تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نمایشنامه نمایشنامه ی خورشیدی درخشان | زهرا شبان

  • شروع کننده موضوع Zahra_sbn
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 236
  • پاسخ ها 1
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
940
910
103
وضعیت پروفایل
Nothing
( نمایشنامه ی خورشیدی درخشان )
نویسنده : زهرا شبان
ژانر : خانوادگی ،
خلاصه ی داستان : این نمایشنامه در خانه ای صورت میگیرد که خانواده قصد مهاجرت به خارج از کشور را دارند اما دختر خانواده ( ساناز ) با انها اختلاف نظر دارد و به ما مهین پرستی را نشان میدهد .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
940
910
103
وضعیت پروفایل
Nothing
[ خورشید ی درخشان ]
نوشته ی زهرا شبان
شخصیت ها :
رحمان : پدر
ساناز : دختر خانواده
زهره : مادر
ساتیار : بر ادر ساناز
لیلا : خواهر زهره
شیدا : خواهر ساناز
متین : پسر لیلا


[ صحنه ی اول ]
(سالن نشیمن ، در خانه ی رحمان . با دیوارهایی تمیز به رنگ طوسی و سفید و مبل هایی اِل مانند در کنار
صحنه و جلوی آن میز عسلیه سفید و بزرگی . و تابلوهای نقاشی شده مدرن و کلاسیک در روی دو دیوار از سالن . در
روبه روی میز در سمت چپ صحنه نیز میز تلوزیون سفید رنگ و تلوزیون ۵۲ اینچی . در وسط صحنه فرشی دستبافت و
ایرانی گرد مانندی پهن شده است . تابستان است و باد کولر هوای خانه را خنک نگه داشته است . هنگام کنار رفتن پرده ،
زهره و لیلا روی مبل نشسته اند در کنار هم و آن طرف دیگر رحمان نشسته و متین و ساتیار هم ایستاده اند ، شیدا و ساناز
نیز روبه روی انها ایستاده اند . )



رحمان : بلیطامون امادس فردا از ایران میریم بالاخره .
( زهره با خوشحالی )
زهره : خدایا شکرت .
( لیلا زهره را ب*غل میکند . )
لیلا : بالاخره همه باهم میریم جایی که باید باشیم . مبارکمون باشه آزادی .
(ساناز کمی جلوتر میرود و با خشونت )
ساناز : آزادیه چی خاله !! من از ایران نمیرم نه از کرج که شهرمه و نه از کشورم .
(ساتیار به سمت او میرود )
ساتیار : شوخیت گرفته ؟ حتما میگی میخوای تنها اینجا بمونی تو این شهر غریبو
تنها !
متین : ساناز جان ببین ایران خیلی همه ی مارو محدود کرده مطمئن باش بریم اونجا
یه زندگیه جدید و عالی در انتظارته و خودمم واست بهترینارو میسازم و روزای
خوبی رو کنارهم خواهیم داشت .
(شیدا میرود نزدیک ساناز و دستش را میگیرد )
شیدا : آبجی چرا لج میکنی !
ساناز : چی میگید شما ؟ من دلم نمیخواد بیام من نمیتونم از کشورم دور شم من بدون کشورم هیچی نیستم . من اینجا رشد
کردم توروخدا منو از کشورم دور نکنین .
زهره : دخترم اینجوری نکن هرکار کنی ما میریم یکم به فکر خانوادت باش .
ساناز : مامان من ۲۰ سالمه اختیار زندگیم دست خودمه نمیخوام بیام من اینجا کلی موفقیت در انتظارمه و جدا از این حرفا
مامان من توی ایران به دنیا اومدم و همینجا بزرگ شدم . من نمیام . کشور غریب نمیام .
( رحمان با عصبانیت بلند میشود . )
رحمان : دخترای مردم از خداشونه برن خارج از کشور اونجا پیشرفت کنن اونوقت این دختر پدرسوخته واسه من
ناز میکنه .
ساناز : بابا اره من فرق میکنم با بقیه . من خود خاک ایرانمو دوست دارم و به ملتشو سیاستش کاری ندارم من
خاک وطنمو میخوام . این خاک بود که به من قدرت داد تا توی زندگیم روی پای خودم وایستم من میخوام اینجا پیشرفت کنمو
باعث افتخار کشورم باشم نه کشور بیگانه .
متین : ساناز اما اونجا یه زندگیه بهتر در انتظارمونه .
ساناز : ببین اقا متین اینکه تو منو نامزد خودت میدونی رو از سرت بنداز بیرون . خانوادم باهات قولو قرار داشتن
نه من .
متین : دست شما درد نکنه دیگ .
ساناز : چه بخوای چه نخوای من اینجا میمونم و به شماهم قولی ندادم و حرف از دوست داشتنت نزدم .
( متین با عصبانیت )
متین : باشه اصلا من احمقو باش که به فکرتو بودم که اونجا خوشبختت کنم . تو اینجا بمون من خودم هیچ کسم نیاد
میرم از ایران . اینجا واسه من هیچی نداره متنفرم از این کشورو مردمش . اونجا بهترین چیزارو میتونم به دست بیارم تو
بمونو این کشوری که اینقدر دوسش داری .
( متین با عصبانیت از در خانه خارج میشود و از صحنه بیرون میرود . )
لیلا : دستت درد نکنه خاله جان دیگه با پسرم اینجوری صحبت نکرده بودیو دلشو نشکسته بودی که اینم کردی .
زهره : خواهر تو ببخش این دختر سنش کمه نمیفهمه چی از دهنش در میاد .
ساتیار : ساناز مسخره بازیا چیه در میاری تمومش کن .
ساناز : من مسخره بازی در میارم یا تو که داری کشورتو میفروشی به اون کشورای بیگانه که هیچ چیزش مال تو
نیست !
ساتیار : ببین دختر من از تو ۴ سال بزرگترم پس حرمتمو نگه دار . من اونجا میتونم به عشقو حالم برسم اینجا
خیلی خفم ، اینجا آزارم میده .
ساناز : عشقو حال نه بهتره بگی .... نزار دهنمو باز کنم .
ساتیار : ای دختر احمق .
(ساتیار نیز با عصبانیت از صحنه خارج میشود .)
رحمان : ساناز اون زبونتو ببر .
ساناز : نمیبرم . ۲۰ ساله که خیلی به حرفتون کردم اما تمام شد . من الان تنهام . من به سن قانونی رسیدم و هرچی
بخوام میتونم داشته باشم و میتونم هرجا بخوام باشم . هرکار کنین من از کشورم ، از ایرانم نمیرممم .
( زهره دو دستش را به سرش میزند و آهو ناله میکند . لیلا هم درحال ارام کردن اوست )
شیدا : آبجی لطفا لج نکن نمیشه که اینجا تکو تنها بمونی .
ساناز : خواهر کوچیکه ی خوشگلم معذرت میخوام اما من با شما نمیام من اینجا میدونی که شغل دارم دانشگاه دارم
میبینی که چه پیشنهادای کاریه خوبی دارم .. ازم نخوا که بیام . بعدشم من عزیزم جونو روحم به ایران بستس . ببین من
خیلی آدم وطن دوستی هستم ، چون من ایرانو از ته دلم دوست دارم به خودم میبالم که یه دختر ایرانیم .. درسته نه مذهبیم نه
باحجاب اسلامیه کامل . اما میدونی ادم حتی اگه اینارم نداشته باشه بازم ته دلش میگه چقدر خوبه که من اینجام .. چقدر خوبه
که دارم جایی نفس میکشم که باعث افتخارم شد و بالو پر گرفتم .
رحمان : بس کن بس کن این حرفا فقط واسه یه آدم ابله مثل تویه .
لیلا : آقا رحمان جوش نخورین رسم روزگار همینه دختر آدم دشمنش میشه .
( زهره با این حرف خواهرش بیشتر دلش آتیش میگیرد و گریه زاری اش ببشتر میشود و ساناز را نفرین میکند . )
لیلا : گریه کن خواهر خودتو خالی کن .
شیدا : آبجی واقعا تصمیمت اینه که نیای ؟ من میدونم تو خیلی کشورتو دوست داری اما به فکر خانوادت باش .
ساناز : خانوادم وقتی به فکرم نیستن من چرا باشم ؟
شیدا : خیلی بدی من میخوام تو هم بیای .
ساناز : عزیزدلم منم دوست دارم کنارتون باشم دلم میخواد اینجا بمونیدو باهم باشیم اما ازم نخواین که کشورمو
ترک کنم من روحم با ایران گره خورده .
رحمان : پس میخوای تکو تنها اینجا بمونی اره ؟
ساناز : خب شماهم نرین چی میشه اینجا بمونید . ؟
رحمان : ما دیوانه نیستیم زندگیمونو تو این کشور حال بهم زن تباه کنیم .
ساناز : بابا اینجوری نگو .
رحمان : خوبم میگم . باشه تو اینجا بمون بعد از این اگه بخوای هم دیگه نمیتونی با ما بیای ما میریم این خونه هم
دست خودت باشه هر غلطی میخوای بکنی بکن واسم مهم نیست دیگه .
ساناز : واقعا .... باشه خوش باشین اونجا .
زهره : دختر ه ی نمک به حروم کشورتو بیشتر از خانوادت میخوای خاک برسر من کنن که تورو اینجوری بار
اوردم .
ساناز : اتفاقا من خیلی ممنونم ازتون که منو طوری بار آوردین که یاد گرفتم عشق به وطنم داشته باشم و دوستش
داشته باشم .
رحمان : من میرم بیرون .. میخوام چند تا وسیله که نیاز دارم واسه فردا بگیرم . دیگه بحث تمامه همه میریم و
ساناز اینجا میمونه .
(رحمان با عصبانیت و خشونت در را باز میکند و صحنه را ترک میکند . لیلا نیز دست زهره را میگیرد و بلندش میکند و با حرف های طعنه دار به ساناز صحنه را
ترک میکنند .)
شیدا : ساناز خیلی دوستت دارم دلم برات تنگ میشه .
ساناز : منم عزیزم .
(شیدا با چشمانی گریان به دنبال مادرش میدود .ساناز اشک از چشمانش فرو میریزد و وسط صحنه به زانو در میاید)
ساناز : من دختری هستم از جنس خورشید ... خورشیدی درخشان به نام ایران ...
[پایان]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا