تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

Jul
12,190
58,153
270
سވހیܣ
وضعیت پروفایل
یه متن پاک شده...
«باسمه الله النور»
1642072512289.png

نام پادکست: اغوا
نام نویسنده: آتریسا اکبریان
ژانر:تراژدی

توضیحات کلی:
همه‌ی ما توی جهان بیرون یا همون جامعه خودمون شاهد مشکلات اجتماعی زیادی هستیم که باید دربارشون هر چند تلخ و دردناک و نفس‌گیر صحبت بشه. امیدوارم که از خوندن اپیزودها لذ*ت ببرین.
 
آخرین ویرایش:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,565
15,336
218
میان ستاره‌ای
33090_4dfb9374e8969221fb23819b2e4ca1fa.png

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" را با دقت مطالعه کنید.



قوانین تایپ اپیزود، پادکست و دکلمه در انجمن کافه نویسندگان


هرگونه آثار شما در این بخش نباید کمتر از 7 پارت و بیشتر از 25 پارت شود.


شما می توانید پس از ارسال 5 پارت از اثر خود، درخواست نقد، درخواست تگ و درخواست جلد بدهید.

نکته : نقد اجباری می باشد و برای درخواست تگ حتما می بایست اثر شما نقد شده باشد.

درخواست نقد

درخواست نقد برای اپیزود دکلمه و پادکست


درخواست تگ

درخواست تگ برای اپیزود پادکست دکلمه


درخواست جلد

درخواست جلد برای دکلمه پادکست اپیزود


هر پست شما نباید کمتر از 8 خط باشد و بیشتر از 25 خط نباید ادامه یابد .



همچنین ‌شما می توانید پس از ارسال 7 پست اعلام اتمام نمایید تا رسیدگی های لازم صورت بگیرد.

اعلام اتمام

اعلام اتمام اپیزود پادکست و دکلمه


نکته : تنها آثاری که تگ می‌گیرند، توسط گویندگان تیم آوای کافه نویسندگان ضبط می گردد و متن آن برای دانلود به صورت فایل pdf روی سایت اصلی قرار می‌گیرند.



اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه

مشاهده پیوست 32936

°|مدیریت تالار ادبیات|°​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Jul
12,190
58,153
270
سވހیܣ
وضعیت پروفایل
یه متن پاک شده...
اپیزود اول: گول اشک های تمساح‌وار بعضی افراد رو نخورین!

گاهی اوقات اشک به جای اینکه اون غمِ منقبض‌شده داخل دل کم طاقت و کوچیکت رو از ژرفای وجودت بیرون بکشه و آرومت کنه،
مثل اشک تمساح هی غلت می‌خوره روی گونه‌هات و چشمات رو محکم به سمت رنگ سرخی خون هل می‌ده.
دقیقاً مثل چند روز پیش که برای اولین‌بار فهمیدم زن همسایمون گدای دغل کاریه!
تا قبل اون همیشه توی خیابون جلوم رو می‌گرفت و پولی که ماجانم واسه خریدن چسب دوقلو برای چسبوندن پایه‌های صندلی چوبی زواردر رفته مامان بزرگم بهم می‌داد رو ازم می‌گرفت و به جاش بهم شکلات و آبنبات می‌داد. خدایی هم آبنباتاش همیشه خوشمزه بود!
یه روز همراه مامانم رفته بودیم بازار برای داداش کوچیکم یه جفت کفش بخریم، وسط راه پاهام به یه چیز سفتی گیر کرد وبا صورت خوردم زمین. همه شروع کردن به خندیدن!
با ابروهای گره خورده بلند شدم تا حساب مسبب این معرکه گیری رو برسم ولی اگه نگم با دیدن یه فرش که رو هوا است و با دوتا چشم داره نگام می‌کنه نگرخیدم دروغ گفتم!
چنان جیغی کشیدم که همه مردم با چشمای گشاد شده و دهن باز نگام کردن. از خجالت سرم رو انداختم پایین و دست مامانم رو گرفتم و محکم فشارش دادم.
چند دقیقه بعد معلوم شد اون دو تا چشم قرمز زیر پتو زن همسایمونه که قالی کهنه خریده و اومده گدایی که مثلاً وای مردم کمک کنید! چشماش رو هم قطره مصنوعی زده بود که قرمز بشه،
وای من فقط همین فرش مونده از خونه زندگیم که برام باقی مونده! وای! نمیدونم شوهرم معتاده و از این چرت و پرتای دروغ وار!
والا تا اونجا که می‌دونستیم وضع مالی‌شون عالی بود تو خورد و خوراک و حتی اسباب بازی بچه هاش! بچه‌های بچه پولدارهای محل محسوب می‌شدن.
بعد اون روز مامانم کلاً قطع را*بطه کرد باهاشون، آخه می‌گفت شگون نداره با همچین آدمایی نشست و برخواست کرد.
چند ماه بعد هم پلیس‌ها اومدن و زن همسایه و شوهرش رو با خودشون بردن، از اون روز دیگه ندیدمشون!

هیچ وقت زود به آدمای دغل بازی که سعی در خالی کردن جیبتون دارن اعتماد نکنید و اگه همچین کسایی رو می‌شناسین با پلیس های محترم درمیون بزارین تا جامعه سالم و پاک بمونه.
 
آخرین ویرایش:
Jul
12,190
58,153
270
سވހیܣ
وضعیت پروفایل
یه متن پاک شده...
اپیزود دوم:
بقیه هم آدم هستن! یکم بهشون توجه کنین!


تازه اسباب‌کشی کرده بودیم محله جدید. یادمه وقتی داشتیم از محله قبلی‌مون می‌رفتیم چقدر گریه کردم و زار زدم که آقا! من نمی‌خوام از این محله جدا بشم. همه‌ی رفیقام اینجان! آخه کجا می‌خواین من رو ببرین؟ اصلاً تکلیف اون تیله های گرون قیمتی که امانت دادم به حسنا، دختر ملیحه‌خانم چی میشه؟ اما انگار نه انگار که منی هم وجود داره، به زور آوردن محله جدید.
این محله برعکس محله قبلی اصلاً بچه‌ای نداشت که باهاش دوست بشم. همه آدم بزرگ بودن و سرشون تو زندگی خودشون گرم بود، احساس غریبی می‌کردم.
یه روز اتفاقی یه دختر بچه رو که به دیوار خونه روبرویی تکیه داده بود رو دیدم.
رفتم جلو و باهاش کمی حرف زدم. به نظر دختر خوبی می‌اومد، یکم بازی کردیم و وقتی رفتم خونه در موردش با مامان صحبت کردم. از چیزی که داشتم می‌شنیدم شکه شدم. مامان می‌گفت این دختر، به فرزندخوندگی گرفته شده و نه از بهزیستی! از یه خانواده که به دلیل نداری بچشون رو به این پیرمرد پیرزن، فروختن. به‌خاطر اینکه معلوم نیست از کجا اومده بهش شناسنامه نمی‌دن و مدرسه هم ثبت نامش نمی‌کنن.
خیلی ناراحت شدم. تصمیم گرفتم برای یه بار هم شده کار مفیدی انجام بدم. از اون روز به بعد، هر روز جلوی همون دیوار، بهش درس می‌دادم تا وقتی شناسنامه گرفت بتونه با همسن و سال‌های خودش، توی یه کلاس باشه نه با بچه‌هایی که احتمالا‌ً چندسال ازش کوچک‌تر بودند.



 
آخرین ویرایش:
Jul
12,190
58,153
270
سވހیܣ
وضعیت پروفایل
یه متن پاک شده...
اپیزود سوم:
با حیوان زبون بسته چیکار داری مرد؟!


یادمه مامان یه عمو داشت بهش می‌گفت عمو پرویز، خونشون یکی از شهرستان های جنوب کشور بود و سالی چند بار یا ما می‌رفتیم خونشون یا اونا خودشون رو مهمون خونه کوچیک ما می‌کردن. وضع مالیشون بر خلاف من که پدر و مادرم معلم بودن و آه در بساط نداشتیم توپ توپ بود. پرویز توی کار بنزین و نفت و اینا بود، مهندسی نفت خونده بود و برا خودش برو بیایی داشت ولی اخلاق نداشت... نمیگم بد بودا نه! فقط یکم ترسناک بود برا منه بچه اون دوران. سبیل چخماقی مشکی رنگش با کله تاسش و پلک‌ راستی که در اثر بیماری مادرزادی می‌پرید اصلا تناسب نداشت.

یه روز که خونشون بودیم و داشتیم ناهار قورمه سبزی می‌خوردیم یهو صدای پارس سگ بلند شد. یه اخم غلیظی افتاد بین دو تا ابروی پرویز و از سر سفره بلندش کرد. پرده سفید پنجره رو که کنار زد یه سگ قهوه‌ای پیر لاغرمردنی رو دید که پناه اُورده بود به خونش و با چشماش التماس یه ذره غذا می‌کرد ولی پرویز بهش غذا نداد به جاش چوب بلندی که برا تکوندن گرد و غبار قالی دم عید استفاده می‌کرد چنگ زد و افتاد دنبال سگ بیچاره. مامانم و بابام خیلی عصبانی شدن، سگ گناه نداشت فقط پناه اُورده بود! دست منو گرفتن و بدون خداحافظی از خونه زدیم بیرون. مامانم از اون روز با عمو پرویز هم قطع را*بطه کرد... .


اون روز یاد گرفتم آدم نسبت به حیوان های اطرافش مسئوله نباید آزارشون بده خدا رو خوش نمیاد! یه جایی انتقام دل سوخته اون بدبخت رو با سوزوندن دل خودت ازت می‌گیره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Jul
12,190
58,153
270
سވހیܣ
وضعیت پروفایل
یه متن پاک شده...
اپیزود چهارم:
لطفاً اگه حرفی داری بیا به خودم بگو!


یه دوستی داشتم اسمش الهام بود صداش می‌کردم اِلی. دختر خوشگلی بود چشم عسلی و موی لخت بلند تا ک*مر، چشم‌هاش کشیده بود و رنگ پوست سفیدی داشت درست برعکس من که اگه لباسم نبود هیچ تفاوتی با پسرها نداشتم. موی کوتاه پسرونه و پوست آفتاب سوخته ظاهر خوبی برام ایجاد نکرده بود ولی ازش راضی بودم.

دوست صمیمی هم بودیم از اون به قول امروزی‌ها رفیق فاب‌ها که جونشون برا همدیگه در می‌ره! شاید هم... فقط من بودم که جونم در می‌رفت براش... .
وقتی روز تولدش توی کلاس دیدم که با بقیه بچه ها غیبت من رو می‌کنن حالم بد شد. مگه رفیق نباید دفاع کنه از رفیقش؟ مگه نباید بزنه تو دهنشون و بگه حرف دهنتون رو بفهمین! اون رفیق منه؟

دروغ نگم شکستم... بد شکستم‌ها! مثل یه قوری گلدار چینی که در اثر افتادن تکه تکه شده. کادو تولد رو بهش دادم و از کلاس بیرون اومدم، هر چی تلفن زد و مادرش رو واسطه کرد که منظوری نداشته قبول نکردم. نوش دارو بعد مرگ سهراب به چه دردم می‌خورد؟!
 
آخرین ویرایش:
Jul
12,190
58,153
270
سވހیܣ
وضعیت پروفایل
یه متن پاک شده...
اپیزود پنجم:
این‌قدر ناخن خشک نباش!


یادش بخیر یه پسرعمو داشتم اسمش علیرضا بود. از این پسر قدبلند‌ها چهارشونه‌ها بود که یه لشکر رو حریف بود.
فقط یه عادت بدی داشت، خیلی بخیل و خسیس بود. دست خودش هم نبودها! تربیت خانوادگی‌شون همین بود آخه عموم هم یه نمه‌ خسیس می‌زد. یه روز فقط یه روز که خونه تنها بودم و مامانم خونه مادربزرگ بودن که تازه عمل کرده بود رفتم در خونشون یه پیمانه برنج بگیرم برا خودم بجوشونم بخورم. به همین دستای چروکیده الانم قسم مادر یه اخمی نشوند بین دو تا ابروش و جوری بهم چشم غره رفت که پشیمون شدم از رفتن در خونشون. آخه شنیده بودم فامیل گوشت هم رو بخورن استخون همدیگه رو دور نمی‌ندازن ولی این مسئله انگار برای خونواده و فامیل ما صدق نمی‌کرد، بدون خداحافظی برگشتم خونه و گشنه خوابیدم. از اون به بعد دیگه از علیرضا خوشم نمی‌اومد حتی پام رو دیگه خونه عمو احمد نذاشتم.
 
آخرین ویرایش:
Jul
12,190
58,153
270
سވހیܣ
وضعیت پروفایل
یه متن پاک شده...
اپیزود ششم:
آدمای خوب هنوز پیدا میشن! اطرافت رو بگرد!


مسجد محلمون یه روحانی میانسال داشت که با زن و دو تا دختر دوقلوش توی خونه کنار مسجد زندگی می‌کردند، من بهش می گفتم دایی همزه، خیلی مهربون و مردم‌دار بود‌. این دایی همزه ما هر سال یه مقدار پول از درآمد خودش رو کنار می‌‌ذاشت که بتونه وقتی پولش به مقدار کافی رسید با زن و بچش برا اولین بار بره کربلا. عاشق امام حسین و اهل بیت بود، شب‌های محرم اون قدر گریه می‌کرد که مایی که تو عالم بچگیمون چیزی جز بازی و همبازی برامون پر رنگ نبود هم گریه‌مون می‌گرفت... خلاصه توی محل پیچید که آقا همزه بالاخره داره به مراد دلش می‌رسه و کارهای سفرش جور شده، همه‌ی اهل محل خوشحال شده بودن و از این اتفاق حتی اشک شوق می‌ریختن ولی خیلی عجیب بود که روز رفتن، خانواده دایی همزه راهی نشدن و خونه موندن! همه تعجب کرده بودیم که چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ بعداً خبردار شدیم عمو همه پول سفرشون رو داده به یه تازه عروس کم برخورداری که توی خرج و مخارج جهیزیه‌‌اش مونده بوده. با خودم فکر کردم که دایی چقدر آدم خوبی بوده که تونسته از مراد دل خودش توی فاصله یک قدمی بگذره و به کسی که بیشتر نیازمند بوده به اون پول کمک کرده.
 
آخرین ویرایش:
Jul
12,190
58,153
270
سވހیܣ
وضعیت پروفایل
یه متن پاک شده...
اپیزود هفتم [آخرین اپیزود]:
هر آدمی مسئول زندگی خودشه! لطفاً از دخالت توی زندگی بقیه دست بردارین.


یه دوستی داشتم خواهر بزرگش تازه مطلقه شده بود. دختر بیچاره بعد چند سال ساختن با شوهر معتادش برای حفظ آبرو، مجبور شده بود طلاق بگیره چون پسر تازگی‌ها دست بزن پیدا کرده بود، همه جا نقل محافل زن‌های وراج و فضول فامیل بود و زخم زبون می‌شنید.
- حتماً یه چیزیش بوده که شوهرش طلاقش داده... ولی من شنیدم شوهرش معتاد بوده‌ها! نه بابا میگن دختره یه بیماری لاعلاج داشته نمی‌تونسته بچه‌دار بشه... حالا کی میاد با این دختر بیچاره ازدواج کنه؟ هیچکی زن مطلقه رو نمی‌گیره مگه اینکه خودش مطلقه یا زن‌مرده و بچه دار باشه... .

این قدر با زخم زبون‌هاشون دختر بدبخت رو اذیت کردن که خودکشی کرد. بعد مردنش هم اون غیبت‌ها کم نشد زیادتر هم شد. حالم از این حرف‌های خاله زنکیشون بهم می‌خورد! مریم اجازه زندگی تازه‌ای رو داشت ولی اون‌ها کشتنش، روحش رو خشکوندن، به آتش کشیدن و خاکستر کردن، از این جمع‌های زنانه متنفرم!


آتریسا اکبریان
۱۶ دی ۱۴۰۰
۱۲:۰۰ ظهر
پایان


 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا