تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

وان شات وان‌شات آبی یک جسد‌ |‌ HILDA کاربر انجمن کافه نویسندگان‌

  • شروع کننده موضوع HILDA
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 383
  • پاسخ ها 4
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
"به نام او"


عنوان:‌ آبی یک جسد
نويسنده:‌ HILDA


خلاصه:‌
ادوارد،‌ در سبب جست‌وجوی ماهی‌هایی که شاید بتواند خرج او و خواهرش را بدهد،‌ با قایقی که یادگار خیلی از خاطرات است،‌ دل به دریا می‌زند؛‌ غافل از آن لگام گسیختگی که روزگار برایش در نظر گرفته است.‌



پ.ن:‌ داستان،‌ برگرفته از ذهن نویسنده است.‌
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158

ادوارد،‌ دست راستش را که از عرق پیشانی بلندش خیس شده بود،‌ پایین آورد و تور دریا را با تمام قوایی که در آن تن بی‌‌جانش مانده،‌ بالا آورد. ‌آفتاب،‌‌‌ بی‌جان از میان ابر‌های متراکمی که انگار هوای گریه گرفته بودند،‌ ‌‌‌بر روی صورت بور ادوارد،‌ آئورایی کم را ایجاب می‌کرد.‌ در هر حال او انگار از شدت هوای گرم،‌ فراموش کرده بود که در هاوایی زندگی می‌کند؛‌ بدین دلیل این هوایی که یخ را به سرعت آب می‌کرد،‌ برایش نباید عجیب به نظر برسد.‌
با کلافگی مشهودی که در رفتارش پیدا بود،‌ تور را رها کرد و به دستان قرمز شده همچون رنگ خون خود،‌ خیره شد.‌ بغضی بی‌قرار در میان آن گرمای هوا،‌ در میان عرق‌هایی که از پیشانی و قفسه‌ی سینه‌ای که تنها یک پیراهن سفید نازک آن را پوشش می‌داد،‌ در گلوی زخمی‌اش غلیان پیدا کرد.‌‌‌ همان دستان قرمز گشته خود را، محکم بر موهای قهوه‌ای رنگش کشید و ریشه‌های موهایش را از ته جان کشید تا بلکه درد جسمی‌ که می‌‌کشید،‌ درد روحی‌اش را به فراموشی بسپرد. درد روحی که مانند خوره به جانش فتاده بود.‌ درد دوری از یار و شاید درد نگرانی دوری از خواهری که مریض توی آن کلبه‌ی بی‌امنیت رها شده بود.
نفس عمیقی کشید و بغض فروخورده‌ از جنس درد خود را کنترل کرد و به این فکر کرد که اگر کار نکند،‌ اگر آن ماهی‌های بیچاره و بخت برگشته که گرفتار تور او می‌شدند را شکار نکند،‌ خواهرش در آتش بی‌دارویی او را ترک می‌گفت و او می‌مانست و هزاران حسرت و درد!‌
آبی‌های چشمانش را که مسحور کننده بود،‌ خیره‌ی تور ماهی‌گیری کرد و آن را در میان دستانش گرفت.‌ با قدرت بیشتری تور را کشید و قایق چوبی‌اش نیز او را در این کار،‌ با تلو‌تلو‌های ریزی که از شدت قدرت دستان ادوارد می‌گرفت،‌‌‌ همراهی می‌‌کرد.‌
ناگهان، احساس کرد که انگار ماهی‌های این تور،‌ سنگینی بیش از حدی دارند و همین او را به وجد فراوانی آورد.‌ با قدرت بیشتری و بی‌توجه به سوزش دستان خسته‌اش،‌‌‌ تور را بالاتر کشید.‌



 
آخرین ویرایش:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
انگار هر چه بیشتر سعی داشت آن تور سیفد رنگ را بالا بکشد،‌ حجم سنگینی ماهی‌های آن بیشتر می‌شد.‌ دمی عمیق گرفت و با تمام توان آن را بالا کشید.‌ تور که بالا آمد،‌ به سرعت آن را درون قایق پرت کرد و همراه آن،‌ از شدت دردی که ناگهان در کمرش پیچید، فریاد خموشی از میان ل*ب‌های خشکی‌ زده‌اش‌ بیرون رفت.‌ بر جایش ایستاد و چشم‌های بسته‌اش را رو به آسمان گرفت و دست راستش را بر روی کمرش گذاشت.‌ صدای مرغان دریایی و هوایی که انگار هر لحظه بر فشار گرمایش افزوده می‌شد،‌ به او یادآوری کرد سریعتر باید پیش خواهرش برگردد.‌
سرش را پایین انداخت و در حالی که با چاقویی از پشت شلوار طوسی رنگ خیس شده‌اش بیرون می‌آورد،‌ به سمت تور رفت که...‌ ناگه انگار نفسش گم شد.‌ انگار در آن هوای مرده نیز نمی‌توانست لحظه‌ای نفس بکشد.‌ چاقو از دستان لرزان و یخ زده‌اش که به دور از آتش چندین دقیقه پیش بود،‌ سُر خورد و بر کف قایق فتاد.‌ لباس آبی در ذهنش نقش بست و چرا حس می‌کرد کسی انگار سطح پر از آب یخی را بر روی سرش خالی کرده است؟‌ چرا احساس می‌کرد وزنه‌ای همچون کوه اِورست،‌ بر قفسه‌ی سینه‌اش گذاشته‌اند؟‌ چرا اویی که مبهوت مانده بود،‌ احساس می‌کرد ساختمانی از خاطرات،‌ در ذهنش تبدیل به آوار شده است؟‌
پاهای لرزانش،‌ طاقت بدن بی‌جان و بی‌روحی که چند دقیقه پیش روحش جسم را وداع گفته بود،‌ نداشت.‌ بر کف قایق، زانو زد و قایق صدایی مهیب و دهشتناکی داد و...‌ مگر برای ادوارد اهمیتی نیز داشت؟‌ مگر آن امواج دریایی که داشت شدت می‌گرفت برای او اهمیت داشت؟‌
تیله‌های آبی رنگ او،‌ خیره‌ی جسم مرده‌ای بود که در آن پیراهن آبی رنگ زیبا،‌ پوشیده شده بود.‌ همانی که دو روز پیش،‌ در کنار قایق به گل ‌نشسته‌ی ادوراد،‌ بر پر پرواز نسیم پر از چین و شکن می‌شد و ادوارد را در خودش مستغرق می‌ساخت.‌

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158

ادوارد مانند مسخ‌شدگان،‌ دست بر روی تور کلفتی کشید که تن عزیزترینش را در آغو*ش زبر و خشنانه خود محبوس کرده بود.‌ نه!‌ نمی‌توانست لحظه‌ای حتی باور کند که او را بدین زودی از دست داده است.‌ نمی‌توانست باور کند آن سیاه‌چاله چشمانش دیگر خموش و بسته است.‌ دیگر او،‌ نمی توانست عزیزی را از دست بدهد!
با سرعتی غیر قابل،‌ چاقو را از زیر پایش بالا کشید و شروع به پاره کردن تنها تور باقی مانده و ارزشمندش کرد.‌ دلش مانند کاغذی که مچاله شده باشد می‌مانست و بیشتر تور را برید تا تن عزیز خود،‌ الینا را نجات دهد.‌ ادوارد می‌دانست تن او بسی ظریف و بی‌جان است‌.‌ می‌دانست نمی‌توانست در مکان‌هایی تنگ و بسته‌ بماند،‌ زیرا که نفس برایش نمی‌‌مانست.
تور که کاملاً برداشته شد،‌ ادوارد بی‌قرار خود را به الینا رساند.‌ دست‌های سرد و مرده‌اش را گرفت و نام او را فریاد زد:‌
-‌ الینا!‌ عزیزم...‌ چه بلایی سرت اومده؟‌ الینا...‌ عزیزم چشمات رو باز کن!‌
فریادهای پر بغض مردی در آن هوای گرم،‌ در وسط دریایی پر آشوب عجیب به نظر می‌رسید و ادوارد قطعاً اگر بخاطر الینایش نبود،‌ بر زیر گریه می‌زد.‌ چرا او درخواست باز شدن چشمانی را طلب می‌کرد که قرار نیست هرگز باز شوند؟‌ چرا صدای پر بغضش چشمام مرده‌ای را باز نمی‌‌کرد و ادوارد،‌ چرا قدر لحظاتی که در کنار او نفس می‌کشید را ندانست؟!
ادوارد،‌ خیره‌ی چشمان بسته الینا بود و به پوسیدگی و کندگی پوست قفسه سینه او،‌ که توسط ماهیان به غارت برده شده بود،‌‌ بی‌توجه ماند و او...‌ چقدر حال شکسته و خمیده می‌نمود.‌ بلور‌های اشک را در چشمانش نگه داشت و با خود گفت که حتماً ماهی کوچکش زنده است.‌ حتما الینایش زنده است.‌ این کس دیگری است و...‌ چرا باید آنقدر در وهم مغروق شود؟‌ آخر چه کسی آنقدر شبیه به فرشته‌ی کوچک او بود؟‌
خودش را تاب داد و اشک‌هایش بی‌تاب صورت غرق در دردش را در آغو*ش کشید.‌ هق‌هق‌های مردانه‌اش در آن سکوت زیبای دریا،‌‌‌ پیرامونی عجیب را ایجاب می‌کرد.‌ هیچ‌گاه حتی نمی‌توانست تصور کند که او را از دست بدهد.‌ هیچ‌گاه خیالش به سوی چشمان مشکی بسته‌‌ی تنها عشقش نمی‌رفت و حال دنیا بدون او،‌‌ اکسیژنی از مرگ را متولد می‌کرد!‌ حال او دنیای بدون الینا را جهانی بی‌رنگ و تنها می‌دید.‌

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
آن روز هوا بالعکس روز‌های آفتابی دیگر،‌ ابری بود و نسیم مانند دیوانه‌ای به هر سو سرک می‌کشید.‌ آن روز،‌ روزی بود که الینا به دیدن ادوارد آمد و ادوارد،‌ دیوانه‌وار بر سر او فریاد کشیده بود.‌ فریاد زده بود که چرا باید عاشق او باشد و حال بدین زحمت این همه کار کند؟‌ چرا پدرش باید برای به دست آوردن الینای عزیزش شرط‌های بزرگ و دهشتناکی را بگذارد و فقط خدا می‌دانست که هر دوی آنان،‌ چگونه در آن روز ابری بغض‌های آسمانی خود را کنترل کرده بودند.‌
ادوارد خوب به یاد دارد چشمان سیه‌ای را که اشک‌آلود کرده بود.‌ خوب به یاد دارد آن موهای مشکی را که رها،‌ مانند پرنده‌ای در نسیمِ دیوانه به پرواز در آمده بود.‌ به یاد دارد که چگونه ل*ب‌های عروسکش از شدت کنترل بغضش در هم فرو رفت.‌‌ به یاد دارد و یادآوری چقدر دردناک بود.‌ مخصوص اگر عزیزی را از دست بدهی،‌ یادآوری خاطراتش مانند هر بار خنجر زدن به قلبت می‌ماند.‌
به یاد دارد که الینایش،‌ با بغض تنها زمزمه کرد:‌
-‌ تقصیر منم نیست اگر تو رو دوست دارم!‌
بعد از آن دلشکسته به سوی لنگرگاه رفت و...‌ دیگر تا یک هفته او را ندید و دیوانه و غمین شد.‌ تا یک هفته تنها عطر او را ننوشید و دیوانه شد.‌ یک هفته از چشمان سیاه‌چاله‌اش ستاره‌های عشق نچید و دیوانه شد.‌
ادوارد،‌ تن عزیزش را در آغو*ش کشید و خود را به جلو و عقب با زاری و زجه تکان داد.‌ عطر تنش را بویید و بی‌توجه ماند به دریایی که بوی مرده می‌داد.‌ بی‌توجه ماند به خواهری که در کلبه جان سپرد و او تنها عشق خود را می‌خواست.‌ بی‌توجه ماند به دریای مواج و ماهی‌هایی که همراه با الینا،‌ مرده بر کف قایق رها شده بودند.‌
او بی‌توجه ماند به همه‌چیز و تنها آبی یک جسد را می‌دید که عشقش بود.‌ او بدون الینا،‌ نمی‌توانست لحظه‌ای نفس بکشد و حال نگاه بی‌حال و اشک‌آلودش به چاقوی کنارش افتاد و... او بدون جسدِ در آغوشش هیچ بود.‌ دستش به سمت چاقو رفت و...‌ .‌
در میان امواجی از آب،‌ در میان هوایی گرم،‌ در میان عاشقانه‌های مرده‌ی یک مرد،‌ تنها یک عاشق مرده و آبی یک جسد پیرامون را بوی مرگ می‌داد.‌



"‌ اگر نباشد تنها،‌ تنها می‌مانم در این تنهایی بی‌‌پناهی"
پایان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا