تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

وان شات وان شات بی تو ای عهدشکن | پرنده‌سار کاربر انجمن کافه نویسندگان

بسم الله الرحمن الرحیم

عنوان وان شات: بی تو ای عهدشکن ...!
برگرفته از: رمان «سئانس سوگ» / «پرنده سار»
نویسنده: پرنده سار
ژانر: عاشقانه

+ الآن که می‌خونمش، دوستش ندارم؛ ولی این از عزیز بودنش چیزی کم نمی‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
- تو دوست داشتی بزرگ بشی چیکاره بشی؟ منظورم اینه که، رویای بچگیهات چی بود...
خندید؛ ریز، کوتاه، دوست داشتنی:
- مثل همه میگفتی میخوای دکتر بشی؟ یا مهندس؟
لبخند زدم. این همه تمایل در خیره شدن به چشمانش در من، عجیب بود. نبود؟ آب دهانم را قورت دادم؛ گلوی تبدارم درد گرفت. درحالیکه به کفشهایمان خیره بودم گفتم:
- شاید باور نکنی، ولی من از همون بچگی هم هیچ رویایی نداشتم. تا راهنمایی و دبیرستان هم که درس خوندم، به همه میگفتم قراره مهندسی سرایداری بخونم.
خندید؛ چشمهایش را با حیرت و خنده درشت کرد و مژههای سیاهش چه قدر بلند بودند:
- سرایداری؟! چرا!
لبخند زدم منهم. خنده ام نمیکشید. یادآوری گذشته، حس و حال خوبی در من بیدار نمیکرد. #
- نمیدونم. از همون اولهم میدونستم در حد دکتری و مهندسی نیستم اصلا؛ اما کلا از خلبانی خوشم میومد. اما خب...
به چشمهای مشتاق و آرامش خیره شدم:
- میدونستم به اونهم نمیرسم. همیشه وقتی خیلی ناراحت میشدم، تو تصوراتم خودم رو خلبانی فرض میکردم که هنوز تیک آف نکرده و یه ایرباس غول پیکر رو قراره بلند کنه؛ بعدهم اون بلندگوی لعنتی رو برمیداره و به مسافرها میگه «مسافران محترم زمین به آسمان؛ من خلبان رستمی هدایت این پرواز ابدی را به عهده دارم. سفر خوشی را برایتان آرزو میکنم.»
لبهای نیمه بازش به پائین متمایل شده و چشمهایش، ناراحت بود. ناراحتتر از چشمان من؟ خوش به حالش که احساساتش اینقدر شفاف، پشت پردهء چشمان زیبایش نقش می بندند.
خواستم کمی فضا را شاد کنم:
- واسه همین با ده بیس سی چل انتخاب رشته کردم!
وقتی صورتش از خنده اندکی جمع شد، اشکهای جمع شده بر نی نی چشمانش نمایان شدند. واقعا نمیخواستم ناراحت باشد:
- خودت چی؟
دو پنجه اش را در هم گره و با نفسی که تازه کرد، تن منقبض شده اش هم آزاد شد؛ با نگاه کوتاه دایره واری گفت:
- من..؟ من هم تقریبا مثل تو. میدونستم بهش نمیرسم. میدونستم خیلی... دور و درازه... اونهم واسه کسی مثل من؛ ولی خب، دوستش داشتم. من هم اون شغل رو، رو تن خودم امتحان میکردم؛ مثل تو!
خندید؛ ریز، کوتاه، دوست داشتنی:
- خیلی بهم میومد.
لبخند میرند؛ چرا لبخندهایمان با تمام تلخی شان، با تمام زهرماری بودن و زوری بودنشان امشب اینقدر شیرین به نظر می رسند؟
- چکاری؟ میخواستی دکتر بشی؟
سرش را با همان لبخند کمرنگش تکان داد:
- آره. ام م.. دوست داشتم روانشناس باشم.
مکثی کرد. با چهره ای مصمم و ناراحت ادامه داد:
- اگه روانشناس میبودم، میرفتم تو همهء خونهها، تو همهء مدرسههای دخترونه، میرفتم تو تموم بهزیستیها، واسه همهء بچهها وقت مشاوره میدادم. نمیذاشتم یه نسل دختر روانی دیگه لااقل تو شهر خودم تکرار بشه، به خاطر بیکفایتی بعضی پدر و مادرها.
لبش را جمع کرد؛ اجازه دادم تمام حرفهایش را بزند:
- شاید... شاید اگه تو بچگی منهم یکی بود که واسه ش حرف میزدم، به اینجا نمیرسیدم.
دوست داشتم چیزی بگویم؛ زبانمان به درد و دل باز شده بود و دلم میخواست این مصاحبت، تا ابد ادامه داشته باشد. دوست داشتم پس از مرگم هم با معصومه صحبت کنم. دوست داشتم حرف بزند، حرف بزنم، و لبهایمان گل خنده را ببوسند. و آینده مان کاش، آبستن حوادث بد نباشد...
- ولی من از اینکه به این مرحله رسیدم ناراحت نیستم.
نگاهم کرد. تردید در کاسهء زلال چشمهایش موج میزد و آخ از من که انگار تویی در من حیات دارد!
- واسه اینکه با تو اینجا آشنا شدم!
چشمهایش به آنی پژمردند و روییدند و چنان پیچ و تابی خورد گیاه نگاه عسلی اش که درماندم از این شکوه؛ و دوستش دارم. اعتراف از این واضحتر..؟
لبهایش آشکارا میلرزید، چشمهایش گریه داشت و لبخند روی صورتش باز شده بود و این همه تضاد؟ دستش را لای انگشتان یک دستم گرفتم؛ با لبخند ادامه دادم:
- درسته جای من و تو اینجا نیست. درسته خیلی کارها میکنیم فقط برای زنده موندنمون. ولی خدا هم هست معصوم. خدا بزرگه. می دونم که هوامون رو داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پشت دستم را روی صورتش گرفت و بیصدا گریست. صدای نفس نفس زدنهای آرامش را پس از هر هق هق زدن بیصدایش میشنیدم و آخ از این دل که سودای آغــوش معصومه حالا حالاها باید برش بماند.
در حالی که هیچ اطمینانی به کلماتم نداشتم، زمزمه کردم:
- از اینجاهم نجات پیدا میکنیم.
بگذارم که بمیرم، رهایم کن! میخواهم کمی خیالم را به رقـــص بپردازم؛
- تو میری دانشگاه، روانشناسی میخونی، منهم هرروز بعد کلاسهات با ماشین لوکس و کراوات مشکی میام دم دانشگاهتون.
میان گریه خندید و گریه اش همچنان ادامه داشت! حالتهایش در هم تنیده بودند. دستم را از صورتش جدا کرد و با چهره ای خیس و منتظر نگاهم کرد؛ در حالی که با همان دست نمناک از اشکش، اشک چشمهایش را پاک میکردم با خنده گفتم:
- بعد من یه رقیب عشقی داشته باشم، بزنم چاک سـینه شو بیارم پائین و بگم «طرف معصومه اومدی با فردات خداحافظی کن»!
خندید.
- بعد، گل و شیرینی بگیرم؛ ترجیحا پای سیب چون هردومون دوستش داریم! تو مشاور یه مدرسهء دخترونه باشی، من هم صاحب یه آژانس هواپیمایی!
خندید و من دیگر خنده ام نمیکشید به لبهایم، و زمزمههایم دست خودم نبود:
- بیام خواستگاریت، بله بدی، ببوسمت، بریم یه جا که هیچکس جز آسمون نباشه معصومه...
کاش برسند آن روزها؛ کاش...
- پس چرا نگفتی خلبان باشی؟ تو که دوستش داشتی!
لبخند زدم:
- اگه خلبان باشم یه روزهایی مجبورم نبینمت. من نمیخوام به ندیدنت مجبور بشم..!
و همه رویا،
همه خیال،
همه اشک،
همه سراب...
و من، کاش همان شب خود را دفن میکردم. اصلا کاش به معصومه میگفتم خاک باغ پشتی عمارت را شده با دست هم بکند، چاله ای بیافکند، من بخوابم درش، و آخرین تصویرم از این دنیا چشمان معصومه باشد. آخ که حالم از «کاش»ها بهم میخورد...

مردادماه 1398
پرنده سار
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا