تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نقد همراه نقد همراه رمان منتقمی از جنس شیشه | ♡mahsa.b♡ کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است.
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,040
3,698
148
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم
65957_36b261020a4d392d31790cf747718fa2.png

با عرض درود و وقت بخیری خدمت نویسنده ارجمند
اثر شما طبق چهارچوب و اصول نقد همراه توسط منتقد: @ماه نــاز پارت‌به‌پارت نقد می‌شود و پست‌های نقد توسط شخص منتقد در همین تاپیک ارسال می‌شود.

پیش از شروع نقد خواهش‌مندیم تاپیک قوانین نقد همراه را مطالعه کنید؛
?قوانین نقد همراه

برای پیشگیری از هرگونه اسپم و ... درصورت بروز هرگونه پرسش، سوال خود را در گپ اختصاصی منتقد خود یا تاپیک زیر مطرح کنید؛
?تاپیک پرسش و پاسخ تالار نقد

درصورتی تمایل به پیشنهاد و انتقاد از روند نقد خود و تالار نقد در تاپیک زیر مطرح کنید؛


?تاپیک انتقادات و پیشنهادات تالار نقد

به امید موفقیت روز افزون شما
مدیریت تالار نقد
@شکارچی(تیک)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,040
3,698
148
بسمه تعالی
77562_2923c1f0ddeb49441ea50d93a5a8f195.png

عنوان رمان: منتقمی از جنس شیشه
نویسنده: مهسا فرهادی
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه:
آتش خشمش، زبانه کشان پی طعمه‌ می‌گردد. سرنوشت با او کوک ناسازگاری می‌زند.
از اوج خوشی به یک‌باره سقوط می‌کند، مسببش کیست؟
فقط دخترک می‌داند،
سقف خوشی‌هایش چه کوتاه بود.
تمام امیالش در این کلمه خلاصه می‌شود‌: انتقام! آن هم از کسی که داغ خانواده‌ را بر سی*نه‌اش گذاشت‌.
این دخترک، کابوسی بی‌پایان برای آن مرد منحوس خواهد شد... .

برای مطالعه رمان کلیک کنید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Apr
1,611
2,024
168
مقدمه:
ای زورمند روز ضعیفان سیه مکن، خونابه می‌چکد همی از دست انتقام.
«پروین اعتصامی»
***
دانه‌های درشت عرق، روی رگ‌های برجسته‌ی گردنش نشسته است. مشت‌هایش را بر کیسه‌ می‌کوبد، گردوخاک بلند می‌شود و ذره‌های به پرواز در آمده‌ی پرز کیسه‌ی سفید رنگ که بر اثر ضربات متعدد نازک شده، در فضا معلق می‌شود. از پس هاله‌ی نوری که از لای درب نیمه باز به داخل اتاق تابیده دانه‌های گرد‌و‌خاک به وضوح قابل رویت است.
پرزهای معلق با ورود به گلوی خشک شده‌اش آزارش می‌دهند. بی‌اعتنا باز ادامه می‌دهد. دست‌کش‌های قرمز رنگ بوکس را بر هم می‌کوبد و مشت دیگری روانه‌ی کیسه‌ی بی‌چاره می‌کند. درد بند‌بند انگشتانش را دربرمی‌گیرد. بغض قدیمی‌اش را فرو می‌خورد و در تلاتم ذهنش چهره‌ی دلنشین پدر و مادرش نمایان می‌شود و او را مسافر خاطرات شیرین گذشته‌اش می‌کند.
روز آخرین تولد کنار عزیزانش، مادر شمع‌هایی که عدد بیست بر رویشان نقش بسته را روی کیک کوچکش می‌گذارد. پدر با مهربانی دستی بر روی موهای مواج، بلند و خرمایی رنگ دخترش می‌کشد و در گوشش زمزمه می‌کند:
‌- قبل فوت کردن شمع آروز کن مادرت یه‌داداش کاکل زری واسه‌مون بیاره.
مادر ل*ب می‌گزد. گونه‌های سبزه‌اش، رنگ لبو می‌شود و مانند همیشه با آن لحجه‌ی دلنشین که کلمه‌ی «ح» را از ته گلویش خارج می‌کند، بی‌حیایی روانه‌ی پدر می‌کند.
قطره‌ای شبنم‌وار روی گونه‌های ملتهبش می‌نشیند و با سوز جگر قربان صدقه‌ی برادری می‌رود که فرصت به‌دنیا آمدن پیدا نکرد. مرور خاطراتش ادامه دارد.
دخترک چشمان خمورش را به کیک می‌دوزد. با وقاری که از نتایج سخت‌گیری‌های مادر است، دست دراز می‌کند و کیک را از دستان مادر می‌گیرد، با آرزوی شادمانی شمع‌ها را فوت می‌کند. پدر با شیطنت، ناخونک بر کیک زیبایش می‌زند و دخترک با انگشتان ظریف‌اش، بر روی دستان مردانه‌ی پدر می‌کوبد و با صدای آرام می‌گوید:
‌- بابا، هنوز عکس ننداختیم، کیک‌ رو خر*اب نکن.
پدر مهربان می‌خندد و قربان صدقه‌ی دخترش می‌رود.
فواد کلید لامپ را می‌فشارد. دخترک با صدای فواد، همزمان هم از مرور خاطرات دست می‌کشد، هم از مشت کوبیدن.
دانه‌های درشت عرق، روی رگ‌های برجسته‌ی گردنش نشسته است. مشت‌هایش را بر کیسه‌ (روی چه کیسه‌ای مشت می‌زنه؟ توی این قسمت ذکر کنید مثلا کیسه بوکس یا...) می‌کوبد، گردوخاک بلند می‌شود و ذره‌های به پرواز در آمده‌ی پرز کیسه‌ی سفید رنگ که بر اثر ضربات متعدد نازک شده، در فضا معلق می‌شود. از پس هاله‌ی نوری که از لای درب نیمه باز به داخل اتاق تابیده دانه‌های گرد‌و‌خاک به وضوح قابل رویت است (هستند مناسب‌تره)

پرزهای معلق با ورود به گلوی خشک شده‌اش آزارش می‌دهند. (جمله بندی در این قسمت می‌تونه خیلی بهتر باشه) بی‌اعتنا باز ادامه می‌دهد. دست‌کش‌های قرمز رنگ بوکس را بر هم می‌کوبد و مشت دیگری روانه‌ی کیسه‌ی بی‌چاره می‌کند. درد بند‌بند انگشتانش را دربرمی‌گیرد. بغض قدیمی‌اش را فرو می‌خورد و در تلاتم ذهنش چهره‌ی دلنشین پدر و مادرش نمایان می‌شود و او را مسافر خاطرات شیرین گذشته‌اش می‌کند.

روز آخرین تولد کنار عزیزانش، مادر شمع‌هایی که عدد بیست بر رویشان نقش بسته را روی کیک کوچکش می‌گذارد. پدر با مهربانی دستی بر روی موهای مواج، بلند و خرمایی رنگ دخترش می‌کشد و در گوشش زمزمه می‌کند:

‌- قبل فوت کردن شمع آروز (آرزو) کن مادرت یه ‌داداش کاکل زری واسه‌مون بیاره.

مادر ل*ب می‌گزد. گونه‌های سبزه‌اش، رنگ لبو می‌شود و مانند همیشه با آن لحجه‌ی دلنشین که کلمه‌ی «ح» را از ته گلویش خارج می‌کند، بی‌حیایی روانه‌ی پدر (در این قسمت بهتره مستقیم به همسر اشاره بشه و به جای پدر بنویسی بی‌حیایی روانه‌ی همسرش می‌کند) می‌کند.

قطره‌ای شبنم‌وار روی گونه‌های ملتهبش می‌نشیند و با سوز جگر قربان صدقه‌ی برادری می‌رود که فرصت به‌دنیا آمدن پیدا نکرد. مرور خاطراتش ادامه دارد.

دخترک چشمان خمورش را به کیک می‌دوزد. با وقاری که از نتایج سخت‌گیری‌های مادر است، دست دراز می‌کند و کیک را از دستان مادر می‌گیرد، با آرزوی شادمانی شمع‌ها را فوت می‌کند. پدر با شیطنت، ناخونک بر کیک زیبایش می‌زند و دخترک با انگشتان ظریف‌اش، بر روی دستان مردانه‌ی پدر می‌کوبد و با صدای آرام می‌گوید:

‌- بابا، هنوز عکس ننداختیم، کیک‌ رو خر*اب نکن.

پدر مهربان می‌خندد و قربان صدقه‌ی دخترش می‌رود.

فواد کلید لامپ را می‌فشارد. دخترک با صدای فواد، همزمان هم از مرور خاطرات دست می‌کشد، هم از مشت کوبیدن.
...........

پی نوشت: این پارت از رمان دارای فلش بک هست و سیر در زمان و حال و گذشته خیلی سریع بوده و در برخی جاها دچار گیجی برای خواننده می‌شه، بهتره که مرز بین این دو رو مشخص کنید تا خواننده دچار گیجی نشه. روی جمله بندی‌ها دقت داشته باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Apr
1,611
2,024
168
- حانیه! دست بکش از اون لامصب! گفتم روزی یک‌ساعت تمرین. چند ساعته یه‌دم داری مشت می‌زنی، بسه خودت رو هلاک کردی.
لبخند می‌زند. لحجه‌ی فواد، او را به یاد مادر می‌اندازد. دست‌کش‌های چرمی را از دست‌های پینه بسته‌اش، بیرون می‌کشد و انگشت‌تان سرخ شده‌اش را از نظر می‌گذراند. بر اثر تمرینات طاقت‌فرسای فواد، آن دست‌های ظریف، حالا با عضلات محکم محاصره شده‌اند.
تک سرفه‌ای می‌کند تا بلکه کمی از خارش گلویش کم شود. نگاهش به‌ماگ مشکی رنگش، که در میان انگشت‌تان فواد اسیر شده می‌افتد. بخار از چای درون ماگ بلند می‌شود. با خوش‌حالی تشکر می‌کند و ماگ را از دست مردانه‌ی فواد می‌گیرد و می‌گوید:
‌- مرسی، گلوم خشک شده بود.
فواد عاشقانه نگاهش می‌کند و در دل برای بار هزارم اعتراف به دلدادگی می‌کند؛ ولی افسوس که روح حانیه از عشق ورزیدن هراس دارد.
فواد، به‌یاد روزی می‌افتد که حانیه‌ی لرزان را درون کمد یافت. آن روز شوم که داعشی‌ها با حمله‌ای غافلگیرانه، شهر را مورد حجوم قرار دادند و فرمانده‌ی تکاور‌ها که همان پدر حانیه بود را به شهادت رساندند و بی‌شرمانه خانه‌ی فرمانده را به ویرانه تبدیل کردند. حورا شجاعانه، حانیه را در کمد مخفی کرد. خود و جنین هفت‌ماهه‌اش را سپر بلا کرد تا دست آن فرمانده‌ی عو*ضی به حانیه‌اش نرسد و حانیه‌ای که از درون کمد شاهد زجر کشیدن مادرش بود. او جان دادن مادر را به چشم دیده بود و قیافه‌ی نحس آن فرمانده‌ی داعشی را خوب به خاطر سپرده بود.
حالا حانیه بعد گذشت سه‌سال، به‌دنبال انتقام از قاتل پدر، مادر و برادر به‌دنیا نیامده‌اش است. فواد را مجبور کرده بود که از او یک تکاور بسازد، و چه ساخته بود فواد، آن دختر لرزان را تبدیل به‌زنی قوی و مصمم کرده بود. فواد نیز خواستار انتقام است؛ چرا که خانه و شهرش توسط آن داعشی‌ها به تاراج رفته است.
حانیه دست‌هایی که هنوز درحال گزگز کردن است را به دور ماگ می‌پیچد. ماگ را تا زیر بینی بالا می‌آورد و بوی هل و دارچین چای را وارد ریه‌اش می‌کند.
- حانیه! دست بکش از اون لامصب! گفتم روزی یک‌ساعت تمرین. چند ساعته یه‌دم داری مشت می‌زنی، بسه خودت رو هلاک کردی.

لبخند می‌زند. لحجه‌ی فواد، او را به یاد مادر می‌اندازد. دست‌کش‌های چرمی را از دست‌های پینه بسته‌اش، بیرون می‌کشد و انگشت‌تان سرخ شده‌اش را از نظر می‌گذراند. بر اثر تمرینات طاقت‌فرسای فواد، آن دست‌های ظریف، حالا با عضلات محکم محاصره شده‌اند.

تک سرفه‌ای می‌کند تا بلکه کمی از خارش گلویش کم شود. نگاهش به‌ماگ مشکی رنگش، که در میان انگشت‌تان (انگشتان) فواد اسیر شده می‌افتد. بخار از چای درون ماگ بلند می‌شود. با خوش‌حالی تشکر می‌کند و ماگ را از دست مردانه‌ی فواد می‌گیرد و می‌گوید:

‌- مرسی، گلوم خشک شده بود.

فواد عاشقانه نگاهش می‌کند و در دل برای بار هزارم اعتراف به دلدادگی می‌کند؛ ولی افسوس که روح حانیه از عشق ورزیدن هراس دارد.

فواد، به‌یاد روزی می‌افتد که حانیه‌ی لرزان را درون کمد یافت. آن روز شوم که داعشی‌ها با حمله‌ای غافلگیرانه، شهر را مورد حجوم قرار دادند و فرمانده‌ی تکاور‌ها که همان پدر حانیه بود را به شهادت رساندند و بی‌شرمانه خانه‌ی فرمانده را به ویرانه تبدیل کردند. حورا شجاعانه، حانیه را در کمد مخفی کرد. خود و جنین هفت‌ماهه‌اش را سپر بلا کرد تا دست آن فرمانده‌ی عو*ضی به حانیه‌اش نرسد و حانیه‌ای که از درون کمد شاهد زجر کشیدن مادرش بود. او جان دادن مادر را به چشم دیده بود و قیافه‌ی نحس آن فرمانده‌ی داعشی را خوب به خاطر سپرده بود.(این قسمت نیاز به توصیفات بیشتری داره! اتفاقات رو به صورت تیتر ننوشتید و این اشتباست بهتره که یکم از حال حانیه در اون شرایط هم بگید! فقط گفتن ناراحت بودن حس غم رو به خواننده القا نمی‌کنه، شما باید گاهی وقت‌ها توضیح هم بدید)

حالا حانیه بعد گذشت سه‌سال، به‌دنبال انتقام از قاتل پدر، مادر و برادر به‌دنیا نیامده‌اش است. فواد را مجبور کرده بود که از او یک تکاور بسازد، (کامای این قسمت حذف بشه) و چه ساخته بود فواد، آن دختر لرزان را تبدیل به‌زنی قوی و مصمم کرده بود. فواد نیز خواستار انتقام است؛ چرا که خانه و شهرش توسط آن داعشی‌ها به تاراج رفته است. (استفاده از کلمه‌ی داعشی زیاد شد و کلمه رو کلیشه‌ای کرد بهتره از کلمات دیگه‌ای هم استفاده کنی مثل بیگانه‌ها یا اجنبی‌ها یا...)

حانیه دست‌هایی که هنوز درحال گزگز کردن است (است این‌جا اشتباست باید بنویسی بودند) را به دور ماگ می‌پیچد. ماگ را تا زیر بینی بالا می‌آورد و بوی (بهتره به جای بو بنویسی رایحه) هل و دارچین چای را وارد ریه‌اش می‌کند.

پی نوشت: سیر بسیار سریع داره پیش میره تا اینجا! سعی کنید از تیتر وار توضیح دادن اتفاق‌ها بپرهیزید و اجازه‌ی پردازش اتفاقات رو به خواننده بدید! اینجوری خواننده از رمان سخته می‌شه و نصفه و نیمه رمان رو ول می‌کنه در ثانی به عنوان پارت دوم رمان هیچ ابهام یا نقطه جذابی توی پارت دیده نمی‌شد که خواننده بتونه با دلخوش کردن به اون به خوندن بقیه داستان بپردازه! نکته دیگه در مورد اون قسمتی بود که فواد توی ذهنش به حانیه ابراز عشق می‌کرد هنوز پارت دوم هستیم و بهتر بود که این اتفاق توی پارت‌های بعدی بی‌افته تا خواننده شاهده برخورد‌های این دو کرکتر با هم باشه و بتونه تشخصیص بده که فواد دقیقا چه نقشی توی رمان داره! آیا شخصیت مکمله داستانه یا نقشش کمرنگ‌تره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Apr
1,611
2,024
168
با به‌یاد آوردن چایی دارچین‌های مادربزرگ ایرانی‌تبارش دلتنگش می‌شود. او از کودکی در دامان مادرپدرش رشد کرده‌ست.
این سه‌سال تا تقی به توقی می‌خورد؛ حانیه ذهنش به‌گذشته‌ی شیرینش پرواز می‌کرد.
در خاطره‌اش نه‌سال دارد. پیرهن‌عروسکی به‌رنگ صورتی بر تن دارد و با شیرین‌زبانی در حال دلبری کردن از مادربزرگ است.
‌- مادر‌جون شما چرا مثل مامانم لحجه ندارین؟
مادربزرگ با مهربانی و قربان‌صدقه رفتن حانیه‌ی نه ساله را در آغوش می‌کشد و بوسه‌ای روی موهایش می‌نشاند و می‌گوید:
‌- مادرجون من که عرب نیستم.
‌- فقط عرب‌ها لحجه دارن؟
‌- نه مادر، هر زبانی لحجه‌ی مخصوص خودش رو داره.
‌- مثل آقاجون که همیشه ترکی حرف می‌زنه؟
‌- آره مادر. مثل آقاجون، مثل مامان حورا و خیلی‌های دیگه.
‌- پس چرا من لحجه ندارم؟
‌- مادر به‌قربون سوالات بی‌نهایتت، چون تو اصالت‌ایرانی داری، مثل باباحسین.
ل*ب می‌گزد. قندی در دهان می‌گذارد و محتویات ماگ را یک‌نفس سر می‌کشد. از داغی چای، راه گلو تا معده‌اش می‌سوزد. صدای فواد، باز هم او را از خلسه‌ی افکار بیرون می‌کشد:
‌- به چی فکر می‌کنی؟
‌- هیچ. دلتنگ مادرجونم شدم، کاش سری به‌ایران بزنم.
‌- چرا که نه، حتما برو و دیداری تازه کن.
‌- تو هم بیا، مادر‌جون خوشحال میشه ببیندت.
‌- می‌خوای بگی دلتنگ دامادش شده؟
حانیه اخم می‌کند. شوخی فواد اصلا به نظرش خنده‌دار نبود. هرکه نمی‌دانست، خودشان که می‌دانستند، این صیغه‌ی توافقی فقط به‌منظور این بین‌شان خوانده شده که به حانیه برای گرفتن انتقام کمک کند.
‌- چرا اخم می‌کنی، منظور بدی نداشتم.
‌- مهم نیست، میای؟
‌- کار دارم، اگر بتونم حتما میام.
‌- اگر نیای مادرجون پدرم رو با سوالاتش در‌ می‌آره، از اول تا آخر می‌خواد حال تو رو بپرسه.
فواد غمگین می‌شود. امیدوار بود دلیل اصرار حانیه، برای همراه شدن با او وابستگی باشد.
‌- باشه می‌آم، واسه پس فردا بلیط می‌گیرم. فردا کار‌هام رو روبه‌راه می‌کنم تا دیگه فکرم پیش کار‌ها نمونه.
حانیه بی‌تفاوت سر تکان می‌دهد و به قصد دوش گرفتن از اتاق خارج می‌شود.
فواد هم زیرلب «لعنتی» به شانس بدش می‌فرستد. دلش می‌خواست به‌بهانه‌ی چای کمی بیشتر کنار حانیه باشد و او چه سنگ‌دلانه تمام رشته‌هایش را پنبه کرد و رفت.
ماگ‌ها را از اتاق تمرین خارج می‌کند و روی اپن چوبی خانه‌اش می‌گذارد. مثل همیشه باید از این محیط فرار کند. حانیه روبروی آینه می‌ایستد و مشغول خشک کردن موهای کوتاه شده‌اش می‌شود. لباس‌های مشکی رنگش را از کشوی کمد خارج می‌کند. با خود عهد کرده تا انتقام نگرفته، لباس عزا را از تن برنکند.
پوزخندی به‌میز آرایشش می‌زند. زمانی میز آرایشش پر بود از لاک و ادکلن، اما الان فقط یک‌قاب عکس سه‌نفره، جای آن لوازم را گرفته‌ست.
با به‌یاد آوردن چایی دارچین‌های مادربزرگ ایرانی‌تبارش دلتنگش (بهتره بنویسید دلتنگ می‌شود چون در جمله قبل به مادر بزرگش اشاره کردید) می‌شود. او از کودکی در دامان مادرپدرش رشد (رشد کرده کلمه‌ی مناسبی برای این جمله نیست از کلمات جایگزین استفاده کنید مثل قد کشیده یا بزرگ شده یا ...) کرده‌ست.

این سه‌سال تا تقی به توقی می‌خورد؛ حانیه ذهنش به‌گذشته‌ی شیرینش پرواز می‌کرد.

در خاطره‌اش نه‌سال دارد. پیرهن‌عروسکی به‌رنگ صورتی بر تن دارد و با شیرین‌زبانی در حال دلبری کردن از مادربزرگ است.

‌- مادر‌جون شما چرا مثل مامانم لحجه ندارین؟

مادربزرگ با مهربانی و قربان‌صدقه(قربان صدقه‌ اضافیه به نظرم با مهربانی کافی باشه این تیکه رو حذف کیند چون توی پارت اول هم زیاد شاهد استفاده از این کلمه بودیم) رفتن حانیه‌ی نه ساله (لازم نیست دوباره به نه ساله بودن حانیه اشاره کنید چون تا اینجا خواننده متوجه فلش بک داستان شده) را در آغو*ش می‌کشد و بو*سه‌ای روی موهایش می‌نشاند و می‌گوید:

‌- مادرجون من که عرب نیستم.

‌- فقط عرب‌ها لحجه دارن؟

‌- نه مادر، هر زبانی لحجه‌ی مخصوص خودش رو داره.

‌- مثل آقاجون که همیشه ترکی حرف می‌زنه؟

‌- آره مادر. مثل آقاجون، مثل مامان حورا و خیلی‌های دیگه.

‌- پس چرا من لحجه ندارم؟

‌- مادر به‌قربون سوالات بی‌نهایتت، چون تو اصالت‌ایرانی داری، مثل باباحسین. (توی این قسمت دیالوگ‌ها پشت سر هم اومدن و هیچ مونولوگی نمی‌بینیم بینش! بهتره که بینش حرکات شخصیت‌ها رو توصیف کنید. اینکه دیالوگ‌ها رو بدون منولوگ بنویسید بد نیست اما اینکه پشت سر هم از این کار استفاده کنید و چندتا دیالوگ رو اینجوری بنویسید باعث دلزدگی خواننده می‌شه فرقی نمی‌کنه صحنه فلش بک باشه یا زمان حال در هر صورت راوی داره داستان رو بیان می‌کنه و مونولوگ جزوه واجباته!)

ل*ب می‌گزد. قندی در دهان می‌گذارد و محتویات ماگ را یک‌نفس سر می‌کشد. از داغی چای، راه (راه کلمه‌ی مناسبی نیست بهتره از کلمات جای گزین استفاده کنید یا بنویسید از گلو تا سی*نه‌اش می‌سوزد و اشاره مستقیم به معده نکنید!) گلو تا معده‌اش می‌سوزد. صدای فواد، باز هم او را از خلسه‌ی افکار بیرون می‌کشد:

‌- به چی فکر می‌کنی؟

‌- هیچ (هیچی). دلتنگ مادرجونم شدم، کاش سری به‌ایران بزنم.

‌- چرا که نه، حتما برو و دیداری تازه کن.

‌- تو هم بیا، مادر‌جون خوشحال میشه ببیندت. (دیالوگ‌ها مصنوعی هستن بهتره یکم حرف زدنشون صمیمی‌تر بشه و از کلمه‌های رسمی استفاده نشه که خواننده راحت بتونه با کرکتر‌ها ارتباط برقرار کنه)

‌- می‌خوای بگی دلتنگ دامادش شده؟ (و باز هم اینجا شاهده تیتر شدن دیالوگ‌ها هستیم!‌ حتما ویرایش کنید این قسمت رو تکرار ابن موضوع توی یک پارت اصلا کار درستی نیست)

حانیه اخم می‌کند. شوخی فواد اصلا به نظرش خنده‌دار نبود. هرکه نمی‌دانست، خودشان که می‌دانستند، این صیغه‌ی توافقی فقط به‌منظور این بین‌شان خوانده شده که به حانیه برای گرفتن انتقام کمک کند.

‌- چرا اخم می‌کنی، منظور بدی نداشتم.

‌- مهم نیست، میای؟

‌- کار دارم، اگر بتونم حتما (حتماً) میام.

‌- اگر نیای مادرجون پدرم رو با سوالاتش در‌ می‌آره، از اول تا آخر می‌خواد حال تو رو بپرسه.

فواد غمگین می‌شود. امیدوار بود دلیل اصرار حانیه، برای همراه شدن با او وابستگی باشد.

‌- باشه می‌آم، واسه پس فردا بلیط می‌گیرم. فردا کار‌هام رو روبه‌راه می‌کنم تا دیگه فکرم پیش کار‌ها (چند بار به کار‌ها اشاره می‌کنید؟ اینکار باعث به هم ریختگی و ضعف جمله می‌شه کارهام رو روبه راه می‌کنم تا دیگه فکرم پیششون نباشه منتطقی‌تره) نمونه.

حانیه بی‌تفاوت سر تکان می‌دهد و به قصد دوش گرفتن از اتاق خارج می‌شود.

فواد هم زیرلب «لعنتی» به شانس بدش می‌فرستد. دلش می‌خواست به‌بهانه‌ی چای کمی بیشتر کنار حانیه باشد و او چه سنگ‌دلانه تمام رشته‌هایش را پنبه کرد و رفت.

ماگ‌ها را از اتاق تمرین خارج می‌کند و روی اپن چوبی خانه‌اش می‌گذارد. مثل همیشه باید از این محیط فرار کند. حانیه روبروی آینه می‌ایستد و مشغول خشک کردن موهای کوتاه شده‌اش می‌شود. لباس‌های مشکی رنگش را از کشوی کمد خارج می‌کند. با خود عهد کرده تا انتقام نگرفته، لباس عزا را از تن برنکند.(برنکند کلمه‌ی جالب و جذابی نیست! بعضی وقت‌ها کلمات ساده‌تر جذابیت بیشتری به جمله می‌دن مثل در نیارد)

پوزخندی به‌میز آرایشش می‌زند. زمانی میز آرایشش پر بود از لاک و ادکلن، اما الان فقط یک‌قاب عکس سه‌نفره، جای آن لوازم را گرفته‌ست. (گرفته است)

پی نوشت: دیالوگ‌ها به صورت تیتر میان و این عمل کاملا اشتباست حتما ویرایش کنید و سعی کنید که این کار رو اصلا انجام ندین مخصوصا زماین که دیالوگ‌هاتون زیادن! مونولوگ یکی از واجباته. توصیفات بد نبود اما می‌تونست خیلی خیلی بهتر باشه روش کار کنید مثلا اگر صحنه غمگین یا احسایه احساسات کرکتر رو نشون بدید نه اینکه فقط توضیح بدید فضا سازی هم می‌تونه بهتر و بیشتر باشه مثلا اکر صحنه هیجانیه قبلش یکم نویسنده رو تشنه اون لحظه بکنید یکم فضا رو اروم حوصله سر بر بکنید پ یهو تنش رو وارد بکنید در واقع با برنامه ریزی صحنه‌ها رو بنویسید.سعی کنید دیالوگ‌ها رو باور پذیر‌تر بکنید وقتی دارید دیالوگ‌ها رو می‌نویسید خودتون‌ رو جای شخصیت‌ها بذارید و ببینید اگه جای اونا بودید چطوری و با چه لحنی جمله رو بیان می‌کنید این راه بدون شک می‌تونه بهتون کمک کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Apr
1,611
2,024
168
لباس‌های سیاه را برتن می‌کند و از اتاق خارج می‌شود. با نگاهش پی فواد می‌گردد؛ اما مشخص است در خانه نیست‌. بی‌تفاوت شانه‌ای بالا می‌اندازد.
تمام فکر و ذکرش پی آن مرد است، و لحظه‌ای آن قیافه‌ی نحسش را از خاطر نمی‌برد. با اعصابی متشنج از به تصویر کشیدن آن مرد در ذهنش، به سمت کاناپه راه می‌افتد. تلویزیون را روشن می‌کند و خود را مشغول تماشا نشان می‌دهد. نمی‌داند چقدر گذشته، یک‌ساعت، دوساعت، شاید هم بیشتر.
دلش شور می‌افتد. سابقه نداشت فواد او را تا این وقت شب چشم‌انتظار بگذارد. مردد گوشی را برمی‌دارد و شماره‌اش را می‌گیرد. یک‌ بوق، دوبوق، سه‌بوق؛ و ارتباط قطع می‌شود. دلشوره‌اش زمانی بیشتر می‌شود، که صدای شلیک‌گلوله شهر را در بر می‌گیرد. سراسیمه از جای بر‌ می‌خیزد. فواد حتما برای دفاع از شهر خواهد رفت.
این داستان‌تکراری، هر‌ از چندگاهی در حوالی شهر لاذقیه رخ می‌داد؛ اما تکاورانی هم‌چون فواد با جان‌ودل خود را فدا می‌کردند، تا آرامش به این کشور بازگردد.
حانیه افسوس می‌خورد به حال هم‌وطن‌هایش. باز زنگ می‌زند. اما فایده‌ای ندارد باید خود دست‌بکار شود. از جای بر می‌خیزد و سوئیچ‌ماشینش را از روی کنسول بر‌ می‌دارد و به سمت در خروجی حرکت می‌کند. صدای تیراندازی از بیرون شهر به گوش می‌رسید. در جاده تک‌ماشینی که به سمت قلب تیر‌اندازی می‌رود، ماشین حانیه است.
لباس‌های سیاه را برتن می‌کند و از اتاق خارج می‌شود. با نگاهش پی فواد می‌گردد؛ اما مشخص است در خانه نیست‌. بی‌تفاوت شانه‌ای بالا می‌اندازد.

تمام فکر و ذکرش پی آن مرد است، (کما لازم نیست چون بعدش «و» اومده) و لحظه‌ای آن قیافه‌ی نحسش را از خاطر نمی‌برد. با اعصابی متشنج (با اعصابی متشنج زیاد ترکیب جالبی نیست می‌تونی اینطوری بنویسی: با به تصویر کشیدن آن مرد در ذهنش انگار روی مغزش سوهان می‌کشید. یه جمله‌هایی تو این مایه‌ها) از به تصویر کشیدن آن مرد در ذهنش، به سمت کاناپه راه می‌افتد. تلویزیون را روشن می‌کند و خود را مشغول تماشا نشان می‌دهد. نمی‌داند چقدر گذشته، یک‌ساعت، دوساعت، شاید هم بیشتر.

دلش شور می‌افتد. سابقه نداشت فواد او را تا این وقت شب چشم‌انتظار بگذارد. مردد گوشی را برمی‌دارد و شماره‌اش را می‌گیرد. یک‌ بوق، دوبوق، سه‌بوق؛ (کما حذف بشه) و ارتباط قطع می‌شود. دلشوره‌اش زمانی بیشتر می‌شود، که صدای شلیک‌گلوله شهر را در بر می‌گیرد. سراسیمه از جای بر‌ می‌خیزد. فواد حتما برای دفاع از شهر خواهد رفت.

این داستان‌تکراری، هر‌ از چندگاهی در حوالی شهر لاذقیه رخ می‌داد؛ اما تکاورانی هم‌چون فواد با جان‌ودل خود را فدا می‌کردند، تا آرامش به این کشور بازگردد. (اینجا نیاز به فضا سازی و توصیف بیشتریه! چون یه صحنه هیجان انگیزه و شما باید بتونی با قلمت اون هیجان رو به‌خواننده القا بکنی اینحا بهتره یکم بیشتر شرایط رو توصیف و قبلش فضا سازی مفصلی داشته باشه)

حانیه افسوس می‌خورد به حال هم‌وطن‌هایش. باز زنگ می‌زند. اما فایده‌ای ندارد باید خود دست‌بکار (دست به کار) شود. از جای بر می‌خیزد و سوئیچ‌ماشینش را از روی کنسول بر‌ می‌دارد و به سمت در خروجی حرکت می‌کند. صدای تیراندازی از بیرون شهر به گوش می‌رسید. در جاده تک‌ماشینی که به سمت قلب تیر‌اندازی می‌رود، ماشین حانیه است. (توصیفاتت رو زیاد کن! خیلی زیاد سعی کن اطلاعات رو به زور بچپونی تو جمله‌ها! اصلا چیزی رو تعریف نکن سعی کن توصیفش کنی مثلا به جای اینکه بگی از جا بلند می‌شه و کلید ماشینش رو برمی‌داره اینجا باید حالت شخصیت رو توصیف کنی باید بنویسی با تنی لرزان از جای برمی‌خیزد در حالی که سعی می‌کند لذزش دستانش را کنترل کند با عجله سویچ را پیدا می‌کند و... باید توصیف کنی حرکات کرکتر رو!)

پی نوشت: روی توصیفات خیلی کار کنید سعی کنید حالت کرکتر‌ها رو توصیف کنسد فقط نگید حانیه نگران بود! بلکه این رو به خواننده نشون بدید. حالا چطوری؟ با توصیف! مثلا فکر کنید وقتی یه ادم استرس می.گیره چه حرکاتی انجام می‌ده و دقیقا همون رو به صورت توصیف روی حالت کرکترتون اضافه کنید. توی این قسمت حانیه نگران بود، و من به عنوان خواننده این نگرانی رو حس نکردم... شما باید حس رو به خواننده منتقل کنید با توصیفات توصیفات و صحنه پردازی و رفتار‌های کرکترتون باید نشانه گر محتوا و حس اون لحظه باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Apr
1,611
2,024
168
فواد نگران است. چرا که برادرجوانش، همانند حانیه با کله‌شقی به‌دل دشمن زده‌، و به‌شهادت رسیده بود. فواد طعم از‌ دست‌ دادن عزیز را یک‌بار چشیده بود و دیگر تحمل تکرار این واقعه‌ی تلخ را نداشت. پشتش را به سنگر می‌زند و اسلحه‌ی «ژ۳» را مسلح می‌کند و می‌گوید:
‌- از دیدرسم خارج نشو.
تیر‌ها یکی پس‌از دیگری شلیک می‌شوند. جدال اوج می‌گیرد و سربازان، دانه‌به‌دانه شهید می‌شوند. فواد نگاهش به دشمنی می‌افتد که یکی از سربازان را نشانه رفته. با عکس‌العملی سریع او را مورد هدف قرار می‌دهد و شلیکش درست به قلب دشمن اصابت می‌کند. کشمکشی نابرابر در جریان است. حانیه نفس‌نفس‌زنان پشتش را به سنگر می‌زند و خشاب اسلحه‌اش را پر می‌کند. آب‌دهانش را به زور قورت می‌دهد. صدای شلیک‌ها گوشش را می‌آزارد. با صدای بلند فواد را مورد خطاب قرار می‌دهد:
- تعدادشون خیلی زیاده، کاش به‌خط عقب‌نشینی کنیم.
فواد مدام با بی‌سیم درخواست کمک می‌کند:
‌- یه‌خط آتیش بریزین، تعدادشون زیاده. تا نیم‌ساعت دیگه خط می‌شکنه. دشمن رفته‌رفته نزدیک‌تر می‌شود و امید کم‌کم از صورت هر دو پاک می‌شود.
فواد نگران است.(اینجا نیاز به توصیف داره! شما دارید موضوع رو تعریف میکنید در حالی که باید اون‌رو نشون بدید! باید نگرانی فواد رو نشون بدید نه اینکه فقط بگید نگرانه) چرا که برادرجوانش، همانند حانیه با کله‌شقی به‌دل دشمن زده‌، (کاما لازم نیست) و به‌شهادت رسیده بود. فواد طعم از‌ دست‌ دادن عزیز را یک‌بار چشیده بود و دیگر تحمل تکرار این واقعه‌ی تلخ را نداشت. پشتش را به سنگر می‌زند و اسلحه‌ی «ژ۳» را مسلح می‌کند و می‌گوید:

‌- از دیدرسم خارج نشو. (اینجا می‌تونه دیالوگ ساده‌تری نوشته بشه تا صمیمیته بین کرکتر‌ها عیان باشه مثلا: از کنارم جوم نخور یا تکون نخور!)

تیر‌ها یکی پس‌از دیگری شلیک می‌شوند. جدال اوج می‌گیرد و سربازان، دانه‌به‌دانه شهید می‌شوند. فواد نگاهش به دشمنی می‌افتد که یکی از سربازان را نشانه رفته.(نشانه رفته؟ جمله اشتباست باید بنویسید نشانه گرفته از فعل‌ها درست استفاده کنید) با عکس‌العملی سریع او را مورد هدف قرار می‌دهد و شلیکش درست به قلب دشمن اصابت می‌کند. کشمکشی نابرابر در جریان است. حانیه نفس‌نفس‌زنان پشتش را به سنگر می‌زند و خشاب اسلحه‌اش را پر می‌کند. آب‌دهانش را به زور قورت می‌دهد. صدای شلیک‌ها گوشش را می‌آزارد. با صدای بلند فواد را مورد خطاب قرار می‌دهد:

- تعدادشون خیلی زیاده، کاش به‌خط عقب‌نشینی کنیم.

فواد مدام با بی‌سیم درخواست کمک می‌کند:

‌- یه‌خط آتیش بریزین، تعدادشون زیاده. تا نیم‌ساعت دیگه خط می‌شکنه. دشمن رفته‌رفته نزدیک‌تر می‌شود و امید کم‌کم از صورت هر دو پاک می‌شود (توصیفات حس و حال کرکتر رو توصیف کنید! نه این‌که بیاید تعریف کنید امیدشون رفته رفته کم شد بلکه این رو نشون بدید با حرکاتشون با کنش‌هاشون با طرز نگاه، طرز حرکات بدن، حالت چهره و...)


پی نوشت: خسته نباشید خدمت نویسنده عزیز. کرکتر پرداز شما ظعف داره و باید روی این موضوع کار کنید باور پذیری داستان مشکل داره توی دیالوگ‌ها لحن عامیانه است اما کلمات رسمی بیان می‌شن و این اشتباست باید تنهاسب این دو رو رعایت کنید. مونولوگ، دیالوگ و کرکتر‌هاتون رو باور پذیر‌تر بکنید. همچنین فضا سازی مشکل داره.. الان دو کرکتر اصلی رمان وسط یک جنگ هستن پس حتما (صدای تیر، بوی سوختگی صدای جیغ و تنش و...) این موارد در یک جنگ وجود داره پس شما باید توی رمانتون بیارینشون تا خواننده بتونه فضا رو درک و تحلیل بکنه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Apr
1,611
2,024
168
نگاه‌شان را به‌هم می‌دوزند.
یکی با عشق، دیگری با ناامیدی. نگاه‌شان طوری‌ست که انگار، این آخرین نگاه است.
حانیه زیر ل*ب می‌گوید:
‌- من قبل گرفتن انتقام نمی‌میرم.
فواد رویش را با شرمندگی پایین می‌اندازد؛ چراکه نتوانسته قولی که به حانیه داده را عملی کند.
ناگاه صدای بی‌سیم بلند می‌شود.
‌- چند فروند بمب‌افکن صاعقه اعزام شد.
دلهره از چهره‌شان رخت می‌بندد. کورسوی امیدشان چشمک زنان نوید نجات می‌دهد.
ثانیه‌هایی بعد، جت‌های جنگی با سروصدا از بالای سرشان عبور و انسجام دشمن را درهم‌ پاشیدند. حانیه با نگاهی اشک‌بار به نظاره می‌نشیند. در دل مهربانی معبودش را شاکر می‌شود.
***
‌- صامتة حانیه، صامتة*.
‌- فواد گفتم که منم میام.
‌- تو مگه قرار نبود بری ایران؟! مگه من بلیط نگرفتم برات؟
‌- قرار بود باهم بریم، ضمناً من برای یه هدف اینجا موندم، تو انگار یادت رفته.
‌- یادمه حانیه، یادمه. به خدا اعصابم خورده تو دیگه بدترش نکن.
‌- اعصاب منم خورده، پس منم میام، وسلام.
‌- خطر داره.
‌- اساس زندگیه من باخطره، از چی می‌ترسونیم؟ ضمنا‌ً من آموزش دیدم خطرش‌رو به جون می‌خرم؛ اما میام. من وهاب رو پیدا می‌کنم حالا ببین. توهم لازم نیست کمکم کنی... .
فواد مستاصل نظاره‌ می‌کند حانیه‌ای را که مشغول جمع‌آوری لباس‌هایش است.
فواد، عمق این خطر را می‌داند و در دل به کله‌شقیه‌ی حانیه لعنت می‌فرستد. تجربه بر او ثابت کرده جلوی حانیه را نمی‌تواند بگیرد. فواد کلافه می‌شود؛ چرا که فکر انتقام ثانیه‌ای از ذهن حانیه بیرون نمی‌رود و این برایش نگران‌کننده است.


*صامتة: ساکت

نگاه‌شان را به‌هم می‌دوزند.
یکی با عشق، دیگری با ناامیدی. نگاه‌شان طوری‌ست که انگار، این آخرین نگاه است.
حانیه زیر ل*ب می‌گوید:
‌- من قبل گرفتن انتقام نمی‌میرم.
فواد رویش را با شرمندگی پایین می‌اندازد؛ چراکه نتوانسته قولی که به حانیه داده را عملی کند.
ناگاه صدای بی‌سیم بلند می‌شود.
‌- چند فروند بمب‌افکن صاعقه اعزام شد.
دلهره از چهره‌شان رخت می‌بندد. کورسوی امیدشان چشمک زنان نوید نجات می‌دهد. (سیر بسیار سریعه! خیلی سریع فضای احساسی و تراژدی رو تبدیل کردید به امید! بازم می‌گم به حس و حال کرکتر توجه کنید خودتون رو جای اونها بزارید صحنه رو تصور کنید و تصوراتتون رو توصیف کنید.)

ثانیه‌هایی بعد، جت‌های جنگی با سروصدا از بالای سرشان عبور و انسجام دشمن را درهم‌ پاشیدند. حانیه با نگاهی اشک‌بار به نظاره می‌نشیند. در دل مهربانی معبودش را شاکر می‌شود.

***

‌- صامتة حانیه، صامتة*.

‌- فواد گفتم که منم میام.

‌- تو مگه قرار نبود بری ایران؟! مگه من بلیط نگرفتم برات؟

‌- قرار بود باهم بریم، ضمناً من برای یه هدف اینجا موندم، تو انگار یادت رفته.

‌- یادمه حانیه، یادمه. به خدا اعصابم خورده تو دیگه بدترش نکن.

‌- اعصاب منم خورده، پس منم میام، وسلام.

‌- خطر داره.

‌- اساس زندگیه من باخطره، از چی می‌ترسونیم؟ ضمنا‌ً من آموزش دیدم خطرش‌رو به جون می‌خرم؛ اما میام. من وهاب رو پیدا می‌کنم حالا ببین. توهم لازم نیست کمکم کنی... .(نقش مونولوگ اصلا نیست بین دیالوگ‌ها! باید میونه دیالوگ‌ها مونولوگ بنویسید باید احساس کرکتر رو [توصیف] کنید.. دیالوگ‌ها نباید به صورت تیتر باشه!)

فواد مستاصل نظاره‌ می‌کند حانیه‌ای را که مشغول جمع‌آوری لباس‌هایش است.

فواد، عمق این خطر را می‌داند و در دل به کله‌شقیه‌ی حانیه لعنت می‌فرستد. تجربه بر او ثابت کرده جلوی حانیه را نمی‌تواند بگیرد. فواد کلافه می‌شود؛ چرا که فکر انتقام ثانیه‌ای از ذهن حانیه بیرون نمی‌رود و این برایش نگران‌کننده است.





*صامتة: ساکت



پی نوشت: رمان دیالوگ محوره ما دیالوگ‌ها رو پشت سره هم و به صورت تیتری می‌خونیم و اصلا با کرکتر ارتباط برقرار نمی‌کنیم! اولین اصل اینه که بتونید کاری کنید که خواننده با کرکتر ارتباط برقرار بکنه! حالا این کار رو شما باید با توصیف انجام بدید... اینجوری خواننده فقط رمان رو می‌خونه مثل یه کتاب درسی... باید بتونید خواننده رو احساساتی کنید، صحنه عاشقانه است؟ باید با توصیفات خواننده رو احساساتی کنید. صحنه تراژدیه؟ پس باید با توصیف حس تراژدی رو به خواننده بدید و امثالهم... به این موضوع خیلی دقت کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Apr
1,611
2,024
168
فواد نزدیک می‌شود. دست بر روی دستان حانیه می‌گذارد و وادارش می‌کند از حرکت بایستد.
‌- حانیه چرا متوجه نیستی؟ من نگرانتم، خواهش می‌کنم کله‌شقی رو بزار کنار. مخالفت من به‌کنار، فکر می‌کنی فرمانده اجازه میده بیای؟
‌- فواد، لاذقیه رو ارتش خودجوش تا الان سرپا نگه داشته، فرمانده با من تو نگران نباش. اون از خداش هست یکی مثل من رو به عنوان نفوذی به حمص بفرسته.
‌فواد جلوی زبان این دختر کم‌ می‌آورد. فکرش را متمرکز می‌کند تا راهی برای منصرف کردن ریحانه پیدا کند، ناگهان چیزی به ذهنش می‌رسد و از اتاق خارج می‌شود. در لیست مخاطبین گوشی، به‌دنبال نام مادر می‌گردد و تماس را برقرار می‌کند. بعد از دو بوق صدای مهربان مادربزرگ حانیه در گوشش می‌پیچد:
‌- سلام داماد، چی‌شده یادی از ما کردی؟
‌- سلام مادر، ما همیشه به یادتیم سلطان بانو.
‌- خبه‌خبه زبون نریز، حانیه کجاست؟
‌- خوبه سلام داره خدمتتون.
‌- سلامت باشه.
‌- راستش مادر بلیط گرفتم برای ایران؛ اما ریحانه لجبازی می‌کنه، میگه نمیرم.
‌- چرا مادر؟ مگه خودت‌هم نمیای همراهش؟
‌- نه من کار دارم، خواستم ریحانه‌رو بفرستم حال‌وهواش عوض بشه، میگه تنهات نمی‌زارم، شما لطف کن زنگ بزن خواهش کن بیاد، راضی نیستم به خاطر من ان‌قدر سختی بکشه.
‌- حتما مادر زنگ می‌زنم، تو نگران نباش.
بعد از خداحافظی ارتباط را قطع می‌کند و با احساس رضایت به سمت اتاق خودش قدم بر‌ می‌دارد.
فواد نزدیک می‌شود. دست بر روی دستان حانیه می‌گذارد و وادارش می‌کند از حرکت بایستد.

‌- حانیه چرا متوجه نیستی؟ من نگرانتم، خواهش می‌کنم کله‌شقی رو بزار کنار. مخالفت من به‌کنار، فکر می‌کنی فرمانده اجازه میده بیای؟

‌- فواد، لاذقیه رو ارتش خودجوش تا الان سرپا نگه داشته، فرمانده با من تو نگران نباش. اون از خداش هست یکی مثل من رو به عنوان نفوذی به حمص بفرسته.

‌فواد جلوی زبان این دختر کم‌ می‌آورد. فکرش را متمرکز می‌کند تا راهی برای منصرف کردن ریحانه (اسم شخصیت حانیه بود و شما اینجا نوشتی ریحانه) پیدا کند، ناگهان چیزی به ذهنش می‌رسد و از اتاق خارج می‌شود. در لیست مخاطبین گوشی، به‌دنبال نام مادر می‌گردد و تماس را برقرار می‌کند. بعد از دو بوق صدای مهربان مادربزرگ حانیه در گوشش می‌پیچد:

‌- سلام داماد، چی‌شده یادی از ما کردی؟

‌- سلام مادر، ما همیشه به یادتیم سلطان بانو.

‌- خبه‌خبه زبون نریز، حانیه کجاست؟

‌- خوبه سلام داره خدمتتون.

‌- سلامت باشه.

‌- راستش مادر بلیط گرفتم برای ایران؛ اما ریحانه لجبازی می‌کنه، میگه نمیرم.

‌- چرا مادر؟ مگه خودت‌هم نمیای همراهش؟

‌- نه من کار دارم، خواستم ریحانه‌رو بفرستم حال‌وهواش عوض بشه، میگه تنهات نمی‌زارم، شما لطف کن زنگ بزن خواهش کن بیاد، راضی نیستم به خاطر من ان‌قدر سختی بکشه.

‌- حتما مادر زنگ می‌زنم، تو نگران نباش. (دیالوگ محور.. دیالوگ محور و دیالوگ محور. به توضیحات پی نوشت پارت قبلی به شدت توجه کنید. نکته بعدی اسم کرکتر حانیه است یا ریحانه؟! یه بار ریحانه گفته می‌شه و یه بار حانیه!)
بعد از خداحافظی ارتباط را قطع می‌کند و با احساس رضایت به سمت اتاق خودش قدم بر‌ می‌دارد.

پی نوشت: خسته نباشید توی این پارت مونولوگ خیلی کم بود و نصف بیشتر اون دیالوگ بود بدون استفاده از توصیفات... طبق توضیحات قبلیم می‌تونید روی این چند مورد کار بکنید. در مورد دیالوگ محوری، می‌تونید مونولوگ بین دیالوگ‌هاتون بیارید مثلا چطوری؟ -سلام خوبی؟ -مرسی تو چطوری؟❌ این غلطه اینجوری اگه ادامه بدید دیالوگ‌ها تیتری می‌شه حالا یه نویسنده کار بلد میاد اینجوری می‌نویسه حتی یه دیالوگ ساده رو - سلام خوبی؟ با تامل سرم رو بلند کردم، لبخند محوی زدم و گفتم: -سلام ممنون تو چطوری؟✅ و به همین روش.. منظور اینه که دیالوگ‌ها رو وشت سر هم ننویسید از احساسات خواننده بگید مثلا اگه شخصیت ناراحته و داره با یه نفر درد و دل می‌کنه وسط دیالوگ‌ها حالت یک فرد ناراحت رو باید توضیح بدید مثلا: -با بغض سرم رو پایین انداختم و گفتم:... و به همین روال
نکته بعدی... برای کرکتر هاتون شخصیت، نقطه ظعف، ایراد، علایق و... مشخص بکنید درست مثل یک انسان.. شخصیت پردازی بکنید و به شخصیتتون پر و بال بدید درست مثل یک انسان که ممکنه یک ایراد‌هایی داشته باشه یا نقطه ضعف های مخصوص به خودش و علاقیق مخصوص خودش... این کار به باورپذیری و درک شخصیت برای خواننده کمک می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Apr
1,611
2,024
168
نقد ده پارت دوم

نقد سطحی:
‌- می‌دونی من به مادرجون نمی‌تونم نه بگم، واسطه‌اش می‌کنی که باهات نیام؟ نشونت میدم آقا فواد صبرکن و ببین.
عموما این تایپ گفت‌و‌گو بین دیالوگ و خودش دیالوگ محسوب نمی‌شه... کشمکش درونی کاراکتر محسوب می‌شه و از حیث باورپذیر ضعف داره
دربرگرفته
(در بر گرفته درسته.)
... را نمی‌تواند بااو طعم...
(را نمی‌تواند با او طعم... فاصله رو جا انداختید.)
- چرا حالا که انقدر به هدفم نزدیکم پشتم‌رو خالی کردی؟!
(یا علامت سوال یا تعجب)
لحظه‌ی اخر
(لحظه آخر)
مقر اصلی درغرب حمص یعنی...
(مقر اصلی در غرب حمص یعنی... فاصله جا افتاد)
- پس یا‌علی می‌گیم به امید موفقیت. سوالی دارید در خدمتم. یکی از سرباز‌ها برخواست و سوالی را پرسید که ذهن اکثریت از جمله فواد را به خود مشغول کرده بود:
(اینجا مونولوگ و دیالوگ قاطی شده! بعد از تموم شدن دیالوگ باید بیاید خط پایین‌تر)
حانیه دردل صدای...
(حانیه در دل صدای... باز هم فاصله)
پس با وابستگی‌ و دلهره برای من خرابش نکن.
(حذف فعل دارید... با وابستگی و دلهره ایجاد کردن... درست‌تره)
ان‌قدر
(آن‌قدر)
‌- نه، حانیه من... .
‌- تو چی؟
‌- متاسفم... .
(این دیالوگ تو پارت قبلی هم تکرار شده بود!)
فرمانده حسین که همان پدر حانیه بود
(فرمانده حسین؛ پدر حانیه؛ درست‌تره)
بمب‌ها و موشک‌ها به یک‌باره کل پایگاه را مورد هجوم قرار می‌دهند و سربازانی که غافلگیر شدند یکی پس از دیگری شهید می‌شوند... .
(سه نقطه فقط و فقط باید در دیالوگ استفاده بشه. تو متن اشتباهه)

تا اینجا رمان خیلی دیالوگ‌ محور بود... و اندازه پارت‌ها یک سری جا‌ها خیلی کوتاه و در بعضی پارت‌ها خیلی بلند بود که ظاهر قشنگی نداشت. با اضافه کردن مونولوگ هم می‌تونید تو بخش توصیفات پیشرفت داشته باشیدد هم اینکه خواننده یکم با فضای رمان اخت بشه و تنش‌ها رو حس بکنه.

پی‌نوشت:
خب از اونجایی که موضوع و ایده رمانتون جدیده برای فضاسازی راه زیادی رو در پیش دارین... روی توصیفات مکان و حالات کاراکتر‌ها بیشتر کار کنین... وقتی فضای رمان برای مثال وارد یک محیط جنگی می‌شه خواننده انتظار داره حالات و موقعیت جنگ توی ذهنش تداعی بشه. نه اینکه انگار در یک فضای خلا اتفاقات قطاری به خواننده گفته بشه و برای اراعه یک تنش اول لازمه که فضای رمان آماده بشه.
در رکن شخصیت‌پردازی خوب عمل کردین... حالات و رفتار کاراکترها خوب توصیف شد ولی جای عالی شدن هم داره. در دیالوگ‌ها و مونولوگ‌ها بیشتر به شخصیت‌پردازی بپردازین.
در این رمان کشمکش‌ها واضح و قابل درک نبود. وقتی بین دیالوگ و مونولوگ کشمکش‌ها رو برسی می‌کنین باعث می‌شه که خواننده به خوبی نتونه کشمکش‌ها رو تشخیص بده.
به توصیفات بیشتر بپردازین، توصیفات مکان خوبه ولی جای کامل‌تر شدن داره. بخش زمان‌بندی به خوبی مدیریت شده و راضیم. توصیفات چهره رو گسترده‌تر برسی کنین تا شخصیت‌پردازی هم تقویت بشه. حالات خیلی مهمه و جاش تو مونولوگ‌ها و متن هستش و رکنی که کم بهش پرداخته شد بخش احساسات هست... کشمکش‌های که کاراکتر‌ها با خودشون دارن، احساساتشون نسبت به کاراکتر‌های دیگه و... باید قوی‌تر برسی بشه.
سیر داستانتون تند بود و صحنه‌ها خیلی سریع عوض می‌شد... داخل این 10 پارت حدودا بالای 5 صحنه عوض شد! یکم به خواننده فرصت بدین که فضای رمان رو درک بکنه و با رمان خو بگیره. کشمکش‌های بیرونی رو یکم پررنگ‌تر بکنین، جوری که خواننده به هیجان بیوفته.
زاویه دید رمانتون سوم شخص محدود بود که حول دو کاراکتر اصلی می‌گشت و نویسنده به خوبی مدیریتش کرده بود.
موفق باشید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا