تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نقد و بررسی نقد کتاب سمفونی مردگان اثر عباس معروفی

  • شروع کننده موضوع شکارچی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 161
  • پاسخ ها 1
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,040
3,698
148
بسم‌آنکه‌می‌نگارد‌برصفحه‌دل
خطوط‌آشنای را

ضمن سلام و درود
در این تاپیک قصد داریم به نقد و بررسی کتاب معروف "سمفونی مردگان" بپردازیم.

پس با ما همراه باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,040
3,698
148
نقد کتاب:
"سمفوني مردگان" رمان بسيار ستوده شده عباس معروفي، حكايت شوربختي مردماني است كه مرگي مدام را به دوش مي‌كشند و در جنون ادامه مي‌يابند، در وصف اين رمان بسيار نوشته‌اند و بسيار خواهند نوشت؛ و با اين همه پرسش برخاسته از اين متن تا هميشه برپاست؛ پرسشي كه پاسخ در خلوت تك تك مخاطبان را مي‌طلبد:
كدام يك از ما آيديني پيش رو نداشته است، روح هنرمندي كه به كسوت سوجي ديوانه‌اش درآورده‌ايم، به قتلگاهش برده‌ايم و با اين همه او را جسته‌ايم و تنها در ذهن او زنده مانده‌ايم. كدام يك از ما؟
فضاي داستان سمفوني مردگان بسيار تراژديك و غم‌انگيز است. مخصوصاً فضاي كنوني آن در سال 1355 در اردبيل كه پر از برف و سرماست و حتي كلاغ‌ها روي شاخه‌هاي درخت كاج پيا پي مي‌گويند: "برف، برف"[4]. فضايي كه سياهي درون اورهان را در تضاد با سفيدي برفهاي روي زمين بيشتر آشكار مي‌سازد و بي‌شباهت به "كوري " سفيد در رمان ژوزه ساراماگونيست.
سال‌هاي 1313 تا 1355 در اردبيل از ارزش سياسي زيادي برخوردار است. مخصوصاً در جنگ جهاني دوم كه روس‌ها، انگليس‌ها و آمريكايي‌ها هر يك چيزي را به تاراج مي‌برند. كارخانه پنكه سازي لرد، نماد حضور انگلستان و اينكه پس از مرگ آقاي لرد شركت "بايكوت" شروع به تبليغ مي‌كند، روي كارآمدن آمريكايي‌ها پس از انگليسي‌ها را در ذهن تداعي مي‌كند.
پس مي‌توان فضاي داستان را نه فقط محدود به اردبيل بلكه سمبليك (Symbolic) و به جاي تمام ايران در نظر گرفت.
حضور بارز برف و كلاغ در زمينه داستان هم حس سرما و مرده بودن شهر را تشديد مي‌كند، و هم داستان قابيل و هابيل و مضمون برادر كشي را تکرار می کند.


وقت نمی کردم حدود سه سال تو کتابخانه من خاک خورد تا اینکه از یک دوره سرماخوردگی استفاده کردم و این رمان رو خواندم یادمه یکی از دوستانم می گفت واقعا شاهکار بود. سمفونی مردگان کافه نویسندگان تراژیک از زندگی مردمانی ستم دیده، خرافاتی که با قواعد سنتی زندگی می کنند این رمان به صورت سیال ذهن نوشته شده و داستان مدام به صورت آینده و گذشته نقل میشه که یک حس دلهره و کنجکاوی در مخاطب ایجاد میکنه. جابر اورخانی پدر خانواده شخصی بسیار خرافاتی و البته یه کاسب شریف و بسیار با اعتبار که یک حجره آجیل فروشی را می گرداند می خواهد پسر بزرگش آیدین مثل او کاسب شود چون به استعداد او ایمان دارد "حیف این همه استعداد" اما آیدین دنیا را جور دیگری می بیند او می خواهد شاعر شود به همین جهت نزد استاد دلخون می رود و می آموزد و شعرهایش در مجله ها و روزنامه ها چاپ می شود، آیدین با وجود مخالفت سخت پدر می خواهد تحصیلات عالیه داشته باشد و به دانشگاه برود اما هربار پدر به او زخم زبان می زند "می خواهم درس بخوانم پدر" "بخوان ببینم کجارا می خواهی بگیری"


اورهان پسر دیگر خانواده از کودکی در حجره به پدر کمک کرده و می خواهد مثل پدر کاسب شود، پدر هم به شدت به او علاقه دارد وقتی کودک بود روی پاهایش می خوابید "مشتش را ببین حتی در خواب هم باز نمی شود، این پسر مال جمع کن می شود، اورهان پسر من" اما با این وجود آیدین به اصرار مادر به صورت پاره وقت به حجره می رفت و کمک می کرد اما اورهان به او حسادت می کرد و دوست داشت سرش تو درس و کتاب خودش باشد حتی پس از مرگ پدر هم به او پیشنهاد می داد که برود دانشگاه درسش را ادامه دهد "آیدین من خرجت را می دهم، برو تحصیلاتت را ادامه بده" اورهان از وصیت پدر ناراضی است چرا که پدر هنگام مرگ گفت "هرچه هست نصف نصف" اما اورهان که از کودکی در حجره کار کرده و زحت کشیده نمی خواهد این را قبول کند برای همین به آیدین مغز چلچله می خوراند و او را دیوانه می کند. داستان به گونه ای پیش می رود که ما هیچ دلمان به حال اورهان نمی سوزد، نه مرگ دوستش جمشید بر او تاثیر گذاشت و نه مرگ آیدا خواهرش حتی وقتی به آیدین چیز خوراند مادر به او گفت "لااقل بگو چه زهری بهش خوراندی تا پادزهرش را پیدا کنم" اما اورهان چیزی نمی گفت "خیر نمی بینی" "مادر نفرین نکن من آرزو دارم" و زمانی که جمشید در شورآبی در حال غرق شدن بودن شلوار اورهان را گرفت اما اورهان کمربندش را باز کرد تا خودش را نجات بدهد و شلوار و جمشید برای همیشه به قعر آب فرو رفتند.

داستان در اردبیل اتفاق می افتد در زمان جنگ جهانی دوم حضور انگلیسی ها و روس ها وبعد از آن امریکایی ها نشان از برآشفتگی آن دوران دارد "به چند دختر تجاوز کردند" کارخانه پنکه سازی لرد نماد حضور انگلیسی ها و بعد از ان کمپانی بایکوت نماد حضور امریکایی ها ست، عباس معروفی خیلی سعی دارد شخصیت آیدین را برجسته نشان دهد حتی برای تکمیل شخصیت آیدین تای آن یعنی آیدا حضوری کمرنگ در داستان دارد "همیشه در آشپزخانه بود مانند یک جزامی کسی سراغش را نمی گرفت" و ظاهرا به خاطر شوهرش آبادانی دست به خودکشی زده است در جایی مادر گفت "این اواخر آبشان توی یک جوی نمی رفت" اما ظاهرا نویسنده خواسته این شخصیت را به کلی از رمان حذف کند و قصدش فقط تکمیل شخصیت آیدین بود چرا که اگر آبادانی به آیدا سخت می گرفت آیدا می توانست با بچه اش به خانه پدری بازگردد نه اینکه جلوی فرزندش به بدترین شکل خودش را آتش بزند

شخصیت بعدی داستان که حضور پررنگ و تاثیر گذاری هم دارد ایاز پاسبان هست دوست و رفیق قدیمی جابر اورخانی که اگر به پدر می گفت آب سربالا حرکت می کند می پذیرفت و همیشه هم ایاز را یک دوست با وفا و دلسوز می دانسته "ایاز بدون تو من چه می کردم؟" اما قافل از اینکه ایاز یک مار خوش خط و خال و بسیار بد طینت بود چرا که او اورهان را تشویق به برادر کشی کرد او بود که باعث شد اوراهان زنش را طلاق دهد "طلاقش بده" و همچنین استاد دلخون را سربه نیست کرد. پدر ساده بود هرچند به آیدین الفاظی مثل الدنگ و ... نسبت می داد اما او را دوست داشت و افسوس می خورد "حیف این همه استعداد" ایاز را می دید که شب با دوچرخه موتوری به گشت می رود بعد به خانه می آمد به مادر می گفت بیچاره ایاز این وقت شب باید برود گشت در صورتی که ایاز نزد زن دوم خود می رفت و زمانی که شعرهای آیدین را در روزنامه خواند به پدر هشدار داد و دستور دستگیری استاد دلخون را داد و پیشنهاد داد از درس و مدرسه دور باشد و همین پدر را نگران کرد به همین جهت همیشه کتاب ها و نوشته های آیدین را وارسی می کرد و پدر که خرافاتی بود با یک کسوف گفت "ما گناه کرده ایم" "دست های ما به گناه آلوده است" برای همین تمام نوشته ها و کتاب های آیدین را سوزاند حتی به اتاقش در زیرزمین هم رحم نکرد آیدین وقتی این صحنه را دید نابود شد "انگار خودش هم همراه نوشته هایش سوخت" به همین جهت قهر کرد و از خانه رفت.

برادر بزرگ آنها یوسف که وقتی چترباز های روسی را می دید به تقلید از آنها با چتر پدر از بام پرید و فلج شد و به کلی عقلش را از دست داد مثل یک جانور می خورد و پس می داد و هر وقت کسی اعتراض می کرد مادر که دلسوز همه مخصوصا آیدین بود در جواب می گفت "تو رو سنه نه" "می خورد پس می دهد" اما در آخر می بینیم که اورهان یوسف را به بیابان می برد و رگ دستانش را می برد اما می بیند که خونی از دستانش نمی آید می ترسد و به صورت ناشیانه یک سنگ بزرگ به سر یوسف می زند و او را خاک می کند به همین جهت به او می گفتند "برادرکش"

پس از آتش سوزی کتاب های آیدین، آیدین به کارخانه چوب بری می رود و آنجا مشغول به کار می شود مادر همیشه نگران آیدین است و سراغ او را می گیرد "آیدین من کجاست؟" پدر و اورهان به سراغش می روند "گذشته ها را فراموش کن" " تو مرا فراموش کن پدر" آقای میرزاییان صاحب کارخانه به آیدین علاقه مند می شود و در زیرزمین کلیسا برای او جایی دست و پا می کند تا هم کار کند و خرج تحصیلات دانشگاه را در بیاورد و هم دست ایاز پاسبان بهش نرسد و هروقت ایاز به سراغ آیدین می آمد آقای میرزاییان می گفت نمی دانم از اینجا رفته است. سورمه دختر ارمنی هر روز برای آیدین روزنامه می برد و آیدین عاشق او می شود "می توانم شما را دوست بدارم؟" "اختیار دارید" از آن طرف هم سورمه به شدت شیفته ی آیدین می شود "تو مسیح منی" واقعا هم مثل مسیح بود چه زمانی که در کلیسا نجاری می کرد و چه زمانی که اورهان او را با زنجیر می بست مثل عیسی مصلوب، هرچند مرگ سورمه آیدین را از پا درآورد اما خود سورمه زمانی مانع از فروپاشی کامل آیدین شد پس از مرگ آیدا سورمه بود که جای خالی آیدا را هرچند کوتاه پر کرد و زمانی که خواستند در محضر ازدواج کنند آخوند گفت "نمی شود که باید مسلمان شوید" و سورمه بدون کوچکترین شک و تردید مسلمان شد، داستان عاشقانه در این رمان بسیار زیبا نقل شد "عجب شرابی هستی" "تومسیح منی" زمانی که داستان از زبان سورمه روایت می شود متوجه می شویم که سورمه مرده است اما چطور و چگونه مشخص نیست ظاهرا او دخترش را هفت ماهه حامله بود که فرار می کند آیدین به دنبال او تمام نظمیه ها، بیمارستان ها، قبرستان ها را سر زد اما اثری از او نبود "پس کجایی سورملینا؟" و زمانی که جنازه ی سورمه را به او نشان می دهند او می گوید "این نیست آقای دکتر، باور کنید همین است، ولی من مطمئنم که این نیست" در مورد مرگ سورملینا و آیدا ابهاماتی وجود دارد اما شاید عباس معروفی چیز دیگری می خواهد بگوید رمان داستان کشتن برادر نیست بلکه داستان کشتن برادری است، جایی که پدر خطاب به عمو صابر می گفت "شاشیدم به این برادری" جمله ای که در آینده اورهان هم تکرار می کرد.

در موومان چهارم داستان تکمیل می شود ده روز است که از آیدین خبری نیست و در همین حین یک کشیش به حجره می آید و به اورهان می گوید آیدین یک دختر پانزده ساله دارد، اورهان که خود عقیم بود نمی توانست بپذیرد که وارث خانواده این دختر دورگه باشد برای همین به دنبال آیدین رفت تا او را بکشد اما در سرمای زمستان و در مسیر راه وجدانش به شدت او را عذاب می داد "گرگ ها پا می کوبیدند" گرگ ها در داستان نماد وجدان اورهان بودند که به او حمله می کردند و یا مادرش که همش توی سرش بود و می گفت "چکارش کرده ای بی شرف؟" هر چند در آخر او به همه چی رسیده بود "از اینکه از من حساب می برد لذ*ت می بردم" اما زندگیش پوچ و توخالی شده بود هیچ کسی را نداشت و سخت پشیمان بود در آخر که قصد داشت با طنابی آیدین را خفه کند خود به آرامی در شورآبی فرو رفت و خودش را کشت.

نقد و بررسی: وحید اعتمادی
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا