مملکت رو به جایی رسوندن که احساس میکنم اغلب مترجما دیگه از خیر کتاب به نام خودشون ترجمه کنند، گذشتند میان برای موسسات کنکوری برای رزومه دانشجوها تو مصاحبه دکتری کتاب ترجمه می کنند و مقاله می نویسند، اون وقت یه دانشجو بدون اینکه یه کلمه ترجمه کرده باشه یا حتی الفبای ترجمه بدونه صاحب چن کتاب و مقاله میشه و گوی سبقت رو از رقباش می ربایه و اون بیچاره ای که پول نداره و هم سطحش هست، همونجا می مونه ... از اینکه اینقد «پول» قدرت داره، از اینکه طبقه متوسط و ضعیف جامعه تحت سلطه قدرتمندا و ثروتمندا قرار گرفتن آدم حالش بد میشه... بدتر اینکه آدم نمی دونه اگه روزی خودش هم جزو این دو قشر بشه برده قدرت و ثروت میشه یا همینی که هست می مونه...
اقای قربانی بله منم همینطور، دلتنگم خواهم که جاودانه بنالم به دامنت شاید که جاودانه بمانی کنارِ من...
ای نآزنین که هیچ وفا نیست با منت..
من چون کبوتری که پرنده در هوایِ تو
، انقد کودکسالید که سر هر اتفاقی ....؟
خب اگه اشتباه میکردی چی؟! مطمئنم که داری اشتباه میکنی، نشستم ببینم تا کجا میخوای بری، ادامه بده قرار نیست توجیحت کنم میخوام بی ارزشیتو برام ثابت کنی.
،
به کیان ..
به خودِِ نازنین(خودم)
یکی دو سال گذشته هر بار اومدم حرف زدم، منتظر بودم که بگه چرا؟! دلیل این همه ماجرا، دلیل این همه ابهام و سکوت چیه؟... گاهی نصف شب از خواب بیدار میشم و می بینم تو ذهنم این علامت سوال بزرگ هست که چرا؟ و تمام اون روزم با غم میگذره که چرا؟ من واقعا منتظر جواب این سوالم... احساس میکنم زندگی من فقط با هضم این چرا به آرامش می رسه ... هم دلیل رنج من هم دلیل رنج اون این چرا هست یقین دارم خدا اون همه خلوص قلب رو با چشم دیده و به خاطر سپرده ... دلم میخواد قبل از اینکه هرگز دیگه فرصتی برا گفتن این چرا نباشه بفهمم چرا؟
یه روزایی اونقد سنگینه که وقتی میری تو رختخوابت دراز بکشی قشنگ احساس میکنی یه کوه رو شونه هات بودع...
هیچ زمانی نمی دونستم که چقدر زندگی زیباست و لذ*ت بخش، مگر در فاصله بین دو حادثه بد زندگی ...، کتاب خوندن، جنگیدن برای زندگیت، حرف زدن با آدما، حتی غر زدن، دعوا کردن، قهر کردن با ادما، دوست داشتن، دوست داشته شدن، پیاده روی کردن، نشستن برخاستن خوابیدن حتی شکست خوردن، ناکام شدن و همه و همه اونقد اتفاقات زیبایی تو زندگی هستن که از بس عادت کردیم بهش نمی فهمیم... عمیقا زندگی کردن رو تو این دنیا دوست دارم بی صبرانه منتظرم این حال بدیم تموم شه دوباره حتی به فرصت چن روز بتونم یه زندگی معمولی داشته باشم...
بالاخره فهمیدم چرا آدما رو بلاک می کنم(یا به طور کلی بلاک می کنیم) اون لحظاتی که آدما رو بلاک میکنیم اصلا ازشون ناراحتی به دل نداریم حتی احساس میکنیم هیچ اتفاقی تو زندگی ما نیفتاده به محض اینکه آدما رو از بلاک در میاریم هجوم میاره تمام ناراحتی هایی که ازشون تو دل و ذهنمون به جا مونده...
دارم به این فکر میکنم که تمومش کنم عمرمو
از اون سمت دارم میگم که جرأت ندارم
از اون سمت میگم که چی از کجا معلوم اونور بهتر از اینور
و خب... یه علامت سوالم هست تو ذهنم که دارم دقیقاً با زندگیم چیکار میکنم.
اونقدری، احساس میکنم بالغ نشدم که مسئولیتی جز **** داشته باشم؛ اما خب حس اینک این تنها کاریه که باید انجام بدم و با این حال توش افتضاحم ک حالشو ندارم اذیتم میکنه
قبل خواب به عنوان یک آتئیست عمیقا با خدا صحبت کردم و جوابی نشنیدم، نصف شب در حالیکه تو خواب داشتم یه صحنه دیگه می دیدم، یهو یه زن مث باد پشت پنجره اتاقم آروم اسممو صدا زد و بیدار شدم پشت پنجره رو نگاه کردم هیشکی نبود... حقیقتا خدارا صدا نزنید زیبا نبود، وحشتناک بود...