افرا هینی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت. دلش برای آن حیوان نازنین سوخت.
-ایوای... چقدر... چقدر بد!
پدرش سرش را به طرف او چرخاند و برای چند لحظه خیرهی چشمان سبزش شد.
بعد از چند لحظه نگاه خیرهاش را از روی افرا برداشت و خصمانه به سهند نگاه کرد.
از آن نگاههایی که میگفت، باز چیکارش کردی؟
افرا با اینکه تقریباً عادت داشت به این رفتارها ولی باز هم ناراحت شد.
سرش را پایین انداخت و خود را با ته دیگ ماکرانی سرگرم کرد.
هنوز از اینکه پدرش نمیدانست در مقابل ضعف او چه واکنشی نشان دهد؛ ناخوشنود بود.
با ظرفی که پر از ته دیگه بود، پشت میز نشست و با بی اشتهایی شروع به خو*ردن کرد.
سکوت سنگین فضا را سهند با الهی شکرش شکست و از پشت میز بلند شد.
-آبجی دستت درد نکنه خوشمزه بود ولی... نمکش رو خیلی کم ریخته بودی.
افرا یک ابرویش را بالا انداخت و با تعجب به سهند نگاه کرد.
غذا که اصلاً بی نمک نبود!
نفسی کوتاه کشید و سعی کردی روی کلمات تمرکز کند تا دوباره شاهد نگاههای پدرش نشود.
-سهند غذا اصلاً بی نمک نیست؛ خیلی هم خوبه.
سهند با لبخند سرش را تکان داد و بدون هیچ حرفی از آشپزخانه بیرون رفت.
حاج حسین با تحسین به دخترکش نگاه کرد و لبخند کمرنگی بر روی لبش نشاند.
خوشحال شده بود که افرا دارد بر ضعفش غلبه میکند.
از جایش بلند شد و به خاطر غذا از دخترش تشکر کرد.
افرا با گونههای گلگون لبخندی زد و نوشجانی نثار پدرش کرد.
وقتی که پدرش از آشپزخانه خارج شد او هم غذایش را نصفه نیمه رها کرد و شروع به جمع کردن ظرفهای کثیف کرد.
یکی از اوکی ترین پارت های رمانتون این پارته چون اولا که ایراد دستوری و نگارشی نداره و دوما فضاسازی قویی داره؛ سکوت، نگاه های معنی دار، ناراحت شدن و مشغول کردن خودش با ته دیگ سیب زمینی و بیان اینکه چطور افرا تلاش میکنه به لکنتش علبه کنه تا پدرش آزرده خاطر نشه همشون یه فضای ملموس از حال و هوای خونه و خانواده اون رو به نمایش میذاره.
اما چیزی که دوست دارم تصحیح بشه توصیف حالاته؛ توصیف حالات و حرکات داشتید اما باید به اینم توجه کنید که اولین برخورد خواننده با خانواده افرا و خودشه و من تو این پارت به عنوان خواننده دوست داشتم ری اکشن هایی برای کاراکتر ببینم که باعث بشه چیز هایی که خواستید از شخصیت پردازی اون به من اعمال کنید رو با خاطری جمع تر بپذیرم... مثلا برای من سخته از روی سه نقطه ای که وسط دیالوگ سهند قبل از بیان اینکه غذا کم نمکه گذاشتید بفهمم اون حرفو با شیطنت و به خاطر به حرف آوردن افرا میزنه و اگر قبلش بگید لبخند موذیانه ای زد و کمی سرش رو کج کرد من ناخوداگاه پسری شیطون و باهوش برام تداعی میشه یا اینکه در آخر پارت گفتید بابام تشکر کرد و خدافظ شما... خب بهتر بود حالات و دیالوگ های حاجیمونو توصیف می کردی که از همون ابتدا خواننده از این کاراکتر فاصله نگیره
توصیف چهره برای اولین بار برای افرا و چشم های سبزش آورده شده ولی خب توجه کنید که دختره نشسته رو به روی باباش و با چیزایی که من تجربه کردم خب دخترا خیلی به پدراشون توجه می کنن و شاید می شد توی تفکرات افرا توصیفاتی برای پدرش قائل بشید
بعد از آن که شستن و جمع کردن ظرفها تمام شد از آشپزخانه بیرون آمد و به طرف اتاقش به راه افتاد.
وقتی چشمش به سهند و پدرش افتاد که یواشکی با هم صحبت میکردند؛ لبخند تلخی دوباره بر لبانش نشست.
سرش را پایین انداخت و با قدمهای بلند خود را به اتاق کوچکش رساند.
در را به آرامی پشت سرش بست و در همان ا(همان چی؟) روی زمین سُر خورد.
سرش را به در چوپی اتاق تکیه داد و با ناراحتی چشمهایش را بست.
هنوز از اینکه اطرافیانش در مورد نقطهی ضعفش صحبت میکردند ناراحت میشد.
نفس عمیقی کشید و چشمهایش را باز کرد.
سرش را به آرامی تکان داد تا احساسات بد از او دور بشوند؛ احساساتی که فقط باعث بدتر شدن او میشد.
از جایش بلند شد و به طرف پنجره کوچک اتاقش رفت.
به قطرههای ریز باران که خود را به شیشهی پنجره میکوبیدند نگاه کرد و لبخندی بر لبانش نشست.
کاش اینجا کمی فضای اتاق توی هوای باردنی رو توصیف می کردید تا به فضاسازی کمک کنه... مثلا اینکه نور اتاق کمه و ابری بودن هوا دلگیر ترش کرده یا به رنگ پرده اشاره کن
لبخندی از جنس امید، لبخندی که به او یادآوری کرد زندگی هنوز ادامه دارد و او میتواند بر ضعفش مقابله (غلبه)کند.
پنجره را باز کرد و دستان سفید و ظریفش را بیرون آورد. (توصیف خوبی بود! فهمیدیم رنگ پوستش سفیده و دختری با استخوان بندی ظریفه)
خنکی قطرههای باران بر روی پوست لطیفش حس خوبی به او میداد و او را همچنان ترغیب میکرد که بیشتر دستانش را بیرون بیاورد.
زیر ل*ب و بدون لکنت خدا را شکر کرد.
از اینکه بازهم توانسته بود بدون لکنت صحبت کند خوشحال شد.
میدانست که با توکل بر خدا میتواند این مشکل را حل کند و این همان نکته طلایی بود که دکتر به او گفته بود.
با وزش نسیمی دستان خیس از بارانش یخ زد و او مجبور شد که دستانش را به داخل بیاورد و پنجره را ببندد.
دستان خیسش را با لباس خانگیاش خشک کرد و به آینه اتاق که در سمت راستش بود نگاهی انداخت.
لبخندی بر چهرهاش، چهرهای که همه به زیبا بودنش اعتراف میکردند، نشاند و از جلوی آینه رد شد و به طرف تخت یک نفرهاش به راه افتاد.
خود را به آرامی روی تخت انداخت و به حال خوبی که الان به دست آورده بود فکر کرد.
فضاسازی این پارت رو می شد با بیان توصیفلت ملموسی که اغلب ما موقعی که با دل گرفته توی اتاقمون میریم و بارون هم میاد برای خواننده واضح تر کنید که بالا تر گفتم چطوری
توصیف حالات خیلی خوبه و یه تغییر ناگهانی تم داشتید که مورد پسند من نیست... اگر کمی فضای دراماتیک رو بیشتر کش می دادید و روی توصیف عواطف غمناک افرا مانور میدادید می تونستم بگم از همون ابتدا برای ایجاد همزادپنداری بین افرا و مخاطب، روی احساسات مختلف اون مانور دادید
خب غمی که ابتدا خواستید اونو عمیق جلوه بدید خیلی سریع رفع شده و شاید شخصیت رو دارای احساسات ناپایدار نشون بده