قلوه سنگ درون دستم لغزید، مثل دل تو بود، سخت و بیعاطفه. خورد روی سنگ سیاهی که آغوشش را بیشتر از آغو*ش من دوست داشتی، یک تق، دو تق و آخرش بیجان روی اسم سفیدت نشست. (ستاره) قشنگ بود؟ نه قشنگ نبود وقتی در هوای ابری ماه را تنها میگذاشت، نه وقتی آنقدر بیوفا بود که هر از گاهی دوستانش را رها میکرد و تا ناکجا میرفت، هیچ قشنگ نبود... .
-مثل تو مامان.
مامان! چه کلمهی غریبی. "تا حالا به هیچکس نگفتمش، نمیدونم گفتنش چه حسی داره!"
شیشهی گلاب را روی سنگ سیاه خالی کردم اما گرد و غبارش رفتنی نبود، کاش اسمت شسته میشد و یک دروغ شیرین به خورد چشمانم میدادم که تو هستی، که تو نرفتی اما... .
بغضی که بیخ گلویم نشسته بود، بساط باران چشمانم را روی سنگ قبرت پهن کرد، سیل هم بیاید و حتی خون از چشمم ببارد دل تو که نمیسوزد، قلب من است که جهنم را بینام و نشان میکند.
یک گلبرگ چیدم برمیگردی؛ دوتا، برنمیگردی، سه تا چهارتا... دهتا، برنمیگردی. مثل همیشه ختم شد به همان کلمه. چنگی به گلویم زدم و خراشش سوزش داشت اما هنوز هم راهی برای عبور هوا نبود، باز هم ناخن کشیدم، نه... نه... نمیشد.
یکدفعه نگاهم روی اسم قبر کناری نشست چه آشنا بود، شهاب؟ توی ذهنم گشتم و گشتم تا صاحب اسم را پیدا کنم. آخر به اسم بابا رسیدم. نه امکان نداشت، بابا نبود حتماً کسی تازه بیخیال دنیا شده و رفته، آخر بابا خودش دیروز مثل تمام روزهای دیگر سمت مدرسه روانهام کرد، لباسهای همیشه روغنیاش را پوشید، یادم هست که حتی پیشانیام را بوسید و من باز هم از عطر روغن روی لباسش نفس گرفتم و لبخند زدم، چه عالمی داشت هر لکهی سیاهی که آرامش داشت نه مثل سنگ قبر تو که سیاهیاش نفسم را میگرفت؛ نه بابا نیست، بابا نیست. دیروز بود؟ نه نه پریروز، شاید هم یک ماه، یا ده ماه؛ یادم نمیآید... سکسکهام بند آمد، نفسش رفت، دستگاه پر از خط صاف شد، پیشانی باندپیچیاش غرق خون بود، چشمانش بسته شد و دستش از دستم رها... .
یعنی بابا رفته بود؟ به این سادگی؟ چرا رفت مگر نگفت آسمانم کوچک است و تا بزرگ نشود و به هفده نرسد از پیشش نمیرود؟
مشت کوبیدم، روی سنگ سیاه، روی خاک و زخم انگشتانم دردی از زخم قلبم را دوا نکرد.
مامان تو بیرحمی، نه... کلمهی مادر برای تو زیادی است، ستاره تو آنقدر حسود بودی که بهخاطر بچهای که هنوز پا به دنیا نگذاشته بود قید دستهای کوچک مرا بزنی و آغو*ش خودت را از من دریغ کنی، تو آنقدر حسود بودی که طاقت نداشتی بابا کنارم بماند و لااقل دلخوش به بودن او باشم!
خاک درون مشتم جمع شد، روی صورتم پاشید. پسرک داد زد، گریه کرد.
-مامانیم رو میخوام، مامانی... .
تلخندی زدم، "من باباییم رو میخوام."
پدرش اشک ریخت، نالید.
-مامان رفته پسرم، دیگه نمیاد، دیگه نمیاد.
بغض پسرک ترکید، دست از جیغ زدن برداشت، انگار باور کرد دیگر آمدنی در کار نیست.
اینبار آسمان نالید، غرید. شاید دلش به حال من و پسرک سوخت. "کاش دل مامان و بابا انقدر به حالم میسوخت، شاید تنهام نمیذاشتن!"
فریادم در فریاد و غرشش گم شد و گلوی زخمیام تازه توانست حرف دلم را پر سوز بنوازد.
-خدا... .