تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نقد همراه نقد همراه رمان گافتاب | فاطمه عطایی کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است.
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,345
10,375
168
***

کلید را در درون قفل در انداخت و وارد حیاط بزرگ و سرسبزشان شد.
آن‌قدر کارهای اداری فدراسیون طول کشیده بود که حوصله نداشت ماشینش را به داخل حیاط بیاورد.
کوله ورزشی‌اش را روی یک شانه انداخته و با قدم‌های آرام به سمت خانه‌ی نسبتاً مدرن که نمایی با سنگ سفید داشت رفت.
صدای جیغی که به گوشش رسید حواسش را به خود جلب کرد و به طور ناخودآگاه به سمت صدا نگاه کرد.
با دیدن افرا، دختر عمو حسینش که شالش بر روی گردنش افتاده و موهای بلند و مشکی رنگش در هوا پخش بود، سرجایش میخکوب شد.
معلوم بود افرا و مهسا اصلاً حواس‌شان به احسان نبود.
افرا هنگامی که سرش را برگرداند تا آب بر روی صورتش نریزد نگاهش با چشمان مشکی رنگ احسان گره خورد.
چند لحظه که به آن دو گوی مشکی رنگ خیره شد اما پس از چند ثانیه به خود آمد و با هینی شال‌خیسش را بر سرش کشید.
احسان هول کرده سرش را به عقب برگرداند تا آن دو نفر را نگاه نکند.
مهسا که متوجه احسان شده بود دست از خیس کردن افرا با شیلنگ برداشت و با صدای بلند گفت:
-‌ عه داداش کی اومدی؟ یه یالایی می‌گفتی حداقل.
احسان با شرمندگی دستش را بالا آورد و بدون نگاه کردن به آن‌ها گفت:
-‌ واقعاً شرمنده یادم رفته بود... ببخشید دختر عمو!
افرا در حالی که ضربان قلبش بالا رفته و سعی کرد که روی کلمات تمرکز کند و جلوی احسان با لکنت صحبت نکند.(گفت رو جا انداختید)
-‌ خواهش می‌کنم پسرعمو.
و با گونه‌های سرخ شده سرش را پایین انداخت.
احسان لحظه‌ای به او نگاه کرد و تشکری به زبان آورد.(تشکر؟! در جواب معذرت خواهی میگیم خواهش می کنم ولی در جواب خواهش می کنم من ندیرم تشکر کنن)
دیگر وقت را تلف نکرد و با قدم(های) بلند و تند خود را به خانه رساند.
وقتی که در را پشت سرش بست از خدا استغفار کرد که نتوانسته بود جلوی چشمانش را بگیرد.
کوله‌اش را کنار در گذاشت و از راهرو گذاشت و وارد خانه شد.
بوی قورمه‌ای سبزی‌ای که مادرش پخته بود کل فضا(ی) خانه را در بر گرفته بود.
نفس عمیقی کشید و رایحه بوی خوش قورمه را در شش‌هایش حبس کرد.
توصیف حالات این پارت خیلی قوی تر بود به نسبت و توصیف چهره هم داشتید که امیدوارکننده هست و یه پارت دلنشین ایجاد کرده
فقط اینکه ببینید این پارت کوتاهه نقطه اوج چندانی هم نداره پس امکان بیشتر کردن توصیف مکان و فضاسازی بیشتر هم هست... وارد خونه میشه به در چوبی یا شیشه ای خونه تکیه میده و از خدا طلب بخشش میکنه... یا اینکه این استغفار رو چند جمله بیشتر طولش بدید. مثلا اینکه عادت نگاه به نامحرمو نداره و از خودش تعجب میکنه
می تونید پارت رو کمی طولانی تر کنید چون اولین برخورد احسان و افرا توی رمانه که بیام میشه و می تونید روی عواطف افرا به غیر از تلاش برای رفع لکنت کار کنید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,345
10,375
168
لبخند کوچکی زد و با قدم‌های بلند خود را به آشپزخانه رساند.
می‌دانست که الان مادرش در آشپزخانه‌ است.
با دیدن مادرش که در حال آماده کردن سالاد شیرازی بود، لبخندش عمیق‌تر شد و خستگی‌اش را فراموش کرد.
با صدای بم و مردانه‌اش مادرش را صدا زد.
-‌ سلام مامان، خسته نباشی.
مادرش با شنیدن صدای تنها پسرش با تعجب چاقو را درون ظرف گذاشت و به سمتش برگشت.
با چشمان گرد شده سرتا پای او را دید زد و گفت:
-‌ سلام پسرم، درمونده نباشی. چقدر زود خونه اومدی؟
احسان شانه‌ای بالا انداخت و یک خیار کوچک پوست کنده را برداشت و گازی به آن زد.
و با لپ‌های پر گفت:
-‌ امروز رفتم فدراسیون کارهام رو انجام دادم؛ یه چند استراحت می‌کنم بعدش میرم اردو. (یه چند چی؟ چند روز چند دقیقه چند ساعت؟!)
مادرش فاطمه خانم، آهانی گفت و دوباره مشغول درست کردن سالاد شد.
احسان خواست دوباره خیاری بردارد که با تشر مادرش رو به رو شد.
-‌ احسان این چه کاریه؟ اگه گشنته برو یه چیز دیگه بخور. چسبیدی به خیار که چی؟ خیار واسه سالاد کم میاد.
احسان خنده‌ای کرد و باشه‌ای گفت.
بعد از چند لحظه یادی(یادی؟! یادِ) یک چیزی افتاد. از مادرش پرسید:
-‌ راستی امشب عمو حسین(عمو حسین اینا بیشتر شبیه به محاوره های روزمره ایرانی هاست) اینجان؟
مادرش تند تند سرش را تکان داد و گفت:
-‌ آره واسه امشب دعوتشون کردم؛ گفتم دور هم دیگه باشیم.
احسان سرش را تکان داد و خوبه‌ای زمزمه کرد.
در همان حین افرا وارد آشپزخانه شد و با دیدن احسان دستپاچه سلام کرد.
احسان با دیدن دستپاچگی افرا خنده‌اش گرفت اما جلوی خنده‌اش را گرفت و تنها لبخند کوچکی زد.
معلوم بود که به خاطر معذب بودنش این‌گونه دستپاچه شده.
یادش آمد چند دقیقه پیش که افرا(را) دیده بود باهم دیگر احوال پرسی نکردند.
پس جواب سلامش را داد و بعد از چند جمله‌ی کوتاه احوال پرسی، ببخشیدی گفت و از آشپزخانه خارج شد.
نمی‌خواست که افرا این‌گونه معذب و دستپاچه بشود با این‌که اتفاق خاصی رخ نداده بود.
دلیل این همه اضطراب افرا را نمی‌دانست.
خب ببینید پارت سیر آهسته و محتویات اطلاعات کمی داره یه ورود به آشپزخونه هست یه مکالمه ساده با مادرش و یه برخورد با افرا
پا*رتی که نقطه اوج و اتفاق خاصی نداره قطعا باید بار توصیفیش به حدی باشه که من بتونم بگم خب پارت مفیدی بود!
مادرش رو برای اولین بار وارد داستان کردید... قصد اینکه یکم بیشتر رو دیالوگ هاش کار کنید و با حالات و ری اکشن هاش روی شخصیت پردازی ریز بشید رو ندارید؟! مادر های ایرانی کلا چند مدل خاص دارن مادری که توی این پارت توصیف کردید بیشتر شبیه خواهره!
اول اینکه مادرش سر تکون میده تند تند؟ خب این حرکت اصولا برای سنین پایین تره
کمی مکالمه بینشون رو طولانی تر کنید
اصولا یه مادر باید بیشتر سوال کنه در مورد کار بچش به خصوص اینکه زوتر هم خونه بیاد یا اینکه تشر نزنه با دست روی دستش بزنه و سایر شخصیت پردازی ها
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,345
10,375
168
دستانش را درون جیب شلوار ورزشی‌اش کرد و با قدم‌های آرام به سمت پذیرایی بزرگ خانه به راه افتاد.
روی مبل کرمی رنگ سلطنتی لم داد و آرنجش را روی دسته‌های آن گذاشت. (این قسمت توصیف حالات و توصیف مکان خوبی داره و اگر این چنین توصیفات بیشتر به کار ببرید خیلی عالی تر میشه)

با خود فکر کرد اگر مادرش او را این‌گونه می‌دید حتماً سرش را می‌برید.
لبخندی از این فکر بر لبش نشست و خود را کمی جمع و جور کرد. (بلاخره بعد از مدت هاااا وارد افکار احسان شدید و اجازه دادید خواننده باهاش ارتباط بگیره منظور من توی نقد پارت های قبلی دقیقا همین بود)
با چشم دنبال کنترل گشت و در آخر آن را روی میز عسلی سفید رنگ کنارش پیدا کرد.
آن را برداشت و تلویزیون را روشن کرد.
همان‌طور که داشت شبکه‌ها را زیر و رو می‌کرد، ناگهان (ناگهان قید خوبی نیست صد در صد احوالپرسی ناگهان نمیشه! زنگ میزنن در میزنن سر و صدا میاد بلاخره قبلش یه جور متوجه میشه)صدای احوال پرسی از راهرو به گوشش رسید.
سریع تلویزیون را خاموش کرد، از جایش بلند شد و به طرف راهرو قدم برداشت.
می‌دانست که عمو حسینش آمده.
با دیدن عمو حسین و سهند که داشتند کت‌شان(کت های شان) را به مهسا می‌دادند، لبخندی زد و با صدای گرم و رسایش گفت:
-‌ سلام خیلی خوش اومدین؛ صفا آوردین.
اول از همه حاج حسین به او نگاه کرد. (اصولا قبل ب*غل کردن یا همزمان باهاش چیزهایی مثل سلام به به آقا احسان و اینجور چیزها بیان میشه)
قدم محکمی به سوی احسان برداشت و او را در آغو*ش مردانه‌اش گرفت.
-‌ چطوری گل پسر؟ کم پیدایی؟
احسان کمی از حاج حسین فاصله گرفت و با شرمندگی رو به عمویش گفت:
-‌ شرمنده عمو از کم سعادتیمونه.
حاج حسین با خنده‌ای سری تکان داد و با (با رو حذف کنید)ضربه‌ای آرام بر روی شانه‌های پهن احسان زد.
احسان همان‌طور مشتاق عمویش را نگاه می‌کرد که صدای سهند به گوشش رسید.
-‌ چطوری ارباب؟ تحویل نمی‌گیری؟
احسان با لبخند نگاهی به سهند کرد.(این قسمت نگاه کردن رو زیاد تکرار کردید سعی کنید جملات جایگزین بشه) دست او را گرفت، به آرامی فشرد و گفت:
-‌ تو چطوری پسر؟ خوبی؟
سهند سرش را تکان داد و آره‌ای گفت. (رفتار بچگونه و سردیه... یا حداقل منظور رو خوب نرسوندید)
احسان دستش را بر روی ک*مر سهند(اولا که بر و روی دوتا حرف اضافه هم معنی هستن و باهم نباید استفاده بشه و دوما روی ک*مر دست نمی اندازن... اون براش شونه یا کتف هستش و برای ک*مر باید از دستش را دور ک*مر فلانی حلقه کرد استفاده کنید) انداخت و او را به طرف پذیرایی خانه راهنمایی کرد و در همان حین با هم دیگر صحبت می‌کردند.
-‌ چه‌خبر از کار و بار سهند؟ رو به راهه؟(همین اول کاری نرسیده و ننشسته بدون خو*ردن چای یا پذیرایی یهو لز کار و بار میپرسه؟)
سهند آهی بامزه کشید و گفت:
-‌ چی بگم داداش؟ از کدوم دردم بگم؟
احسان خنده‌ای آرام کرد و به سهند که بغ کرده نگاه می‌کرد گفت:
-‌ اوه معلومه درد و دلت زیاده داش!
سهند سرش را تکان داد و گفت:
-کجاشو دیدی؟ اگه بخوام بگم قصه حسین کرد شبستری می‌شه!
جو گرم و صمیمی رو تونستید تا حدودی به نمایش بذارید روی توصیف روابط و عواطف بین خانواده بیشتر کار بشه
توصیف مکان و حالات خیلی خوبه توی این پارت ولی خب پارت کوتاهیه
شخصیت پردازی برای احسان بلاخره داره از حالت تماشا از خارج افکار و با فاصله زیاد خارج میشه و حالت صمیمی بیشتری میگیره
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,345
10,375
168
احسان خنده‌ای کرد و آرام بر شانه‌ی سهند ضربه‌ای زد. {ترکیب جمله رو اینجا لازمه کمی تغییر بدید تا خوانش روان تر بشه... ضربه ای آرام بر شانه سهند زد... آرام به شانه سهند ضربه زد}
-‌ همون نگی بهتره داداش! حوصله‌ی قصه ندارم‌.
سهند سرش را تکان داد،{خب ببینید اینجا لازمه ذکر کنید که سرش رو به چه نشونه ای تکون داد... به چپ و راست به نشونه تاسف یا به بالا و پایین به تشونه تایید} لیوان چایش را بالا آورد و مشغول نوشیدن چایش شد.
احسان در سکوت به میز عسلی خیره شده بود که صدای عمویش به گوشش رسید.
سرش را بالا آورد و صاف در چشمان قهوه‌ای رنگ عمویش خیره شد.
-‌ عمو جان کی مسابقه‌ات شروع میشه؟
لبخندی زد و گفت:
-‌ چند روز دیگه برای اردو باید برم تهران. ماه آذر{آذر ماه خوش آوا تر و عامیانه تره} مسابقات المپیک شروع میشه.
عمو سرش را تکان داد و گفت:
-‌ انشالا که امسال بتونی قهرمان بشی.تو چشم و دل همه‌ی ایرانی پسرجان!{این اصطلاح کاربرد مناسبی نداره... دیالوگ رو مصنوعی کرده بهتره بگید دل همه مردم به تو خوشه یا بگید یه ملت به تو چشم امید دارن}
سرش را پایین انداخت و به شلوار ورزشی‌‌اش خیره شد.
همین چشم و {واو اضافیه... چشم امید یک ترکیبه و واو نمی خواد} امید یک ملت بودن باری می‌شد روی شانه‌هایش و همین سختی کار‌ را دو چندان می‌کرد.
زیر ل*ب ممنونی به زبان آورد و خود را با میوه سرگرم کرد.
همان طور که داشت سیب را پوست می‌کند با خود فکر کرد اگر مثل مسابقه قبلی مقام دوم را بیاورد چه می‌شود؟
حتماً خیلی‌ها ناراحت می‌شوند چون سطح توقعشان از احسان بالا رفته بود و همه انتظار طلا را داشتند. {کاش این قسمت یکم بیشتر روی عواطف احسان ریز بشید خیلی زود از این فرصت توصیف رد شدید}

***

سوار دنا پلاسش شد و از آینه وسط به عقب نگاه کرد.
مادرش با چشمانی پر از اشک شوق کاسه‌ای در دست داشت و خواهر و پدرش نیز با لبخند به ماشین نگاه می‌کردند‌.
لبخند دندان نمایی زد و دستش را به عنوان خداحافظی تکان داد.
خانواده‌اش یکی دستشان را تکان می‌دادند و کلمه خدا حافظ، خدا به همراهت را به زبان میاوردند. {این جمله دستور درستی نداره بانو... اعضای خانواده اش با تکان دادن دست و بر زبان آوردن خدا به همراهت بدرقه اش می کردند}
پایش را روی گاز گذاشت و با سرعتی آرام ماشین را به حرکت در آورد.
مادرش خیلی سریع آب را پشت ماشین ریخت و بیشتر آب نیز روی صندق عقب ریخته شد.
با نگرانی رو به مهسا کرد و گفت:
-‌ وایی دختر یادمون رفت تخم مرغ بشکنیم.
مهسا لبخندی زد و گفت:
-نترس مامان من یادم بود، براش شکوندم.
مادرش نفس عمیقی کشید و با خیال راحت به ماشین پسرش نگاه کرد که آرام آرام در نظرها پنهان می‌شد‌.
زیر ل*ب گفت:
-خدایا خودت احسانم رو حفظ کن. هیچ وقت نذار سرافکنده بشه.
ناگهان دو نفر نیز با او الهی آمین گفتند.
برگشت و به دختر و همسرش نگاه کرد.
پس آنچنان که زیر ل*ب باید گفته باشد نگفته بود.
همسرش حسن دستش را درون جیب کتش کرد و گفت:
-‌ خانوم بهتره برین داخل. منم باید برم سرکار.
فاطمه خانم سرش را تکان داد و رو به همسرش گفت:
-‌ برو خدا نگهدارت.
دست مهسا را در دست گرفت و وارد حیاط بزرگ و سرسبز خانه‌ی‌شان شدند.
قسمت انتهایی موقعیت توصیف چهره هم داشتید بهتره استفاده کنید
دیالوگ ها منحصر به فرد نیستن و انگار فقط کاراکتر به زبون میاره تا مونولوگ محور نشه پارت به علاوه فضای مصنوعی و باورپذیری کمی هم داره. فعلا تا این قسمت فقط شخصیت افرا و احسان و سهند نسبت به سایرین تمایز دارن ولی دیالوگ ها و حالات بیان شده برای کاراکتر های دیگه انگار فقط محض اینه که داستان پیش بره و صرفا حضور داشته باشن و به ماهیت اون حضور پرداخته نشده
قسمتی که احسان با خودش فکر میکنه رو بدون باز کردن بیشتر و با چند جمله ساده تموم کردید... کمی بیشتر افکارش رو اون قسمت توصیف کنید یا مثلا ذکر کنید از فکر کردن به این موضوع ضربان قلبش بالا میره... ساده نگذرید.
***
با تیپ سر تا پا سیاهی که زده بود روی تخت نرم یک نفره‌اش نشست و بدون معطلی قفل گوشی‌اش را باز کرد.
وارد گالری‌ شد و روی اسکرین شاتی که گرفته بود خیره شد.
اسکرین شاتی که حاوی عکس دلدارش بود.
با لبخند به چهره‌ی جذاب و مردانه‌اش خیره شد و با لبخندی عمیق انگشت شصتش را نوازش گونه روی تصویرش کشید.
این نگاه کردن‌های یواشکی کار هر روزش و قرار بی قراری‌هایش بود.
لبخند زنان در سرش رویاهای دخترانه می‌پروراند که گوشی در دستانش لرزید و شماره‌ی دریا در صفحه نمایان شد.
پوفی کشید و یکی از دستانش مشت کرد.
زیر ل*ب دشنامی گفت و با حرص تماس را پاسخ داد.
نمی‌دانست چرا هر موقع که عکس‌های او را نگاه می‌کرد باید کسی مزاحمش می‌شد گویی که انگار طلسمی روی آنها هست. (گویی و انگار در کنار هم توی جمله نباید بیان یکی رو حذف کن)
صدای شاد و بزنگوله‌ی (بزنگوله چیه معنیش رو نمی دونم)دریا در گوشش پیچید.
-‌‌ هلو الو، کجایی؟
افرا دستی به موهای بیرون آمده‌اش کشید و با صدایی آرام گفت:
-‌ س... سلام، خوبی؟ من خونه... خونه‌ام!
دریا از پشت گوشی پوفی کرد و با صورتی درهم گفت:
-‌ باباتو هم که یک‌سره خونه‌ای... پاشو بیا بریم کتابخونه.
افرا ابروی پهن و دخترانه‌اش را بالا انداخت و با دکمه‌ی اخر مانتواش ور رفت.
-‌ کتاب... خونه برای چی؟ مگه... امتحان... د... داریم؟
صدای قهقهه ی دریا به گوشش رسید.
با چشمان گرد گوشی را از گوشش فاصله داد و به صفحه نمایش خیره شد.
بعد از چند لحظه دوباره گوشی را به گوشش چسباند و منتظر ماند.
بعد از اینکه خنده‌ی دریا تمام شد گفت:
-‌ بگو دیگه.
دریا با شیطنت و صدای نازکی گفت:
-‌ حالا من میگم کتابخونه، شاید از نظر تو باید بهش بگیم کافی شاپ و پارک و اینا... میای دیگه؟
افرا لبخندی بر لبانش نشاند دوست که با دریا بیرون برود ولی وقتش را نداشت باید تا نیم ساعت دیگر به مطب دکترش می‌رفت.
نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت:
-‌ مرسی د‌... دریا! اما نمی‌‌...تونم بیام.
توصیف حالات و عواطف برای افرا توی این پارت به مراتب بهتر بود و در مورد دیالوگ نویسی باید بگم بلاخره دیالوگ ها از حالت مصنوعی درومدن و توی شخصیت پردازی برای دریا پیشرفت عالیی داشتید اشتباهات دستوری پارت هم خیلی کم بودن خسته نباشید
دریا با تعجب گفت:
-‌ چرا؟ آقا نوشینم میاد خوش میگذره بخدا... بعد یه هفته سه تایی دور همیم.
افرا سرش را تکان داد و از جای بلند شد.
به سمت کنسول اتاقش رفت و رو به رویش ایستاد.
-‌ نمیشه... باید برم مط... مطب. امروز نو... نوبت دارم.
دریا بعد از چند لحظه مکث با صدای آرامی گفت:
-‌ باشه عزیزم. میخوای من و نوشینم باهات بیایم؟ بعدش از اونجا میریم بیرون.
افرا با دست روی کنسول ضرب گرفت و نفس عمیقی کشید. انگار اگر دریا امروز او را بیرون نبرد زمین به آسمان می‌رسید.
-‌ نه‌ ب...بابا! طول می...‌ کشه دکتر شاید. بعدش... باید بیام خونه.
دریا گویی که انگار (یا انگار یا گویی که... جفتش نه)منصرف شده باشد باشه‌ای گفت و بعد از چند جمله‌ای دیگر از هم خداحافظی کردند.

چشمان سبز رنگش را به ساعت دوخت تنها چند بیست دقیقه وقت داشت تا به مطب برسد.
از درون آینه به تیپ ساده و سیاهش نگاهی کرد و بعد از آنکه مطمئن شد همه چیز سر جایش هست کیفش را برداشت و از اتاق بیرون زد.
با دیدن سهند که جلوی تلویزیون بر سر قابلمه‌ی ماکارانی افتاده بود لبخندی همراه با اخم بر چهره‌اش نشاند و سرفه‌ای مصلحتی زد.
سهند با دهانی چرب و لپ‌های باد کرد به سمتش برگشت و چشمان سبزش را درشت کرد.
افرا لبخندش را پنهان کرد و با اخمی مصنوعی گفت:
-‌ایش... این چه... وضعشه؟ چرا این‌‌‌... این‌جوری می‌خوری؟
سهند با بی‌خیالی شانه‌اش را بالا انداخت و دیتش (دست)را به معنای برو بابا تکان داد‌.
افرا لبش را به دندان کشید و ابروهایش اینابار واقعی درهم شدند. چقدر از این‌جور رفتار بدش می‌آمد.
می‌خواست که سهند را پکرد شماتت قرار دهد (پکر شماتت یعنی چی)ولی وقتش را نداشت برای همین با صورتی درهم تنها گفت:
-‌ سوئیچ...‌رو ب... بده.
سهند به سمتش برگشت و بعد چند ثانیه که غذایش را قورت داد گفت:
-‌ روی جاکلیدیه. کجا میخوای بری؟
افرا که به سمت جاکلیدی می‌رفت گفت:
-‌ میرم مطب شریفی... وقت دارم امروز.
سهند دستش به شکمش کشید و با صدای بلند گفت:
-‌ میخوای منم بیام؟
افرا سرش را را تکان داد و آرام و گفت:
-‌ نه... بابا! لازم... نیست. خودم می...میرم!
سوئیچ را برداشت و با قدم‌های تند تند وارد حیاط نسبتاً سر سبزشان شد.
توصیفات متعادل بودن و عواطف افرا موقع عصبانیت و سلیقه و علایقش نسبت به رفتار سایرین تا حدودی ازشون اطلاعات داده شده ولی در کل پارت کوتاه و روتین بود و ایراد چندانی نداشت و اینکه باید بگم همین تیپ سیاه و ساده زدن و خلوت گزینی میتونه به توصیف شخصیت افرا کمک کنه
افرا که نزدیک شدنش را متوجه شد نگاهی به او انداخت و لبخند دلنشین بر لبانش نشاند.
دریا دستی به موهای بیرون آمده‌اش کشید و آرام طوری که نوشین نشوند گفت:
-‌ افرا برای چی برای یه دکتر رفتن استرس می‌گیری؟
افرا چشمانش را درشت می‌کند و متعجب می‌گوید:
-‌ چی من؟ من کی استر... استرس گرفتم؟
دریا سرش را نزدیک گوش افرا برد و گفت:
-‌ خودت گفتی که حالت خوب نیست، برای همین بوده پس!
افرا لبش را به دندان گرفت و لبخند زد.
پس او این حالات را به پای دکتر رفتن گذاشته؟
نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد.
خوب شد که دریا از قضیه‌اش خبر نداشت و ندارد.
به دوستاتش نگاه می‌کند.
یکی که بی خیال به رو به رو نگاه می‌کند و قدم‌های بلند برمی‌دارد و دیگری که با پیروزی به او نگاه می‌کند‌. (جملات ناقص و مبهمه ویرایش کنید این دو خط رو)
سرش را تکان می‌دهد و لبخند می‌زد‌‌.
می‌گذارد که دریا فکر کند که ماجرا را فهمیده.
رو به دریا می‌کند و آهسته می‌گوید:
-‌ آره، یکم قضیه دکتر رفتن من... منو اذیت می‌کنه!
نوشین که صدای نسبتاً بلند من را می‌شنود دستی لای موهای می‌برد و با شوق می‌گوید:
-‌ افرا ولی واقعاً پیشرفت کردی و داری عالی کار می‌کنی، دریا این‌طور نیست؟
دریا هم سرش را تکان داد و گفت:
-‌ آره خیلی خوب شده.
افرا خجالت زده سرش را پایین می‌اندازد و لبخند می‌زد.
از این حرف‌ها که به او امید می‌داد واقعاً خوشش می‌آمد و عزمش را جزم می‌کرد تا بهتر و بهتر شود.
این قسمت تمام افعال اول مضارع هستن و قسمت پایانی یهو ماضی میشه اگر کل رمان توی گذشته نوسته شده دلیلی نداره زمان افعال رو عوض کنید به علاوه این قسمت کمی گیج کنندست
***
عرق از سر کولش پایین می‌ریخت و نفس‌هایش عمیق و کشیده شده بود.
آب دهانش را از گلویش که انگار زخم شده بود پایین فرستاد و چهره‌اش درهم شد.
بطری آبش را از روی سکو برداشت و با فاصله روی دهانش قرار داد.
طوری آب می‌خورد که آب از گوشه‌های دهانش بیرون بریزد و تن و بدتش را خیس کند.
حس لذ*ت بخشی بود که رده‌های آب یخ از روی صورت و بدن داغش جاری می‌‌شود.
با دست آب دور دهانش را خشک کرد و به سکوی سنگی و یخ تکیه کرد.
تنها چند دقیقه دیگر برای استراحت وقت داشت.
توصیفات خوب و متعادلیه و ایراد و نکته خاصی برای همین تیکه کوتاه ندارم که بگم. این توصیف حالات و عواطف ملموس هستن همین جاری شدن آب خنک روی پوست داغ حسیه که خیلی ها تجربه کردن و درک خواننده رو از فضا بالا میبره
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا