تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نقد همراه نقد همراه رمان گافتاب | فاطمه عطایی کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است.
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,040
3,697
148
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم
65957_36b261020a4d392d31790cf747718fa2.png

با عرض درود و وقت بخیری خدمت نویسنده ارجمند
اثر شما طبق چهارچوب و اصول نقد همراه توسط منتقد: @Mr.Soltani پارت‌به‌پارت نقد می‌شود و پست‌های نقد توسط شخص منتقد در همین تاپیک ارسال می‌شود.

پیش از شروع نقد خواهش‌مندیم تاپیک قوانین نقد همراه را مطالعه کنید؛
?قوانین نقد همراه

برای پیشگیری از هرگونه اسپم و ... درصورت بروز هرگونه پرسش، سوال خود را در گپ اختصاصی منتقد خود یا تاپیک زیر مطرح کنید؛
?تاپیک پرسش و پاسخ تالار نقد

درصورتی تمایل به پیشنهاد و انتقاد از روند نقد خود و تالار نقد در تاپیک زیر مطرح کنید؛

?تاپیک انتقادات و پیشنهادات تالار نقد

به امید موفقیت روز افزون شما
مدیریت تالار نقد
@شکارچی(تیک)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,040
3,697
148
بسم‌تعالی
نام رمان: گافتاب
نویسنده: فاطمه عطایی
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
در این دنیا هیچ چیز سرجایش نیست.
نه دل و نه عشق!
همه چیز درهم برهم است؛ همچون کلافی که در هم پیچیده و نمی‌شود سر و تهش را پیدا کرد.
افسوس که نمی‌توان حس‌ها را از چشم‌ها خواند...
وگرنه هیچ سرو تنومندی تبدیل به بید مجنون خمیده نمی‌شد.

برای مطالعه رمان کلیک کنید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,345
10,375
168
مقدمه‌:
ترسم که تو هم یار وفادار نباشی
عاشق کش و مع*شوق نگه دار نباشی
من از غم تو هر روز دوصد بار بمیرم
تو از دل من هیچ خبردار نباشی
***
- ماشالا حمید... حالا خاکش کن، آف...اَه.
سوت قرمز رنگش را بالا آورد؛ در آن دمید و بازی را نگه داشت.
رو به دو شاگردش کرد و با چهره‌ای در هم و اخم‌آلود گفت:
- این چه وضعشه؟ چرا این‌قدر کم‌کاری می‌کنید؟
نفس عمیقی کشید و مکثی کرد. رو به شاگردی که دوبنده‌ی قرمز پوشیده‌ بود کرد و گفت:
- حمید، وقتی فرصت داری خاکش کن؛ شاید این آخرین فرصتی باشه که تو تشک به دست میاری. (برای ادبیات یک مربی کشتی بهتره که اینجوری بگید: حمید وقتی یه خمش دستت اومد خاکش کن شاید تا آخرش دیگه گاف دستت نده!)
حمید با آن صورت خیس از عرقش شرمنده به او نگاهی کرد و سرش را به پایین انداخت.(این توصیف از نظر منتقدا خیلی خوبه! حالا چرا؟! چون بدون اینکه به خواننده توی توصیف مونولوگ تحمیل بکنه که الا و بلا حامد شخصیتی با شرم و حیا و سربه زیر داره با توصیف حالات و رفتار ها اون رو القا می کنه)
نفس عمیقی کشید تا بر خود مسلط شود و با بد اخلاقی با شاگردانش صحبت نکند. دستش را روی شانه‌ی شاگرد دیگرش، علی گذاشت و گفت:
- توهم دیگه فرصت این‌که به خاک بزننت رو نده. (توام گاردتو پایین نگه دار نذار یه خمت رو بگیره!)
علی لبخندی زد و زیر ل*ب باشه‌ای به استادش گفت.
چندبار به شانه‌اش کوبید و با افتخار نگاهش کرد که صدای یکی از شاگردان به گوشش رسید.
- استاد... ساعت شیش شدا! ما بریم دیگه؟
سرش را به سمت ساعت بگرداند و نگاهی به ساعت گرد و بزرگ باشگاه انداخت.
لبخندی زد و با صدای بلند گفت:
- آره، ولی اول سرد کنید؛ کسی بدون سرد کردن از این سالن بیرون نمیره.
با اتمام این حرف بیشتر بچه‌ها پرانرژی از جا بلند شدند و دور تشک دایره تشکیل دادند؛ تنها چند نفر غرولند می‌کرد که چرا باید سرد کنند.
در وسط تشک قرار گرفت و شروع به حرکات کششی کرد.
- یک... دو... سه... .
بعد از شش تا حرکت، آخرین حرکت را انجام داد و سپس رو به تمام بچه‌ها که خستگی از چهره‌هایشان معلوم بود کرد (خستگی از سر و رویشان می بارید عبارت مناسب تریه)و گفت:
- خداقوت بچه‌ها؛ خسته نباشید.
شاگردانش با خوشحالی به او خسته نباشید گفتند و به رخت‌کن رفتند.
دستی به موهایش که از عرق خیس شده بود کشید و با خستگی به بچه‌ها نگاه کرد.
بچه‌هایی که یک‌دیگر را هول می‌دادند تا زودتر به خانه برسند و استراحت کنند.
امروز را به بچه‌ها خیلی سخت گرفته بود و همین باعث شده بود که بچه‌ها به سمت در خروجی فرار کنند.
تک تک بچه‌ها با او خداحافظی کردند و سالن کشتی خالی از بچه‌ها بود.(شد)
با قدم‌های آهسته به سمت میز منشی رفت.
حوله‌ی قرمز رنگش را که روی میز بود برداشت و روی صورت عرق کرده‌اش کشید.
امروز روز بسیار پرکاری بود.
چشمانش را بست و به خود استراحت چند دقیقه‌ای داد.
ناگهان صدای قدم‌هایی به گوشش رسید و دستی روی شانه‌اش نشست.
با چشمان گرده شده به عقب برگشت که با صورت خندان صادق رو به رو شد.
- چه‌طوری نازنین پهلوون؟ خوش‌ می‌گذره؟(چطور)
خنده‌ای کرد و آغوشش را به روی صادق باز کرد.
باورش نمی‌شد که صادق به این زودی برگشته باشد.
- اوه صادق، تو کی از تهران برگشتی؟
مقدمه ای که بیاد مستقیما از عشق و عاشقی صحبت کنه کمی به کلیشه نزدیکه... اما
شروع متفاوت و جالبی داشتید و شخصیت پردازی با توجه به حالات و رفتار ها صورت گرفته بود به خصوص برای مربی کشتی توصیف مکان و اشیا هم به حالت ساعت محدود می شد که خب بهتره یکم بیشتر روی توصیف فضای سالن کشتی و مکان کار کنید چون اغلب خواننده ها توی سالن کشتی نبودن تا حالا
صادق خود از از آغوشش بیرون کشید و با لبخند گفت: - همین الان برگشتم. گفتم اول یه سر به نازنین پهلوون بزنم بعد برم خونه! (براب دیالوگ به خط بعد برید)
با شوخی بر شانه‌ی صادق ضربه‌ای زد و گفت: - چیه هی نازنین پهلوون، نازنین پهلوون راه انداختی! راحت باش بابا! صادق دستش را پشت گردنش انداخت و به پایین نگاه کرد. - احسان خدایی حال می‌کنم لقبت رو میگم! اصلاً یه ابهت خاصی داره، نازنین پهلوان! احسان سرش را تکان داد و حوله‌ را روی میز قرار گذاشت. (روی میز گذاشت) همان‌طور خودش را در آینه‌ی بزرگ روبه‌رویش نگاه می‌کرد، گفت: - حیف لقب نداری صادق، وگرنه از خجالتت در می‌اومدم.
صادق دست به سی*نه از درون آینه به احسان خیره شد و با قیافه‌ای کج و ماوج گفت:
- آره دیگه، ما مثل شما زیاد معروف و پر مدال نیستیم آقا احسان.
احسان به سمتش برگشت و با ابروی بالا رفته خیره‌اش شد. - خوشم میاد خیلی واضح حسودی می‌کنی!
صادق همان‌طور سرش به عقب انداخته بود قهقه‌ سر می‌داد گفت:


  • نه بابا، حسودی چیه (چی... ه چسبان نشانه فعله)تو رو بکنم آخه؟ احسان با تفکر دستش را به چانه‌اش برد و گفت:
  • اوم... همین لقب داشتنم! صادق همان‌طور که می‌خندید دوبار بر شانه‌ی احسان کوبید و گفت:
  • باشه بابا، لو رفتم! راستی... میای یه دور تو دایره؟
احسان سرش را تکان تند تند داد و گفت:
- نه داداش تازه الان سرد کردم نمیشه.
صادق پوفی کشید، دستش را درون جیبش گذاشت و آرام گفت:
- ای‌بابا، کاشکی زودتر می‌رسیدم. اون موقع یه ضربه فنیت می‌کردم جلو شاگردهات که حالش رو ببری.
احسان لبخندی زد و به سمت جاکلیدی رفت و کلید باشگاه را برداشت در همان حین به صادق با پوزخندی بر لبانش گفت:
- پس شانس آوردم دیگه؟ اگه زودتر می‌اومدی آبروم می‌رفت. صادق چیزی نگفت و فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد. احسان کت اسپرت سفیدش را از روی جالباسی برداشت و روی تیشرت مشکی رنگش پوشید و همراه با صادق، با قدم‌های آرام به سمت در خروجی سالن رفتند.
خب ایراد نگارشی مکرر این پارت بیان دیالوگ ها و مونولوگ ها در یک خط بود که باید رفع بشه سایز فونت هم یه قسمت تغییر می کرد
قبل دیالوگ نویسی ها توصیف حالات داشتید که خب خوبه اما در دیالوگ ها من لحن منحصر به فرد و تفاوت نمی دیدم... انگار احسان و صادق یک نفر هستن! مدل حرف زدن شخصیت باید متمایز باشه
امروز چون منشی‌اش نبود مجبور بود که خودش مسئولیت قفل کردن در را به عهده بگیرد و این کار را اصلاً دوست نداشت.
بعد از آن که در سالن را قفل کرد لبخندی بر لبانش نشاند و با ذوق به سمت صادق رفت.
- ماشین آوردی با خودت؟
صادق با جدیت سرش را تکان داد و گفت:
- آره داداش آوردم. خب... الان برنامه‌ات چیه؟
احسان دست چپش را بالا آورد و به ساعت مچی‌اش خیره شد.
هنوز چند دقیقه به وقت قرار مانده بود.
- باید برم یه جایی، قرار دارم. توهم میای؟
صادق دست در جیب کرد و با ابرو‌های بالا رفته و نگاهی براق گفت:
- جون! چرا نیام؟ تا باشه از این قرار‌ها!(این دیالوگ و طرز حرف زدنیه که منظورم بود... اینجا تازه کمی شخصیت شوخ طبع صادق از جدیت و کم حرفی احسان جدا شده)
احسان لبش را دندان کشید و سرش را با تاسف برای صادق تکان داد. نفس عمیقی کشید و بدون هیچ حرفی به سمت دنا پلاس سفید رنگش رفت.
خیلی سریع ماشین را روشن کرد و ماشین را به سمت محل قرارش راند. صادق نیز با ماشینش به دنبال او راه افتاد تا اوهم به محل قرار احسان برسد.
محلی که چیزی جز آرامش برایش به همراه نداشت.
بعد از چند دقیقه جلوی دربی که با تابلوی آبی رنگ مزین شده بود، ایستاده و با لبخند به متن تابلو خیره شد.
(پرورشگاه ترنم یاری)
با دیدن این تابلو حسی سرشار از مسئولیت بر قلبش نشست؛ حسی که او را وادار می‌کرد هر چه در توان دارد برای این‌بچه‌ها کنار بگذارد.
چشم از تابلوی آبی رنگ گرفت و با سوئیچ در صندوق عقب را باز کرد.
در همین حین صادق نیز از ماشینش پیاده و به کمکش آمد؛ چند بسته از بسته‌هایی که در آن پر از اسباب بازی و دوبنده‌ی کشتی بود را برداشت.
احسان بقیه‌ی آن را برداشت و با دست پر صندوق عقب را بست.
صادق با شور و هیجان سرش را بالا آورد به پرورشگاه تازه تاسیس که نمای گرانیتی داشت، نگاه کرد و گفت:
- ایول داداش! این‌جا رو تازه پیدا کردی؟
احسان با خوشحالی همان طور که به پروشگاه نگاه می‌کرد سرش را تکان داد و گفت:
- آره، دو هفته‌ای میشه که این جا رو پیدا کردم... .
همان‌طور که داشت برای صادق توضیح می‌داد ناگهان موجود کوچکی خود را به او چسباند و با صدای بلند گفت:
- عمو احسان... اومدی؟! دلم برات تنگ شده بود.
احسان لبخندی با عشق بر لبانش نشاند و پلاستیک‌های حاوی اسباب بازی را روی زمین گذاشت و جلوی پسرک زانو زد. دستی به موهای بلند و مشکی رنگ آن کودک کشید و با لبخند خیره‌ی خوشحالی او شد.
پسرک با شادی بالا و پایین پرید و با صدای بلند‌تری طوری که همه بشنوند گفت:

- بچه‌ها... بدویید، عمو احسان اومده.
پارت سوم توصیف حالات و عواطف پررنگ و قابل قبولی داشت و دیالوگ ها متمایز تر می شدن توصیف مکان هم از قلم نیوفتاده بود و به مرور داره سطح قلم در توصیفات بالاتر میره
فقط زمانی که داشتید دیالوگ هایی مربوط به کشتی و فن های اون از زبان کشتی گیرها و احسان می گفتید کمی به لحن مختص اون قشر دقت کنید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,345
10,375
168
احسان با محبت به سر پسرک دستی کشید و خیره‌اش شد.
لحظه‌ای نگذشت که همهمه و جیغ و دادهای کودکان به گوشش رسید.
چشم از پسرک برداشت و به رو به رویش که جمعیتی از کودکان به سویش می‌آمدند، خیره شد. (دو بار تو این قسمت از خیره شد استفاده کردید و به علاوه مگه چقدر فاصله بینشون بوده که احسان به بچه هایی که احتمالا در حال دویدن بودن بتونه خیره بشه... خیره شدن برای تایمی بیشتر از تقریبا بیست ثانیس)
از جایش بلند شد و لحظه‌ای نگذشت که دورش پر از کودکان کم سن و سال و کوچک شد.
با محبت به یک یکشان نگاه کرد و لبخندی از ته دل بر لبانش نشاند.
لبخندی که حالا حالا از روی لبانش نمی‌رفت.
سعی می‌کرد که به ابراز دلتنگی آن‌ها پاسخ بدهد اما چون همه‌ی بچه‌ها تقریباً با هم دیگر صحبت می‌کردند این کار بسیار دشوار بود.
خانم جوان و مشکی پوشی که مربی آموزشی آنها بود دوان دوان خودش را به جایی که کودکان ایستاده بودند رساند و با صدای بلند و جیغ مانندش گفت:
- بچه‌ها شما این‌جا چی‌کار می‌کنید؟ مگه نباید تا وقتی که نگفتم بیرون نیاید؟ مگه... .
دخترکی با لباس قرمز و صورتی بسیار با نمک رو به مربی‌اش کرد و گفت:
- خانم مبری(مربی) مگه نمی‌بینی عمو احسان اومده؟!
خانم مربی سرش را بالا آورد و تازه متوجه احسان و صادق که پشت سر او بود شد. (اصولا کسی که وارد جایی میشه نمی تونه پشت سر کسی باشه که تازه میاد بیرون از اون مکان... و در ضمن مگه میشه شما یه مربی باشید بچه ها با همهمه بیرون برن و اولین لحظه نگاه نکنید ببینید دلیلش چی بوده... چطور متوجه احسان نشده؟
مات و مبهوت به آن‌ها خیره‌ شد.
بعد از چند لحظه به خود آمد و لبخندی بر لبانش نشاند و با تن صدای بلند گفت:
- سلام آقایون، خوش اومدید.
احسان و صادق، محجوبانه سرشان را پایین انداختند و سلامی آرام کردند.
احسان همان طور که فقط به کفش‌های خانم مربی خیره شده بود به بسته‌های دستش اشاره کرد و گفت:
- ببخشید خانم حاتمی تو دفترشون هستند؟
خانم جوان سرش را تند تند بالا و پایین کرد و با دستش آن‌ها تعارف کرد که حرکت کنند.
- بله، داخل اتاقشون هستند. بفرمایید! من الان اطلاع میدم.
احسان سرش را بالا آورد و لحظه‌ای به مربی جوان پروشگاه نگاه کرد و گفت:
- نه خانم، خودمون میریم. لازم نیست شما تو زحمت بیوفتید.
و بدون این‌که بگذارد مربی حرفی بزند بچه‌ها را با مهربانی از خود جدا کرد و به آنها قول داد که زود برمی‌گردد.
با قدم‌های بلند به سمت اتاق مدیریت رفت و آهسته در را کوبید.
صادق خودش را به احسان رساند و منتظر به در خیره ماند.
چند ثانیه بعد صدای بفرمایید خانومی از داخل به گوش رسید و آنها بدون معطلی وارد اتاق دوازده متری مدیریت شدند.
این پارت برای من کمی توصیف مکان و موقعیت قرارگیری کاراکتر ها گنگ بود بانو... و اینکه لطفا فضا و مکان رو برای پرورشگاه بیشتر توصیف کنید بین دیالوگ و مونولوگ ها
احسان گلویی صاف کرد و به خانم حاتمی که پشت میز نشسته بود نگاه کرد.
خانم حاتمی با شادی از جایش بلند شد و دستی به عینک گردش کشید.
- سلام آقای یزدی، خیلی خوش اومدید... بفرمایید بشینید.
و به صندلی های مشکی و چرم اتاق اشاره کرد. (توصیف خوب مکان... کاش ظاهر و چهره رو هم بیشتر توصیف کنید)
احسان و صادق جواب خوش‌آمد گویی‌اش را به خوبی دادند و بسته‌های پلاستیک را روی زمین گذاشتند.
احسان روی صندلی‌ نشست و به خانم حاتمی خیره شد. (خیلی خیره میشه ها!... شخصیت نجیب و سر به زیر چی پس؟)
خانم حاتمی با دیدن آن بسته‌های پر اسباب بازی و لباس چشمانش برقی زد و ذوق زده از آن‌ها تشکر کرد. (کاش کمی از کنجکاوی بچه ها و تلاششون برای باز کردن بسته ها و ممانعت مربی می گفتید)
احسان به اطرافش نگاهی کرد و بعد با صدای آرام رو به خانم حاتمی کرد و گفت:
- خانم حاتمی اون چیزی که ازتون خواسته بودم، آماده‌اس؟
صادق با چشمان گرد خیره‌ی احسان شد و سعی داشت بفهمد که احسان از آن‌ها چه درخواستی کرده.
احسان لبخندی روی لبش نشست. می‌دانست که صادق کنجاوانه داشت حرف‌هایش را گوش می‌داد تا چیزی دستگیرش شود.
خانم حاتمی عینکش را روی دماغش تکان داد و با چشمان ریزشده‌اش گفت:
- آقای یزدی من به خیرین اطلاع دادم؛ اونا از این پیشنهاد خیلی استقبال کردن ولی... گفتن که ساختن اتاق ورزش برای بچه‌ها کمی زمان بره. حداقل دو هفته دیگه طول می‌کشه تا آماده بشه.
احسان پوفی کشید و با کلافگی دست‌هایش را روی موهایش سر داد.
- خانم حاتمی لطفاً اصرار کنید که زودتر انجام بدن. چون من نزدیک‌های آذر ماه اصلاً وقت آموزش ندارم.
حاتمی سرش را پایین انداخت و به میزش خیره شد؛ نمی‌دانست چه چیزی به این مرد بزرگوار بگوید. (چرا باید سکوت کنه و به میز خیره بشه؟ شخصیتش شبیه دختر های خیلی خجالتی و جوون یا آدم های ناپخته جلوه کرد... خیلی چیزا می شد گفت مثلا من حتما پیگیری می کنم یا چشم من اطلاع میدم یا خیلی چیزا که از یه مدیر توقع میره... انگار به زور می خواید شرمندگی اونها از لطف های احسان رو نشون بدید)
صادق که پی به همه چیز برده بود، با شادی خودش را روی صندلی جلو کشید و با صدای بلند و هیجانی گفت:
- احسان موقعی که تو تمرین داری، خودم میام آموزش میدم.
احسان سرش را به سمت صادق تکان داد و با تعجب خیره‌ی صادق که با اطمینان نگاهش می‌کرد، شد.
با شنیدن این حرف صادق حس خوب و اعتماد سراسر وجودش پر شد؛ می‌دانست که صادق‌ الکی هیچ حرفی را نمی‌زد و حتما سر حرف می‌ایستاد.
برای نشون دادن نهایت سپاسگزاری مدیر و مربی ها از احسان از دیالوگ استفاده کنید دیالوگ هایی که تشکر و قدردانی رو نشون میدن
روی صندلی‌اش جا به جا شد و با شادی رو به صادق گفت:
- خیلی خوب می‌شه! ازت ممنونم صادق!
صادق سرش را پایین انداخت و با لبخند خیره‌ی سرامیک کف اتاق شد.
احسان به سرعت از جایش بلند شد و به سمت میز خانم حاتمی رفت و نزدیکش ایستاد.
به دست به صادق اشاره کرد و گفت:
- خانم حاتمی، این مشکلم که حل شد؛ خواهشاً سریع‌تر اتاق ورزش رو آماده‌ کنید تا همه چی طبق روال پیش بره.
خانم حاتمی خودکاری که در دستش بود را پی در پی روی میز کوبید و سرش را تند تند تکان داد.
- چشم آقای یزدی؛ از هردوتون متشکرم!
صادق زودتر از احسان خواهش می‌کنم گفت و از جایش بلند شد.
احسان به سمت بسته‌ها رفت؛ آن‌ها را در دستش گرفت و روی میز عسلی چوبی گذاشت.
- خانم حاتمی فعلاً این لباس‌ها رو نمیشه بین بچه‌ها توزیع کرد. هر موقع که اتاق ورزش درست شد این لباس‌ها رو به بچه‌ها بدید... اما این اسباب بازی ها رو، می‌تونم الان به بچه‌ها بدم؟
خانم حاتمی هی*کل چاقش را از پشت میز در آورد و با قدم‌ها کوتاه نزدیک احسان شد.
سرش را تکان داد و با صدای نسبتاً نازکش گفت:
- بله؛ چرا که نه! همراهیتون می‌کنم.
احسان و صادق بسته‌های حاوی اسباب بازی را در دست گرفتند و همراه مدیر پروشگاه به سمت جایگاه بازی کودکان رفتند.
بچه‌ها با دیدن آن سه نفر و بسته‌هایی که در دستشان بود لحظه‌ای از بازی کردن دست کشیدند و با چشم‌های گرد و دهانی باز نگاهشان می‌کردند.
خانم حاتمی با صدای بلند رو به بچه‌ها کرد و گفت:
- بچه‌ها به ترتیب وایستید تا آقای یزدی بهتون جایزه بده.
با اتمام این حرف بچه‌ها هورا کنان به سمتشان دویدند و بی نظم دورشان جمع شدند.
احسان حیران به بچه‌هایی که با جیغ داد هم دیگر را هل می‌دادند تا اسباب بازی بگیرند، نگاه می‌کرد.
خانم حاتمی با دیدن بی نظمی دادی زد و با ابروهای درهم به بچه‌ها نگاه کرد.
- مگه نگفتم به ترتیب؟ چرا این‌قدر بی نظم؟ اگه نظم رو رعایت نکنید بهتون جایزه داده نمی‌شه!
کودکان کم سن و سال با شرمندگی سرشان را پایین انداختند و سعی کردند که ساکت در صفی قرار بگیرند تا نوبتشان شود.
پارت سوم خیلی خوب بود و فصا سازی و شخصیت پردازی خیلی بهتر بود
فضا و دیالوگ ها هم نسبت به دو پارت قبلی بهتر بود خسته نباشید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,345
10,375
168
اما نتوانستند بیشتر از یک دقیقه ساکت بایستند تا نوبتشان شود. (تا نوبتشان شود رو حذف کنید تو پارت قبلی هم تکرار شده و لازم نیست)
هر کدام با جیغ و داد از احسان می‌خواستند که زودتر آن اسباب بازی‌ها را به دستشان بدهد تا با آن بازی کنند.
احسان خنده‌ای از ته دل کرد و به درخواست کودکان تند تند ماشین‌ها را از پلاستیک سفید رنگ در آورد و به آن‌ها داد.
وقتی به آخرین کودک که چشم‌هایی سبز رنگ داشت و کوچک‌تر از همه بود ماشین پلیس داد؛ دستش را لای موهای طلایی پسر کرد و همراه با او به طرف زمین بازی رفت.
زمین بازی‌ که جز دوتا سرسره پلاستیکی و تاب چیزی نداشت و نیمی از زمین با کفپوش‌های گرانولی سبز مشکی پوشیده شده بود.
با پسرک به سمت تابی رفت که تعداد زیادی از بچه‌ها دورش قرار گرفته بودند و به گونه‌ای در صف ایستاده بودند.
پشت یکی از تاب‌ها رفت و کودک را که نمیتوانست خود را تاب دهد را هول داد و آن پسرک لباس آبی جیغی از روی شادی کشید.

(توصیفات چهره و لباس برای پسر بچه خیلی خوب بود و فضاسازی این قسمت هم قابل قبوله)
***
روی تخت چوبی که زیر سایبان آهنی بود نشست و گوشی‌اش را در دست گرفت.
با ضربان قلب بالا قفل گوشی را باز کرد و وارد اینستاگرامش شد.
ایستاگرامی که یواشکی نصب کرده بود و نامی من در آوردی روی آیدی‌‌اش گذاشته بود.
پیج او را از میان ده تا دنبال شونده‌هایش پیدا کرد و با دیدن دایره‌ای رنگی به دور عکسش فهمید که استوری جدیدی گذاشته است.
آب دهانش را قورت داد و نفس عمیقی کشید تا قلبش کمی آرام بگیرد اما این‌طور نشد.
قلبش آن‌قدر تند تند می‌زد که می‌ترسید نکنه (نکند)صدایش به گوش او برسد!
لبخندی زد و در دل گفت:
-آخه کسی هم از این‌جا می‌شنوه؟ تو دیگه چقدر احمقی!
در دل قربان صدقه‌ی قد و بالای عشقش رفت و عکسش را لم*س کرد.
ثانیه‌ای نگذشت که استوری‌اش بالا آمد.
عکسی از خودش و دوستش بود که در کنار جمعی از کودکان ماشین به دست ایستاده بودند.
دستش را روی صفحه گذاشت و و(دوتا و داره) از میان آن همه آدم فقط خیره‌ی او شد.
خیره‌ی مردی که از کودکی تمام دنیایش شده بود.
مردی که با آن چشم‌های مشکی رنگ، مو و ریش کوتاهش بدجوری دلبری می‌کرد از دخترک جوانی که مشتاقانه او را نگاه می‌کرد.
آن‌قدر که غرق تماشای او شده بود متوجه نشد که کسی دارد نزدیکش می‌شود.(به قدری محو تماشای او شده بود که متوجه نشد کسی دارد نزدیکش می شود)
انتخاب این قسمت برای ورود افرا به داستان مناسبه و تونسته بودید به خوبی حالات و افکار کسی که پنهانی به معشوقش عشق می ورزه و حتی هیجان افرا رو به خوبی بروز بدید به علاوه اینکه خواننده قبل از شناخت کامل شخصیت افرا مجزا از عشق و علاقش به احسان رو بشناسه؛ اول افرا رو با این علاقه شدید قلبی پیدا میکنه و میشناسه و همین باعث میشه این عشق تا آخر داستان در مورد افرا برای خواننده برجسته باشه و درک و لم*س اون آسون تر بشه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,345
10,375
168
آن فرد کمی بیشتر نزدیکش شد و وقتی دید چنان غرق گوشی‌است تعجب کرد.
یک ابرویش را بالا انداخت و نامش را بر زبان آورد.
- افرا؟
دخترک با شنیدن نامش یکه خورد و گوشی از دستش افتاد.
به تندی از جایش بلند شد و و به سمت صدا نگاه کرد.
با دیدن آن مرد که دست به جیب و کنجکاوانه نگاهش می‌کرد؛ آب دهانش را قورت داد و با لکنت شروع به صحبت کرد.
- س... سلام، چه بی... بی‌صدا اومدی! تر... ترسیدم.
و نفس عمیقی کشید تا خودش را آرام و روی حروف تمرکز کند (نفس عمیقی کشید تا روی حروف متمرکز شود تا با لکنت صحبت نکند)که تا با لکنت صحبت نکند.
مرد دستش را از جیب شلوار پارچه‌ای مشکی رنگش در آورد و لبخندی به روی خواهرش زد که دوباره از ترس لکنت گرفته بود.
با محبت نزدیکش شد و گفت:
- نترس آبجی کوچیکه؛ ببخشید که باعث ترست شدم.(ببخشید که ترسوندمت بیشتر شبیه دیالوگای طبیعیه!)
افرا لبخندی زد، سرش را پایین انداخت و طبق دستور دکترش سعی کرد تمرکز بیشتری روی حروف و کلمات داشته باشد.
- عیبی... عیبی نداره... سهند!
سهند از این‌که خواهرش این‌گونه تلاش کرده تا اسمش را بی لکنت بگویید خوشحال شد و دستش را به طرف لپ‌های او برد و محکم کشید.
افرا آخی گفت ولی سهند دست بردار نبود همچنان محکم می‌کشید.
افرا با حرص و(و اضافیه) دست سهند را از روی لپ‌هایش برداشت و با اخم به سهند نگاه کرد.
سهند سرش را به(به رو حذف کنید) عقب انداخت و خنده‌ای بلند سر داد و به عقب قدم برداشت.
افرا دوباره بر روی تخت چوبی نشست و به برادر خندانش نگاه کرد.
در دل خدا را شکر کرد که سهند ندید در اینستاگرام است وگرنه پوستش کنده می‌شود بابت بد قولی (بد قولی ای)که کرده بود.
سهند همان‌طور که به سمت خانه‌ می‌رفت با صدای بلند گفت:
- راستی این‌قدر تو گوشی محو نشو. فکر نکن یادم رفته!
افرا ریز ریز خندید، سرش را به طرفین تکان داد و در دل گفت:
- خدایی سهند چقدر تیزه! برادر این‌جوری‌ گاهی نعمت و گاهی عذابه!وقتی سهند وارد خانه شد، افرا گوشی را برداشت و صفحه‌اش را نگاه کرد.
دوباره عجله روی عکس و او کلیک(کلیک کرد) و دوباره آن عکس را دید.
بعد از چند لحظه گوشی را روی سی*نه‌اش گذاشت و لبخندی بر لبانش نشاند.
در این حس خوب غرق بود که صدای سهند از داخل خانه به گوشش رسید که با صدای بلند صدایش می‌زد.
پوفی کشید و گوشی را از روی سی*نه برداشت و از برنامه اینستاگرام بیرون آمد و آن را از روی برنامه‌های تازه استفاده شده حذف کرد.

از جایش بلند شد و غرغر کنان به سمت خانه‌ی دو طبقه که سقف شیروانی قرمز داشت و نمایش سیمان سفید بود، رفت.
توصیف چهره همچنان دایورت شده و این خوب نیست یه توصیف ریزی از لباس و مکان داشتید که خب خوبه توصیف حالات و توصیف فضا اینجا خوب بود و احساسات افرا قابل قبول و واضح توصیف شده بود اما دقت کنید به حروف اضافه و دستور جملات... نگارش این پارت نشون میده کمی بی دقت نوشتیدش
در چوبی خانه‌را باز کرد و با صدای بلند گفت:
-سهند چی... چی‌کار داری؟
سهند کت سورمه‌اش (سورمه ای اش)را در آورد و شلخته‌وارانه(شلخته وار... وارانه غلطه) روی مبل انداخت.
افرا با دیدن این‌کار او اخمی بر چهره‌اش نشاند و طلب‌کارانه نگاهش کرد.
سهند با دیدن اخم‌های افرا خنده‌ای کرد و کتش را برداشت و مرتب بر روی دسته‌ی مبل گذاشت.
-بیا بابا، نمی‌خواد برای من اخم کنی... زود ناهار رو آماده کن که دارم از گرسنگی می‌میرم!
افرا سرش را بالا انداخت و نوچی کرد.
-نه سهند. بابا... هنوز نیومده! باید منتظرش باشیم.
سهند با بی‌خیالی سرش را تکان داد و به سمت آشپز‌خانه رفت. از همان‌جا با صدای بلند گفت:
-افرا تا بابایی بیاد من از گرسنگی مردم! یکمی‌الان می‌خورم تا جلوی ضعفم رو بگیرم.
افرا سرش را تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت تا برای سهند غذا بریزد.
می‌دانست سهند آن‌قدر تنبل هست که غذا را در بشقاب نریزد و داخل قابلمه بخورد برای همین می‌خواست از این فاجعه جلو گیری کند.
وقتی داشت برای سهند در دیسی غذا می‌کشید در خانه باز شد و پدرشان با لباس‌های سبز خاکی محیط بانی در درون(در رو حذف کنید) چارچوب در قرار گرفت.
افرا با شنیدن صدای در دست از غذا کشیدن برداشت و خودش را روی اُپن خم کرد.
با دیدن پدرش لبخندی زد و سلام بلندی به او گفت.
پدرش در جواب افرا لبخندی زد و سرش را به آرامی تکان داد.
با خستگی اسلحه‌ی محیط بانی اش را روی رخت آویز گذاشت و با همان لباس‌های کارش به طرف آشپزخانه رفت.
افرا بشقاب دیگری برداشت و از ماکارانی(ماکارونی ای) که درست کرده بود برای پدرش ریخت.
پدرش تشکری کرد و روبه‌روی سهند که غرق گوشی بود نشست.
سهند گوشی را کناری گذاشت و با شوخی و خنده به پدرش گفت:
-چطوری حاج حسین یزدی؟
روی میز خیمه زد و با چشم‌های کوچک شده ادامه داد:
-امروز یه شکاری یه شکارچی(ای) بهت برنخورد؟
حاج حسین اخمی کرد و به میز خیره شد.
-چرا دقیقا، امروز یه مرال زخمی پیدا کردیم! یه از خدا بی‌خبری پاش رو زده بود.
این پارت توصیف حالات خوبی داشت و شخصیت سهند خیلی خوب توصیف شده بود
ایرادات هم به نسبت کمتر بود خسته نباشید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,345
10,375
168
افرا هینی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت. دلش برای آن حیوان نازنین سوخت.
-ای‌وای... چقدر... چقدر بد!
پدرش سرش را به طرف او چرخاند و برای چند لحظه خیره‌ی چشمان سبزش شد.
بعد از چند لحظه نگاه خیره‌اش را از روی افرا برداشت و خصمانه به سهند نگاه کرد.
از آن نگاه‌هایی که می‌گفت، باز چی‌کارش کردی؟
افرا با این‌که تقریباً عادت داشت به این رفتار‌ها ولی باز هم ناراحت شد.
سرش را پایین انداخت و خود را با ته دیگ ماکرانی سرگرم کرد.
هنوز از این‌که پدرش نمی‌دانست در مقابل ضعف او چه واکنشی نشان دهد؛ ناخوشنود بود.
با ظرفی که پر از ته دیگه بود، پشت میز نشست و با بی اشتهایی شروع به خو*ردن کرد.
سکوت سنگین فضا را سهند با الهی شکرش شکست و از پشت میز بلند شد.
-آبجی دستت درد نکنه خوشمزه بود ولی... نمکش رو خیلی کم ریخته بودی.
افرا یک ابرویش را بالا انداخت و با تعجب به سهند نگاه کرد.
غذا که اصلاً بی نمک نبود!
نفسی کوتاه کشید و سعی کردی روی کلمات تمرکز کند تا دوباره شاهد نگاه‌های پدرش نشود.
-سهند غذا اصلاً بی نمک نیست؛ خیلی هم خوبه.
سهند با لبخند سرش را تکان داد و بدون هیچ حرفی از آشپزخانه بیرون رفت.
حاج حسین با تحسین به دخترکش نگاه کرد و لبخند کمرنگی بر روی لبش نشاند.
خوشحال شده بود که افرا دارد بر ضعفش غلبه می‌کند.
از جایش بلند شد و به خاطر غذا از دخترش تشکر کرد.
افرا با گونه‌های گلگون لبخندی زد و نوش‌جانی نثار پدرش کرد.
وقتی که پدرش از آشپزخانه خارج شد او هم غذایش را نصفه نیمه رها کرد و شروع به جمع کردن ظرف‌های کثیف کرد.
یکی از اوکی ترین پارت های رمانتون این پارته چون اولا که ایراد دستوری و نگارشی نداره و دوما فضاسازی قویی داره؛ سکوت، نگاه های معنی دار، ناراحت شدن و مشغول کردن خودش با ته دیگ سیب زمینی و بیان اینکه چطور افرا تلاش میکنه به لکنتش علبه کنه تا پدرش آزرده خاطر نشه همشون یه فضای ملموس از حال و هوای خونه و خانواده اون رو به نمایش میذاره.
اما چیزی که دوست دارم تصحیح بشه توصیف حالاته؛ توصیف حالات و حرکات داشتید اما باید به اینم توجه کنید که اولین برخورد خواننده با خانواده افرا و خودشه و من تو این پارت به عنوان خواننده دوست داشتم ری اکشن هایی برای کاراکتر ببینم که باعث بشه چیز هایی که خواستید از شخصیت پردازی اون به من اعمال کنید رو با خاطری جمع تر بپذیرم... مثلا برای من سخته از روی سه نقطه ای که وسط دیالوگ سهند قبل از بیان اینکه غذا کم نمکه گذاشتید بفهمم اون حرفو با شیطنت و به خاطر به حرف آوردن افرا میزنه و اگر قبلش بگید لبخند موذیانه ای زد و کمی سرش رو کج کرد من ناخوداگاه پسری شیطون و باهوش برام تداعی میشه یا اینکه در آخر پارت گفتید بابام تشکر کرد و خدافظ شما... خب بهتر بود حالات و دیالوگ های حاجیمونو توصیف می کردی که از همون ابتدا خواننده از این کاراکتر فاصله نگیره
توصیف چهره برای اولین بار برای افرا و چشم های سبزش آورده شده ولی خب توجه کنید که دختره نشسته رو به روی باباش و با چیزایی که من تجربه کردم خب دخترا خیلی به پدراشون توجه می کنن و شاید می شد توی تفکرات افرا توصیفاتی برای پدرش قائل بشید
بعد از آن که شستن و جمع کردن ظرف‌ها تمام شد از آشپز‌خانه بیرون آمد و به طرف اتاقش به راه افتاد.
وقتی چشمش به سهند و پدرش افتاد که یواشکی با هم صحبت می‌کردند؛ لبخند تلخی دوباره بر لبانش نشست.
سرش را پایین انداخت و با قدم‌های بلند خود را به اتاق کوچکش رساند.
در را به آرامی پشت سرش بست و در همان ا(همان چی؟) روی زمین سُر خورد.
سرش را به در چوپی اتاق تکیه داد و با ناراحتی چشم‌هایش را بست.
هنوز از این‌که اطرافیانش در مورد نقطه‌ی ضعفش صحبت می‌کردند ناراحت می‌شد.
نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را باز کرد.
سرش را به آرامی تکان داد تا احساسات بد از او دور بشوند؛ احساساتی که فقط باعث بدتر شدن او می‌شد.
از جایش بلند شد و به طرف پنجره کوچک اتاقش رفت.

به قطره‌های ریز باران که خود را به شیشه‌ی پنجره می‌کوبیدند نگاه کرد و لبخندی بر لبانش نشست.
کاش اینجا کمی فضای اتاق توی هوای باردنی رو توصیف می کردید تا به فضاسازی کمک کنه... مثلا اینکه نور اتاق کمه و ابری بودن هوا دلگیر ترش کرده یا به رنگ پرده اشاره کن
لبخندی از جنس امید، لبخندی که به او یادآوری کرد زندگی هنوز ادامه دارد و او می‌تواند بر ضعفش مقابله (غلبه)کند.
پنجره را باز کرد و دستان سفید و ظریفش را بیرون آورد. (توصیف خوبی بود! فهمیدیم رنگ پوستش سفیده و دختری با استخوان بندی ظریفه)
خنکی قطره‌های باران بر روی پوست لطیفش حس خوبی به او می‌داد و او را همچنان ترغیب می‌کرد که بیشتر دستانش را بیرون بیاورد.
زیر ل*ب و بدون لکنت خدا را شکر کرد.
از این‌که بازهم توانسته بود بدون لکنت صحبت کند خوشحال شد.
می‌دانست که با توکل بر خدا می‌تواند این مشکل را حل کند و این همان نکته طلایی بود که دکتر به او گفته بود.
با وزش نسیمی دستان خیس از بارانش یخ زد و او مجبور شد که دستانش را به داخل بیاورد و پنجره را ببندد.
دستان خیسش را با لباس خانگی‌اش خشک کرد و به آینه‌ اتاق که در سمت راستش بود نگاهی انداخت.
لبخندی بر چهره‌اش، چهره‌ای که همه به زیبا بودنش اعتراف می‌کردند، نشاند و از جلوی آینه رد شد و به طرف تخت یک نفره‌اش به راه افتاد.
خود را به آرامی روی تخت انداخت و به حال خوبی که الان به دست آورده بود فکر کرد.
فضاسازی این پارت رو می شد با بیان توصیفلت ملموسی که اغلب ما موقعی که با دل گرفته توی اتاقمون میریم و بارون هم میاد برای خواننده واضح تر کنید که بالا تر گفتم چطوری
توصیف حالات خیلی خوبه و یه تغییر ناگهانی تم داشتید که مورد پسند من نیست... اگر کمی فضای دراماتیک رو بیشتر کش می دادید و روی توصیف عواطف غمناک افرا مانور میدادید می تونستم بگم از همون ابتدا برای ایجاد همزادپنداری بین افرا و مخاطب، روی احساسات مختلف اون مانور دادید
خب غمی که ابتدا خواستید اونو عمیق جلوه بدید خیلی سریع رفع شده و شاید شخصیت رو دارای احساسات ناپایدار نشون بده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,345
10,375
168
***

چشمانش را محکم بسته بود و سعی می‌کرد که نفس نکشد. (اگر درست فهمیده باشم سرش زیر آبه... زیر آب آدم سعی میکنه نفسش رو حبس کنه اونی که سعی میکنه نفس نکشه کسیه که تو خشکیه)
تنها صدایی که به گوشش می‌رسید صدای حباب‌هایی بود که توسط بازدم‌هایش ایجاد می‌شد و شمارش‌های آقای برزگر که خیلی آرام به گوشش می‌رسید. (وقتی میگید تنها صدایی که به گوش می رسید شنونده ناخوداگاه یه سکوت رو متصور میشه که فقط توسط یه صدای واحد شکسته میشه؛ اولا که صدای حباب ها(همون گنگی گوش زیر آب) و صدای شمارش آقای برزگر دوتا صدا هستن درثانی به گوشش می رسید رو دوبار تکرار کردید اصلا دوست ندادم این جمله رو... صدای حباب هایی که از بازدمش ایجاد میشد در کنار صدای گنگ شمارش آقای برزگر به سختی به گوشش می رسید)
- هزار و یک... هزار‌ و دو... هزار و سه... سعی کن نفست و نگه‌داری(نفست رو) احسان. هزار و پنج... .
به شمارشش ادامه داد و وقتی که شماره‌ی هزار و سیزده را به زبان آورد، تعداد حباب‌هایی که از بازدم احسان ایجاد می‌شد شدت بیشتری گرفت و تقلای احسان برای بیشتر نگه‌داشتن نفسش کم شد. (شوخی که نمی کنید؟! یه آدم عادی به راحتی ۴۰ ثانیه نفسش رو حبس میکنه اون وقت یه کشتی گیر تو تمرین فقط ۱۳ ثانیه؟! عوض کنید عدد رو... ورزشکار کم کمش یک دقیقه و خورده ای نفسش رو زیر آب نگه میداره)
احسان با سرعت بسیار بالایی سرش را از ظرف پر از آب بیرون آورد و همین باعث شد که قطره‌های آب زیادی بر روی خود(خودش) و آقای برزگر بریزد.
با چهره‌ای تو هم(در هم) رفته به آینه‌ی روبه رویش خیره شد و سعی می‌کرد هوای بیشتری را ببلعد.
هر نفسی که می‌کشید سوزشی در ریه‌هایش حس می‌کرد اما به آن بی توجه‌ای (بی توجهی... ای نداره که!)می‌کرد و تلاش می‌کرد که ریه‌های خالی از هوایش را پر از اکسیژن کند.
آقای برزگر با حوله‌ای قرمز رنگ صورت و دستش را پاک کرد و بعد آن حوله‌را روی سر احسان که خیس آب بود، گذاشت. حوله را روی سر او حرکت داد و با تحسین گفت:
- آفرین! خیلی خوب بود. تونستی از دفعات قبل نفست رو بیشتر نگه داری.
احسان دستش را جلوی دهانش گرفت و دوبار پشت سرهم سرفه کرد.
آقای برزگر سه بار بر پشت احسان که خیس شده بود، ضربه زد تا راه تنفسی او را باز کند.
احسان دستش را آرام بالا آورد و علامت داد که حالش خوب شده است.
برزگر از او فاصله گرفت و به طرف در سرویس بهداشتی به راه افتاد.
- احسان زود خودت رو خشک که تمرین داریم.
احسان با بی جونی سرش را تکان داد و خود را با حوله مشغول خشک کردن کرد.(آخرش دیگه عالی شد... نثر ادبیه بی جونی کلمه محاوره ایه. خود را با حوله مشغول خشک کردن کرد؟! نهاد و مفعول و متمم رو به هم پیچیدید... لازم نیست ابتدای هر جمله مونولوگ اسم نهادو ببرید هی بگید احسان فلان کرد احسان اینطور شد: با بی حالی مشغول خشک کردن موهایش با حوله شد... اصلا لازمم نیست حتما حوله رو بیارید تو جمله... بی حال (بی جان، بی رمق) مشغول خشک کردن خود شد.
این پارت رو خیلی بی دقت نوشتید فضاسازی هم ضعیفه اون مدتی احسان زیر آبه رو خیلی زود سر و تهش رو هم آوردید اگر چند جمله بیشتر خرجش می کردید فضاسازی با توصیف احساس و افکار احسان کامل تر می شد... اونجا که هستن کجاست؟! وان آب جلوشه؟ تشت آبه؟ آکواریومه؟؟ خب سرشو تو کجا فرو کرده؟ توی سالنن یا تو حموم یا رختکن؟ نور محیط چطوره؟ سر و صدای بقیه کشتی گیرا نمیاد؟ انگار نسبت به وارد شدن به ذهن و افکار احسان یه مقاومت خاصی دارید می کنید که خب اگر مثلا از این بگید که موقع تمرین به رویاهاش فکر میکنه یا بگید چی تو ذهنش میگذره فصاسازی بهتر میشه و شخصیت احسان رو بهتر میشناسیم
کلا این پارت خیلی از توصیفات راضی نبودم کلش تو دو قسمت که ریه هاش می سوزه و آب رو خودش و مربیش میریزه و اشاره به خیسی خلاصه شده... پارتو اینجا تموم نکنید خیلی کوتاهه ادامش بدید کمی و حداقل یه جای جوندار تر تمومش کنید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,345
10,375
168
***
در جلوی صف می‌دوید آرام و مقتدر می‌دوید و در همان حواسش به شاگردانش هم بود. (در جلوی صف آرام و مقتدر می دوید و در همان حین حواسش به شاگرد هایش هم بود)
سرش را به کمی کج کرد و به آخر صف نگاهی انداخت. (سرش را کمی کج کرد نه به کمی)
با دیدن یکی از شاگردانش که از صف عقب افتاده بود و خیلی آرام می‌دوید، بلند گفت:
-ممد بدو. فکر نکن که نمیبنمت.
محمد با شنیدن این حرفش همچون فشنگی که از غلاف خارج می‌شود دوید و خود را به آخر صف رساند.
حمید که در کنار او منظم و پیوسته می‌دوید به استادش گفت:
-استاد بیست دور شد.
احسان ش (سرش)را تکان داد و دستش را بالا آورد تا بقیه بچه‌ها سرعتشان را بکاهند و خیلی آرام توقف کنند.
بعد از این‌که بچه‌ها ایستادند و نفس گرفتند رو به چند نفری کرد و گفت:
-بچه‌ها برین استپ‌ها رو از تو انباری بیارین.
تعدادی از آنها سرشان را تکان دادن(دادند... نثر ادبی مگه نیست) و با سرعت به طرف انباری کوچک باشگاه به راه افتادند.
بعد از چند لحظه هر کدام تعدای استپ روی هم سوار کرده بودند و به دیگر شاگردان می‌دادند.
به یکی از ستون‌هایی که وسط سالن بود و تشک‌های کشتی را از هم جدا می‌کرد تکیه داد و به جنب و جوش شاگردانش خیره شد.
شاگردانی که با همهمه زیاد سعی داشتند که نظم را رعایت کنند.
بعد از این که تمام بچه‌ها در ردیف‌های مرتبی ایستادند، تکیه‌اش را از ستون آبی رنگ برداشت و روبه روی بچه‌ها ایستاد.
بچه‌ها با همهمه با هم دیگر صحبت می‌کردند و توجه‌ای به اطرافشان نمی‌کردند.
سرش را به راست چرخاند و به حمید حرکاتی که باید انجام بدهند را گفت.
-اول استپ‌آپ از جلو و ب*غل... شنا سوئدی و اسکات پرشی؛ هرکدوم بیست‌تا... متوجه شدی؟
حمید لبخندی زد و سرش را آرام تکان داد.
احسان خوبه‌ای گفت و دستی لای موهای مشکی رنگش کشید.
صدای همهمه باعث می‌شد که اعصابش خورد بشود.
سوت قرمزش که در گردنش آویزان بود را به طرف دهانش برد و در آن دمید.
بچه‌ها با شنیدن سوت شق و رق ایستادند و همهمه پایان گرفت.
با صدای بلند(،) طوری که صدایش در کل سالن بپیچد گفت:
-بچه‌ها به حرکات حمید نگاه کنید... بی نظمی ببینم دوباره باید حرکات رو انجام بدین!
پس حواستون به تمرین باشه.
شاگردان یک‌صدا بله گفتند و حمید شروع به انجام دادن حرکات کرد.
فضاسازی خیلی بهتر شده و خوب تونستید حال و هوای سالن کشتی رو به نمایش بکشید و شخصیت سازی برای احسان توی این پارت کمی قوی تر شده
توصیف مکان و فضا برای سالن انجام شده و از توصیف لباس و چهره هم غافل نشدید فقط روی ایرادات نگارشی و ترکیب جملات دقت بیشتری بذارید خسته نباشید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,345
10,375
168
بیشتر بچه‌ها همزمان با او می‌شماردند و حرکات را منظم و پیوسته انجام می‌دادند.
همان‌طور که سوت در دهانش بود؛(ببینید برای سوت بهتره بگید همانطور که سوت را بین ل*ب هایش نگه داشته بود یا همانطور که سوت بین ل*ب هایش بود تا توصیف حالت ملموس تری باشه) آرام آرام از بین ردیف‌هایی که بچه‌ها درست کرده بودند قدم برمی‌داشت.
ناگهان با دیدن یکی از شاگرد‌هایش که پشت ستون ایستاده بود و حرکتی انجام نمی‌داد در سوت دمید و لحظه‌ای سکوت در سالن حاکم شد.
همه به سمت او برگشتند و با چشم‌های گرد شده او را تماشا می‌کردند.
رو به آن شاگردش که حرکات را انجام نمی‌داد کرد و گفت:
- اسمت چیه؟
پسرک با ترس سرش را پایین انداخت و زیر ل*ب چیزی گفت.
احسان دستی به موهای مجعدش کشید و با صدای بلند گفت:
- بلند‌تر بگو.
پسرک دستان لرزانش را در هم قلاب کرد و با استرس و شرمندگی گفت:
- شرمنده استاد، رضام... دیگه تکرار نمی‌شه!
احسان سرش را تکان داد و به حمید که در اولین ردیف ایستاده بود گفت:
- حمید، دوباره از اول حرکات رو انجام بده.
حمید چشمی گفت و سعی کرد که حواس بچه‌ها را به خود جلب کند.
شاگرد‌هایش بعد از این‌که نگاه خصمانه‌ای به رضا انداختند با عصبانیت شروع به از سر گرفتن تمرینات کردند.
در همان حین که با دقت به حرکات بچه‌ها خیره شده بود، ناگهان لرزشی در جیب شلوار ورزشی طوسی‌اش حس کرد.
گوشی را در آورد و به صفحه‌اش خیره شد.
با قدم‌های بلند خود را از بچه‌ها دور کرد و به رخت‌کن که در گوشه‌ای سالن بود رفت. (گوشه ی سالن یا گوشه ای از سالن... گوشه ای سالن غلطه)
آیکون سبز را لم*س کرد و جواب داد.
بلافاصله صدای صادق در گوشش زنگ خورد. (در گوشش زنگ خورد توصیف مناسبی نیست بهتره بگید در گوشش پیچید)
- بَه نازنین پهلوون! احوال شما؟
لبخندی بر روی ل*ب‌هایش نشست. صادق آدم نمی‌شد.
- سلام تو آدم نمی‌شی صادق؟
صدای خنده‌اش از پشت‌گوشی به گوشش رسید.
- فرشته‌ها آدم نمی‌شن داداش!(خب؟ برای چی زنگ زده بود... من هنوزم منتظر ادامه این جملم در ادامش یه حالی باید بپرسه یا بگه زنگ زدم ببینم چیکار می کنی قطعا زنگ نزده که بگه فرشته م)
پوفی کشید و با کلافگی دستش را لا به لای موهایش برد. این جمله را حداقل سه بار در روز می‌شنوید.(می شنوید... می شنید)
- باشه بابا فرشته خانم! راستی کجایی؟ کی میای؟
صادق چند لحظه مکث کرد و گفت:
- اوم، الان که خونه‌ام! یه نیم ساعت دیگه میام.
به ساعت مچی‌ مشکی رنگش نگاه کرد تازه ساعت پنج بود.


  • باشه، زود بیای‌ها. نذاری دقیقه نود!
  • اَه باشه دیگه، خوبه تازه الان کلاست شروع شده. من نیم ساعت دیگه اونجام، یا علی! (احسان یه شخصیت دقیق و سختگیر داره ولی صادق آنچنان در بند آن تایم بودن نیست... فونت و سایز این قسمت رو درست کنید)
گوشی را رویش قطع کرد و نگذاشت که دیگر حرفی بزند.(این توصیف حرکات و ری اکشن بیشتر صادق رو وراج و رو اعصاب و احسان رو بی حوصله و بی احترام نسبت به رفیقش نشون داده... _یاعلی! _یاعلی داداش... یا خداحافظت اینجور قطع کردن ها مناسب مکالمه دو تا کشتی گیر با ادعای ورزشکار بودن نیست
این پارت کمی فضای سالن کشتی و نحوه برخورد احسان با شاگرداش رو به تصویر می کشید و چگونگی را*بطه بین احسان و صادق رو بیشتر روشن می کرد... و باز هم یه گارد در برابر ورود به عواطف احسان... توی مونولوگ گفتید دست به سر پسرک کشید و مضطرب بودن عجیب و رفتار نه چندان عادی اون رو تبیین کردید اما انگار احسان کاراکتریه که نسبت به اطراف هیچ حسی بروز نمیده
توصیف چهره خیلی کم برای شاگردش داشتید که خب این پارت زیاد پتانسیل توصیف چهره هم نداشت
روی توصیف مکان برای سالن کشتی بیشتر کار کنید


پوفی کشید و به تصویرش درون آینه خیره شد.
بدن ورزشی و تنومندش، در لباس ورزشی طوسی رنگی احاطه شده بود و باعث می‌شد که رنگ پوستش کمی تیره تر بشود.
دستی به ته ریشش کشید و به سمت سالن راه افتاد.
با دیدن بچه‌هایی که تمرین می‌کردند لبخندی زد و با قدم‌های بلند خود را به ردیف اول رساند.
وقتی که شاگردهایش آخرین تمرین را انجام دادند در سوت قرمز رنگش دمید و توجه‌ آن‌ها به خود جلب کرد.
صدایش را با سرفه‌ای صاف کرد با صدای بلند گفت:(صدا تو یه جمله دوبار تکرار شده... بلند گفت)
- بچه‌ها جلسه قبل چون کشتی گرفتیم امروز تکنیک کار می‌کنیم... دو به دو یار بشین.
با اتمام این حرف همهمه‌ای به پا شد و بچه‌ها به این طرف و آن طرف می‌رفتند که برای خود یاری انتخاب کنند.
چون تعداد افراد فرد بود قطعاً یک نفر تنها می‌ماند و آن یک نفر هم حمید بود که با استادش مبارزه می‌کرد.
حمید در کنار استادش ایستاد و به هیاهوی بچه‌ها نگاه می‌کرد.
بعد از دقایقی همه دو به دو روبه روی(رو به روی هم) ایستاده بود و آرام آرام باهم صحبت می‌کردند.
دوباره سوتش را به صدا در آورد و آن‌ها (آن ها را)به سکوت فرا خواند.
با این‌که خیلی روی نظم و تمرکز با بچه‌ها صحبت کرده بود اما باز هم آن‌ها گاهی اوقات رعایت نمی‌کردند.
دستش را روی شانه‌ی حمید گذاشت و با صدای بلند گفت:
- اولین فن، فن فیتیله پیچ هست؛ تو کشتی‌تون دیدم که خیلی‌ها اشتباه می‌زنید.
به حمید اشاره کرد که به شکم روی زمین دراز بکشد بعد با صدای بلند تری ادامه داد:
- به حرکت من خوب دقت کنین.
روی زانویش نشست و با توضیحات، دست چپش را پیچ پای حمید کرد و دست راستش را از زیر پای او رد کرد و هردو پای حمید را گرفت.
چند بار حرکت دستانش را با صدای بلند تکرار کرد. در آخر به سمت راستش غلطید و حمید را با خود به چرخش در آورد.
دوباره حرکت را تکرار کرد و پس از آن‌که تمامی شاگرد‌ها تایید کردند که خوب یاد گرفتند دست از اجرای فن بر روی حمید برداشت.
از جا بلند شد و به حمید گفت:
- حواست به بچه‌ها باشه؛ اگه دیدی اشتباه زدن درستش رو بهشون نشون بده.
حمید سرش را تکان داد و چشمی زیر ل*ب به استادش گفت.
احسان هر گروه دونفره با دقت زیر نظر گفت و بعد از آن‌که مطمئن ‌می‌شد فن را درست اجرا می‌کردند به گروه بعدی سر می‌زد.
خب توضیحات زیادی برای این پارت ندارم چون در ادامه توصیف کلاس کشتی و حالان احسان با شاگرد هاش توی پارت قبل بود.. فضاسازیی که با ذکر همهمه بچه ها و بی نظمی های موقتی اونها و حساس بودن احسان روی این موارد انجام شده بود به نسبت قابل قبوله و تونسته بودید فضای یه سالن کشتی و توصیف درست از اجرای فن رو به تصویر بکشید.
ببینید برای کاراکتر احسان نسبت به افرا هنوز اون درک و لم*س برای خواننده اتفاق نیوفتاده و ما از احسان خیلی دوریم! به این خاطر که خواستید شخصیت جدی و منظبت اون رو با عدم توصیف احساس و افکار برای خواننده جا بندازید که خب این درست نیست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا