حس قدمزدن در کنار دریایی با شنهای نرم و امواجی که آرام روی ساحل و پاهایت فرود میآیند؛ اما در اعماق قلبت میدانی که این امواج همیشه این چنین آرام نخواهند بود. ولی با این حال سعی میکنی به اکنونت فکر کنی؛ به راه رفتن های بدون کفش در طول ساحل، به شنهایی که در بین انگشتان پایت میتوانی لطافت و نوازش آرامشان را حس کنی. به مرغان دریایی که هربار با امید سرشان را در آبیِ دریا فرو میبرند و بعد از ناکامیِ چند باره، سعی و امیدی دوباره برای صیدی مرغوب دارند؛ اما هیچ یک از سکون و آرامش ها نمیتواند قلب متلاطم من را آرام کند! قلبی که شب و روز به یاد تو معطر میشود!
***
_ببخشید خانم! اینجا کجاست؟
ساحل؛ و در بسترِ آن دریایی آرام و بیهیاهو!
_بله! میبینم... ولی اینجا کجاست؟
قلبم.
_قلب؟ یعنی چی؟
اینجا دریای آرام و ساحل بیقراریست,؛ در وسط قلب یک آدم به ظاهر امیدوار! امیدوار به آمادنش، امیدوار به دیدن دوباره دریای چشمانی آرام و مملو از آرامش. امیدوار به ندیدن نهنگی در ساحل چشمانم!
_نهنگ؟ کدوم نهنگ؟
همان نهنگهایی که پس از جدایی جان خود را فدا میکنند برای عشقی هر چند کوچک و تازه وارد؛ همان نهنگهای آرامِ دریایِ چشمانم که گاه جان خود را بخاطر از دست دادن مع*شوق به خطرِ مرگ میسپارند! همان هایی که طاقت دوری مع*شوق را ندارند.
_یعنی نهنگها اینجا خودشون رو به دست اجل میدن؟
نه؛ آنها حاضر به مرگ نیستند! محکوم به مرگ هستند. محکوم به جدایی های اجباری؛ که در پسِآن جان آنها را به بازی میگیرد!
_چرا محکوم؟
به دلیل قلبی بیعقل و اندیشه. به دلیل دیوانگیهای بی حد و مرز برای به دست آوردن معشوقی نالایق و بیرحم! محکوم به مرگ بخاطر افسانه های کهن. لیلی و مجنون را ببین؛ که در پس عشق خود چه ها که نکرده اند! از تمام توان مایه گذاشتهاند!
***
اما دیگر جانی نمانده! باید فریاد زد تمام این درد ها را، تمام این ناامیدی ها را! باید از دریای هر چند آرام به ساحلی برسی که بتوانی برای آن جان دهی. ساحلی لایق برای آرمیدن.