در کتاب تنها به واسطه
دیلسی، خدمتکار آفریقایی – آمریکایی است که این خانواده به هر طریقی شده کنار هم باقی میماند. همانطور که دیلسی میگوید،
او تمام بچههای این خانواده از جمله کوئنتین، دختر کدی را خودش بزرگ کرده است.
در منطقهای از کشور که نژادپرستی در آن ریشهای دیرینه دارد و خانوادههای سفیدپوست همه قبلا برده داشتهاند، این یک زن سیاهپوست (پایینترین عضو این هرم قدرت) است که هنوز برای عدالت اخلاقی ارزش قائل است و در فکر برقراری آن است. گویی فروپاشی بسیاری از جنبههای مختلف گذشته این منطقه امر پسندیدهای است، اگرچه تاثیرات آن گذشته هنوز در ساختار قدرت پابرجاست.
در طول روایت، بسیاری از شخصیتهای سفید پوست
رمان به نژادپرستی میپردازند و قطعا این حجم از نژادپرستی شوکهکننده است، ولی برای خانواده سفیدپوستی در چنان زمانه و مکانی، امری اجتنابناپذیر به نظر میرسد. به عنوان مثال اگر نژادپرستی را از شخصیت
جیسون بگیریم، او تنها به شخصیتی تلخ مزاج، ضایع و پر از نفرت تبدیل میشود. این نژادپرستی و زنستیزی جیسون است که شخصیت او را شکل میدهد و باعث میشود او به قضاوت همه، به جز خودش بپردازد. از طریق شخصیتپردازی اوست که نژادپرستی به چالش کشیده میشود.
فروپاشی ارزشهای جنوبی خانواده کامپسون به خاطر زندگی در خانهای است که عاری از
عشق است. عشقی که زمانی کل این خانواده را کنار هم نگه میداشت. پدر و مادر این خانواده سرد و منفعل هستند. کدی، تنها بچه این خانواده که به ابراز علاقه نسبت به بقیه میپردازد، در نهایت طرد میشود. اگرچه کوئنتین هم کدی را دوست دارد، ولی عشق او از اختلالهای عصبی، وسواسهای فکری و توجه بیش از حدش ریشه میگیرد. هیچ کدام از مردان داستان یک عشق واقعی را تجربه نکردهاند، به همین دلیل نمیتوانند ازدواج کنند و نام این خانواده را یدک بکشند.
دیلسی در بخش پایانی
رمان تنها کسی است که به ابراز علاقه میپردازد. تنها عضو این خانواده که بدون این که تحت تاثیر تفکرات خود اندیشانه قرار بگیرد، ارزشهای خودش را حفظ میکند. او را میتوان نماد امید به احیا ارزشهای سنتی جنوب در یک قالب سالم و مثبت در نظر گرفت. خشم و هیاهو با دیلسی به پایان میرسد، کسی که مشعل ارزشهای این خانواده را در دست میگیرد و تنها امید حفظ میراث کامپسونها است. فاکنر با این کار اعلام میکند که مشکل اصلی ارزشهای قدیمی جنوبیها نیست، بلکه این حقیقت است که این ارزشها توسط خانوادههایی چون کامپسون از بین رفتهاند و برای شکوه دوباره جنوب، باید دوباره آنها را احیا کرد.
در تمام بخشهای
رمان خشم و هیاهو، گذر زمان به شکلهای مختلف مورد اهمیت واقع میشود. به عنوان مثال فاکنر در بخش اول کتاب با استفاده از
جریان سیال ذهن بنجی، روایت خطی را کنار میگذارد و این وظیفه خوانندگان است که بفهمند هر تفکر تازه بنجی، دقیقا چه بخشی از گذشته را شامل میشود.
به این ترتیب، زمان به نوعی به یک عنصر بیاهمیت تبدیل میشود. چرا که هر خاطره زمینهساز یادآوری خاطره بعدی میشود و این خاطرات به جای این که به صورت متناوب به هم مرتبط باشند، همه در آن واحد به صورت هم زمان با هم در ارتباط هستند. برای رمانی که این چنین به نوگرایی (مدرنیسم) تکیه کرده است، چنین استفاده ای از مضمون زمان طبیعی به نظر میرسد.
با این حال این در بخش دوم است که محوریت زمان بیشتر از همیشه مورد توجه قرار میگیرد. این بخش با توضیح درباره ساعتی شروع میشود که پدر کوئنتین به او داده است. پدر کوئنتین هم آن ساعت را از پدرش گرفته است. او مصمم است که نه حرکات عقربههای ساعت را نگاه کند و نه توسط آن خودش را محدود کند. به نظر میآید شکستن ساعت هم تحت تاثیر همین مساله باشد (اگرچه این اقدام به او آزادی میدهد). همچنین این مساله را هم باید در نظر داشت که کوئنتین قصد خودکشی دارد. به نظر میآید خودکشی او ریشه در ناتوانیش در متوقف کردن زمان دارد.
پدرمان میگفت ساعتها زمان را میکشند. میگفت زمان تا وقتی چرخهای کوچک با تقتق پیش میبردندش مرده است؛ زمان تنها وقتی زنده میشود که ساعت بازایستد. (کتاب خشم و هیاهو اثر ویلیام فاکنر – ترجمه صالح حسینی)