ثابت میمانند که از شدت خنده نفسش به تنگ آمده و صورتش ملتهب و سرخ گشته است. ابرویی بالا میاندازد و به چاه عمیق لم داده روی گونههای پدرش چشم میدوزد. خیلی وقت بود ابومالک را این چنین خندان ندیده بود بیش از ده سال میشد!(میشد) کجای حرفهایش خنده دار وانمود میکرد؟
از تصور این که شاید ابومالک حرفهایش را به سخره گرفته و به قول معروف خودش را به کوچه علی چپ زده است با حرص گوشه ل*ب پوسته پوسته(فاصله بذارید، پوسته شدهاش) شدهاش را میجود و چهره در هم میکشد. خندههای مالک گویا به امتداد فاصله زمین تا کهکشان بعدی طویل است که بعد گذشت چند دقیقه بند نیامده، پدرش استعداد شگرفی در خندیدن طولانی داشت و رو نمیکرد؟ زمانه وارونه شده است؟
- عجب... خندههات رو تو کدوم گاو صندوق نگه میداشتی که ما ده ساله ندیدیمش؟ کدوم آدم عو*ضی کلید این گاو صندوق رو پیدا کرده؟ نفست چرا تمومی نداره؟ خدایا این چه وضعشه؟!
خندههای ابومالک با شنیدن جملات جدید و آغشته به حرص آشکار آنا لبریز شده و صدای تحلیل رفتهاش بار دیگر بالا میگیرد، نفس کوچکی میگیرد و قهقههاش بار دیگر فضای مسکوت شده اتاق را چون سونامی در هم مینوردد.
اعلائم نگارشی به خوبی رعایت شده فقط جز یک فاصله و یک نیمفاصله و یک شکسته نویسی در پارت دیده شد که یک رو یه نوشته بودین بقیه اعلائم ایرادی نداشتن و به خوبی رعایت شده بودن. در نقل قول اشارهای به ایرادهای جزئی کردم و امیدوارم ویرایششون کنید.
توصیفات حالات کاراکترها به خوبی به نگارش در اومدن مثال توصیف چهره و حرکات آنایی که حرصی شده از دست پدرش و توصیف چهره و خندههای ناگهانی ابومالکی که تا به امروز ما چهرهی شاد و تبسم روی ل*بهاش رو ندیده بودیم خواننده با خوندن توصیفات چهرهی مالک میتونه خیلی راحت چهرهی خندون و حالت خندیدنش رو تصور کنه و این مورد راجعبه آناهم میشه قیافه و لحن در حال حرص خوردنش رو خیلی خوب به قلم کشیدید. تا اینجای رمان پارتها و موضوع به خوبی با پیرنگ رمان هماهنگه و خارج از چهار چوبش نشده که این خیلی خوبه و برای نویسنده نقاط قوتش به حساب میاد. در این زمینه ایرادی دیده نشد و نویسنده به خوبی عمل کرده.
خندهی یک دفعهای ابومالک بعد از شنیدن حرفهای خودش از زبون آنا یا همون یاد آوری شون باعث تغییر درون شخصیت این کاراکتر شده و ابومالکی که ما شاهد رفتار غیر انسانیش بودیم الان ویژگی دیگهای ازش دیدیم و این یک تنوع خیلی زیبا بود. در آخر پارت داری تعلیق بود و با اتمامش ابهاماتی به جا گذاشت درون ذهن خواننده و دلیل خندیدن ابومالک نهان موند.
موفق باشید ❤?
- بس کن! خندههات آزارم میده!
مالک با شنیدن صدای خشگرفته آنا ابرویی بالا انداخته و با گاز گرفتن نوک زبانش طنین بلند خندههایش را به سختی خفه میکند. دیدگانش روی مردمکهای مشکی آنا که در میان مویرگهای ریز و سرخ رنگی به اسارت درآمده ثابت میماند. این تغییر حالت آنی را میتواند هضم کند؟ چه شده است؟! نگاهش را به چهره جدی شده آنا و پوزخند نشسته گوشه ل*بهایش ثابت میماند.
- من میرم ایران مالک، چه تو بخوای و چه نخوای! اگه نگران جونمی باید بدونی نگران آنا بودن یعنی یه سرباز مجروح باشی که با جون و دل از مزرعهای که سرتاسرش رو مین کار گذاشتن محافظت میکنه تا کسی پاش رو داخل اون جای خطرناک نزاره.(نذاره) محافظت از من، از منی که منتظر یه فرصت مناسبم که منفجر بشم و همه رو با خودم بکشم پایین یه کار بیهوده است پدر... یه بمب رو میشه خنثی کرد اگه خودش بخواد. من نمیخوام مالک... من باید تسویه حساب کنم!
مالک هم چهرهاش را درهم میکشد و با همان حالت چهره تهاجمی که آنا در پیش گرفته جواب میدهد.
- تو قبل از این که(اینکه) دختر من باشی سرباز این جبههای میفهمی؟ من نمیتونم کاری کنم که کل گردان رو به خطر بندازه. رفتن به ایران ریسک نیست گل به خودیِ، میفهمی؟! میدونی که بالادستیها(بالا دستیها) مثل هوادارها اون قدر(اونقدر) مهربون نیستند که به چندتا فحش و سنگ پرونی راضی بشن! نابودت میکنن... تو رو زجرکش میکنن، کاری میکنن برا مردن بدون دردت التماس کنی! چرا نمیفهمی دخترهی احمق؟!
صدای کشیده شدن دندانهای مالک در فضای اتاق طنین انداز میشود. آنا زبانش را روی ل*بهای ترکخوردهاش کشیده و از خشکسالی نجاتشان میدهد. انگشت شصتاش را به نشانه تایید به سمت پدرش گرفته و با لبخندی وسیع او را از نظر میگذراند.
- توی این بیست و نه سال زندگی که داشتم، هیچکی نتونسته من رو از تصمیمم برگردونه غیر یه زن عو*ضی... .
کمی مکث میکند و حالت صورتش همزمان با شکستن قورنج انگشتهای کشیدهاش شیطانی میشود.
- حالا اون زن نیست... خودم از زندگیم پرتش کردم بیرون! خندهدار نیست؟ مادرم رو مثل یه کیسه زباله از زندگیم انداختم بیرون، ولی حالا که بهش فکر میکنم خیلی آسون گرفتم! اون رو باید میسوزندم، خاکستر میکردم و خاکسترش رو میریختم تو فاضلاب... نه! حتی فاضلاب هم نمیتونه لجن بودن اون رو تحمل کنه! باید برگردم و حساب کتابهام رو تصویه کنم. اگه زنده برگشتم گوشوارههایی که صاحبه بهم هدیه داده رو به گردان بر میگردونم در قبال کمک، اگه نه گوشوارهها برای همیشه پیش خودم میمونن.
ایرادات نگارشی پارت به خوبی رعایت شده بودند اما چندتا نیم فاصله و یک اشتباه تایپی وجود داشت که در نقل قول بولدش کردم و از نظر فضاسازی و توصیفات؛ خب در این پارت مطلوب بود اما میتوانست بهتر هم باشد ولی با در نظر گرفتن کوتاهی پارت و پتانسیل آن میتوان گفت ایرادی ندارد و مورد قبول است.
توصیفات حالات کاراکترها خوب بودند و نویسنده از هر جهت حالات کاراکترها را توضیح داده اند خواننده با خواندن پارت میتواند به خوبی از حالات چهره و حس کاراکترها با خبر شود. در این پارت دیالوگ زیاد بود اما با در نظر گفتن اهداف نویسنده از نوشتن دیالوگ ها و کد دهی نویسنده میتوان گفت مطلوب است و هیچگونه ایرادی ندارد ما باخواندن دیالوگهای آنا و پدرش توانستیم بفهمیم آنا تصمیماش را گرفته است و حتماً میخواهد سفر کند و برود ایران اما اینکه قصدش چیست و چه نیتی دارد ابهام در ذهن خواننده به وجود آورده است و خواننده را مشتاق خواندن ادامهی پارتهای آیندهی رمان میکند.
و همچنین پدر آنا با سفر آنا مخالفت میکند و با مصمم بودن آنا روی تصمیمش میتوان یک جدال در ذهن خواننده به وجود بیاید که آخر چه میشود آیا آنا موفق میشود برود ایران؟ یا آیا پدرش میتواند جلوی دختر سرتقش را بگیرد؟ خب اینها سوالهای ابهام آمیزی است که برای خواننده به وجود میایند.
و پر رنگترین ابهامی که با خواند این پارت برای من از دید یک خواننده به وجود آمد این بود که چرا آنا از مادرش متنفر است؟ یعنی چه چیزی در گذشته بین او و مادرش اتفاق افتاده است که اینگونه از او تنفر دارد؟
خب تعلیقات و ابهامهای پارت عالی بودند و آرزوی موفقیت. ?
بعد مدتها پارت گذاشتن حس خوبی به آدم میده، روز پدر رو هم تبریک میگم به همه خوانندههای عزیزم سایهشون مستدام
سمفونی سکوت فضای اتاق را در هم مینوردد، مادرِ آنا بودن لیاقت میخواهد(میخواهد. نقطه بذارید) نمیخواهد؟ پدر بودنش هم لیاقت میخواهد، پدر آنا بودن یعنی ضامن یک بمب ساعتی باشی که با دور شدنات از بمب، انفجارش دامن همه جهان پیرامون بمب را بگیرد. آنا استاد کارهای غیرمنتظره و دیوانهوار است، میداند که چه جلوی او را بگیرد و چه به حال خود رهایش کند همان کاری را که بخواهد انجام خواهد داد! به راستی او دختر ابومالک است؛ در تمام رفتارها و افکارش بیش از حد به او شباهت دارد. ابومالک خود را تسلیم تصمیم دختر سرتقاش میکند و در حالی که مردمکهای شبرنگاش را همراه با چروک کردن صورتش، در کاسه چشم میگرداند؛ با لحنی حرصی میگوید.
- یه ضربالمثل هست میگه حلال زاده به داییش میره شنیدیش دختر؟
آنا سرش را به علامت تایید تکان داده و در حالی که طرهای از موهای طلایی رنگش را که ظاهری به هم ریخته دارد با انگشتانش شانه میکند جواب میدهد.
آره شنیدم ولی من اصلاً دایی ندارم! ضربالمثل رو درک نمیکنم.
چون تو به داییت نرفتی به من رفتی! غد و یه دنده شدی، حرفت رو باید به کرسی بنشونی حتی اگه طرف مقابل پدرت باشه! شاید باید روی تربیت تو تجدید نظر کنم.
آنا هوف کلافهای کشیده و طره موهایی که حال تقریباً میان انگشتانش مچاله شده رها میکند، با بیحوصلگی میگوید. - ببین پدر من! فرمانده! من باید برم. این مسأله شوخی بردار نیست که جلوم رو بگیری. شده برم ل*ب مرز با بیل و کلنگ تونل بزنم تا رد بشم، میشم. شده تفنگ بردارم تک تک مرزبانها رو بکشم راه خودم رو باز میکنم. خودت اینطوری بزرگم کردی مالک! من هر طور شده خودم رو وارد ایران میکنم و کارهای نیمهکارهام رو تموم میکنم. این که کمکم کنی تا سریعتر برگردم یا جلوم رو بگیری و کار رو سختتر کنی همهاش به خودت بستگی داره. کدوم راه رو انتخاب میکنی؟
مالک کلافه دستی روی موهای زبرشدهاش کشیده و دستانش را به علامت تسلیم بالا میآورد. او تسلیم شده بود، پی برده بود نمیتواند جلوی آتش شرارتباری که از چشمان آنا زبانه میکشد مقاومت کند. تمرکزش را روی موضوع دیگری میگذارد، آنا را باید سریع برمیگرداند قبل این که فرمانده از تصمیم تک دختر دردسرسازش باخبر شود!
«حسبی ﷲ»
ایرادات نگارشی در این پارت به چشم نخورد و نویسنده در رعایت کردن و گذاشتن علائم نگارشی کاملاً موفق بوده و در این زمینه خیلی خوب عمل کرده است.
فضاسازی پارت خیلی کمرنگ است و نویسنده هیچ جزئیاتی از فضا نداده است اما خب از آنجایی که در پارت های قبلی هم آنا و پدرش در همین اتاق بودند و به حد کافی از فضای اتاق اطلاعات داده شده است و این پارت خیلی کوتاه بوده میتوان گفت که موردی ندارد ولی نویسنده میتوانست بازهم اشارهی کوتاهی به فضای اتاق داشته باشد چرا که اینگونه پارت خشک و خالی نیست و خواننده هر لحظه خود را در صحنههای رمان میتواند حس کند و درک بیشتری داشته باشد.
توصیف حالات کاراکترها مطلوب و بود مثال به بازی گرفتن مو میتواند نشان از استرس یا هر حسی که در آن لحظه کاراکتر را در تصرف خود گرفته است داشته باشد. و نویسنده خیلی ریز حتی به رنگ موی آنا هم اشارهای داشت تا در ذهن مخاطب بماند که دخترک چه ظاهری دارد و چه شکلی است.
و در این بین نویسنده قدرت سرتق بودن و یک دندهگی آنا را نشان داد. اینکه ابومالک تسلیم تصمیم دخترش شد هم میتواند به قدرت تصمیم مصمم دخترک اشاره داشته باشد هم میتواند به یک پدر که از دوست داشتن زیادی تسلیم خواستهی دخترک لجبازش میشود اشاره کند.
در کل نویسنده به صورت غیر مستقیم شخصیت پردازی هم داشت در این پارت. و پایان پارت هم دارای ابهام و کلی سوال بود که هرکدام افکار خواننده را به بازی میگیرد و حس کنجکاوی آن بابت رفتن آنا به ایران و چگونگی این سفر هرکدام پر از سواله که این خواننده رو مشتاق تر خواندن ادامه ی رمان میکند.
خسته نباشید ❤