تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

وان شات وان شات سنگ ریزه های مع*شوق | ViDa._.mW کاربر انجمن کافه نویسندگان

  • شروع کننده موضوع Vida.
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 324
  • پاسخ ها 2
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
2,734
1,982
133
قلب نوژان
وضعیت پروفایل
سکوت...!
به نام خدا

عنوان وان شات: سنگ‌ریزه‌های مع*شوق

نویسنده: ویدا علیزاده

ژانر: تراژدی

پیشگفتار:
فردی منزوی در کنار ساحل در حال وداع با مع*شوقه‌اش و حرف‌زدن در خیالِ آشفته‌اش.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
2,734
1,982
133
قلب نوژان
وضعیت پروفایل
سکوت...!
حس قدم‌زدن در کنار دریایی با شن‌های نرم و امواجی که آرام روی ساحل و پاهایت فرود می‌آیند؛ اما در اعماق قلبت میدانی که این امواج همیشه این چنین آرام نخواهند بود. ولی با این حال سعی میکنی به اکنونت فکر کنی؛ به راه رفتن های بدون کفش در طول ساحل، به شن‌هایی که در بین انگشتان پایت میتوانی لطافت و نوازش آرامشان را حس کنی. به مرغان دریایی که هر‌بار با امید سرشان را در آبیِ دریا فرو میبرند و بعد از ناکامیِ چند باره، سعی و امیدی دوباره برای صیدی مرغوب دارند؛ اما هیچ یک از سکون و آرامش ها نمی‌تواند قلب متلاطم من را آرام کند! قلبی که شب و روز به یاد تو معطر می‌شود!

***

_ببخشید خانم! اینجا کجاست؟
ساحل؛ و در بسترِ آن دریایی آرام و بی‌هیاهو!
_بله! میبینم... ولی اینجا کجاست؟
قلبم.
_قلب؟ یعنی چی؟
اینجا دریای آرام و ساحل بی‌قراری‌ست,؛ در وسط قلب یک آدم به ظاهر امیدوار! امیدوار به آمادنش، امیدوار به دیدن دوباره دریای چشمانی آرام و مملو از آرامش. امیدوار به ندیدن نهنگی در ساحل چشمانم!
_نهنگ؟ کدوم نهنگ؟
همان نهنگ‌هایی که پس از جدایی جان خود را فدا می‌کنند برای عشقی هر چند کوچک و تازه وارد؛ همان نهنگ‎های آرامِ دریایِ چشمانم که گاه جان خود را بخاطر از دست دادن مع*شوق به خطرِ مرگ می‌سپارند! همان هایی که طاقت دوری مع*شوق را ندارند.
_یعنی نهنگ‌ها اینجا خودشون رو به دست اجل میدن؟
نه؛ آنها حاضر به مرگ نیستند! محکوم به مرگ هستند. محکوم به جدایی های اجباری؛ که در پسِ‌آن جان آنها را به بازی میگیرد!
_چرا محکوم؟
به دلیل قلبی بی‌عقل و اندیشه. به دلیل دیوانگی‌های بی حد و مرز برای به دست آوردن معشوقی نالایق و بی‌رحم! محکوم به مرگ بخاطر افسانه های کهن. لیلی و مجنون را ببین؛ که در پس عشق خود چه ها که نکرده اند! از تمام توان مایه گذاشته‌اند!


***


اما دیگر جانی نمانده! باید فریاد زد تمام این درد ها را، تمام این ناامیدی ها را! باید از دریای هر چند آرام به ساحلی برسی که بتوانی برای آن جان دهی. ساحلی لایق برای آرمیدن.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
2,734
1,982
133
قلب نوژان
وضعیت پروفایل
سکوت...!
برایم جالب‌ست. نهنگ‌های عاشق از کم آبی میمیرند و ما از پر آبی.. آنها به دلیل بی‌محبتی میروند و ما به دلیل محبت بیش اندازه.. .
و تنها از هر کدامِ ما یکی می‌ماند! دلشکسته،در به‌در و آواره... . آواره‌ی ساحلی پر از شن‌های خیس خورده و آفتاب خورده‌ی آمیخته شده باهم! در جایی پاهایت را میسوزانند از فرت داغی و گاه به پاهایت می‌چسبند از شدت رطوبتی آرامش بخش ...
دل خوش میکنی به پیشروی هر چه تمام‌تر با لذ*ت و آرامشی بیشتر! میروی و میروی و میروی... . تا وقتی که آب را تا بالای زانو هایت احساس کنی. دستانت را از هم باز میکنی و منتظر انتقامی سخت از دریایی که سالها پیش نفرینش کردی. به خاطر از دست دادن عشقی دلنشین.
عشق اولت را در همین صحنه از دست دادی و در پیِ‌آن عشقی که فکر میکردی پشتوانه همیشگی‌ات خواهد بود!
اعتمادی اشتباه برای نگه‌داشتن آدمی بی‌لیاقت... .
راست می‌گفتند که هیچ عشقی مانند عشق اول نمی‌شود! عشق های بعدی، هم به ندرت پیش می‌آید؛ هم خیلی زود آتش آن عشق فرو می‌نشیند!
چون تو تنها به اولین "او" یِ زندگی‌ات فکر میکنی و همین باعث دلزدگی عشق دوم می‌شود و در پی‌ِآن سرزنش هایی که سعی می‌کنند او را از سرت بیاندازند! به دلیل فکر کردن های بیش از اندازه‌ات به" او"... .
آب تا بالای شکمم رسیده و من هر لحظه به مرگ نزدیک‌تر و نزدیک‌تر میشوم..
چه حس دل انگیزی‌ست اینگونه مُردن..!
مُردن در آغو*ش لطیفِ آبی‌تمیز و زلال... شن های زیر دریا را میبینم که چگونه پاهای بی‌جان من را در آغو*ش گرفته‌اند! شاید بخواهند مانع پیشروی من شوند اما من دیگر نای ایستادن ندارم.... نای آویزان نگه‌داشتن تهمت‌ها را ندارم... دیگر نای زندگی ندارم!


***


خوش به حالت چه دلنشین و زیبا خودت را به دست مرگ سپردی؛ و راضی‌ام از اینکه من هم مانند تو طعم این آرامش را میچشم.
آب تا شانه هایم بالا آمده و من همچنان شن‌هایی که می‌خواهند مرا متوقف کنند؛ را در زیر پاهای ناتوانم احساس میکنم! اما دیگر بس ست... طاقتم طاق‌ست.
سعی میکنم حرکت پاهایم را تند‌تر کنم... در آب غوطه‌ور میشوم اما نای دست و پا‌زدن و داد و فریاد کردن را... .
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا